صبوران تنگ دل ( فصل اول یازدهم)
صبـــــوران تنـــــگ دل
فصل اول
خیلی سخت نیست که انسان قلم به دست بگیرد و از مشاهداتش بنویسد . از هرچیز که می بیند و حتی باز سخت نیست که در باره ی آنها نظر بدهد و یا احساسش را و حدس و گمانش را توضیح بدهد . ولی سخت است که در شرایطی قرار بگیرد که بخواهد صادقانه از اتفاقهائی که در اطرافش می افتد و خود سهمی در آنها دارد بنویسد . خوب این کار الزامات بسیار زیادی را طلب میکند . گرچه لازم نیست یک نویسنده ماهر باشد . ولی نوشتن به شکلی که بتواند تمام احساساتش را طوری بیان کند که مخاطب به راحتی و به درستی آنچه را که از ذهنش میگذرد درک کند البته تمام آن چه را که مقصود و منظور نویسنده است . بلی بسیار سخت است . زبان گفتگو با زبان نوشتاری بسیار متفاوت است در گفتگو تمام حالات را میتوان با نگاه و طرز بیان منتقل کرد ولی در نوشته چنین نیست . اینها را گفتم که در نهایت بگویم من نویسنده نیستم و هیچ تبحری در نوشتن ندارم . ولی وقتی در زندگی روزمره برای انسان اتفاقهائی می افتد که ورای روزمرگیست .لحظاتی زیباو شگفت انگیز هم ممکن است به وجود بیاید که بازگو کردنش میتواند در روح خواننده تاثیری گاه بهمان زیبائی و اگر رنج آورد باشد همانگونه بر جای بگذارد . بیانش برای کسی مثل من آسان نیست ولی با تمام این استدلالها باز میخواهم قلم به دست بگیرم و لحظاتی از زندگیم و احساسم را برایتان باز گو کنم . البته همانطور که گفتم فکر نمیکنم که موفق شوم ولی خوشباورانه شاید بتوانم همان احساس درک شده ام راتا حد امکان را با این قلم ناتوانم بنگارم .
برایتان بنویسم که در این عمر نسبتا طولانی که داشتم با عشاقی آشنا بودم ولحظاتی را دیدم که هرگز نه از خاطر خواهم برد و نه دلم میخواهد که به دست فراموشیشان بسپارم . گاها آنقدر به آنها نزدیک بودم که ضربان قلبشان را وقتی مضطرب بودند و آرامششان را وقتی که در رفاه بودند بهر صورت حس میکردم . با تمام وجودم دوستشان داشتم دردشان را با تار تار وجودم و لذت عشقهایشان را با تمام گرمایش می فهمیدم .من آنقدر این رویداد عشقی درروح و جانم تاثیرگذاشته که احساس میکنم حیف است که خاک درگذر زمان مدفونشان کند اینها عتیقه های احساسات انسانهای پاک و عاشق است و باید گفته شود و نوشته شود حتی با قلم ناتوانی مثل خامه من
********
احساس میکنم این یک داستان نیست بلکه یک زندگیست . که چه بسا نظایرش بارها و بارها اتفاق افتاده و گفتنش میتواند فقط یک یاد آوری باشد . در حال عادی مثل کوهی از یخ در میان یک اقیانوس است که فقط قسمت کوچک قله اش از آب بیرون است و قابل دیدن .همین قسمت کوچک هم اگر به چشم نیاید از کجا انسان بداند که در زیر آبهای ساکت و آرام که نوازشگر چشم ماست چه دردهای نگفتنی و چه رازها پنهان است . پس گفتن در باره همین اندازه ی کم خودش چراغیست برای روشن شدن عشقهائی که گرما بخش زندگیهائی بوده و لذت خواندنش هرگز از خاطر نخواهدرفت . زیرا عشق در هر لباس و در هر شرایطی زیباست.
البته این تجربه را همه کرده ایم و میدانیم که هیچ اتفاقی توی این دنیای پیر تازگی ندارد . چه ها دیده این عجوزه ی زمان و شاهد چه عشقها و نفرتها و کینه توزیها و نامردمیها که نبوده متاسفانه ما حتی در این عمر کوتاهمان (البته در قیاس با عمر دنیا) از شنیدن یک هزارم از این اتفاقها محروم بوده ایم اگر میشد که این داستانها را چه زشت و چه زیبا . چه عاشقانه و چه کینه توزانه یک به یک را به رشته تحریر در اوریم حتما تمام کتابخانه های بزرگ دنیا را اگر خالی از کتابهای موجود اعم از علمی و هنری و ادبی و..... میکردند و به جایش کتاب این سرگذشتها را جایگزین میکردند بازهم کم بود . به نظر من از زمانی که انسان خود را شناخت . بزرگی و عظمت عشق بود که تداوم داشت و دارد و به این انسان ساخته شده از گل امید بودن و زیستن داده میدانم همه به این گفته های من رسیده اید . فقط خواستم بگویم که این داستانی که میخواهم برایتان بگویم خیلی تازگی ندارد . شاید یک یاد آوری باشد و بس.
خوب حالا بی جهت نیست اگر کسی شاهد داستانی واقعی و زیبا از یک عشق بود وظیفه ی خود بداند که چند ورقه وزمانی از ساعات فراغت زندگیش را که صد البته میدانیم که سرسوزنیست در مقابل وقایعی که در این دنیای بزرگ و سالمند بوده و خواهد بودبنویسد . شاید نوشتن این داستان عشقی و واقعی آنقدر زیبا باشد که حتی با قلم ناتوان من بتواند در کنار کتابهای عشقی دنیا جائی برای خود باز کند و آری به آنجا میرسیم که اگر عشق نبود هرگز زندگی تداوم نمیداشت . حتی عشقهائی را شاهد بوده ایم که در مسیر پر نشیب و فراز زندگی سرانجامی تلخ و رنج آور از خود به یادگار گذاشته اند . و اما هیچکس نمیتواند در زندگی ادعا کند که عاشق نبوده . پس به تعداد انسانهای روی زمین از بدو به دنیا آمدن تا هم اکنون عشق بوده و بوده . راستی اگر این احساسات نبود آیا هنوز این ماه و خورشید میتوانست همینگونه پا بر جا مانده باشد ؟ من فکر میکنم هرگز امکان نداشت . زندگی بی عشق حتما میمرد . افسوس که نمیتوان مدعی شد که ما از عشقهای آنچنانی که در دنیا آمده و رفته خیلی میدانیم ولی در همین حد هم باز عشق هم زیباست و هم گفتنی . من خود شاهد عشقی بودم . عشقی واقعی . از لحظه ی تولدش تا....
فصل دوم
این عشق زیبا بود و شاعرانه . واقعی بود و پاک . از دو تا دل سرچشمه میگرفت . هردو جوان و صادق . هردو زیبا و لطیف و پاک . هردو دلداده و صبور و دل تنگ . هردوبی آلایش و ناتوان در بیان . هردو دست و پای بسته در سنتها و چراها و ایکاشها ....
چقدر باید عاشق بود ؟ نمیدانم . . ولی این را میدانم که چنین عشقهائی هرگز و هرگز به سامان نمیرسد . رسم زمانه است . گویا حسادت گردون اجاره نمیدهد . گو اینکه من حس میکنم اینگونه عشقها حتی در زیر یک سقف هم نمی میرد .
هرکس گفته که بزرگترین عشقها در زیر سقفها میمیرد من مطمئن هستم شاهد چنین عشق و دلداگی که من دیدم نبوده . البته اگر نهایتا چنین عشقی سعادت این را داشته باشد که به زیر یک سقف برود . که هرگز و هرگز ندیده ام .میخواهم برایتان سخن پراکنی کنم . ولی دلم میخواهد آنچنان بنگارم که لحظه لحظه اش را همانگونه که شاهد و ناظر بودم میخواهم مقابلتان بنشینم و با تار تار وجودم ، احساسم م را به شما منتقل کنم . میخواهم نه با نوشتن ،که با این قلم برایتان عشق را نقاشی کنم . همانگونه که شاهد بودم . وای که اگر نقاش ماهری بودم چه تابلوی زیبائی را میتوانستم به نظرگاهتان تقدیم کنم . .در روی بومی سفید و پاک .نقشی که آرزو دارم ببینید را .
من میخواهم شما را با خودم در لحظات زیبائی در این تابلو مشترک کنم که حس کنید و لذت ببرید و سهمی از این عشق شاید نصیبتان بشود با طپشهای قلبهای جوان و پاک . آری روی بومی سفید و پاک می کشیدم ......... *********************
کوچه ای باریک و طولانی می کشیدم . با خانه هائی که از آجر و خاک . کوتاه و گاه کمی بلند همه یکرنگ و یکدست . مثل آدمهای ساکن در درونشان . تقریبا همه از یک جنس . ساده و بی ریا و بی غل و غش . فقط میزیستند . آری فقط می زیستند در میان این کوچه ی تنگ و باریک وطولانی حتی یک درخت نیست . قلم منهم هرگز نمیخواهد بر زیبائی این تابلو بیفزاید میخواهد هرچه را هست صادقانه به دیدگاهتان عرضه کند . آری در این کوچه ی تنگ و خشک و صد البته نه مثل ساکنانش که در رفت و آمد بودند . و پر از احساس زندگی .جوی باریکی خانه های شرقی و غربی را از هم جدا کرده بود . و تنها همین جوی باریک فاصله های خانه های شرقی و غربی بود چه آن خانه ها که در یکطرف بودند آنچنان به هم چسبیده بودند که گاه میشد نفسهای یکدیگر را حس کنند . چیزی در زندگی نداشتند که از یکدیگر پنهان کنند . مگر نگفتم که ساده بودند و ساده میزیستند؟ جای پنهان کردن هم نبود. ولی خدا میداند در خانه های بهم فرو رفته و یا در دو طرف این جوی باریک گاهی خشک و بی آب دلهائی بود دلهائی از عشق پاک و زلال لبریز ..تنها در فاصله های بیست تا سی متری تیرهای چوبی بلند برق در وسط این کوچه ی باریک بود که در انتهای آنها چراغی قرار داشت نه بسیار نورانی که همچون ستاره ای که به زمین نزدیک شده نور افشانی میکرد . و همین ستاره های مصنوعی تنها حمایت کنندگان عابرانی یود که در شب از این کوچه گذر میکردند. البته کمی هم نقش تزئین این محل را به عهده داشتدر میان این خانه ها معمولا هیچ اتفاق غیر منتظره ای نمی افتاد . گفتم . آدمهایش هم مثل هم بودند یا کاسب بودند و یا کارمند که اکثر هم دون پایه بودند و به قول معروف با سیلی صورتشان را سرخ نگاه میداشتند . زندگیها دقیقا با یک الگو درست شده بود . پدرها و مادرها اغلب جوان بودند و به ندرت پیر مرد یا پیرزنی در خانه ی بود . چون به عللی که همه میدانیم در آن زمانهای دور مردم زود بزرگ میشدند یعنی زندگی را زود شروع میکردن و بالطبع زود هم زندگی را تمام میکردند.
راستی آن زمان ها این حسن کوتاه زیستن را داشت . چه ماندن در این دنیای بی درو پیکر خیلی هم لطف ندارد .نیما یوشیج وقتی کودکش یک روز را سپری کرد سر در گوشش نهاد و گفت . عزیزم زندگی همین است. یک شب و یک روز . نه بیشتر و نه کمتر.من داستان نمی گویم همانطور که برایتان شرح دادم میخواهم از درون این خانه ها . این خانه های به ظاهر تهی از احساس . این خانه های کوچک و رنگ و رو رفته ،عشقی را برایتان آشکارا بیان کنم و بگویم رنگ عشق چگونه زندگی انسانهارا میسازد . بگویم چگونه دلی با دلی پیوند میخورد . بگویم چه دردها که گفته نمیشود ودر تمام طول عمر انسانها به آرامی مثل خوره تن و جان را میخورد و کم کم میشود خیال میشود رویا و تا قلب درون سینه های انسان می تپدد . آشوبهایش همچنان پا برجاست . میسوزد و میسوزاند . بی آنکه حتی از مرز یک نفس تجاوز کند .وبالاجبار به ظاهر خفه میشود .ولی هرگز تا زمان مرگ سوز و دردش ار جان انسان پاک نمیشود . اگر پاک شود که دیگر عشق نیست .
بیده ام و با چنین احساسهائی همخانه بودم و حالا میخواهم برایتان بگویم سوختن در چنین عاشقانه هائی چگونه است . شاید خود شما یکی از همین فربانیها باشید و شاید من.
فصل سوم
دلم میخواهد باز هم تکرار کنم . آنقدر که برایتان ملکه شود . چون در این روزگار چنین مکانهائی تقریبا وجود ندارد .میخواهم در ذهتان نقش ببندد درست مثل من که دیده ام . آری در کوچه بلندوباریک یعنی درست همین کوچه که من در آن داستان را آغاز کرده ام معمولاخانه ها باهم فاصله چندانی نداشتند اگر کنار هم بودند آنقدر فاصله ها نا چیز بود که صدای یکدیگررا به راحتی میشنیدند و اگر مقابل هم بودند باز هم فاصله چندانی با هم نداشتند . گویا تمامی اهل این کوچه ی بلند و باریک در یک خانه و زیر یک سقف زندگی میکردند.خانه هائی که مقابل هم بودند بالطبع پنجره هایشان روبروی هم بود . یا درست مقابل هم و یا با کمی عقب و جلو . پنجره ها همه برای محفوظ بودن صاحبان خانه ها با پرده هائی کلفت پوشیده میشد تا از گرند دید عابران و یا نامحرمان چشم چران و گاها فضولها محفوظ باشد . حال من میخواهم از پشت همین پنجره ها و پرده های ضخیم برایتان داستانی را آغاز کنم . داستان که نه عشقی را . عشقی که نه ، دوری و فراغی را ، دوری و فراغی را هم که ،نه نهایتا دردها ناگفته ی عاشقانه ای را.عشق عشقی پاک و بزرگ و پر ازرمز و راز را شاهد بودم . از دو پنجره که درست روبروی هم بود . من شاهد عشقی بودم که در پشت همین پنجره ها متولد شد و.....
به هردوشان بسیار نزدیک بودم . خوب میشناختمشان . هر سه ی ما جوان بودیم . و نه جوان که نوجوان بودیم . آنقدر صمیمی و نزدیک که این زمان تصورش برای هرکس که این داستان را میخواند سخت است .نه تنها من . بلکه در چنین محیطی اگر کسی اینگونه صادقانه ارتباط داشت شناخت یکدیگر و آشنا شدن به آنچه در درون آنها میگذرد خیلی هم سخت نبود .من مثل جزئی از خودشان بودم آنها را حس میکردم و گرمای عشقشان را آنگونه می فهمیدم که انگار از درون خودم سرچشمه گرفته بود و با لحظه لحظه هایش زندگی میکردم .دخترک سنی ندارد . شاید سیزده سال و پسر حدود نوزده یا بیست ساله بود . دخترک ظریف و ریز نقش . هرچند دوستان دیگرمان همه پر شور و هیجان بودند که صد البته مقتضی سنمان بود ولی الهه به نظر بسیار ساکت و آرام بود . صورتش زیبا در حد بسیار معمولی ولی چشمانی سیاه و نافذ داشت . در همین سن کم مشتاقانی در اطرافش بودند . او با آن نگاه و ظرافتی که داشت تصاویر مینیاتوری اشعار حافظ را در ذهنها زنده میکرد . در موقع صحبت کردن کاملا مخاطبش را تحت تاثیر قرار میداد . هوش سرشارش را همانطور که گفتم از چشمانش میشد درک کرد . آنقدر در خود فرو رفته بود که کمتر کسی را به خلوتش راه بود . اکثرا اطرافیان احساس میکردند که او در خیال و رویا زندگی میکند . گویا یاد گرفته بود که چگونه با خودش کنار بیاید . همه ی خانواده و دوستان و کسانیکه با او در تماس بودند او را همین گونه قبول کرده بودند . برای همین حال و هوایش بود که همه سعی میکردند تقریبا با او آنطور که خودش رضایت دارد رفتار کنند . من میدانستم که چرا هوایش را دارند الهه دختری بسیار حساس و نازک دل بود و برای همین حتی خواهرها و برادرانش و پدر و مادر همه و همه سعی میکردند که او را نیازارند . و یکی از بارزترین خصوصیات الهه که همه را وادار به رعایت حالش میکردند این بود که میدانستند الهه همه را دوست دارد . پشت سرش میگفتند الهه آنقدر مهربان است که حتی راضی نیست یک پروانه از او رنجیده خاطر شود . چشمان مهربان الهه همه را مجذوب میکرد .
خواهر بزرگ بود ولی دو برادر بزرگتر از خودش و دو خواهر و یک برادر کوچکتر ازخودش داشت . دو برادر بزرگ او آنقدر به الهه عشق داشتند که همه میگفتند ممکن نیست الهه بتواند شوهر کند چون برادرهایش دوری او را نمیتوانند تحمل کنند و دو خواهر کوچکتر و برادر کوچکش هم درست هروقت او را میدیدند مانند کبوترانی بودند که به زیر بالهای مادر شان میروند تا آرامشی خاص را حس کنند . مادر و پدر که هردو هنوز خیلی جوان بودند برای سرپرستی و گذراندن زندگی آنچنان در گیر بودند که در حقیقت الهه شده بود سنگ صبور برادرها و خواهر هایش.مثل مادر برایشان دل میسوزاند . از هیچ فداکاری در حقشان دریغ نمیکرد با این سن کم پدر و مادر با حضور او خیالشان از بابت مدیریت خانه جمع بود . او همه ی حُسنها را باهم داشت .گویا خدا اور ا آفریده بود که آرامش را به خانوده هدیه کند از فرشتگان خدا فقط دو بال کم داشت . صبور بخشنده بود . گاهی پدر ناخشنود میشد از اینهمه بخشندگیش . میگفت میترسم توی زندگی همه چیزش را ببازد. او عقیده داشت هیچ مردی پیدا نمیشود که ارزش اینهمه خوبی را بداند . پدر به جنس خودش یعنی مردان جامعه بسیار بد بین بود و اما مادر وقتی میدید الهه تا هست خودش و بچه ها آرام هستند لذت میبرد . همیشه میگفت حضور این دختر برای او نعمتی است .برادرهای بزرگ الهه فاصله زیادی با او نداشتند . برادر بزرگتر که اسمش قاسم بود هفت سال از او بزرگتر بود یعنی تقریبا بیست ساله و برادر دوم محسن که دو سال از او بزرگتر بود و پانزده ساله بود . برادر بزرگ یعنی قاسم را مادرش مرضیه خانم در حجره ی بیکی از بستگانش در بازار سپرده بود . قاسم پسری خوب و بسیار متین مینمود با چشم و دلی پاک که در مدتی کم نظر حاج آقا را بخودش جلب کرد. حاج مهدی همان آشنای مرضیه خانم در همین مدت کم آنچنان به قاسم ایمان آورده بود که سر او قسم میخورد میگفت یکی دوسال دیگر خودش میشود یک حاجی درست و حسابی . آنقدراورا قبول داشت که حتی کلید مغازه ی خودر ا به او سپرده بود . حاج مهدی یکی از معتمدان بازار بود و این کار او باعث شده بود که قاسم در بازار برای خودش آبروئی کسب کند . ولی قاسم درآمد چندانی در شاگردی مغازه حاج مهدی نداشت . فقط همین که میتوانست بار دوش پدر و مادر نباشد برای خودش و خانواده اش کافی بود .قاسم الهه را خیلی دوست داشت گرچه زمانی برای بودن در خانه نداشت چون از صبح زود میرفت و تقریبا آخر شب میامد ولی با این حال تمام راز و نیاز و درد دلهایش را با الهه در میان میگذاشت . الهه هم او را بسیار دوست میداشت و بی جا نیست اگر بگویم که الهه با قاسم سری از هم سوا داشتند . الهه بیش از همه به او وابسته بود در حقیقت یک تکیه گاه درست و حسابی برایش به شمار میرفت .
و اما برادر دوم محسن بود او هنوز مثل خود الهه درس میخواند . شاگرد زرنگی نبود درست عکس الهه که همه میدانستند که او در درس هم هیچ چیز از دوستانش کم ندارد . اما محسن در عوض بسیار صبور و ساکت بود . بیشتر اوقات خودش با خودش کنار میامد . به ندرت با الهه و بچه های دیگر قاطی میشد . ولی یاز رفتارش کاملا میشد حس کرد که در سرش هواهای بالائی دارد . همیشه میخواست از نظر اقتصادی یک سرو گردن از همسالانش بالاتر باشد . شاید به نظر او کمبودهای خانواده بسیار بر روح حساسش اثر گذاشته بود . گاهی که سرِ درد و دلش با الهه باز میشد میگفت از تنها چیزی که میترسد و متنفر است فقر است . او خوابهای طلائی میدید و گاهی با اشتیاق برای الهه تعریف میکرد . بسیار ریز نقش بود دوستان و آشنایان همه میگفتند الهه و محسن مثل خواهر و برادر دو قلو هستند . البته تمام خواهر ها وبرادران الهه مثل خودش ریزه میزه بود ند.
محسن همیشه به الهه میگفت دلم میخواهد آنقدر پولدار بشوم که همه به من حسادت کنند . شاید او خودش در ضمیر ناخود آگاهش کسانی را در دور و برش داشت که به آنها رشک میبرد و در تصوراتش اینگونه به خود نوید میداد که در بزرگسالی جای آنها را بگیرد و شاید کاری کند که احساسی را که امروز او به آنها دارد در سالهای آینده آنها نسبت به او داشته باشند . اما گفتن این حرفها که محسن به الهه میزد باعث میشد که الهه نسبت به آینده ی محسن کمی وحشت داشته باشد . گاهی برای او سنگ صبور میشد و از همان وحشتی که در درونش حس میکرد به محسن نصیحت میکرد که همه چیز پول نیست . خودت را آلوده ی این افکار نکن . خدا هرسرنوشتی برایمان مقدر کرده باشد همان میشود . الهه با این حرفها تقریبا میخواست کمی در روح و روان محسن آرامش ایجاد کند چون میدید که روز به روز این افکار بیشتر محسن را منزوی میکند دلسوزیهای الهه برای محسن بسیار آرامش بخش بود از آنجا که درد و دلش را همیشه و همیشه با الهه میکرد میدانست که او واقعا از سر غمخواری و دلسوزی با او صحبت میکند . این رفتار خواهرانه و برادرانه باعث شده بود که انس و القتی که بین الهه و محسن بود را همه میدانستند و چیزی بود که به اشیاع رسیده بود .خواهر کوچکتر الهه که اسمش پری بود دختر شوخ و شنگ بود بسیار زیبا و تو دل برو . درست نقطه مقابل الهه بود پری ده ساله بود یعنی سه سال از الهه کوچکتر بود پدر و خصوصا مادر به او توجه بسیاری داشتند . البته حق هم بود چون پری به زندگی آنها شور خاصی میداد . بیشتر اوقات از حضور او بود که در خانه صدائی بلند میشد . بسیار سرزنده بود و از نظر شکل هم خیلی با الهه متفاوت بود . مادر او را سمبل جوانی خودش میدید . ولی برادرها بیشتر از پری به الهه توجه داشتند . همیشه به مادر و پدر خود خرده میگرفتند و میگفتند باید جلوی این کارهای پری را بگیرید . پری دختری بسیار خود نما بود . میدانست چطور خود را به اطرافیان یشناساند . در خارج از خانه درست برعکس خواهر بزرگ و دو برادرش بود . هرچه آنها ساکت و صبور بودند پری شلوغ بود در حقیقت او بود که روابطش با کسانیکه خارج از خانه بودند آنقدر نزدیک بود که اغلب تمام اخباررا او از در و همسایه به خانه میاورد و خوب مسلم است که عکس این مورد هم صادق بود یعنی او بود که از خانه خبر را به همه میرساند . این رفتار پری همیشه مورد انتقاد خانواده بود . او آنچنان خود را نشان داده بود که همه خیال میکردند که خواهر بزرگ خانواده او هست ضمن اینکه از نظر ظاهر هم بسیار با الهه متفاوت و در واقع بزرگتر مینمود .اصلا گویا خمیره ی پری با الهه متفاوت بود اگر الهه به پری حسادت میکرد همه به الهه حق میدادند ولی الهه آنقدر نسبت به خواهرها و برادرانش محبت داشت که هرگز به پری نه تنها حسادت نمیکرد که همیشه سعی داشت او را از آنچه که هست زیباتر جلوه دهد . بعضی از انسانها در خودشان آنچنان نیروئی دارند که هرگز تصورش را نمیتوان کرد الهه با آنکه در ظاهر هیچ نقطه شاخصی نداشت ولی از نظر روحی آنچنان در خود قدرت حس میکرد که هرگز این توان به او اجازه نمیداد کسی را در آن حد ببیند که باو او حسد بورزد. من نمیدانم او چگونه با خودش کنار آمده بود .و شاید خلوتی داشت و کسی را به آن خلوت راه نبود . ولی پری درست نقطه مقابل او بود سعی میکرد از آنچه که دارد به نحو احسن استفاده کند و هر آنچه را هم که در الهه و یا درهرکسی که میدید و میپسندید پیروی میکرد او شالوده ای از تمام چیزهائی بود که برایش جالب بود . به هیچ اصلی در حقیقت پای بند نبود . میشد گفت دختری زیبا و ظاهر بین و ظاهر پسند بود .ته تنها پدر و مادر بلکه تمام دوستان و آشنایان همه و همه پری را سمبل یک دختر زیبا و همه پسند میدیدند خیلیها او را به الهه ترجیح میدادند. آنها در ظاهر الهه را دختری مغرور و از خود راضی میپنداشتند ولی از پری که دختری مجلس گرم کن و سرزنده بود تمجید میکردند . خوب درست هم بود مردم بنا به خواسته ی خودشان به اطرافیان ملاک میگذارند هیچکس از فردی که در خود فرو رفته و صبور و ساکت است خیلی استقبال نمیکنند آنها میخواهند زمانی که در جمع هستند خوش باشند و خوش بگذرانند و این خصلت را در پری به خوبی میتوانستند ببینند . هرچند از نظر الهه این رفتار پری بهیچوجه پسندیده نبود.
شروع فصل چهارم
خواهر سوم ملیحه بود . ملیحه دو سال از پری کوچکتر بود در حال حاضر هشت سالش بود . ملیحه پنج سال از الهه کوچکتر بود . دخترکی ظریف و زیبا هنوز به سنی نرسیده بود که بشود گفت خصوصیتی خاص دارد . ولی در همین سن کم هم میشد فهمید که تفاوت بسیار زیادی با پری دارد .. ملیحه از نظر اخلاقی بسیار به الهه نزدیک بود . او زیر پر و بال الهه بزرگ شده بود . برادرهای بزرگش هم به او لطف خاصی داشتند . ملیحه دخترکی بسیار آرام و مطیع مینمود همیشه در نزاعهایش با پری مغلوب بود و صد البته پناهگاهش کسی نبود جز الهه .برادر کوچکتر که در حقیقت بچه ته تغاری خانواده هم محسوب میشد کاظم بود کاظم تفاوت سنی زیادی هم با بچه های دیگر داشت پسرکی شوخ و شنگ تقریبا مثل پری بود با همان بچگی نظر همه را به خودش جلب کرده بود . سه الی چهار سال داشت .من تقریبا زندگی الهه را تا انجا که اطلاع داشتم برایتان تعریف کردم .ولی از پدر و مادرش چیزی نگفتم . پدرشان مردی صبور و ساده بود . سوادکی هم داشت و توانسته بود با همان سواد کم در یک اداره دولتی مشغول کار شود در آن زمان برای کارمند ثبت بودن همان بقول قدیمیها کوره سواد هم کافی یود . همه او را دوست داشتند . صدیق بود و بی شیله پیله . در مورد بچه ها هم همیشه همینطور عمل میکرد . در حقیقت نقش یک نان آورد کامل را در خانه داشت . بچه ها هم بیشتر از آنکه او را پدر خود بدانند دوست خودشان به حساب میاوردند . ولی مدیریت واقعی خانه با مادر الهه بود . مرضیه خانم مادر بچه ها زنی ریزه میزه و بسیار فرز بود . تمام زندگی را او سر انگشت خودش می چرخاند بچه ها از او بسیار حساب می بردند . تمام چم و خم زندگی را به راحتی زیر نظر داشت . یک به یک بچه ها را بسیار ذاتا و رفتارا میشناخت میدانست با هرکدام چگونه باید رفتار کند تا از خط تابعیتش بیرن نروند در حقیقت مثل یک سیاستمداری بود که بسیار راحت و روان تمام جوانب زندگیش را اداره میکرد از وضع درسی بچه ها و تربیتشان و خورد و خوراک و خلاصه تمامی زندگی خصوصا اقتصادی خانه را زیر نظر داشت او بود که به قول خودش با یک نگاه به یک به یک بچه ها فرمان میداد . بی آنکه از زبان بکشد بار منتی. بعدها هم که من شاهد و ناظر زندگیشان بودم به این عقیده رسیدم که آینده هرکدام از بچه ها را این مادر رفم زد . او در یک خانواده روستائی بدنیا آمده و بزرگ شده بود. پدرش ملاکی بود که شهر نشین شده بود در کودکی مادرش را از دست داده بود و زیر دست زن پدری نه چندان مهربان بزرگ شده بود ولی حالا میدانست که چگونه باید گلیمش را از آب بیرون بکشد . برادر و خواهر هائی هم داشت که هرکدام قصه ای جداگانه مثل تمام انسانها داشتند ولی آنها هم از مرضی حساب میبردند چون او خواهر بزرگ بود و پدرش به او بسیار تکیه میکرد . مرضی تقریبا بزرگ خانواده خودش هم به حساب میامد . پدر الهه بله آقا محمود ،او هم از یک خانوده ی روستائی بود ولی در کودکی پدرش را از دست داده بود و مادرش همین یک اولاد را داشت و خوب واضح است که به سختی اورا بزرگ کرده بود . هنوز شش سالش نشده بود که مادرش را هم ازدست داده بود ودر خانه ی عمویش و زیر چراغ خانه او با سختی گذران کرده بود .عمویش با آنکه مردی تقریبا مستغنی بود ولی بعلت داشتن بچه های زیاد که دو تاشان از محمود بزرگتر بودند خیلی زندگی راحتی را نگذرانده بود طوری با او رفتار کرده بودند که همیشه نقش کنار زندگی را داشت بیشتر در این رابطه زن عمویش نقشه میکشید او همیشه محمود را نانخور اضافی میدانست در حالیکه حضور محمود هیچ فشاری را روی خانوداده نمیاورد ولی عالیه زن آقا رسول (رسول عموی محمود و عالیه زن عموی او میشد) همیشه برای آنکه دست پیش را داشته باشد از وجود محمود استفاده میکرد . آقا رسول مردی بود که در بیرون خانه بسیار مقتدر بود آنهم بعلت وضع خوبی که داشت ولی در خانه تقریبا زیر سلطه ی عالیه بود . حس محمود در خانه ی عمویش حس فردی بود که خانه شاگرد است بچه های عمو هم هیچگاه او را از خودشان نمیدانستند حتی در حال حاضر که دیگر محمود برای خودش سرو سامانی داشت رابطه ی خوبی با بچه های عموی خدا بیامرزش نداشت . ولی همیشه وقتی سر درد دلش باز میشد بدون آنکه از کسی گله ای داشته باشد یاد و خاطره ی عمویش را گرامی میداشت و میگفت تا همین جا هم مدیون این مرد هستم . البته این حرف را محمود آقا از سر قدر شناسی میزد ولی او تقریبا آدمی تا همین جا هم خود ساخته بود . با هر مشقتی که بود خودش را به این جا رسانده بود همیشه میگفت در مقابل زندگی که در گذشته داشته حالا دارد پادشاهی میکند . هرگز ار درد ها و رنجهائی که برده بود سخنی نمیکفت ولی از صورت و نگاهش میشد فهمید که دوران بسیار سختی را پشت سر گذاشته بود . در قیاس با زندگی گذشته مرضی خانم او راست میگفت . زیرا درست است که هر دو آنها روستائی بودند ولی خانواده مرضی زمین تا آسمان با خانواده آآقا محمود فرق داشتند . زیرا پدر او آدمی بود که در روستای خودش دارای زمین و ملک و آبادی بود و مهاجرتش به شهر بخاطر داشتن پول خیلی سخت نمی گذشت بچه هایش زیر پر و بال خودش بزرگ شده بودند ولی همانطورکه قبلا اشاره کردم محمود آقا از بچه گی زیر چراغ غیر شده بود برای همین خصلتی بسیار مصالحه گر داشت و همیشه تکیه کلامش این بود که به مرضی میگفت من زندگی را به دست تو میسپارم چون تو در یک خانوده بزرگ شده ای و من کسی بودم که در کنار زندگی میکردم نه پدر بخود دیدم و نه مادر . این تفاوتها بود که وقتی مثل یک غده چرکی در خانواده باز میشد و خانه را از حال سکون در میاورد و حتی گاهی که حق به جانب آقا محمود بود او کوتاه میامد . و این فشاری را که مادر دانسته یا ندانسته به پدر میاورد زندگی روحی الهه را دچار تشنج میکرد . حتی چندین بار از دهان الهه شنیدم که میگفت هرگز دوست ندارد شوهرش مردی مثل پدرش باشد . او دلش به حال پدر میسوخت .
خوب زیاد در باره زندگی الهه صحبت کردم . البته به این علت است که شما را در کوچکترین زاویه های زندگی آنها وارد کنم که داستان وقتی به جای حساسی رسید شما بدانید که تمام زندگی که صد البته سرنوشت الهه به مرضی بسته بود . .و حالا میخواهم شمارا دعوت کنم که با هم به آن خانه که درست روبروی خانه الهه برویم . همان خانه که پنجره اش درست مقابل پنجره اطاق الهه قرار داشت . همان دو پنجره که تمام داستان من از وقایعی میگوید که پشت این دو پنجره اتفاق افتاد.
مقابل خانه آقای حسینی پدر الهه منزل آقا گلستانی بود . که زمین تا آسمان با خانه ی الهه تفاوت داشت . در خانه آقای گلستانی زن و مرد مسنی زندگی میکردند که سه دختر و دو پسر داشتند . پدر بسیار پیر و تقریبا از کار افتاده بود . و مادر هم به نظر نمیرسید که تفاوت زیادی با او داشته باشد . البته مد نظر داشته باشید که من از زمانی باشما صحبت میکنم که یک مرد پنجاه ساله و زن چهل و پنج ساله را پیر میگفتند . و خانم و اقای گلستانی شاید حدود شصدت ساله و شصت و پنجساله بودند ولی به نظر میرسید که پیر بسیار پیر و از کار افتاده هستند .
بچه هایشان همه بزرگ بودند . سه دختر بزرگ و دو پسر که از دخترها کوچکتر بودند . این خانواده هم از اطراف تهران باین محله آمده بودند . ملک و املاک داشتند وکاملا از نظر اقتصادی یک سرو گردن از تمام افراد آن کوچه و محله بالاتر مینمودند. آنها تقریبا به دیگران اززیر چشم نگاه میکردند. که صد البته با اوضاعی که به نظر میرسید همه این تفاوت را قبول داشتند . پدر و مادرآدمهائی ساده دل و مهربان بودند . مادراز یک خانواده متوسظ و پدرشان دارای خانواده ای بسیار متمول یعنی ملاک بود . او از طرف پدری یکی یکدانه بود بعد از فوت پدرش او که هنوز سن و سالی نداشت و دوران نو جوانی را طی میکرد چون پسر یکی یکدانه بود و مادرش هم خیلی روی او نفوذ نداشت مثل تمام جوانهای پولدار دور و برش را دوستان ناباب گرفتند و با تمام کوششی که مادرش کرد نتوانسته بود آقا مجید را به راه بیاورد . ووقتی ناامید شده بود او را به امان خدا رها کرده بود و پس از پدر مجید به دنبال زندگی خودش رفته بود . تنها شانسی که محید در زندگی آورده بود ازدواجش با سلطنت خانم بود . زیرا بعد از ازدواج سلطنت حسابی او را جمع و جور کرد . این خانم زنی بسیار باعرضه و مهربان بود . و توانسته بود زندگی آقا مجیدر را از این رو به آن رو کند . با زرنگی خاصی که داشت اولین کارش این بود که پای دوستان مجید را از زندگی او ببرد وقتی دید خیلی نمیتواند در این راه موفق شود راه چاره را در مهاجرت دید . آن روزها مهاجر تقریبا بین روستائیانی که دستشان به دهنشان میرسید مد شده بود و این کار سلطنت خانم خیلی کار عجیبی به نظر نمیرسید . وقتی هنوز بچه ها کوچک بودند راهی شهرستانی شد که بتواند به این وسیله شوهرش را از گردابی که داشت نجات دهد و سپس وقتی دیگر بچه ها بزرگ شده بودند و زندگی سرو سامانی گرفته بود به این محله کوچ کردند . و با درایتی که داشت توانسته بود بقول معروف یکی را دو تا کند و به زندگی خانواده سرو سامانی بدهد . با این هوشیاریها که داشت اکنون در این مکان یکی از تقریبا مرفهین به شمار میرفت
فصل پنجم
در این زمان سه دخترخانواده گلستانی تقریبابه سر زندگی خودشان رفته بودند و فقط دو پسرکه هردو از دخترها کوچکتربودند با مادر و پدر در زیر یک سقف زندگی میکردند . زمان زیادی نگذشت که آقا مجید بعلت بیماریهائی که داشت سایه اش از سر فرزندانش کم شد
سلطنت خانم گلستانی هم چند سالی بعد از شوهرش دوام نیاورد و زمانی بچه ها را تنها گذاشت که دیگر نیازی هم به وجودش نبود . در زمانی که من برایتان دارم این سرگذشت را تعریف میکنم مقارن با مرگ سلطنت خانم استدختر بزرگ سلطنت خانم مریم است . زنی بسیار زیبا و حدود سنی 40 ساله ازدواج کرده بود و اکنون مطلقه است شوهرش تاجر بازاربود . علی آقا عاشق مریم شده بود و با تمام مخالقتی که خانواده داشتند این عاشق و معشوق موفق شده بودند که با هم ازدواج کنند علی مردی خوش برو رو و خوش گذران بود. بعد از ازدواج با مریم بواسطه کاردانی و هوشیاری زنش او که کارش در بازار و زیر دست یک حاجی بسیار اسم و رسم دارمشغول بود روز به روز وضع زندگیش رو براه تر شده بود خانه ای مجلل و زندگی پر زرق و برقش بالاخره کار دست مریم و خودش داد . در بین دوستان مریم زنی بود که نه تنها زیبا بود بلکه بسیار زیرک و حواس جمع بود . سوسن از دومین شوهرش هم جدا شده بود و در میان مردانی که در زندگیش بودند به دنبال طعمه میگشت که از بخت بد علی به دامش افتاد . مریم که دو بار حامله شده بود و هر دو بار بچه اش را ازدست داده بود برای بارسوم در انتظار به دنیا امدن فرزندش بود . او به علت مشکلاتی که در رابطه با زایمانش داشت و همان دو بار هم بسیار چشمش را ترسانده بود مجبور بود در خانه ی مادرش مقیم شود تا با پرستاری مادر و زیر نظر او و دکتر خودش این بار کودکش را که تنها ارزوی مریم بود به دنیا بیاورد در این زمان تنها فکر و ذکر مریم به آوردن فرزندی بود که سالها در انتظارش بود . و بهمین علت پاک از زندگی و علی فارغ شده بود . سوسن در این زمان بحرانی و با پی بردن به اوضاع زندگی مریم و دور بودنش از علی اوضاع را مناسب دید و هرچه بیشتر به علی نزدیک شد . دام سوسن خیلی زمان نبرد که علی طعمه اش شود . وقتی مریم بچه اش را به دنیا آورد خیال میکرد دیگر هیچ کم کسری در زندگی ندارد ولی تازه متوجه شد که سوسن در غیاب او زن علی شده . مریم در خودش توان تحمل هوو آنهم هووئی مثل سوسن را نداشت . سوسن حریفی خبره بود و مریم دختر یک خانواده که علی اولین مرد زندگیش بود ولی سوسن همه فن حریف بود ومیدانست چه باید بکند .فرزند مریم دختر بود . دختری که حتی خود علی هم آرزویش را داشت و همیشه به مریم گوشزد میکرد که اگر یک بچه داشتیم خصوصا اگر دختر باشد زندگیمان دیگر کامل میشود ولی حالا در این شرایط علی به تنها چیزی که فکر نمیکرد حضور بچه بود . زیرا دام سوسن آنقدر محکم بود که عشق این بچه و مریم هم نتوانست او را از چنگ زنی هوسران مثل سوسن رها کند .اوایل وقی مریم تازه وضع حمل کرده بود و علی هم خیلی رو باز با او بازی نمیکرد هرگز باورش نمیشد که در چه بلائی گرفتار شده کم کم زمزمه ها شروع شد از میان دوستان اول به گوش خواهران مریم و سپس به گوش مادرش رسید با آنکه آنها سعی میکردند تا جائیکه ممکن است قضیه را باز نکنند تا وضع جسمی مریم رو براه شود ولی این ابری بود که خورشید را نمیتوانست پنهان کند . یکی دو بار مادر مریم به علی تذکر داد که این روابط بازنی مثل سوسن باعث از هم پاشیدگی زنگیش با مریم میشود اوایل علی زیر با نمیرفت ولی کم کم مادر مریم فهمید که دیگر با علی صحبت کردن سودی ندارد و گوش خواباند تا ببیند ماجرا به کجا کشیده میشود و بالاخره موضوع زودتر از آنکه خانواده ی مریم مایل بودند برملا شد . مریم هنوز دیوانه وار علی را دوست داشت بعد از بدنیا آمدن بچه گوئی مهرش به علی هزار برابر شده بود خیال میکرد که دیگر علی با حضور او و دخترش مردی هست که هیچ کم و کسری در زندگی ندارد . باو این موضوع اول برای مریم دسیسه ای به نظر می آمد که سوسن چیده تا علی را از چشم او بیندارد و خود را به علی بچسباند غافل از اینکه کار از این حرفها گذشته بود و سوسن به عقد علی در آمده بود البته با حساب اینکه مریم بچه دار نشده بود مجوزی بود که به او داده شد تا سوسن را بعقد خود در آورد . ضمن اینکه سوسن با روابطی که با اکثر آدمها ی خلاف کار داشت سر هم بندی این کار برایش به راحتی امکان پذیر بود و بقولی تا تنور داغ بود نان را چسباند و قبل از اینکه مریم بتواند به سر خانه و زندگیش بیاید کار را تمام کرده بود .مادر و خواهرهای مریم به گوش او ساندند که دیگر گوش علی از نصیحت و شرم و حیا پر شده یا باید با او با همین اوضاع بسازد و یا فکر بکری برای آینده زندگیش با علی بکند . حرفهای خانواده هرچند تاثیر خودش را گذاشته بود ولی مریم باز سعی کرد که خودش هم اگر میتواند این گره را باز کند . لذااین فکر به ذهنش رسید که رو در رو با علی حرف بزند پس وقتی مریم به علی گفت یا من و بچه ات و یا سوسن علی بی هیچ دو دلی و بی آنکه به یاد فداکاریها و از خود گذشتگیهای مریم در طول زندگیش باشداول سعی کرد که مریم را ضی کند که در زندگی علی پنجاه او پنجاه سوسن باشد ولی مریم میدانست که در این تقسیم مدتی نخواهد گذشت که کار از اینهم بدتر میشود و اوست که بازنده ی این بار یست .پس به علی گفت نه . یا من و دخترمان و یا سوسن . و هرگز مریم فکرش را نمیکرد که علی اینگونه به او جواب بدهد او سالها با علی زیر یک سقف زندگی کرده بود او را میشناخت احساس اینکه بعد از اینهمه پستی و بلندی که باهم طی کرده اند هرگز هیچکس حتی سوسن را به او ترجیح نخواهد داد خصوصا حالا که پای دختر ش هم در میان است . ولی کار از این حرفها گذشته بود معلوم نبود سوسن چه کرده بود که علی رو در روی مریم ایستاد چشم در چشم او دوخت و با کمال وقاحت گفت من راه دوم را انتخاب میکنم . و مریم دیگر حرفی برای زدن و راهی جز جدائی نداشت .
زمان زیادی طول نکشید که مریم از دیگران شنید که سوسن هم حامله شده . و تازه متوجه شد که علی با چه دلگرمی به او جواب رد داده از طرفی علی که دلش به بچه دار شدن سوسن گرم شده بود با طلاق دادن مریم و سپردن بچه به او حسابش را با مریم تصفیه کرد و بعلت داشتن امکانان بسیار خوب مریم را از مال و منال بی بهره نگذاشته بود . مریم هم بعد از علی دلش به دخترش شیرین خوش بود .مریم چشم باز کرده بود و علی را دیده بود او نمیتوانست به راحتی این شکست را پذیرا باشد یاد روزگاری می افتاد که علی یک شاگرد ساده مغازه حاجی محمد بود و او با چه گذشت و فداکاری و گرفتن سهم الارثش از پدرش پایه رشد و پیشرفت او را فراهم کرده بود . اینها دلش را میسوزاند ولی چاره ای جز قبول شرایطی را که در آن گیر کرده بود نداشت . ضمنا بعلت اینکه با دوستانی که دور و بر علی بودند روابط داشت از دور و نزدیک می شنید که سوسن با علی به خوبی کنار آمده . این حرفها بیشتر آتش به جانش میزد گویا او خود را به این خیال راضی کرده بود که بالاخره علی از سوسن هوسران سرد میشود و یا سوسن از علی دل می کند و آنگاه او دو باره زندگی با علی را که هنوز دوستش داشت آغاز میکند . بی پدر بزرگ کردن شیرین برای مریم بسیار دردناک بود او تصویری از این زندگی نداشت همیشه فکر میکرد با آمدن شیرین زندگی قشنگی را ادامه میدهد و حالا درست برعکس تمام آرزوهایش در تنهائی و بی پدر بزرگ کردن شیرین میگذشت . صد البته که وقتی میدید علی حتی از دیدن شیرین هم احساس دلتنگی نمیکند بیشتر دلش به درد میامد . سوسن تمام تار و پود علی را تسخیر کرده بود . بقول مریم گویا علی جادو شده ی سوسن بود.ولی با تمام این دردها مریم دلش به حضور شیرین خوش بود .او بعد از دو بار حاملگی ناموفق شیرین برایش یک موهبت الهی بود و او قدر این هدیه خداوندی را خوب میدانست .
بالاخره ضربه ی آخر از طرف سوسن به مریم وارد شد وقتی شنید که سوسن برای علی پسری به دنیا آورده است تا اینجا همیشه مریم مینالید که ببین خدا را من باید به این روز باشم و این زن مرا به روز سیاه نشاند . خداوند تمام درها را به روی او باز کرده . و اینگونه دامنش را سبز کرده او میدانست که علی در یک خانواده سطح پائین بزرگ شده بود گواینکه خودش همیشه میگفت آرزوی دختر دارد ولی در فرهنگی که او درآن بزرگ شده بود مسلم بود که پسر جای ویژه ای داشت . وقتی در زمان حاملگی به علی میگفت اگر بچه مان پسر شد چه ؟ علی میگفت خوب بهتر بچه ی دوممان حتما دختر است پسر بزرگتر از دختر باشد بهتر است اینها در ته دل مریم او را به این نتیجه میرساند که علی خیلی هم بدش نمیاید که بچه ی اولش پسر باشد یعنی شیرین پسر باشد . وقتی خداوند به علی و سوسن پسر داد داغ جدائی مریم از علی تازه شد. او زن صبوری بود ولی زخمی که از سوسن خورده بود برایش خیلی دشوار بود .بهر حال زندگی همیشه با انسانها همانطور که دلشان میخواهد رفتار نمیکند مریم هم به این روز و حالی که داشت بالاخره راضی شده دم نمیزد فصل ششم
هنوز یکسال از زایمان سوسن نگذشته بود که در یک سفر به شمال ماشین علی با خانواده اش یعنی با سوسن و بچه ی آنها در سد کرج که تازه هم سد بندی شده بود و حفاظی هم هنوز بر آن نگذاشته بودند سقوط کرد . تا آنجا که خبر به گوش همگان رسید جنازه سوسن و بچه اش بعد از ساعتها توسط مردم پیدا شد ولی جنازه علی هرگز پیدا نشد . بعد از مدتها بقیه ثروت علی که به شیرین رسیده بود باعث شد که زندگی مریم روبراه تر از آن بشود که نیازی به خانه پدری داشته باشد. شیرین هم در زیر سایه این مادر فداکار بزرگ میشود.شیرین دختر بسیار زیبائی بود و با تربیتی هم که مریم کرده بود میشد گفت که از هر نظر یک دختر همه چیز تمام بود سال دوم دانشگاه بود . یکی از اقوام که پسرش در خارج از کشور درس میخواند شیرین را از مریم برای پسرش فرهاد خواستگاری کرد . ولی مریم هرگز راضی نمیشد که ندیده و نشناخته به قول خودش دسته گلش را به کسی که اطمینانی به او ندارد بدهد . برای همین اولین جوابی که به خانم گلشن مادر فرهاد داد واضح است که منفی بود . برای همین خانم گلشن که زنی دنیا دیده و بسیار نکته سنج بود میدانست که دنبال چه میگردد و با دیدی باز شیرین را انتخاب کرده بود و از این رو برایش ارزش داشت که فرهاد را وادار کند که به ایران بیاید . طولی نکشید که فرهاد که دوره ی آخر مهندسی سازه های گاز را میگذراند با تعاریفی که مادرش از شیرین کرده بود بار سفر را بست خوب به قولی هم فال بود وهم تماشا اگر خوب بود و صلاح میدانست که زندگیش سرو سامانی میگرفت زیرا خود فرهاد اعتقاد داشت که باید با یک دختر ایرانی ازدواج کند و اگر هم مطابق میلش نبود دیداری از مادر و پدر و خانواده کرده است . آمدن فرهاد و دیدار شیرین و فرهاد و زیر نظر رفتن اخلاق و رفتار فرهاد در چشم مریم خانم خلاصه همه و همه دست به دست هم داد و عروسی سر گرفت حالا دیگر مریم خیالش از جانب شیرین جمع شده بود و برای همین با رضا و رغبت شیرین را به دست فرهاد سپرد و بنا به گفته ی خودش که به همه میگفت این بار بزرگ را به منزل رساند و بعد از ازدواج انها و رفتنتشان . مریم خانم هم تمام دلخوشیش میشود آمد و رفت به خانه ی پدریش و مواظبت از والدین پیرش .
دختر دوم این خانواده یعنی خانواده گلستانی منیژه خانم بود . او هم بسیار زیبا بود با قدی بلند و صورتی سبزه با چشمانی درشت و اندامی بسیار برازنده که د رحقیقت درست مثل هنر پیشه ها بود . او بسیار خوش پوش و آلامد بود . همیشه با آن کفشهای پاشنه بلند و چادر توریش نشان میداد که یک سرو گردن از تمام زنان اطرافش متفاوت تر است . منیژه که سه سال از مریم کوچکتر بود زن یک افسر بسیاربرازنده شده بود .شوهرش ازخانواده ای بسیارسرشناس ومتشخص بو .منصورشوهر منیژه حتی در بین افسران ِ همدرجه خودش هم فردی شاخص بود هم از نظر ظاهری و هم از نظر خانوادگی . این را هم بگویم که در زمانی که من داستان را برایتان نقل میکنم مردم نظر خوبی نسبت به افسران چه ارتش و چه رده های دیگر نداشتند افسران شهربانی را که به غلط میگفتند همه و همه از فرزندان پرورشگاهها هستند که صد البته این یک فکر بسیار غلط بود حالا من نمیدانم این تفکر ریشه اش از کجا بود و برای چه منظوری این شایعه را پراکنده بودند .
منصور مردی خوش مشرب و بسیار رفیق باز بود . همیشه دور و برش پر بود از افسران و کارمندان رتبه بالای ارتش . زندگی منیژه و منصور مورد حقد و حسد همه اطرافیانشان بود . پدر و مادر منیژه از اینکه دخترشان چنین شوهری کرده بود به خودشان می بالیدند . ولی زیبائی بیش از حد دختر آنها کار دستش داد . او سه سالی بیشتر از زندگیش با منصور نگذشته بود که عاشق یکی از دوستان بسیار نزدیک منصور که افسر ارشد بود شد . این عشق و عاشقی مدت زمانی طول نکشید که برملا شد . معشوق منیژه مردی بود تقریبا میانسال . هرگز نفهمیدیم چگونه شد که منیژه او را به منصور ترجیح داد . داستان زندگی و طلاق منیژه خودش کتابیست . با تمام علاقه ای که منصور به او داشت ولی پافشاری منیژه در جدائی نهایتا به طلاق منجر شد . .خسرو مردی که منیژه او را به منصور ترجیح داده بود مردی بسیار هرزه و خوش گذران و زن باره بود درست نقطه مقابل منصور بود بسیار زبان بازبود و از شخصیت فقط و فقط همان درجه هائی بود که بر روی شانه اش میدرخشید . منصور بعد از جدائی مدتها به پای منیژه نشست و حتی بعد از طلاق هم کسی نفهمید که کجا رفت ولی از آنجا که محیط کوچک بود و خبرها خیلی در لفافه نمی ماند سالهای بعد همه متوجه شدیم که منصور بعد از منیژه هرگز زن نگرفت . ولی زندگی منیژ هم هرگز سرو سامانی نگرفت زیرا اونتوانست بعدازطلاق ازمنصوربا آنکه خسرو به او قول ازدواج داده بود به قولش عمل نکرد . خسرو بدون اینکه منیژه بداند( و البته هیچکس نمیدانست . زیرا او برای ارتباطهای غیر معمولی که داشت زندگی خصوصیش را از همه پنهان نگاهداشته بود و اطرافیانش خیال میکردند که او فردی مجرد است در حالیکه خسرو هم زن داشت و هم بچه های متعدد او منیژه را فقط برای خوشگذرانی خصوصا پای میزقمار میخواست .) البته این خسرو بود که پای منیژه زیبا را برای امیال خودش به این بازیهای کثیف کشانده بود . خسرو چنانکه بعدها از منیژه شنیده شده بود در زمان جوانی عاشق زنی میشود که دختر خدمتکار خانه شان بوده و چون با مخالفت خانواده اش موجهه میشود دختر بیچاره را وادار به فرار با خودش میکند . دخترچشم وگوش بسته هم نادانسته طبق معمول گول میخورد .چندی نمیگذرد که با پیگیرهای دو خانواده یعنی خانواده ی اسم و رسم دار خسرو و خانواده ی خدمتکار رد آنها را پیدا میکنند وقت پدر و مادر خسرو متوجه میشوند که پسرشان چه دسته گلی به آب داده او را وادار میکنند که با دختر خدمتکار (فریده) ازدواج کند . ازدواج خسرو با فریده خیلی به طول نمی انجامد و معلوم نمیشود که چرا فریده دست به خودکشی میزند و مرگ فریده باعث میشود که پدر و مادر خسرو او را برای همیشه طرد میکنند . او در آنزمان تازه به دانشکده ی افسری امده بود .چیزی نمی گذرد که با دختر یکی از کارمندان اداره ی ارتش که او را دیده بود ازدواج میکند و حالا از او بچه های متعدد داشت ولی این ازدواجها هیچکدام نتوانسته بود این مرد هرزه را به زندگی وابسته کند . او زندگی خصوصیش را کاملا اززندگی خانواده اش جدا کرده بود . در این مسیر زنهای بیشماری را برای خوشگذرانی انتخاب کرده بود و متاسفانه این شده بود تمام هّم و غّمِ او حالا دیگر حسابی خبره هم شده بود و گول زدن منیژه برایش مثل آب خوردن بود و ولی این رابطه برای منیژه بسیار گران تمام شد.هم منصوررا که واقعا از هر نظربی عیب و نقص بود را از دست داد و هم در حقیقت آبروی خودش و خانواده اش را .خلاصه اینکه منیژه هم که دیگر روی برگشتن به طرف منصور را نداشت و از طرفی خسرو هم او را در زمین و هوا نگهداشته بود مدتی گم و گور شد . با وضع اقتصادی خوبی که داشتند همه فکر میکردند منیژه به خارج از کشور رفته ولی طولی نکشید که سرو کله اش با یک شخص دیگر پیدا شد . او میگفت با این مرد ازدواج کرده ولی بعدها معلوم شد که متاسفانه منیژه راهی را انتخاب کرده بود که دیگر بازگشتی نداشت . او با همان زیبائی چه بسا که میتوانست گلیمش را از آبهای هرچند گل آلود بیرون بکشد . ولی افسوس که ضعف او در مقابل خسرو همه ی زندگیش را به باد داده بود همه می گفتند تنها نقطه ضعف خانواده گلستانی منیژه است پدر و مادر او همیشه از اینکه مجبور بودند روی کارهای غیر معقول او سر پوش بگذارند در رنج بودند . . ولی به قول معروف او درِب مسجد بود نه خراب کردنی بود و نه سوزاندنی . بعضی وقتها شنیده بودیم که زیبائی باعث بدبختی افراد میشود .این مثال در مورد منیژه کاملا مصداق داشت
فصل هفتم
دختر سوم خانواده گلستانی یعنی همان خانواده که مقابل خانه الهه بودند مینا بود . عجیب بود از این خانواده با آن پدر متدین و مادر مذهبی و پاکدامن چرا این دختر ها هیچکدام خوشبخت نشدند . میناه هم سرنوشتی خیلی متفاوت با منیژه و مریم نداشت . پدر مینا برادری ناتنی داشت این عموی ناتنی مینا که بسیار کوچکتر از پدر مینا بود پزشک بود . او در تهران زندگی میکرد . در همان زمان خانواده مینا در اطراف تهران بودند آقا سعید عموی ناتنی مینا سه پسر داشت . پسرانش هم هر سه تحصیل کرده و بسیار برازنده بودند . پسر بزرگ عمو سعید درسش تمام شده بود و با آنکه پدرش راضی نبود برای ادامه تحصیل به خارج رفت . .پسر دوم سهراب خان بود . او افسر ارتش بود . مردی زیبا بسیار با صلابت و باوقار . سهراب عاشق مینا بود . یعنی از زمان بچگی دل به مینا بسته بود . مینا هم مثل خواهرانش از زیبائی بهره ی کافی داشت . عشق و علاقه مینا و سهراب را همه فامیل و آشنایان میدانستند . یعنی از روزیکه مینا به دنیا آمده بود . محبوبه خانم زن عمو سعید تلویحا گفته بود این یکی مال ماست . همین حرفها که مرتبا ادامه داشت و در هر نشست خانوادگی کم و بیش وقتی حرف به میان میامد تکرار میشد باعث شده بود که سهراب ناخود آگاه به مینا دل ببندد . و صد البته مینا هم دلبسته ی سهراب بود . این دلبستگی تا آنجا پیش رفت که وقتی کیومرث برادر بزرگ سهراب به خارج رفت و گفت منتظر من نباشید اگر سهراب میخواد ازدواج کند از نظر من مانعی ندارد . صد البته این حرف در آن زمان معنی وحساب شده بود. زیرا در خانواده های سنتی ایرانی هم دختر و هم پسر را تا وقتی خواهر و برادر بزرگ ازدواج نکرده بودند پدر و مادر راضی به اینکه کوچکترها ازدواج کنند نمیشدند . در حقیقت وقتی خواهر و برادز بزرگ هنوز به سر خانه و زندگی خودشان نرفته بودند اگر کوچکترها ازدواج میکردند پشت سرشان حرفها بسیار زیاد بود . یا برچسب به خواهر و برادر بزرگ میزدند و یا دنبال علتی بودنذ که بهر حال این برچسب را به کوچکترها بزنند و از آنجا که میشد در دروازه را بست و در دهان مردم را نمیشود بست همه ملاحظه ی این سنت را میکردند . روی این حساب بود که کیومرث این مشکل را از جلوی پای سهراب و مینا برداشت.پدر و مادر ها هم وقتی دیدند مینا و سهراب بسیار مشتاق هستند و شرایط هم دارنددیگر تامل را جایز ندانستند .دست بالا کردند و این دو زندگی خودشان را شروع کردند.سهراب و مینا هم مثل همه زن وشوهرهای جوانی که ازمال ووجهه ی اجتماعی چیزی کم نداشتندزندگی بسیار خوبی را می گذراندند تازه میناحامله شده بود که سهراب را برای جنگی که در یکی از کشورهای همسایه شروع شده بود فرستادند . بی تابی مینا را همه به حساب حاملگی و علاقمندیش به سهراب و دوری از او میگذاشتند .کار مینا شب و روز شده بود زاری و اشک و آه . بالاخره در نبود سهراب بچه اش به دنیا آمد . عمو و زن عموی مینا و پدر و مادرش خودش تمام تلاششان این بود که مینا از این برهه به سلامت بگذرد .زیرااو زایمان سختی کرده بود . تا پای مرگ پیش رفته بود گاهی میگفت اگر این بچه به دنیا بیاید تا سهراب نیاید چشم به این بچه نخواهم انداخت ولی بخت با مینا یار نبود . قبل از اینکه سهراب از جنگ برگردد پسرشان به دنیا آمد . هنوز دو ماهی از زایمان مینا نگذشته بود که خبر مرگ سهراب را برای خانواده اش آوردند . مینا که عاشق سهراب بود تاب و تحمل این چنین فراغی را نداشت آنچنان ضربه روحی به او وارد شد که مجبور شدند او را در یک بیمارستان روحی روانی بستری کنند. مینا حدود یکسال و نیم تحت درمانی سخت بود . تقریبا کسی امید به بهبودش نداشت .بچه ی مینا را مادرش نگهداری میکرد . گاهی اوقات هم پدر و مادر سهراب به او کمک میکردند . به گفته ی همه کسانی که سیاوش (پسر مینا و سهراب) را دیده بودند با آنکه بچه هنوز شکل نگرفته بود همه یک صدا میگفتند سیاوش کپیه سهراب است . همین شباهیت کار خودش را کرد . مینا به سختی راضی شد سیاوش را حتی نگاه کند . بچه را با سختی بسیار مادر مینا به جائی رساند که وقتی حال مینا کمی رو به بهبود رفت حاضر شد به سیاوش شیر بدهد . همین نزدیکیها و رسیدگیهاو مهربانیهای اطرافیان باعث شد که روحیه مینا رو به بهبود برود . زیبائی و شباهت سیاوش به سهراب به گفته ی خود مینا یکی از عللی بود که در خوب شدن حال مینا بسیار موثر بود . خلاصه از آنجا که زمان بعضی اوقات حلال سخترین مشکلات لاینحل است کم کم حضور بچه و دلداری پدران و مادران باعث شد که مینا بتواند به خانه بیاید . حالا مینا حالش خوب شده بود. بچه داشت بزرگ میشد ولی هنوز سایه سهراب از ذهن مینا کمرنگ نشده بود . او شب و روزش به یاد او بود تمام در و دیوار خانه اش پر بود از عکسهای خودش و سهراب . هرگز کسی ندیده بود که مینا در مجلسی بنشیند و حرف سهراب را نزند. کم کم نگرانی اطرافیان زیاد شداینکه بالاخره میبایست مینا کم کم مرگ سهراب را ونبودش را باور کند . تنها چاره این کا راین بود که باید فکری اساسی برای اوکرد . مینا هنوزسنی نداشت که بتواند تنهازندگی کند . مینا فقط بیست و سه سال داشت پدر شوهرش که عمویش هم میشد در نشستهائی که با برادرش یعنی پدر مینا و زنهایشان داشتند مکررا عنوان میکرد که زندگی مینا به این صورت امکان پذیر نیست وباید فکری برایش بکنیم ما هم تاکی میتوانیم باشیم و هوایش را داشته باشیم بالاخره او باید یک سرو سامانی بگیرد و به آنها میگفت بهتر است بهر ترتیبی که هست وادارش کنیم که به یک ازدواج مناسب تن در دهد . ولی معمولا این حرفها را زمانی مطرح میکردند که مینا درجمعشان حضور نداشت .درد مرگ سهراب آنچنان ضربه عمیقی به مینا زده بود که هیچکس به خود نمیدید که این حرفها را جلوی اوبزنند . ولی از آنجا که گاهی زندگی کارهائی رامیکند که از عهده بزرگترین تئوریسینهای جامعه بر نمی آید این بار هم همین اتفاق در زندگی مینا افتاد . یعنی بساط عیش خودش جور
فصل هشتم
در همسایگی عموی مینا خانواده ای زندگی میکردند که پسرشان مدتها بود مینارا زیر نظر داشت . این خانواده روابط بسیار خوب و نزدیکی با خانواده عمو سعید داشتند . با مرگ سهراب به بهانه ی دلجوئی این خانواده به زندگی عمو سعید بیشتر داخل شدند که صد البته عنوانش این بود که میخواستند با سرگرم کردن آنها به این درد و رنج کمی التیام بخشند ولی گویا زیر این ظاهر بسیار انسانی نظر دیگری هم داشتند . پسر خانواده حسین کسی بود که عامل اصلی این نزدیکی دو خانواده بود .مدتی از بهبودی حال مینا نگذشته بود که پدر حسین به خاطر پسرش که فهمیده بود چگونه عاشق و واله ی مینا هست سعی کرد که روابطش را با سعید هرچه بیشتر کند تا راهی باز کرده باشد برای آنکه حرفهایش را به او بزند . مدتی زیاد طول نکشید . پدر حسین مردی بسیار متین و با صطلاح امروزیها با کلاس بود برای عمو سعید وجهه بود که آقای تدین پدر حسین با او تا این حد نزدیک است او مردی با سواد وبازنشسته ی یکی ازادارت بود .مردی فهیم و شاعر مسلک .نشستن با اقای تدین هرگز کسی را خسته نمیکرد این خصوصیات پدر حسین خودش یکی ازبرگهای برنده ای بود که دست حسین بود چون آرام آرام آقای تدین این خصلتهای خاصش باعث شده بود که مینا هم تحت تاثیرش قرار بگیرد . اربابی میدانست چگونه و چه وقت باید حرفش را بزند تا بهره برداری کامل و دلخواهش را بگیرد . لذا زمانی نگذشت که او با احتیاط کامل با عمو سعید در مورد مینا و حسین وارد صحبت شد . او با حرفهائی که زد عموسعید را قانع کرد که در مورد این ازدواج فکر کند و تقر یبا هم موفق شده بود او نمیدانست که خود عمو سعید و محبوبه خانم هم درهمین فکر هستند آنها مینا را مثل دختر خودشان دوست داشتند ضمن اینکه با داشتن نوه ای که متعلق به پسرشان بود نمیخواستند موئی ازسرمینا کم شود لذا در باطن بسیار هم خوشحال شدند . آقای تدین پدر حسین با شادمانی به اطلاع او رساند که بهر شکلی بوده نظر اقا سعید را جلب کرده .حسین پسری که با راهنمائی دوست قابل اعتماد عمو سعید آقای تدین برای مینا در نظر گرفته شده بود در اداره راه آهن که آن روزها که تازه سرپا شده بودرئیس قسمتی بسیارحساس بود . حسین پسر تحصیل کرده ای بود ولی اخلاقی تند و عصبی مزاج داشت . این را بعدها مینا فهمیده بود .اما در ظاهر آنطور که مینا و دیگران میدیدند به نظر کم کسری نداشت . حسین آنطور که خودش بعدها برای مینا تعریف کرده بود درهمان زمان که مینا وسهراب زن وشوهر بودند عاشق مینا بوده و تنها آرزویش این بوده که زنی بگیرد که درست مانند مینا باشد.وقتی هم که سهراب درجنگ کشته میشود حسین که احساس میکند رقیب ازمیدان به دررفته وبهترین زمان برای رسیدن به آرزوهایش است دندانش را برای ازدواج با مینا تیز میکند . خلاصه با پا درمیانی عموسعید وپدر مادرها این ازدواج سر میگیرد گو اینکه مینا دیگر یک زن به تمام معنا سالم از نظر روحی نبود . او مرگ سهراب را هرگز نمیتوانست فراموش کند . ازطرفی بعلت اینکه بچه اش را عامل مرگ سهراب میدانست ومیگفت قدم شوم او باعث شد سهراب برود و برنگردد خیلی به او مثل مادرهای دیگر رغبت نشان نمیداد او توان روحی برای نگهداری از این بچه را هم در خود نمیدید. اغلب او را به بهانه های واهی کتک میزد به قول خودش که گاهگاهی از دهانش بیرون می آمد در کنار بچه اش همیشه احساس خوبی نداشت . آنقدر رفتار مینا با پسرش بد بود که آخر عموسعید ومحبوبه خانم که حمید را اندازه جانشان دوست داشتند واورا یادگار پسرجوانمرگ شده شان میدانستند تحمل رفتا رناهنجار مینارا با حمید نداشتند تصمیم گرفتند که فکری به حال عزیزدردانه شان بکنندچون نصیحت و دلالت به گوش مینا نمیرفت . پس دیدند بهترین راه اینست که حمید را از مینا دور کنند هم حمید از رفتار نابهنجار مینا راحت میشد و آینده اش به مخاطره نمی افتاد و هم نبودش باعث میشد که مینا کمی آرامش داشته باشد با این محاسبات با تماسی که با عموی او که در خارج اوضاع بسیار روبراهی داشت و خودش هم جسته گریخته به پدر و مادرش گفته بود که بعلت تنهائی حمید و مینا را نزد او بفرستند و یا لااقل بچه را به او بسپارند عمو سعید موقعیت را برای رهائی حمید از وضعی که در آن گیر کرده بود مناسب دید و حمید را به خارج پهلوی عمویش کیومرث فرستاد که هم درس بخواند و هم زیر نظر عمویش که بسیار مهربان بود باشد ضمنا عمو سعید به کیومرث نوشت که تمام خرج حمید در خارج از کشور با پدر بزرگش یعنی خود سعید است .کیومرث در حالیکه هنوز حمید را ندیده بود ولی درست باندازه سعید او را دوست داشت چون احساس میکرد که یادگار برادرش است . بهمین جهت این پیشنهاد پدر را با روئی باز پذیرا شد .و به پدرش گفت او را مثل فرزند خودش قبول میکند . هیچ نیازی هم به کمک از طرف عمو سعید ندارد .
تصمیماتی که عمو سعید در زندگی مینا میگرفت هم آگاهانه بود و هم از روی دلسوزی و خردمندانه . محبوبه خانم زن عمو سعید هم همیشه حواسش بود که از امانت سهراب پسرش خوب مراقبت کند لذا محبوبه با رضایت مینا و با دلیل و برهانهائی که برایش آوردند دست حمید را گرفت و او را با خود برد تا به کیومرث بسپارد . و اما از بخت خوب و یا بد هرچه میخواهید اسمش را بگذارید حسین بچه دار نمیشد . همین باعث شد که مینا زندگی آرامی رابا حسین داشته باشد .زیرا همه نگران این بودند که اگر مینا صاحب فرزندی شودهم حال وروزش دو باره بهم خواهد خورد وهم او هرگز قادر به نگهداری و بزرگ کردن بچه با شرایط روحی که داشت نیست .خوب این سرنوشت سه دختر خانواده آقای گلستانی بود. که تا حد امکان شما را با آنها آشنا کردم . و اما آنها دو پسر هم داشتند . یعنی برادرهای مریم و منیژه و مینا که هردو از این سه خواهر کوچکتر بودند.پسر اول که بعد از مینا بود حدودا بیست ساله بود . پسری زیبا مثل خواهرهایش قد بلند وبرازنده بود .خوب لباس میپوشید و بسیار آرام و متین به نظرمیرسید . همه میگفتند چون بعد از سه تا دختر به دنیا آمده بسیار مورد توجه پدر و مادر است امیر را خواهر ها باندازه ی چشمشان دوست داشتند . امیر پسری مودب و مهربان بود . آرزوی پدرومادر این بود که سرو سامان دادن امیر را هر چه زودتر ببینند . سن و سالی از آنها گذشته بود و دل نگران این بودند که حسرت دامادی امیربه دلشان بماند .ولی متاسفانه عمرشان کفاف نداده بود وهنوز امیربه سرو سامانی نرسیده بود که آنها رخت از این جهان بستند .امیر به علت اینکه بسیاردردانه بزرگ شده بودوخانواده اش ازمال و منال بهره کافی و حتی بیشتر از کافی داشتند وخواهرها هم او را بسیارمورد توجه قرارد داده بودند این توجهات باعث شده بود که امیر خیلی دل به درس خواندن ندهد . صد البته هیچکس هم به او فشاری در این مورد نمی آورد . بقول پدرش آنقدر داشتند که امیر نیازی نداشته باشد که تا آخر عمر کار کند .و حتی نوه ی امیر هم نیاز نخواهد داشت و همین پشت گرمیها بود که امیر را پاک از مدرسه و درس دور کرده بود . صد البته این افکار پوسیده ی خاص آن زمان بود که خیال میکردند زندگی همین خوردن و خوابیدن است . غافل از اینکه جوهر وجود هر آدمی کار است .من خیلی از آدمها را می شناختم که در آن زمان حتی به فکر اینکه بچه ها را به مدرسه بفرستند نبودند . البته این خصلت تنها به کسانی که دارای ثروت بودند و وضع اقتصادی خوبی داشتند نبود اصولا درس خواندن در خانواده ها مسئله ی قابل توجهی مثل این روزها نبود به علل گوناکون بچه ها از درس خواندن محروم بودند یکی کشاورز بود و فرزندانش خصوصا اگر پسر بودند سرمایه زمین آنها به حساب میامد و یا اگر شغل آزاد داشتند در همان شغل بچه ها ادغام میشدند . و آینده آنها از زمانی که از مادر متولد میشدند گویا تدارک دیده شده بود . زندگیها خیلی وسیع نبود در همان چهار چوب زندگی پدر و مادرها خلاصه میشد . و امیر هم با همین اوضاع و احوال بود که نه درسی خوانده بود و نه کاری داشت البته تا حدود شانزده سالگی به مدرسه رفته بود و گویا در اواخر دوره متوسطه بوده که قید درس را زده بود . و در شرایطی که داشت خیلی هم بیراه نرفته بود دور و بر هرکس را که نگاه میکردی به ندرت کسانی را میدید ی که درس خوانده باشند .خلاصه آقا امیر خوانده نخوانده درس را ول کرده بود و با پول پدر و مهر مادر زندگی مرفه و بی دردسری را میگذراند . کارش این بود که خوب بخورد و خوب بپوشد . بقول آن روزیها دلبری کند . زیبا بود و شیک پوش . هروقت از هر مسیر میرفت تا مدتی بوی عطروادوکلنش که آن روزها فقط مخصوص اعیان بود پشت سرش حس میشد .ولی هیچکس نمیداند که در آن بالا( اسمان را میگویم) برای هرکس چه سرنوشتی رقم خورده است .
پسر دوم خانواده گلستانی رضا بود . رضا درست از بیشتر صفات عکس امیر بود . بسیار شرور و زرنگ و حراف بود همه میگفتند رضا از دیوارراست بالا میرود از زیبائی بی بهره نبودولی امیر یک سرو گردن از رضا بالاتر بود رضا بسیار تیز بود و بر عکس امیرکه صبور بودوساکت.رضا با دوسال فاصله سنی با امیر موفق شده بود که دیپلمش را بگیرد که در آن روزها بی جا نیست بگویم که بیشتر از دکترای امروزی بین مردم ارزش داشت . او تازه وارد دانشکده شهربانی شده بود. که آنهم شاید اوایل تاسیش بود و این قبولی باعث شده بود که خانواده گلستانی بین تمام فامیل یک سرو گردن خودشان را بالاتر ببیند . الحق که وقتی رضا لباس افسران شهربانی را میپوشید دل هر دختری را میبرد همین سرو شکل و خانواده و خلاصه داشته هایش دست به دست هم داده بود و ازرضا یک پسر مغروروسر بهوا ساخته بود .صد البته که او ذاتا این خصوصیات را دارا بود هروقت رضا در خانه بود صدای غش غش خنده همه بلند بود . او همه را وادار به زنده بودن و زندگی کردن میکرد اما با همه ی این داشته ها رضا خیلی مقبول اطرافیان نبود برعکس امیر که همه دوستش داشتند رضا پسری حریص بود در تمام زندگیش یاد گرفته بود هرچیزی را که میخواهد به زورهم که شده صاحب شود . پدر و مادر دلخوشی از رضا و رفتار وکردارش نداشتند انها همیشه رضا را با امیر قیاس میکردن غافل از اینکه یکی از مشکلاتی که همیشه رضا با آن درست به گریبان بود همین تفاوتهائی بود که با امیر داشت و خانواده خصوصا پدر و مادر در به رخ کشید صفات خوب امیر و قیاس اوبا رضا باعث شده بود که رضا بیشترنا ارام شود ودر همه ی زمانها میخواست به هر نحوی که شده برتری خود رابا امیربه چشم همگان بیاورد که صد البته در اغلب موارد نا موفق بود . مادرش میگفت من را رضا پیر کرده . هر کاری که میکنم بلکه او یک کمی مثل امیر صبور و ارام باشد نمیشود . بخدا ذله شده ام .او با هیچکس کنار نمی آید و اصولا به حرف من و پدرش اصلا توجه نمی کند . وقتی حرف از آینده ی این دو پسر میشد مادر میگفت اگر روزی رضا بخواهد زن بگیرد من دخالتی نمیکنم . بگذار همه به من که مادرش هستم ایراد بگیرند .ولی من رضا را بهتر از هرکسی میشناسم او به یک زن و دو زن کارش درست نمیشود . حضرت فاطمه هم که زن این پسر شود یک روز نمیتواند طاقت اینهمه بی بند و باری و لاابالیگریهای رضا را تحمل کند ضمنا رضا هم کسی نیست که اهلی باشد . روی این حسابها به در هر خانه ای که بروم باید آخرش با شرمندگی مواجهه شوم . مادر میگفت من از آینده زندگی مشترک رضا واهمه دارم . و البته بعدها معلوم شد که حدس مادرش درست بوده بی جهت نیست که از قدیم گفته اند آنچه را که جوان در آینه می بیند پیر در خشت خام نظاره میکند .پایان
فصل نهم
تاآنجا که اطلاع دارم ودرحقیقت این پسرآنقدرکارهایش قابل انتظاربودکه تمام اطرافیان ازارتباطاتش باخبر بودند. او همیشه رفتارهای ناهنجارخود را دال برتوانائیهایش میدید. مثلا درارتباطش بازنان به زیبائی وشغل وسوادش و خانواده و مال و منالش مینازیدو میگفت کدام زن است که به توانددرمقابل اینهمه دارندگیهای یک مردمقاومت بکند؟همه میدانستند که درذهن رضا چه میگذرداو همیشه با امیر حسادت میکرد ولی امیرآنقدر نرم وملایم ودوستانه باهمه خصوصا بارضا رفتار میکردکه به اواجازه رودرروئی را نمیداد امیردرذات عاشق پیشه بود .عاشق همه وهرکس . وصد البته رضا که تنها برادرش بود وآنهم برادر کوچکترخصوصا که امیر به حساب خودش میباید هوایش را حتی بیش از حد تصور اطرافیان داشته باشد .چیزی که بیشتر به چشم می آمد علاقه مادربه امیر بود شاید همین علاقه ی بی حساب و کتاب مادر بود که همه گاهگاهی به رضا حق میدادند که اینگونه رفتارکند . میگفتند او میخواهد به این وسیله توجه مادر را به خود جلب کند . ولی درست نتیجه عکس میشد. امیر که خودرا درمرکزتوجهات میدید دیگر تلاشی نمیکرد اوبرای خانوده ارزش زیادی داشت مادرش هم که بعداز سه تا دختر( که البته چهار تا دختر چون دختر اول خانواده در سن دو سالکی فوت کرده بود) چشمش به این پسر روشن شده بود و همه و همه ی این موارد باعث میشد که امیر خصلتی دخترانه و پسرانه داشته باشد . بسیار لطیف و زود رنج بود . مهربان بود و نرم و حسی که داشت باعث میشد تمام اطرافیان او را دوست داشته باشند نگاه امیر بر عکس نگاه وقیحانه رضا خصوصا در رویاروئی با زنان و دختران پر بود از حجب و حیا رضا گاهگاهی بی خبر برای مدتی گم میشد . نه پدر و نه مادر و نه کسی از او سراغی داشت و بعد از اینکه سرو کله اش پیدا میشد مادر و پدرش خدا خدا میکردند که او دسته گلی به آب نداده باشد . که صد البته با خصلتی که آنها دررضا میدیدند کاملا حدسشان به جا بود.رضا گاهی با زنانِ آنچنانی مدتها غیبش میزدوگاه به علت لکه دارکردن حیثیت دخترو یا زنی برای اینکه به دام نیفتد در ناکجا آبادی که کسی نمیدانست پنهان میشدوبعدهم رفتن به ماموریت خوب بهانه ای برای این نبودنها یش بود خلاصه رفتارش آنقد ربرروح و روان خانواده خصوصا پدرومادردرد آور بودکه گاهاخواهرهای میگفتند پدرو مادرمان از کارهای رضا دق مرگ شدند
چند سالی که از مرگ پدر و مادر گذشت بی سرو صدا فهمیدیم که رضا زن گرفته ما هرگز زن رضا را ندیدیم و حتی وقتی هم که بچه دار شد هیچوقت او را با خانواده اش ندید یم خواهرهایش میگفتند او از یک خانوده بسیار متشخص زن گرفته البته از بریز و به پاشهای رضا هم این موضوع کاملا مشهود بود . و حالا خانواده زنش ناهید او را به عنوان داماد سرخانه قبول کرده بودند و از جهت اینکه خانوده رضا حاضر نشده بودند با این شکل ازدواج کنار بیایند و هرگزهم به دیدن زن رضا نرفته بودند او هم رابطه اش را با این خانوده اصلا باز نکرده بود .و فقط این خود رضا بود که مرتبا به خانه پدری میامد و چند ساعتی مثلا بعنوان سر زدن یا مهمان بودن نزد خانواده میماند.و صد البته خواهرها هرگز راضی به این رفت و آمد هم نبودند . میگفتند رضا خودش را بیهوده به ما میچسباند . اگر او از ما بود به اینگونه زندگی رضایت نمیداد . ما هرگز از زبان خواهرهایش( البته با خبرهائی که ربابه میاورد وگرنه آنها با هیچ کدام از همسایه ها ارتباطی نداشتند و خودشان را در پیله ای پیچانده بودند که کسی هم رغبتی به ارتباط باآنها نداشت )چیزی در باره رضا و زن و بچه اش نشنیده بودیم .
رفتار های نا خوش آیند رضا در تمام جوانب باعث شده بود که خواهرها امیدشان را از رضا ببرند و امیر تنها و تنها تکیه گاه و نورجشم آنها باشد . و این عشقی که خواهرها به امیر داشتند آنچنان در امیر تاثبر گذاشته بود که بعدها خواهیم دید او بعلت این علاقه ها و از ترس آنکه مبادا در آنها رنجشی احساس شود از بیان خواسته هایش که آینده اش در آن تمایلات خلاصه میشد چشم بپوشد . صد البته این روش خانواده امیر قسمتی از داستانیست که من میخواهم برایتان شرح دهم .
نفر دیگری هم در زندگی خانوادگی گلستانی نقش داشت که در حقیقت شاید یکی از موثرترین اعضای این خانواده به حساب میامد. اگر بگویم او که بود شاید سخت باورتان شود ولی با روالی که زندگی خانواده گلستانی داشت بودن چنین فردی بسیار خاص بود . تعجب نکنید اگر بدانید این فرد زنی بود در حدود سی ساله با ظاهری کاملا دهاتی و رفتاری روستائی که نقش کلفت این خانواده را داشت . این زن روستائی به واسطه زندگی پر نشیب و فرازی را که طی کرده بود و حالا در خدمت این خانواده درآمده بود زنی بود بسیار چشم و گوش باز و درست عکس رفتاری که در این خانواده مرسوم بود این زن نامش ربابه بود .ربابه بنا به گفته های خودش که از درد دل کردن با همسایه ها درز کرده بود در 13 سالگی زن مردی سی ساله شده بود این مرد در روستائی که ربابه زندگی میکرد دارای مال و منال پدری بود .خودش بود و هفت خواهر و برادر دیگر . پدرشان زمین داربود که از دو زن چهار دختر و چهار پسر داشت . موسی یعنی شوهر ربابه برادر سوم بود یعنی فرزند ششم هم به حساب میامد . پسری بود که به عادت خانوادگی بسیار پر ماجرا و بی بند و بار . تمام این هشت خواهر و برادر همه از یک جنس بودند . تمام اهالی روستا سعی میکردند هرگز با این خانواده درگیر نشوند . روزی نبود که صدای جار و جنجال خانواده موسی بلند نباشد . انگار سفره دلشان را وسط روستا پهن کرده بودند هیچ ابائی از اینکه مسائل خانوادگیشان نقل مجالس همسایگان باشد نداشتند.چهار دختر این خانواده که همه از پسرها بزرگتر بودند ازدواج کرده بودند و در حقیقت میباید از خانواده جدا شده باشند ولی چون ازدواجهایشان یا فامیلی بود و یا با آشنایان و هم ولایتیهایشان بود همگی در کنار هم زندگی میکردند و شاید این یکی از درگیریهای روزانه ی این خانواده عجیب و غریب بود . از چهارپسر که موسی سومی بود. دو تاشان ازدواج کرده بودند و فقط پسر آخر که از همه کوچکتر بود هنوز باصطلاح درخانه نزدپدر و مادر زندگی میکرد. موسی هم زن داشت . زنش نوه عمویش بود . دختری ساده و کاملا روستائی که بقول اطرافیان بیچاره بین این ایل یزیدی گیر کرده بود. گل اندام زن موسی با هراتفاقی که برای موسی می افتاد کنارامده بود او دختر یکی یکدانه ی پدر و مادرش بود با پنج برادر.وضع پدرش هم بد نبود گل اندام تنها مشکلی که داشت بچه دار نمیشد همین بچه دار نشدنش دستاویزی بودکه همیشه در بلاهائی که موسی به سرش میاورد سکوت کند . بعد از هفت سال که از ازدواجش با موسی میگذشت بهر دری که زده بود موفق نشده بود و این درد داشت گل اندام را از پای در میاورد مادرش از هیچ دوا و درمانی و التماس به اولیا و انبیا کوتاهی نکرده بود ولی تمام این کوششها دری را به روی این دختر سیاه بخت باز نکرده بود . طولی نکشید که گل اندام بیمار شد . بیماریش از چهره اش کاملا مشهود بود . موسی با تمام خصلتهای بدی که داشت نسبت به گل اندام همیشه مهربان بود حتی بچه دار نشدنش را هم جدی نمیگرفت . به او دلداری میداد وهمیشه میگفت مهم اینست که ما دوتا همدیگررا دوست داریم ولی حرفها و نیش و کنایه های اطرافیان خصوصا در آن محیط روستائی و بسته لحظه ای جان و تن و روح گل اندام را ول نمیکرد. در چهره ی زیبایش همیشه آثار درد و رنج پیدا بود . گوشه گیرو منزوی شده بود در اکثر میهمانی و نشستهای خانوادگی ظاهر نمیشد . تا جائیکه صبر موسی هم تمام شد و اوهم حال روزخوبی را در کنار گل اندام نداشت .بهر حال هر دوجوان بودند هرچند موسی رعایت حال گل اندام را میکرد ولی ذاتا عاشق این بود که بچه هائی داشته باشد تا جلوی برادرها و خواهرهایش کم نیاورد . صد البته که این خواسته ی موسی بیجا هم نبود چون همه میدانیم که در خانواده ها حضور بچه اصل و اساس است و خصوصا به پسر و دختر بودن در آن فضا بیشتر از بیشتر اهمیت داده میشد . موسی همه ی این دردها را میدانست . ولی خدا میداند که از راه عشقی که به گل اندام داشت زبان درقفا کرده بود و یا فکرهای دیگری او را وادار به این کرده بود که خیلی هم به گل اندام فشار نمیاورد . خانواده گل اندام باعث شده بود که موسی بین خواهر و برادرهایش وجهه ای داشته باشد . برادرهای گل اندام آنقدر به موسی مهربانی میکردند که او را در رو دربایستی این میگذاشتند که با گل اندام درشتی کند . خلاصه با این همه رعایت باز هم درد موسی و گل اندام درد بزرگی بود . چندین بار گل اندام به موسی گفته بود که حاضر است درد هوو را تحمل کند تا او بچه دار شود ولی عجیب بود که موسی هرگز تن به این خواسته ی گل اندام نداده بود و حرف و حدیث حتی خواهر ها و زن برادرهایش هم در او تاثیر نداشت . تا اینکه
مصل دهم
بیماری گل اندام یرقان بود . صورت زرد و بی روح او نشانگر پیشرفت بیماریش بود پدر و مادر و برادرانش از هیچ کاری در حق او کوتاهی نمیکردند . موسی هم در مورد گل اندام حق همسری را تمام کرد او هم دارو ندارش را گذاشت ولی گل اندام جام بلوری بود که مدتها بود ترک برداشته بود و حالا در حال فروپاشی بود . سه ماهی بیشتر طول نکشید تا گل اندام شبی در حالیکه دستان سردش را به صورت گرم موسی چسبانده بود برای همیشه او را ترک کرد .موسی سرازپا نمیشناخت . همه میدانستند که موسی چقدر گل اندام را دوست داشت . ولی به قول آنها که دلداریش میدادند در کار خدا کسی نمیتوانست دخالت کند . سرنوشت گل اندام این بود که در جوانی از دردی که به جانش افتاده بود مثل گلی پر پر شود .البته همه میگفتند او هم چون عاشق موسی بود از بچه دار نشدنش دق کرد زیرا میدانست که موسی چقدر دلش میخواست که بچه ای کانون زندگیش را گرم کند ولی حسی که موسی به گل اندام داشت بیشتر از این بود که او را به خاطر بچه دار نشدنش بیازارد . ولی گل اندام خودش میدانست که دیگر امیدی به اینکه موسی را صاحب بچه کند ندارد .رنج مرگ گل اندام مانند زخمی بر دل موسی ماندگار بود . دو سه سالی که از مرگ او گذشت با پا در میانی اطرافیان و از ترس دق کردن موسی خواهرهایش به کمک مادرش ربابه را برایش انتخاب کردند . ربابه درست عکس گل اندام بود . نه چهره ی زیبائی داشت و نه از خانواده ای در حد موسی بود .ولی به قول معروف لنگه کفش کهنه ای بود که در بیابان غنیمت بود . با حال و روزی که موسی داشت و همه فکر میکردند ممکن است از دوری گل اندام خود به سرنوشت او دچار شود تقریبا کسانیکه دختری در حد و حدود خانواده انها داشتند حاضر نمیشدند دخترشان را به او بدهند . برای همین بود که به نظر خانواده موسی ربابه انتخاب خوبی بودربابه تقریبا کوچک بود سن و سالی نداشت و چون خانواده اش اوضاع رو براهی نداشتند به راحتی حاضر به این ازدواج شدند چون در اون وضعی که پدر و مادر ربابه داشتند یک نان خور آنهم دختر کمتر برایشان نعمتی بود . ضمنا برای موسی هم که خیلی مهم نبود . اصلا در این مورد هرچه با او حرف میزدند موسی فقط سکوت میکرد . او دلش پر بود و چشمش هنوز اشکبار معلوم نبود اینهمه عشق و علاقه به گل اندام چگونه در موسی به وجود آمده بود شاید همان صبوری و تحمل و زیبائی مظلومانه ی گل اندام بود که موسی را رها نمیکرد .همیشه وقتی برای ازدواجش از او نظر میخواستند یا سکوت میکرد. و یا تنها حرفی که در نهایت میزد این بود که " هرکاری میخواهید بکنید " خواهرانش به او توصیه میکردند که بالاخره انسان پیری و کوری دارد تو هم که نمیتوانی تا آخر عمر تنها باشی باید فکری کرد . و این حرفها نتیجه اش انتخاب ربابه بود برای موسی . همه اطرافیان اعتفاد داشتند که ربابه بیشتر از اینکه زن موسی باشد نقش پرستار و کلفت را در این خانواده برای موسی دارد .موسی با حرفهائی که بعنوان نصیحت به او میزدند احساس میکرد که شاید باری بر دوش خانواده است برای همین هم به راحتی اختیار زندگیش را به دست هرکسی که میخواست در این راستا کاری برای او بکند سپرده بود . موسی هرگز از خواهرانش نخواست که قبل از ازدواج حتی ربابه را ببیند . گویا با مرگ گل اندام موسی هم مرده ای متحرک بود . از خانواده ای که موسی در آن پرورش پیدا کرده بود اینگونه رفتار بسیار عجیب بود گویا شوک مرگ گل اندام تمام روح و جسم موسی را تحت الشعاع قرار داده بود .
روی این حسابها به قولی نه چک زدیم و نه چونه ربابه اومد تو خونه . موسی برای ربابه یک فرصت خوب بود هم برای خودش و هم برای خانواده اش. چون همانطور که قبلا گفتم اوضاع اقتصادی موسی و خانواده اش بسیار خوب بود . آنها غافل بودند که موسی هرچه داشت و نداشت را خرج دوا و درمان گل اندام کرده بود ولی بالاخره میتوانست برای خانواده ی فقیر ربابه بین همه وجهه ای برای آنها باشد .
چند سالی از ازدواج موسی و ربابه نگذشته بود که پدر موسی فوت کرد و یکسالی بعد از فوت پدر مادر موسی هم طاقت دوری از پدر را نداشت و او هم یک شب زمستانی زندگی را به درود گفت . موسی که از همه ی خواهر و برادرهایش بی دست و پا تر و ساده تر بود در تقسیم مال و اموال دست خالی ماند همان خواهران و برادرانی که در مرگ گل اندام برایش دل میسوزاندند حالا همه گرگی شده بودند که میخواستند هرچه بیشتر از سهم پدری و مادری بهره ببرند . در زمان مریضی گل اندام پدر موسی خیلی به او کم کرده بود و این شد دست آویزی که به او بگویند تو سهم الارثت را گرفته ای موسی هم که دیگر در این زمان به هیچ چیز فکر نمیکرد بی آنکه تلاشی بکند کنار کشید . ربابه هم که خیلی حواسش جمع بود در موسی هیچ نفوذی نداشت . و این را خودش خوب میدانست ضمن اینکه خانواده ی موسی رفتاری با او داشتند که ربابه به خود اجازه ی عرض اندام را نمیداد .این شد که موسی برای امرار معاش هم دیگر ازپس زندگی عاری خودش هم بر نمی آمد
ناگفتن نماند که موسی و ربابه هم صاحب اولاد نشدند و شاید اکنون ما به این فکر باشیم که علت بچه دار نشدن گل اندام بیچاره هم موسی بود و نه گل اندام جوانمرگ شده . در آن زمان هرزنی که بچه درا نمیشد علتش هیچ نبود جز اشکالی که در وجود زن بود . شاید اگر این تفکرات در آن روزها مطرح نبود و پیشرفت علم درسطح امروز بود یا موسی درمان میشد و یا لااقل گل اندام در مضان اتهام نبود . زندگی موسی و گل اندام دستخوش چنین طوفانی نمیشد.ولی از آنجا که گل اندام و موسی بچه دار نشدند و حالا هم ربابه بچه دار نمیشد دیگر موردی برای ربابه نداشت . موسی همیشه در خلوت به ربابه میگفت از خودم شرمگین نیستم چون هیچوقت گل اندام را بخاطر بچه دار نشدن رنج نداده بودم . همیشه مرهم دردش بودم منکه نمیدانستم عیب از من است و میدانم خدا هم از من قهرش نگرفته . و حالا با تمام این حرفها اگر تو بخواهی من حاضرم ترا باهر شرطی آزاد بگذارم که به خاطر بچه از من جدا شوی .ربابه نه را پس داشت و نه راه پیش پدرش که در وضعی بود که حتی برای چند روزی هم تحمل نگهداریش را نداشت خوب طلاق گرفت . باید برود به خانه پدرش و منتظر بماند تا کسی بیاید سراغش . حالا چقدر زمان میبرد خدا میداند .از طرفی یک زن ییوه بی مال و منال و پشتوانه در آن روزگار با وضع نابه سامان خانوادگی که داشت چه کسی به دنبالش بود رنگ و روئی هم که نداشت تمام نقاط منفی در وجودش و در شرایطش نقش داشت پس بهتر دید از را ه دیگری فکری برای علاج مشکلی باشد که اکنون دچارش شده بود. بی پولی و دست خالی ماندن در حال حاضر مشکل اساسی ربابه و موسی بود .
در همسایگی موسی خانواده ای زندگی میکردند که پدر خانواده برای گذران زندگی مرتبا به شهر می آمد . یکی از پسرانش در شهر کار میکرد و اوضاع خوبی نداشت ولی باصطلاح شهر نشین شده بود او کارگری بود که با زن و بچه اش زندگی بخور و نمیری داشت . همسایه موسی که همه او را عمو ولی صدا میکردند رابطه خوبی با موسی و ربابه داشت . اصولا همه موسی را دوست داشتند اوبعد از مرگ گل اندام دیگر آن موسی که شرو شور داشت نبود بقول خودشان بته اش سوخته بود . یعنی دلش سوخته بود واین درد از وقتی با ربابه ازدواج کرده بود بیشتر دل او را میسوزاند چون پی برده بود که گناه گویا از او بوده که بچه دار نمیشده و بیچاره گل اندام مثل گل جلوی چشمش پرپر شد بخاطر همین حال و روزی که موسی داشت و بیشتر در خودش بود همه یا از سر ترحم و یا از بی آزار بودنش به او روی خوش نشان میدادند . عمو ولی هم از این قاعده مستثنی نبود . و به موسی توجه خاصی داشت برعکس موسی ربابه زنی بسیار جوان و پر شور و شر بود و سر کردن این دو زیر یک سقف همیشه مشکلاتی به همراه داشت . اوضاع اقتصادی موسی که دیگر برای ربابه قابل تحمل نبود و از طرفی میدید که برادران و خواهران موسی همه در وضعی خوب به سر میبرند و در تقسیم ارثیه حسابی سر این بیچاره بی کلاه مانده او این را بهانه قرار میداد و مرتبا به او سرکوفت میزد و موسی هم که به حال خودش نبودخلاصه اینکه سرو صدای این زندگی نابسامان به گوش همه همسایه ها و مخصوصا عمو ولی که خیلی به آنها نزدیک بود و حال و روز موسی را هم درک میکرد رسیده بود . تا اینکه عمو ولی با مشورت زنش قرار شد اگر میشود و دستش میرسد به این زن و شوهر کمک کن
قصل یازدهم
عمو ولی هم که مردی خیر و به داد برس بود با آگاهی به اوضاع موسی و ربابه و اینکه خودش هم کم و بیش دست تنگی موسی را میدانست مترصد بود که در لباس کمک کاری برای آنها بکند او در یک نشست که ربابه از وضع بسیار بدشان حرف میزد و گلایه میکرد. عمو ولی به او گفت پسرم حسن در شهر با خانواده ای آشنا شده که گاهگاهی برای کمک به آنها به خانه شان میرود او میگوید این خانواده اوضاع خیلی خوبی دارند . در این سفر آخر که نزد پسرم رفته بودم حسن میگفت که آن خانواده باو گفته بودند که به یک خدمتکار نیاز دارند البته آن خانواده چون به حسن اطمینان داشتند و ضمنا میدانستند که حسن زن و بچه داراست و زن حسن را هم دیده بودند منظورشان این بود که حسن زنش را نزد آنها بگذارد ولی حسن خودش رضایت نداده بود اولا که بچه کوچک داشتند واز طرفی آنها گفته بودند که با دادن جا میخواهند که زن او تمام مدت شبانه روزدر خدمت آنها باشد و چون در آن خانه دو پسر عزب هست این برای حسن خیلی خوش آیند نیست . حالا اگر ربابه حاضر باشد من میتوانم از حسن بخواهم که به آن خانواده بگوید که اگر هنوز به یک خدمتکارنیاز دارند ربابه را معرفی کند . البته گفتم که به او جا و امکانات هم میدهند. عمو ادامه داد البته من نمیدانم شرایطشان چیست . اگر موسی هم راضی باشد این بار که به شهر رفتم ته و توی ماجرا را در میاورم شما هم اگر چیزی مورد نظرتان هست بگوئید تا ا و به آنها اطلاع دهد . خودتان میدانید که نظر من کمک به شماست . موسی که اینجا تقریبا کاری ندارد ربابه هم توان اینکه از عهده کارهای یک خانه بر آید را به خوبی دارد با این برنامه ای که پیش آمده شاید ربابه بتواند این کشتی شکسته را نجات دهد تازه اگر هم خوشش نیامد نه تعهدی داده و نه مجبور است خوب بر میگردد سر خانه و زندگیش ولی اگر دید جای مناسبی هست چه بهتر حالا تصمیم با خودتان است بهر حال من حاضرم تاجائیکه برایم ممکن است به شما کمک کنم در تمام مدتی که عمو ولی حرف میزد موسی با گل قالی بازی میکرد خدا میداند به چه فکر میکرد شاید هنوزداشت به گل اندام فکر میکرد گل اندامی که دختر یک خانواده مرفه بود کجا و ربابه که به او پیشنهاد کلفتی میدهند کجا.درد موسی به نظر خودش درد بزرگی بود . او تا خانه پدرش بود و مادر و خواهرش را دیده بود همه برای خودشان خانمی بودند حالا با رفتن ربابه به خانه ی کسی برای کار کردن آنهم نجات زندگی موسی این برایش خیلی راحت نبود ولی روزگاراست آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد . چرخ باریگر این بازیچه ها بسیار دارد . مگر موسی راه دیگری هم داشت . تنها رضایت موسی این بود که برای ربابه این کار خیلی شاق به نظر نمیرسید .پیشنهاد عمو ولی یک فرصت بود که ربابه بتواند هم کار کند و هم در شهر شاید بتواند بهترا ز اینجا زندگی خودش و موسی را بگرداند . و شاید در کنار این کار برای موسی هم کاری گیر بیاورد و ضمنا به آرزوئی که در سر تمام دختران و زنان روستائی و حتی مردان روستائی هست برسد و به شهر برود و خصوصا اینکه در آنجا کاری پیدا کند و بقولی شهری هم بشود .برای همین بود که بدون هیج حرف و نقلی ربابه به عمو ولی گفت که حاضر است و هیچ حرفی ندارد و منتظر میماند تا او برود شهر و برگردد.حرفهای ربابه در مورد اینکه بسیار هم خوبست و او راضی هست دهان موسی را بست .
این خانواده که عمو ولی پیشنهاد کرده بود خانواده ی گلستانی بود .مدت زیادی از این نشست نگذشته بود که بنا به رسم همیشه عمو ولی کوله پشتی اش را به کولش انداخت و راهی سفر شهر شد او در کوچه بازارهای شهر به دنبال کار و کاسبی اش روانه بود . همه چیز در کوله پشتی اش داشت از پارچه های کتانی و پنبه ای تا دمپائی های دست دوزکه کارزنان روستایش بود تا رومیزها وتکه دوزیهای دست دوزی شده .خلاصه خرت و پرتهای زیادی ره آورد او بود که البته این خرت و پرتها گاهی بیشتر از آنکه عمو فکر میکرد برای زنان شهر جاذبه داشت . کار و کاسبی عمو ولی بیشتر از آنکه بشود تصور کرد خوب میچرخید و در روستا هم با آنکه نانخور زیادی داشت مشکلی نداشت زیرا مشتریان او آدمهای تقریبا مایه داری بودند که کار دست برایشان یک اثر هنری به حساب می آمد و بی خبر از قیمت اصلی کالا به عمو پول میدادند .عمو به زندگی حسن هم کمک میکرد . در این سفر که قصد دیگری هم داشت از حسن خواست که او را به خانه گلستانی معرفی کند شاید خودش بتواند سرو ته زندگی آنها را ببیند و برای کاری که میخواهد برای موسی بکند سرو گوشی آب بدهد او یک انسان متدین و مومن بود میترسید ربابه را به جائی معرفی کند که عواقب بدی داشته بود او مرد دنیا دیده ای بود به شهر آمد و رفت داشت و تقریبا میدانست که سرنوشت زنان و دخترانی که به شهر میایند اگر به جای نا امنی گذارشان بیفتد چه بلاهائی ممکن است به سرشان نازل شود لذا فکر کرد اگر جای مطمئنی نباشد و ربابه با آمدن به شهر به کارهای خلاف کشیده شود اولا پیش خدا و رسول خدا و سپس پیش موسی و تمام هم ولایتیهایش باید جوابگو باشد ضمن اینکه میدانست که ربابه هنوز چشمش به شهرباز نشده و زن پر شوری دارد سن و سالی هم که ندارد به راحتی میشود از اوسوء استفاده کردحسن هم که از آنچنان تجربه ای برخورد دارنیست فقط به قول خودش گاهگاهی برای کمک به تمیز کاری به این خانه رفت و آمد میکند . با این تفکراتی که عمو داشت به حسن پیشنهاد کرد که او را به خانواده گلستانی معرفی کند .و حسن هم اینکار را کرد .عمو ولی با خرت و پرتهایش همراه حسن به خانه گلستانی رفت . همیشه عمو یک هفته دو هفته ای در تهران میماند تا اجناسش را بفروشد از این فرصت استفاده کرد و باب آشنائی بیشتری را با مریم خانم که این روزها در خانه امیر بود باز کرد . عمو ولی مرد خوش برخورد و خوش زبانی بود هنوز دو سه روز از رفت و آمدش به خانه گلستانی نگذشته بودکه برای سفارشی که مریم به او داده بود دو باره به خانه شان رفت . عمو با سادگی و خلوص نیتی که داشت توانسته بود که مریم خانم را یکی از مشتریان پر و پا قرصش بکند . عمو میدانست به چه منظور آمده چنان با مریم سر درد و دل را باز کرد با اطلاعاتی که روی حساب و کتاب از زبان مریم کشید و به او گفت که چطور میتواند به تنهائی و با داشتن خانه و زندگی جداگانه اش از عهده ی کمک به برادرانش بر آید و سپس با دلسوزی پدرانه ای از بی سرو سامانی امیر و رضا هم حرف به میان آورد و کم کم سر درد دل مریم با عمو حسابی باز شد .او از عمو خواست که اگر زن شوهر داری را سراغ داشته باشد برای رتق و فتق امور این خانه که در آن فقط این دو جوان زندگی میکنند معرفی کند . به شرطی که عمو مطمئن باش آدمی که معرفی میکند فرد درست و قابل اعتمادیست . صد البته او هم قول میدهد که وسیله رفاه و آسایش آنهارا فراهم کند . عمو گفت این شخص را میشناسد ولی به شرطی حاضر است پا در میانی کند که مریم خانم هم قول بدهد مثل یک مادر از او مراقبت کند چون این زن هم بسیار جوان است و هم چشم و گوش بسته . خلاصه اینکه بین عمو و مریم خانم قرار داد بسته شد و حالا باید منتظر بقیه ماجرا بود .
مریم به این وسیله میخواست برای رضا و امیر کاری کند که خیالش در زمانی که نیست جمع باشد البته رضا چون افسر بود بیشتر اوقاتش را در اداره و یا همانطور که با رفتارش آشنا هستید در کنار دوستان و زنان میگذراند روی این حساب مریم بیشتر از نظرش این بود که رفاه امیر را فراهم کند زیرا او تنها کسی بود که نه زن داشت و نه کسی مرتبا در خانه کنارش بود تا نیازهایش را اعم از تمیز ی و خورد و خوراک آماده کند . او مصرا از عمو ولی خواست که هرچه زودتر دست به کار شود و قول داد از همه نظر او را حمایت خواهد کرد .مریم به عمو گفت دراین جا هم هستند کسانی که از خدا میخواهند در خدمت ما باشند ولی او اطمینان نمیکند زیرا زنان ودختران شهری بسیارچشم وگوش بازهستند وامیرپسری ساده و همه چیز تمام است واو میترسد که طعمه ای باشد برای اینگونه زنان . مریم به عمو گفت زنی که پیشنهاد کردی بسیامناسب است هم بچه ندارد وهم شوهرش کارندارد حتی میتواند با شوهرش بشهر بیاید ودر خانه آنها بمانند .عموگفت باشد من شرایط شما را به آنها خبرمیدهم اگر رضایتشان را جلب کردم حتما شما را در سفر بعدی خبر خواهم کرد .
با این وعده و نوید ها عمو ولی رفت تا که سرو ته قضیه را بهم آورد .
زنی ایرانی هستم . با نام ایرانی گیتی . 
