تقریبازندگی دوبرادرسید(فصل سی و دوم تا چهل و یکم)
فصل سی و دوم
من ذاتا آدم فضولی نیستم .یعنی عادت به اینکه سرازکارکسی درآوردم وازکم وکیف زندگی کسی مطلع شوم برایم خیلی جالب نیست . ولی در آن روزها با فهمیدن زندگی آدمها کم کم به این نتیجه رسیده بودم که چقدر زندگیها متفاوت است . هر داستانی را که میشنیدم گاها پیش خودم زندگانی افراد را مجسم میکردم برایم کم کم دانستن این مسائل مثل فیلم سینمائی بود که کاملا به آن ایمان داشتم یعنی میدانستم که تخیلی نیست و کاملا واقعی وقابل لمس ودرک است وازهمین جهت بود که فکر میکردم با دانستن آنها شاید در دراز مدت بشودبه این یافته ها اسم تجربه راداد.وتجارب همانطورکه میدانید چیزی نیست که بسادگی بدست آید.من دراین مدت که هرچند طولانی نبود ولی بسیارارزشمند بودحتی دو نفررا ندیدم که زندگی مشابه ای داشته باشند.من درآن روزهاسنی نداشتم بالطبع با کسانی معاشرت داشتم که آنها هم مثل من گذشته ی طولانی وپر باری نداشتندولی باحضوراین دوسیدوجلب شدن توجه من بادامه زندگی آدمها و فهمیدم درطول زندگی رخدادهائی درزندگی افرادهست که میتواندهرکدام یک داستان شنیدنی باشداین قصه ها که من اززندگی کسانی که دیده بودم وبرایتان تاآنجا که درتوانم بودنقل کردم آن قسمت اززندگی آنها بود که اکثرا شنیده بودم و یا از زبان خودشان و یا بعدا به روایت دیگران و صد البته میشد تصورکرد این فقط یک قسمت از آن کوه یخی بود که در یک اقیانوس فقط قله آن از سطح آب بیرون است . یعنی بعبارتی کوتاه زمانی از زندگی آنها که برایم روشن شده بود . میخواهم این را بگویم که وقتی فقط یک قسمت از زندگی اینقدر فراز و نشیب دارد خدا میداند تمام زندگی چه بر سر انسانها می آورد . که صد البته ما خود یکی از همین آدمها هستیم .
داستان دیگری که میخواهم برایتان تعریف کنم به نظر من بسیار شنیدنیست . البته من سعی میکنم در داستانهائی که در رابطه با این دو سید است برایتان بگویم و نه هر اطلاعی که از زندگی کسانی که در ذهنم جامانده و چه بسا که گفتنی و جالب هم هست . و حالا داستانی دیگر از زندگی دیگر.
****************************
من از آنجا این خاله مریم را میشناسم که برای سفارش یک بلوز بافتنی مرا به اومعرفی کردند. وقتی کار قشنگ دستش را دیدم باعث شدکه رابطه ای البته بسیارکم با اوداشته باشم و گهگاه برای سفارش خواسته هایم به او مراجعه کنم . که الحق دستش بسیار سکه بود وهرچه را میبافت بسیارمورد توجه دوستانم قرارمیگرفت وهمین باعث شده بود که از این طریق چند تائی مشتری بین دوستانم برایش جور کنم .خوشحال بودم که این کار من به او کمک مالی میکرد زیرا او زنی بود که در آنوقع سه تا بچه داشت وبسیار دست تنگ در آن زمان من دختری بیست و یکی دو ساله بود م و از هیچ نظر با او نمیتوانستم صمیمی باشم . ولی از آنجائیکه وقتی کاسه صبر کسی پر میشود دیگر حتی گنجایش یک قطره را هم ندارد روزی خاله مریم سر درد دلش باز شد وشرح حال خودش و تمام زندگیش را برای من بتفصیل گفت . همدلی من باعث شد که او بقول خودش کمی سبک شود .زندگی خاله مریم خودش یک داستان عجیب به نظر من آمد و من مشتاقم تا آنجا که از زبان خاله مریم زندگیش شنیده بود رابرایتان شرح بدهم و بعد میرسم به ارتباط خاله مریم بادو سید و بعد هم پایان زندگی خاله مریم .
***********************************
داستان زندگی خاله مریم
خاله مریم زاده ی یکی از شهرهای کویری بود شما خیال کنید مثلا اطراف سمنان . دختر اول خانواده و چشم و چراغ پدر و مادر . یک برادربزرگترازخودش داشت وشش برادرویک خواهر کوچکتر.زندگی پدرش در زمانها ی بسیار دور پر از نشیب و فراز بوده و در این زمان که من میخواهم داستان زندگیش را برایتان نقل کنم به علتهای گوناگون و"به قول قدیمیها"اآدم از اسب افتاده. و در حال حاضریک زندگی نسبتا مرفه بانه فرزندش داشت.
حدود سنی ده و یادوازده ساله بودم که روزی پدرم همراه با عمه ام که در تهران زندگی میکرد و زنی هم سن و سال خودش و بسیار هم شبیه به او بود با سه پسر و یکدخترش به خانه آمدند . آنها را من اولین بار بود که میدیدم اگرهم روزی روزگاری به شهر ما آمده بودند احتمالا آنقدرزمان از آن گذشته بودکه حتی من به خاطر نمی آوردم به هر حال اکنون نمیدانم به چه جهت به شهر ما آمده بودند. از این جهت میگویم نمیدانم علت آمدنشان به شهر ما چه بود برای اینکه ما با عمه ارتباط نزدیکی نداشتیم و ما هرگز در تهران نرفته بودیم و عمه را بیشتر در گفتارها و خاطرات پدر از زندگیش شناخته بودیم . و حالا وقتی که آمده بودند مسلم بود چون جز پدرم کسی را نداشتندبالطبع میبایست ما مهماندارشان باشیم .مادرمن زنی زحمت کش و بسیار صبور بود . اما پدرم مثل همانوقتها که سوار اسب میشد ومیگفتند پشت پاشنه ی چکمه هایش طلا بودوقداره ی طلا می بست هنوزمردی درشت اندام ودرشت گفتاروبسیار مستبد بود .با اینکه فقط یک خواهرویک برادربیشترنداشت که هردو هم در تهران بودند ولی هیچوقت بین آنها روابط صمیمانه ای نبود . تا آنجا که ازمادرم گهگاهی که درد دل میکردشنیده بودم این جدائیها بیشترش ازجانب پدرم بودزیرااوبعلت خوی تندی که داشت محبوب هیچکس نبود .خصوصا که با این برادر و خواهر که درزمانهای دورمیتوانست به آنها بهره ای برساندولی دربی تفاوتی وبی مهری بآنها سنگ بنای بدی رابنیان گذاشته بود ضمن اینکه برادربزرگ بودومیبایست نقش پدری را که سالها بوداز دست داده بودند بازی کند ولی آنقدر رفتارش ناپسند بود وبه قولی ازبالا باین برادروخواهر نگاه میکرد که آنها هیچ میلی و رغبتی به ارتباط با اورا. نداشتند. آنروز متوجه شدیم که عمه ام برای رفتن به مشهد بارسفر بسته بوده و بین راه هوس میکند به برادرش که سالها از او بی خبر بوده هم سری بزند . شوهرعمه ام مغازه دار بود در تهران وضع خوبی داشتند.یعنی خیلی بهتر از ما بودند . شاید یکی از دلایلی که پدرم از عمه و عمویم دراین زمان بیشتر دوری میکرد همین اوضاع خوب آنها بود . پدر من فرزند بزرگ بود ووقتی پدر و مادرش فوت میکنند همین عمه من شوهرداشته عمویم نوجوان بوده درآنموقع که بقول معروف پول پدرازپاروبالامیرفته بعلت غروروخودخواهی رفتاری با برادر و خواهرش میکند وهمانطورکه مفصلا برایتان شرح دادم بینشان بسیارفاصله بودحالا هم که دیگرپدرمیدیدآنها بسیار ازنظراقتصادی از ما جلوترهستند سرنا سازگاری دیگری راگرفته بودو گویا کسر شان خودش میدانست که با آنها رابطه داشته باشد . بهر حال مثل اینکه با آمدن عمه بدون خبر دیگر پدر نتوانسته بودکاری بکند و رو نشان ندهد برای همین مجبور شده بود تن به قضا بدهد و آنها را دو سه روزی مهمان کندتاحد اقل جلوی ما بچه ها آبروداری کندوشرمنده شان نباشد.آنروزبا آمدن آنها زندگی ماهم یک رنگ ولعابی گرفت . مادرمن تک فرزندخانواده بودوپدرومادرش هم که مرده بودند.خلاصه ما یکی ازکسانی بودیم که تقریبا در شهرمان با هیچ خانواده ای رفت آمد نداشتیم یعنی فامیلی نداشتیم که رفت و آمدی در بین باشد لذا همیشه همسایگان و دوستان گاهگاهی مهمانمان میشدند و یا به خانه آنها میرفتیم با آمدن عمه زندگی ما حالا دیگر رنگ و جلائی گرفته بود.
عمه ام زنی بسیار خوش مشرب و زیباو مهربان بود.آنچنان ما را بسینه اش می چسباند که به دل آدم می نشست . سه تا پسر داشت . عباس و محمد و اصغر و اسم دخترش هم فاطمه بود . اسم عمه خدا بیامرزم گلی بود . از شما چه پنهان با آنکه ده دوازده سال بیشتر نداشتم وقتی چشمم به پسربزرگ عمه ام عباس افتاد دلم لرزید.گویا آن موقع ها دخترها خیلی زود بزرگ میشدند و یا اینکه بعلت بسته بودن فضای جامعه فکرو ذکر دختر فقط شوهر کردن بود . مدرسه ای هم که نبود سر دخترها گرم شود و یا به قول امروزیها چشم و گوششان باز شودوپای ازخانه بیرون رفتن داشته باشند بیشتروصلتها فامیلی بود. شاید این یکی از دلایلی بود که با دیدن عباس مهرش به دلم افتاد آدم بدبخت را خداوند از روز اول به طالعش مینویسد . حالا وقتی فکرش را میکنم میبینم کاشکی هرگز عمه ام به زیارت امام رضا نمیرفت تا با این تصمیم اوسرنوشت من اینگونه به ناکجا آباد بکشد . خلاصه اینکه . عباس در آن موقع شانزده یا هفده ساله بود پسری بسیار زیبابا قامتی بلند . چشمانی سیاه که حالت خمارگونه ی چشمانش دلم راربود . موهای سیاهش که مثل شبق میدرخشید به روی پیشانیش ریخته شده بود انگار هزاران آرایشگر اورا برای دل ربودن از من آرایش کرده بودند . خیلی شبیه عمه جان بود . دوپسر عمه هردو کوچکتر از عباس بودند . ولی از نظر شکل و شمایل فرسنگها فاصله با او داشتند . من شوهر عمه ام را تا آن روز ندیده بودم حتی آنروز هم با عمه نیامده بود با دیدن تفاوت عباس با برادرهایش میشد اینطور فکر کرد که محمد و اصغر احتمالا شبیه پدرشان بودند . خلاصه زیبائی عباس شد بلای جان من و زندگی و آینده من . فاطمه دختر عمه دو سه سالی از من بزرگتر بود ولی برعکس من که ریزنقش بودم فاطمه دختربلند قامت ودرشت اندام بود. درست عکس عباس بود هرچه عباس زیبا بود فاطمه از زیبائی هیچ بهره ای نداشت . در کل مثل اینکه پسرهای عمه هر سه از فاطمه زیباتر بودند .
دوسه روزی که عمه خانه ما بود مادرم ازهیچ خدمتی دریغ نکرد . تا آنجا که میدانستم همیشه بین مادر و عمه و عمویم رابطه ی خوب ومحترمانه ای برقرار بود برای همین در این مدت هم عمه از مهربانی و مادر از پذیرائی چیزی کم نیاوردند و در کنار اینها ما بچه ها هم کلی پر و بال باز کرده بودیم و بهم نزدیک شده بودیم خصوصا من با فاطمه . شاید بعد از مدتها کسی را پیدا کرده بودم که در خانه مان نقش مهمان را داشته باشد چنانچه میدانید من یک برادر بزرگتر از خودم و شش برادر کوچکتر داشتم خواهرم از تمام ما کوچکتربود برای همین حضور فاطمه برای من بسیار مغتنم بود.از طرفی پدرهم این سه روزه کاملا معلوم بود که حال روحیش خیلی خوب شده در ضمن از حرفهائی که بین عمه و پدرم رد و بدل شد از حال و روز عموئی که در تهران داشتیم هم خبردار شدیم . فهمیدیم که عمویم کارمند یکی ازادارات دولتی است او هم سه تا پسر دارد وآنطور که عمه برای پدر توضیح داد از زندگی خوبی هم برخورداراست وخلاصه با آمدن عمه ما دارای کلی فک و فامیل شده بودیم و همین امر باعث شده بود که توی درو همسایه و آشنایان کلی خودمان را نشان بدهیم .من همیشه از اینکه هیچ فامیلی نداشتیم آنهم در آن محیط کوچک که اکثرا با هم فامیل بودند خیلی احساس خوبی نداشتم و حالا حس میکردم این کمبودم با آمدن عمه و پسرها و دخترش حسابی جبران شده .اغلب برای دوستان و همسایه ها پز عمه تهرانیم و پسر و دخترش و عموی ندیده ام را میدادم . سه روز مثل برق و باد گذشت با رفتن عمه دو باره زندگی ما همان شد که بود.ولی زندگی من پاک دگرگون شده بود روز وشب درخیال و خواب عباس را میدیدم . آرزوی یکباردیگر دیدن او برایم شده بود خیال ثابت در آن زمان من هیچکس را نداشتم که در باره این دلدادگیم با اوحرف بزنم فقط با خودم ازعشقی که اینگونه به ناگهانی مرا به اوج برده بود حرفها میزدم . وقتی به فکر عباس بودم احساس میکردم تمام تنم داغ میشود . بعضی اوقات احساس میکردم نگاههای عباس به من یک نگاه ساده نبودخیال میکردم اوبه من نظرخاصی دارد و بعد به خودم نهیب میزدم که چون او را دوست دارم اینگونه خودم را میخواهم راضی کنم . خلاصه اینکه حسابی عاشقش شده بود . البته عشقی که هرگز به مخیله ام هم نمی گنجید که روزی به ثمر برسد ولی خوب دلست و اختیارش دست آدم نیست .
فصل سی و سوم
یکی دو سالی ازاین ماجراگذشت کم کم داشتم ازخیال عباس فارغ میشدم دیگرازاین افکارکه میدانستم به نتیجه ای نمیرسد خسته شدم . حالا مرز پانزده سالگی را میگذراندم و تقریبا چند نفری هم درخانه مان رازده بودند و یواش یواش پدر و مادرم هم داشتند تدارک این را میدیدند که بالاخره بایدیکی ازاین خواستگارهارا قبول کنند چون به نظرآنها دیگه وقتش رسیده بود و اگر این دست و آن دست می کردند چه بسا که شانس های خوبی راکه دراین زمان بدست آورده بودم ازدست میدادم.این راهم بگویم اززمانیکه اولین خواستگار به خانه مان آمد دلم لرزید من میدانستم درچه شرایطی زندگی میکنیم .بیشتر حواس پدرومادردرآن شرایط این بود که هرچه زودتر دختر را به خانه بخت بفرستند .منهم اولین دختر دم بخت این خانواده بودم با داشتن هفت برادرهرچه زودتربه سرزندگیم میرفتم خیال پدر و مادرم راحترمیشد.زیراهرکدام ازبرادرهامیتوانستند نقش مهمی درزندگی وآینده من بازی کنند. نمیدانم چرا با تمام این اوصاف باآنکه یکی ازخواستگاران اولیه ام از خانواده ای بسیار خوب و سطح بالا بود ولی دلم راضی نمیشد انگار ته دلم هوای عباس را داشتم . و شاید آرزویم این بود که او بعنوان خواستگار درخانه مان را بزند . خوب جوانی و بی تجربگی من بود آخر من کجا و عباس کجا؟ این آمد و شدها کم و بیش ادامه داشت . هرخواستگارکه برایم پیدا میشد انگار اوضاع زندگیمان عوض میشد پدرم با مادر صمیمانه تر میشد اغلب با او تقریبا دور از چشم ما حرف میزد (آخر بطور معمول همانطور که قبلا گفتم پدر با مادر خیلی قاطی نبود و او حکم رئیس خانواده ومادرهم مثل تمام زنهای آن روزگان نقش مادربچه هارا داشت ولی با آمدن خواستگارکمی در اوضاع تغییر داده میشد) من میفهمیدم که تمام حرفهایشان درباره من وخواستگارها وتصمیم گیریهای پدراست که چون خودش بامن نمیخواست رودر رو حرف بزند مادر را آموزش میداد چون معمولا یکی دو ساعت بعد مادربسراغ من میامد وآموخته هایش ازپدررا تحویلم میدادونصیحت دراین موردکه هرچه زودترتصمیم بگیرپدردلش میخواهدکه هرکس راکه برای توانتخاب میکند بدل خودت هم بنشیند . جواب مادربعد ازکلی حرف خواندن بگوش من فقط سکوت بود.سکوتی که خودم میدانستم دستوردلم بودعاشقی بدجوری داشت زندگیم راتباه میکرد.ولی از آنجا که میگویند گاهی مرغ آمین درراه است گویا خواسته های دل من به گوش مرغ آمین رسیده بود .تا اینکه روزی پدروقتی بخانه آمد خبرهای تازه ای هم آورد. درآن زمان دیگرچند سالی از رفتن عمه گذشته بود و من حالا حدودا هفده سالم شده بود درآن زمان من اوج زیبائیم راداشتم بقول دوستان وآشنایان دختری بسیارزیبا بودم وبی جهت نبودکه ازدرودیوار برایم خواستگارمی آمد بطوریکه همه بمادرم حسودیشان میشد. میشنیدم که میگفتند تا وقتی مریم شوهرنکند کسی سراغ دخترهای مارانمیگیرد.ومنهم بااین حرفها که میشنیدم آنقدر به خودم مغرورشده بودم که ظاهراهیچ کس را قبول نداشتم . خلاصه خبرآن روز پدردلم را لرزاند.اوانگار خودش هم مثل من هوای وصلت با خانواده خواهرش را داشت . چون برعکس همیشه که آدمی خود داروخشک بود آنروزبمحض ورودش بی آنکه کمی تامل کند مادررا صدا زد و با پچ و پچی که کرد بیشتر از همه مرا متوجه کردکه بایداتفاقی فوق العاده افتاده باشد که پدراینگونه رفتار کرده.مادرم بعد از شنیدن خبر انگار قند توی دلش آب کرده باشند خنده ای کرد وبه پدرگفت بخدا به دلم آگاه شده بود .عصر آن روز مادر خبر را به گوش من رساند او گفت عمه گلی پیغام داده اگر ما را قابل بدانید بیائیم مریم را برای عباس خواستگاری کنیم .
راستش بعد ازرفتن عمه و گذشت یکی دوسال من دیگر به فکرعباس نبودم یعنی بچه تراز آن بودم که این چیزها را خیلی جدی بگیرم ولی آن روزبا خبری که پدرآوردیاد نگاههای عباس وگرمی تنم وقتی نگاهش به من می افتاد حالم را دگرگون کرد .یکی دو ساعتی از خبرخوشی که مادر بمن داد نگذشته بود که پدر مثل همیشه برای خوردن چای به جمع ما بچه ها پیوست گویا میخواست در یک زمان مناسب این خبررا خودش هم به ما بدهد . دلم به شور افتاده بود احساس میکردم توان نگاه کردن به صورت پدرم را ندارم من پدر را آدم بسیار باهوش و با جذبه ای میدیدم نسبت به او احساس احترام خاصی داشتم . کمی هم ته دلم از او وحشت داشتم مثل تمام دختران آن روزگاران . شاید اینهم ارثی بود که از مادران به دختران میرسید . از شروع حرف زدن پدر احساس خوبی ته دلم به وجود آمده بود مثل همیشه جدی نبود انگار یک شادمانی را داشت به ما تزریق میکرد . این حس او به من بیشتر از همه منتقل شد . میدانستم میخواهد درچه مورد صحبت کنم وبی آنکه بگذارم کسی به حالی که شده بودم پی ببرد گوشم را تیز کردم که ببینم حرفهایش و نظرش چیست . وقتی حرف پدرم تمام شد انگار فقط داشت برای مادر حرف میزد او را مخاطب قرار داد و پرسید حالا تو چه میگوئی؟ مادرم که داشت سرش رابه خیاطی گرم میکرد گفت من چه بگویم تو پدرمریم هستی اختیارش با توست منکه نه خواهرت را درست میشناسم ونه خانواده اش را هرچه بگویم بادهواست ." ضمن اینکه مادر میدانست که هرچه بگوید حرف آخر را پدر طبق خواسته ی خودش و بی توجه به نظر اطرافیان خواهد زد پس مادر ادامه داد"اینهمه مریم خواستگار دارد که همه دیده و شناخته شده هستند خیلی هم از خواهرت وضع زندگیشان پائینتر نیست که بعضی هاشان خیلی هم بهتر است حالا من نمیدانم دختر دسته گلم را بدهم لابد باید به تهران برود وزندگی کند.فکرش دلم رامیلرزاند .چطوردوریش را تحمل کنم . دختر اول زندگی دلش به خانواده اش خصوصا مادرش خوش است . حالا من باید وقتی موقع لذت بردن از زندگی عزیزم هست او را بدهم به غربت .
پدرم که همیشه درزندگی ما تنها تصمیم گیربودو شاید این بار هم روی حساب و کتاب به مادرم میخواست آوانس بدهد گفت . بهر حال خواهرمن مریم را گوشت تن خودش میداندفرق دارد با دیگران.ضمنا من چطوررویم میشودبگویم بتودخترنمیدهم و صد پشت غریبه را به توترجیح میدهم ؟ مادرم درحالیکه لب و لوچه اش آویزان بود و معلوم بود که اصلا رضایت ندارد گفت اول که من خودم گفتم خودت تصمیم گیرهستی اون توواونهم دخترت.هرکارمیخواهی بکن .من چوپون بی مزد بودم حالا هم از حقم گذشتم . پدرم در حالیکه بمن دستورمیدادچایش رابریزم گفت خوب حرف آخرت رازدی.بگلی میگویم بیایدحرفهایش رابزندعباس راهم بیاورد.این باراحتمالاکه نه صددرصدماشاالله خان هم حتمامیاید.(ماشاالله خان پدرعباس وشوهرعمه گلی بود.ازپدرو مادر در باره ماشاالله خان خیلی شنیده بودم اینطوربه نظرمیرسید که روابط پدربا اوخیلی خوب نبوده گویاهر دو یک من بودند و همیشه کلاهشان توی هم میرفته حالابرای پدرم موقعیتی پیش آمده که ماشاالله خان مجبوراست بخدمت پدرم برسد وبرای همین هم آمدن اوبرای پدرم یک پیروزی حساب میشد.حالا فکرمیکنم که پدران مابا استبدادی که داشتند بخاطرچه مسائل خودخواهانه ای سرنوشت بچه هاخصوصا دخترهاراتعیین میکردند)سپس پدرادامه داد بالاخره باید باپدراین بچه هم ما آشنا بشویم.اورا ببنیم البته من اورادیده ام ولی این مال سالهای سال پیش است تا الان همه مان هزارباراین رو آن رو شده ایم . من در حال حاضر هیچ نظری نسبت به پدر عباس که خیلی هم برایم مهم است ندارم . بهتر است الان بانها جواب مثبت ندهیم بگوئیم بایدبیایند تاحرف بزنیم وقتی آمدندهم من وتووحتی مریم آنهارا بایدببینیم.حرف یک عمرزندگیست نمیشودروی خاله بازیها من زندگی دخترم راخراب کنم .بیایند حرفهایشان رابزنند ماهم حرفهایمان را به آنها بزنیم ضمنا رفتارشان را باخودمان بالاوپائین کنیم آنوقت سرفرصت از آنها وقت میگیریم و در صورتیکه هر سه راضی بودیم به آنها جواب مثبت میدهیم واگر راضی نبودیم خوب با دلیل و برهان جواب منفی میدهیم . مطمئن هستم این راه عاقلانه ای هست . ضمنا آنها هم که به زورنمیخواهند ازما دختربگیرند . به نظرتو این راه خوبی هست یا نه ؟"
مادرم بعلامت تصدیق سرش را تکان داد وگفت آره اینطورخیلی خوبه بالاخره مریم بایدبدونه سرش روبه بالین کی میخواد بذاره .
هرچند این حرفهای پدرکه برای اولین بار اینهمه نرمش در آن دیده میشد برایم عجیب بود ولی متوجه شدم که او برای اینکه دل مادرم رابه دست بیاورد اینهمه صغرا کبرامی چیند.میخواست خیلی پا فشاری نکند.خنده ای که گوشه لب مادرظاهر شدکه نشان از رضایت تصمیم پدر بود جواب این تصمیم عاقلانه پدرم بود
آنها نمیدانستند که من آرزوی همسری باعباس را داشتم . خدا توی دلم دانه ای کاشته شده بود که خودم خبر نداشتم با این حرفها در عرض همین چند ساعت دانه عشق عباس در دلم به درختی زیبا بدل شده بود .درختی که گلستانی زیبا را برایم به ارمغان آورده بود . و از همان لحظه بود که ثانیه شماریهایم برای آمدن عباس و عمه گلی شروع شد.
فصل سی چهارم
دوهفته بیشترطول نکشید که سروکله ماشاالله خان وعمه گلی باعباس وفاطمه پیدا شد.پشت سر عمه گلی من ماشاالله خان را دیدم .قد و قواره وچشمانش درست مثل عباس بود.گویا خداوندتمام زیبائیهای عمه وماشاالله خان رایکجا درعباس گذاشته بود.بعدازعمه وشوهرش عباس را دیدم.این آن عباس پنج سال پیش نبودالحق که هیچ دخترتوان ردکردن تقاضای ازدواج باچنین کسی رابه مخیله اش راه نمیداد دیدن آنهامثل همان پنج سال پیش شورزندگی رابه خانه ساکت وآرام ما آورد . دلمان خوش شده بود و هرکس به نوعی . خلاصه عمه گلی شده بود یک سمبل که باحضورش مازندگی راقشتگترمیدیدم . خنده هایمان رنگ گرفته بود و ساعات بیشتری را کنار هم میماندیم همه دلمان خوش بود.عمه گلی حدود ظهربودکه به خانه مارسیدند.مادر ناهاربسیار مفصلی تهیه دیده بود . آن روز تا فردا از همه کس و همه جا صحبت به میان آمد بجز مسئله ای که روز و شب مرا پر کرده بود . دلم ثانیه به ثانیه هزار جور زیر و رو میشد . تا کسی لب باز میکرد من به این خیال دلخوش بودم که میخواهند راجع به من و عباس حرف بزنند . در بیشتر جلسات همه دور هم جمع بودیم و حضور عباس آنچنان تن مرا گرم میکرد که هنوز هم میتوانم آن را کاملا درخودم احساس کنم . البته حق هم همین بود که آنها اول برای نزدیکی بیشتر حرفهائی را که سالها بود میخواستند با هم بزنند در میان بکشند . این صحبتها باعث میشد که یخ سالها دوری آب شود خصوصا بین پدر و ماشاالله خان . این راهم بگویم که هرچه زمان پیش میرفت این صمیمت بیشتر و بیشتر میشد و همین دل مرا گرم میکرد و شاید عباس هم همین احساس را داشت خلاصه خیلی طول کشید این دندان بر سرجگر گذاشتن ها . هر روز صبج که چشم باز میکردم امید را دردلم میکاشتم اما آنروزمیگذشت وهمچنان هیچ کس هیچ حرفی در باره ازدواج من و عباس نمیزد . فقط دل بیچاره من بود که ارام و قرار نداشت . چشمان سیاه عباس در همه جا انگار مرا دنبال میکرد. خدا میداند چه حالی داشتم . یک لحظه به خودم نهیب میزدم که مریم حالا صبر کن شاید ماشاالله خان ترا نپسندد یا خانواده ات را یا پدرت را خلاصه این فکرها مال یک آدم عاقل بودنه مال آدم عاشقی مثل من ناخواسته متوجه میشدم که دارم با خودم حرف میزنم گویا دلم به حال خودم میسوخت وبرای اینکه بیش از حد به خودم دلخوشی ندهم میگفتم مریم صبر کن نکند به خودت داری الکی امید میدهی . اگر عباس آنروز ترا دیده و پسندیده یا عمه آن روز ترادیده حالا پنج سال گذشته شاید نظرشان برگردد .اگر بیش از حد دل ببندی و آنوقت بفهمی که آنها منصرف شده اند و یا با یک اختلاف کوچک بینشان، این ازدواج سرنگیرد با اینهمه دلدادگی دق میکنی .این حرفها تمام روز و لحظه های آن روز مرا پر میکرد. در تمام کارهائی که به دستورمادرم برای پذیرائی ازاین مهمانان خاص انجام میدادم هوش و حواسم به عباس بود و بس . وقتی چشمم خواسته یاناخواسته بعباس می افتاد همه این حرفها را از یاد میبردم . خدا میداند در آن شبها چند بار لباس عروسی خیالیم را به تن کردم .خوب بمن حق بدهیدمن یک دختر شهرستانی بودم مثل تمام دخترها اولین آرزویم آمدن به تهران بود . این تهران آمدن بین ماخیلی اهمیت داشت.هرکس دختریاپسرش را به یک تهرانی میداد و مقیم تهران میشد خیال میکرد یک سر و گردن از همه بالاتر است البته غیر از مادرم که دلش برای دوری از من خون بود و من این را خوب میدانستم . ولی من در آن زمان با عشقی که اول به عباس داشتم و بعد آمدن به تهران به تنها چیزی که فکر نمیکردم دل مادرم بود. تازه شانسم هم زده بود و از مهاجرت به تهران مهمتر این بود که سالاری مثل عباس هم قرار بود شوهرم بشود . خلاصه قصه نگویم .که سرتان را درد بیاورم .
بالاخره ساعت موعود فرا رسید . آن روزبعد از اینکه صبحانه خورده شد پدرم رو به ماشاالله خان کرد و گفت . خوب چند روز در خدمتتان هستیم؟ شوهر عمه ام گفت راستش ما بچه ها را گذاشته ایم و آمده ایم برای همین نمیخواهیم زیاد مزاحم شما بشویم .آمدیم هم یکدیگر را ببینیم بالاخره هرچه نباشد فامیل هستیم درست است بعلت دوری نتوانستیم تا حالا خیلی با هم باشیم ولی حالا که امکاناتی فراهم شده بهتر است دیگر این نامهربانی را به مهربانی بدل کنیم . در تمام مدتی که شوهر عمه ام حرف میزد پدرم بعلامت تصدیق سرش را تکان میداد .درآن نشست تمام گفتگوها بین بزرگترها بود .منکه میدانستم آنها در چه مورد میخواهند صحبت کنند تمام هوش و حواسم به حرفهایشان بود. دل توی دلم نبود . هنوز نمیدانستم آخر کار به کجا میرسد راستش توی اینمدت کوتاه اگردرگذشته یک تمایل به زندگی باعباس داشتم میخواهم از صمیم قلبم بگویم این سه روزه عاشقش شده بودم . نمیدانم من فقط این حس را در آن حال و هوا داشتم یا همه ی دخترها اینطورند.یعنی کاملا ازرفتار و واکنشهای عباس معلوم بود که او از من بیشتر مشتاق این وصلت است . بالاخره حرف آقا ماشاالله به اینجا رسید که.ما آمدیم هم شما وهم مااین مدت خوب به اخلاق و رفتار هم وارد شویم و به قول قدیمیها زرع نکرده پاره نکنیم . البته بعد ازاینکه قدم اول رابرداشتیم آنوقت بقیه حرفها را بزنیم شما میدانید به حرف جوانها که نمیشود عمل کرد درست است که عباس ما را وادار کرده چون من که شما و مریم خانم و خانواده تان را ندیده بودم . گلی هم که خوب عمه است و عذرش خواسته ولی بیشتر از همه در این میان عباس بود که از شما چه پنهان دلش رفته بود . منهم معتقد به این هستم که علف باید به دهان بزی شیرین باشد واومیخواهد زندگی کند برای همین ماموظف هستیم بعنوان بزرگتروپدرو مادر خوب حواسمان را جمع کنیم و اختیار صد درصد را بجوانها ندهیم . من در اینوقت داشتم تمام حرفهای آنها را از اتاق بغلی میشنیدم . راستش وقتی مادرم حس کرده بود دارد کاربحرفهای خاص بزرگترها میرسد بانگاهی که به من کرد دستورداد که از اتاق بیرون بروم . به سرعت بلند شدم وبه اتاق بغلی که کاملاازآنجا میشد تمام حرفهارا شنید رفتم.دلم بالا و پائین میرفت . برادر بزرگم که در خانه نبود صبح زود رفته بود فقط بچه ها بودندکه آنها هم یا توی کوچه بودند ویاسرشان به کارخودشان من چند سالی بودکه ششم راخوانده بودم وکلاس خیاطی رابه سفارش مادرم رفته بودم ولی دل بخیاطی نمیدادم .بیشتر برای اینکه پشتم به شکل وشمایلم قرص بود. ماشاالله خان گفت آقا اسمعیل( اسم پدرم اسمعیل بود )عباس تا کلاس نهم درس خونده باعلاقه ای که داشت برایش یک اتوبوس خریدیم که کارکندخداراشکرظرف همین چند سال باعرضه ولیاقتی که داشته یک اتوبوس شده سه تا.خودش دیگرپشت فرمان نمی نشیند گرچه خیلی دوست دارد ولی میخواهد یک ماشین شخصی بخرد که هنوزبه نظر ما زود است . گذاشتیم وقتی زن گرفت بعد بخرد.حالا سه نفرروی ماشینهایش کارمیکنند اوضاع خیلی خوبی دارد.ما هم دیدم دیگروقتش است الان بیست وسه سالشه .وقتی مادرش به اوگفت که دیگرباید برای آینده ات فکری بکنی . عباس گفت اگرمیخواهید من زن بگیرم وبه دل من میخواهید این کار رابکنید من دختر دائی اسمعیل راپسندیده ام گلی هم که شنید دیگه قند توی دلش آب شد. ازشما چه پنهان منهم خودم بسیارمشتاقم که ازفامیل دختر بگیرم . به غریبه آدم اعتبارنمیکند. برای همین تصمیم گرفتیم مزاحم شمابشویم.حالا شما بگوئید آیا مامیتوانیم امیدوارباشیم یا نه ؟ پدرم گفت شماصاحب اختیارهستید ولی این اتفاق در زندگی بچه ها مهم است .گلی خواهرمنست شما هم که دیگر معرفی لازم ندارید ولی اجازه بدهید دو سه روزی اینجا باهم مهمان ما باشیدمریم وآقاعباس هم کمی همدیگرراخوب وازهمین نظرسبک وسنگین کنند و بعد ما جواب آخررا به شما بدهیم .ضمنا اگرشما وما بعد ازاین زمان احساس کردیم که خیروصلاح بچه هایمان نیست که این وصلت سربگیرداین رایک سرنوشت بدانیم .امیدوارم مشکلی در آنموقع بوجودنیاید بالاخره ماهمخون هستیم.اگربختشان باشدکه ما کاری نمیتوانیم بکنیم اگرهم نباشد که هرچه مابخواهیم و سعی کنیم نمیشود .آقا ماشاالله وعمه حرفهای پدرم راقبول کردندوبناشد بعدازسه چهارروزکه من و عباس با هم صحبت کردیم اگر لازم به زمان تصمیم گیری بیشتر بودآنها بروندبه تهران وراجع به شرایط ما فکرکنند وماهم فکرهایمان را بکنیم و بعد به هم خبر بدهیم .
فصل سی و پنجم
مادرم برعکس پدردوست نداشت که خیلی این ماجرارا کش بدهد میگفت بایدزودجواب دهیم وزودهم جواب بگیریم میترسم دراین میان اتفاقی بیفتد.مادرم خیلی عباس را پسندیده بودراستش انگارمیخواست تا تنور گرم بود نان را بچسباند ولی پدر کاملا مخالف بود میگفت بایدسرصبراینکارها را کرد مسئله ی یک عمر زندگی فرزندمان است میخواهند او را به غربت ببرند باید من کاری کنم که شب خیالم راحت باشد وسرم رابه آرامش وبا خیال جمع زمین بگذارم .میترسم ، الان با یک نه یا آره میشود این مسئله را تمام کردولی اگر خطا کنیم گناهش به گردن ماست .مریم ریش و قیچی رابه دست ماداده بایدحواسمان راجمع کنیم فکرکن بخوشی برودو فردائی با یک یا دو بچه وتلخ کامی بیاید.حرفهای پدرکاملادرست بودمنهم بااوموافق بودم درحالیکه عاشق عباس شده بودم ولی حرف پدرم راقبول داشتم . با این پیشنهاد پدرآنها چهارروزدیگرهم مهمان ما بودند.خدا میداند که بهترین روزهای زندگی من شاید همان روزها بود.در حالیکه در تمام آن روزها پدرچهارچشمی مواظب من بودولی روزهای خوشی بود. نتیجه فکرهمه بآنجارسیدکه ازدواج من وعباس برای هر دو خانواده بسیارمناسب است.پدرم که خواهرش راخوب میشناخت عمه گلی هم باتمام دلخوریهائی که ازقبل داشت که صد البته برمیگشت به بی تفاوتی و مخالفت پدرم با ازدواجش با ماشاالله خان وقطع رابطه به همین دلیل ولی گویا بعلت پافشاری که عباس کرده بود او هم شمشیرش راغلاف کردوهمه ی گلایه هایش راکنار گذاشته بودبطوریکه بعدا عباس برای من گفت همه ی این کارها را برای رضایت عباس که اورا ازجانش بیشتر دوست داشت کرده بود یکی ازبهترین کاریکه دراین بین افتاد این بود که بااین ازدواج تمام کدورتها ی خواهروبرادروبالاخره فامیل ازبین رفت اوضاع اقتصادی عباس فوق العاده بودوما به خواب هم نمیدیدم که با چنین خانواده ای وصلت کنیم پدرو مادرم از اینکه من از آنها دور میشوم خیلی خوشحال نبودند ولی بواسطه اینکه به قول پدرم مادر شوهرم از خون خودم بود وآقاماشاالله هم دراینمدت خودش راخوب پهلوی پدرجا کرده بودوپدرم از او به خوش رفتاری یاد میکرد و از همه مهمتر اینکه باوضع خوب زندگی که عباس داشت دیگرخیالشان ازهرجهت جمع بود وچه بسا که این رابرای خودشان هم شانس بزرگی میدانستند.حرف را کوتاه کنم . با شرایط بسیار خوب ومهریه ای بسیار سنگین که پیشنها خود عباس بود من به سرخانه و زندگی خودم رفتم .آقا ماشاالله و عمه خانه بسیاربزرگی دریکی ازمحله های خوب تهران داشتند یکطرف خانه که چنداتاق داشت راعمه با خانواده اش زندگی میکردند و طرف دیگر را که خود عباس برای زندگی من و خودش ساخته بود که آنهم یک بنای سه اتاقه با تمام وسایل راحتی آن روزها برای من . زندگی فراز نشیبی دارد که انسان را مات و مبهوت میکند در تمام این زمان که دارم برایت شرح میدهم مرتبا از حرفهای عمه و آقا ماشاالله این مسئله به گوش من رسید که عباس یکدل نه صد دل عاشق من شده بود و به پدرو مادرش گفته بود اگر جانم را دائی بخواهد میدهم ولی مریم را نمیگذارم ازچنگم بیرن بیاورند . گویا در آنزمان که عمه با عباس برای سه روز قبل از رفتن به مشهد به خانه ما آمدند عباس متوجه شده بود که من خواستگارانی دارم برای همین سعی کرده بود که هرچه زودتر این وصلت سامان بگیرد . این حرفها را بعداز ازدواج عمه گلی چندین بار به مناسبتهائی به من زده بود. و صد البته بعد از ازدواج هم عباس به من ثابت کرد که همه ی این حرفها درست بوده . عباس آنقدر مرا دوست داشت که روزهای اول ازدواج اصلا به سر کار نمیرفت . البته او نیاز هم نداشت چند نفرزیر دستش کارمیکردند واتوبوسها راسرپرستی میکردند ومعمولا هرشب آخروقت میامدند ودرآمد آن روز را به عباس میدادند ومیرفتند.ولی از قدیم گفته اند هر عروس بدبختی هم چهل روز خوشبخت است . چهل روز من بیشتر از ششماه طول نکشید . عباس آنقدر زیبا و همه چیز تمام بود که هرکس او را میدید جلوی روی من میگفتند که خوش بحالت این حرف را من از دهان زن و مرد و فامیل و بیگانه بسیارشنیده بودم هیچ عیبی نمیشد به عباس گرفت . گذشته از ظاهرش که در حد عالی بود رفتارش نیز کمتر از ظاهرش نبود . بسیار مهربان بود و سلیم ،با همه کنارمی آمدبه قول مادرش میگفت عباس با گَبرهم میسازد.در مورد من که دیگر کار از این حرفها گذشته بود میگفتم مرغ به آسمان میپرد عباس برایم آماده میکرد . کاش اینهمه خوب نبود کاش هیچوقت کاری نمیکرد که اینهمه به او دلبسته بشوم . حالا وقتی یادم میاید دادم می آید . کاش از او باندازه سر سوزنی دلخور بودم تا حالا اینگونه نشکنم . شکستم آنطور که دیگر توانی در تنم نمانده
تازه دوماه ازازدواجمان گذشته بودکه خبرحاملگی ام را به عباس دادم . از خوشحالی داشت دیوانه میشد . چه شبها که تمام حرفهایمان دور و بر این کودک به دنیا نیامده بود .پدر و مادرهایمان هم بیشتر از ما خوشحال بودند . عباس پسر بزرگ خانوده بود و بچه ی ما اولین نوه آنها میشد . خانواده منهم با آنکه برادر بزرگم ازدواج کرده بود هنوز بچه دار نشده بود این بچه ی من در نزد خانواده منهم اولین نوه بحساب می آمد . حتما توی دلتان خواهید گفت خوشا به حال این بچه با اینهمه دارندگی . ولی این یکی از بدبخترین آدمهای روی زمین شد . هم خودش هم من و هم یک برادر و خواهرش که بعدا به دنیا آمدند .
خاله مریم آن روز خیلی برایم درد دل کرد . گاه بغض گلویش را میگرفت و با گوشه ی چادرش اشکهایش را پاک میکرد . نفسش انگار گاهی کم میامد . دلم برایش میسوخت احساس میکردم هرچند تا حالا هرچه گفته بروفق مرادش بوده ولی این حال و روزش بیانگراین بودکه بقیه داستان زندگیش میباید بسیاررنج آور باشد.سعی میکردم صبور باشم و بگذارم آنگونه که دلش میخواهد دردهایش را بیرون بریزد . برای اینکه آرامشش را بدست آورد گفتم . خودت را اذیت نکن ولی او انگار حرف مرا نشنید و یا شنید و به روی خودش نیاورد دلش پر بود پر تر از آنکه صبوری کند . و دنباله ی حرفش را اینگونه ادامه داد.
بگذار یک داستان جدا اززندگی خودم برایت بگویم . میدانم حوصله ات سر میرود ولی خیلی این داستان برای من معنی و مفهوم دارد " روزی درویشی داشت از شهری میگذشت . دید بساط عروسی مفصلی برپاست . آنقدراین عروسی مجلل بودکه نظردرویش را جلب کردجلورفت وپرسید گفتند عروسی دختر شاه است بایکی ازشاهزادگان کشور همسایه . و همه ی مردم شهر هم از فقیر و غنی دعوت هستند خوب برای درویش بسیار جالب بود و هم فرصتی .پس داخل مجلس شد و خودش را در بین میهمانان جا کرد و طبق روشی که داشت ودلش میخواست ازهمه چیزسردربیاورد .دراویش معمولا وقتی درشهرها و دهات راه میروندبرای جلب توجه مردم اشعاری هم زمزمه میکنند که گاهی بصورت پند و نصیحت و گاهی درد دل است این درویش در راه معمولا این شعر را میخواند که خیلی هم به آن معتقد بود" دل بی غم درین عالم نباشد ......اگر باشد بنی آدم نباشد" بر مبنای این شعر که دیگر شده بود ملکه ی ذهنش وقتی آنهمه جاه و جلال را دید انگار سئوالی داشت تنش را میخورد او چون درویش بود و کسوت درویشان هم در تن داشت و همگان در آنزمان این افراد را بخوبی میشناختند هیچ خرده ای به اعمال و رفتارشان نمیگرفتند . آری درویش از این آزادی عملی که داشت برای اینکه سئوال حک شده در ذهنش را جوابی یابد خودش را با هر ترفندی بود به عروس رساند. او میخواست ببیند چنین عروسی با این دبدبه و کبکبه چه حالی دارد . و آیا آرزوی دیگری هم دارد؟ وقتی به نزد دختر رفت . به رسم آن روزها بعد از آرزوی خوشبختی برایش از او پرسید با این بزمی که برایت تدارک دیده اند به این نتیجه رسیده ام که تنها انسانی که تا امروز دیده ام هیچکدام به خوشبختی تو نبوده اند و حال میخواهم بپرسم آیا تو دختر شاه و عروس شاهی دیگر آیا دیگر آرزوئی داری ؟ دختر گفت . آری . درویش با تعجب پرسید یعنی هنوز هم آرزوئی در دلت هست که به آن نرسیده باشی ؟ دختر گفت آری آرزو دارم یک میخ بزرگ با یک چکش داشتم . درویش متعجبانه پرسید یعنی چه؟ تو با اینهمه ثروت و مکنت و برو بیا یک میخ و چکش بچه دردت میخورد ؟ دختر گفت میخواهم با چکش آن میخ بزرگ را برزمین بزنم . درویش که هنوزازحرفهای دختر سردر نیاورده بود منتظر بقیه حرف دختر شد . دختر پادشاه گفت میخواهم میخ رابرزمین بزنم تا زمین همین جابایستدوتکان نخورد. درویش حرف دختر را خیلی جدی نگرفت در حقیقت او درک نکرد که منظوردخترچیست فکرکردکه سئوالی کرده روی هوا و دختر هم جوابی داده تا او را از سر خود باز کند . پس سخن کوتاه کرد و این پرسش و پاسخ ادامه پیدا نکرد و نهایتا آن روز و آن بساط به پایان رسید و درویش هم بنا به روزگاری که میگذراند از آن شهر به شهرو شهرهای دیگر رفت . و اما
فصل سی و ششم
سالها گذشت و گذشت روزی این درویش از سر اتفاق گذارش به اطراف همان شهر افتاد . ناگهان به یاد آن عروسی مجلل و آن جلال و جبروتی که دیده بود و دیگر هم مثالش را ندیده بود افتاد. همانطور که در افکار خودش غوطه میخورد یاد حرف عروس آن شب افتاد . با خود فکر کرد راستی منظور آن دختر از آن حرف چه بود ؟ حس کنجکاوی او را وادارکردکه برود و ببیند عروس آن روز که همانا دختر پادشاه و عروس پادشاه همسایه بود در چه حال است. حدس اینکه او در چه وضعی هست خیلی برایش دشوار نبود . پس بهتر دید که داخل شهر شود و خودش را از این حدس و گمانها رها کند .زمستان بود و هوا بسیار سرد نزدیکیهای غروب بود بهتر دید این جستجو را به صبح موکول کند پس چه بهتراکنون به فکر مامنی برای استراحت باشد . در این وقت اتفاقی افتاد که نظر درویش راآنچنان به خود جلب کرد که از فکر استراحت به یکباره منصرف شد. زیرا او چشمش به زن جوانی که فقر و فلاکت از سر و رویش میباریدافتاد. رفتارزن در این هوای سرد بسیار عجیب مینمود .مدتی او را تحت نظر گرفت . ناخواسته و یا از سر کنجکاوی میخواست سر از کار او در بیاورد . پس از مدت کوتاهی شاهد اتفاقی بود که باورکردنش بسیار سخت بود زیرا دید زن فقیر در میان گل و لای جوی آب مرغ مرده ای پیدا کرد . با چابکی مرغ مرده را از آب گل آلود گرفت آن را به زیر چادرش پنهان کرد و با سرعت به راه افتاد .حال و روز زن وضعی عادی نداشت . درویش به دنبال زن بی آنکه او متوجه شود روان شد دید زن به یک خرابه رفت . در انتهای خرابه دیواری مخروبه بود زن به میان چهاردیواری مخروبه رفت . درویش از گوشه ای به نظاره ی زن پرداخت هوا دیگر تقریبا تاریک شده بود .درویش دید سه تا بچه کوچک به دورزن جمع شدند . مادر که همان زن فقیر بود گفت بچه ها امروزشانس با ما بود توانستم برایتان مرغ بیاورم . بروید کمی چوب جمع کنید و سپس . در میان شادی بچه ها او با سرعت به درست کردن مرغ برای خوراک بچه هایش پرداخت . درویش دیگر تامل را جایز ندید جلو رفت مرغ را از دست زن گرفت و گفت ای زن این مرغ مرده است حرام است . زن گفت برای بچه های گرسنه من که مدتهاست چیزدرست و حسابی نخورده اند حلال است . درویش گفت نکن اینکار را بیا کمی صبر کن الان میروم به شهر و برایتان اذوقه میخرم در همین حال زن نگاهی عمیق به چهره ی درویش کرد و گفت باشد منتظر میشوم. . درویش در حالیکه مرغ مرده را با خود میبرد تا نکند گرسنگی بچه ها را وادار به خوردن کند . گفت . صبر کنید خیلی دیر نمیکنم . رفت وبه سرعت تا آنجا که در توانش بود مقداری غذا برایشان فراهم کرد وآورد . زن با خوشحالی بچه هایش را سر سفره نشاند و شروع کرد به دادن غذا به بچه ها. درویش در کناری شاهد حرکات و رفتار زن و بچه هاشد . زن وقتی از کارغذا دادن به بچه ها فارغ شد . رو کرد به درویش و گفت . مرا میشناسی؟ درویش گفت نه . زن گفت درست به من نگاه کن. بازهم درویش گفت نه نشناختمت . زن گفت من همان دختر پادشاه هستم که شب عروسیم پرسیدی چه ارزوئی داری . گفتم میخ و چکش . درویش که به کاملا این موضوع را به خاطر داشت درحالیکه زبانش بند آمده بود پرسید . تو دختر همان پادشاهی هستی ؟ زن گفت بله قصه اش دراز است . یادت هست گفتم میخواهم میخ را بر زمین بکوبم که در همین لحظه زمین متوقف شود. و از چرخیدن باز ایستد؟ " درویش متحیر به صورت زن خیره شد . اشک از چشمانش سرازیر شد . زن گفت قصه من زیاد است . آری کاش میخ و چکش داشتم که زمین در همانجا می ایستاد . قصه دختر پادشاه درست درد منست . درست مثل زندگی من.
آری عزیزم منهم کاش درآن روزمیخی داشتم وچکشی تا سرنوشتم را در همان جا نگه میداشتم . و حالا برایت بقیه داستانم را میگویم ماه چهارم حاملگی ام بود روزی که داشتم باصطلاح زندگی راجمع وجور میکردم وقتی کت عباس را برداشتم که جا بجا کنم بسته ای ازیکی ازجیبهایش به زمین افتاد . برداشتم . من تا آنموقع تریاک ندیده بودم . آنرا بو کردم . بوی بدی داشت . مانده بودم این چیست ؟ بسته را برداشتم وبه سرعت خودم را به طرف دیگرحیاط که خانه عمه گلی بودرساندم . اولین کسیکه با من برخورد کرد آقا ماشاالله بود . سلام کردم و بسته را به او دادم و گفتم عمو ( من به پدر شوهرم عمو میگفتم ) این چیست چه بوی بدی داردو اضافه کردم من چون حامله هستم احتمالا این بسته اینطوربه مشامم بدبوآمده.عمو وقتی بسته را گرفت و باز کرد در حالیکه به وضوح برگشتن رنگش را دیدم گفت . مریم جان اینرا از کجا آورده ای ؟ کسی به تو داده؟ گفتم نه کسی نداده .داشتم کت عباس را جابه جا میکردم از کت او افتاد . ازآنجائیکه حامله بودم و شاید او مراعات حالم را میخواست بکند گفت . چیزی نیست عزیزم . منهم درست نمیدانم بگذار پهلوی من باشد تو هم به عباس چیزی نگو من خودم شب می آیم و از او میپرسم .
و این بسته ی کوچک پایان تمام خوشیهای زندگی پر ماجرای من بخت برگشته بود .
همه ما از خدا میخواهیم که از هرجهت ما را بی نیاز کند . ولی باید بگویم من بعد از عباس هرگز ندیده ام کسی را که از هرجهت بی نیاز باشد . آری من دیدم چه عاقبت بدی داشت این دارندگیها وبی نیازیهای عباس .اوهمه چیز داشت.ظاهری مردانه ،صورتی بنهایت زیباورفتاری متین ومهربان خلاصه هرچه بگویم کم گفته ام.ازپول ومال ومنال هم که دیگرجای حرف نداشت.عباس فقط بیست پنج ،شش سالش بود ومن دختری هجده ساله بودم.اینهمه خوشی زیادمان بود.برای همین گویا خداخودش صلاح دید که زمان اینکه چوب بدبختی رابه زندگی ما بزند فرا رسیده است . این اتفاق ساده ای نبود . البته من بدلیل اینکه هرگز فکر اینکه چه بلائی در انتظارخودم و زندگیم هست نبودم . خیلی نگران نشدم ولی .
آنطورکه مدتی بعد شنیدم زنی ازآن زنهاکه من هرگزبه عمر ندیده بودم و هنوز هم ندیده ام با داشتن شوهر و بچه که البته از شوهرش گویا به خاطرعباس طلاق گرفته بود وقید بچه هایش را هم زده بود درحالیکه سنش هم از شوهر من خیلی زیادتر بود زیرا بچه هایش حدودا سن وسال عباس را داشتند این زن قبل ازازدواج من با عباس دوست بوده عباس به قول دوستانش در دام این زن افتاده بود البته برای این زن که فریبا صدایش میکردندعباس لقمه ی چرب و نرمی بود اواز نظر اقتصادی خیلی به عباس وابسته نبود چون از وضع خوبی بر خوردار بود ولی گویا عاشق ودلباخته عباس شده بود.عاشقانه به عباس عشق میورزید و ازدواج عباس به او لطمه ی شدیدی زده بود .او دلخوش بود که عباس برای همیشه مال اوست وقتی فهمیده بود عباس میخواهد زن بگیرد چه کارها که نکرده بود ووقتی دیگر همه ی تیرهایش به سنگ خورده بود و دیگر دستش به جائی بند نشد چون عباس واقعا عاشق من بود فریبا به همه گفته بود که من نمیگذارم عباس را کسی از چنگم در بیاورد او باید تا آخرزمان مال من باشد.
فریبا در کمین مینشیند بعد از عروسی ما آرام آرام مثل مار توسط مردان دیگر که با او ارتباط داشتند عباس را به دامی میکشد که میدانسته تنها راه تسلط به اوست . البته عباس بعد از اردواج با من هرگز به او روی خوش نشان نمیدهد و همین بیشتر او را جری میکند طولی نمیکشد که عباس در دام اعتیادی که فریبا جور کرده بود می افتد . تا زمانیکه من آن روز آن بسته را پیدا کردم هیچکس از این ماجرا بوئی نبرده بود .
آنشب عمو به خانه ما آمد وقتی من در آشپزخانه مشغول تهیه شام بودم دیدم که عمو با عباس دارد یواش یواش حرف میزند . از آنجا که به عمو مثل پدرم اعتماد داشتم میدانستم هرچه میگوید به نفع من و زندگی مشترک من و عباس است ضمن اینکه یک ندای درونی به من میگفت که آن بسته چیز معمولی نبوده . آنشب تا نیمه های شب عمو در خانه ما ماند . و با سیاستی که داشت بی آنکه بگذارد من بفهمم گویا از عباس قول گرفت که اوقید این اعتیاد را بزند . نمیدانم از اطلاعاتی که من بعدا به دست آوردم آنشب عمو هم چیزی از ماجرای فریبا میدانست یا نه . ولی بعدها متوجه شدم که عمواز ماجرای عشق و عاشقی فریبا کاملا بی خبر بوده او فقط نگران اعتیاد عباس بود و همین ماجرا را پیگیری کرد شاید اگر او همه چیز را میدانست آخر و عاقبت زندگی من به اینجا نمیکشید . من هرچند سن و سالی نداشتم ولی مثل اینکه آنروزها دخترها خیلی زود سر از کار و زندگی در میاوردند زیرا من بی آنکه به عباس حرفی در رابطه با بسته ای که پیدا کرده بودم بزنم دلم شور میزد . فردای آن روز عمو را توی حیاط گیر انداختم و از او پرسیدم دیشب از حرف زدن با عباس به کجا رسیدید مگر آن بسته چیز مهم و مشکوکی بود که آنهمه با او صحبت کردید. ترا بخدا اگر چیزی هست به من بگوئید . عمو در حالیکه سعی میکرد مرا آرام کند گفت . مریم جان آن بسته هرچه بود مال عباس نبود . منهم درست نفهمیدم ولی وقتی از عباس پرسیدم گفت مال یکی از دوستانش بوده که به او امانت داده و درجیبش مانده و یادش رفته به صاحبش برگرداند . بهر حال تو ناراحت نباش . من مثل کوه پشت تو هستم زندگی تو زندگی عباس منست و نوه ای که میخواهد زندگی ما را روشن کند . وقتی من به عمو اصرار کردم که بگوید محتویات بسته چه بوده عمو به من گفت باشد حتما ولی باید یک قول به من بدهی و آن اینکه این رازی باشد بین من و تو . حتی عباس و گلی و پدر و مادرت هم نباید بوئی ببرند میترسم آش نخورده و دهن سوخته بشود . وقتی قول دادم عمو گفت آن بسته تریاک بوده . نمیدانم با آنکه من بدبخت بی جهت به عباس اطمینان داشتم و حرفهای عمو هم میتوانست کار ساز باشد ولی این کلمه مثل پتک بر سرم فرود آمد
فصل سی و هفتم
سرت را درد نمی آورم اگربخواهم جزئیات زندگیم را بگویم خدامیداندچقدرباید بگویم و بگویم شاید شبها وروزها به طول می انجامد . خلاصه آنکه همانطور که آن زن نقشه کشیده بود کار بجائی رسید که عباس بیچاره ماشینهایش را یکی پس از دیگری بی آنکه من و خانواده بوئی ببریم فروخت. من بچه ترازآن بودم که بتوانم درزندگی مشترکمان دخالتی داشته باشم.ضمنا بحضورعباس و نوازشهایش وبچه ای که در شکم داشتم وتوجه عمه و عمو ماشاالله برای اینکه من خیالم راحت باشد برایم کافی بود . نمیدانستم که چه آواری دارد به سرم می آید . دیرآمدنها وخماریها وگاه شنگول بودنهای عباس را به حساب اخلاق و رفتار همیشگیش میدیدم . متاسفانه نمیدانم چرا عمو پس از آن شب خیلی درکارهای عباس دقت نکرد و شاید هم کردو چون نمیخواست من در آن وضع و حال ناراحت شوم به گوش من نمیرساند.البته فروش اتوبوسهای عباس چیزی نبود که او در اثر اعتیاد نیاز به آن داشته باشد این ضربه موقعی به سر عباس فرود آمد که پای اورافریبابه کنار میزقماررساند برادرهای من که به تهران میامدند چون جزخانه من جائی رانداشتند بمنزل من آمد و رفت میکردند . خوب تهران برایشان جذابیت داشت . منهم از حضورشان بسیار خوشحال بودم .همین آرامش من باعث میشد که خانواده ی عباس هم به این اقامتها روی خوش نشان میدادند .تداوم آمدنهای برادرانم شدیک مصیبت بسیاربزرگ برای من . وقتی خداوند بخواهد بد برای کسی رقم بزند انگار تمام شرایطش را آماده میکند. این را از این جهت میگویم که برادر بزرگ و برادری که ازمن کوچکتر بود و بیشتر از همه به خانه من می آمدند بسیار به عباس علاقمند بودند . در حقیقت او را الگوی خودشان میدانستند با پادر میانی عمه هر دوی آنها راعباس بعنوان راننده روی دوتا از اتوبوسهایش مشغول کارکرده بود.این کار او باعث شادمانی همه ی ما شده بود زیرا هم برادرهایم کنارم بودند و هم درتهران مشغول کار شده بودند ولی همانطورکه گفتم همین دریچه ی امید بدترین دری بود که به روی من و خانواده ام باز شد . چون متاسفانه آنها بعلت نزدیکی بیش از اندازه به عباس وارتباط بااو به بیراهه کشیده شده بودند . آنها بچه های شهرستانی بودند.ساده و بی آلایش وعباس راهمیشه مثل بتی میپرستیدند او برایشان یک سمبل بودعباس هم بیچاره خودش مقصر نبود بلکه برای داشتن همپاکه گویا یک روش برای آدمهای معتاد است واز طرفی رفت وآمد به آن بزمها خصوصا با نزدیکی به فریبا که میخواست هرچه سختر ضربه به زندگی من وعباس بزند ودوستان نابابی که درکنارشان بودندازهیچ دشمنی دریغ نکردصد البته که اینگونه نشستها برای جوانها آنهم کسانی ازنوع برادرهای شهرستانی من که درحقیقت ازهمه چیزمحروم بودندجذابیت وتازگی داشت آنها با حمایت عباس هرچه بیشتروبیشتر به این لجن زارها کشیده شده بودند وازآنجا که اطرافیان شوهرم هم همه زالوصفت بودند از این طعمه ها هرگز چشم پوشی نمیکردند. آری به آرامی وبهمین سادگی زندگیم از هم پاشید.وقتی چشم باز کردم که دیگر جائی نمانده بود که از هم پاشیده نشده باشد . طولی نکشید که بزرگترین آوار هم به سرم آمدعمه و عمو مردند شاید به گفته ی دوستان و فامیل آنها دق مرگ شدند. این ماجرا یعنی اززمان ازدواج من تامرگ این دوعزیزخیلی طول نکشید.دلم میسوزدکه عمه و عمو ماشاالله با دردی بزرگ این دنیا راترک کردندزیرا آنها دیدندکه چگونه زندگی من وخانواده ام را این ازدواج به نابودی کشید . بارها از دهانشان شنیدم که میگفتند کاش قلم پایمان خرد میشد وآن روزبرای رفتن بمشهد به خانه شما نیامده بودیم . اول عمو بعلت سکته در یک شب بارانی چشم از دنیا فرو بست . عمه میگفت خوش به حالش رفت و بد از بدتر را ندید . طولی نکشید که عمه در اثر تصادف با یک ماشین مدتها در بستر بیماری ماند و ماند تا آخرین ضربه را که مرگ پسر کوچکش بود دید و مرد.چقدر دلم برایش میسوزد . این دو نفر تنها تکیه گاه من در زندگی مشترکم با عباس بودند . گریه هایم و ناله هایم را تحمل میکردند من غافل بودم که با درد دلهایم دارم نمک به زخمشان میپاشم . ولی بارفتنشان احساس کردم که تنها حامیانم را ازدست داده ام . بهر حال زندگیست باید سوخت و ساخت . مراسمشان به سرعت برگزار شد . خوشا به حالشان که رفتند و بقیه داستان زندگی مرا ندیدند.
خلاصه اینکه هرچه از ارث پدر و مادر که هردو بسیار وضع خوبی داشتند به عباس رسید همه آنها شد دود و رفت به هوا . فریبا زهرش را به عباس وزندگی من تا قطره ی آخرش ریخت ورفت .یکدختر و یک پسردیگر هم به دنیا آورده بودم . شدیم چهار بدبخت و بینوا . وقتی خدا برای کسی قلمش را کج کند بد جور کج میکند نمیدانم چه کرده بودم که می باید چنین آخر و عاقبتی میداشتم . چه زمانها که با کار کردن البته دور از چشم خانواده ام که نمیخواستم آنها هم بوئی ببرند و هم در مقابل خواهر و برادرهایم آبرویم برود دور از چشم این و آن کاردر منزل دیگران را کردم تا حد اقل خودم و بچه ها یک زندگی بی سر و صدا داشته باشیم . در این زمان کاربه جائی رسیده بود که دیگر عباس تقریبا از ما بریده بود اوایل رفت و آمدش به یک شب و دوشب بیرون از خانه بود ولی کم کم این نیامدنها بیشتر و بیشتر شد حالا دیگر مدت به مدت هم اثری از او پیدا نمیکردم . نمیدانستم روز و شبها را کجاست و چه میکند . زنهای آن زمان بسیار دست و پا بسته بودند . نمیتوانستم بروم و سر از کار او در بیاورم در مکانهائی که از او به من آدرس میدادند جای من نبود . کم کم نا امید شدم دستم را به زانویم گرفتم در حدی که توان داشتم زندگیم را جمع و جور کردم در این زمان عباس گاهی بعداز ماهها سرو کله اش پیدا میشد . بچه های بیچاره ام از دیدن پدرشان به آن روز و حال پیش دوستان و همسایگان شرمنده میشدند و علنا به من اعتراض میکردند که از آمدن عباس جلوگیری کنم ولی من . من بیچاره هنوز عاشقش بودم. چشم باز کرده بودم و اورادیده بودم . سلول سلولم را حاضر بودم به پایش بریزم نمیدانم چرا امیدوار بودم . حال مرا کسی درک میکند که مثل من گرفتار دلش شده باشد .من از اینکه با این آمدنها می فهمیدم عباس زنده است خوشحال میشدم . دلم به وجد می آمد احساس میکردم هنوز زنی هستم که شوهر دارد . هرچند عباس دیگر شوهر نبود فقط یک زائده بود که به من و زندگیم چسبیده بود حالا دیگر هرسه بچه هایم به مدرسه میرفتند عباس اگر می آمد فقط یک شب مهمان ما بود. بیشتراوقات صبح که بیدارمیشدیم متوجه میشدیم چیزی از خانه برداشته و رفته . چند بار که این کار را تکرار کرد دیگر مواظبش بودیم . بیشتر اوقات من یا بچه ها وقتی متوجه میشدیم جلویش را میگرفتیم . او داد و هوار میزد . دراین زمان من یک اتاق در جنوبی ترین قسمت شهر گرفته بودم آنجا حیاطی بود که دور تا دورش را چندین اتاق احاطه کرده بود که هراتاقش را به کسی اجاره داده بودند.از نوع همان خانه های قمر خانمی.بچه هایم با بچه های همسایه ارتباط داشتند بمدرسه میرفتند میگفتند ما آبرو داریم . هر چند از مال دنیا بی بهره بودم و چه روزها و شبها که فقط با نان خالی شکممان را سیر میکردیم ولی با تمام این اوصاف نمی گذاشتم بچه هایم پیش دوستانشان کم بیاورند . پدر و مادرم در این زمان نبودند . از آنها هم چیزی به من نرسید . البته اگر هم میرسیداین دوبرادر معتادی که ره آورد زندگی من با عباس بود نمیگذاشتند سهمی نصیب من شود . گذاشتم هرچه بود برای خواهرو برادرهایم . خلاصه وقتی عباس میخواست با چیزی که از خانه برای فروش و مصرف مواد برداشته بود برود بیشتراز همه پسر بزرگم جلویش را میگرفت واوکه ازحساسیت ما جلوی درو همسایه خبر داشت بافریاد هائی که از سینه ی ناتوان و معتادش در میامد همه را به هواخواهی خود وادارمیکرد.مردم که ازدل ما خبر نداشتند از داد و هوار عباس آبرویمان بیشتر پیش این مستاجرین میرفت .زیرا آنها میخواستند پا درمیانی کنند.ولی پسرم ضجه میزد و میگفت مامان این کارهای پدراز امروز مرا در مدرسه سرزبانها می اندازد . کاملا درست میگفت . زیراصبح آن روز همه به من و بچه های من طور دیگری نگاه میکردند گویا میخواستند ازسیر تا پیاززندگی من سردربیاورند.چون ما همیشه به قول معروف آهسته میرفتیم و آهسته میامدیم با این بلوائی که عباس راه می انداخت.درحقیقت پای آنها رابه زندگی خصوصی ما باز میکرد .آدمهای بیکاری بودند که دنبال سوژه میگشتند .شاید این یک نمایش خانگی بود که باعث میشد مدتی سرشان گرم باشد .ما میدانستیم که دلشان برای ما نسوخته . و این خودش یک معضل بزرگی برای زندگی ما بودگاهی بابچه ها حرف ازاین میزدیم که جایمان راعوض کنیم اولا در اقتصادمان نبود که هرجائی برویم ولی بدبختی ما این بود که در اینجا عباس آدرسمان را میدانست نهایتا باز عباس می آمد و همان آش بود و همان کاسه . دیگر خسته شده بودیم . اگر او نبود با همین سختیها میسوختیم و میساختیم و صورتمان را با سیلی سرخ نگهمیداشتیم . ولی عباس داشت همین امید را هم از ما میگرفت. بچه هایم بزرگ شده بودند بد و خوب را تشخیص میدادند . اینجا بود که دیگر من تنها نمیتوانستم تصمیم بگیرم .
فصل سی و هشت
روز به روز زندگی ما با حضور گاه گاه عباس تلختر میشد خصوصا برای بچه هایم که حالا داشتند عقل برس میشدند و میخواستند سری توی سرها در بیاورند خوشبختانه من درجائی زندگی میکردم که سطح مردم بسیارپائین بود ولی اوضاعی که ما داشتیم اسفناکتر از آن بود که حتی در همان حد و حدود باشیم . کارد به استخوانم رسیده بود . نق زدن و روحیه ی خراب بچه ها داشت داغونم میکرد بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید کاری کنم این زخمی هست که چرکین شده و امید بهبود ندارد . بافکر خودم و بچه ها به این نتیجه رسیدیم که شایدعباس برای گذران روز مره اش است که دست به دزدی از خانه خودش میزند گفتیم بهتر است دست به کار شویم اول به ظاهرش برسیم یعنی سرو لباسش را عوض کنیم که آبرویمان کمی حفظ شود و اگر حاضر به آمدن و با ما زندگی کردن نشد هربار که میاید کمی پول به او بدهیم .تا بدینوسیله دیگر با این دزدیهایش روح بچه هایم را نیازارد. با این فکر به سرعت دست بکار شدم با بدبختی وازهر راهی که امکان پذیر بودپولی جمع کردم و با خرید لباسهای دست دوم ولی نسبتا آبرومند به سراغش رفتم . خیلی گشتم تا پیدایش کردم .دریک دخمه با تعدادی مثل خودش زندگی میکرد.خدا میداند چقدر برایم سخت بود تا در آن لجن زار بدنبالش بگردم . نگاههای افراد معلوم الحال وحرفهای ناجور و تکه پرانیها داشت مرا از تصمیمم منصرف میکرد ولی به یاد بچه هایم افتادم که به این تصمیم من دلبسته بودند. با خودم گفتم کاری را شروع کرده ام باید به انجام برسانم .خلاصه میکنم حدود یک نصف روز گشتم و گشتم وباهر ترفندی بود پیدایش کردم .چه حال وروزی داشت؟ نگویم بهتر است به یادم که می آید آتش میگیرم . لباسها را به او دادم و گفتم اگرخواستی به خانه بیائی لااقل برای آبروی بچه هایمان هم که شدن اینها را بپوش بچه هاخیلی غصه میخورند .عباس فقط گوش میداد احساس کردم اصلا مرا نمیبند و حرفهایم اصلا به گوشش نمیرسد.حس غریبی داشتم .احساس اینکه این مجسمه سوخته و درهم ریخته روزی عشق بزرگ زندگیم بود داشت آتش به جانم میزد. چشمهای عباس اصلا فروغ نداشت مثل دو تا شیشه بود که در صورتی سیاه در گردشی بی تفاوت و بی اختیار اطراف را نظاره میکرد . در حالیکه لباسها را از پاکت در میاوردم و به او قسم و آیه میدادم اشک میریختم . به جائی رسیدم که دیگرماندن فایده نداشت ازاو خواستم اگرپول هم بخواهد بیاید تا جائی که نیازش بر آورده شود و خورد و خوراکی تهیه کند به او میدهم . ولی دیدم کسانی که در اینمدت به کنار من و او جمع شده بودند در حالیکه هرکدامشان جرثومه ای از فساد بودندواین ازرنگ ورخسارشان کاملا مشهود بوددرحالیکه به من والتماسهایم میخندیدن همان کسانیکه شب و روز با او دمخور بودند وقتی دیدند با چه حال و روزی برای او دل میسوزانم به من گفتند خودت را آزار نده او بیست و چهار ساعت نگذشته میرود و لباسها را میفروشد .دنیای عباس مواد است و مواد ..آن روز آنقدر احمق بودم که خیال کردم میفروشد تا خورد و خوراکش را تامین کند . امااو غرق شده بود و من میخواستم جسدی بیجان را نجات دهم . عباس مرده بود و من نمیدانستم . در این زمان بحرانی که فقر گلوی من وبچه هایم رامیفشردبازهم همان برادرهایم که باافتادن بدام دوستان عباس هر دومعتاد شده بودند گاهگاهی به دادم میرسیدند . برادربزرگم محرم بود ودومین برادرم منصور بود .آنها بودند که گاهگاهی میامدند و کمی پول به من میدادند که صد البته اینها کمکی نبود که من بتوانم زندگیم را بگذرانم .بیشتربا رفتن به خانه این و آن و کارکردن و پرستاری از بیماران سعی میکردم با سیلی صورتم راسرخ کنم بچه ها که میپرسیدند میگفتم توی یک بیمارستان شبها میروم پرستاری .این باعث میشد که عزیزانم متوجه نشوند که با چه رنجی دارم لقمه نانی رابا شرافت به خانه میاورم وقتی هم دیگر تقاضائی نداشتم بیشتراوقات شب تا صبح با بافتن لباس برای کسانیکه آشنایان معرفی میکردند اموراتم را میگذراندم . دلم خون است . برادرم منصور که سر پر شوری هم داشت وارد دار و دسته قاچاقچی ها شد و متاسفانه جانش را در این راه داد و زن و بچه اش هم مثل بچه های من سیاه بخت شدند . پدر ومادر منهم مدتی قبل از این فاجعه به رحمت خدا رفته بودند و خدا را شکر ندیدند که چه سرنوشتی دارد برای عزیزانشان یک به یک رقم میخورد . حالا مانده سرگردان سر شما را هم با این داستان زندگی ذلت بارم درد آوردم .حالا پیش خودتان فکرمیکنید از آمدن پیش این دوسید چه چیزی نصیبم میشود؟ولی راستش میخواهم ببینم آخر و عاقبتم چه میشود . دیگر از عباس دل بریده ام حرف دوستانش درست بود یکماهی از ملاقاتم با او تمام نشده بود که شبی با هما ن لباسهای قبلی به خانه آمد . ما با دیدن او داشتیم دیوانه میشدیم . وقتی در باز شد و چشمم به اوافتاد احساس کردم آواربر سرم آمده . حالی داشت که هیچ جمله ای نمیتواند آن رابه تصویربکشد. بدتر از قبل و تکیده تر . کنار اتاق نشست مثل همیشه چمباتمه زده و مات در حالیکه چشمانش دیگر زنده بودن را از یاد برده بود به ما خیره شده . بچه هایم مانند یتیمانی که جسد پدرشان روی دستشان مانده کنار اتاق او را نگاه میکردند . خدا میداند در دل کوچک هر کدامشان چه درد هائی داردچنگشان میزند . اشک در چشمانم پر شد . فقط نگاهش کردم . و فردای آنروز باز هم چیزی از خانه ی خالی و محقر ما گم شد . حرف هم پالکیهایش به یادم آمد .ولی مگر چاره ای داشتم ؟ منم و این سه تا بچه ی بیچاره اگر بشود یک وقتی بیایم و سیدها بگویند آخر و عاقبتم چه میشود شاید دلم را به آینده بتوانم خوش کنم . سعید پسر بزرگم خیلی حساس است از شکل و قیافه هم متاسفانه شبیه به عباس است ولی پسر دومم یعنی وحید به خودم شبیه است اکرم دختر هم قیافه اش بد نیست . حالا خیلی هنوز مانده که شکل بگیرند . البته این را هم بگویم که در این مدت خانه مان را عوض کردیم و نگذاشتیم عباس ردی از ما بعد از آن شب کذائی داشته باشد . بیشتر به خاطر بچه هاست انها دیگر بریده اند . راستش میگویند به همه بگو پدرمان مرده . ولی این دل صاحب مرده ی منست که هنوز مهر عباس را در خودش نگه داشته . .
حرفهای مریم خیلی بیشتر از اینها بود ولی چه فایده از بیان دردهائی که هم گذشته و بیشتر دل انسان را رنجور میکند . دلم به حالش میسوخت . هنوز از زیبائیهائی که گفته بود کاملا از صورتش پیدا بود . تا این زمان که ما تقریبا نزدیکش بودیم چیزی از زندگیش نمیدانستیم . به او قول دادم که فردای آن روز مریم را به دیدن سیدها ببرم .
مریم در واقع نه چیزی برای از دست دادن داشت و نه چیزی برای به دست آوردن . شاید فقط یک حس زنانه او را مشتاق به دیدن سیدها کرده بود ولی از آنجائیکه هر انسان زنده ای بی امید و بی آرزو نیست مریم هم هنوز جوان بود . سه تا بچه داشت بچه هائی که هرکدام میتوانستند آینده ای داشته باشند که همین امید بزرگی برای مریم زجر کشیده بود
فصل سی و نهم
حرفها وشرح زندگی مریم از زبان خودش برای من مثل یک داستان بود.شاید اگرآن را درکتابی خوانده بودم تمام وقایع را زائیده تخیل یک نویسنده ی زبر دست میانگاشتم .قول دیدن سیدها به او امید تازه ای داد . اشک در چشمانش جمع شد . شاید در خیالش تصور میکرد با رفتنش پیش آنها دریچه های به رویش باز خواهد شد .
و بالاخره آن روز رسید .وقتی خبر را به او دادم خودم از او بیشتر مشتاق رسیدن به نزد سیدها بودم . چشمان مریم خانم درخشید . با متانتی که خاص خودش بود جلوی برادرها نشست . احساس کردم تمام جسم و روحش را به این لحظات سپرده است .
مثل همیشه قسمتی اززندگی گذشته اش رابرادر بزرگ برای مریم گفت.این روال فال بینی وآینده نگری آنها بدل کسانیکه به دیدنشان می آمدند می نشست . و باعث میشد که طرف اطمینان داشته باشد که حرفهایشان درست است
مریم بی طاقت ترازآن بودکه منتظربماند با نگاهی مضطرب رو به من کرد وگفت . از او بپرس کاری را که تصمیم دارم و مدتهاست بآن فکرمیکنم اگرانجام دهم اولابصلاحم هست یا نه وبه نتیجه میرسد؟ ازطرفی من موفق به این میشوم که بچه هایم رابه ثمربرسانم یا نه ؟ من با روالی که دراینمدت پیدا کرده بودم با آقا کمال سئوال مریم خانم رامطرح کردم . واو در حالیکه در چشمانش مهربانی موج میزدنگاهش راازمن به او برگرداند و با سربهردو سئوال او جواب مثبت داد .در آن جلسه برادرها به مریم خیلی آینده روشنی را نوید دادند . وازروالی که داشتند من متوجه شدم که حرفهایشان بر مبنای دلسوزی نیست بلکه با قاطعیت به او امید میدادند . آقا کمال گفت . تولیاقت آنچه راکه خواهی داشت داری . این روزها سیاهترین روزهای توست . فقط هوشدار میدهم که نا امید مشو . راهی که میروی به نتیجه ای که در خیال داری خواهد رسید .
حرفهای آقا کمال انگار زندگی مریم را خصوصا از نظرروحی دگرگون کرد با خنده ای که به من کرد احساس کردم باری سنگین از روی دوشش برداشته شده . منهم به نوبه ی خود بسیار شادمان شدم . این خبر مادرم را نیز بی نهایت شاد کرد . و بقیه داستان زندگی مریم خانم که شاهد آن بودم .
اوزن تقریبا عامی بود من خیال میکردم با این شرایطی که دارد نباید از روند یک زندگی رو به پیشرفت در جامعه مطلع باشد ولی او درهمین مدت کوتاه به من فهماند که خیلی هم آدم ازمرحله پرتی نیست وخوب به اجتماع ومسائل آن آشناست.مریم بسیار روی تحصیل بچه هایش حساسیت داشت و از همین جا معلوم میشد که حواصش به اوضاع زندگیش هست . او بچه هایش را به درس خواندن بسیار ترغیب مینمود واز هیچ کوششی برایشان دریغ نمیکرد بی آنکه کسی خبر داشته باشد به خانه هائی هم برای کار میرفت تا بتواند چرخ زندگیش را بچرخاند . البته من این موضع را بعدها فهمیدم . نمیدانم چه کسی به او گفته بود که دولت دارد برای اقشار کم در آمد خانه هائی درقسمت جنوبی شهرمیسازد.او با کمک یکی ازکسانیکه بخانه شان برای کارمیرفت وگویا طرف کسی بودکه دست اندر کار این مسئله بودحال و روزش را شرح داده بود و از آنجا که خدا کس بی کسان است صاحب خانه هم خودش شخصا برای مریم دستی بالا زدومردی و مردانگی را در حق این زن تمام کرد زیاد طول نکشید که خانه کوچکی در نهم آبان آن روز برایش گرفت صد البته تمام اقساط آن را خود مریم با کار شبانه روزی به هر شکلی که بود بعهده گرفت خود اوهم از هیچ کمک جنبی به این زن دریغ نکرد اینها همه باعث شد که دیگر مریم از آن اوضاع بدی که داشت کمی فاصله بگیرد . بچه ها داشتند بزرگ میشدند . آن روز که پرسید ازمن که از سید بپرس کاری که کرده ام به نتیجه میرسد یا نه همین مسئله ی رو انداختن به آن مرد نیکوکاربرای صاحب خانه شدن بود . گویا مریم بسیار نگران این مسئله بود.ولی به قول قدیمیها هرسیه روزی پیش خداوند یک بقچه ی سبزوسرخ دارد . اینجا دیگر شانس آورد. خودش میگفت این بزرگترین شانس زندگیش بوده
وقتی این آرزوی مریم برآورده شدوحالا دیگر سرپناهی هم پیدا کرده بود ومریم خود را خوشبخترین زن دنیا میدانست . یکی دو سالی که از این ماجرا گذشت و تازه مریم داشت زندگیش روی روال می افتاد از آنجائیکه همیشه سنگ به در بسته میخورد . معلوم نشد از کجا و چه کسی رد پای او را پیدا کرده بود و یکی از معضلاتش از همین جا شروع شد .
زمانی نگذشت که روزی کسی برای او خبر آورد که عباس در وضع بسیار بدی در یکی از شیره کشخانه ها در حال مرگ است . این خبر وقتی به مریم رسید او تصمیم گرفت تا سرحد توانش از خود گذشتگی کند و به دنبال عباس برود . هرچه بچه ها و خانواده اش و هرکس که از حال و روزش خبر داشت به او گفتند که صلاح نیست که به دنبال عباس برود و او باید قید این مرد را بزند چون دیگر در این وضع و حال جز بدبختی و هزاران مصیبتی که معلوم نیست چه هست به سرش خواهد آمد و نه تنها به درد تو نمیخورد که روحیه بچه ها را هم خراب میکند او حتی پدر هم نمیتواند برای بچه هایش باشد بچه امیدی میخواهی به دنبالش بروی؟ مریم یک گوشش دربود ویکی دروازه اومیگفت میدانم که باآمدن عباس هزار درد و بلا ممکن است به ارمغان برایم بیاورد . ولی من به دنبالش میروم .مریم عاشق عباس بود . او هنوز عباس را همان جوان زیبای همه چیز تمام میدید . حتی چند بار پدر و مادر و مادر شوهرش که عمه اش بود باوگفتند تو میتوانی با وضعی که عباس دارد طلاق بگیری ولی مریم گفته بودخدا برای من یکیست وعباس هم یکی. مریم در شرایطی به سر میبرد که برای کمتر زنی قابل تحمل بود . اواز خانواده اش هیچکس را درکنارش نداشت. تک و تنها بود . حتی درزمانیکه آنها بودند بعلت اینکه عباس دو برادرش را معتاد کرده بود و آنهمه بلا به سر خانواده ی مریم از طرف عباس آمده بود مرتبا او را مورد سرزنش قرار میدادند . حضور عمه را بعد از سالها و سپس این وصلت را عامل بیچارگی خودشان میدیدند . خانواده عباس هم بعلت اینکه مریم و بچه هایش در شرایط بسیار بد اقتصادی به سر میبردند وقتی از حضور عباس در میان فامیل هم شرمنده بودند به کلی قید ارتباط با مریم را زدند . این وضع و حال مریم بود وحالا هم که خبری از عباس آمده ولی ایکاش خبرآورنده کمی مروت داشت و چنین زندگی این زن و بچه هایش را بهم نمیریخت
مریم دو باره کمر همت را بست و به نشانی خبر آورنده رفت و تقریبا با جناره ی عباس رو برو شد . جنازه را تحویل گرفت . خدا میداند چه کرد تااورابصورت رایگان دربیمارستانی دولتی بستری کرد . حالا دیگر دو پسرش تقریبا بزرگ شده بودند و به دبیرستان میرفتند . پسر بزرگش را نزد مرد کفاشی که از دوستانشان بود گذاشته بود و از درس و مدرسه که بر میگشت نزد او میرفت و کمک معاشی بودهرچند ناقابل و بقول مریم خرج خودش رادر میاورد .بالاخره عباس حال و وضع ظاهرش تقریبا مناسب شد ولی دکتر گفته بود در این سن او نمیتواند تریاک را کاملا ترک کند منتها حد ومرزش را باید نگهدارد .
مریم میگفت با حضورعباس خدابه جسم من روح داده خودش میرفت تریاکش راتهیه میکردودرخانه تمام احتیاجات عباس را بر آورده میکرد. حالا کم کم داشت زندگیش روی خوش به اونشان میداد.خانواده ی عباس تازه وقتی خبر بهبودی و رو براه شدن حال عباس را شنیده بودند پایشان به خانه مریم بخت برگشته ی رانده شده ازفامیل بازشده بودولی متاسفانه چون برادربزرگ مریم بعلت اعتیاد زمین گیر شده بود وبرادر دومش با داشتن دو بچه به قاچاق روی آورده بود و در این راه جانش را از دست داده بود همه ی اینها باعث شده بودکه خانواده ی مریم کاملا قید مریم و بچه ها و شوهرش را زده بودند و به قولی سایه آنها را با تیر میزدند . البته این هم دردی بود که بر روی سینه مریم سنگینی میکرد ولی چاره ای جز قبولش را نداشت
دو پسرش با تمام مشکلاتی که سرراهشان بود هر دو دیپلمشان را گرفتند و هریک در یک اداره ی دولتی دست و بالشان بند شد حالا دیگر کاملا اوضاع بر وفق مراد خانواده ی مریم بود .او دیگر برای کار کردن به خانه ی این و آن نمیرفت پسرها آنچنان هوایش را داشتند که گاهی خودش برای من تعریف میکرد و میگفت دارد خستگی یک عمر از تنش در می آید . سه سالی عباس زنده بود و بعد بعلت ناتوانی و مصرفی که در گذشته کرده بود کاملا روی او تاثیر منفی گذاشته بود و با تمام تلاشی که مریم کرد و کرد متاسفانه این بار دیگر نتوانست او را از دست اجل بگیرد و عباس در کنار خانواده اش زندگی را به درود گفت .
حالا دیگربچه ها سروسامانی گرفته بودند .دخترش زن یک مهندس شد و اوضاع بسیار خوبی پیدا کرد مدت کمی بعد از مرگ عباس پدرش هم ازدنیا رفت وبارفتن او وعباس پای مریم به خانه ی پدری و دیدن برادر و خواهرش باز شد و شنیدم بعد از سالها در حالیکه مزد تمام زنجهایش را که کشیده بود از دنیا گرفت و رفت .
من هیچگاه خاطره زندگی مریم رااز یادنخواهم برد.همیشه وهمیشه او برایم یک اسطوره از مقاومت و پایمردی بود خدایش بیامرزد.
از حال پسرانش کاملا مطلع هستم زندگی فوق العاده ای دارند و تنها چیز جالبی که میتوانم اینجا بگویم اینست که این سه بچه خانه ای راکه مریم درهمان نقطه ی پائین شهر گرفته بودهرگز نفروختندونه اجاره دادند هرگاه میخواستند دورهم جمع شوند درهمان خانه جمع میشدند و یا د و خاطره ی مریم را هرگز نگذاشتند که از زندگیشان پاک شود .
فصل چهلم(داستان زندگی مهرآفرین)
من داستانهائی را که در رابطه با این دو سید دیدم و شنیدم هرکدام برایم گاه مثل یک کابوس است . و گاه تعجب آور. هرچند نویسنده نیستم اما سعی میکنم آنچه را که دیده ام به گونه ای تعریف کنم تا به نظر خواننده زیبا و خواندنی جلوه کند.امیدوارم که در این مهم موفق شوم . ترسم از آنست که مبادا این نوشتار کسالتی برای خواننده داشته باشد بر این اساس به خود وظیفه میدانم آنچه را دیدم و شنیدم به درستی بیان کنم . هیچ فراز و نشیبی را برای اینکه خواننده را جلب کند به آن نمیدهم . در حقیقت امانتداری میکنم . و اما آخرین صفحه ی این نوشتار را با یک داستان حقیقی دیگر برایتان مینویسم امید است همانگونه که برای من عجیب بود برای شما هم جذاب باشد و هم جای تعجبی داشته باشد .ضمنا مکررا خواهشمندم اگر کاستی در نوشتارم هست مرا ببخشائید .
دربین همکارانم دراداره بادختری که درست همسن وسالم خودم با تفاوتی چند ماهه که ازمن بزرگتربوددوستی داشتم از خصوصیاتش بسیار خوشم می آمد . ضمن اینکه دردوستی با اوخیلی موفق نبودم . در اولین شناختهایم از او رفتار وحرکاتش به نظرم کمی خاص می آمد . بسیار منزوی و گوشه گیر بودو باصطلاح درون گرا . ولی از کسانیکه قبل از من درآنجا کار میکردند و خواه ناخواه او را بیشتر میشناختند و یا حتی کمی به او نزدیک بودند میشنیدم که دختری خونگرم است و مهربان . نوع کارمن با او متفاوت بود برای همین فرصت اینکه به او نزدیک شوم را پیدا نمیکردم ولی از آنجا که هرچیز دست نیافتی باشد بیشتر انسان را مشتاق میکند مسئله ی آشنائی با این همکار راستش برایم شده بود یک معما که خیلی مایل به حل آن بودم . شاید اغراق نباشد که در اوقات فراغت در منزل هم فکر نزدیک شدن و سر در آوردن از رفتار او برایم شده بود یک سرگرمی .بهمین جهت با پشتکار و شگردهای مختلف تقریبا بهر شکلی سعی میکردم به او نزدیک شوم اما گویا این سنگ هیچ منفذی برای رسوخ من نداشت و همیشه در این کار ناموفق بودم . کم کم به نظرم رسید که سعی من بیهوده است چون دریافتم که او زیاد مایل به ارتباط با اطرافیانش نیست و گویا دوستانش را با متر و معیار خودش اندازه میکند و احتمالا من در چارچوب انتخاب او نبودم کم کم از دوستی و نزدیک شدن با او منصرف شدم تا اینکه بر حسب کاری اداری مجبور شدیم مدتی در کنار هم باشیم تا پروژه ای را به سامان برسانیم . روزهای اول به سردی و تقریبا همانگونه که فکر میکردم گذشت . این را هم بگویم که من در ارتباط ایجاد کردن با اطرافیانم بسیار ناتوان هستم برهمین اساس تقریبا تا کسی پا پیش نمیگذاشت دوستی من رنگ نمیگرفت.بهمین جهت و بالطبع این حال من و او با هم خیلی همخوانی نداشت و سرعتی در دوستی و نزدیک شدن به چشم نمیخورد . در این مدت تمام ارتباط ما در رابطه با کاری بود که میکردیم بالاخره حوصله ام سر آمد با خودم عهد کردم که توانائیم را در بوته آزمایش بگذارم و برای اولین بار از هر راهی که ممکن است این حصار سخت و یخی را بشکنم . و اما تصمیم من به این جهت بود که از هر زاویه که نگاه میکردم او را دختری بسیارمعقول و باشعور و تقریبافرد با ارزشی میدیدم و به خودم قبولانده بودم که این دختر ارزش هر سعی و تلاشی را که برای نزدیک شدن به او باشد بکنم نباخته ام .بالاخره از آنجا که خواستن توانستن است .نمیدانم کدام شگردم کار ساز شد و توانستم این قله را فتح کنم . بله خوشبختانه دیری نپائید که یخها آب شد و من با هرترفندی که بود خودم را به او نزدیک و نزدیکتر کردم . چون مدت زمان شناخت من از او زیاد بود بیراه نرفته بودم و در کوتاهترین مدت به این نتیجه رسیدم که دوستی با او بسیار برایم از هرجهت جالب و ارزشمند است .جالبتر اینکه با دقتی که به کار میبردم (زیرا از آنجا که هرچیز وقتی سخت به دست می آید گرانبهاست و او برای من بمثابه گنجی بود که میخواستم آن را بگشایم و ببینم آیا این همه علاقه من به دوستی با این فرد اساسا کار بجائی بوده یا نه) هر روز احساس میکردم هم او را بهتر میشناسم و هم یک نقطه مثبتی در رفتارش کشف میکردم. اسمش مهر آفرین بود ولی دوستان او را بنا به خواسته ی خودش آفرین صدا میزدند . و واقعا اسمش به رفتار و تمام منشهایش هم آهنگی داشت .
دوستی ما کم کم رنگ ولعاب خوبی به خودگرفت .آفرین خیلی کم در موردخانه و خانواده اش صحبت میکرد.و از این نظر کمی محتاط به نظر میرسید .با اینهمه وقتی با کسی صمیمی میشد در دوستی سنگ تمام میگذاشت و کاملا دختری شوخ و بذله گو بود البته با آنها که خودش انتخاب کرده بود یکی از خصوصیات بارزش که باید بگویم مرا بیشتر شیفته ی او کرد این بود که فردی قابل اعتماد و امین بود .از آنجا که در زندگی پدر و مادرم همیشه برای من دوستانی نزدیک به حساب می آمدند و مرا طوری به خودشان وابسته کرده بودند که تمام گزارشات روزمره در محل کارم را بشکل یک وظیفه برایشان میگفتم . آنها همیشه حرفهای مرا با دقت و علاقه گوش میدادندوپرواضح است که راهنمایان بسیارخوبی برایم بودند برطبق همین اصول بسیارازآفرین برایشان گفته بودم زیراخصوصا بعداز نزدیک شدنم و با توضیحاتی که برایتان دادم به حساب خودم این تلاش من یک موفقیت در زندگی شخصی من به حساب می آمد . برای همین دلم میخواست با شناساندش به پدر و مادرم برای خودم هم وجه ای کسب کنم و هم ببینم سعی من در دوستی با آفرین واقعا ارزش اینهمه دردسررا داشت یا نه . بر این محاسبات من وقتی از خصوصیات او با پدر و مادرم صحبت کردم هردو آنها بسیار مشتاق به دیدن آفرین بودند تا اینکه حضوراین دوسید باعث شدکه بالاخره پدرومادرم هم که اشتیاق مرا حس کرده بودند چون گذشته من دیدار آفرین برایشان بسیار بااهمیت بود و خوشبختانه آنها هم موفق به دیدن آفرین شدند .
قبلا هم برایتان گفته بودم من دختر بسیار ساده و پر حرفی بودم البته در قیاس با رفتارم با آفرین شاید بسیار متفاوت بودم .در همان اوان آشنائی کم کم به این نتیجه رسیده بودم که اینهمه سعی من ارزش دوست شدن با افرین را داشت . شاید برایتان عجیب باشد که روز به روز به او بیشتر علاقه پیدا میکردم و بر اساس همین احساس بیشتر اوقات زمان اداریم را با او میگذراندم . همانطور که گفتم چون بر این باور رسیده بودم که آفرین تافته ی جدا بافته ای هست و برای خانواده ام هم از او بسیار گفته بودم راستش خیلی دلم میخواست که هرچه زودتر او را به آنها معرفی کنم . خوب یکی از آثار صمیمیت اینست که انسان راجع به کسیکه میخواهد با او تا نهایت دوستی پیش بروداینست که ازمسائل خانوادگیش مطلع شودو این امر بسیار مهم است . من از آنجا که میخواستم از این مسئله ی آفرین هم سردر بیاورم و ببینم از چه خانواده و چه نوع سیستمی برخوردار است (حتما شما هم مثل من معتقد هستید اگر کسی در دوستی از تبار و خانواده کسی مطلع نباشد مثل آنست که با چراغ خاموش رانندگی میکند دانستن این شرایط بسیار کمک به انسان میکند تا با درایت در دوستی استوار باشد و از هرجهت روشنگرانه قدم بردارد برای همین من مشتاق دانستن زندگی داخلی و خانودادگی آفرین بودم.لذا) سعی میکردم به لطایف الحیل از زیر زبانش این معضل را حل کنم برای همین جسته گریخته از زندگی داخلیم برایش میگفتم تا آنجا که بالاخره در دراز مدت و صبر و بردباری ،از لابلای حرفهایش به این نتیجه رسیدم که اودو خواهر و چهار برادر غیر از خودش دارد آفرین خواهر بزرگ بود. او عاشق خواهرها و برادرهایش بود . همیشه از اینکه درخانواده ای پرجمعیت زندگی میکند لذت میبرد. پدراومدیرمدرسه بود.همیشه وقتی در رابطه با زندگیش با من حرف میزدمیگفت هرچند زندگی مرفه و پر زرق و برقی ندارند ولی با همان حقوق پدرش همگی آبرومندانه زندگی میکنند .دو برادر بزرگش ازدواج کرده بودند و خودش ودو برادر و دو خواهرش با پدر ومادرشان بودند . از آنجا که گاه مرغ آمین در راه است و درد دلها را به گوش خدا میرساند کم کم حضور دو سید و آمدن یکی دو نفر از همکاران به خانه ما و جسته گریخته حرفهائی که در رابطه با دو سید و تعاریفی که آنها از این دو برادر کردند وعنوان کردند که آنچنان راست میگویند که انسان باور نمیکند آفرین را مشتاق کرد که در این رابطه از من سئوالاتی بکند . من با حرفهای او متوجه شدم که بدش نمی آید که من او را به دیدن دو سید ببرم . برای همین منهم مشتاقانه به او پیشنهاد کردم که میتواند این دو نفر را ملاقات کند و خودم هم به قول معروف با حرفهایم روغن داغش را زیاد کردم چراکه خودم بسیار مایل بودم که هم با آفرین خصوصی تر شوم و هم درحقیقت خودی به او نشان داده باشم .از این جهت خودم پیشقدم شدم و به او گفتم اگر مایل باشد میتوانم او را به خانه مان برای دیدن آنها ببرم . .آفرین در جواب این پیشنهاد من گفت بگذار از مادرم کسب اجازه کنم اگر توانستم میایم .
دلم میخواهد یک جمله معترضه هم بگویم ( هرچقدر ما خیال کنیم پیشرفته و روشنفکر هستیم متاسفانه آنچنان به ریسمان افکار گذشتگان وصل شده ایم که گریزی از آن نیست . نمونه اش اشتیاق آفرین به دیدن این دو سید.
فصل چهل و یکم
یکی ازخبرهای خوشی که به مادرم دادم این بود که درهمین روزها به زودی زودموفق به دیدن آفرین میشوند.در این مورد لازم است بگویم مادروخصوصا پدرم روی افرادی که مایعنی فرزندانشان باآنها سردوستی را بازمیکردیم خیلی حساس بودندوتقریبا از تمام رفت وآمدهای من وبرادروخواهرانم وارتباطهایمان رازیرنظر داشتندوخلاصه تاازتمام کم وکیف رفتار و منش دوستانمان و خانواده هایشان سردرنمیاوردندآرام نمی نشستند واین رایکی ازمهمترین وظایف خودشان میدانستند پدرم همیشه این شعررا زمزمه میکرد که " دوستی با مردم دانا نکوست . دشمن دانا به از نادان دوست . دشمن دانا بلندت میکند. بر زمینت میزند نادان دوست .
من هم به مناسبت همین حساسیت آنها وعلاقه ای که به آفرین داشتم بالطبع برای جلب نظرآنها در باره او خیلی حرف زده بودم و پدر ومادرم هم بسیارمشتاق دیدن اوبودند وخبرآمدن آفرین برای مادروخصوصا پدرم از دیدگاه من مژده ای بود تا ببینند که اولا او چگونه دختریست وثانیااین محک راهم به من بزنند که آیا شناخت درستی نسبت به دوستان واطرافیانم دارم یا نه.وبرای منهم این یک امتحانی بود که بسیار مایل بودم حد اقل به آنها ثابت کنم بزرگ شده ام .
یکی از تعریفهای من ازآفرین که بپدرم گفته بودم این بودکه اودختر بسیارروشنفکری هست .اما آنروز وقتی پدر شنید که آفرین هم در دام دوسید افتاده خنددیدوگفت بالاخره کارخودت راکردی وپای این دخترروشنفکرراهم باین ماجرا کشاندی. گفتم نه پدر جان خانمهائی که ازاداره آمده بودندآنقدرتعریف کردندکه آفرین هم بقول خودش میخواهد بداند اینها چه جور آدمهائی هستند . بعد در حالیکه میخندیدم گفتم خوب مازنها یک ژنی داریم که هرچقدرهم بخواهیم نمیتوانیم ازدستش خلاص شویم .این حرف من پدرم راهم تقریبا قانع کرد . وباعث شد کلی حرف بین من واورد وبدل شدوخلاصه آنکه روزموعود فرارسید و من دست در دست آفرین زنگ خانه را زدم مادرم که ازقبل زمان آمدن مارا میدانست ازدیدن اوخیلی ابراز خوشحالی کرد و پدر هم به او خوش آمد گفت . از همان لحظه هم پدرومادرم به تعریفهائی که من ازآفرین کرده بودم ایمان آوردند.واماداستان زندگی آفرین دوست وهمکارعزیزمن بسیار شنیدنیست . در اینجا باید بگویم که یکی ازخواسته های آفرین مثل خیلی ازکسانیکه من دیدم این بودکه لطفا وقتی من نزدسیدها هستم وآنها میخواهند زندگی مرا بازگو کنند کسی نباشد بهتراست ولی اومیدانست که بودن من الزامیست چون تقریبازبان آنهارامن از شاراتشان حسابی یاد گرفته بودم واواین را میدانست . ووقتی نگاه استفهام آمیز مرادید گفت البته تو که باید باشی من اصلا منظورم تو نبودی این گفته اش جواب همان نگاه من بود . پیش خودم فکر کرده بودم شاید خودش آنقدر میداند که بودن مراهم الزامی نمیداند ولی این گفته آخرش خیالم را راحت کرد که بودنم طبق خواسته خودش هست. آنروزمن و اوزودتر از همیشه از اداره مرخصی گرفته بودیم وطبق برنامه ریزی من تقریبا موقعی که من آفرین را به نزد سیدها بردم آنها تازه دست از ناهار کشیده بودند و این درست زمانی بود که هیچکس به دیدن سیدها نمی آمدو بنا به خواسته دوستم این بهترین زمانی بود که میشد او را به خانه ببرم .آفرین به گفته ی خودش دل توی دلش نبود میگفت راستش دست وپایم راگم کرده ام.این حال آفرین را درست درک میکردم چون تقریبا تمام کسانی راکه من باخودم به نزد سیدها میبردم اظهار میکردند که دلشوره ی عجیبی دارند.درست مثل کسیکه میخواهد به جلسه ی امتحانی برود که نمیداند چه پیش خواهد آمد . برای من خیلی این حال قابل لمس نبود ولی کم کم به این نتیجه رسیده بودم کسانیکه مشکلاتی غیرمعمول در زندگی دارند این حس در آنها کاملا مشترک است ومنهم که دیگراین احساس آفرین برایم تازگی نداشت براحتی توانستم او را کمی آرام کنم همانطور که برنامه ریزی کرده بودم وقتی به دیدن سیدها رفتیم بسیار اوضاع مناسب بود .
آفرین ومن با ورودمان وسلامی مقابل سیدها نشستیم . برادر بزرگ یعنی آقا کمال وقتی چشمش به آفرین افتاد لبخندی که معنی مهر و محبت ازآن کاملا مشهودبود صورتش راپرکردازنگاهش که حالادیگرمن خوب آنرامیشناختم متوجه شدم که به آفرین نگاه مهربانانه ی خاصی دارد.از آن نگاهها که یک پدربه دخترش میکند . پس از جواب گفتن سلاممان اولین حرفی که آقا کمال زد را هیچگاه فراموش نمیکنم . ضمن اینکه فقط این حرف راآقا کمال درمورد آفرین زدو من هرگز نشنیدم که به کس دیگری چنین محبتی را ابراز کند و او را اینگونه بنامد . او رو کرد به من گفت این دخترمثل خورشید پرازروحی زیباست مثل انسانهای مقدس پاک است به تو تبریک میگم با این دوستت او مثل یک روحانی به نظرم رسید.امیدوارم درست فهمیده باشم.من حرفهای آقا کمال رابه آفرین گفتم افرین مثل همیشه خنده ای نامحسوسی کردوگفت مرسی چقدر اینهامهربان هستند.گفتم ولی اودرباره همه اینطور نمیگوید . آقا کمال دست آفرین راگرفت نگاهی کردوگفت دخترتومثل فرشته ها پاک هستی .مادرت بایدبه تو افتخار کند خوشا به حال خانواده ای که تو بین آنها زندگی میکنی وقصه افرین را اینطور آغاز کرد.
توالان با مادرت زندگی میکنی . این پدری که الان سرپرست تو هست پدر واقعی تو نیست . خواهر و برادرهایت همه ناتنی هستند . همچنین دوبرادربزرگت که ازدواج هم کرده اند.آفرین گفت بله درست است .من کوچک بودم که پدرم دارفانی راوداع گفت . و مادرم بااین پدرم ازدواج کرد.آقا کمال گفت میخواهم چیزی به توبگویم که نمیدانم که میدانی یا نه راستش اگربخواهم حقیقت رابگویم میترسم ترا بهم بریزم .دودل هستم.من تمام حرفهای آقاکمال رابرای آفرین باصطلاح ترجمه کردم آفرین درحالیکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده . چند ثانیه ای سکوت کرد وبعد گفت.آخر من نمیدانم شماچه میخواهید بگوئید؟سید گفت دخترم در مورد این حرفی که به تو میزنم شک ندارم ولی توهم برووتحقیق بکن اگر درست بود در آن صورت متوجه میشوی که حرفهای من عین واقعیت است . حالا دوست داری حقیقت تلخی را از گذشته ات به تو بگویم؟ آفرین سرش را بعلامت تائید تکان داد.سید گفت دخترم شما هنوزهم پدرواقعیت زنده است آنکه میگوئی پدرت بوده ومرده اوهم مثل این پدرکه الان داری پدرت نبوده.از اینکه داستان را برایت بگویم معذورم بدار . فقط میدانم که تو پدرت در قید حیاط است. و تنها کسیکه میتواند این معما را برایت حل کند کسی نیست جز مادرت . نمیدانم چرا تا حال به تو چیزی نگفته شاید صلاح نمیدیده منهم بر این اصل که تو آمدی اینجا تا از آینده ات خبر دار شوی خواستم گذشته ات را برایت بگویم اگر میدانستم نمیدانی شاید هرگز این راز را نمی گفتم .
من احساس کردم که آقا کمال هم دگرگونی حال آفرین را کاملا درک کرد و گویا پشیمان هم شده بود و نمیدانست چه باید بکند به قول قدیمیها سبوئی بود شکسته و ماستی که ریخته . چند ثانیه ای به سکوت بین ما گذشت . بیچاره آفرین نمیدانست چه شده انگار آنچنان این حرف اورا دگرگون کردکه مثل آدمهای مات زده به من خیره شد وگفت یعنی چه؟منهم که مثل آفرین ازاین ماجرا سر در نمیاوردم فقط توانستم به اوبگویم . آفرین جان عجله نکن .ممکن است اتفاقاتی افتاده که خیلی هم عجیب نبوده. آقا کمال که فضا را خیلی سنگین حس کرد برای عوض کردن حال و هوای من و آفرین درحالیکه روی تشکچه ای که نشسته بود جابه جا میشد گفت. تو آینده ای بسیار روشن داری هرگزبه مشکلی برنخواهی خورد. پدرومادرت وخواهرها و برادرانت بسیار دوستت دارند . خیلی هم خودت را آزار نده چه فرقی میکند بهرحال همین پدرت ازخیلی پدرهای واقعی به تومهربانتراست خداهرچه خوبی بوده درذات تو گذاشته زندگی آینده ات هم همانطور که گفتم باز تکرار میکنم بسیارعالیست.آقا کمال وقتی اینها راگفت صورت آفرین پرازاشک شد. مدتی طول نکشیند که ما بااجازه دوسیدازاتاق بیرون زدیم درحالیکه هردوی ماحالی خیلی مناسب نداشتیم.ولی تعجب من آن وقتی بود که آفرین خیلی در رابطه باپدراصلیش که آقا کمال گفت زنده است ازاوسئوالی نکرد پیش خودم فکرکردم شایدمیداندوبروی خودش خصوصاجلوی من نمیاورد . برای همین دراین رابطه هرگزازآفرین سئوالی نکردم .ولی راستش رابخواهیدهرچه کردم که بیخیال شوم نشد که نشد .از همه ی اینها گذشته گویاحرفهای سیدآنقدرآفرین رابهم ریخت که من بالاخره نفهمیدم آفرین برای چه آنقدرمشتاق به دیدن سیدها بود.چون هرکس که می آمد بالاخره میخواست ازگره ای که درزندگیش بودپرده بردارد و یا مشکلش را در میان بگذارد و راه حلی بیابد ولی آفرین بعد از همین چندجمله که بین او و سید رد و بدل شد انگار خودش را گم کرده بود . آقا کمال خوب او را درک کرد خودش هم نمیدانم پشیمان بود از اینکه اینطور بی مقدمه این راز را برملا کرده و یا چیزهائی میدانست که صلاح نبود خصوصا جلوی من بیان کند بهر حال از این دیدار به نظر من چیزی عاید آفرین نشد .ضمنا آنچنان زود خودش را باخت که حتی نتوانست حفظ ظاهر را هم بکند بسرعت بلند شدوباهمان حالی که داشت ازسیدها خدا حافظی کردوپله های خانه مارا دوتایکی طی کرداحساس کردم میخواهد ازخانه ما فرار کند . من که نمیدانستم درمقابل این اتفاق چه بایدبکنم پاک خودم راباخته بودم.زیر بازوی آفرین راگرفتم که مبادا باسرعتی که دارد از پله ها بیفتد.حال وروزاواصلابرای من قابل پیش بینی نبود.مادرم پائین پله ها بما برخوردودرحالیکه ازمتعجب بودکه چرابه این زودی آفرین ازاتاق سیدها بیرون آمده نگاهش رابه من دوخت و منهم طوریکه آفرین متوجه نشود به مادرم حالی کردم که بهتر است سئوالی نکند . آفرین آنروز به هر حالی که بود خودش را خوب کنترل کرد از پدر و مادرم هم ضمن تشکر کردن خداحافظی کرد و رفت .
.
زنی ایرانی هستم . با نام ایرانی گیتی . 
