فصل هشتمدو سه روزی از این صحبتها گذشت و کم کم صبر و تحمل رجب و زهرا داشت به دلهره تبدیل میشد . در تنهائی از خود میپرسیدند پس چرا رضا قدم جلو نمیگذارد و مگر نگفت بگذارید خودم با منیر صحبت کنم . کم کم این فکر به ذهن پدر و مادر منیر رسید که شاید رضااصلا راضی به این پیشنهاد رسید و از آنجا که بچه ای با شرم و حیا و ضمنا خود را مدیون آنها میبیند باعث شده توی روی زهرا حرفی نزند و بگذارد تا با گذشت زمان خودشان متوجه شوند ولی وقتی رجب و زهرا در این باره بالاخره مجبور شدند حرف بزنند به این نتیجه رسیدند که رضا بسیار هم مشتاق بوده . این دو دولی داشت ذهن این پدر و مادررا حسابی بهم میریخت از طرفی زهرا گفت شاید هم رضا با منیر حرف زده وبین آنها اتفاقی افتاده که رضا اینگونه عکس العمل نشان داده ومنیر کاری کرده و یا حرفی زده که نهایتا رضا عطای این ازدواج را به لقایش بخشیده برای همین بود که تصمیم گرفتند زهرا خودش وارد عمل شود واز دخترش بپرسد.چون بالاخره این مسئله ی مهمی بود و میخواستند بفهمند که بعد از این چه باید بکنند پس زهرا قرار شد از منیر سئوال کند که رضا با او حرف زده  یا نه  و با هوشیاری کاری که میکند این باشد که زیر زبان منیر را بکشد که آیا اصلا حاضر است زن رضا بشود یانه .با تمام این ترفندها بالاخره آن روز فرا رسید وقتی زهرا در باره رضا و ازدواجش  با منیر حرف زد منیردر حالیکه اصلا آمادگی برای اینگونه حرفها نداشت و در حقیقت از طرز برخوردش با مادر کاملا مشهود بود که جوابش جز نه نیست  واصلا رضایت به این وصلت ندارد . ولی زمانه و شرایط او را وادار کرده بود که به پدر و مادرش  مستقیما جواب نه ندهد . او هرگز در مورد رضا اینگونه فکرنکرده بود .در حقیقت او اصلا رضا را نمیدید و شاید اورا لایق خودش نمیدانست ولی مگر میشد که این حرفها را به مادرو پدرش بزند؟ اومیدانست که آنها خیلی رضارا دوست دارند بارها ازدهان آنها شنیده بود که رضا مثل فرزند خودشان است . وازعرضه ولیاقت رضا بسیارتعریف کرده بودند.رجب میگفت اگر رضا پسر من بود دیگر هیچ غصه ای نداشتم ولی خوب هرچه من بگویم نمیشودگفت که اوفرزند من است این حرفها راکه منیرشنیده بودمیدانست بااین پیشنهادامکان مخالفت نداردضمن اینکه در نهایت در شرایطی که داشت میدانست همان خواهد شد که آنها میگویند . پس چاره نبود و اوهم ناچاردر جواب مادرش که از او سوال کرد که آیا رضا با تو حرفی در مورد ازدواج و یا اینطور چیزها زده یا نه منیر ضمن اینکه به زهرا گفت هرگز در این مدت هیچ برخوردی با رضا نداشته و اصلا او را ندیده است به مادرش قول داد اگر بارضا صحبت کرد حتما او را در جریان بگذارد.البته زهرا از همان لحظه اول برخوردش با منیر متوجه شده بود که این کار خیلی ساده حل نخواهد شد ولی آنچنان نه گفتن منیر در لفافه برای او شگفت انگیز بود که بهتر دید به منیر کمی فرصت و زمان بدهد .در مدت دو سه روزی که منیر از مادرش فرصت خواسته بود حسابی فکرهایش را کرد و دید بهترین راه نجات آنست که درد دلش را به رضا بگوید .او میدانست که رضا اورا مثل خواهرش دوست دارد این دوست داشتن را بارها و بارها رضا خواسته یا ناخواسته با کارهایش به منیر نشان داده بود . حالا منیر به همین ریسمان چسبیده بود و حس کرد ممکن است از این مسیر راه نجاتی باشد او فکر کرد اگر شانسش بزند و رضا راضی بشود که ازاین لقمه چرب و نرمی که گیرش آمده چشم پوشی کند منیرهم میتواند بی دردسر از این مهلکه نجات پیدا کند اگر رضا بگوید من منیر را نمیخواهم دیگر فشار پدر و مادر از روی او برداشته میشود ضمنا نمیتوانند که به زور او را به رضا بدهند . پس خود را برای این روز آزمائی آماده کرد . روزموعود برای این تصمیم منیرفرا رسید .آن روز ساعت ده صبح بود که زهرا خانم به در مغازه آهنگری رفت رضا سخت مشغول کار بود . با دیدن زهرا خان دست از کار کشید دو روز گذشته رضا در برزخی سخت گرفتار بود . نه خواب داشت و نه خوراک . گاهی حتی میترسید به عاقبت جواب منیر فکر کند او حتم داشت که منیرروی حرف خانواده اش حرف نمیزند ولی رضا میخواست منیر از ته دلش رضایت داشته باشد . از آنجا که این حرف و پیشنهاد هرگز به مخیله رضا هم نرسیده بود در حقیقت حال رضا را دگرگون کرده بود . او گاهی به خود وعده میداد که این کارحتما شدنی هست . او به این نتیجه میرسید که لابد زهرا خانم با منیر اول صحبت کرده و بله را از او گرفته که این راه به نظر بسیار عاقلانه میامد . و حالا هم آمده که رضایت رضا را بگیرد ولی رضا درسن و سالی بود که فکر کردن برای تشکیل خانواده برایش بسیار مهم بود نمیخواست قدمی بردارد که بعدها باعث پشیمانیش شود او نه پدر داشت و نه مادر و نه کس و کاری در حالیکه منیر از تمام این مواهب برخوردار بود شاید برای کسانیکه تمام این چیزها را دارند برایشان عادی باشد ولی برای رضا که یک عمر در حسرت داشتن خانواده و پدر و مادر سوخته بود این مشکل کوچکی نبود میترسید که بعدها منیر که میدانست تمام این کاستیهای رضا را به رخش بکشد و زندگی را برایش زهر کند او حق داشت که فکر آخر کاررا هم بکند . برای همین در این راستا بسیار داشت محتاطانه عمل میکرد . شاید این ازدواج از نظر زهرا و رجب مشکل گشا بود ولی برای رضا خیلی ساده نبود . رضا میدانست که این کلاه برای سر او بسیار بزرگ است خصوصا الان که اوضاع آقا رجب خیلی خیلی خوب شده بود ولی میدانست اقا رجب مردیست که تجربه ای بسیاردرزندگی داردمعلوم بود فکر کرده میخواهد دختر یکی یکدانه و مثل دسته گلش را تقدیم رضاکند دختری که در همین حال حاضر چه بسا بهتر از رضا در کمین هستند تا با او ازدواج کنند . دوشب وسه روز گذشته بود خدا میداند به رضا چه گذشت و با تمام این افکار از آنجا که عاشق منیر بود گاهی هم به خودش دلخوشی میداد چندین و چند بار لباس دامادیش رادر خواب و خیال به تن کرد و در آورد . خانه را آذین بست و چندین بار صورت منیر را در رویاغرق بوسه کرد. به اوگفت که همیشه آرزوی چنین لحظاتی راداشت ام حتی به خواب هم به خوداجازه نمیدادکه تصور این روزها را بکند. دررویاهایش به منیرعاشقانه ترین حرفهائی را که ته دلش مانده بودرا میزد .  ودر همان رویاها که زهرا خانم پایه و اساسش را درفکررضا کاشته بود میدید که منیرهم به اوعاشقانه نگاه میکند ومی شنید هرآنچه را که آرزوی شنیدنش را از دهان منیر داشت . رضا تا جائی در این خیالات خام  پیش رفت که در زندگی مشترکش با منیر بچه هایش را به سینه فشرد . سالها بود که در ضمیر ناخود آگاهش ارزوی چنین زمانی را داشت ولی هرگز و هرگز در بیداری تصورش را هم نمیکرد حالا زهرا خانم به اودر باغ سبز و سرخ نشان داده بود و او را به رویاهایش امیدوار کرده بود .همان روز صبح ساعت ده زهرا خانم پس از خوش و بش با رضا به او گفت که عصر وقتی کارش تمام شد مثل یک مهمان به خانه آنها برود تا با منیر صحبت کند . منظور زهرا این بود که رضا حسابی به خودش برسد تا به چشم منیر خوش بیاید . او در حقیقت داشت نقش مادر رضا و منیر را با هم بازی میکرد.خنده ی زیر لبی زهرا خانم رضا را حسابی امیدوار کرد او با دست به پشت رضا زد و گفت . ببینم چه میکنی آقا داماد من.شاید کمتر در زندگی رضا چنین روزی روشن و شاد به او رو کرده بود . نمیدانست از خوشی گریه کند یا بخندد. در حالیکه زهرا خانم را بدرقه میکرد خیلی آهسته بطوریکه زهرا هم شنید گفت. امیدوارم بتوانم شما را سرافراز کنم

فصل نهم.رضا نفهمید تا عصر چند سال طول کشید . اصلا حواسش به کارش نبود چند بار نزدیک بود کار دست خودش بدهد . آهنگری کار بسیار پر مخاطره ای هست و رضا همیشه به گفته ی آقا رجب پسر بسیار محتاطی بود ولی امروز رضا اصلا حواسش خیلی دورتر از مغازه گرم بود . عقربه های ساعت بدون اطلاع از دلواپسی رضا به آرامی مثل همیشه به راهشان ادامه میدادند . و این رضا بود که انتظار بی جا از عقربه ها داشت او کندی گذران ساعت را از بخت بد خود میدید و بالاخره صدای ساعت را که اعلام پایان کار آنروزنشان میداد را شنید . در این زمان دلهره ی رضا گویا صد چندان شده بود نمیدانست چه باید بکند . به ساعت دیدار می اندیشید . او مانده بود که چه باید بگوید متوجه شده بود که کارگردانی این نشست در اصل با اوست و او باید دانسته شروع به صحبت کند مبادا که کوچکترین حرفی باعث شود تمام رشته های آقارجب وزهرا خانم پنبه شود زیرا زهرا خانم سربسته به او حالی کرده بود که منیر خیلی راضی نیست و بیشترین دلشوره و نگرانی رضا از همین بود یک چیز برای رضا در اولویت قرار داشت او دیگر بچه نبود که گول ظاهرزندگی رابخورد حسابی حواسش جمع بود اومیخواست این ازدواج خواسته ی خود منیرهم باشد ونه صرفااجبار خانواده اش و صلاح دید آنها او در تمام عمرش تجربه ای داشت که شاید برای خیلیها قابل لمس نبود . از وقتی خودش را شناخته بود احساس میکرد سربارکسانی هست که از راه ترحم و بخاطر رضای خدا به او امکان زندگی کردن را داده بود این مسئله همیشه او را رنج میداد فکر اینکه کسی نیست روحش را می آزرد اولین قدم در راه خواسته هایش این بود که دیگر خودش باشد همه او را به خاطر خودش و توانائیهایش قبول داشته باشند از اینکه سوار احساسات دیگران باشد دیگر برایش قابل تحمل نبود اگر منیر او را نخواهد و فقط پدر و مادرش بخاطر آینده ای که او در کنار رضا خواهد داشت دارند تمام سعی خود را برای سر و سامان دادن به این زندگی میکنند باز بقیه زندگیش همان آش است و همان کاسه و او همیشه باید این درد را با خودش به دوش بکشد که پلکانیست برای سعادت منیر. یکی از احساسهائی را که همیشه و در همه حال رضا آن را مثل خوره در جان خود حس میکرد این بود که دریافته بود باید با حقیقت زندگی مردانه مقابله کرد . برای همین سعی میکرد گول ظواهر زندگی را نخورد که صد البته این یکی از خصوصیتهای بارز رضا به شمار میرفت. او نمیخواست زندگی آینده اش را به دست کسانی بسپارد که از روی حساب و کتاب به اوو منیر تحمیل میشود . بقیه چیزها و خواسته های خودش و منیردر پس این احساس نهفته شده بود .و اما عشق منیر هم چیزی نبود که برای او گذشتن از آن سهل باشد . او منیر را باتمام وجودش دوست داشت . گاهی ترس برش میداشت که نکند در زیر این احساس عاشقانه تمام آن واقعیتهائی را که به آنها اعتقاد داشت زیر پا بگذارد . پس باید در این ملاقات بسیار حواسش جمع باشد تا تحت تاثیر این عشق آینده خودش و منیر را خراب نکند . او عادت کرده بود از آنچه با تمام وجود میخواهد بنا به شرایطی که داشت صرفنظر بکند .ساعت ملاقات بودرضا درحالیکه تاحد امکان به خودش طبق خواسته ی زهرا خانم رسیده بود وارد خانه آقا رجب شد. پدر منیر مثل همیشه با روئی گشاده از او استقبال کرد. هیچکس جز رجب و زهرا و منیر در خانه نبود .خانه آقا رجب در آن حوالی یکی از بهترین خانه ها بود . بزرگ و خوش ساخت دو طبقه که در آن زمان داشتن خانه دو طبقه خودش نشانی از اوضاع اقتصادی بسیارخوب صاحبخانه بود . واکثرا آقا رجب مهماندار دوستان و یارانش به عنوانهای مختلف در خانه میشد ولی آنروز همه چیز حساب شده بود و هیچکس در خانه نبود . خوش و بش رجب و رضا طولی نکشید زهرا خانم حسابی از رضا پذیرائی کرد رضا احساس کرد این بار رفتار رجب و زهرا با او کلی با دفعات قبل فرق کرده . حساب این جا را نکرده بود . داشت کمی دستپاچه و نگران میشد . او همیشه وقتی به این خانه می آمد اوائل که مثل خانه شاگرد بود و بعدها هم مثل کسی بود که مغازه آقا رجب را میگرداند هرگزدر نقش مهمان  به آین خانه آمد و شد نکرده بود . چند دقیقه که به نظر رضا ساعتها رسیده بود گذشت . منیر وارد اتاق شد . قلب رضا از جا کنده شد. پیراهن گلدار و زیبای منیر تازه رضا ر ا متوجه  کرد که چقدر منیر بزرگ و زیبا شده . تا حال او را در این هیات ندیده بود به او به چشم دخترکی نگاه میکرد که دل از او برده فقط همین . ولی امشب تازه چشمش به جمال منیر که افتاد بیش از بیش دل از کف داد برعکس همیشه که با منیر حسابی خوش وبش میکرد. و سر به سرش هم میگذاشت  اینبار سلامی به آهستگی داد و به سرعت چشمانش را از روی منیر به کف اتاق دوخت . این حال رضا از چشم پدر و مادر منیر دور نماند. خنده ای از سر رضایت بر لبهایشان  نقش بست . ولی تنها کسی که هیچ احساسی نداشت منیر بود . منیر احساس میکرد دارد کاری را میکند که آنها میخواهند . او خود را یک عروسکی میدید که دارد به ساز سازندگانش می رقصد ولی مگر چاره ای دیگر هم داشت؟ و صد البته این حال منیر هم از چشمان مشتاق و عاشق رضا دور نماند. و این تنها رنجی بود که آنشب را به کام رضا تلخ کرد .اواین دو روزه گذشته کارش فکر کردن بود . ساعتها این دیدار را به اشکال گوناگون پیش خودش مجسم کرده بود . گاه مثل دیوانگان باخودش میخندید و در کنارش عروسی خوشبخت و دلربامثل منیر را میدید  و گاهی اشک چشمان منیر با آن نگاه معصوم که دیده ی رضا دوخته میشد .رضا در رویاهایش میدید که این وصلت جز یک اجبار نیست   به او می گفت این ازدواج خواسته ی او نیست و آنگاه رضا خشمگینانه به او نگاه میکند و میگوید . راهی جز قبول نیست .لحظه ای دیگر صورت مهربان رضا را بود که با او همدردی میکند و میگوید که او هم مثل منیر قربانی خواسته آقا رجب و زهرا  شده است . خلاصه هزاران رنگ و نقش در این دو روز در رویایش جان گرفته و محو شده بود . او واقعا سر درگم بود سن و سالی نداشت که بتواند فکر اساسی و با حساب و کتابی بکند تمام افکارش رویائی بود و حالا میباید ببیند واقعیت چقدر با رویاهای او مطابقت خواهد داشت .رجب خنده ای از ته دل کرد و منیررا به کنار خودش نشاند دستی به موهای زیبا و پرچین وشکن منیر کشید و بابوسه ای از پیشانیش  میخواست هم مهرش را به منیر نشان دهد و هم باصطلاح گربه را دم حجله بکشد و به رضا این پیام را با این حرکات برساند که این دختر چقدر برایش عزیز است .  مدتی به سکوت  گذشت . یخ این نشست را آقا رجب شکاند رو به رضا کرد و گفت . رضا جان میدانی که تو مثل پسرم هستی این را امروز و امشب نمیگویم همیشه گفته ام همه هم از درو همسایه قوم و خویش میدانند . امشب برایم آرزو بود که تو با این عنوان به این خانه بیائی . اینجا خانه منیر نیست خانه تو هم هست . ما چهار نفر از هم جدا نیستیم از وقتی منیر چشم باز کرده ترا دیده و میشناسد من همیشه از اینکه تو درکنار ما هستی و میتوانی پشت و پناهی برای منیر و من و زهرا باشی به خود بالیده ام . دلم میخواهد امشب از گفتن هر آنچه که به نظرت میرسد دریغ نکنی . راستش حرف من و مادر منیر فقط این نیست که دخترمان در این میان خوشبخت شود تو هم برای ما بسیار اهمیت داری . ولی با همه ی این اوصاف دلمان میخواهد که تمام کارها اصلش به خواسته ی تو و منیر باشد هیچ اجباری نداریم فقط خیر و صلاح شما باعث شده که اینطور فکر کنیم . حرفهای آقا رجب با آنکه در کمال صمیمت و اخلاص گفته شد ولی هیچ مشکلی از رضا را در ذهنش حل نکرد او میخواست بداند اصلا منیر حاضر به این وصلت هست یا نه . این برایش از تمام حرفهای آقا رجب با ارزشتر بود .در تمام مدتی که پدر منیر حرف میزد که خیلی هم طول کشید رضا فقط نگاه میکرد و لبخندی تلخ گوشه لبانش بود. او منیر را میشناخت و احساس میکرد تمام حرفهای اقا رجب انگار برای منیر هیچ اهمیتی ندارد . او بچه نبود که خودش را به حرفهای شیرین گول بزند . وقتی تقریبا آقا رجب به انتهای حرفش رسید مدتی سکوتی نا خوشایند فضا را پر کرد.نه منیر و نه رضا هیچکدام حرفی در رد و یا تائید حرفهای او نزدند .پس از مدتی که به دقیقه نکشید زهرا خانم این سکوت سنگین را شکست . رو به رضا کرد و گفت . بگذار حرف رجب را من کامل کنم تو باید خودت با منیر حرف بزنی ما هم نمیخواهیم اگر این داستان سرانجامی پیدا نمیکند خیلی طول بکشد در حقیقت نمیخواهیم استخوان لای زخم بگذاریم پس بهتر دیدیم که تو و منیر خودتان که دیگر بزرگ هم شده اید و خوب را از بد تشخیص میدهید با هم صحبت کنید به این منظور من  یکی از اتاقهای بالا را جمع و جور کرده ام بروید با منیر حرفهایتان را بزنید هرچقدر هم طول بکشد عیبی ندارد ولی برای شام بایداینجا باشی برایت تدارک دیده ام همان غذائی را که میدانم خیلی دوست داری برایت پخته ام . فصل دهم

چشم گفتن رضا به زهرا خانم منیر را هم وادار به بلند شدن ازکنار پدرش کرد . دو تائی با فاصله ای بیش از همیشه از پله ها به اتاق بالا رفتند . منیر در را باز کرد و رضا خودش راکنار کشید تا بعد از منیر وارد اتاق شود .رضابه محض وارد شدن به اتاق رفت وکناری نشست . دیگر رضا آن پسر خوشحال که خیال میکرد درهای بهشت برویش باز شده نبود از وجناتش کاملا میشد فهمید که رفتار منیر آنگونه که او انتظار داشت نبود . او با منیر بزرگ شده بود .و فهمیدن افکار منیر برای رضا خیلی مشکل نبود .به قول قدیمیها رنگ رخساره خبر میدهد از سر ضمیر.رضا نمیدانست از کجا باید شروع کند احساس میکرد که بوی تن منیر اتاق را پرکرده و او مست از این عطر شده بود . در ظاهر چشمان رضا به منیر نگاه نمیکرد ولی تمام سلولیهای بدنش عاشقانه به منیر نگاه میکردند. او منیر را دوست داشت خصوصا از وقتی این امید را پدرومادر منیر در دلش کاشتند . قبل از آن هرگز به خودش این امید واهی را نمیداد و سعی میکرد به این احساس عاشقانه بی اعتنا باشد. وحالا بامنیر تنها دریک شرایط بسیارمناسب برای اظهار اینهمه شیفتگی دراختیارش بود ولی ناتوان بود چون میدانست که تمام افکارش یک عشق یک طرفه بود . او حس میکرد که منیر درحال خفقان است . و نمیدانست چه باید بکند . دستپاچه شده بود و دلش تپشی نا هم آهنگ داشت . زمان به کندی میگذشت . بزمی که زهرا خانم چیده بود هیچ دست آورد مثبتی نه برای رضا داشت و نه برای خانواده ی منیرنداشت.منیرسرش رابلند نمیکرداوکه همیشه درکناررضا با قهقهه وشیطنت رفتارمیکرد و سربسررضامیگذاشت حالاادای خانمهای بزرگتر از خودش رادراورده بود.رضا نمیدانست فکرکردشاید این توصیه های زهراخانم به دخترش بوده که داردرعایت میکند ویا شاید این رسم تمام دخترهاست . مدتی سکوت کردند.داشت محیط سردترویخزده تراز آن میشد که بشود یک جوری فضا را جمع و جور کرد . برای همین رضا کمی برخودش مسلط شدوبا کمی تکان دادن خودش درجائی که نشسته بودبه خودش قوت قلب داد وشروع به صحبت کرد خوب منیر خانم حالت چطوراست ؟ چه کار میکنی؟ راستی امروز خیلی از همیشه خوشگلتر شده ای . با من قهری که حرف نمیزنی؟ مگر من همان رضای قبلی نیستم. به نظر من چیزی عوض نشده . تو هم کمی سعی کن مثل سابق باشی تازه که بهم نرسیده ایم . اصلا فکر کن این حرفها و تصمیمات که برایمان گرفته اند در بین نیست . مثل همیشه باش . دوست ندارم ترا اینطور ببینم . خیلی به نظرم نا آشنا هستی . راستش منیر دلم گرفت . منتظرم که حرف بزنی. گوشم با توست .بازمنیرساکت بود.انگاریک مجسمه زیباروبروی رضا نشسته بودحوصله رضا حسابی سر رفت.گفت خوب پس من شروع میکنم شاید توهمه چیز را ندانی ولی من میخواهم اولا اتمام حجت کنم که چه این خوابی که آقا رجب و زهرا خانم برای ما دوتا دیدندبه سر انجام برسد یا نرسد با تو صادقانه رفتار کنم و برای همین از اول شروع میکنم . اولا بگو گوشت با من هست یا دارم بیخودی خودم را خسته میکنم . این حرف را رضا بیشتر از این جهت زد که یخ فضا را آب کند و منیر را وادار کند لب از لب باز کند. و با آشنائی که به اخلاق منیر داشت اینکارش جواب داد زیرا منیر در حالیکه لحظه ای چشم از دامن گدارش برداشت بی آنکه نگاهی به رضا بکند گفت بله گوشم با شماست . این حرف منیر آنچنان قلب رضا را فشرد که حد نداشت چون در همین یک جمله کمال غریبگی را حس کرد. ولی صلاح ندید از این رفتار منیر مسئله سازی کند . او مسائلی را در این رابطه مد نظر داشت که میباید تا ته خط برود.پس بی آنکه یخ بودن فضا تغییری در گفتار و رفتار رضا ایجاد کند بی آنکه نگاه مستقیمی به منیر بکند اینگونه شروع به صحبت کرد.مادرت  چند روز قبل به در مغازه پیش من آمدو من میخواهم از اول ماجرارا برایت شرح دهم و هیچ نکته ای را ناگفته نگذارم . حالا خوب گوش کن ." و سپس رضا با صبر و شکیبائی تا جائی که سعی میکرد هیچ چیز از قلم نیفتد از سیر تا پیاز گفته های زهرا خانم را که با او در میان گذاشته بود برای منیر به تفصیل گفت و آخرش هم اضافه کرد . ببین منیر من تابع نظرات تو هستم . هرچه تو بگوئی . آیا در این تصمیم که برایت گرفته شده خودت راضی هستی ؟ البته میدانم که اول که به تو این پیشنهاد شد خیلی موافق نبودی ولی مادرت گفت که بالاخره راضی شدی .من میخواهم ازدهان خودت همه چیز را بشنوم همانطور که من صادقانه همه چیزرا برای تو گفتم . خودت بگو در حال حاضر راضی هستی یانه ؟رضا آنچنان غرق در سخنرانی بود که متوجه اشکهائی که از چشم منیر سرازیر میگشت نشده بود . وقتی حرفش تمام شد تازه ملتفت شد که منیر درتمام مدت که او حرف میزده فقط اشک میریخته . رضا دست و پایش را گم کرد . نمیدانست افکارش را چطور در این لحظه جمع و جور کند همه فکرش این بود که چگونه و از چه راهی و چه کلامی برای آرام کردن منیر استفاده بکند .شاید تا این زمان رضا نمیدانست چقدر منیر را دوست دارد . وقتی اشکهای منیر را دید احساس کرد قلبش به یکباره دارد از جا کنده میشود . دلش میخواست میتوانست کنارش بنشیند وبا دستهایش صورت منیر را لمس کند . اشکهای او را پاک کند و در گوشش زمزمه کند که چقدر دوستش دارد . بخاطر او زنده است . ولی رضا عادت کرده بود که خوب خودش را در تمام مراحل سخت زندگی جمع و جور کند لذا بهتر دید  ساکت باشد  . گذاشت اشکهای منیر خشک شود و حال حرف زدن پیدا کند . زمانی طول کشید سکوت رضا به منیر قوت قلب داد رو کرد به رضا و گفت . تو خودت چه فکر میکنی؟ آیا خودت میخواهی با صلاحدید پدرو مادر من این کار را بکنی؟ رضا گفت ببین امیدوارم هرحرفی اینجا بین من و تو میشود همین جا بماند . نمیخواهم هیچکس از کم کیف حرفهای ما آگاه شود . چون آنوقت ممکن است هرکسی به سلیقه خودش این حرفها را عوض کند و بهره برداری نماید . لذا من بهتر میدانم که اول تمام فکرهایمان را بکنیم و تصمیممان را بگیریم و بعد از این مشورتها و حساب و کتابها وقتی به یک نتیجه کلی رسیدم و هرد و موافق بودیم حرف آخرمان را به اطلاع خانواده ات برسانیم .این زندگی من و تو است هیچکدام از ما نباید در این زمان اختیارمان را بدست کسی و یا احساساتمان را وابسته به چیزی بکنیم . غریبه که نیستیم عمری کنار هم زندگی کرده ایم . رو دربایستی هم نداریم زندگی آینده مال من و یا تو تنها نیست این یک اشتراک است که هر دو نفر سهم مساوی دارند تو هم باید دلت با من باشد وگرنه این وصلت جز درد و رنج چیزی برایمان ندارد . پدر و مادرت هم الان خیال میکنند برای ما دارند دلسوزی میکنند ولی در آینده اگر ما مشکلی داشته باشیم زهرش بیشتر ازما به کام آنهاست من آنها را دوست دارم مثل پدر و مادرم هستند نمیخواهم الان قدمی بردارم که فقط نفع خودم را بسنجم من بچه نیستم میدانم ازدواج با تو برای من از هر لحاظ صلاح است ولی من به خودم تنها فکر نمیکنم اول تو و بعد خانواده ات . بالاخره انسان عمرش میگذرد چه بسا اگر این کار به نتیجه نرسد هم برای من و هم برای تو آینده ی بهتری رقم بخورد ضمنا تو در قبال من هیچ تعهدی نداری من دلم میخواهد با کسی زندگی کنم که از جان و دل مال من باشد . نه اینکه نقش بازی کند و مجبور به این کار شده باشد . بگو تو نظرت چیست و در باره حرفهای من چه فکر میکنی؟بگذار تمام حرفهایمان را اینجا بزنیم . من ازتو هم سنم بیشتر است وهم دنیا دیده تر هستم میخواهم حرف آخر را اول بزنم .تو به من و افکار من کاری نداشته باش من در مقابل نظر تو خودم را مسئول میبینم . میدانی چرا ؟ برای اینکه من مثل تو زیر فشار خانواده نیستم آنها میتوانند ترا مجبور بکنند ولی با من نه . پس من حرفهای ترا که شنیدم و متوجه شدم نظرت چیست مطمئن باش  که سعی میکنم نظر ترا رعایت کنم . تو برای من خیلی عزیز هستی . ترا اندازه جانم دوست دارم ولی نمیخواهم ان حسی را که به تو دارم درزیر فشاری که تومجبوربه تحملش باشی خراب کنم . خاطرات ترا میخواهم همیشه برایم عزیز باشد . پس از تو خواهش میکنم هرآنچه را که در دل داری امروز به من بزن . دوست ندارم به خاطرراضی کردن من خودت رادربرزخی دچار کنی که تا ابددرکنارمن باشی ولی انگار که در دوزخ زندگی میکنی.ازدواج کردن با تو زمانی برای من ارزش دارد که نه تنها جسم تو که روح ترا هم در کنار خودم خوشبخت ببینم حالا بگو هرآنچه را که دلت میخواهد من آماده شنیدن و اجرایش هستم .فصل یازدهممنیر با گوشه ی چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت رضا تو مثل برادر من هستی من هم ترا خیلی دوست دارم تو بعداز پدر و مادرم تنها کسی هستی که مونس و نگهبان منی . اینها را گفتم که بدانی بچه چشمی من به تو نگاه میکنم . بدان که ازهر حرفی که میزنم میخواهم ارزش خودت را نزد من ارزیابی کنی . من هرگز نمیتوانم تصور کنم که تو را به چشم شوهر نگاه کنم راستش تو مرد هستی و من زن شاید حرفهای من برای تو قابل قبول نباشد ولی من صادقانه میخواهم هرچه در دل دارم برای تو بگویم گفتم که تو مثل برادر و یاور من هستی . دلم میخواهد هرچه را که حس میکنم برای تو بی رودربایستی بزنم . هرچه باشد تو بهتر از آنها مرا درک میکنی . راستش یکی دو ماه است که پدر و مادرم روز و روزگارم را سیاه کرده اند . و هر ثانیه هزاران دلیل و برهان میاورند . آخر زندگی که با دلیل و برهان نمیشود . خودت بگو رضا میشود؟ رضا سرش را به علامت تصدیق تکان داد و گفت کاملا درست است . ادامه بده . منیر گفت خوب خودت هم که میگوئی نمیشود .با حرفهای منیر حال رضا ثانیه به ثانیه بد و بدتر میشد انگار در یک سراشیبی افتاده بود و نمیدانست چگونه از سقوطی که هرگز تصورش را نمیکرد خلاص شود او نمیخواست بهیچ شکلی حرفی بزند و یا کاری بکند که خاطر منیر آزرده شود او را واقعا و از صمیم قلبش دوست داشت گاهی حس میکرد که اگر منیر نبود شاید بعد از سربازی از کار کردن در مغازه آقا رجب سرباز میزد مدتها بود که حس کرده بود توانائی هائی دارد که به خاطر حضور منیر و عشقی که تمام وجودش را اشغال کرده بودو قدرت دوریش را نداشت  چشم پوشی کرده بود گو اینکه او هرگز به اینکه داماد آقا رجب شود را در سر نمی پروراند ولی وقتی دل کسی جائی بند است دلیل و منطق جائی ندارد او ناخود آگاه به دیدار منیر نیاز داشت .بعضی اوقات فکر میکرد منیر مثل او برای نفس است اگر از او دور باشد حتما میمیرد . این احساسات برای رضا عجیب نبود او مثل درختی بود که تمام تکیه اش به پدر و مادر منیر بود نادانسته و ناخواسته در کنار آنها احساس ارامش میکرد  و حالا رضا بزرگترین ضربه را داشت از کسی میخورد که هرگز چنین تصوری را نمیکرد. شاید با خودش فکر میکرد کاش هرگز زهرا به او چنین پیش نهادی نکرده بود.زندگی او یک حالت سکون و آرامش داشت  . زهرا خانم با این پیشنهادش این آرامش را به یک هیجان باور نکردی تبدیل کرده بود اصلا رویاها و تصوراتش را به دنیائی دیگر برده بود در حقیقت مثل این بودکه در این مدت کوتاه در بهشتی به روی او باز کرده بود  که اکنون با حرفهای منیر داشت به جهنم تبدیل میشد لااقل پیش از این نمیدانست که منیر هیچ احساسی به او ندارد .آخر آدم عاشق در خواب خیال همیشه آنچه را که دلش میخواهد تجسم میکند و حالا تمام آن خواب و خیالها مثل یخ در مقابل گرمای خورشید داشت آب میشد و نهایتا در همین لحظه به این نتیجه رسید که نه تنهاباید از این وصلت چشم بپوشد. بلکه با تمام افکاری که سالهای به آن دلخوش کرده بود باید خدا حافظی کند و این درد بود که اکنون داشت مثل خوره به جانش افتاده بود  .یک آن به خود آمد و گویا قسمت زیادی از حرفهای منیر را نشنیده بود . دو باره چشمش به دهان منیر دوخته شد . کلماتی که از دهان منیر بیرون می آمد برای او بسیار جان گداز بود ولی او یاد گرفته بود که با هر دردی کنار بیاید . گویا سرنوشتی داشت که جنگیدن با آن هیچ ثمری نداشت کاملا تسلیم شده بود . ثانیه ها پشت سر هم گذشت . ولی نهایتا  با طرز حرف زدن منیر و حال و روزی که به او میدید ندائی درونی به او میگفت که زیر کاسه حرفهای منیر یک نیم کاسه ای هم هست  . حالا دیگر دلش بیشتر از آنکه بخواهد با منیر ازدواج کند این حس آزارش میداد که چه راز و رمزی درمیان است. او با منیر بزرگ شده بود منیر را بقولی مثل کف دستش میشناخت . اگر مسئله ای در میان نبود هرگز منیر نمیتوانست با این صراحت در مقابل تقاضای پدر و مادرش مقاومت کند . منیر شاید میتوانست احساساتش را از پدر و مادرش پنهان کند ولی سر رضا این کلاه نمیرفت . و رضا چه خوب از سخنان منیر پی به احساسش برده بود . . پس بهتر دید که با هر ترفندی زیر زبان منیر را بکشد . یک لحظه بخودش گفت اگر اینکار را نکنم یک عمر پشیمان خواهم بود این سری هست که باید برای من فاش شود . مکر میشود چشم برهم بگذارم ؟ منیر ممکن است بتواند همه را بپیچاند ولی من از این قضیه آسان نمیگذرم نه فقط برای رضای دل خودم بلکه این وظیفه ی منست که در قبال محبت این زن و شوهر از پشت این ماجرا باخبر بشوم نکند سهل انگاری این زمان من باعث پشیمانی و حتی مسائلی شود که برای این خانواده گران تمام شود . پس تمام هم و غم خود را در این زمان صرف این کرد که از این راز پرده بردارد . منیر نسبت به رضا سنش خیلی کم بود و رضا به راحتی توانست زیر زبانش بکشد . او به منیر گفت . باشد هرچه تو بخواهی . اول به تو بگویم که من ترا بیشتراز جانم دوست دارم ولی حاضرنیستم ترا به زور به خانه ام ببرم نه تو و نه کسی دیگر را . هرکسی را که انتخاب کنم در زندگیم باید مطمئن باشم که با دل و جان و رغبت پا به خانه خودم و دلم میگذارد . حرف یک عمر زندگیست . بازیچه که نیست . من این را خوب درک میکنم . گمانم تو هم مرا خوب شناخته ای. این برای من جای خوشبختی دارد که تو با من به این راحتی حرفهایت را میزنی با این گفته های من متوجه شدی که منهم با این احساسی که تو داری هرگز راضی نیستم ثانیه ای به این ازدواج فکر کنم . ببین نه تو باید به زور ازدواج کنی و نه من باید گول حرفهای حتی پدر و مادر ترا بخورم . درست است ما از آنها کمتر تجربه داریم ولی آخرش من و تو هستیم که باید برای آینده خودمان تصمیم بگیریم . ولی حالا که میگوئی مرا مثل برادرت دوست داری پس به من بگو علت اینکه با این ازدواج مخالفی چیست . همین اینجا به تو قول میدهم که درست مثل یک برادر خوب که بسیار هم به خواهرش علاقه دارد و آرزویش خوشبختی اوست راز ترا تاآخر عمر پیش خودم نگهدارم . هر کاری هم از دستم بر بیاید برای اینکه به آرزویت برسی میکنم . به شرطی که مطمئن شوم تو همه چیز را به من میگوئی. حرفهای رضا آنچنان از سر صدق ودوستی و محبت آمیز بود که منیر یک لحظه هم نتوانست در مقابلش مقاومت کند . شاید منیر هم دلش پر میکشید که کسی پیدا شود تا او حرفهای دلش را بزند . منیر در حقیقت دختر تنهائی بود پدر و مادرش تمام زندگیشان را گذاشته بودند تا او لحظه ای احساس تنهائی نکند ولی این برای دختری به سن و سال و با حال یک دختر تازه بالغ شده همخوانی نداشت او به دنبال یک هم صحبت میگشت دلش میخواست جوانی کند و این حال او را نه آقا رجب درک میکرد و نه زهرا خانم . برای آنها این احساسات اگر گناه نبودحتما اشکالاتی داشت که هرگز این پدرومادرر اضی به قبولش نبودند وحالا کسی مثل رضابا این صداقت و پاکی و صمیمیت کنار اوست و به او پیشنهاد میکند که میتواند سنگ صبورش باشد .. خواسته یا ناخواسته به آرزوئی که داشت رسید پس با کمی من و من کردن در حالیکه معلوم بود هرگز  نمیخواسته در این مورد با هیچکس صحبت کند لب به سخن باز کرد و گفت .رضا تو به من قول دادی امیدوارم بدانی که چقدر برایم عزیز هستی که میخواهم حرف دلم را به تو بزنم . من ترا میشناسم و اطمینان دارم که هرچه میگویم در هیچ شرایطی رازم را برملا نمیکنی. اگر پدر و مادرم این حرفهای من به گوششان برسد با شناختی که تو داری خودت میدانی که چه بر سرم خواهند آورد .با حرفهای تو احساس میکنم که خدا ترا برای من فرستاده تا هم حرفهایم را بشنوی و هم بفهمی که چه میگویم و در نهایت شاید این امید را هم دارم که مرا راهنمائی کنی و اگر کاری از دستت بر می آید کمکم کنی من از این پس واقعا روی کمک تو حساب میکنم . رضا در حالیکه هر ثانیه داشت برایش به سالی میگذشت و بی تاب بود ببیند پشت اینهمه آسمان و ریسمان چیدن منیر چه رازی را میخواهد برایش فاش کند با کمال صبوری حرفهای او را گوش کرد و باز هم به او قول داد که به او اطمینان کند و منیر وقتی حرفهای رضا را شنید کاملا آرام شد و در حالیکه لبخندی گوشه لبش ظاهر شده بود گفت.فصل دوازدهمرضا تو میدانی که من یک عمو بیشتر ندارم از همه ی فامیل پدرم همین یک عمو هست یا اگر هم کس دیگری هست من و مادرم هرگز نمیدانیم تازه همین یک نفر هم بعلت اینکه سر پدرم کلاه بزرگی گذاشته البته من از ذره ذره اتفاقاتی که افتاده خبر ندارم چون آنقدر روابط این عمو با پدرم تیره است که تقریبا سعی میکند هرگز در باره اش نه حرفی بزند و نه حرفی بشنود . ولی بالاخره در یک خانواده گاه گاهی رازها خصوصا وقتی دیگر آبها از آسیاب افتاده بر ملا میشود . این حرفها را که من الان دارم به تو میزنم نمیدانم از کی و از کی به گوشم خورده ولی این را فهمیده ام که . برای همین نمیدانم چه شده از زبان پدرم شنیدم که پدرو مادرش درزمانی که پدرم خیلی کوچک بوده فوت کرده بودند واین عمو هرچه ارث و میراث بوده برداشته و پدرم را درحالیکه سنی هم نداشته و بسیار از او کوچکتر بوده در کمال نامردی او رابی سرپرست رهایش  کرده . خدا میداند پدرم چه بدبختیها کشیده قبلا در بعضی مواقع که دلش خیلی میگرفت برای مادرم تعریف میکرد و منهم متوجه میشدم که پدرم دل پری از عمویم دارد. که صد البته وقتی درد دلهای پدرم را میشنیدم به او حق میدادم پدرم هرگز عمویم را نبخشید الان هم که پدر من تقریبا با سختی و هزار درد و رنج در حقیقت بی نیاز شده وبه قول خودش پشتش زیر بار هائی خم شده که تصورش هم برای ما غیر ممکن است اما در همین موقع هم این عمو دارای چندین زمین و ملک و کلی کیا و بیا هست . میدانم تو عموی مرا ندیده ای یعنی پدرم هرگز راضی نشد و نمیشود که بااو مراوده داشته باشیم . البته از آنجائی که آدم پاک و درستی هست میگوید به خدا واگذارش کرده ام ولی اگر کس دیگری بود بخون چنین برادر تشنه بود. زمانی که تو درسربازی بودی یکی دو بار زن عمو به خانه ما آمد میخواست پادر میانی کند و به قول شوهرش آخرعمری امده بودبرای عمو حلالیت بطلبد . پدرم راضی نبود ولی با وساطت مادرم و اینکه آدم خون را با خون پاک نمیکند بالاخره همین یک برادر را تو داری با همین حرفها راضیش کرد که حد اقل  به دیدارش رضایت دهد . خلاصه کنم یک هفته طول نکشید که عموبا زنش به دیدن ما آمدند .عمو مجید خیلی ازپدرم پیرتر بود ولی به نظر من قیافه مهربانی داشت . مرا به سینه اش فشرد و گفت تو تنها یادگاربرادرم هستی واشک ریخت .درهمین لحظات من میدیدم که پدرم با نفرت به این کارهای عمو نگاه میکند احساس میکرد حالا که دیگر نیازی به اوندارد دارد خودش رااینطوری راضی میکندچگونه پدر من میتوانست این فرد را حلال کند ؟ وقتی به خانه ما آمد و به مقابل پدرم رسید من با آشنائی که از پدرم داشتم شعله های نفرت را در چشم پدرم میخواندم راستش هرگز حاضر نبودم شاهد این صحنه باشم .رنج پدرم دل مراخون میکرد.درنشستی که داشتیم هرچند به تنها کسی که خوش نگذشت پدر بود ولی در نهایت من ومادرخوشمان آمد از اینکه بالاخره یک عموئی و کس و کاری پیدا کردیم .آنهم عموئی که خیلی سرش به تنش می ارزد . من این رامیدانستم که عمویم سه پسرداشت ویک دختراین راهم دانستم که دخترش حدودا همسن وسال من است. پسرانش هم بزرگ بودند. بزرگترینشان زن و بچه داشت.پسر دومش دختری را عقد کرده بود و پسر سومش کمال بود که حدودا به نظر میرسید همسن و سال تو یا کمی کمتر باشد همه ی این اطلاعات را در همان روز زن عمو به ما داد . مادرم به بهترین وجه با آنها برخورد کرد و از زن عمو خواست که باز هم به دیدن ما بیایند . معلوم بود که خیلی مشتاق هستند . در تمام این مدت عمو که به نظر من بسیار مهربان می آمد آنچنان ازمن تعریف میکرد که به قول پدرم انگار میخواست این را وسیله ای کند برای گذشته ی نابخشودنی خودش . بهر حال آن شب گذشت ولی با اصرار مادرم آنها رضایت دادند که هفته ی بعد همگی شام خانه ما باشند . گو اینکه بعد از رفتن آنها پدرم حسابی از خجالت مادرم بیرون آمد . حرف حساب پدرم به مادرم این بود که تو میدانی من از دیدن این برادر حالم دگرگون میشود چرا میخواهی ما را کوچک کنی او هم سطح و سطوح ما نیست دارد از بالا به ما نگاه میکند و تو این را نمی فهمی. ولی با اینهمه هم پدرم و هم من میدانستیم که مادر تنها و تنها هدفش اینست که بین پدر و عمویم کدورتها زدوده شود . برای همین درجواب پدرم تنها و تنها سکوت کرد . دیگر در مورد کارهای کوچک حرف نمیزنم فقط این را بگویم که شب جمعه مثل برق و باد گذشت و خانواده پر جمعیت عمو همگی به خانه ما آمدند . به نظر ما که خانواده ی کوچکی هستیم آنها خیلی پر جمعیت بودند ولی مادرم تهیه همه چیز را دیده بود عمو و زن عمو با سه پسرشان و دختر و عروسشان و نوه کوچکشان آمده بودند .مراسم استقبال مثل همیشه به خوبی برگزار شد در تمام این مدت من از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم دختر عمو خیلی زیبا بود با لباسهای بسیار گران و رفتارش گرچه کمی حس غرور داشت ولی با من بسیار مهربان بود زن عمو همچنان در تمام مراحل زبان بازی میکرد و با این کار میخواست گذشته را خصوصا ازذهن پدرم پاک کند.عمو بعلت پیری خیلی حرف نمیزد.عروسشان هم دخترخوبی بودولی تنها چیزی که در تمام مدت توجه مرا جلب کرده بود این بود که . من ازنگاههای کمال متوجه شدم که اوطور دیگری به من نگاه میکندهرلحظه که سر بر میگرداندم میدیدم که تمام توجه او به منست ولی اصلا به روی خودم نمیاوردم این را هم بگویم که بین سه پسر عمو کمال از همه برازنده تر بود قدی بلند و چشمانی گیرا داشت صورتش انگار همیشه در حال خندیدن بود و با لباس بسیار متناسبی که پوشیده بود جای هیچ حرف و حدیثی را باقی نمیگذاشت راستش من تا حال پسری به این برازندگی ندیده بودم . به قول معروف در همان نگاه اول توجه مرا به خودش جلب کرد .خلاصه سرت رادرد نمیاورم  آنشب تمام شد. ولی خاطره نگاههای پسرعمویم را هرگز نمیتوانستم فراموش کنم . در موقع خدا حافظی هم زن عمو در حالیکه دستش را به سر من میکشید رو به مادرم کرد و گفت خدا با دادن این دختر زیبا تمام لطفش را به شما کرده . در همین مدت کم خودش را توی دل همه ی ما جا کرد. لبخند زیر لبی کمال از نظر من مخفی نماند  .و اما این حرف زن عمو هرچقدر مادرم را خوشحال کرد پدرم را عصبانی نمود  . وقتی عمو مجید و خانواده اش  رفتند  پدرم به مادرم گفت.زهرا این دفعه ی اول وآخر بود که به اینها اجازه دادم به خانه ام بیایند. اینهم برای رضای خدا بود که نگویند رجب کینه ایست دیدی که هیچ کار خلافی هم نکردم . مهمان بودند و مهمان هم که حبیب خداست . ولی به تو گوشزد میکنم دیگر پشت گوشت را دیده اینها را خواهی دید .ضمنا نکند با هزار ترفند ترا مجبور بکنند که باید بازدیدشان را پس بدهی ؟ از حالا بگویم نه خودم نه بچه ام را اجازه نمیدهم قدم از قدم برای رفتن به خانه مجید بردارند . این دیگر شوخی نیست . از حالا حساب و کتابت را بدان . پدر خیلی خط و نشان کشیده و حسابی چشم مادرم را ترساند . مادرم وقتی پدرم نبود چند بار با من درد دل کرد و گفت نباید پدر اینگونه رفتار کند بالاخره اینها از خون هم هستند ما هم که کسی را نداریم حالا که دیگر ما به آنها نیازی نداریم باید حس کند که برای خاطر آینده تو هم شده باید بالاخره چند تائی کس و کارداشته باشیم آدم خجالت میکشد.میگویند اینها از پای بته عمل آمده اند ؟ خلاصه مادرم با حرفهایش به من اینطور فهماند که بسیار مایل است این ارتباط برقرار بماند . فصل سیزدهمبه تو بگویم رضا من دارم هرچه در دل دارم بی هیچ کم و زیاد برایت میگویم مرا ببخش خیلی دلم میخواست یکی پیدا شود دل به دلم بدهد . انگاراین حرفها توی دلم تلنبار شده بود . خدا ترا برای من فرستاد . خوشحالم که اینقدر گذشت داری . حالا میخواهم بقیه ماجرا که در اصل همان چیزیست که تو دنبالش میگردی را برایت بگویم.دل تو دل رضا نبود . انگار دستی نامرئی داشت خفه اش میکرد . شاید دلش میخواست در آنوقت منیراز جلوی چشمش میرفت او با هرجمله که از دهان منیر در میامد مثل این بود که خنجری به سینه اش فرو میکنند . و اما یاد گرفته بود که صبور باشد سختیها و بی کسیها به او یاد داده بودند که باید همیشه بازنده باشد . در همین لحظه انگار یکی به او میگفت این لقمه برای دهانت بزرگ بوده . به خودش دلداری میداد که شاید صلاح خدا باشد . شاید این وصلت به خوشبختی نیانجامد . پس بهتر است همین جا پاره شود منیر حرف میزد و رضا به خودش توان مقابله با این عشق را میداد . در حقیقت داشت مانند یخ این عشق در درونش ذوب میشد . یک لحظه به خود آمد و متوجه شده که منیردارد ادامه میدهد به درد دلهایش . او درد دلهای منیر را از این لحظه شنید . که میگفت  چند روز بود وقتی از خانه بیرون میرفتم میدیدم که کمال گویا کشیک آمدن مرا میکشید .یکی دو بار اول فکر کردم اشتباه میکنم شاید او کاری دارد و یا گذری و اتفاقی هست منهم  از تو چه پنهان که خودم را به ندیدن میزدم اولا که موردی نداشت .چون که روابط ما با آنها طوری نبود که من  با او همصحبت شوم . چون از همین اظهار آشنائی و همصحبت شدن با او ممکن بود هزار جور برداشت کند از آن گذشته من دیده بودم نظر پدرم نسبت به عمو و تک تک خانواده اش چیست حتی یک بار به مادرم گفت مجید با ارثی که سهم من هم از پدرمان  بوده این زندگی را بهم زده وزهرا باید  به تو بگویم چون من راضی نبوده و نیستم تمام بچه هایش با نان حرام بزرگ شده اندخدا میداند چه آینده ای دارند. شاید باورش برایت سخت باشد که دلم نمیخواست دستشان به سفره من دراز شود . اصلا همین یک بار هم به خاطر این بود که جلوی خدا روسیاه نباشم وگرنه دلم نمیخواهد اگر مردم او و خانواده اش زیر تابوتم را بگیرند  و سپس میگفت خدا را شکر من یک دختر بیشتر ندارم ولی یک لقمه ی حرام از گلوی او پائین نرفته .این حرفهای پدر تازه نبود هروقت سر درد دلش باز میشد این حرفها را میزد و همیشه اعتقاد داشت نان حرام دادن به بچه آخرش وا مصیبتاست . خلاصه یک روز بعد ازمدتی که میامد و میرفت و من محل به او نمیگذاشتم خودش وقتی مرا دید جلو آمد.پسری بسیار زیبا و شیک و پیک است . درست مثل ادمهای پولدار شهری .این راهم بگویم که تمام خانواده عمو که به دیدن ما آمده بودند همه شان مثل شهریهای خیلی خیلی پولدار لباس پوشیده بودند. ازتو چه پنهان که همان شب هم من توی دلم گفتم .کاش من شوهری مثل خانواده ی عمو برایم پیدا شود .از دختر و پسر و زن عمو همه و همه خیلی با ما فرق داشتند . خلاصه آن روز خیلی سر سنگین با او رفتار کردم . او که نمیدانست نظر پدرم نسبت به پدرش و خانواده اش چیست ولی من همه چیز را میدانستم . و از ترس اینکه مبادا این دیدن او از من به گوش خانواده ام برسد وباعث ناراحتی مادر و خصوصا پدرم بشود. اصلا به کمال رو ندادم . اما توی دلم یک آشوبی که نمیدانم از کجا سرچشمه گرفته بود به پا شد انگار دست و پایم داشت میلرزید من خودت میدانی تا به حال با هیچ پسری به این شکل ارتباط و گفتگو نکرده بودم برای بار اول بود . گویا این حال و روزم از ظاهرم کاملا پیدابودویا کمال خیلی زرنگ بودچون خوب متوجه شد و برای همین سعی میکرد از این ضعف من استفاده بکند که متوانم بگویم که کاملاموفق هم شده بود . آن روز با همین دیدار کوتاه تمام شد ولی نمیدانی من آنشب چه حالی داشتم یکی اینکه اصلا میترسیدم به صورت پدرومادرم نگاه کنم احساس گناه میکردم ومیترسیدم همانطور ه کمال ازچهره ام همه چیزراخواند پدر و یا مادرم هم به حالی که داشتم وصدالبته حال عادی نبود ی ببرندومانده بودم چه بگویم من هرگزبانها دروغ نگفته بودم وفکراینکه بتوانم حرفی بزنم غیر ازآنچه اتفاق افتاده به ذهنم نمیرسید. برای همین تمام کوششم این بود که دوروبرآنها نگردم .که خوشبختانه در این کار موفق شده بودم این دیدارها چندین و چند بار با فاصله هائی که دراول بلند و بعد کوتاه و کوتاهتر بود تکرارشد بدون آنکه پدرومادرم چیزی بفهمند . حرفهای کمال همه و همه برایم تازگی داشت .او طوری حرف میزد که انگار از آسمان آمده بود حرفهایش آنقدر برایم جالب بود که بعد از جدا شدن از او ساعتها از به خاطر آوردنش لذت میبردم . دلم میخواست ساعتها و ساعتها بنشینم او حرف بزند و من فقط و فقط نگاهش کنم . راستش تاآنموقع هرگز چنین احساسی به کسی نداشتم ولی وقتی درست فکر میکردم میدیدم هیچ کار خلافی نه او ونه من نمیکنیم من و او چه گناهی داشتیم که پدرانمان در گذشته اینگونه با هم مشکل داشتند خلاصه سعی میکردم به خودم بقبولانم که هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند مانع خوشبختی من بشود ولی از آنجا که داشت این دیدنها هر روز مرا بیشتر و بیشتر دلواپس میکرد یکروز دل به دریا زدن و به کمال گفتم اینطور نمیشودمیترسم به گوش خانوده ام برسد ضمن اینکه درمدتی که با اوارتباط داشتم به او گفتم که پدرم دلخوشی ازعمو مجید ندارد. ولی کمال  میگفت اگر شده آسمان را به زمین بیاورم من از تو چشم نمی پوشم . تو دلواپس نباش من بالاخره عمورجب رارام میکنم نهایت اینکه اگرعموراضی نشد من به او قول میدهم که بخاطرشما ازپدرومادر و خانواده ام حاضرم چشم بپوشم . خلاصه بگویم ، رضا آنقدر کمال پافشاری کرد که من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم ضمن اینکه دلم نمیخواست کاری بکنم که کمال را پر بدهم و از طرفی هم نمیخواستم این اوضاع به این شکل ادامه پیدا کند گو اینکه مرتبا کمال به من میگفت همین روز ها کار را یکسره میکنم . ولی گاهی که به خودم می آمدم خصوصا وقتی یکی دو روز او را نمیدیدم احساس میکردم اینها همه اش حرف بود که کمال تحویل من میداد . مرتبا دلشوره داشتم .کم کم داشتم به او و حرفها یش بد بین میشدم و ترس هم بر این بد بینی من دامن میزد . سعی کردم کمتر از خانه بیرون بروم و ادامه اش این شد که دیدار من و کمال تقریبا قطع شد . هرچند من آنقدر در این مدت به او وابسته شده بودم که اینکار برایم مثل جان دادن بود ولی فکر اینکه اگر پدرم بفهمد چه به روز ما خواهد امد و روابط پدر و عمو مطمعنا بیشتر از اینکه هست خراب خواهد شد همین فکرها باعث میشد که سنگ روی دلم بگذارم . همین نرفتن من و تکرارنشدن دیدارها واینکه خبری ازکمال نداشتم کم کم داشت اثر میکرد و حس میکردم او مرا طعمه کرده بود . پس زمینه این احساسم هم این بودکه ازبس پدرم ازعمو بدگفته بودخیال میکردم اینهاهمه دسیسه است که عمو مجید بوسیله کمال میخواهدضربه دیگری بپدرم بزند.شایدروزها هرچند خیلی کند ولی میگذشت و من هم به نبودنش عادت کردم گواینکه فرارازخیالش هرگزمراراحت نمیگذاشت ولی عقل حکم میکردکه بیشترازاین ادامه ندهم.بقول معروف سنگ روی دلم گذاشتم خلاصه روزوشبهای بدی راپشت سر گذاشتم.تااینکهفصل چهاردهمدر این مدت سعی من این بود که حتی از خانه بیرون نروم میدانستم به محض اینکه چشمم به کمال بیفتد اختیاری دیگر برایم نخواهد ماند او هم آدمی نبود که من بتوانم به راحتی از دست عشقش فرار کنم راستش من مثل تشنه ای بودم که نیاز به این آب گوارا داشت و گویا کمال هم این حال وروزمراخوب درک کرده بود با خودم وقتی خوب فکر میکنم میبینم کمال واقعا در همه ی کارهایش آدم موفقی بوده هرچه را خواسته به دست آورده بین بچه های عمو اوازهمه یک سروگردن بالاتر است مادر و پدرش او را بیشتر از همه دوست دارند هیچ خواسته ای نیست که داشته باشد و والدینش بتوانند در مقابلش مقاومت بکنند . خلاصه آنکه این یک هفته مانند سالی گذشت هرچند داشتم زیربار سنگینی خرد میشدم ولی از خودم راضی بودم که توانسته ام در مقابل این خواسته که ممکن بود بخاطرش آبروی خودم وخانواده و حتی بالاتر از آن حیثیت پدرم را از دست بدهم همچنان استوار هستم . و اما  یکروز با کمال نا باوری و بدون اینکه خبری بما داده شده باشدسروکله مادرکمال درخانه مان پیدا شد خوب واضح بود که برای چی آمده . مادرم و پدرم هرگز به مخیله شان هم خطور نمیکرد که چرا منظر خانم اینگونه بی هیچ اطلاعی به خانه ما آمده ولی انگار یکی به من از غیب الهام کرد که منظر خانم راکمال پسرش راهی خانه ماکرده .مادرمن که همیشه درتمام مواردزنی متحمل وخود داراست و تقریبا با هیچکس در تمام مدت عمرم ندیده ام برخوردبدی داشته باشدباخوشروئی منظرخانم راپذیرفت منهم که خدامیداندچه حال وروزی داشتم نمیدانستم باید خوشحال باشم ویامنتظر عواقب کارهای خلافی که دور از چشم خانواده کرده ام .ترس از اینکه منظر خانم به مادر و پدرم بگوید که بین من و کمال ملاقاتهائی دورازچشم آنها بوده ومن با زرنگی این راازخانواده ام پنهان کرده ام و پس از آن چطور میتوانم با پدرم روبرو شوم داشت دیوانه ام میکرد.دلم میخواست زمین دهان باز کند تا من شاهد این اتفاقی که خدا میداند پشتش چه خواهد بود را نبینم .در اینوقت مادرم مرا برا بردن چای صدا زد . و من مثل کسیکه میخواهد به مسلخ برود داشتم قبض روح میشدم نه راه پس داشتم و نه راه پیش . حال و روزم گفتنی نیست رضا. منظر خانم وقتی من را دید آنچنان مهربانانه مرا بغل کرد و بوسید که هرگز آن حال را فراموش نمیکنم . من بسرعت از اتاق بیرون آمدم راستش از آنجائیکه میگویند وقتی چوب را برداری گربه دزده خودش متوجه میشود میترسیدم کاری و یا حرفی بزنم و خودم را رسوا کنم .در واقع در آن حال خودم را و اتفاقهائی را که در حال وقوع بود به دست خدا سپردم . مادرم و منظر خانم مدتی با هم تنها بودند پدرم حتی برای دیدن مادرکمال از اتاقش بیرون نیامد. منهم گوشه اتاقی که پدرم در آنجا بود نشستم . زمان به کندی میگذشت و من ناخود آگاه انگار کسی میگفت باید منتظر وقایعی باشم . دراینوقت مادرم را دیدم که به اقاقمان آمدو با لحنی شکوه آمیزرو به پدرم کرد و گفت بهر حال زن برادرت مهمان ماست به ما رسیده اینقدر کینه ای نباش . پدرم در حالیکه نشسته بود و با حالی عصبی تسبیحش را میگرداند بی آنکه نگاه مستقیمی به مادرم بیندازد گفت خوب حالا که تو هرکاری خواستی کردی . و بعد با لحنی بسیار تند گفت نکند تو او را دعوت کردی ؟ مادرم با لحنی شکوه آمیز گفت . آقا رجب دستت درد نکند بعد اینهمه سال که در کنارت بودم مرا نشناختی مگرمیشود من بدون اجازه تو چنین کاری بکنم خوب خودش آمده تازه بی مقصد و منظور هم نیست . پدر گفت معلوم است او زیر دست مجید بزرگ شده همه ی کارهایشان حساب وکتاب دارد اگر نداشت که حالا چنین دبدبه و کبکبه ای نداشتند .آنها تمام سعیشان اینست که بهر وسیله ای که شده گوشت تن مردم را بکنند و نوش جان کنند منهم این را بارها و بارها به تو گفته ام اصلا چرا دررا به رویش باز کردی تو که میدانی من چشم دیدن اینها را ندارم . هروقت هرکدامشان را میبینم تنم میلرزد . مادردرحالیکه سعی میکرد شکیبائی کند گفت کمی تامل داشته باش اوآمده وبعد سرش رابرد کنار گوش پدرم چیزی را زمزمه کرد.در تمام این مدت من تنها کسی بودم که میدانستم توسط چه کسی و با چه اطلاعاتی منظرخانم به خانه ما آمده بود . حرف مادرم هنوز در گوش پدرم تمام نشده بود که خدا روز بد به کسی ندهد پدرم مثل کوه آتش گرفته بلند شد درست در همین وقت منظر خانم به در اتاق ما رسیده بود گویا منتظر بود ببیند عکس العمل پدرم چیست . رضا ندیدی این حال و روزی را که من به پدرم دیدم . نمیدانی چه علم شنگه ای به راه انداخت.در جواب مادرکمال که گویامرا برای پسرش آمده بود خواستگاری کند و بیچاره آمادگی برای این رفتار پدرم را نداشت رامیدیدم که رنگ به رویش نمانده وانگار داشت پی فرصت میگشت که از این جهنم فرار کند پدرم گفت . یکی را به ده راه نمیدهند سراغ خانه کدخدا را میگیرد .من مرده ی منیر راروی دوش پسرمجید نمیگذارم . خیال کرده من همه چیز را فراموش کردم . آمدند پا درمیانی کردند وگفتند شما دوتا برادرپایتان لب گور است خون که اتفاق نیفتاده خدا از آدمهای کینه ورز خوشش نمیاید خلاصه آنقدر به گوشم خواندند وخواندند تا در خانه ام را به رویشان باز کردم ولی این دلیل نمیشود که رنجها و دردهائی را که عاملش تنها و تنها همین برادر بزرگ که میباید حامی من باشد بود از یاد ببرم .مجید مرا مثل تفاله به دور انداخت تنها برادرش را. او حکم پدر مرا داشت به اوتکیه کرده بودم و آنوقت او مرا بی پشت و پناه که ول کرد. هرگز به این فکر نکرد که من بچه ی ده دوازده ساله ای بیش نبودم دست خالی بی پشت و پناه چگونه شب را روزمیکنم ودرچه شرایطی دارم جان میکنم .بله اوبرادریش راآنوقت که من نیازمندش بودم درحق من تمام کرد. یکبار نیامد ببیندچه به سرم آمده .ازهیچکس حتی سراغ مرانگرفت نمیدانست کجاهستم وباتنهائی و بی کسی چه میکنم .آنموقع من برادرش نبودم ؟ اینها همه هیچ  او یک دزد به تمام معنی هستی دزدی که به همخونش رحم نکرد مگر از خاطر میبرم  آنچه را که از پدرمان به ما رسیده بود یکجا بالا کشید . او الان دارد پادشاهی میکند ولی من یک عمر زجر کشیدم تا توانستم حد اقل دوروبر خودم زندگیم را جمع کنم . حال چشم به تنها امید زندگی من دوخته . کم از من دزدید حالا امده بقیه اش را میخواهد ؟ او میداند با گرفتن منیر از من جان من را گرفته دراینصورت آمده جانم را هم بگیرد . .خلاصه پدر دق دلی سالهای سال را که روی سینه اش تلنبار شده بود سر زن عمو مجید یکجا خالی کرد.فکر میکنم این حرفهائی بود که میخواست همان شب اول بزند ولی خودش را کنترل کرده بود شاید از اینکه عمو مجید را پیش تمام خانواده اش رسوا کند باز هم بخاطر همخونی گذشته بود و حالا زمان را برای خالی کردن دق دلیهایش مناسب دیده بود و با این تقاضای زن عمو موجبش را هم یافته بود در حقیقت این آخرین تیری بود که پدرم را منفجر کرد .شاید منظر خانم فکرش را هم نمیکرد که اینگونه برخوردی را از پدرم ببیند  . در آخرهم پدرم آنقدر به خودش فشار آورد که همه ما دستپاچه شدیم فکر کردیم الان است که سکته کند .در تمام این مدت من مثل کسیکه به دست خودش دارد پدرش را به کشتن میدهد در گوشه ای کز کرده بودم نمیدانستم اگر پدر بفهمد که پشت این آمدن منظر خانم بین من و کمال چه اتفاقهائی افتاده آنوقت چه خواهد کرد حتما مرا میکشد . او تحمل این بی آبروئی آنهم در مقابل خانواده ی عمو را نداشت . این تنها عملی بود که حتی مادرم هم نمیتوانست جلودارش شود . پدرم مثل بید میلرزید لبهاش داشت کبود میشد . تو رضا میدانی که پدر جثه ی کوچکی دارد سن و سالش هم که زیاد است این فشارها میتوانست او را تا مرز مرگ ببرد . خلاصه عمل شنگه ای که پدر به راه انداخته بود باعث شد که بیچاره زن عموهم دست و پای خودش را گم کرده بود شاید هرگز فکر نمیکرد این تقاضای او این عواقب را داشته باشد . شاید پیش خودش فکر کرده بود چون اوضاع مالیشان فوق العاده است پدر و مادر من بی هیچ مقاومتی تسلیم خواهند شد احتمالا او خبر از رابطه گذشته پدر با عمو را نداشت بهر حال  وقتی دید اوضاع خیلی خراب است بی سرو صدابی آنکه حرفی بزند دمش را گذاشت روی کولش  دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد ورفت .فصل پانزدهمفردای آن روزمن به خیال خودم دیگر حساب همه را پدر تصفیه کرده واحتمالا اگر مادرش برای خاطر  کمال به منزل ما آمده بوده حتما ماجرای اتفاق افتاده در خانه مان را برای پسرش خواهد گفت و با اوضاعی که پیش آمده  کمال هم مثل مادرش حساب کار دستش آمده و دیگر دست از اصرار برداشته و فهمیده که این وصلت شدنی نیست و اگر هم که مادرش برای این موضوع نیامده باشد باز هم حتما در خانه آنها مطرح خواهد شد . بهر حال وقتی من پیش خودم کلی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شر کمال از سر من کم شده گو اینکه در باطن خیلی هم راضی به این جدائی نبودم ولی حالی که به پدرم دیدم دیگر هیچ امیدی نمیتوانستم داشته باشم ولی باز هم یک احساس درونی مرا وادار میکرد که سری به کوچه بزنم و اگر میشود از این مسئله سر در بیاورم .با این فکر در همان مواقع که میدانستم کمال اگر آمده باشد منتظر من خواهد بود به بهانه ای خودم را به کوچه رساندم  اما در با ناباوری دیدم کمال گویا مدتیست منتظر منست  آمد و رفت کمال با اینکه اگر پدر و یا مادرم او را آنجا میدیدند بی شک پی به ماجرا میبردند چون حضور او خیلی عادی نبود و پدر و مادر منهم آنقدر از مرحله پرت نبودند که کمال بتواند آنها را بپیچاند برای همین او بسیار حواسش جمع بود و آنقدر هم زرنگ بود که میدانست  چگونه خودش را قایم کند آنطور میامد و میرفت که آب از آب تکان نمیخورد . او از دلواپسیهای من کاملا خبر داشت یعنی به او گفته بودم که اگر پدر و مادرم بوئی ببرند دیگر آبروئی برایم پیش آنها نمیماند . خلاصه آن روزدر حالیکه من اصلا فکرش را نمیکردم که او جرات کند دیگر به من نزدیک شود . با دیدن من بسرعت خودش را به من رساند خدا میداند چه حالی به من دست داد انگار داشتم توی کوره میسوختم میخواستم بلند بلند هوار بکشم و هرچه بد و بیراه بود نثارش کنم ولی نه آنجا جایش بود و نه او به من فرصت کلامی را داد ا و در حالیکه با چشمان نگرانش اطراف را میپائید گفت . منیر اگر تو مرا بخواهی این کارهای پدرت هیچ تاثیری ندارد من ممکن است بتوانم ماه را به زمین نیاورم که میدانم نمی توانم ولی تا ترا به خانه ام نبرم از پای نمینشینم . من تصمیمم را گرفته ام . کاری میکنم که پدرت ترا دو دستی به من بدهد . بالاخره کار نشد ندارد من عادت نکرده ام نه بشنوم . فقط تو بگو که راضی هستی یا نه . راستش رضا منکه از همان روز اول دلم را به کمال بسته بودم با سکوتم تمام حرفهایم را کمال فهمید . راستش من نمیدانم چه در سر دارد ولی آنطور که او حرف زد میدانم که میتوانم به موفق شدن کمال امید داشته باشم . از آن روز هم تا حالا گاهی یواشکی همدیگر را میبینیم . اگراز من بپرسی به تو بگویم که منهم دلم نمیخواهد جز کمال کسی را برای زندگیم انتخاب کنم . از تو خواهش میکنم از من نرنج به قول خودت که گفتی صحبت یک عمر زندگیست . من ترا خیلی دوست دارم درست مثل برادرم .چشم باز کردم ترا دیدم که همیشه حامی و پشتیبان من بودی ولی برای زندگی نه. میدانم که هرگز نه تو را خوشبخت میکنم و نه خودم احساس خوشبختی خواهم کرد .الان هم که می بینی پدر و مادرم دارند دو دستی آنهم به این سرعت مرا به توتقدیم میکنند برای اینست که ازگوشه وکنار گویا فهمیده اند که بین من وکمال سروسری هست . مستقیما هم تا حالا چیزی نگفته اند شاید به قول خودشان میترسند روی من به آنها باز شود . ولی من حتی اگر کمال خودش را بکشد حاضر نیستم یک مو از سر مادر و پدرم کم بشود . کمال قول داده آنها را راضی میکند همین به من دلگرمی میده .یکی دو بار مادرم زیرپاکشی کرد ولی من اصلا بروز ندادم . پدرم شاید جسته گریخته چیزی شنیده و یاچون پدر است نگران است چون به مادرم گفته نه من و نه او حق اینکه حتی اسم عمومجید را درخانه بیاوریم نداریم . از تو چه پنهان رضا من هرگز فکر نمیکردم که آنها بخاطر اینکه از شر کمال خلاص شوند حاضر شوند مرا به تو بدهند ضمن اینکه پدر ترا به قول خودش مثل پسرش دوست دارد و مادرم میگوید رضا را خودم بزرگ کرده ام ولی خوب خودت میدانی که شرایط تو با ما خیلی فرق دارد . آنها میخواهند هرچه زودتر این کار را انجام دهند . شاید یک منظور دیگر پدرم اینست که ممکن است عمو مجید به این عنوان با ما سر رابطه را باز کند . و همین باعث شود رو در روی برادش بایستد و کار به جاهای باریک بکشد برای همین میخواهد هرچه زودتر به گوششان برسد که من ازدواج کرده ام و دندان این ماجرا کنده شود .راستش وقتی مادرم اول به نرمی و با جانم و عمرم این موضوع را به من گفت شوکه شدم چون هرگز باورم نمیشد که آنها مرا برای تو در نظر گرفته باشند این را هم بگویم که قبل از این ماجراها چندین باراز دهان مادرم شنیده بودم که میگفت خوش به حال دختری که رضا به خانه ببرد با اخلاق و خصوصیاتی که رضا دارد هردختری به خانه اش قدم بگذارد خوشبخت میشود . این ها را گفتم که بدانی این تصمیم پدر و مادر من خیلی هم بی دلیل نیست . اولش هم مادرم وقتی میخواست ترا پیشنهاد کند بی آنکه موضوع کمال و عمو را پیش بکشد مرتبا از تو و خوبیهایت برایم تعریف کرد ضمن اینکه من میدانستم که مادرم کاملا درست میگوید . او میگفت اگر تو به این ازدواج راضی باشی خیال من و پدرت از جانب زندگی تو تا آخر عمر راحت است خلاصه بعد از کلی حرف و حدیث حرف آخرش را زد و گفت مرا برا تو در نظر گرفته اند .من که با شنیدن پیشنهاد مادرم کاملا شوکه شده بودم در جوابش اول مقاومت کردم البته اصلا پای کمال را وسط نکشیدم. در آن لحظه هرگز فکر نکرده بودم که شاید خانواده ام از رابطه من و کمال بوئی برده باشدن و وقتی مادرم پرسید چرا به خودت اجازه فکر کردن نمیدهی ؟ بهتر نیست کمی در مورد این فکر من و پدرت فکر کنی در جواب مادرم گفتم حالا زود است برای ازدواج من آمادگی در خودم حس نمیکنم . کاش آنها بهمین جواب من قناعت میکردند و اینگونه پافشاری نمیکردند بخدا در این مدت روزگارم را سیاه کرده اند حالا که این حرف را میزنم مطمئن هستم آنها پی به ارتباط من و کمال برده اند پدرم در ذات از عمو مجید میترسد میگوید او اگر کاری را بخواهد بکند با پول و مال و منالی که دارد هرکاری از او ساخته است راستش پدرم عمو مجید را شیطانی مجسم میداند . نمیخواهد هرگز پرش به او بگیرد منهم این را میدانم . هربار آنها در این مدت حرف ازدواجم را تو را پیش کشیدند مرغ من یک پا داشت راضی نمیدشم خیلی خواهش و تمنا کردم که آنها از این تصمیم منصرف شوند ولی وقتی دیدم آنها مرا در فشار گذاشته اند دیگر راهی نداشتم . مرا ببخش رضا . گفتم و هزار بار دیگر هم میگویم که من ترا مثل یک برادر از پدر و مادر یکی دوست دارم اما هرچه فکرش را میکنم اینکه ترا بعنوان شوهرم قبول کنم نمیشود یعنی حس خوبی در این وابستگی نمی بینم . خوب ازدواج با دوست داشتن آنهم اینطور خیلی فرق میکند . حالا این من و این تو اگر تو با من ازدواج نکنی من تا دم مرگم منتظر کمال میمانم واگر هم با تو ازدواج کنم تا آخر عمرم عاشق کمال هستم .تو فقط صاحب جسم من میشوی روح من جز کمال کسی را قبول ندارد .حالا این تو و این راهی که میخواهی انتخاب کنی . من همین جا همه چیز را گفتم مبادا که فردا بگوئی نمیدانستم . در حقیقت من با گفتن تمام آنچه که احساس میکنم خودم را راحت کردم اگر هم با همه ی این حرفها مرا بخواهی تا جائیکه میتوانم مقاومت میکنم و اگر ناچار شدم پیش خودم شرمنده نخواهم بود . منیر در این لحظه چشم به دهان رضا دوخت تا سرنوشت آینده اش را او انتخاب کند . او رضا را خوب میشناخت و با تمام کم سن و سالی عشق به او آموزش داده بود .فصل شانزدهم

رضا در تمام مدتی که منیر حرف میزد هزاران بار مرگ را تجربه کرد ولی با حقیقت نمیتوانست در بیفتد وقتی حرفهای منیر تمام شد گفت . ببین از حالا به ببعد من ترا مثل خواهرم دوست خواهم داشت و این را بگویم که من از سر راه عشق تو کمال کنار میروم ضمن اینکه با حرفهایت متوجه شدم که کمال پدرش و خانواده اش از چه قماشی هستند من آقا رجب را خوب میشناسم در دامن او و زهرا خانم بزرگ شده ام . آنها اگر جان مرا هم بخواهند در طبق اخلاص میگذارم ولی میدانم تو از جانشان هم برایشان عزیز تر هستی هرگز نمیخواهم پیش وجدانم شرمنده باشم آنها زندگیشان را هم حاضر هستند در پای تو بریزند این کمال بی رحمی و ناسپاسی هست که من یا تو بخواهیم به آنها نارو بزنیم بهر حال من کاری به انتخاب تو ندارم تو مختار هستی ولی من هرگز خودم را نخواهم بخشید ضمن اینکه زندگی آینده ام را هم با این حرفها که زدی به دست تو نمیسپارم با اینکه ایمان دارم راهی که انتخاب کردی بهیچ وجه نه درست است و نه عاقبت خوشی را در آن میبینم ولی قرار هم نیست به خاطر اینکه ممکن است تو بدبخت شوی وکمال ترا به ناکجا آباد بکشاند از خود گذشتگی کنم وخودم با دست خودم زندگیم را سیاه نمایم .اری من ترا اندازه جانم دوست داشتم و حالا مثل خواهر، ولی بدان آنقدر نسبت به این ازدواج و دوست داشتن تو و کمال بد بین هستم که مثل روز برایم روشن است ولی خواهشم اینست که از من نخواه که برای تو فداکاری کنم و یا حمایتت کنم. و صد البته میدانم که تنها خواهش تو اینست که از سر راه تو و کمال کنار بروم . این نظر خود منهم هست من اگر میدانستم همان اول جواب رد به این خواسته زهرا خانم میدادم ولی هنوز دیر نشده بهرحال تنها و تنها کمک من به تو همین است و بس . ولی از آنجاکه فکراین حرفهای ترانمیکردم واحساس میکردم که پدرومادرت تراآماده دیده اندکه به من بااین صراحت صحبت کرده اندنمیتوانم بدون فکر تصمیمی بگیرم ولی هراقدامی که بخواهم بکنم آخرش اینست که خط ازدواج با من را کور بدان . زندگی خودت هست و خودت مسئولی ولی چون میگوئی مرا برادر خودت میدانی اگر این حرف را به تو نزنم همیشه خودم را گنهکار میدانم حرف آخر من این است که منیر این ره که تو میروی به ترکستان است . از من گذشت ولی به فکر آینده ات باش.حالا دیگر منیر در نظر رضا دختری ساده و زیبا و معصوم نمی آمد . راهی که او انتخاب کرده بود از او دختر بسیار چشم وگوش باز ساخته بود گویا در همین مدت کوتاه کمال تا توانسته بود منیررا به راهی که میخواست ببرد برده بود . معلم خوبی بود و تیشه اش را خوب جائی به زمین زده بود . دلش به حال آقا رجب و زهرا خانم سوخت . بیچاره ها چقدر زحمت کشیده بودند چقدر خودشان را پیش من پائین کشیده بودند و چقدر به خودشان دلخوشی داده بودند که بالاخره بر کمال هفت خط و پدر و خانواده ی آنچنانی او فائق شده اند در حالیکه تنها کسیکه در این راه موفق شده بود کمال بود و بس .منیر منتظر بود که من بگویم چه میخواهم بکنم و جواب پدر و مادرش را چه میخواهم بدهم . البته او درست فکر کرده بود در یک زمان کوتاه فکرحل چنین مشکلی آسان نبود ولی از آنجا که خدا یار انسانهای پاک است رضا رو به منیر کرد و گفت الان من به آقا رجب و مادرت میگویم چند روزی به من فرصت بدهند و در اینمدت فکری میکنم که نه تو و نه من هیچکدام ضرری نکنیم و از تو هم میخواهم که به پدر و مادرت همین را بگوئی یعنی بگو رضا گفته یک هفته باید حسابی فکرهایم را بکنم .صحبتهای منیر و رضا به درازا کشیده بود . کم کم رجب و زهرا دلواپس شده بودند. یکی دوبار زهرا یواشکی تا پشت در آمده بودولی بی آنکه چیزی دستگیرش شود به نزد رجب برگشته بود در حالیکه میدید او با چشمانش از او میپرسد که چه دیدی و چه شنیدی .زهرا سرش را به علامت نمیدانم بالا برده بود .با آمدن رضا و منیر چشم زن و شوهر به حضور آنها روشن شد . زهرا شام مفصلی آماده کرده بود . رضا که حالا کاملا برایش روشن شده بود که این پیشنهاد از کجا آب میخورد کمی خیالش راحت شده بود . رضا پسری عاقل بود جایگاه خودش را خوب میدانست البته تعجب هم کرده بود که چرا این دونفر اینگونه با شتاب و بسرعت میخواهند دختر یکی یکدانه شان را به این شکل دو دستی به او تقدیم کنند ولی وقتی منیر پرده را کنارزد و همه چیز را به رضا گفت هم او را راحت کرد و هم به این فکرش انداخت که باید فکر بکری برای زندگی آینده اش بدون حضور منیر بکند . و شاید هم بدون آقا رجب و زهرا خانم . برایش سخت بود ولی رضا عادت به سختیها داشت عمری با درد های کمر شکن دست و پنجه نرم کرده بود . لذا با روئی خوش کنار سفره خانه آقا رجب نشست . شام که تمام شد اومتوجه شد آنها میخواهند بدانند بالاخره نظر این دو نفر  چیست و پس از ینهمه زمان برای گفتگو نتیجه چه شده رضا خودش پیشقدم شد رو به آقا رجب کرد و گفت . شما مثل پدرم و زهرا خانم مثل مادرم بودید وهستید من هرچه دارم ازشما دارم.من آنقدر از شما خوبی دیده ام که هرگز به فکر پیدا کردن پدر و مادرم که واقعا میشد یک آرزویم باشد هرگز و هرگز نیفتادم . اینکه میخواهید عزیز دلتان که میدانم چقدربه او علاقمند هستید را به دست من بسپارید بسیار متشکر هستم من با همین سنی که دارم حس کردم که شما چرا مرا بعنوان دامادتان قبول کردید . حق هم دارید حد اقل اینکه شما مرا خوب میشناسید و دلتان قرص است که همانطور که فرزند یکی یکدانه تان را بزرگ کردید با هما ن روش مرا به ثمر رسانیدید . منهم آروزیم این بود و هست که با دختری ازدواج کنم که بدانم پدر و مادرش از چه قماشی هستند این راه ساده ای نیست از آنجا که خدا همیشه کس بی کسان است و همیشه حال رو روز مرا میدانست این موهبت به من رو کرده که شما مرا به کوچکی خودتان قبول کرده اید و من زیر سایه شما تا عمر دارم زندگی راحت و ساده و پاکی را شروع میکنم ولی با تمام این حرفها بالاخره تا این زمان من فکر نکرده بودم راستش اینهمه سعادت را پیش بینی هم نمی کردم اگر موافقت کنید یکی دو هفته به من فرصت بدهید تا تمام فکرهایم را بکنم و آنوقت با برنامه ای که درست در اطرافش برنامه ریزی کرده ام با شما صحبت کنم و با رویهم گذاشتن تمامی افکارمان و انتظاراتمان با حضور شما  به استقبال یک زندگی برویم چون من وحشت از این دارم که در رابطه با چنین تصمیم بزرگی بی گدار به آب بزنم و آنوقت تمام حسابهائی که کرده ایم درست از آب در نیاید و آنوقت است که دیگر تغاری شکسته و ماستی ریخته و جمع و جور کردن یک زندگی خیلی هم آسان نیست و مهمتر از همه اینکه من میخواهم قدمی بردارم که پیش شما رو سیاه نشوم . شما به من و منیر امید بسته اید اگر یک اشکال در زندگی ما پیدا شود اولین نفرهائی که صدمه ببینند شما دو نفر هستید که هردو برای من بسیار محترم و عزیزید . با تمام این حرفها که زدم حالا هرچه شما دستور بدهید من تابع هستم حتی اگر بگوئید همین الان عاقد بیاید از نظر من هیچ مانعی ندارد . من تار تاروجودم به شما وابسته هست و مطمئن هستم شما هم خوب این را میدانید حرفهای رضا قند توی دل رجب و زنش آب کردبااین حساب که رضا میخواهد خانه زندگیش را تقریبا حساب شده سرو سامان بدهد و بعدپا پیش بگذاردآنها راغرق لذت کرد.رجب خوب رضا را میشناخت این پیشنهاد به نظرش بسیار عاقلانه آمد پس رو به رضاکردو گفت باشد رضا جان هر طور دوست داری بروحساب وکتابهایت رابکن وبعد می نشینیم و چهار تائی من وزهرا توو منیر بساط ازدواج را جور می کنیم  طوریکه آبرومندانه هرطور که دلت میخواهد زندگیت را پایه ریزی کنی . من و زهرا کاملا خاطرمان ازتوجمع است ومیدانیم که آنقدر عاقل هستی که میشودبا خیال راحت عزیزترین کسمان رابه تو بسپاریم

آنشب به خوبی و خوشی برنامه خواستگاری به پایان رسید و فصل هفدهم

در حالیکه آن شب  منیرپس از مدتها رنج و عذاب به راحتی به رختخواب رفت رضا تا صبح نخوابید . نمیدانست چگونه از این دامی که برایش در لباس مهربانی گسترده اند نجات پیدا کند . او تنها راه رهائی را در رفتن ودورشدن از این محیط که دیگر در آن جز دروغ و توطئه چینی و استفاده از سادگی او بود   نمیدید حالا مانده بود چطور و چگونه و از کجا باید شروع کند . این تنها مشکل او بود . رضا عاشق منیر بود . از وقتی خود را شناخته بود با این عشق زندگی کرده بود .چه شبها که با خیال منیرشب را به صبح رسانده بود و تا آنجا که به یاد داشت بی آنکه هیچ امیدی به زندگی با او داشته باشد با او در خیال زیسته بودو اما امشب این ضربه ای که احساس میکرد در مقابل آن تمام نیروی خود را از دست داده است در واقع رضا حتی در تصورش هم نمی گنجید که با چنین صحنه ای روبرو شود بنا بر این در مقابل اتفاق نا خوش آیندی قرار گرفته بود وکاملا خود را باخته بود . خیالات آنچنان رضا را در بر گرفته بود که مرتبا در فکرش از این شاخه به آن شاخه میپرید. انگار رضای چند ساعت قبل نبود میتوان گفت که خودش را حسابی گم کرده بود لحظه ای خوشحال بود که خداوند به او لطف کرده و اینگونه او را از این دام آگاه کرده وگرنه با پافشاری که رجب و زهرا میکردند ممکن بود او ناخواسته به سراشیبی زندگی سقوط کند این منیر عاشقی که رضا دیده بود زندگی کن با او نبود جز اینکه آینده رضا را هم دستخوش هزاران هزار مشکل میکرد و خدا میداند که چه به سر اووزندگیش  میاورد چه خوب شد. انسانها وقتی به زمانی میرسند که بدون هیچ کمکی احساس میکنند دستی غیبی به کمکشان آمده به یاد خدا می افتند رضا هم الان در چنین وضعی بود   میدانست تنها نیروی که قادر بود به او کمک کند کسی جز پروردگارنبوده . شاید او به رضا نظر لطف داشته و باعث شده به این شکل او از این آینده ای که معلوم نبود به کجا میخواست برسد نجات پیدا کرده . یک لحظه دستهایش را به سوی آسمان برد و از خدا تشکر کرد و زیر لب گفت راست میگویند که جنگ اول به از صلح آخر است. . تازه معلوم نبود که با خصوصیاتی که از کمال درحرفهای منیر استنباط کرده بودآخر و عاقبت روابط  او با منیر به کجا برسد اصلا شاید کمال این مسیر را برای ازدواج با منیر طی نکند و او را فقط و فقط برای یک سرگرمی کوتاه میخواهد با توصیفی که منیر از کمال و خانواده اش کرده بود بعید به نظر میرسد که منیر آنی باشد که کمال به زندگی مشترک با او بیاندیشد. درست که فکر کرد دید منیر در نظر او که چشم باز کرده و او را دیده اینقدر زیباست ولی نباید تکه دهان گیری برای کسی مثل کمال باشد . در اینوقت شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد دیگی که برای من نجوشد هرچه میخواهد و برای هرکی میخواهد بجوشد به من چه ؟  رضا حالا در افکارش به مسیر دیگری افتاده بود انگار میخواست خودش را راضی کند که بندهای عشق و محبتی را که بین خودش و منیر رشته بود پاره کند . او میخواست رها شود و این رهائی دلیل میخواست و رضا داشت راه را برای جدائییش هموار میکرد . با خود فکر کرد که تازه اگر آقا رجب بهر علتی مجبور به تن دادن به این وصلت بشود از کجا معلوم که کمال بعد از ازدواج چه بسا که پنهانی به منیر خیانت هم بکند . رضا وقتی سربازی رفته بود حسابی چشم و گوشش باز شده بود خیلی چیزها یاد گرفته بود و با خیلی از پسرهای شهری تماس داشت . زندگیهائی را دیده بود که بخاطر هوس پسرها از هم پاشیده شده او دیده بود که پسرهای شهری اصلا مثل او به زندگی خانوادگی فکر نمیکنند . حالا کمال را آنگونه میدید. از این  فکر ناخواسته کمی دلش آرام گرفت انگار حس کرد که اگر هم اینطور بشود کمال تقاص او را از منیر گرفته . خلاصه فکرهائی نبود که آن شب رضا نکند .  او به این هم فکر کرد که پدر و مادر منیر هرچقدر هم نخواهند که به خواسته ی دل منیر تن دهند ولی اگر مجبور شوند و به شکلی کار به جاهای باریک بکشد و برداشتی که رضا از حرفها و عشق و علاقه او به کمال زده بود خیلی دور  به نظر نمیرسید ممکن بود منیر در حرفهایش بر پدر و مادرش پیروز شود و آنها رضا را کنار بگذارند و در این صورت  خود این ضربه ای بود برای اوکه تحملش خیلی به نظر آسان نبود  و از طرف دیگر شاهد آن باشد که منیر را دست در دست کمال ببیند.در حالیکه یقین دارد که این ازدواج پایان خوشی نخواهد داشت . حال اگر بخواهد با دلسوزی و آگاهی پادر میانی کند و ذهن خانواده ی منیر را روشن کند مطمئن بود که اینهم نه کار ساده ای هست و نه امکان پذیر چه بسا که اتفاقاتی بیفتد که هرگز قابل پیش بینی نیست الان زمانی هست که رضا دستش برای گرفتن هر تصمیمی باز است  . حالا وقت دارد میتواند کاری کند که هرگز این اتفاقها حد اقل برای او و آینده اش نیفتد و اینجا بود که  یکبار دیگر سر شکرانه پیش خداوند به خاک سائید . رضا الان در شرایطی بود که بهر حال با سن وسال ودرایتی که داشت میتوانست درهر محیطی گلیم خودش را از آب بیرون بکشد . و خودش از همه بیشتر به این توانائیهایش واقف بود . تنها مشکل کنونی او رهائی بود او از محبت و توجه آقا رجب و زهرا خانم در تمام مدت زندگیش آگاهی داشت میدانست از همه ی این مسائل که بگذرد او به این دو نفر احساس دین دارد و باید با توجه به هر مسئله ای راه خود را پیدا کند و سعی کند به قول معروف بی گدار به آب نزند . فرار از این تنگنا  هرچند آسان نبود ولی با فکر میتوانست بهترین راه را انتخاب کند .رضا بچه ای بود که با فقر بزرگ شده بود مغزش خوب کار میکرد در حقیقت هرچند با حضور        کسانی مثل زهرا و رجب بی پشتوانه نبود ولی حالا حس میکرد که از آنها بهتر فکر میکند . لازمه رهائی از این                 ورطه تنها و تنها فکرکردن درست بود .پس بعد از اینکه به تمام راههائی که میشد برایش راهگشا باشد فکر کرد آخر به این جا رسید که تنها راه حل در فرار از این محیط و دام است . بهرکجا و بهر وسیله ای که باشدفقط تنها چیزی که باعث دلگرمیش میشد فرصت یکی دو هفته ای بود که دستش را باز گذاشته بود تا سر فرصت تصمیم نهائیش را بگیرد و ثانیا زمانی بود که میتوانست او خودش را جمع و جور کند و با پشتوانه ی پولی که جمع کرده بهر راهی که میخواست برود .پیش از این که این اتفاق بیفتد او فکر آینده اش را کرده بود هرچند همیشه به این امید بود که در کنار این خانواده باشد و از حمایت آنها برخوردار ولی حالا سکه برگشته بود تنها خوشحالی که داشت این بود که دست و بالش از نظر مالی خیلی خالی نبود و از حد اقل امکانات مالی بهره مند بود. یک لحظه با خودش فکر کرد وقتی  زهرا خانم پیشنهاد منیر را به اوکرد چه شب خوبی را سحر کرد و آنهمه پس انداز حالا میتوانست آبرویش را پیش همه حفظ کند . آهی کشید و گفت خوب عیبی ندارد شاید صلاح خدا برای خوشبختی من این راه بوده .بهر حال آنشب را رضا  صبح کرد بی آنکه فکرش به راه حلی مناسب برسد . حالا تنها کسیکه میتوانست به رضا کمک کند اول خدا بود و بعد خودش صبح آن روز رضا مثل همیشه کارش را شروع کرد ولی درحقیقت یک لحظه هم در آن مکان نبود همه و همه ی  فکر و ذکرش این بود که راهی برای رهائی پیدا کند . یک آن یک جرقه ای در ذهنش روشن شد با خودش فکر کرد. این فکر که بالاخره او را پدر و مادری بوده آهی کشید و حس کرد تمام سلولهایش از این فکر به درد آمده اند  احساس کرد  به تنها دردی که فکر نکرده این بود که بالاخره مادری و پدری داشته و یا دارد  اگر بشود بهر وسیله به دنبال آنها برود این خودش یک حل مشکل روحی اومیشود چه بسا که ورق زندگیش برگردد. اینکه انسان نداند از کجا آمده نمیتواند درد کمی باشد  . تا حالا خیال میکرد با بودن آقا رجب و زهرا خانم و عشق منیر میتواند فکر آنها را از سر به در کند ولی امشب سخت دلتنگشان بود . دست نوازش مادر و حمایت پدر کجا و رجب و زهرا که تازه متوجه شده بود بخاطر نجات فرزندشان دارند او و آینده اش را قربانی میکنند کجا؟

فصل هجدهم

آنشب بالاخره این خیال ثابت رضاشد که بهترین کاری که دراین زمان میتواند بکند اینست که به دنبال پدرومادر حقیقیش بگردد.شاید پیدا کردن آنها به دردی که از اتفاقات اخیر بر دلش تلنبار شده کم کند .او حالا احساس میکرد نه رجب را دارد نه زهرا را و نه منیر را و این فکر او را آزار میداد مانند پر کاهی شده بود که در هوا به هیچ چیز و هیچکس تعلق ندارد . یک حس بیکسی و بی پناهی دراین دنیای بزرگ او را از خودش بیزار کرده بود . خوب که فکر کرد دید بهترین کسی که میتواند در این راه به او کمک کند کسی نیست جزآقامصطفی همان خواربارفروش پرسابقه این محله . اوسالها بود که ساکن این جا بود تقریبا به قول معروف حق آب و گل هم داشت . رضا را هم خیلی دوست داشت ضمنا ازخواستگاری آقارجب برای منیرازاوخبر نداشت .همه ی این دانسته ها به رضا قوت قلب میدادکه بتواندازاین مسیر به جائی برسد.دراین زمان که اوهیچ تکیه گاهی برای خودش سراغ نداشت همین ریسمان هم میتوانست برای او نجات دهنده باشد حال مانده بود که در این مسیر خوب فکرش را جمع و جور کند و این شد تصمیم نهائی او .

صبح آن روز دوساعتی بعد از بازکردن مغازه وتقریبا سروسامان دادن به کارهایش به سراغ آقا مصطفی رفت . رضا گاهگاهی وقتی سرخودش وآقامصطفی خلوت میشدبه دیدن اومیرفت.کار رضا طوری بود که مشتری وقت و بی وقت نداشت ولی آقا مصطفی معمولا همیشه سرش شلوغ بود.آن روزرضا وقتی به مغازه آقا مصطفی واردشدهنوزدوسه نفری منتظربودند رضا طبق معمول پشت پیشخواه کوچک اقا مصطفی رفت و شروع کرد به کمک کردن به او . و رد کردن مشتریها البته رضا خیلی از اوقات از اینگونه کمکها به او میکردولی امروزبرای رضاباروزهای دیگرفرق داشت وقتی مشتریهارفتند.آقامصطفی آمد وباکشیدن یک آه بلند که ناشی از خستگیش بود کنار رضا نشست . کمی توی صورت رضا نگاه کرد او سالهای سال بود که رضا را میشناخت در حقیقت از زمانیکه رضا را آقا رجب آورده بود شاهد حضور رضا بود . آقا مصطفی نه تنها با رضا که با تمام اهالی محل روابط بسیار حسنه داشت میتوان گفت باصطلاح امروزیها معتمد محل بود و راز دار همه . به گوش رضا تا حال نرسیده بود که کسی پشت سر آقامصطفی بد گفته باشد همه از او به خوبی و خیر خواهی یاد میکردند . رضا هم به او به چشم عمو نگاه میکرد و این را به خود اقا مصطفی هم گفته بود . با این حساب که آقا مصطفی هم که میدانست رضا هیچکس را ندارد مهر و محبتش به او بیشتربود و پیش خودش احساس میکرد که باید همیشه حامی او باشد . پشت سرش خیلی به آقا رجب سفارش کرده بود او نه ظاهرا که باطنا یک مسلمان واقعی بود و همیشه به رجب میگفت محبت کردن به رضا وظیفه دینی و دنیائی ماست برای همین همیشه با روئی خوش رضا را میپذیرفت. آنروز هم   با همان نگاه اول متوجه شد که رضا حرفی توی دلش دارد . این احساس او باعث شد که سرصحبت را خودش با او باز کند میدانست که رضا بچه ی بسیار ماخوذ به حیائی هست و ممکن است نتواند آنچه را که در دل دارد به او بگوید . اولین حرفی که زد تا شروعی برای درد دل رضا باشد این بود که گفت . رضا جان من خسته ام از سماوری که کنار دستت هست یک چای برای خودت یکی هم برای عمو بریز . هم خستگی در کنیم و هم کمی کنار هم باشیم مدتهاست که با هم درد دل نکرده ایم  رضا که منتظر بود یک طوری سر حرف را باز کند با این پیشنهاد آقا مصطفی گوئی در بهشت به رویش باز شد . بنا به خواسته ی او بلند شد و چایها را آورد و بعد در حالیکه به خودش مسلط شده بود  به آقا مصطفی گفت . شما مثل برادر بزرگ من هستیدبه یاد دارم  خیلی وقتها که ناچار و ناعلاج میشدم و درمانده به شما پناه میاوردم و شما همیشه با حرفها و دلداریهایتان بر زخمهای من مرهم میگذاشتید   . بعد از آقا رجب تنها شما بودید که مشکلاتم را حل میکردید . در حقیقت پشت و پناهم بودید حالا به مشکل بسیار بزرگی برخوردم ضمن اینکه میخواهم این مسئله بین خودمان بماند. راستش خیلی از دیشب تا بحال فکر کرده ام ولی تنها راهی که به نظرم رسید این بود که از شما کمک بخواهم . مصطفی که از پیش دست رضا را خوانده بود و میدانست که دردی دارد . دستش را به پشت شانه رضا زد و گفت . تو مرا میشناسی احتیاج نیست خودم را به تو معرفی کنم و یا با زبان ترا مطمئن کنم میدانم که اگر اعتماد نداشتی تا همین جا هم نمی آمدی . خوب خیالت جمع باشد من هرچه در توان دارم در حق تو بجا میاورم . رضا در حالیکه شب قبل همه ی فکرهایش را کرده بود و چندین بار درباره حرفهائی که میخواست به آقا مصطفی بزند پیش خودش تمرین کرده بود باز در این موقع گویا کاملا حرفهایش را فراموش کرده بود . دست و پایش را گم کرده بود نمیدانست ازکجا باید شروع کند و چطور خواسته اش را به آقا مصطفی بگوید. من و من کنان وقتی دید او منتظر است تا بداند که تقاضایش از او چیست گفت  راستش من سئوالی دارم که فکر میکنم فقط و فقط شما میتوانید به من جواب بدهید  آقا مصطفی  که رضا را واقعا مثل برادر کوچکش دوست داشت و همیشه از راهنمائی کردن به او دریغ نمیکرد با آگاهی که از خصوصیات رضا داشت این حال او را درک کرد برای اینکه کمی به او دل و جرات و کمی فرصت بدهد تا خودش را آماده کند به همین جهت در حالیکه سیگارش را روشن میکرد روی چهارپایه بلند پشت پیشخوان نشست و به رضا گفت . تمام حرفهایت درست است من واقعا ترا پسری شایسته میدانم همیشه هم هروقت موردی پیش آمده چه در خانواده ی خودم و چه در محل کسب و کارم از تو بحق تعریف کرده ام حالا هم هرچه میخواهی بگو قول میدهم بین خودمان بماند.رضا گفت آقا مصطفی من تا این سن که رسیده ام زیر سایه پدری مثل آقا رجب و مادری مثل زهرا خانم هیچ احساس کمبود خانواده و پدر مادر را نمیکردم راستش آنقدر سرگرم بودم که هیچ حالیم نبود که از بزرگترین نعمتی که خدا به انسان داده بی نصیب هستم ولی حالا دیگر به سن و سالی رسیده ام که باید به زندگیم سرو سامانی بدهم خوب خودتان پدر هستید عروس و داماد دارید میدانید من چه میگویم . حالا دست به روی هر دختری بگذارم اولین سئوال آن خانواده اینست که پدر و مادر واقعی تو چه کسانی هستند .خوب بگویم آقا رجب و زهرا خانم ؟ اینکه نمیشود . از همه مهمتر اینکه چون همه وضع مرا میدانند اولین فکری که میکنند اینست که من بچه ی بی سرپرستی بوده ام که سر سفره اینها از راه ترحم بزرگ شده ام . البته درست است که در حقیقت هم همینطور بوده ولی حرف اصلی من جای دیگر است . از کجا معلوم که من ؟؟؟؟ بغض گلوی رضا را گرفت و نتوانست حرفش را بزند . رنگش آنقدر سرخ شده بود که گویا تمام خون بدنش یکجا به صورتش ریخته شده . حال دگرگون رضا آقا مصطفی را خیلی ناراحت کرد .آقا مصطفی کمی صبر کرد تا رضا خودش را آرام کند در همین زمان با آمدن دو سه تا مشتری این فرصت را او به رضا داد و سپس دوباره پهلویش نشست و گفت رضا ادامه بده منتظرت هستم .آقا مصطفی که با آگاهی از روحیات رضا پی برده بود که باید این بار تقاضای رضا یک موضوع بسیار مهم برای او باشد در حالیکه تمام احساسش به صورتش رنگ داده بود با لحنی مهربانانه به رضا گفت پسرم  هرچه میخواهی بگو . بگذار دلت خالی شود و منهم به تو قول میدهم اگر سئوالی داشته باشی تا جائیکه بتوانم به تو پاسخ بدهم . به تو بگویم که با قولی که به تو میدهم هرچه امروز بین من و تو گفته شود همین جا دفنش میکنم برای اینکه از من میخواهی در یک موضوع مهم با من صحبت کنی پس باید از هرچه اتفاق افتاده و یا تقاضا داری همه و همه چیزش راباید بگوئی و اگر در این رابطه چیزی را از من پنهان کنی و  ندانم  نمیتوانم ترا راهنمائی کنم .و یا ممکن است ندانسته حرفی بزنم که بعدا موجب پشیمانی من بشود . پس درهمین قدم اول ازتو میخواهم  بی رودربایستی همه حرفهایت را بزنی .رضا که کمی آرام شده بودادامه داد . آقا مصطفی من دراین سن و با این بلندیها و پستیها که دیده ام و زیر دست مردی چون آقا رجب و زهرا خانم بزرگ شده ام به این نتیجه رسیده ام که باید خشت اول زندگی را درست گذاشت تاساختمان راست وپابرجا ومقاوم بالا بیاید . ضمن اینکه من و شما میدانیم که ماه زیر ابر پنهان نمیماند . اگر من کوچکترین دروغی بگویم باید تا آخر عمر باراین گناه را بهر شکلی که باشد ببرم راستش اینست که من اعتفاد دارم  با دختری که میخواهم زندگیم را شروع کنم باید صادق باشم و راستی و درستی اولین چراغ خانه ام باشد بی هیچ دوز و کلکی میخواهم زندگیم را شروع کنم و مسلما اگر خودم راه درست را بروم میتوانم از شریک زندگیم هم همین انتظار را داشته باشم .. من دیشب خیلی با خودم درگیر بودم خیلی فکر کردم دیدم بهترین کسی که میتواند به من راهنمائی کند شما هستید نمی خواهم آقا رجب و زهرا خانم و هیچکس دیگر غیرشما اولا از این حرفها مطلع شود و بعد هم اگر تصمیمی گرفتم تنها و تنها شما با خبر باشید و بس.آقا مصطفی گفت رضا جان من قول دادم مرد ومردانه سر قولم ایستاده ام .خوب حالا سئوال من اینست . این خواسته ی تو که خواسته ی نابجائی نیست . میخواهی بروی پدر و مادرت را پیدا کنی .اگر آنها بفهمند مگر اشکالی دارد ؟ مگر میشود به کسی گفت نرو دنبال پدر و مادرت ؟ من نفهمیدم چرا نمیخواهی آنها متوجه شوند؟.رضا گفت راستش از شما چه پنهان میترسم دلشان بگیرد و خیال کنند من نمک خوردم و نمکدان را شکسته ام . من اگر هم پدر و مادرم را پیدا کنم جای اصلی پدر و مادرم را اینها دارند . اینها زحمت مرا کشیده اند . اگر نبودند الان معلوم نبود من چه سرنوشتی داشتم . اینها فرشته رحمت من بودند . نمیخواهم گردی به رویشان بنشیند . و خاطرشان ازمن ناراحت شود منکه خودم میدانم آنها را چقدر دوست دارم و احترام برایشان قائل هستم . روی همین حسابها از این میترسم که آنها نتوانند حرف مرا درک کنند و همین باعث شود که من احساس شرمندگی کنم . لذا  گفتم تنها کسی که میتواند کمکی در این راستا بدون هیچ مشکلی  به من بکند شما هستید .حالا میپرسید چرا به شما پناه آورده ام من میدانم که  شما تمام اهالی این محله را از قدیم و ندیم میشناسید. این را گفته اند که شما حتی حق آب و گل دارید . پس تنها کسیکه در این راستا میتواند مشکل مرا حل کند شما هستید حالا از شما تقاضایم اینست که  اگر بتوانید حتی یک نشان کوچک به من بدهید که آقا رجب از کجا مرا پیدا کرده ؟ و به قولی من کجا و این جا کجا ؟ و با روابطی که شما و آقا رجب از قدیم و ندیم با هم داشتید به نظرم این ها چیزی نیست که شما از آنها خبرنداشته باشید.پس اگرجواب این چراهای مراشما بدهیدبدون اینکه به شما زحمتی بدهم وشمارا درگیر کنم خودم پیگیرمیشوم .ضمن این که به شما قول میدهم هرچه پیش بیایدمن هرگزنمیگذارم کسی بفهمد که من از شما راهنمائی گرفته ام . حال میخواهم همانطور که گفتید همه چیزرابه شما بگویم حتی ازاحساسی که دارم دلم میخواهد به شما بگویم  که من امید یک در صد هم ندارم که بتوانم پیدایشان کنم و حدس میزنم شاید شماهم نتوانید به من کمک آنچنانی بکنید ولی تا حالا به این نتیجه رسیده ام اگر نشد باز هم سعی خواهم کرد و از پا نمینشینم . الان که با شما حرف زدم هم سبک شدم و هم حد اقل میفهمم اگر شما اطلاعی نداشته باشید باید دنبال کسی بگردم که معلوم نیست کی باشد که بتواند این مشکل مرا حل کند . رضا بعد از گفتن این حرفها هنوز بغضی که کرده بود در گلویش بالا و پائین میرفت . مصطفی به او گفت . خوب رضا جان چایت سرد شد آن را بخور تا من جوابت را بدهم .