فصل نوزدهم مدتی گذشت در این مدت آقا مصطفی سعی کرد رضا را آرام کند بنا براین سکوتی بین آنها حکمفرما شد . بعد آقا مصطفی درحالیکه به سیگارش پک میزد لحظه ای به صورت برافروخته ی رضا زل زد و گفت . واقعا ترا تحسین میکنم من ترا پسر عاقلی میدیدم ولی امروز فهمیدم تو از آنکه من فکر میکردم هم عاقلتری . بخدا من خودم به این فکر نیفتاده بودم که ممکن است روزی تو به این جا برسی خیال میکردم زندگی تو همین است و به همین شکل هم ادامه پیدا میکند و تو هیچوقت دنبال پدر و مادرت نخواهی رفت  حالا که میپرسی اگر ناراحت نمیشوی من هرچه را دیده ام و میدانم به تو میگویم . البته میدانم حقیقت آنهم این حقیقتی که من الان میخواهم برایت بگویم تلخ است خیلی هم تلخ و از حالا بگویم هرکسی مرد تحمل این درد نیست .اما من در این حالی که ترا می بینم احساس میکنم کاملا آماده هستی . خوب حق هم داری .این واضح است پدر و مادری که کودکشان را به هر عنوانی ترک میکنند حتما داستان غم انگیزی برایشان اتفاق افتاده و یا شرایطی داشتند که کارد به استخوانشان رسیده من خودم پدر هستم و این درد را حس میکنم چه بسا که آنها ترا ترک نکرده اند مثلا گم شدن درشرایطی ممکن است دسترسی پدر و مادر را به کودکشان غیر ممکن کند سراغ دارم کسانی را که بعد از گم شدن فرزندشان با تمام تلاش و کوششی که کردند موفق نشدند خبری از پاره جگرشان پیدا کنند و هرگز این داغ از روی سینه شان پاک نشد (این حرفها را آقا مصطفی میزد که از التهاب درونی رضا کم کند میخواست مسئله را کمی با زمان حل کند او مرد سرد و گرم چشیده ای بود میدانست که این درد بزرگ را باید برای رضا قابل تحمل کند و بعد از کمی حرف زدن بالاخره گفت)  ولی مرا ببخش خودت این را از من میخواهی . ازتو خواهش میکنم اگر در این مسیر برایت مشکلی به وجود آمد هرگز مرا مقصر ندان . و به آقا رجب و زهرا و یا هیچکس دیگری نگوئی که من راهنمای تو بودم .مرا جوابگوی آنها ومردم نکن . رضا که در واقع تیری در تاریکی انداخته بود و فکر نمیکرد با متوسل شدن به آقا مصطفی گره ای از کارش باز شود با این حرف او مثل اینکه خدا روزنه ای از بهشت را به او نشان داده . ناخود آگاه قلبش شروع به تند زدن کرد . احساس کرد عرقی گرم تمام بدنش را دارد می سوزاند . یک لحظه با خودش فکر کرد که کاش زودتر به این فکر افتاده بود .یک احساس ناخوشایندی روحش را آزرد .او اکنون در دریائی متلاطم افتاده بود و در عین نا امیدی دستش به یک نجات دهنده رسیده بود . نمیدانست چطور خودش را کنترل کند . لبخندی تلخ گوشه لبش ظاهر شد و در حالیکه به سختی خودش را جمع و جور میکرد بریده بریده گفت . سراپا گوشم . هرچه هست بگوئید . من تحملش را دارم . میدانم که شما حرف مرا میفهمید برای همین میگویم که من در طول این عمرم که شاید به نظر شما کوتاه باشد ولی آنقدر این درد را احساس کرده ام که دیگر هیچ مشکلی برایم از تحمل این سوزی که بر جگر دارم سختر نیست.مصطفی گفت . راستش من باید خیلی زودتر از اینها منتظر این لحظه میبودم این به نظ ر من حق توست گاهی شیطان توی جسمم میرفت و دل دل میکردم که این مسئله را با تو در میان بگذارم ولی خیلی فکرها مرا منصرف میکرد . میدیدم تو زندگی خوب و قابل قبولی داری آقا رجب و زهرا هیچ کم و کسری تا جائیکه در توانشان هست از تو دریغ نمیکنند .میترسید با این وسوسه که در دل تو بیاندارم ممکن است مورد باز خواست آنها هم قرار بگیرم و آنها هرگز این فضولی مرا نبخشایند که حق هم داشتند و بعد اینکه ترا نمیشناختم میدیدم انگار توهم خیلی در این فکر و خیالها نیستی گفتم نکند زندگی آرامت را بهم بزنم . برای این دلایل بود که نمیتوانستم خودم به تو پیشنهادی بدهم . باید این زمان میرسید و تو خودت خواهان این بودی که رازهای زندگی خودت را بدانی. عجیب هم بود اما شاید این افکارمن درست نبوده حالا می بینم که  تو خیلی هم در صدد روشن شدن گذشته ات بودی ولی مطمئن هستم که نمیدانستی به چه کسی متوسل بشوی الان هم نمیدانم آیا من اولین نفر هستم یا نه .بهر حال این لحظه برای من از خیلی وقت پیش روشن بود . رضا گفت آقا مصطفی این حرف را نزنید . من اول از شما خواستم که این حرفها بین خودمان مثل یک راز باشد اگر با کسی دیگر صحبتی کرده بودم که این حرف معنی نداشت . شما رفتارتان با من طوری بود که من به خودم اجازه دادم که با شما مطرح کنم . ضمن اینکه این را هم میدانستم که شما ممکن است تنها کسی باشید که از این راز مطلع باشید هم کسی هستید که در رابطه با تمام اهالی هستید و هم همه شما را به بزرگتری قبول دارند سابقه شما در این محله به نظر من بسیار زیاد است همه و همه ی این فکرها بود که من روی هم گذاشتم و صلاح دانستم که ازشما بپرسم . خوب حالا در مورد اون حرف شما که من بسیار دیر به این فکر افتادم اینست که نه. من سالهای سال است که این فکرذهنم رامشغول کرده واگر بخواهم بگویم چه شبها و روزها در این انتظار سوختم و چه فکرها به سرم زد اولااگرالان بخواهم شرح دهم که مثنوی هفتادمن کاغذ میشودومن نمیخواهم بیش ازحد مزاحم شما بشوم تا همین جا هم  باندازه کافی وقت شما را گرفته ام  شرایط منهم خیلی رو براه نیست ضمن اینکه شاید با تمام لطفی که شما میکنید و سعی ای که خودم میکنم بازهم گره ای ازکارمن بازنشودولی درحال حاضر دیگر برایم امکان ندارد که از این خواسته چشم بپوشم . وامیدی که شماالان بمن دادید بیشترمرامشتاق کرد.ممنونم که مرامثل فرزندتان میدانید اینراهم باید بگویم که اگر با راهنمائی شما این گره از کارم باز شود تا هستم بنده ی محبت شما خواهم بود و دعا میکنم که خداوندبه شما اجر بدهد که فرزندی رابه پدرومادرش رساندیدآقا مصطفی که محو سخنرانی رضا شده بودوقند توی دلش آب میشد در حالیکه از ته دل میخندید گفت ممنونم رضا جان من وظیفه ام     را انجام میدهم و امیدوارم که به عاقبت خوشی ختم شود . خوب برویم سر دانسته های من     خوشبختانه تمام اهالی این محل اکثرا آدمهای قدیمی هستندهم تووهم من آنها را می شناسیم خدیجه باجی را که از همین قماش قدیمیهای هستند میدانم که میشناسی . رضا سرش را به علامت تصدیق تکان داد آقا مصطفی ادامه داد خواهرش صدیقه باجی را هم که ازاو کوچکتراست ولی بعلت بیماری ازدوچشم نا بیناست او راهم میشناسی درست است رضا جان ؟بازرضاسرش رابعلامت تصدیق  تکان داد .درواقع رضا زبانش آنچنان خشک شده بودکه گویا به سقف دهانش چسبیده بودبا سر تکان دادن مشکل حرف زدن را حل میکرد . مصطفی ادامه داد . سالها پیش که آنها زنهای جوانی بودند حدود بیست و چند سال پیش را میگویم . خدیجه باجی شوهری داشت که سرپاسبان بود گفتم که خدیجه بزرگتر از صدیقه است . ولی صدیقه باجی برعکس خدیجه خواهر بزرگش سرو شکل درستی نداشت و تقریبا درخانه مانده بود وبقول قدیمیها دختر ترشیده بود. من اطلاع درستی از زندگی گذشته این دو خواهر ندارم فقط این را میدانستیم که آنها نه پدر داشتند و نه مادر فقط همین دو خواهر بودند .صدیقه مدتی با خواهرش زندگی کرد ولی گویا طبعش راضی نشد که با خواهرش و شوهر خواهرش زندگی کند ضمن اینکه اوضاع اقتصادیشان هم خیلی رو براه نبود احتمالااوبهمین دلایل صلاح دیده بود  برای اینکه اموراتش بگذردفکری بکند . شنیدم که به توصیه یکی از همسایگان  به یکی از شهرهای مجاوررفته بود ودر حقیقت کلفت همیشگی یک خانواده در آنجا شده بود البته گاهگاهی به دیدن خواهرش میامد . خدیجه هم متاسفانه با تمام تلاشی که کرده بود بچه اش نشد . ولی سرپاسبان که ما او را سرگرد صدا میزدیم و بهمین جهت به خدیجه باجی هم عده ای زن سرگرد میگفتند .در اینوقت خنده ی تلخی روی لبان مصطفی و رضا نشست . خلاصه اینکه سرپاسبان عزتی یعنی شوهر خدیجه باجی از زن قبلیش یک پسر داشت که البته پسرش زن و بچه داشت و به ندرت به خانه پدرش سر میزدمحمد پسر عزتی دوتا پسردوقلو داشت که یکی را برای دل  خدیجه باجی اکثرا به خانه پدرش میاورد.و گاهی هفته ها احمد مهمان خانه پدر بزرگش بود و خدیجه هم خیلی خیلی به او علاقمند بود و تقریبا احمد سرگرمی این زن شده بود .خوب حق هم داشت چون او در تمام دنیا فقط و فقط یک خواهر داشت وچون خواهر بزرگ بود احتمالا صدیقه را او بزرگ کرده بود و حالا که او رفته بود دلش را به احمد گرم میکرد من  راستش از زمانی که آنها به اینجا آمدند من همین سرگرد واین دوخواهرکه بعدا صدیقه برای کارکردن ازخدیجه جدا شده بوددیده بودم.انگار کس و کار دیگری هم نداشتند.البته صدیقه به خانه خواهرش آمدورفت میکرد همین رفت وآمدگاهگاهی صدیقه برای خواهرش بسیارارزش داشت.واوراشاد وراضی میکرد.بهرحال این دوخواهردلشان به هم خوش بودآن روزها تازه آقا رجب بازنش به این محله آمده بودند . مثل همین الان آدمهای ساکت و با مرامی بودند مثل اینکه دو سه سالی بود که ازدواج کرده بودند . اوضاع خوبی نداشتند این مغازه راکه الان توتوش هستی را با قرض و قوله به راه انداخته بودند همه آنها که با زهرا نشست و برخاست کرده بودند میگفتند زهرا گفته شوهرش بچه دار نمیشه و این مسئله میدانی که بین زنها چقدر بحث بر انگیز و جالب است .در پشت سر زهرا همه دلشان برایش میسوخت . زهرا میگفت یکدنیا نذر و نیاز کرده و بجائی نرسیده .آنطور که من میدیدم و میشنیدم  رابطه ی زهرا با خدیجه و خواهرش بسیار نزدیک شده بود. شاید دلیلش هم این بود که این سه نفر خیلی سرنوشتشان به هم شبیه بود . به قولی میگویند کور کوررا میجوید وآب گودال را .خدیجه که اصلا بچه دار نمیشد . صدیقه هم که شوهرنکرده بود که بچه دار شود تقریبا رابطه ی این سه زن را همین مسئله به هم پیوند داده بود . شاید هم به این دلیل بود که حرف هم را میفهمیدند و درد هم را حس میکردند. خلاصه این سه نفر جورشان جور بود . این همدلیها تا به آنجا پیشرفت که خدیجه باجی و خواهرش به این فکر افتادن که مشکل زهرا را حل کنند . این را هم بگویم که اگر من بخواهم در این رابطه هرچه میدانم به تو بگویم توی یک روز و. دو روز نمیشود . بنا بر این خلاصه.میکنم این زدیکیرابطه ی زهرا با دو خواهر و دلسوزی آنها برای زهرا عاقبت خوشی داشت .زیرا.فصل بیستمدرخانه ای که صدیقه در آنجا کارمیکرد البته آنطورکه بعدهاصدیقه  برای زن من تعریف کرده بود شاید هم زهرا به زن من گفته درست یادم نمی آید . البته میدانم که به من حق میدهی چون سالهاست که از این ماجرا گذشته و دیگر هوش و حواسی هم برای من نمانده . بهر حال خانم آن خانه که صدیقه در آنجا کار میکرده بسیار به صدیقه نزدیک بوده و بقول معروف همه ی جیک و بوکش را به صدیقه میگفته درهمسایگی اینها خانواده ای بودند که رابطه ی بسیار نزدیکی با خانم داشتند و صد البته صدیقه هم کاملا آنها را میشناخته  این خانواده سه پسرداشتند شوهرهمسایه آدمی بوده که باصطلاح آنروزها از جوانمردهای آن شهر بوده . حالا باید تراکمی باحال وهوای آن روزها آشنا کنم تاآنجا که من میدانم گویادراطراف شهرآنها آدمهائی پیدا شده بودند که دربیرون شهرسرراه میایستادند وازمردمی که به هرعنوان ازاطراف شهرگذرمیکردندحالا یامی آمدند ویا ازشهرخارج میشدند این افرادسرراهشان رامیگرفتند وهرچه داشتند ونداشتندرابه یغمامیبردند.وچه بساخونهاهم ریخته میشد. کم کم حضور اینها باعث شده بود که شهر در یک نا امنی فرو رودهمه نگران بودند چه میخواستند ازشهر بیرون بروند و یا کسی به شهرشان بیاید . کم کم به ستوه آمدند همه این نا امنیها  نتیجه اش این شد که جوانان باغیرتی پیدا شوند ودورهم بنشینند و برای این معضل فکری بکنند . یکی از سردسته های این مردان شوهر همان زن بود که صدیقه برایشان کار میکرد .به اینها درآن زمان  میگفتند "جوانمرد" و به آنها که مردم را لخت میکردن "راهزن" میگفتند . تصمیم جوانمردان کم کم به عمل رسید واین درحقیقت یک جنگ بود بین راهزنان برای خالی کردن جیب افرادبهر قیمتی حتی کشتن آنها و جوانمردان به نیت دفاع از آبرو وامنیت شهرشان . این برخوردها روز به روز بیشتر و بیشتر میشد . چون از طرفی راهزنهاحالا با این وضعیت داشتند به مسلح شدن وبرنامه ریزی روی میاوردندجوانمردان هم به گرفتن نیرو از جوانان و تجهیز شدن برای مقابله .ما از دهان صدیقه باجی که مرتبا د رفت وآمد بودشنیده بودیم که حتی وقتی میخواست به دیدن خواهرش بیایدباهزار ترس و لرز و گاهی با حمایت همان جوانمردان آمدوشد میکرد.بعضی اوقات خبرمی آورد که مثلا دوتا از راهزنها راجوانمردها دستگیر کرده اند و یا چند تائی ازآنها را کشته اند . و یا از جوانمردها کسانی به دست راهزنها افتاده اند . آن زن که دوست صدیقه بود وسه پسر داشت شوهراو هم یکی دیگر ازسردسته جوانمردها بود به تدبیر او یواش یواش داشت کارراهزنها سخت میشد. بهمین جهت راهزنها که رد این مرد را پیدا کرده بودند شبی به خانه دوست صدیقه باجی میریزند وجلوی چشم زن وبچه هایش سرش راباصطلاح روی سینه اش میگذارند تا باعث وحشت وعبرت بقیه شودبعد از کشتن پدر خانوده جلوی چشم مادر و دو پسر کوچکتر پسر بزرگ را هم گردن میزنند . مادر از ترس با دو پسر کوچکتر برای اینکه میدانست اگر بایستد سرنوشت دو تای دیگر هم همانست که به سر شوهر و پسربزرگش آمده خواهد بود پا به فرار میگذارد و به خانه ای که صدیقه در آن کار میکرد پناه میاورد . پسر چهار ساله اش را و یک بچه که گویا زیر یکسال بود را به همراه داشت وقتی می بیند چاره ای ندارد بچه زیریکسال را به صدیقه که هم دوستش بود وهم مورداعتمادش میسپرد ومیگوید جان تووجان این بچه .ترا به خدا نگو این بچه پسر کوچکعلی ( پدر بچه همان سردسته جوانمردان و شوهر همین زن ) است وبچه ی چهار ساله را توی سیاهی شب بر میدارد و با خود میبرد حالا کجا و به چه امید معلوم نیست ولی تا آنجا که صدیقه گفت توی شهرنمیماند اوشاید باین امیدبودکه پسربزرگ راببردوبرای انتقام از این دسته وگروه بزرگ کند کسی نمیداند چه درسرش میگذشت. و به کجا رفت . چند روزی همه دروحشت وهول وولابه سرمیبرند هیچکس جرات خارج شدن از شهر را نداشته . معمولا هم همینطور بوده مردم آن دیارگویا با این طرززندگی عادت کرده بودند. مدتی که میگذرد و آبها از آسیاب می افتد صدیقه که خودش مستخدم خانه بود و برایش مقدورنبوده که بچه رانگهدارد وازطرفی به زن کوچکعلی قول داده بودوچون خودش بچه نداشت بسیارزیادببچه هاعلاقه داشت ضمن اینکه متدین هم بود وبه مادربچه هم قول داده بود برذمه خودش میدید که بچه رابه جای امنی برساند با هرزحمت ورنجی بود این بچه را که تو باشی باخودبه اینجا می آورد.خودش میگفت آن وقت که تصمیم گرفتم این بچه رابه اینجا بیاورم برای این بودکه اولا نمیتوانستم اورا در همان جا نگه دارم چرا که میترسیدم  راهزنان رد مادر بچه را بگیرند و با پیگیریهائی که میکردند به این طفل معصوم هم صدمه بزنند.آنها آنطورکه شنیده ودیده بودم ازبچه ی توی قنداق هم نمی گذشتند چه زنهای بارداری راکه به طرز وحشیانه ای جلوی چشم نزدیکانشان شکم درانده بودند شنیده میشد که این راهزنان معتقد بودند گرگ زاده گرگ شود .و به ندرت دیده شده بود که ازخانواده ای که کشتارکرده بودند کسی رازنده بگذارند چون از این میترسیدند که طلب خونخواهی باعث شود که به مخاطره بیفتند و بهمین جهت همه ی افراد یک خانواده را میکشتند و باصطلاح نسلشان را از بین میبردند تا خیالشان از هرجهت راحت باشد ضمن اینکه شناخته هم نشوند . چه بسا این افراد در بین ساکنان آنجا کسانی را داشتند بهمین جهت چون آن زن دو بچه را برداشته و فرار کرده بود احتمال داشت دزدها در جستجوی آن زن و بچه ها باشند وهمین باعث صدمه زدن به بچه ها و مادر بشود .صدیقه بعد از قبول بچه چون اهل آن جا نبوده و کسی هم از صدیقه در باره محل زندگیش در خانه ی خواهرش خبر نداشته اینطور که خودش گفته بود وقتی میخواسته بچه را از آن جا دور کند به همه اطرافیان گفته بودکه من این طفل را به جائی نامعلوم میبرم تا هیچکس نتواند رد من و او را پیدا کند .میگفت  پیش خودم فکر کردم یا خدیجه که بچه ندارد او را قبول میکند و یا خودم او را بزرگ میکنم و دیگر به نیشابور( همان شهری که تمام اتفاقات درآن افتاده بود) برنمیگردم.خدا بزرگ است. با این قصد بچه را با خودش به اینجا آورده بود .خدیجه از احمد نوه سرگرد نگهداری میکرد . زیرا پسر سرگرد بچه زیاد داشت و گویا وضع خوبی هم نداشت سرگرد جانش به احمد که کوچکترین نوه اش بود بسته بود باموافقت خدیجه احمد را اززمان تولد به خانه خودش آورده بود ومثل چشمش از او نگهداری می کرد .ازاین جهت دست و بال خدیجه برای قبول این بچه کاملا بسته بود و با حضوراحمد قادر نبود از یک کودک یکساله نگهداری کند. سنش که بالا بود سرگرد هم به او چنین اجازه ای نمیداد . از طرفی خود صدیقه هم که ممری نداشت چشمش به دست کسانی بود که درنیشابورخدمتشان را میکرد . برای همین لقمه ای برداشته بود که دهانی برای خوردنش نداشت . بهر حال کارش از روی دین و دیانت بود و خدا هم به داد اینگونه آدمهای خیرخواه میرسد .دوسه روزی از آوردن تو توسط صدیقه باجی نگذشته بود که این خبر را ما هم فهمیدیم در آن زمان اینجا خیلی آباد نبود ما کنار شهر که نبودیم خیلی دور بودیم شاید تعداد خانواده ها از بیست سی تا تجاوز نمیکرد که در حال حاضر از آنها فقط به تعداد انگشتان دست مانده اند که اغلب هم فرزندان بزرگ شده آنها هستند . خدا همه شان را رحمت کند . خلاصه این گوش به آن گوش رجب و زهرا هم از سرنوشت بچه مطلع شدند و همانطور که برایت گفتم مدتها بود که زهرا آرزوی بچه داشت . با گذاشتن عقلشان روی هم قرار شد ترا به آقا رجب و زهرا بسپرند و صدیقه هم شاد از اینکه برای تو سرپناهی مثل رجب و زهرا پیدا شده به نیشابور رفت .فصل بیست و یکمما شاهد بودیم که رجب برای تو از هیچ کوششی فرو گذار نکرد ولی نمیدانم حکمت خدا چه بود که چند سال بعد دامن زهرا سبز شد و خدا منیر را به آنها عطا کرد . با آمدن منیر رجب و زهرا میگفتند که این نعمت را خدا به این دلیل به ما داده که ما خدا پیغمبری مثل پدر و مادر به محمد رضا ( اسم ترا هم رجب انتخاب کرده بود) رسیدیم . صدقه سر او دل ما هم شاد شد . در آنوقت وضع زندگی همه خصوصا رجب خیلی بد بود یک اتاق بیشتر نداشتند برای همین توهم که از آب و گل در آمده بودی رجب ترا روزها با خودش به مغازه میاورد و کم کم تو شدی پای ثابت مغازه . البته از حق نگذریم مغازه برای خواب و خوراک از خانه خود رجب رو براه تر بود این را میگویم که حق رجب خدا وکیلی پایمال نشود نه فکر کنی بعد از به دنیا آمدن منیر آنها ترا از خودشان جدا کردند . نه تو اگر پاره جگر خودشان هم بودی همینکار را میکردند چنانکه من با بچه هایم وقتی به سنی میرسیدند که میتوانستند خودشان را جمع و جور کنند به مغازه میاوردم و همانطور رفتار میکردم که رجب با تو کرد . ضمن اینکه از وقتی منیر به دنیا آمده بود همه چشمشان به این بود که ببینند حالا رجب و زهرا با تو چه رفتاری دارند و این را این زن و شوهرخوب میدانستند .نتیجه سرپرستی دلسوزانه آنها این شد که الان من میدانم تو آنها را مثل پدر و مادر اصلی خودت میدانی  و همانطور که گفتی نمیخواهی اولا از تو دلگیر شوند و در ثانی تا این زمان خیلی هم به فکر پدر و مادر خودت نیفتاده بودی ..درتمام مدتی که آقا مصطفی صحبت میکرد یک لحظه رضا چشم از دهانش بر نمیداشت گویا میترسید مبادا مطلبی را ناشنیده بگذارد. در کل آقا مصطفی مردی خوش صحبت بود و بقول معروف دهان گرمی داشت . حالا هم که از گذشته ای که زندگی رضا به آن بسته بود داشت حرف میزد بیشتر و بیشتر رضا را غرق در حرفهایش کرده  بود . در این موقع گویا کمی خسته شد و بقول معروف میخواست نفسی تازه کند باز آنجائیکه "مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد" شوق و ذوق رضا خیلی مصطفی را خسته نکرده بود ولی از جهتی هم نمیخواست خیلی در وحله  اول به رضا فشار وارد شود ضمن اینکه گویا میخواست به طریقی توپ را در زمین رضا بیندازد و میترسید اگر زیاده از این سخنرانی کند بعدا مسائلی پیش بیاید که خود را میباید جوابگوی رجب و زهرا بکند پس بهتر دید که سخن را کوتاه کند وحرفهایش را اینگونه ادامه داد،این قصه را من تا همین جا دیده و شنیده وبودم که مثل امانتی به دست تو سپردم تمام گفته هایم از روی وجدان بود اگر چیزی را بعدا فهمیدی بدان که من بیش از این نمیدانستم . حالا  بهتر است بقیه اش را بروی و از صدیقه باجی بپرسی.البته من شنیده بودم که او ترا از نیشابور با خودش آورده بود که خودت هم الان میدانی که نیشابور از اینجا فرسنگها فاصله دارد . ضمن اینکه او بیشتر و بهتر میتواند به تو راهنمائی کند به او بگو که از من چه شنیدی او درست و نادرست بودن حرفهای مرا اصلاح میکند . چون خبرها دهان به دهان میگشت و به گوش ما میرسید یا کم شده بود و یا زیاد . من به تو توصیه میکنم تا با صدیقه باجی حرف نزدی دست به هیچ کاری نزن.حرفهای مصطفی با آنکه با کمال دقت و درایت گفته شده بود رضا را واقعا دگرگون کرد. هرگز فکر نمیکرد که سرنوشتی اینچنیی داشته و در طول صحبتهای آقامصطفی گاهی دلش آشوب میشد . نمیدانست چه باید بکند ولی با اینهمه سعی میکرد دانه دانه حرفهای او را به ذهنش بسپرد . این حرفها زندگی رضا بود ممکن بود هر کلمه اش پیامدی داشته باشد . در زمانی که مصطفی داشت حرف میزد گاه نا خواسته ذهنش از دهان آقا مصطفی به این میرسید که کجا بوده ؟ راستی حالا این دریچه به رویش باز شده که دنبال خانواده اش بگردد؟ با خودش فکر میکردالان مادرش و برادرش زنده هستند ؟ البته با تعاریفی که شنید خیلی هم مطمئن نبود.اصلا نمیتوانست حتی به خودش این امیدواری را بدهد که موفق به پیدا کردن آنها بشود . اما در آن زمان برای رهائی از مشکل اساسی که برایش پیش آمده بود این را بهترین راه میدید که هم گره کور زندگیش را باز کند و هم از سر راه زندگی آقارجب و دخترش خود را کنار بکشد . آینده خوبی را با در کنار آنها بود احساس نمیکرد . حس میکرد در لجنزاری افتاده که هرچه دست و پا هم بزند جز آنکه بیشتر فرو رود راه نجاتی نخواهد یافت . به خودش این دلخوشی را میداد که  با روشن شدن این قضایا مسیر زندگیش کاملا تغییر خواهد کرد . حتی رضا به این هم فکر کرده بود که شاید راه را دارد اشتباه میرود لحظه ای به این فکر می افتاد که رجب و زهرا خیر و صلاح او را هم اگر در نظر نگیرند آنقدر منیر را دوست دارند که کاری نمیکنند که زندگی دخترشان به مخاطره بیفتد ولی این حرفیست و دشمنی رجب با برادرش حرف دیگر گاه ممکن است کسی بعلت دردی که در سینه دارد برای یک دستمال قیصریه را به آتش بکشد . پس بهترین راه برای رضا اینست که خود را از این درگیریها دور کند با تمام علاقه و عشقی که به این زن و شوهر داشت و میدانست که زندگیش را نجات داده اند ولی حس میکرد اگر راهی را که انتخاب کرده اند درست نباشد نه تنها رضا و منیر که خود آنها بیشتر در گیر خواهند شد شاید الان به کوتاه زمان می اندیشند و دردهای گذشته ذهنشان را از فکر آینده دور کرده پس بهتر دید که خودش راه درست تر را که به نظرش میرسد انتخاب کند و حد اقل از این ماجرا کنار بکشد و حال با روشن شدن این درها که مصطفی به رویش گشوده بو دیگر رضا روی پا بند نبود . به جوی باریکی رسیده بود که امید به دریا رسیدن داشت . دیگر رضا از پای نخواهد نشست . تازه مصمم شد به اینکه رفتن به این مسیر تنها راه زندگی اوست . با خودش گفت این راه را خداوند با خواستگاری آقارجب از او برای دخترش و حرفهای و اتفاقاتی که تا شب قبل خیال میکرد آواری بوده که بر سرش آمده حالا میگفت حکمت خدا بوده که من به این فکر بیفتم که پی سرنوشت خودم بروم و این حکم خداست که من باید مادرو برادرم را پیدا کنم .از طرفی او حتی اگر به این منظور هم نبود با عاشق شدن منیر و با له شدن خودش میباید از این دیار میرفت چه بهتر که به این امید بزرگ دارد رخت سفر میبندد . او با رفتنش در حقیقت مشکل منیر را هم حل میکرد . او عاشق واقعی منیر بود منیر را با تمام سلولهایش دوست داشت . ولی نه منیری که دلبسته و وابسته دیگریست . این رنجی بود که هرگز رضا نمیتوانست به آن تن در دهد .یک عمر در زیر یک سقف حتما قابل تحمل نبود . هرچند درست منیر را نمیشناخت ولی میدانست که این گره کورهست که فقط با رفتن او حل خواهد شد حد اقلش این بود که هر چیز که پیش آید پای او در میان نیست . فصل بیست و دومرضااولین فکری که کرد این بود که بی خبرازرجب و زهرا و منیر و هرکس دیگری آنجا را ترک کند . ضمن اینکه از آقا مصطفی هم مردانه قول گرفته بودکه هرگزبا کسی حتی خانواده آقا رجب دراین راستا صحبت نکند . با رفتن او آقا رجب و زهرادستشان از اوکوتاه میشد دیگر تصمیم بقیه کارها با خودشان بود یا موافقت میکردند منیر را به پسر عمویش بدهند یا ندهند.با تعریفهائی که منیر برای اوکرده بودبعید میدید که رجب منیررابه کمال بدهد ولی خوب یک سیب را هم که بالا بیاندازند هزار تا چرخ میخورد تا به زمین برسداز کجا معلوم بود شاید با پافشاری منیر و یا اتفاقاتی که هیچکدام قابل پیش بینی نیست منیر به کمال برسد . در هر صورت او مقصر این آینده ای که آنها برای دخترشان رقم میزنند نیست .و این باری بود که اگر شکستی به هرشکل در آن گریبان خانواده رجب را میگرفت اوخود رابرکنار از اتفاقها میکرد. پس در این شرایط بهتر دید خودش را از این ورطه بیرون بکشد و راهش هم همین بود که انتخاب کرده بود. زیرا در حقیقت میخواست از این فرصت برای زندگی آینده اش طرحی نو بریزد . و آینده ی او حالا با این فکر که باید بداند کیست و پدر و مادرش که بوده اند میبایست پایه ریزی شود . این در حال حاضر بزرگترین هدفی بود که او دنبال میکرد .پس رضا وقت را تلف نکرد و عصر آن روز بعد از بستن مغازه یکسر به سراغ خدیجه و صدیقه باجی رفت . خدیجه باجی خواهر بزرگتر بود .این دو خواهر در طول زندگی رضا همیشه به او بسیار محبت کرده بودند . صد البته که رضا نمیدانست این علاقه آنها از کجا نشات میگیرد . شاید در ذهنش این مسئله را اینطور برای خودش روشن کرده بود که آنها بعلت اینکه بسیار مذهبی هستند و از طرفی رضا به حساب بچه یتیمی هست که نیازمند مهربانیست لابد همین باعث شده که آنها با این محبت کردن به رضا میخواهند پیش خداوند آبروئی برای آخرتشان  کسب کنند . این نزدیکی و محبت کردن آنها به رضا این امکان را داد که آن روز بی هیچ مشکلی  در خانه آنها را بزند . در طول زمان این دوخواهر کاری کرده بودند که رضا خودرا به آنها وابسته میدید و همین احساس باعث شد که بی هیچ رودربایستی و غریبگی به آنها پناه ببرد و بتواند سردرد دلش را با آنها باز کند .در خانه آنها اولین کسیکه با رضا روبرو شد خدیجه باجی بود او در را برای رضا گشود .هرچند رفتن رضا باین شکل برای خدیجه کمی عجیب بود ولی به روی خودش نیاورد خدیجه بعد از بازکردن در و خوش و بش کردن با رضا به سرکارخودش که داشت حیاط خانه را جارو میکشید رفت و صدیقه هم روی پله های آجری بی هدف نشسته بود . صدیقه در حقیقت زنی نابینا یا به عبارتی کم بینا بود . خیلی خوب چشمانش دید نداشت . ولی رضا را حتی به قول خودش از صدایش و قدمهایش و حتی اگر در کنارش بود از بوی او میشناخت برای همین به محض اینکه خدیجه در را باز کرده بود و صدای سلام رضا آمد لبهای چروکیده و خشک صدیقه به خنده باز شد . و بلند جواب سلام رضا را داد . خدیجه هم او را دعوت کرد که بیاید تو . رضا بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی به محلی که به اونشان داده شده بودکه تقریبا کنار صدیقه باجی بود رفت وروی پله نشست . صدیقه نگاه بی فروغش را به صورت رضادوخت گویا میخواست تاهمان حدکه برایش مقدوراست ومبیبیند رضا را حسابی برانداز کند . دستی به صورت رضا کشید و گفت محمد رضا جان ماشاالله دیگه برای خودت مردی شدی مادر.هروقت هرکس ازتوتعریف میکند من خدا را شکر میکنم که تو چنین خوب و سربراه بزرگ شدی (هنوزصدیقه نمیدانست که رضا خیلی ازچیزهائی راکه او به خیال خودش ازرضا پنهان کرده بودحالا کاملا رضا میداند) . خدیجه و صدیقه زنان بسیار خوش رو و خوش صحبت بودند مهربانی آنها هم به سهم خود باعث شده بود که همه آنها را  دوست داشته باشند وبا آنکه این خواهرها زنهای تنهائی بودندولی همین رفتارشان باعث شده بود که اطرافیان هیچوقت دور و برشان را خالی نمیگذاشتندحتی یکی ازهمسایگان که دارای بچه های متعددی بودبرای اینکه این دوخواهر شبها راحت باشند و نگرانی برای تنهائیشان نداشته باشند شبهای متعدد بچه هایش را نوبت به نوبت شبها به خانه خدیجه میفرستادند تا آنها خیلی در فشار نباشند و مایحتاجشان را هم همسایگان با رضا و رغبت انجام میدادند . همین تماسها باعث شده بود که آنها همیشه در متن مسائل همسایگان باشند یکی از این مسئله ها وجودرضا بودکه همه به طور متفق اعتقاد داشتند که رضا پسری بسیار با اخلاق و همه چیز تمام است با این حساب که کمی هم سواد داشت برای خودش پیش همه اعتباری کسب کرده بود آن روزصدیقه با دیدن رضا میخواست این شنیده ها را به گوش رضا برساند . گو اینکه در نهان از خودش خیلی رضایت داشت که این بچه را از مرگ حتمی نجات داده و حالا سرو سامانی گرفته . بچه هم نداشت همین بیشتراورا به رضا ومسائلش دلخوش کرده بودوحالا بقیه ماجرا.دراین لحظات رضا مانده بودکه چطورسرحرف راباز کند.مشکل همین جابودکه چطورحرفهایش رابزند. که آنچه رادرذهنش تدارک دیده اززبان این دو خواهر بیرون بکشد  ضمنا دلواپسی رضا از این بود که  نمیدانست عکس العمل این دوخواهر وقتی بفهمند که رضا همه چیز را میداند چیست. کمی خود را جا به جا کرد ووقتی خدیجه پرسیدآیا چای میخورد یا نه .رضا گفت نه من برای مشکل خاصی آمده ام .دراینوقت خدیجه که کارش تقریبابا عجله ای که کرده بودتمام شده بود جارو را به کناری گذاشت . چای نخواستن رضا را به حساب تعارفات معمول گذاشت و رفت تا برایش چای بیاوردو صدیقه باجی با این اشاره ی رضا مشتاق بودکه  شنونده ی حرفهای او باشد رضا دیگر تاب و تحملش تمام شده بود . میخواست در این زمان همه چیز را از زبان این دو خواهر  بداند وآنگاه تصمیم نهائیش را بگیرد او حالا دیگر بیشتر و بیشتر مشتاق این شده بود که دنبال این هدف را بگیرد احساس میکرد کوتاهی کرده و ناخواسته سرگرم عشقی پوچ شده بود نهایتا حالا دیگر هیچ امیدی او را از این مسیر نمیتوانست برگرداند . نه تاب دیدن این را داشت که منیر را از دست رفته ببیند و نه این توان را در خود میدید که از این تصمیم روی برگرداند بهمین سبب.برای رضا در حال حاضر ثانیه ها هم مهم بودند او از روبرو شدن با رجب و زهراواهمه داشت نمیخواست حتی برای لحظه ای آنها را ببیند میترسید نتواند آنطور که شاید و باید تصمیم خود را از آنها مخفی کند . وحشت از اینکه آنها وقتی پرسیدند چه میخواهی بکنی و او یا دروغ بگوید و یا مجبور به کاری شود که حالا دیگر قادر به گذشتن ازهدفی داشت نبود برای همین وقتی خدیجه برایش چای اورد و جلویش گذاشت و گفت چه عجب رضا جان سراغ ما آمدی رضا گفت . خاله خدیجه میخواهم سئوالی از شما و خاله صدیقه بکنم ( رضا صدیقه باجی و خدیجه باجی را خاله صدا میکرد ).چشمان خدیجه هم مثل صدیقه به دهان رضا دوخته شد . رضا ادامه داد از حالا بگویم من میخواهم از شما سئوالی بکنم که هم پرسیدنش برای من سخت است و میدانم جوابش هم برای شما آسان . فصل بیست و سومخدیجه زنی سالخورده و سرد و گرم چشیده بود به همین واسطه بلافاصله متوجه شد که سئوال رضا از کجا آب میخورد . شاید از همان روزها که احساس کرده بود رضا دیگر پسربزرگی شده همیشه منتظر این لحظه بود . لذا به او گفت . ببین رضا جان خدا و پیغمبری من و صدیقه باید هرچه میدانیم و تو میپرسی به تو بگوئیم ما مسئول هستیم کار خلافی هم نکرده ایم که پنهان کنیم . از ما حرف دروغ نخواهی شنید این را از همین الان با اطمینان به تو میگویم . ما یک پایمان این دنیا و یک پایمان آن دنیاست . نمیخواهیم به خاطرتو دستمان ازگوربیرون بماند تاموقعی که خودت نپرسیده بودی که ما مسئول نبودیم . ولی حالا که میخواهی از من و خواهرم سئوالاتی بکنی که ممکن است ما جوابش را داشته باشیم وظیفه ما هست به توحقیقت را بگوئیم . حالا اول تو بگوچه پیش آمده که بعد ازمدتها تازه به این فکر افتاده ای ؟راستش من خیلی زودترازاینها منتظراین سئوال تو بودم و بعد هم بگو ازکجا فهمیدی که پای ما در میان است و بهمین دلیل آمده ای از ما جواب سئوالاتت را بگیری ؟ رضا گفت مگر شما میدانی که من چه سئوالی دارم؟ کسی چیزی به شما گفته ؟ خدیجه گفت نه کسی چیزی به ما نگفته . تجربه ی انسان خیلی چیزها به ما میاموزد تو از من و صدیقه فقط یک سئوال میتوانی بکنی . ما درارتباط با توجزاین قضیه چیزی بینمان نیست . خوب تو اول بگو ازکجا فهمیدی ؟ راستش این که چه کسی به تو چه اطلاعاتی داده برای ما مهم است .دورو برما چه بخواهیم و چه نخواهیم  چه بدانیم و چه ندانیم پر از دوست و دشمن و حرف مفت بزن هست . از آن میترسم که قبل از باز کردن دهانم تو چیزهائی شنیده باشی که بیشتر ترا گمراه کنم . پس بگو از که شنیده ای و چه کسی ترا آگاه کرده که بیائی پیش ما ضمنا چند نفر از این گفتگو ها و پرسشها خبردارند .؟ رضا گفت اینکه من در این سن و سال به این فکر افتاده ام خیلی به نظر عجیب نیست . احساس میکنم دیگر هرچه سربار زندگی آقا رجب بودم بس است او و زهرا خانم از هیچ چیز در مورد من کوتاهی نکرده اند و من تا هستم خودم را مدیون آنها میدانم . ولی بهر حال هر انسانی دوست دارد بداند از کجا آمده پدرش کیست و مادرش که بوده . به نظر  شما این حرف من بیراه است ؟ لذا خیلی فکر کردم آخرش به این نتیجه رسیدم که من باید از آقا مصطفی در این مورد کمک بگیرم .میدانستم اوبیشتر از همه میتوانست اطلاعاتی به من بدهد راستش روابطی خیلی خوب با من دارد بنا براین به او متوسل شدم و از او خواستم هرچه در این باره میداند به من بگوید  او چیز زیادی نمیدانست . من بعلت اینکه اولا با او بسیار احساس نزدیکی میکنم و او همیشه مرا پسر خودش خطاب میکند و ضمنا در این جا بسیارزمان است که زندگی میکند . سن و سالش به این میخورد که اگر چیزی اتفاق افتاده باشد بداند از طرفی بعلت شغلی که دارد معمولا از همه چیز حتی اگر همه اش را نداند بالاخره کمی آگاهی دارد و به درستی و راستی او هم ایمان دارم خودم را قانع کردم که از تنها کسی که میتوانم کمک بگیرم اوست من حتی از اقارجب و زهرا خانم هم هیچ سئوالی نکرده ام آنها اصلا از این مسائل خبری ندارند.میترسم ذهنشان نسبت به من خراب شود . یا خیال کنند نمکشان را خورده و نمکدان میشکنم . برای همین بهتر دیدم اول پیگیریهایم را بکنم و بعد اگر تصمیم نهائیم را گرفتم با آنها در میان بگذارم گو اینکه مطمئن هستم آنها هم از اینکه من بدنبال پدر و مادرم باشم برایشان عجیب نیست پس  اولین خواهش منهم از شما اینست که جز من و آقا مصطفی و شما  فعلا کسی هیچ چیز ازاین امد وشد من نداند . البته کار خلافی نمیکنم بعدا خودتان خواهید فهمید .من وقتی با آقا مصطفی درد دل کردم ازاو خواهش کردم اگر چیزی از گذشته ی من میداند برایم بگوید او گفت هرچه میخواهم بدانم فقط و فقط این باجیها هستند که میتوانند ترا آگاه کنند . گفت خودش هم چیز زیادی نمیداند . برای همین من آمدم پیش شما .خدیجه گفت . خوب رضا مثل اینکه خیلی عجله داری نمیدانم به شنیدن عجله داری یا به رفتن . حالا خودت بگو سرهم بندی برایت توضیح بدهیم یا میخواهی از سیر تا پیاز را بدانی.؟ رضا گفت خاله من آنقدر این موضوع برایم اهمیت دارد که دلم میخواهد شما از یک مورد کوچک و حتی به نظر خودتان بی اهمیت هم در این ماجرا نگذرید . من به شما و خاله صدیقه پناه آورده ام . اگر چیزی پنهان بماند ممکن است مرابه بیراهه بکشاند همانطورکه تا الان هرکاری ازدستتان برآمده برایم کرده اید و آنقدر به من مهربان بودید که اینگونه آمده ام و به شما متوسل شده ام بازهم مرا مثل پسر خودتان بدانید و طوری باشد که وقتی من از نزد شما رفتم هیچ مطلب نگفته ای نباشد که پنهان شده باشد .من در این دنیا در حال حاضر شما و خاله صدیقه را دارم  از هردو شما خواهش میکنم .خاله صدیقه که تا این لحظه فقط شنونده بود رو کرد به رضا و گفت . رضا جان انسان باید اول از خدا بترسد و بعد از بنده خدا . ما دوتا خواهر تنها کسیکه پیشش میخواهیم آبرو داشته باشیم خدا بوده و بس . تا حال هم هرکار کردیم محض رضای او بوده . پایمان را از مرزی که او تعیین کرده بیرون نگذاشته ایم . این را گفتم که تو مطمئن باشی هرچه از ما دو خواهر میشنوی میتوانی برای خودت سند بدانی .  رضا که با حرفهای خاله صدیقه اشک به چشمانش آمده بود گفت . من تا عمر دارم هرکجا و در هر حالی که باشم خودم را مدیون شما میدانم . باشد هرچه شما بگویید برای من مثل آیه قران مقدس است . حالا گوش و هوشم باشماست صدیقه گفت یک حرف دیگرهم دارم. رضا نکند با حرفهای ما تو کاری بکنی که ما پیش خدا و بنده ی خدا آبرویمان برود . لااقل بگو آیا پشت این تقاضائی که داری تصمیمت چیست که دل ماهم راحت باشد.رضا گفت شماخیالتان راحت باشد من فقط میخواهم خانواده ام راپیدا کنم تااگرخواستم زندگی آینده ام راتشکیل دهم باید بدانم از کجا آمده ام میترسم اگر الان سهل انگاری کنم بعدها پشیمانیش زندگیم راطوطیا کند . این حرف رضا هم مورد تائید صدیقه بودوهم خدیجه وراضیشان کردکه هرچه را میدانند به رضا بگویند.پس خدیجه شروع به صحبت کردوگفت ازحالا بگویم رضا جان باید حسابی دل وحوصله داشته باشی چون این قصه سردراز دارد حالا بمن بگو وقت وحوصله داری یا نه ؟رضاگفت خاله من آنقدراین موضوع برایم اهمیت داردکه دلم میخواهدشما وخاله صدیقه تا جائیکه برایتان ممکن است هیچ چیزراناگفته نگذاریدحتی وقایعی که بنظرتان بی اهمیت می آیدرابرایم بگوئید فقط خودم میدانم که این خواسته من شما را دچار خستگی میکند خوب سالها از این واقعه گذشته اگرهم شماچیزی راازیاد برده باشیدخیلی بعید نیست من این را میدانم ولی ازآنجا که شما همیشه و همیشه پشتیبان من بوده اید دلم میخواهد این لطف را هم به من بکنید .من از حالا تا آخر داستان هرچقدر طول بکشد حاضرم کنارتان باشم خسته که نمیشوم هیچ فقط از آن ناراحت هستم که شما را خسته بکنم . خدیجه گفت رضا جان ما امانت دارهستیم بخاطر همین هرچه که بدانیم راست و حسینی در اختیارت میگذاریم انشاالله تو هم بتوانی به مقصودت برسی و دعای خیرت بدرقه راه مادراین آخرعمری باشد. صدیقه که شاهد تمام این گفتگوها بود گفت . خدیجه هرجا لازم شد بگو من کمکت کنم . من خودم راهم اگر فراموش بکنم رضا وزندگیش را یادم نمیرودراستش همه زندگی من دروجوداو خلاصه میشود . وخدیجه شروع به صحبت کرد او آنچه را که ازقصه  زندگی رضا میدانست مانند زرگری که دانه های مروارید را با دقت و وسواس به رشته در میاورد برایش اینگونه بازگو کرد .قسمت بیست و چهارم

من وخواهرم سالهاست که دراین محل زندگی میکنیم درحقیقت مااولین کسانی هستیم که آمدیم به این محله . چه بسا آمدند و رفتند و ما ماندیم . تقریبا بعد ازماهمین آقا مصطفی با فاصله نسبتا کمی به این محل آمد راست میگوید که گاهگاهی عنوان میکند که در این محل حق آب وگل دارد.درآن زمان ما پدرومادرمان زنده بودندباآن خدا بیامرزها آمده بودیم.رضا جان ممکن است این داستان خیلی حواشی داشته باشدولی اگرمن بخواهم همه را بگویم بدردتونمیخوردبنابراین هرچه راکه بتومربوط میشودبی کم و کاست در اختیارت میگذارم ازدواج من باسرگرد ازدواج دومم بوداز شوهر اولم بچه دار نشده بودم سرگردهم مدتها بود که زنش مرده بود او از تمام زندگیش فقط یک پسر داشت.شوهراولم خیلی بلا سرم آوردتا طلاق گرفتم یعنی طلاقم داداز بس او مرا اذیت کرد صدیقه قسم خورد که تا آخر عمر شوهر نمیکند . و تا الان هم که میبینی  با آنکه پیروتقریبا کور شده سرعهد و پیمانی که خودش باخودش بسته مانده است . وقتی پدر و مادرمان به رحمت خدارفتند من هنوززن حاج علی بودم.صدیقه تحمل ماندن پیش مرانداشت درحقیقت از رفتار حاج علی با من بسیار رنج میبردگفت نمیتوانم طاقت بیاورم.میگفت چشم دیدن علی راندارم خیلی با تونامردی میکند برای همین مترصدبودکه بهروسیله ای که ممکن است از ما جدا شود در این جا که نمیشد خوب برایمان حرف در میاوردند که خواهر خواهرش را ول کرده و ضمنا تنها زندگی کردن هم برایش مقدور نبودوازآنجاکه خدااگربه حکمت دری رابه روی بنده اش ببندد دردیگری رابه رحمت بازمیکند یکی از بستگانمان اورا به نزدخانواده ای که درنیشابورزندگی میکردند معرفی کرد . میدانی که از اطراف سمنان که الان ما هستیم تا نیشابور شاید امروزه روز راهی نباشد ولی آن روزها محشری بود.نه وسیله نقلیه ای بود ونه امنیت راه.بنا براین صدیقه به نیشابور که رفت تقریبا ترک من و خانه و زندگیش را در اینجا کرد .هرچند رفتن صدیقه برای من که پدر و مادرم راهم ازدست داده بودم و از طرفی بعلت بچه دار نشدن زندگی نابسامانی با حاج علی داشتم خیلی سخت بود و برای صدیقه هم قبول این کار خیلی آسان نبود ولی راه دیگری برایمان نمانده بود . صدیقه به نیشابور رفت . و من ماندم و تنهائی و بدبختی که با آن دست به گریبان بودم . خوب حالا از زبان خود صدیقه بقیه ماجرا را بشنو هم من خسته شدم وهم صدیقه بهتر میتواند برایت داستان زندگیت را شرح دهد .صدیقه آهی کشید و گفت . ای رضا جان چی بگم مادر . با اینکه باید تو این سن وسال کلی از اتفاقهای را فراموش کرده باشم ولی من فکر دیگری در زندگیم نداشتم . داستان زندگی تو تنها واقعه ی مهمی بود که برای  من رخ داده بود خدا میداند چقدر با این داستان روزها را شب کردم .ازخانه پدری که به نیشابوررفتم البته خودش کتابیست ولی بگذریم به درد تو نمیخورد.پس ازاینکه آنجا رفتم با راهنمائی همان خانواده که دراینجا به من معرفی کرده بودند و کمک آنها برای خودم اول یک زندگی کوچک درست کردم . میخواستم سرپا باشم ضمن اینکه ما دراینجا برای خودمان خوب پدرمادروکس وکاری داشتیم باصطلاح کسرشانمان بودکه نان خورکسی شویم باهمان پس اندازکمی که ارثیه ام بودبه آنجا رفته بودم ومیخواستم همانجا سروسامانی بگیرم دوری ازحاج علی باعث تمام این بدبختیهای من شده بود .مدتی که گذشت چون میباید ازجیب میخوردم ومن فکراینجایش رانکرده بودم متوجه شدم که اموراتم را نمیتوانم بهمین شکل بگذرانم چون کمی خیاطی بلد بودم پیش یک خانواده هم که محرمعلی پسرعموی پدرمان در نیشابورمعرفی کرده بودرفتم .مردمان خیلی خوب و دست و دلبازی بودند.البته من نیازی به آنها نداشتم ولی آنهاخیلی دوست وآشنا داشتند.به سفارش وحمایت آنها کاروبار خیاطی ام رو براه شد . برای خودم اسم ورسمی بهم زدم .چون زن تنهائی بودم و فرصت هم زیاد داشتم خیلی واضح است که دوستانی هم پیدا کردم . خلاصه اینکه سالی یکی د باربه نزد خدیجه میامدم بگذریم که یک من می آمدم و صدمن بر میگشتم با آنکه سعی میکردم از آنجا حسابی برای سرافرازی خدیجه دست پربیایم ولی اینهاباعث نمیشد که حاج علی دست ازبد خلقی و بد دهنی به خدیجه بردارد . تا اینکه خدا را شکر خدیجه توانست ازحاجعلی جداشود ومن نمیدانم چه کسی واسطه شد که بعدازمدت کوتاهی زن سرگرد شد.این اتفاق باعث شد که خیالم  کمی ازطرف خواهرم جمع شود.نیشابورسرزمین عجیبی بودانگارآدمهایش نفرین شده بودند . چند سالی اززندگی کردنم گدشته بود که زلزله بسیارشدیدی خانه وزندگی همه رابهم ریخت . نیمه شب بود و همه خواب بودیم . هنوزسپیده نزده بودکه خدامیداند چه آواری بر سرمان خراب شد . چه ها که ندیدیم وچه ضجه هاو ناله ها که نشنیدیم.تقریبا شهرخراب شده بودخانه ها که درآن زمان خشت گلی بود وناپایداراین زلزله هم دیگر رحم به صغیروکبیرنکرده بودو تنها انگشت شمار خانه هائی بود که میشد در آن زندگی کرد . که یکی از آنها خانه من بود. همه دست به کار شدیم و هرساعت که میگذشت با چنگ و دندان و هرچه که میشد به کمک بگیریم استفاده میکردیم تا زنده ومرده رااز زیرآواربیرون بیاوریم تاآخر شب آن رو تاجائیکه میشدزنده ها را سعی کردیم نجات دهیم . چه بگویم که صحرای کربلا رابه چشم دیدیم . خلاصه اشک و خون و فریاد و ناله آن روز را به شب رسانده بود .یکی دورروزکه گذشت همه آنها که مانده بودندازترس زلزله بعدکه می گفتند پس لرزه است و منتظرش بودند به اطراف شهرویا به بیابانهای اطراف پناه برده بودند.وبعلت اینکه اززنده ماندن آنانکه درزیرآوارمانده بودندناامیدشده بودند درشهرماندن راجایزنمیدانستند . یادم می آید مثل اینکه روزسوم بودکه یکی ازاهالی در زیرخروارها خاک کودکی درحدود چهارپنج ماهه پیدا کردهمه ما گفتیم او نظر کرده است.غوغائی شددرمحلی که کودک پیداشده بودمعلوم شدخانواده ای زندگی میکردند که سه تا بچه داشتند . حالا آیا مادرشان وآن دوبچه بزرگتروپدرخانواده کدام مانده وکدام مرده بودند که کسی نمیتوانست بفهمد . چون عده ای از افراد بعد ازخارج شدن ازشهر به دهات اطراف پناه برده بودند و کسی نتوانست بفهمد که این خانواده زیر آوار هستند و یا کسی از آنها زنده است . بچه روی دست همه مانده بودهیچکس حال وروزدرست ودرمانی نداشت من تنها کسی بودم که چون فامیل وخانواده نداشتم حال وروزم ازدیگران بهتر بود وشرایط رابهتر درک میکردم . زن هم بودم و خانه ام هم خیلی آسیب ندیده بود این باعث شد که بچه را گرفتم و به خانه آوردم تا بعدا بگردیم ببینیم چه خواهد شد آیا کسانی از فامیل و خانواده اش مرده بودند و یا فراررا بر قرار ترجیح داده بودند . فقط در آن لحظه من بودم وخدای من.پس محض رضای خداوضمنا چون به بزرگی خداوندهم خیلی ایمان داشتم واین بچه را نظر کرده میدانستم با رضایت خودم سرپرستیش راتا پیدا شدن کسی ازاقوامش به عهده گرفتم .ولی راستش را بگویم من قادربه نگهداریش نبودم تجربه بچه داری رانداشتم وضمناشرایط هم مناسب نبودگفتم بهتراست بیارمش همین جا وببینم میشود ازخدیجه بخواهم اورا سرپرستی کند وتمام مخارجش را خودم تقبل کنم ؟ وقتی آمدم اینجا وخواستم این پیشنهاد رابخدیجه بکنم دیدم خدیجه خودش سرپرستی نوه سرگرد رامیکردالبته او بزرگ بود ولی خوب سرش گرم بود ومشکلات خودش را داشت.ناچارگفتم ازهمه  زندگیم میگذرم و خودم بزرگش میکنم . من عاشق بچه بودم . ولی خدا نخواسته بودنه بمن ونه به خواهرم این لطف رابکند .درحالی خدا این موهبت را نصیب من کرده بود که نه از نظر مالی و نه از نظر شرایط زندگی و جسمی قادر به انجامش نبودم ولی باتمام گوشزدهائی که ازاطراف وخصوصا ازطرف خدیجه میشدمن در این تصمیم پابرجا بودم . مدتی نه چندان طولانی که حتی به یکماه نمیرسید به نگهداری این کودک ادامه دادم ولی اقرار میکنم که کم آورده بودم. نمیدانستم که نگهداشتن یک بچه آنهم به این کوچکی اینهمه درد سر داشته باشد ولی خوب خودم خواسته بودم . در ضمن آنقدر در همین زمان کم به این بچه دلبسته شدم بودم که نمیتوانستم به آسانی او را رها کنم .فصل بیست و پنجمدرهمین گیرو دار زهرا خانم که از ماجرا خبردار شده بود یک روز به اتفاق آقا رجب به خانه ما آمدند و با کلی التماس و خواهش و تمنا وآوردن خدا ورسول رابه شهادت ازمن خواستند که بچه را به انها بدهم .میگفتند که ما بچه دار نمیشویم این بچه هم که نظر کرده وحلال است شماهم که قادربه پذیرائی از این طفل معصوم نیستید . دست تنها که نمیشود تازه حالا دارید بهر بدبختی آنطور که خدیجه باجی گفته با این مشکل کنار میائید ولی این کودک وقتی بزرگ شد دردسرها و خواسته هایش هم با خودش بزرگ میشود و شما دست تنها و بدون یاریاو وخصوصا درآمد درچرخاندن چرخ زندگی خودتان در میمانید ولی برای ما بسیار ساده است ضمن اینکه راستش مامیخواستیم بچه بیاوریم ولی خوب اولا از کجا و بعد دلمان میخواست بچه پدرومادر داررا انتخاب کنیم .بچه پدر مادر دار را هم که بما نمیدادند . همیشه رجب میگفت بیاوریم و بزرگ کنیم و بعد معلوم شود که چه نا اهلی را در دامنمان بزرگ کرده ایم و باعث خدا نیامرزی شود. برای همین درآوردن بچه تعلل میکردیم وقتی از خدیجه باجی و در و همسایه داستان این کودک را شنیدیم هردو دلمان را یکی کردیم و آمدیم ببینیم اگر راضی باشید حتی حاضریم با هر شرایطی از مادی و معنوی اگر بخواهی اورا از تو بگیریم  از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که این تقاضای زهرا و رجب مثل این بود که خداوند آنها را فرشته رحمت کرده .گفتم من هیچ چیز ازشما نمیخواهم فقط میخواهم او رامثل فرزندتان بدانید . از او هیچ محبتی را دریغ نکنید . او پدر و مادر صالح و متدینی داشته خودم آنها را از نزدیک میشناختم . بیچاره پدرش که رفت ومادرو برادرش هم از ترس زلزله نتوانستند دوام بیاورند این بچه هم که به خیال همه ی ما زیر آواراز دست رفته بوددیگرمادرش امیدی نداشت .مثل خیلی ازهم شهریهارفت بکجا متاسفانه. کسی از او خبری نداشت البته این را هم بگویم نه تنها مادر این بچه هرکس در آن روزها رفت نه خودش میدانست به کجا میرود و نه کسی بعدها میفهید همه از هم بی خبر و بی جا ومکان بودند . خدا میداند هرکدام سر از کجا در میاوردند در کنار نیشابور دهها دهات و قصبه و این جور چیزها هست هیچ وسیله ی ارتباطی هم نه بود نه هست  ضمن اینکه این بچه کسی را هم نداشت که به او بسپارند من با دیدن او دلم لرزید . با خودم گفتم شاید خدا اینطور میخواهد دامن مرا سبز کند از مشکلات بعدی آن هیچ خبری نداشتم الان هم همانطور که شما گفتید میترسم در آینده از پس بزرگ کردنش بر نیایم برای همین با پیشنهاد شما موافقم شما را میشناسم و به حال و روزتان واقفم . میدانم که چقدر مهربان و انسان هستید . برای همین با رضا و رغبت او را مثل امانت خداوند به شما میسپارم امیدوارم از بزرگ کردنش خداوند اجر لازم را به شما بدهد. حرفهای دل این زن و شوهر را آنقدر شاد کرد که خدا میداند من چقدر از کاریکه کرده بودم خوشحال شدم . ترا در دستان پر مهر و محبت زهرا گذاشتم خنده ی زهرا وقتی بچه را در بغل گرفت تمام تصمیماتی را که گرفته بودم به دلم نشاند. خستگی از تنم در آمد . رجب بچه را از زهرا گرفت و طبق رسوم خودشان وقتی در گوشش قران خواند اسمش را محمد رضا گذاشت .تمام ماجرا این بود . البته من بعد از آن ماجرا چند سالی در نیشابور آمد و رفت داشتم آخر زندگیم هنوز آنجا بی صاحب مانده بود ضمن اینکه این تنها راه در آمد من بود . کم کم شهر داشت رو براه میشد ولی کو تا به حال اول برگردد من که دیگر آن آدم سابقه نبودم راستش حال و حوصله نداشتم وضع اقتصادیم هم تقریبا در حد و حدودی بود که نیاز نداشتم ضمن اینکه راههای رفت و آمد به نیشابورهر روز از روز پیش  نا امن تر شده بود آنطور که خیلی ها سعی میکردند تا سرحد لازم از شهر بیرون نروند همیشه همین طور بود وقتی اوضاع شهرها به هم میریخت بد از بدتر میشد  جوانان تحت تاثیر کسانیکه با دزدی و راهزنی امرار معاش میکردند قرار میگرفتند و با دستبرد به مسافران اموراتشان را میگذرانده درآن زمان این مسئله یکی از بدترین آواری بود که سر اهالی شهر آمده بود . همه یاین مسائل دست به دست هم داده بود و باعث شد که من تصمیم بگیرم که دیگر به نیشابورنروم و عطایش رابه لقایش بخشیدم آمدم همین جاوکنار خدیجه دارم زندگی میکنم . هنوز هم از تصمیمی که گرفتم راضی هستم ازهمه چیز گذشته نمیدانم چرااز روزی که چشمم به چشم تو خورد زندگیم رنگ دیگر گرفت این را از صمیم قلبم میگویم . شاید یکی ازدلایلی که میخواستم اینجا باشم نزدیک بودن به تو بود. نه فکر کنی که دروغ میگویم . بخدا بعد از آنکه ترا به زهرا و رجب سپردم وخیالم جمع شد چندین باری که به نیشابو در رفت و امد و اقامت بودم خیلی حواسم جمع بود تا شاید از مادرت و برادرت و خواهرت خبری بگیرم .با تمام کوششی که کردم متاسفانه هیچکس خبری ازآنها نداشت بعد ازمدتها البته من شنیدم چون به اینجا آمده بودم خودم ندیدم اهالی گفتند جسد پدرت را پیدا کرده بودند البته بان تنها به پدر تو بسنده نبود خیلی ها را جسدشان در کوهها و چاله چوله های اطراف شهر پیدا شده بود که بیشترشان با گلوله های دشمن کشته شده بودن وضع پدر ترا نمیدانم ولی تا حال همانطور که قبلا هم گفتم  هیچکس نمیداند که خانواده ات در چه وضع و حالی هستند نه زنده ونه مرده . اگر میخواهی دنبالشان بگردی اولا که به نظرم هیچ فایده ای ندارد ولی من مسئولم که به تو اسم و رسم پدر و مادرت را تا آنجا که به خاطرم مانده را به تو بدهم دیگر میل و صلاح خودت را خودت میدانی . گو اینکه باز هم تاکید میکنم که من امیدی نمیبینم برای پیدا کردنشان . ضمن اینکه سالها هم هست که گذشته این خاطراتی را که من برایت گفتم شاید از هر ده نفر یکی که سن و سالی ازش گذشته به خاطر داشته باشد .رضا که در تمام مدتی که صدیقه باجی حرف میزد دو گوش داشت دو گوش هم قرض کرده بود و به حرفهای او گوش میدادوقتی گفته های صدیقه به اینجا رسید گفت . تا همین جا یک عمر از شما ممنون هستم اما درست نفهمیدم من فقط یک برادر دارم ویا یک خواهر هم دارم . صدیقه گفت پدر و مادرت چهار بچه داشتند من عالیه مادرت را خوب میشناختم گاهگاهی پیش من میامد و لباس سفارش میداد وضع خوبی داشتند از این چهار تا سه تاشان پسر بودند که تو آخری بودی دوتا برادر و یک خواهر داشتی . یکی از برادرهایت را خودم شاهد بودم که زیر آوار ماند . تو را هم که اینجا هستی پدرت هم که فوت کرد . تاجائیکه ذهنم یاری میکند اینطور بود خدا میدان راستش دیگر چیز زیادی به خاطر ندارم . خدا لعنت کند این پیری را که همه چیز را از آدم میگیرد والله که اگر خدیجه نمیگفت و تو هم خودت را معرفی نمیکردی من با این چشم کورم ترا هم نمیشناختم شاید خدا خداست عمرم به دنیا باشد و راز زندگی ترا به تو بگویم . خودت اگر بروی و در نیشابور بگردی شاید کسی باشد که خبرهای درست تری به تو بدهد . رضا گفت خاله صدیقه تا همین جا یکدنیا از خدا و شما ممنونم خوب سرت را درد آوردم گفتی میخواهی اسم و رسم خانواده ام را بگوئی .منتظرم .صدیقه باجی گفت . اسم مادرت عالیه بود . پدرت رحیم بود . کارش هم کشاورزی بود زمین کوچکی داشت . نام برادرت رحمت و عزت  بود خواهرت را عذرا صدا میکردند . این تمام دانسته های منست .حواسم همینقدر یاری میکند باز هم خدا را شکر .اصل و نسبت امانتی بود که به تو بدهم . بخدا آرزویم بود ولی می ترسیدم از اینکه تو به فکر نباشی و من ترا در بدر کنم . حالا خودت خواستی و من آنچه را که میدانستم بی کم و کاست برایت گفتم . اشکهای خدیجه و رضا در تمام مدتی که صدیقه حرف میزد یک لحظه بند نیامده بودرضا بلند شد دست صدیقه را بوسید و بعد دست خدیجه باجی را و گفت تا زنده هستم این محبت شما را فراموش نمیکنم فقط یک خواهش دارم راستش من خودم را پسر شما هم میدانم . میخواهم بروم دنبال مادر و خواهر و برادرم تنها خواهشم اینست که کسی نفهمد من نزد شما آمده ام از آقا مصطفی هم همین خواهش را کردم او قول داده . در حقیقت شما اصلا با من حرفی نزدید یعنی اصالا مرا ندیده اید فقط شما دعا کنید که من بتوانم مادرم را پیدا کنم . ولی قول میدهم قول مردانه که اگر او را پیدا کردم حتما به شما خبربدهم . برای  اینکه مزدتان را از خداوند به چشم ببینید . اگر هم پیدایشان نکردم حد اقل میروم در خاکی زندگی میکنم که در آنجا به دنیا آمده ام . فقط از شما میخواهم که مرا از یاد نبرید . باز هم از شما میخواهم که از این آمدن من به هیچکس حرفی نزنید .شاید بعدها بفهمید که چرا این خواهش را میکنم . من آدم قدر ناشناسی نیستم رفتنم بیشتر از آنکه به صلاح خودم باشد به صلاح آقا رجب و خانواده اش هست موردی به وجود آمده که بودنم ممکن است زندگی آنها را به دوزخ تبدیل کند نمیخواهم با اینهمه نیکی که در حق من کرده اند عاقبت من بشوم استخوان و در لقمه هایش باشم . رفتنم مرا دچار خیلی از معضلات میکند ولی حد اقل راضیم به اینکه در زندگی آقا رجب که مثل پدرو زهرا خانم که مثل مادرم بوده را دچار تشنج کنم . باز هم میگویم بعدا که بفهمید خودتان متوجه میشوید که هم چرا بعد از سالها به فکر خانواده ام افتادم و هم تصدیق میکنید که این بهترین تصمیمی بود که گرفته ام .دعای خیر خدیجه و صدیقه بدرقه راه محمد رضا شد

                   ************************************** رضا حالا یک جوان کاملا سرد و گرم چشیده بود . و از آنجا که ذاتا بسیار حواس جمع بود اول از همه نه کاملا ولی جسته گریخته آقا مصطفی را متوجه کرده بود که رفتنش هم به صلاح خودش هست و هم به صلاح خانواده آقا رجب به او حالی کرده بود که از آن میترسد که ماندنش هم زندگی خودش را خراب کند و هم زندگی و آبروی چندین ساله ی آقا رجب را . او با این آگاهی که به آقا مصطفی داده بود وچون میدانست که بدون حمایت او هرگز نمیتواند بی سرو صدا و به سرعت به هدفی که داشت برسد دو روزی بی سرو صدا هرچه داشت بی آنکه آقا رجب و زهرا خانم و حتی منیر بوئی ببرند با کمک آقا مصطفی به پول نزدیک کرد و هنوز به سه روز نکشیده بود که دیگر در آنجا از محمد رضا هیچکس هیچ اثری پیدا نکرد .فقط خدیجه و صدیقه میدانستند که او به احتمال قریب به یقین به نیشابور رفته و آقا مصطفی هم میدانست که رضا به دنبال پیدا کردن خانواده اش برای همیشه و همیشه ترک یار و دیار کرده است .وبا خواهشی که رضا از آنها کرده بود هیچکس جز این سه نفر ازرفتن برای همیشه رضا مطلع نشد که نشد.

                 **************************************رضا پسر قدرناشناسی نبود ولی خدا حافظی کردن از زهرا خانم و آقا رجب برایش امکان پذیر نبود چون این خداحافظی پیامدهائی داشت که رضا نمیخواست به آنها بگوید . میدانست که اگر این پدر و مادر بوئی ببرند که چرا منیر راضی به ازدواج او نبوده و حالا با چه زور و اجباری میخواهد تن به این وصلت بدهد حتما دق مرگ خواهند شد . و ضمنا نمیخواست پرده از راز عشقی که سالها در دلش نهفته بود بردارد و بگوید که به خاطر عشقی که منیر به پسرعمویش دارد این فداکاری را میکند و از طرفی اگر میگفت میدانم که از اینهمه اصرارشمابرای این کار فقط و فقط قصدتان حل مشکل خودتان است و در حقیقت او دارد فدای صلاحدید تان میشود .با این محاسبات بهتر دید که بی سرو صدا آنها را ترک کند .او الان پسری حدودا بیست ساله بود ولی در شرایطی که زندگی کرده بود و سپس دوران سربازی آموخته بود که حد اقل باید پایش را همیشه در جای محکم بگذارد وگرنه ممکن است در اثر کوچکترین اشتباه تاوان سنگینی متحمل شود .رضا به قولی سنگ بر دل نهاد و بی خبر رخت سفر بست . اما به آقا مصطفی سفارش کرد اگر مجبور شد که آنها را مطلع کند یعنی حس کرد که دارند اذیت میشوند بگوید که رضا از من خواسته از شما و زحمات بی دریغ شما تشکر کنم ولی مسائلی در بین بوده که او به خودش تنها فکر نکرده بلکه احساس کرده که رفتنش بیش از آنکه او را از مشکلات بعدی مصون نگه میدارد بیشتر از آن به سود خانواده آنهاست و دیر یا زود خودشان به این جا خواهند رسید .هنوز بیست و چهار ساعت از صحبتها و آگاهیهائی که از خدیجه و صدیقه گرفته بود نگذشته زمانی که هنوز خورشید پایش به آسمان نرسیده بود رخت سفر بر بست و دل به دریا سپرد . او میدانست که دست به چه کار بی عاقبتی دارد میزند ولی مگر چاره دیگری هم داشت؟ بهر حال او خود را در این بازی سخت بازنده میدید . کلید مغازه را به آقا مصطفی سپرد و خود را به دست خدا.

رضا در این سفر در طول راه بسیارسختی کشید . با اطلاعاتی که داشت میدانست تنها نمیتواند به جائی برسد لذا  همراه با عده ای به این سفر ادامه داد . مقصدش نیشابور بود . آنجا هیچکس را نمی شناخت فقط اسم مادر و برادر و خواهرش را از صدیقه باجی شنیده بود و به خاطر سپرده بود . او به سوی آینده ای کور و تاریک میرفت با آنکه محل زندگیش که تقریبا اطراف سمنان یعنی از دهات بسیار دور افتاده ی سمنان بود با نیشابور آن روزگار خیلی دور نبود ولی شرایط آن روزگاران راه را بر هر مسافری تنگ و خطرناک و پر از دلهره میکرد . چه بسیار مسافرانی که هرگز به مقصد نرسیدند . ولی رضا دلش گرم بود . هوائی که به سرش بود به او توان تحمل هرمشکل و درد سری را میداد . چشمش را باز کرده بود و دلش را روشن . نهایتا راهی را برگزیده بود که چاره جز گذر کردن از این گذرگاههای خطرناک را نداشت او به امیدی دل بسته بود که حس میکرد وجودش بی آن امید به پشیزی نمی ارزد . دو سه شبانه روز با کم و زیادش در راه بود ولی به قول معروف ( سفر میگذرد و مسافر به مقصد میرسد).صبح یک روز بهاری بود که پای رضا به خاک نیشابور رسید.البته در آن زمان سمنان هم شهری در حد خودش پیشرفته بود ولی رضا که در خود سمنان نبود ولی گاهگاهی گذارش به آنجا می افتاد در زمان سربازی هم بیشتردر خود سمنان خدمت کرده بود ولی با همه ی این تفاصیل با نیشابور حتی نیشابور آن زمان قابل قیاس نبود . اینکه پیشرفت همراه با مشکلات خاص خودش هست همه جا صدق میکند . رضا به اولین جائی که نیاز داشت یک سرپناه بود در آن زمانها بهترین جای اطراق مسافران قهوه خانه ها بود . پس رضا هم به یکی از همین قهوه خانه ها رفت . خسته بود و بی پناه . هم تنش خسته بود و هم ذهنش بهم ریخته . صبح زود بود و قهوه خانه تقریبا خالی بود . گرمی چای و محیط آرام آنجا کلی به دلش نشست . کم کم سرو کله آدمها پیدا شد و خیلی زود محیط آرام قهوه خانه شلوغ شد . حتی شلوغی قهوه خانه برای رضا جالب شد . با آدمهای جورا جور، او خیال میکرد باید سالها در میان اینان زندگی کند و شاید یکی از آنها برادرش باشد . ناخود آگاه به آنها خیره میشد . شاید دنبال تشابهی بین خودش با آنها میگشت. مگر نه اینکه اینها از همان خاکی هستند که او به وجود آمده هرچه نباشد در ذات با آنها نزدیکی ناخواسته ای را حس میکرد . رضا در حالی بود که انگار چشمانش آدمها را می درید . انگار میخواست خویشاوندی را که اصلا ندیده بود بین آنها پیدا کند . تقریبابیست سال از تعاریف صدیقه باجی از نیشابور گذشته بود .همه چیز با آن حرفهای او به نظر خیلی تغییر کرده بود حتی آدمهای پیر مرده و جوانها پیر شده بودند . رضا نمی دانست باید از کجا شروع کند . محله ای را که در آن خانه پدریش بود از خاله پرسیده بود . ولی حالا بعد از بیست سال اصلا دانستن نام جائی که خانه پدریش بوده به دردش میخورد ؟ با همه ی این افکار تنها راه چاره را در آن دید که از همین نقطه شروع کند . به مردی که درکنارش نشسته بود نگاه کرد . مردی تقریبا پیر بود به نظرش رسید باید پنجاه شصت ساله باشد اگر محاسباتش درست باشد ممکن است سرنخ خوبی به دست رضا بدهد . پسر با یک سلام که رابطه را برقرار کند شروع کرد . پیرمرد که در حال خوردن چای خودش بود توجهش به او جلب شد . نگاهی ناآشنا به رضا کرد و بعد از گفتن جواب سلام رضا به خوردن چایش ادامه داد . رضا پس از لحظه ای تامل گفت ببخشید عمو جان شما محله ی قربانگاه را میدانید کجاست ؟ ( قربانگاه نام همان محله ای بود که صدیقه باجی گفته بود که پدر و مادرت در آن زندگی میکردند) . پیر مرد نگاهی دو باره به سراپای رضا این بار دقیقتر انداخت .و این نگاه پیر مرد کمی دل رضا را لرزاند . پیر مرد بعد از کمی مزه مزه کردن از رضا پرسید . قربانگاه؟رضا گفت بلی . مرد ادامه داد این آدرس مال چه وقت است؟ تو کی هستی که بعد از سالها از این نام استفاده میکنی ؟ ما دیگر محله ای به نام محله قربانگاه نداریم . این اسم مال سالهای خیل پیش است اینجا همه چیز عوض شده . برای چی از آن محله سراغ میگیری؟ رضا گفت خانواده ای را میشناختم وقتی آدرسشان را خواستم گفتند در محله قربانگاه سکونت داشتند . البته این مال حدود بیست سال پیش است . سال زلزله را میگویم . مرد که بعدا معلوم شد نامش مشهدی کرم است و رضا همانجا از کسانیکه با او صحبت کرده بودند نامش را فهمیده بود لبخند تلخی زد و آهی از ته دل کشید و گفت آره فهمیدم . خوب یادم هست . تو کی هستی که از آن زمان تا حال به اینجا نیامده ای و حالا بعد از اینهمه سال گذارت به اینجا افتاده و مهمتر از همه اینکه به من بگو دنبال چه کسانی و چه خانواده ای میگردی ؟ من تقریبا تمام آهالی آن محله را میشناختم جوان بودم . اگر نامشان را بگوئی و من خبری از آنها داشته باشم و یا بتوانم به تو کمکی بکنم دریغ نمیکنم . راستی تو خودت اهل کجائی؟ رضا گفت من از اطراف سمنان میایم . دنبال خانواده ای ( در آن زمانها هنوز نام خانوادگی برای کسی معنی و مفهوم نداشت اغلب به نام پدر خانواده و یا شغلی که او داشت و یا پسر بزرگ و خلاصه یکی از افراد خانواده نامیده میشدند ) میگردم که گویا پدر خانواده نامش مشهدی رحیم بود . پیر مرد به فکر رفت رضا برای اینکه او را بهتر راهنمائی کرده باشد گفت همانکه اسم زنش عالیه بود .مشهدی کرم هنوز در بحر تفکر غوطه میخورد گویا خیلی چیزها را از یاد برده بود .رضا ادامه داد همان سالها که زلزله آمد آنها آنجا زندگی میکردند . مشهدی رحیم کشاورز بود  گویا راهنمائیهای رضا دریچه ی ذهن کرم را باز کرد زیرا او  بعد از کمی فکر  نگاهش را به رضا انداخت و انگار چیزی به خاطر آورده باشد گفت  آهان آن خانواده را میگوئی خوب یادم آمد . بیچاره ها همه تار و ماتار شدند همان سال زلزله رحیم بدبخت جوانمرگ شد یعنی یکی از اولین کسانی بود که زیرآوار ماند و بعد هم زن و بچه اش از اینجا رفتند . ولی چه خوب شد حالا درست به یادم میاید . در آن زمان داستان جالبی اتفاق افتاد که خوبست برایت از زندگی مشهدی رحیم تعریف کنم البته نمیدانم خودت میدانی یا نه چون به دنبالشان آمدی شاید هم بدانی. در آن زمان اتفاقی افتاد که در اینجا مثل توپ ترکید . بعد از سه روز که از زلزله گذشته بود پسر تقریبا نوزاد آنها به حکم الهی از زیر خروارها خاک زنده پیدا شد . بنازم به بزرگی خداوند. پیرمرد بی آنکه بداند اشتیاق این جوان برای شنیدن داستانی که اینهمه سال از آن میگذرد چیست از دقتی که رضا نشان میداد گویا به وجد آمده بود معلوم بود آنقدر تنهاست که دنبال چنین فرصتی میگشته . و حالا که مستمع خوبی پیدا کرده بود سعی میکرد هرچه بیشتر به داستانش آب  وتاب بده . پس ادامه داد بله این بچه که گویا نظر کرده بود چون کسی نبود که از او سرپرستی کند البته شرایط آن روز ایجاب نمیکرد همه درگیر مشکلات عدیده ی خودشان بودند یا کسانشان را از دست داده بودند و یا در زیر هزاران هزار خروار خاک در جستجوی آنها بودند و یا خانه شان خراب شده وبی سرپناه مانده بودند ضمن اینکه معمولا تجربه به ما نشان داده بود که زلزله ها پس لرزه هائی دارند که گاه از خود زلزله شدیدتر است و این بود که همه ما سردرگریبان بودیم خیلی ها هم اصلا از شهر رفته بودند یا به همین دور و بر به بیابانها و یا به دهات اطراف رفته بودند اتفاقا یکی از این افراد خانواده ی همین بچه ی بیچاره بود مادرش همان عالیه خانم که تو سراغش را میگیری با یکدختر و یک پسر که روی دستش مانده بود و از خانه اش جز خشت و گلی نمانده بود که در آن هم جسد شوهرش رحیم و بچه اش همان بچه که بعدا از زیرآوار زنده بیرون آوردندش . اینها تاب و تحمل زن بیچاره را گرفته بود به قولی دیگر اشک هم درمان دردش نبود از ترس پس لرزه ها که ممکن بود آواردیگری به سرش بیاورد معلوم نشد که کجا رفت . خلاصه روی همین حساب بچه بیچاره مانده بود روی دست اهالی خانم خیاطی که در اینجا بود خدا خیرش بدهد نه شوهر داشت و نه بچه ضمناخانه اش هم تقریبااز همه یخانه های ما از شانس خوب همان بچه که خدا میدانست چه دارد میکند سالم مانده بود او قدم پیش گذاشت وگفت من این بچه راقبول میکنم البته اوهم ازاینجا رفت ونمیدانم اهل کجا بود . زنه بسیار خوب و خوشنامی بود برای آن طفل معصوم هم که حکم فر شته نجات راداشت الهی هرکجاکه هست خداخیرش بدهد . بیشتر ازهمه جامحله ی قربانگاه از هم پاشید .  فصل بیست و هفتم در حقیقت یک خانه هم سالم نمانده بود بیشتر کسانیکه از اینجا کوچ کردند و رفتند از همان محله بود . اگر الان میخواهی دقیقا بگویم آدرسش کجاست نمیتوانم ولی یک حد و حدودی را میتوانم به تو نشان دهم . پیرمرد که گویا از گفتن خسته شده بود تازه به یادش افتاد که از رضا بپرسد که کی هست وبه چه منظور دارد از او این سئوالات را میکند . پس رو کرد به رضا و گفت منکه هرچه میدانستم برایت گفتم حالا میشه ازتو بپرسم کی هستی که پس ازاین مدت طولانی آمده ای اینجا ودنبال این خانواده میگردی؟ ما در این شهرهمه با هم تقریبا مثل فامیل میمانیم از اصل و نسب هم خبرداریم من به محله ی قربانگاه نزدیک بودم کارم پخش کردن نان بود مادرم و خواهرهایم درخانه نان می پختند و من صبح نان ها را برای مردم پشت دوچرخه ام میگذاشتم و به شهر میبردم . روی این حساب اکثر آدمها را میشناسم . تاجائیکه به یاد دارم مشهدی رحیم آدم خیلی کس و کار داری نبود زنش هم همینطور آنهائی را هم که داشت اهل همین جا بودند . رضا تمام حواسش را به دهان پیر مرد دوخته بود . پیرمرد هم که دریافته بود برای کسی دارد حرف میزند که کاملا به او توجه دارد درپایان حرفهایش گویا خاطرات گذشته خیلی آزارش داده بود دستی بر روی دستش زد و در حالیکه آهی بلند از ته دل میکشید گفت . ای روزگار بسوزی که ندیدم کسی دل خوشی از تو داشته باشد . بعد از زدن این حرف رو به رضا کرد و گفت خوب پسرم جواب منو ندادی . نگفتی که هستی و برای چه دنبال مشهدی رحیم میگردی؟رضا بعدازلحظه ای سکوت و فرو دادن بغضی که گلویش را داشت منفجر میکرد گفت . خیلی خوشحالم که از اولین نفری که سئوال کردم شما بودید اگر نه معلوم نبود چقدر باید میگشتم که آدم مطلعی مثل شما را گیر بیاوردم  با این اطلاعات که شما دادید دیگر برایم سئوالی نمانده حالا میخواهم چیزی به شما بگویم فقط خواهشم اینست که وقتی شنیدید خیلی شوکه نشوید . مشهدی کرم که حالا نوبت اوبود که تمام هوش وحواسش رابه حرفهای رضا بدهدگفت باشدقول میدهم . رضا گفت من همان بچه ای هستم که از زیر آوار بیرون کشیده شد وتوسط صدیقه باجی همان زن خیاط به فرزندی قبول شد.همانطورکه خودش گفت به من مدت چند روزی که گویا به ماه هم نرسید بیشتردراینجا نماندومرا بسمنان که البته نه سمنان که اطراف سمنان یعنی جائی که زندگی میکردبردحالا آمدم ببینم میتوانم مادر وبرادروخواهرم را پیدا کنم یا نه.دنبال نشانی از آنها میگردم.گفتم شاید آبها که از آسیاب افتاده شد شاید دوباره به اینجا آمده باشند مشهدی کرم که بادیدن رضا نمیدانست چه باید بکندو گویا از تعجب هم دهانش باز مانده بود مدتی حتی توان جمع و جور کردن ذهنش رانداشت کمی بعدبه خودآمد دست انداخت گردن رضاوگفت.آه پسر یادم آمدیادم آمد.همه میگفتند تونظر کرده ای و تنها افسوسی که ما خوردیم این بود که مادرت برادروخواهرت را برداشت وازاینجا رفت گفته بودمن بی رحیم نمیتوانم اینجابند شوم اولش بیچاره مادرت و برادرت و ما خیلی هم برای پیدا کردن تو خاکها را همراه با همسایه ها زیر رو کردیم اما هیچ اثری از تو نبود . من خودم یکی از هما ن کسانی بودم که در جستجوی تو شرکت کردم جوان بودم و پر توان حالا نگاهم نکن برای خودم یلی بودم . دو سه روزی گذشته بود دیگر هرکه اززیر آوار پیدا نشده بود همه به حساب مردن او گذاشته بودند. خانواده تو هم دیگر تاب ماندن نداشتند و مثل خیلیها کوچ کردند . آخر نه آب بود و نه آبدانی . همه جان بوی مرگ میداد مخصوصا کسانی مثل مادر تو که هم شوهرش و هم بچه اش را ازدست داده بود . بیست و چهار ساعت یا بیشتر یادم نیست از رفتن آنها گذشته بود که بچه های محل داشتند روی سنگ و کلوخها بازی میکردند یکی از آنها صدای گریه ترا میشنود به سرعت به خانه میاید و به مادرش این خبر را میدهد باید بگویم که از این اتفاقها زیاد افتاده که بعداز چند روز کسی را از زیر آوار در آورده اند ولی یک بچه ی چند ماهه چطور سه شاید چهار روز بدون شیر و غذا و آب زنده مانده بود عجیب بود . البته از قدرت خداوند نمیشود غافل بود . مادرآن بچه و چند تا از همسایگان به طرف جائی که بچه ها صدای گریه ترا شنیده بودند رفتند  حکم خدا بود که دوتا تیر آنچنان سقفی بالای سرتو قرار داده بود که مثل یک اتاقکی تو را در خود حفظ کرده بود . البته اگر از بخت خوب تو آن بچه ها در آن جا در حال بازی نبودند و یا آن پسرک که الان مردی شده صدای ترا نمیشنید و یا درست در همان زمان گریه تو بلند نشده بود خلاصه خیلی از این اگر ها و اماها اگر رخ نداده بود که من همه را از لطف و بزرگی خداوند میدانم حالا تو زنده نبودی . بهر حال من که زبانم بند آمده نمیدانی همه چه حالی داشتیم . زنها اکثرا نمیتوانستند جلوی احساساتشان را بگیرند بعضی هاشان بلند بلند گریه میکردند . و انگار تو امامزاده باشی با چادرهایشان خاکهای روی صورتت را کنار میزدند . آنقدر این صحنه درد آور بود که من هنوز که هنوز است آن را مثل روز روشن میبینم . انگار دیروز بود . خلاصه  وقتی ترا بیرون اوردند همه میدانستند که اولین نیاز تو شیر است پس یکی دوتا از زنهای همسایه که بچه کوچک داشتند قبول کردند که از شیرشان تو را سیر کنند . خدا وکیلی آنچنان با رضا و رغبت اینکار را میکردند که انگار نظر کرده ای را خدا به دستشان سپرده است .حدود  دو چند روزی به تو شیر دادند تا گلوی خشک شده ات باز شود ولی خوب در آن حال و هوا نگهداری تو برای کسی ممکن نبود فقط همان خانم خیاط که الان تو گفتی اسمش صدیقه باجی بوده ما او را خانم خیاط صدا میکردیم . که هم اوضاع خوبی داشت و هم شوهر و بچه نداشت ضمنازن خیر و نیکنامی هم بود ترا برداشت و به شهر خودش که الان تو گفتی سمنان بوده برده و ما دیگر از تو خبری نداشتیم خانم خیاط هم به سرعت تمام زندگیش را جمع کرد ورفت و به کسی هم نگفت که اهل کجاست و ترا کجا میبرد .رضا که در تمام مدت دو گوش داشت دو گوش هم قرض کرده بود و به حرفهای مشهدی کرم گوش میداد گفت .خوب بعد دیگر از مادرم و بچه هایش کسی خبری برای شما نیاورده ؟ مشهدی کرم که منتظر چنین سئوالی بود طوری که رضا متوجه نشود صحبت را برگرداند رو به صاحب قهوه خانه کرد و بلند طوری که همه بشنوند گفت . آهای مشدی دو تا چائی برای من و آقا رضا همان بچه ی نظر کرده که بعد از سه روز از زیر آور بیرونش کشیدند و حالا مثل شاخ شمشاد کنار من نشسته بیاور .صدای بلند مشهدی کرم اوضاع قهوه خانه را بهم ریخت . بیشتر کسانیکه در آنجا بودند افرادی سن و سال دار بودند که این داستان را کاملا به خاطر داشتند این حرف کرم توجه آنها را جلب کرد اول با تردید و سپس یکی یکی به دور کرم و رضا جمع شدند . و با دیدن رضا آنچنان اوضاع بهم ریخت که رضا سئوالی را که از مشهدی کرم کرده بود را از یاد برد . مشتریها هرکدم به نوعی او را برانداز میکردند کم کم شروع کردند به سئوال کردن یکی میخواست بداند اسمش چیست . یکی میگفت کجا بزرگ شدی یکی از کار و بارش میپرسید گویا همه داشتند به یک امامزاده نگاه میکردند . رضا داشت کم کم دست و پایش را گم میکرد او هرگز تصور نمیکرد که حضورش برای این مردم اینقدر جالب باشد ضمن اینکه به آنها کاملا حق میداد ولی در دل خوشحال بود چون احساس میکرد که در بین اینها غریبه نیست همه او را میشناسند و این امید را در همان لحظات به خودش میداد که دانستن و شناختنش به او کمک میکند که در پیدا کردن مادر و خواهرو برادرش بتوانند به او کمک بکنند ..فصل بیست و هشتمدر گیر و دار این سئوالها و جوابها زمان داشت به سرعت سپری میشد.کم کم به شب نزدیک شدند تمام کسانیکه در قهوه خانه بودند  با خدا حافظی و یا بی خدا حافظی آنجا را ترک کردند وشاید خوشحال از این بودند که امشب برای خانواده خودشان سوژه جالبی را میبرند . دیگر قهوه خانه خلوت شده بود حالا رضا مانده بود که شب را چه سان به سر کند . نه کسی را میشناخت و نه راهنمائیهائی که  از صدیقه باجی گرفته بود انگار کاملا فراموشش شده بود  آنچنان در این سفر عجله داشت که خیلی از مسائل مهمی را که اوتاکید کرده بود ازیادش رفته بود پس بهتر دید که از مشهدی کرم به پرسد . صاحب قهوه خانه که حالا تقریبا سرش خلوت شده بود و خودش یکی از مشتاقان دیدن رضا و سرنوشت او بود به کنارشان آمد و خودش را وارد صحبت کردبعد از کمی صحبت های معمولی و پرس و جوهائی که در این مواقع پیش می آید یکی از مشخص ترین سئوالهایش این بود که برای دنبال کردن این مسئله چه کارهائی را پیش بینی کرده است و قبل از کرم از رضا پرسید آیا میخواهد بماند تا ته و توی قضیه را در آورد و یا میخواهد فردا صبح از اینجا برود . رضا گفت من شاید برای همیشه مقیم همین جا بشوم احساس میکنم زاده ی این آب و خاک هستم مثلا وقتی با شما صحبت کردم احساس کردم سالهاست شما را میشناسم و این هیچ نیست جز یک حس هموطنی و این مرا خیلی راضی میکند. . راستش من جائی جز اینجا ندارم در محل قبلی زندگیم هیچ دلبستگی ندارم . بودنم در اینجا این امید را به من میدهد که دیر یا زود بالاخره خبری هرچند دیر از یکی از بستگانم میگیرم دلم به همین هم خوش است . کرم وقتی حرفهای رضا را شنید گفت خوب حالا که اینطور است من جائی را سراغ دارم که میتوانی بصورت اجاره ای موقت در آنجا بمانی تا سرفرصت مکانی مطابق میل و سلیقه ات پیدا کنی در این وقت مشهدی کرم گفت بیا به خانه من . من زن و بچه ندارم تنهایم . ضمنا دلم میخواهد امشب کلی باهم حرف بزنیم . راستش من دلم برای یک هم صحبت پر میزند . روزها توی قهوه خانه این مشکل را حل میکنم ولی شبها خیلی تنهائی آزارم میدهد امشب خدا ترا برای همدلی با من تدارک دیده . در این حرفهای مشهدی کرم، رضا به خاطر آورد که وقتی از او پرسید از مادرم و بچه هایش خبری دارید او به سئوالش پاسخی نداده بود این مطلب درذهن رضا مثل جرقه ای بود که فکر کرد شاید این تعارف مشهدی کرم به این مسئله هم ربط داشته باشد لذا بی تعارف به او جواب مثبت داد و آنشب بود که مسیر زندگی رضا تعیین شد .خانه مشهدی کرم یک ساختمان کاملا روستائی بود . او مدتی بود که زنش را از دست داده بود ولی هنوز گوئی بوی زنش در فضای خانه کاملا قابل لمس بود . وقتی این حس به رضا دست داد که مشهدی اولین حرفی که زد این بود . جای سکینه خالیست . اگر او بود اوضاع خانه و زندگی من روبراه بود . ببخش اگر اوضاع زندگیم را به سامان نمی بینی.رضا که درد را در گفته های مشهدی حس کرده بود گفت . نه پدر جان الان هم برای من اینجا حکم کاخ را دارد . مشهدی گفت والله ما بچه دار هم نشدیم وگرنه اوضاع من باز این طور نبود بالاخره بچه ای بود شاید نوه هائی دورم را گرفته بودند ولی حالا دور و برم خالیست  نمیدانی تنهائی چقدر دردناک است . انگار دارم ذره ذره آب میشوم . چه کنم عمر دست خداست سکینه ده سال از من جوانتر بود بیچاره خیلی درد کشید . دلم هنوز که هنوز است برای ناله هایش میسوزد . چه کنم راهی نداشتم جز تحمل وقتی رفت از طرفی بیکس و بیچاره شده بودم ولی از بس این زن درد داشت احساس کردم راحت شد. رضا جان ما انسانها آخر و عاقبت بدی داریم ولی خوب باز هم باید شکر کرد . شاید باورت نشود که به خاطر ندارم قبل از تو چه کسی و چه زمانی به این خانه آمده بود . امشب قدمت بر چشمم  دلم را روشن کردی باورکن وقتی میخواستی جواب بدهی که آیا دعوتم را قبول میکنی یا نه دلم در شور بود خیلی خوشحال شدم وقتی جواب دادی که میائی . آدم در تنهائی دق میکند .حرفهای مشهدی دل رضا را به درد آورد . حس میکرد از خودش بیکس تر و بی پناه تر هم هست . از طرفی بخاطر اینکه وجودش دلی را شاد کرده احساس خوبی داشت . اشک گوشه ی چشمم درخشید . مشهدی اشک رضا را دید . و در حالیکه کنارش نشسته بود دستی به شانه اش زد و گفت آقا رضاباید درد داشته باشی که حس کنی . انگار تو هم مثل من تنهائی حسابی دخلت را آورده . این باعث میشود که امشب دو همدرد کنار هم سفره ی دلشان را پهن کنند و شمع وجودشان را در میان این سفره بگذارند و های های بگریند . ولی باز هم خدا را شکر تو جوانی و حالا حالا ها فرصت داری منهم پیرم عمر خودم را کرده ام و دیگر این دردها خیلی آزارم نمیدهد.آنشب برای رضا اولین شبی بود که با دردهایش بی هیچ رودربایستی کنار آمده بود . خجالت نمیکشید . همدردش کاملا مثل خودش بود . راستش دلشان برای همدیگر حسابی میسوخت . در تمام مدت که باهم حرف میزدند هردو در گوشه ی اتاق کنار هم نشسته بودند . از در و دیوار خانه بوی تنهائی میامد .یک لحظه  دل رضا برای این یار تازه اش گرفت بیچاره  مشهدی تنها کاری که از دستش بر میامد آن بود که به سمتی که سماور در کنار اتاق بود برود و آن را روشن کرد و دوباره کنار رضا بنشیند  . و سرصحبت را با او اینگونه باز کند .خوب آقا رضا دلم میخواهد از سیر تاپیاز زندگیت را بدانم . امشب بهترین فرصت زندگی منست شاید دیگر عمرم کفاف به داشتن چنین مهمانی را ندهد . شبم را گرم کن و برایم از خودت بگو چطور بزرگ شدی از خانم خیاط چه خبر داری آیا زنده است ؟رضا هم برای اینکه رسم همدمی را به جا بیاورد تا میتوانست مفصلا طوری که حسابی به دل مشهدی بنشیند شروع به توضیح و گفتن شرح حال خودش کرد . سعی میکرد تا آنجا که برایش مقدور است همه چیز را بگوید در تمام این مدت مخاطبش آنچنان دل به حرفهای رضا داده بود که گویا زمان را به خاک سپرده بود .ورضا در آخر به اینجا رسید که .پیش خودم گفتم بالاخره من از پای بوته که عمل نیامده ام . شاید اگر دست و پا کنم بفهمم اصلیتم از کجاست . با راهنمائی هائی از کسانیکه در این راستا خبری داشتند آخرش به صدیقه باجی که من او را خاله صدیقه صدا میکردم رسیدم . راستش من هرگز فکر نمیکردم که او در زندگی من اینهمه موثر بوده . صدیقه و خدیجه خواهربودند و بسیار هم همیشه به من مهربانی میکردند برای همین وقتی فهمیدم که باید از آنها پرس و جو کنم به راحتی به دیدارشان رفتم . آنها مثل همیشه به من لطف کردند و هرچه میدانستند بی کم و کاست به من گفتند خاله صدیقه به من گفت که زندگیم چطور بوده و حالا آمده ام اینجا ببینم میتوانم خانواده ام را که صدیقه باجی آدرسشان را داده بود پیدا کنم یا نه . توی قهوه خانه از شما سئوال کردم . متوجه شدم شما یاصلاح نمیدانید و یا متوجه سئوال من نشدید . مطلب را گذاشتم تا بعدا از کسان دیگر بپرسم . مشهدی حرف رضا را قطع کرد و گفت . چرا فهمیدم آنجا جایش نبود . ضمنا تو تازه آمده بودی میخواستم کمی خستگی راه از تنت بیرون بیاید و بعد داستان را تا جائی که میدانم برایت بگویم البته الان هم دلم میخواهد استراحت کنی .فردا هم روز خداست  رضا گفت نه طاقت ندارم . تا صبح هم حاضرم بیدار بمانم من الان مثل تشنه ای هستم که به یک آب خنک دسترسی پیدا کرده . هرچه زودتر داستان زندگیم را بگوئید لذتش بیشتر است . میدانم که برای شما سخت است ولی میخواهم که حال و روز مرا درک کنید .کرم گفت والله اگر لذتی داشت که میگفتم . اما قول بده هرچه میشنوی مرد و مردانه تحمل کنی داستان غم انگیزیست سرنوشت خانواده ات بعد از آن زلزله لعنتی .رضا با حالت بهت زده چشمانش رابه دهان کرم دوخته بود . مشهدی استکان چای را جلوی رضا گذاشت و شروع به صحبت کرد . فصل بیست و نه بعد از اینکه سروصدای زلزله خوابید کم کم کسانی که از ترس پس زلزله ها خانه و زندگیشان را اعم از آنها که خانه شان حد اقل جا برای زندگی را داشت و چه آنها که کاملا خانه هاشان را از دست داده بودند یکی یکی برگشتند خوب بیابان که جای زندگی نبود مدتی که رفته بودند چند روزی بیشتر نبود و برگشتند اینجا بهر حال وابستگی داشتند امید به اینکه زندگیشان را از نو میسازند بهر مشقتی که باشد رضا جان ریشه داشتن درهرجا بد چیزیست ببین تو بعد از سالها میائی اینجا خدا میداند چه چیز اینگونه انسان را به خاک و زادگاهش پیوند میدهد من در این سن و سال چیزهائی دیده ام که اگر بخواهم بنویسم کتاب هفتاد من کاغذ میشود . نظیر تو کم نبوده اند حتی آنها که تمام زندگیشان اینجا به باد رفته بود آمدند و هنوز هم پشیمان نیستند . آره میگفتم بعد از سالها این خاک . بوی این خاک ترا میکشد امدی با وصف اینکه همه چیزت را ازدست داده ای و در اینجا هیچ کسی را نداری باز دلت به اینجا بسته شده چه رسد به آنها که دیگر جای حرف ندارد .بله آرام آرام  زندگی با هر دردی که بود دوباره از سرگرفته شد . یکی از کسانیکه ما فکر میکردیم که دیگر برنخواهد گشت مادر تو بود او گفته بود که بدون رحیم و اصغر( اسم ترا اصغر گذاشته بودند ) در حالیکه میدانم درزیرهمان جائی هستند که من بایدزنده باشم وزندگی کنم هرگز تحمل ندارم ولی وقتی بگوشش رسانده بودند ( چون او به قصد ترک اینجا بود وبهمین جهت به یکی ازدهاتی که دراطراف تعدادشان کم نیست رفته بودوبرای همین کمی دیرمتوجه شده بود )بیچاره مادرت وقتی خبر اینکه ترا بعد از سه روز از زیر خروارها خاک سالم بیرون کشیدند آه از نهادش بلند شده بود او موقعی به اینجا آمد که خانم خیاط ترا با خودش برده بود خیلی جستحو کرد که ردی از تو پیدا کند . من از نزدیک شاهد بودم که چه کرد ولی هیچکس از تو خبری نداشت . خانم خیاط که رفته بود و کسی هم نمیدانست به کجا رفته چون در تمام مدتی که اینجا بود هرگز به کسی نشان و محل زندگی خانوادگیش را نگفته بود حالا چرا و به چه علت هیچکس نه میدانست و نه مهم بود که بداند. ضمن اینکه در اینجا همه تقریبا از دور و نزدیک آمده بودند . خود من بچه که بودم همراه پدر و مادر و برادران و خواهرم به اینجا آمده بودیم . تمامی این سرزمین خاک است و آبادیهای جدا از هم هرجا آب باشد یواش یواش آباد میشود .راستش هرگز نفهمیدم ما از کجا به این سامان رسیده ایم . مهم هم نبود بالاخره از یک خراب شده ای پدرم به اینجا کوچ کرده بود . خیلی ها هم در همین جا اگر از زادگاه پدرانشان و حتی خودشان بپرسی اطلاع کاملی ندارند . خوب رشته سخن از دستم در نرود میگفتم . مادرت خودش و دو بچه اش وضعشان نابسامان بود لابد خیلی هم مشتاق نبود چون وقتی همه به او گفتند که خانم خیاط بچه را برداشته و او هم اوضاع خوب و رو براهی داشت احتمالا آخرش پس از اینکه دیگر موفق به یافتن تو نشد خودش را راضی کرده بود که خانم خیاط بهتر از خودش میتواند از تو نگهداری کند  و یا شاید به خودش وعده داده بود که در حال حاضر چون قادر به بزرگ کردن تو نیست شاید بتواند بعدها وقتی سرو سامانی به زندگیش داد بالاخره به تو دسترسی خواهد یافت نمیدانم خدا میداند چه فکری کرده بود انسان وقتی دستش به جائی بند نیست مجبور است همه چیز را به دست تقدیر بسپارد . او هم یک زن تنهای بی پرست بود با دلی پر درد بعد از ناامید شدن از تو چشم به آینده ای دوخت که شاید خودش هم خیلی مطمئن نبود . پسرم گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد . اوضاع الان ما را نبین . راستی گفتی اسم ترا محمد رضا گذاشته اند؟  چه اسم خوبی. لابد این اسم را هم خانم خیاط گذاشته . رضا گفت نه یادم رفت بگویم که اسم مرا همان آقا رجب که گفتم مرا بزرگ کرده بود انتخاب کرده  . کرم در حالیکه آهی از سوز دلش میکشید رضارا به خوردن چایش تعارف کرد خودش هم که گویا گلویش خشک شده بود خوردن چای را برای تازه شدن گلویش بهانه قرار داد . پیر مرد سالها بود اینهمه حرف نزده بود و حالا هرچه میخواست میگفت حتی با همه ی ناتوانی که در آن سن سال طبیعی به نظر میرسید نمیخواست بقیه حرفها را به صبح موکول کند رضا هم که مشتاق بود ورضایت نمیداد تا صبح صبر کند . خوردن چای هر دورا کمی سرحال آورد .

کرم ادامه داد . بله حالا را نبین . آن روزها خیلی این حوالی امن و امان نبود . الان هم خیلی رو براه نشده ایم ولی باز بهتر شده حالا بگذار برایت از سیر تا پیاز تعریف کنم راستش احساس میکنم تمام حرفهائی که میزنم یک دینی هست به گردنم . خیال میکنم تو جوان هستی امده ای تا در اینجا مسکن کنی شاید این حرفهای من روزی به درد ت بخورد . بعد در حالیکه زیر لب زمزمه میکرد .گفت منکه دیگر به ته خط رسیده ام . این حرفها میشود خودش یک تاریخ . بعد رو کرد به رضا و گفت راستی سواد داری؟ رضا گفت بله هم سواد دارم و هم به سربازی رفته ام . خنده ای از سر رضایت لبهای چروکیده و سیاهرنگ کرم را از هم گشود . چشمانش انگار برقی گرفت . در حالیکه دستش را به روی دست رضا میگذاشت گفت . الهی شکر . چقدر خوشحالم خدا پدر و مادر آقا رجب را غرق رحمت کند که اینهمه به تو خدمت کرده . اینجور آدمها کم پیدا میشوند . خوب میخواهم تو را با اوضاعی که ما درگیرش بودیم و الان هم کم و بیش هستیم آشنا کنم . باید بدانی به درد میخورد . بگذار از اولش برایت بگویم حالا که وقت داریم منهم آرزوی چنین روزی را داشتم که یک هم صحبت داشته باشم . راستش تنهائی خیلی سخت است . درست است که روزها به قهوده خانه میروم اما این کجا که کسی باشد دل به دل آدم بدهد و آن کجا که آدم دنبال یک هم صحبت بگردد. بعد اضافه کرد راستی رضا جان میخواهی برایت یک شام حاضری درست کنم نکند گرسنه باشی . من مهمان نوازی را دیگر یادم رفته سالهاست کسی در این خانه را نزده زن و بچه هم که ندارم خلاصه همه چیز برایم شده افسانه . تو مرا ببخش . رضا نه آقا کرم خوشبختانه دهان گرمی دارید آدم حوصله اش سر نمیرود . منهم خیلی در بند خوردن نیستم راستش حالا آنقدر که به حرف زدن با شما نیاز دارم احساس دیگری ندارم . هروقت هم خواستم خودم بلند میشود . البته نمیخواهم شما اذیت بشوید میخواهید برایتان چای بریزم ؟ کرم نه پسرم من عادت به اینکه شب چیزی بخورم ندارم . خوب حالا از تعارف کم میکنیم و میرویم سر مطلب . دلم میخواهد کلمه به کلمه حرفهایم را به خاطر بسپاری .

 یک شب که همگی در خواب بودیم سرو صداهائی تمام محله را لرزاند . بگیر و ببند بود و چماق و قداره و چاقو و خلاصه هرچه به دست هرکس رسیده بود برداشته و بجان هم افتاده بودند . همه اهل این محل نبودند .سالهاست که عده ای در اطراف این شهر در بین کوهها و راهها هستند. گروهی از افراد همین جا و عده ای هم ناشناس . یکدسته راهزنان هستند که معلوم نیست از کدام نا کجا آبادی آمده اند  و یکدسته شیر مردان  که از جوانها و مردان کارکشته همین ده .این دو دسته مدت به مدت به جان هم می افتند و میخواهند به هم قدرتشان را نشان دهند و جریمه اش را هم مردم بدبخت میدهند . گروه شیر مردان همانها که گفتم این  افراد قسم خورده هستند از جانشان هم دریغ ندارند پر از شور و از جان گذشتگی هستند  . دور هم جمع شده اند و میخواهند از ناموس و شهر شان دفاع کنند بیشتر هم در کوه و کمر و اطراف شهر اطراق میکنند البته محل در آمدشان را مردم شهر تامین می کنند چون به صلاحشان است از جان ودل هم کمک میکنند و اما راهزنان بیشتر از کسانی هستند که برای مردم شهر غریبه اند . اینها تا میتوانند در بین راهها راهزنی میکنند و از هرکس که در خارج شهر گیر بیاورند اعم از مسافر و کارگر حسابی خدمتشان میرسند و از هیچکس نمیگذرند خصوصا از کسانیکه به طرف مشهد برای زیارت میروند.اینجا سرراه است .مردم این ده که خیلی اهل زیارت نیستند چون پول و پله ای ندارند بیشتر کسانی هستند که از شهرهای مختلف برای دیدن حضرت رضا عبور میکنند .این را راهزنان خوب میدانند   .چون آنها طعمه های ناب و پر درآمدی برایشان هستند اولا تعدادشان زیاد است و بعد هم دستشان پر است یکی از مشکلات اینست که شیر مردان نمیخواهند که این محل اینگونه بی اعتبار باشد و برای همین گاهی بین شیر مردان و گروه راهزنان درگیری ایجاد میشود . آنوقت خدا به داد ما برسد . راهزنان برای زهره چشم گرفتن به شهر هجوم میاورند و خدا میداند چه کارها که نمی کنند اغلب جوانها را به وضع فجیعی میکشند و زنان و مردان پیر را میزنند و شل و پل میکنند و زنان و دختران جوان را تا جائی که بتوانند با خود میبرند . این را هم بگویم که آنها تعدادشان خیلی بیشتر از شیرمردان است دست و بالشان از مال و اموال هم خوب پر است ضمنا اکثرشان بسیار قوی و خشن هستند آنها سازمان یافته تر از شیر مردان هستند برای همین مقاومت در برابرشان خیلی ساده نیست . خلاصه غوغائی میشود تو بگو محشر کبرا