خط خطیهای سرنوشت (فصل سی تا چهل و یکم)
فصل سی امخلاصه ازبخت بد در یکی ازهمین درگیریهایعنی همان شب کذائی برادرت کشته ومادروخواهرت را راهزنان بردند . خواهرت حدود هفت هشت ساله بودوبرادرت اکبر ده دوازده ساله خلاصه کنم بعد از آن حمله چند تا حمله دیگر هم کردند خدا میداند . راهزنان بلائی به سرما آورده بودند که اگر زن یا دختری گم میشد کسی نه میدانست به کجا برده شده اند و نه به دست چه کسی افتاده اند . گفتم وقتی انسان ناچارباشد همه چیزرا به خدا وسرنوشت میسپارد ماهم کارمان شده همین که به آنکه بالای سرمان هست دل بسته ایم . ما گاهی شنیده ایم حالا درست یا نادرستش رانمیدانم آخروقتی عقل آدم به کاری نرسددلش هم بسوزدداستان وحرف زیاد میشود.میگویند بعضی از زنان و دختران را بین خودشان خرید و فروش هم میکنند . خدا داند .حالا چطو و کجا کسی نمیداند من در قهوه خانه نمیشد اینطور برایت مشروح توضیح دهم . برای همین حرف را برگرداندم . حالا این تمام اتفاقهائی بود که در این زمان که تو نبودی یعنی حدود این بیست سال با کم و زیادش دراین جا افتاد .درتمام مدتی که مشهدی کرم داشت به تفصیل برای رضا داستان زندگی مادرو خواهر و برادرش را میگفت انگار رضا مسخ شده بود ونمیدانست چه کار باید بکند بعضی لحظات دلش میخواست به مشهدی بگوید که دیگر ادامه ندهد ولی مگر میشد؟ باید تا آخر حرفهای او را شنید . الان آغاز یک زندگی جدید برای رضا بود و این اولین پله.مشهدی وقتی حرفش تمام شد.نگاه دردمندش رابه چشمان رضا دوخت و گفت . شرمنده ام آقا رضا . مجبور بودم باید می گفتم احساس میکنم این حرفهاامانتی بودکه می باید به دست صاحبش بدهم .حالا اگر تورا اذیت کردم مرا ببخش . رضا فقط سکوت کرد . او داشت تصمیمش را میگرفت . تنها حرفی که زد این بود.مشهدی کجا میشود شیرمردان را پیدا کرد؟ پشت مشهدی لرزید . گفت چه میخواهی بکنی؟ رضا گفت شما فقط راه را نشان بده صلاح من را خودم میدانم . من آمده ام ردی از خانواده ام بگیرم . حالا شما میگوئی بنشینم ودست روی دست بگذارم؟من باید بروم شاید به نتیجه ای که دلم میخواهدنرسم ولی رسالتم راباید انجام بدهم .شاید خدا به خاطر نجات مادروخواهرم دراین زمان آن موقع مرااززیرخروارها خاک نجات داده .درتمام لحظاتی که رضاحرف میزد یک لحظه اشک چشمان کرم بندنمی آمد .رضا هم اگربغضش اجازه میدادمثل کرم اشک میریخت ولی اودراین زمان تقاص کشیدن ازکسانیکه به خانواده اش بد کرده بودندآنچنان درروح وجانش پنجه افکنده بودکه جلوی اشکش راگرفته بود .مشهدی گفت .باشد هرطور که تو بخواهی . خیالت راحت باشد.حالا بهتراست بخوابیم.سالها بود نتوانسته بودم اینهمه بیداری راتحمل کنم .ولی امشب بااینکه بسیاربیدارنشسته ام و در این سن وسال بعیدبنظرمیرسدولی اولابا حضورتوانگاربدلم نوری پاشیده اندازخدا تشکرمیکنم بعداینکه انسان چه تحملهائی داردوخودش نمیداند.بهر حال امشب هم شبی بود . حالا برو بخواب چقدر جای زنم خالیست وگرنه امشب خیلی خوب میتوانستم از تو مهمان عزیزم پذیرانی کنم .مرا ببخش پسرم.فردا صبح قول میدهم که ترابه دیدارکسی ببرم که دیدنش برای تقریبا هیچکس آسان نیست ومطمئن هستم ترا دارم بکسی معرفی میکنم که میتواند برایت نقش مهمی درزندگی بازی کند. وبرای چندمین بار کرم به رضا توصیه کردکه برودوبخوابد ولی انگارخواب برای رضا حکم مرگ راداشت ولی بااصرارکریم خود رابدست رویاهائی که فردا شروعش بود سپرد .آن شب بدترین شبی بود که رضا در عمرش گذرانده بود. همیشه شب ها سخت و طولانی هستند انگار خورشید در آمدن میخواهد جان انسان را به لب برساندتا طلوع کند . اما برای رضا انگار نمیخواست اصلا آسمان را روشن کند . سیاهیهائی که در ذهن او از سرنوشت خواهر و مادرش به وجود آمده بود آرام و قرارش را گرفته بود . چند لحظه به برادر نوجوانش فکر کرد احساس کرد دارد قلبش از سینه اش برای برادری که هرگز ندیده بود و او سعادت داشت سینه را برای حفظ و حراست خواهر و مادر سپر کند و جانش را کف دست بگذارد بیرون می آید . کاش بودم کاش آنروز می آمدم شاید میتوانستم پشت و پناهی برایشان باشم . صد البته که رضا در آن زمان دچار سر درگمی عجیبی بود شاید آنقدر در گذشته غرق شده بود که نمیتوانست واقعیات را درک کند . آنطور که کرم گفت او از خواهرش هم کوچکتر بوده پس نمیتوانست کمکی باشد شاید بار دوش مادرش هم میشد . این فکرها لحظه ای او را رها نمیکرد رضا یک ثانیه هم به خواب نرفت .صبح زود کرم بلند شد وصبحانه را آماده کرد وهردو تقریبا در سکوت صبحانه را خوردند و کرم آماده شد تا رضا را به جائی که قول داده بود ببرد .در طول راه که تقریبا طولانی هم بود مشهدی کرم مرتبا حرف میزد . از اینکه رضا چگونه باید رفتار کند تا در وحله اول باعث نشود که مشکلی برایش پیش بیاید به او توصیه کرد که این شانسش بود که به او برخورد کرده چون تعداد کسانی که این شخص مورد نظر را میشاسند اولا از انگشتان دست تجاوز نمیکند و بعد هم اینکه همه کس راهی به خانه این فرد ندارد . راه تمام شد و آنها به مقصدی که کرم قول داده بود رسیدند .تنها چیزی که از حرفهای کرم در گوش رضا ماند این بود که نام شخصی که کرم او را به نزد او میخواهدببرد و معرفی کند قربانعلی خان است .به محل موعود رسیدند . ساختمانی بسیار بزرگ بود البته به نسبت تمام خانه هائی که رضا در همین مدت کم در شهر دیده بود . معلوم بود که باید جای خاصی باشد . کرم بعد از وارد شدن به خانه که توسط مردی بلند قامت با صورتی نسبتا آفتاب سوخته باز شده بود و خوش و بشی بسیار کوتاه کرم در گوش مرد مذکور چیزی به آرامی طوری که رضا نتوانست بفهمد گفت . البته رضا در حالتی به سر میبرد که تقریبا مانند بهت زده ها بود . مرد سیه چرده در حالیکه کاملا معلوم بود کرم را حسابی میشناسد سری به علامت اینکه حالیم شده تکان داد و بی آنکه حرفی بزند جلو افتاد و کرم و رضا به دنبالش .با تمام گیجی که در آن زمان رضا را در خود گرفته بود باز از طرز برخورد مرد با کرم متوجه شد که آنها کاملا یکدیگر را میشناسند . این فاصله به نظر رضا یک عمر طول کشید دلش حسابی شور میزد مانده بود که کار درستی کرده که خودش و آینده و سرنوشتش را به دست کرم سپرده است با خود فکر کرد نکند که دارد بیراهه میرود پشیمان شده بود که چرا باید به حرفهای کسیکه اصلا اشنائی با او ندارد این چنین خود را در اختیارش بگذارد یکی دور بار حس کرد که خیلی ناشیانه عمل کرده و تمام هستی اش را دارد قمار میکند .بیراه نبست که گاها پشیمان شده بود که اصلا چرا خانه و زندگی امنش را ول کرده و برای یک عشق بی پایه و اساس اینطور دارد خودش را به آب و آتش میزند . خوب هر کاری راهی داشت میرفت به آقا رجب و زهرا خان راست و درستش را میگفت و اینکه منیر او را نمیخواهد . و نهایتا آنها مجبور بودند برای دخترشان فکری بکنند و اینکه فکر آنها برای منیر فکر درستی بود یا نه دیگر به خودشان مربوط میشد احمقانه ترین راه را انتخاب کرده بود و به پدر و مادر و خانواده ای فکر کرده بود که اصلا حضور و وجود نداشتند . و حالا هم دارد به ناکجا آباد میرود . خلاصه دل توی دلش نبود فقط تنها دستاوردی که این مسیر برای او داشت و حالیش کرد این بود که کرم مرد راهنما را فرمان صدا میزد . همراه فرمان سه تائی از چند دالان و دهلیزهم گذشتند تمام مسیر نشان میداد که این ساختمان جای پر رمز و رازی هست. و فهمیدن این مسئله داشت رضا را دیوانه میکرد . به حیاطی بزرگ وارد شدند طول حیاط را طی کردند و از آنجا باز به یک دالان بزرگ وارد شدند . در داخل دالان در دو طرفش درهائی دیده میشد که معلوم بود در آنجا آتاقهای متعددی وجود دارد. پشت در یکی از اتاقها فرمان ایستاد . و با تلنگری که به درزد منتظر ماند . این بار فرد دیگری حدودا درهمان هیبت فرمان در را بازکرد یک لحظه رضا به یادش آمد که کرم گفته بود میخواهم ترا به قربانعلی خان معرفی کنم . ولی این فردیکه در را باز کرد به نظر رضا کاملا معلوم بود قربانعلی خان نمیتوانست باشد . نگاهی بین فرمان و آن مرد رد و بدل شد فرمان چند قدم به مرد دربان نزدیک شد و بطوریکه اصلا حرفهایشان قابل شنیدن نبودتقریبا در گوش مرد زمزمه ای کرد و فرمان آمد کنار کرم رضا متوجه شد که او با نگاه حرفهائی به کرم میزند که کاملا مرموز است و رضا را این امد و شدها و رفتارهای پر رمز حسابی ترسانده بود دربان بعد از حرف زدن با فرمان سرش را بعلامت تصدیق تکان داد در را نیمه باز گذاشت و رفت . بعد از لحظه ای آمد و ما را بدون فرمان به داخل اتاق راهنمائی کردفصل سی و یک
اتاقی بود تقریبا بزرگ و مستطیل شکل . دور تا دور اتاق را مخده چیده بودند همه مخده ها از فرشهای سنتی بود و این نشان میداد که اوضاع قربانعلی خان باید خیلی خوب میبود . نور اتاق خیلی کافی نبود با وصف انکه صبح بود ولی چون پرده های ضخیمی برپنجره انداخته بودنئ نور کمی به اتاق وارد شده بود . در قسمت بالا سمت راست اتاق مردی بسیار تنومند و درشت اندام نشسته بود و در کنارش چند جوان بودند گویا داشتند در رابطه با مسئله ی مهمی باهم صحبت میکردند . به محض ورود ما قربانعلی بسیار بلند و با احترام جواب سلام کرم را داد . و احوالپرسی گرمی هم با او کرد که این رفتار او باعث شد رضا قوت قلبی بگیرد . رضا جوان بسیار خوش قیافه ودارای اندامی مردانه بودولی به علت سنش هنوز به آن حدی که باید و شاید نرسیده بود ولی چشم تیز بین قربانعلی بایک نگاه رضا راحسابی زیر وبالا کرده بود گویا این کاری که مشهدی کرم کرده بود اولین بار نبود واز قرار معلوم مشهدی مامور جمع کردن جوانهای غیور واصلح وبردن و معرفی کردن به قربانعلی خان بود .البته بعدها رضا پی برد که قربانعلی بین افراد آنجا کسانی مثل کرم را زیاد داردکه نه تنها معرفی داوطلب بلکه خبرهای دورو اطراف را هم به گوش قربانعلی میرسانندکرم و رضا به نزدیک قربانعلی رسیده بودند . حالا رضا درست صورت قربانعلی خان را میدید . مردی سیه چرده و بسیاردرشت اندام با چشمانی سیاه و درشت که در زیر ابروان پر پشتش صورتی پر صلابت را به وجود آورده بود کرم رضا را به قربانعلی معرفی کرد بعد از معرفی کرم و دادن نشانیهائی . قربانعلی سری تکان داد و گفت من خانواده ی این پسر را خوب میشناسم . و وقتی کرم توضیح داد که رضا همان بچه ی نظر کرده است نگاه قربانعلی این بار مهربانانه به صورت رضا افتاد دستی بر دست زد و گفت . اگر خدا نخواهد برگی از درخت نمی افتد ببین آن بچه را که بعد از سه روز از زیر آوار سالم بیرون آوردند حالا مثل شاخ شمشاد جلوی من ایستاده . قربانعلی طوری این حرفها را میزد که آن سه جوانی که در کنارش بودند متوجه بشوند . کرم به قربانعلی توضیح داد که رضا به چه جهت میخواسته او را ببیند . ازمرگ برادرش و دربدری خواهر و مادرش برای او گفت . قربانعلی رو به رضا کرد و گفت .جوان خودت چه فکر میکنی ؟ رضا گفت من میخواهم در رکاب شما باشم . همین . قربانعلی لبخندی زد و گفت نکند فکر کردی اینجا همان سربازخانه ای است که خدمت کردی؟ راستی درست گفتم؟ تو سربازی هم رفته ای یا نه ؟ رضا گفت بله سربازی رفته ام . قربانعلی گفت ولی اینجا با آنجا زمین تا آسمان فرق دارد . پسرم تو باید جانت را کف دستت بگذاری . ما خود و زندگیمان و هستیمان را وقف کرده ایم . از همه چیزمان گذشته ایم قصدمان فقط و فقط اینست که از مال و ناموس همشهریهایمان دفاع کنیم خیلی منتظرماندیم که ازمرکزفکری به حالمان بکنند نشد که نشد. آنها شکمشان سیر است و گاها با همین اجانب دستشان در یک کاسه هست . مثل ما دربدری و خون پایمال شده نداشته اند . کجا دلشان به حال ما میسوزد . پس ما حالا خودمان آستینهایمان رابالا زده ایم و مرد مردانه ایستاده ایم آیا تو مرد چنین راهی هستی؟ رضا که تااین زمان چشم به دهان قربانعلی خان دوخته بود در جواب این سئوال گفت . من میبایست بیست سال پیش مرده باشم .روی این حساب خیلی برای جانم و خوشی کردن خودم را خسته نمیکنم راستش آمده بودم از خانواده ام خبر بگیرم بخت با من یاری نکرد و دیر رسیدم وقتی دیشب آقا کرم برایم داستان مرگ برادر و دربدری خواهر و مادرم را تعریف کرد دیگر جای تعلل نبود . خونم به جوش آمد نه تنها برای خانواده ام که گفتم همه ی این ها که زیر آفتابی هستند که پدر و مادر و خانواده ام بوده اند برایم بوی خانواده ام را میدهند ببین چه کشیده اند حرف شما و کارتان کاملا مورد نظر منهم هست و اگر ما دست روی دست بگذاریم چه ها که به سرمان نخواهند آورد.من فقط بعشق آن روزی زنده هستم که یا مادر خواهرم را پیدا کنم و یا اگر موفق نشدم تقاصشان را بگیرم و در این راه قسم میخورم که تا پای جان ایستاده ام . و در این راه غلام حلقه به گوش شما هستم حرفهای رضا ازته دل بود برای همین به دل قربانعلی وهمه ی حاضران درآن اتاق نشست.قربانعلی بلند شددستی بشانه رضا زدوگفت قبول وسپس روبه کرم کرد و گفت مشهدی اسم این جوان چیست.کرم گفت محمد رضاست ولی رضا صدایش میکنیم . قربانعلی گفت خوب به رضا بگوکه اکثر جوانهای جان به کف راشما به ما معرفی کرده ای.چه شانس خوبی دارد این آقا رضا که تو معرفش هستی. و حالا برو خدا ترا برای ما نگهدار . کرم از همه خداحافظی کرد ودر حالیکه لبخندی از رضایت به لب داشت آنجا را ترک کرد.از این ببعد ما زندگی رضا را در رکاب قربانعلی جزو گروه شیرمردان پیگیری میکنیم.زندگی این شیر مردان همانطور که مشهدی کرم گفته بود تقریبا در خارج شهر نیشابور بود . اما نه همه ی آنها و برای همیشه . گویا پایگاهی زیرزمینی در خارج شهر درست کرده بودند و مدت به مدت به مرخصی نزد خانواده هایشان در رفت و آمد بودندبرای همین قربانعلی از مشهدی پرسیده بود که رضا کجا مسکن میکند . او تازه آمده و جائی هم گویا ندارد . مشهدی گفته بود اگر رضا اجازه بدهد خانه من سه چهار اتاق دارد . زنم که مرده فرزندی هم ندارم . رضا بشود انیس و مونس من از حسین میزرا هم خواهش میکنم کاری پهلوی خودش به او بدهد که در مواقعی که میتواند بیکار نباشد ضمن اینکه در آمدی هم داشته باشد .البته تمام اینها را من پیش خودم حساب کرده ام حالا تا نظرخودش و شما چه باشد . رضا سواد هم دارد و این خودش خیلی خوب است هم برای شما و هم برای اینکه بتواند بیشترمثمر ثمر باشد . قربانعلی خان رو به رضا کرد و گفت . حسین میرزا به بچه های ما درس میدهد تو هم میتوانی در کناراوبه ما کمک کنی بدهم نیست ضمن پول در آوردن ثواب هم میکنی .من دلم میخواهد تمام بچه های اینجا سواد داشته باشند . رضا گفت من همانطورکه گفتم دراختیارشما ومشهدی هستم هرطوردستوربدهیدعمل میکنم. دلم میخواهد برایتان سربار نباشم . ولی راستش قصد اصلی من انتقام خانواده ام است.قربانعلی گفت درست است منهم متوجه شدم ولی باید صبورباشی هرکاری راباید قدم به قدم پیش رفت.توهنوزبه چم وخم کارهاوارد نیستی اگریک دفعه بخواهی بقلب سپا ه بزنی حتماموفق نخواهی شد آنهاهمه تعلیم دیده هستند ضمن اینکه تودرشرایطی هستی که راه برای پیشرفت بسیارداری جوانی وبی دردسر.من مطمئن باش که این خواسته ی ترا برآورده میکنم حالارضا بنا به برنامه ریزی قربانعلی که همیشه کارهایش برروی اصول بودوحساب شده معلم مدرسه وهمکارحسین میرزا شد حسین میرزارضا را به گرمی پذیرفت . او جوانی حدودسی ساله بودمثل تمام شیرمردان با قد وقامتی ورزیده .زن داشت وسه بچه خودش را وقف مردم کرده بود اکثرادر مدرسه درس میداد ولی هروقت لازم میشد سلاح در دست میگرفت . بسیار مورد احترام و اطمینان همه خصوصا قربانعلی بود. پدرحسین میرزا از زمین داران به نام شهر بود او هفت تا پسر داشت که هرکدام برای خودشان یلی بودند ولی حسین ازهمه کوچکتربود وسرآمد همه.اوهیچ نیازی ازنظر مالی به شیرمردان نداشت به بچه ها درس میداد و تنها آرزویش همانطور که خودش بعدها برای رضا گفت این بود که بتواند خدمتی به همشهریهاش بکند . حسین میرزا از همان دیدار اولی خودش را در دل رضا جا کرد و این دو کم همت بستند تا هرچه بیشتر بر این خدمتی که میکنند موثرتر باشند .فصل سی و دومحسین هم صحبت خوبی هم برای رضا بود . اکثرا با هم بودند .صد البته که حسین در لابلای تمام حرفهایش قصد اصلیش راهنمائی و آماده کردن رضا برای هدفی که دنبال میکردند بود . اولین سفارشی که قربانعلی خان به حسین کرده بود این بود که این پسر بسیار آماده است سعی کن از او یک شیر مرد بسازی . برای همین بود که حسین تمام هم و غمش نشان دادن راه به رضا بود . رضا هم با دل و جان به حرفهاو راهنمائیهائی که حسین میداد گوش میداد آنها کم کم مثل دو دوست نه بلکه مثل دو یار و بهتر بگویم مثل برادر بودند .زمانی رسید که در پاسخ قربانعلی خان که از حسین پرسیده بود آیا از این پسر میتوان یک رزمجوی واقعی ساخت ؟ که حسین گفته بود تضمین من که او بی هیچ کمبودی یکی از بهترینهاست . تمام شرایط را به کمال دارد . تعریف حسین از رضا باعث شد که قربانعلی روی توانائیهای رضاحساب باز کند بنا بر این یکماه نشده بود که ماموریت رضا برای رفتن بخارج ازشهرباطلاعش رسید . او می باید سه ماه در کوه و کمر باشد هم تعلیم ببیند و اگرهم درحمله ای لازم شد شرکت کند آن شب یکی از بهترینها شبهای عمر رضا بود و یکی از بزرگترین آرزوهایش . ناگفته نماند که یکی از مسائلی که رضا را راغب به اینگونه کارها میکرد بجز احساساتی که نسبت به پیدا کردن خانواده اش داشت فراموش کردن منیر بود . شبی نبود که فکر منیر دلش را به درد نیاورد . جوان بود و عاشق . ولی ضمن عاشقی بسیار عاقل . او میدانست که در کنار منیر با آن حرفهائی که از او شنیده بود نمیتوانست برای آینده اش زندگی دلخواهش را تدارک ببیند . او از هر طرف که نگاه میکرد احساس میکرد بهترین راه همان بود که انتخاب کرده بود چند بار خواسته بود از حسین بپرسد . ضمن اینکه درد دلی در این باره با او کرده باشد و کمی دلش را آرام کند بپرسد که آیا او هم با او در تصمیمی که گرفته است هم نظر است یا نه . ولی بهتر دید تا جائی که ممکن است خودش در این باره با دلش کنار بیاید . او میدانست که این داغ که بر دلش نشسته است تا زنده باشد هرگز فراموش نمیشود ولی بالاخره به راهی که در پیش گرفته بود ایمان داشت و احساس میکرد در قبال مادر و خانواده اش بیشتر مسئول است . برای همین تا جائی که میشد فکر منیر داشت زندگی روز مره ی رضا را ترک میکرد.وقتی حسین به رضا گفت که خودت را برای رفتن آماده کن قلب رضا فرو ریخت داشت قدم در راهی میگذاشت که نمیدانست آیا به درستی این راه را انتخاب کرده و آیا قادر است در این مسیر فردی باشد که شیرمردان از او انتظار دارند یا نه . حسین به او گفت فردا صبح برو نزد قربانعلی خان او خودش راه و چاه را به تو نشان میدهد و این راهم بگویم که از تعریفهائی که دیگران از تو کرده اند خیلی زود داری به این سفر میروی . منهم برایت دعا میکنم ضمنا من فکر میکنم شاید منهم در این سفر همراه تو باشم البته نظر آخر را خود ایشان میدهند و. بعد تا انجا که لازم میدانست اولین قدمها را برای او تشریح کرد و هرچه که در این راه لازم بود او بداند برایش توضیح داد .آنشب رضا تا صبح هزاران فکر به مغزش خطور کرد و تنها فکری که باعث میشد در این راه ثابت قدم باشد دیدار و نجات مادر و خواهرش بود . نزدیکیهای طلوع آفتاب به قصد دیدار با قربانعی خان از خانه بیرون آمد او شنیده بود که یکی از مسائلی را که در این راه باید همیشه مد نظر داشته باشد اینست که قدر زمان را بداند . دل توی دلش نبود . بالاخره به خانه قربانعلی خان رسید و بعد از گذشتن از پیچ و خمها چشمش به دیدار او روشن شد . قربانعلی شگردش این بود که خودش همیشه اولین کسی بود که برای تازه واردها راه ورسم مبارزه را نشان میداد ودر این کار بسیار خبره بود سعی میکرد به تمام سئوالات ونقاط تاریک اشاره کند .با دیدن رضا انگار گل از گلش شکفت . دستی محکم به پشت رضا زد و در حالیکه او را کنار خود دعوت به نشستن کرد.دستور داد برایش صبحانه بیاورند با هم صبحانه را خوردند و سپس اومثل همیشه اولین راه و کارهارا به او متذکر شد. وقتی او حرف میزد رضا انگار مسخ شده بود تمام وجودش گوش و چشمش شده بود و سعی میکرد کلمه به کلمه حرفهای این پیر جنگجو را به خاطر بسپارد. قربانعلی گفت در حمله هائی که بین ما و راهزنان میشود معمولا از آنها اسیر میگیریم . آنها هم همینطور . اگر اسیر گرفتیم اولین کاری که میکنیم آنها را تخلیه اطلاعاتی میکنیم یعنی خیلی برایمان از کشت و کشتار مهمتر است اینکه نقاط ضعف دشمن کجاست صد البته این در مورد آنها هم صادق است اما از این اسیراگر برایت گفتم نه اینکه ترا بترسانم این را گفتم که اگر اسیری گرفتی بزرگتری شانس تو اینست که میتوانی ازخواهرومادرت خبری بگیری . ولی تنها آرزوئی که من همیشه برای عزیزانم میکنم و تو هم الان از همانها هستی اینست که اسیر نشوید .ولی اگر اسیر شدی حواست باشد در آنصورت ترا میبرند بین خودشان و در این زمان باز هم باید حسابی حواست جمع باشد درست است که شکنجه ات میکنند و هزارتا مشکل دیگر ولی تنها کاریکه از آن موقع از تو بر میاید اینست که با زرنگی چون در بین خودشان هستی و دست و بالت باز است سرو گوش آب بدهی .یعنی همانطور که آنها از تو بهره برداری میکنند تو هم با زرنگی بتوانی چیز دندان گیری از آنها به دست بیاوری رضا جان ما مثلی داریم که میگوئیم آدم زرنگ از آب کره میگیرد .اگر اسیر شوی بی گمان باید هزاران درد و رنج را تحمل کنی این را میگویم که چشم وگوشت را باز کنی اگر مرد اینکار نیستی و پا در این میدان یگذاری هم به خودت آسیب جدی میزنی هم به ما پس درست فکرهایت را بکن . من هیچ اصراری ندارم . درست است که جان یکنفر هم برای من یکدنیا ارزش دارد ولی قرار نیست هم جانت را از دست بدهی و هم طومار مارا به باد دهی خوب برایت بگویم یک کاررا نکن یعنی در هیچ موردی حتی تاپای جانت یابآنها ازما اطلاعی نده و یا اطلاع غلط بده ولی دو کار را باید حتما در آنزمان بکنی اول اینکه با زیرپا کشی از کسانیکه در کنارت هستند جای مادر و خواهرت را پیدا کنی و دوم اینکه چشم و گوشت را باز کنی وسرازکار آنها تامیتوانی در بیاوری. حرفهای قربانعلی تا مغز استخوان رضا نفوذ کرد . در حالیکه قرانی از جیب کتش در میاورد رو به او کرد و گفت من همیشه این قران را بهمراه دارم خیال میکنم که او حافظ منست . اینجا به این قران قسم یاد میکنم که تا پای جانم حرفهای شما را مو به مو اجرا کنم . نگاه نافذ و تحسین آمیز قربانعلی دل رضا را گرم کرد . رضا به این امیدها و دستورالعملهائی که قربانعلی خان به او داد مشتاقانه بار سفر به کوه و کمر را بست .فصل سی و سومزندگی درکنار کسانیکه از همه نظر با رضا تفاوت داشتند بسیار برای او سخت بود . زمانهائی میشد که از راهی که انتخاب کرده بود پشیمان میشد و فکر میکرد بهتر است از نیمه راه برگردد و قید پیدا کرده خانواده اش را بزند ولی وقتی در خیال به آنها فکر میکرد و خود را در کنار آنها در حالیکه نجاتشان داده میدید و چشمش را به صورتشان میدوخت و خلاصه سیری در عالم رویا میکرد تاب و تحملش تمام میشد وفکرمیکرد این مردانگی نیست . الان ممکن است کاری ازدستش بر آید و اگر انجام ندهد زندگی بعد از این برایش تلختر از زهر خواهد شد . شاید نتواند آنها را پیدا کند و نجاتشان بدهد این فرق میکند با این موقعیت که اکنون امکان یافتن آن هست . ضمن اینکه وقتی نگاه به جوانانی میکرد که از او کوچکتر هستند و با چه شجاعتی تمام مشکلات را تحمل میکنند به خودش نهیب میزد که رضا باش و نشان بده که مرد بودن خودش ارزشی ندارد باید نشان بدهی که میتوانی پشت تمام سختی ها را به خاک بمالی . خلاصه رضا دراین افکارروزهای خوشی را نداشت. یواش یواش دو سه تا دوست هم بین جوانان شیر مرد پیدا کرد . جعفر و محمود و پس از مدتی علی هم به این جمع کوچک اضافه شد . سه تاشان بچه های بسیار خوبی بودند . البته تمام افرادی که انجا بودند همه از نظر جثه و بنیه با رضا قابل قیاس نبودند . ولی از طرفی رضا احساس میکرد چیزهائی از اینها یاد میگیرد که حتی در سربازی نتوانسته بود بیاموزد.جعفر پسر ولیخان ملاک بزرگ در شهر نیشابور بود . انگیزه ی او برای پیوستن به شیرمردان این بود که در یورشهائی که گروه راهزنان به شهر کرده بودند خسارات بسیار زیاد و غیر قابل جبران به املاک تمام مردم و خصوصا پدرش خورده بود وزمانیکه پدرش درمقام مقابله و دفاع بر آمده بود با قنداق تفنگِ یکی از همین ناجوانمران ضربه ی بسیار کاری و شدیدی به کمر پدرش خورده بود .ورنج پدر در حقیقت زندگی انها را دگرگون کرده بود . جعفر سه برادر و سه خواهر دیگر هم داشت . وقتی پدرش را دکترها از درمان جواب کردند و گفتند راهی ندارد و باید با این درد کنار بیاید و تا آخر عمر از کمر به پائین فلج خواهد بود جعفر که فرزند بزرگ ولیخان بود به جبران این فاجعه که باعث شده بود شاهد رنج پدر و خانواده باشد. کمر به تلافی گرفته بود . او میخواست به جبران این نامردی که در حق آنهاو همشهریانش شده به گروه جوانمردان بپیوندد او بچشم خودش رنج پدر را میدید او دیده بود که قبل از این فاجعه ولیخان مردی چابک وبسیار فعال بود. کسی بود که هماره پناه بی پناهان بود سزاوار نبود حالا به این روزافتاده باشد از همان زمان جعفر تصمیمش را گرفته بودتا شاید به این وسیله انتقام پدرش را از آنها بگیرد . در حقیقت وقتی رضا پای درد دل هرکدام از بچه ها می نشست کم و بیش آمده بودند که شر این گروه را از سر شهرشان کم کنند . هرکدام به طریقی از آنها زخم خورده بودند. البته کسانی هم بودند که فقط برای گذران زندگی زن و فرزندانشان به این گروه پیوسته بودند . چون قربانعلی خان به هرکس که وارد گروه میشد اگر نیاز مالی داشت قول میداد که زندگی خانواده شان را تامین کند و همین کار هم در عین جوانمردی انجام میداد . قربانعلی خان به نیکنامی بسیار مشهور بود و اینهم از شانس رضا بود که در اولین قدم به خانه او راه پیدا کرده بود . محمود دوست دیگر رضا هم خودداستانی داشت . او زندگی بسیار سختی را گذرانده بود در زمینهای اطراف نیشابور عملگی میکرد زندگی آنچنان برایش سخت شده بود که وقتی به گوش قربانعلی خان رسید که او در ازاء شوهر دادن دختر کوچکش به مردی میانسال برای گذران زندگی حاضر شده به او پیشنها د همکاری داد این دری که به روی محمود باز شده بود برای او مثل یک هدیه آسمانی بود زیرا از آن ببعد خیالش از طرف زن و سه بچه اش جمع شده بود .تمام افراد شیر مردان قربانعلی را مثل پدرشان دوست داشتند او نمونه یک جوانمرد بود در بیشتر حملات و در گیریها خودش اول خط مبارزه بود هرگز دستوری نمیداد که خودش را از مهلکه دور نگهدارد . قربانعلی دو دختر داشت به نام مرضیه و مریم . و یک پسر به نام عادل. عادل بسیار کوچک بود . مرضیه حدود ده سال و مریم پنج ساله بود . قربانعلی خیلی بسته زندگی نمیکرد تمام زندگیش را همه میدانستند میگفت اگر کسی به من گفت که چه شرایطی دارم منهم باید با او صادق باشم روی این حساب زندگی بسته ای نداشت .زمان به سرعت برق و باد میگذرد..سه سال بود که رضا به گروه شیر مردان پیوسته بود در طی این سه سال چندین بار بین این دو گروه درگیری سختی رخ داده بود البته همیشه زد و خورد کم و بیش در بینشان بود مثلا وقتی گروه و یا دسته و یا مسافرانی قصد عبورداشتند شیرمردان گوش به زنگ بودند که مورد حمله و سرقت راهزنان واقع نشوند و بهمین طریق راهزنان گوش به زنگ بودند که بزنند و ببرند . خوب معلوم بود که گاهی این دسته و گاهی آن دسته برنده میشدند . این درگیریها برای رضای تازه کار یک تجربه به حساب میامد . ولی دو تا حمله صورت گرفت که بسیار مهلک بود و تازه رضا متوجه شد که این حملات چقدر مرگ بار است .در زدو خوردهای بیرون شهر معمولا کسی کشته نمیشد . و ضمنا اغلب هم شیرمردان پیروز میدان بودند ولی در حملاتی که راهزنان به شهر میکردند معمولا هم کشته داشت که بیشتر از اهالی شهر بودند چون اولاحمله ناگهانی بود ومردم عادی هم مثل آنها میدان دیده نبودند ضمن اینکه تمام سعی مردان خانواده این بود که از زن و بچه هایشان دفاع کنند و با آنکه هیچ اطلاعی از مبارزه نداشتند با دست خالی و یا گاه سلاحی سرد از خانه و زندگی بیرون میزدند و این کارشان خود به پیشواز گرگ رفتن بود و بهترین فرصت برای راهزنان که ضرب شستی نشان شیر مردان بدهند . پس ازهیچ بیرحمی و قساواتی رویگرادان نبودند . خلاصه جمع و جور کردن و پیروز شدن شیرمردان درشهر بسیارسخت بود برای همین هم راهزنان وقتی میخواستند ضربه ای کاری به شیرمردان بزنند اغلب به شهر شبیخون میزدند . در این دو حمله خونین که رضا هم شاهد آن بود حمله اول را راهزنان تاجائیکه توانسته بودند زدند و بردند و حسابی زهره چشم از مردم وشیرمردان گرفتند ولی در حمله بعد نتوانسته بودند خیلی به داخل شهر نفوذ کنند . این برای گروه هجوم کننده بسیار ناگوار بود . از قرار گویا احساس کرده بودند که باید در گروه شیرمردان اتفاقهائی افتاده باشد که آنها توانسته اند در چنین حمله ای که اکثر موفقیت با آنها بود حالا حریف اینقدر قدرت پیدا کرده و راه را بر آنان بسته اند .از آنجا که وقتی یک گروه به ضعف خود پی میبرد گروه دیگر به قدرت خود دلگرم میشد با این حمله همانطور که مهاجمان از قدرت رو به فزونی شیرمردان متعجب بود در مقابل گروه قربانعلی خان متوجه شده بودند که راهزنان دیگرمثل قبل نمیتوانند به آنها صدمه بزنند . ودرحقیقت درمقابل آنها کم میاورند این به آن جهت بودکه هم این بارکشته ی کمتربجا مانده بود و هم راهزنان بسیار زود به درگیری پایان داده بودند. یکی از بچه ها که نقش نفوذی رادرگروه متخاصم داشت به
گوش قربانعلی رسانده بود که از تعداد حمله وران کم شده استفصل سی و چهارم
این روند باعث خوشحالی بسیار زیاد قربانعلی و همه شیرمردان و اهالی شهر شده بود صد البته اگر اینگونه موارد برای سرگروه بسیار مهم بود وسعی میکرد بفهد این اتفاق وابسته به چه عاملی هست. رضا هم که همیشه در تمام زندگی یاد گرفته بود چگونه با مشکلات دست و پنجه نرم کند این مهم را دریافته بود و به نحو احسن انجام وظیفه میکرد بطوریکه قربانعلی از دسته ای که به رضا سپرده بود کاملا خیالش جمع بود از طرف دیگر هم تمام بچه های گروه چشمشان به تصمیمات رضا بود.رضابعلت اینکه تمام هم و غمَش را در این راه گذاشته بود و هیچ وابستگی نداشت ضمن اینکه هوائی که از دیدار و نجات مادر و خواهرش در سرش بود و ضمنا بسیار باهوش و فراست بود و میخواست خودش را به هر جوری در دل قربانعلی خان جا کند همه و همه باعث شده بود که از او یک سرگروه فوق العاده بسازد . رضا اولین موردی را که مد نظر داشت شجاعت بود او به خود قول داده بود که هرگز پا پس نکشد و برای رسیدن به مقصود از هیچ جانفشانی دریغ نکند در هر حمله تا جائی که میشد در قلب گروه راهزنان میرفت کم کم ترس برایش بی معنی شده بود او حتی به این فکر کرده بود که اگر اسیر شود به بزرگترین دست آوردی که آرزویش را داشت رسیده بود او پیش خود فکر کرده بود اگر شانسش بزند و اسیر شود میتواند در میان گروه راهزنان در حقیقت نفوذ کند و شاید از این راه از مادر و خواهرش نشانی پیدا کند این فکر را قربانعلی هم به او گفته بود .کم کم داشت شگردهائی را تجربه میکرد که کمتر کسی به فکرش رسیده بود . او بی آنکه به قربانعلی و کس دیگری اطلاعاتی بدهد با مسئولیت خودش سه نفر از بچه ها که یکی از آنها علی دوست نزدیکش بود را با حیله و نیرنگ وارد گروه راهزنان کرده بود . حسابی به آنها تعلیم داده بود که نقاط ضعف و قدرت راهزنان را کشف کنند . و مدت به مدت او را در جریان بگذارند ضمنا به علی سفارش مخصوصی هم کرده بود او از علی خواسته بود تا جائیکه برایش امکان دارد ببیند با زنان و دخترانی که گرفته اند چه کرده اند . به علی گفته بود من دنبال کسانی میگردم که خودم هم امیدی به یافتنشان ندارم مثل اینست که در یک انبار کاه دنبال سوزن بگردم ولی آنها حدود پانزده سال پیش احتمالا دزدیده شده اند خودم میدانم که این کار ساده ای نیست بدان که برای من حکم زندگیم را دارد علی را در ماجرای زلزله و گم شده خواهر و مادرش گذاشته بود. به علی گفتم میدانم که این تقاضائی بزرگی هست هرچند این ماموریتی که بتودادم کاملا درراستای پیروزی جوانمردان است ولی اگر توانستی در این مشکل منهم کمکم کن . موفقیت تو برای من بیش از آنکه فکر میکنی اهمیت دارد میدانم بسیار سخت است ولی خوب تو سعی خودت را بکن . با نشانی مختصری که داشت علی را آگاه کرده بود .رضا در نهایت با وعده و وعیدهائی هم که به آن سه نفر هم از جانب خودش و هم از طرف قربانعلی خان داده بود توانست این برنامه را آنطور که میخواست طراحی وبهره برداری کند. این سه نفر طوری عمل کردندکه درحقیقت قربانعلی وقتی فهمید ازخوشحال نمیدانست چه بکند.تنها کاری که کرد رضارا سرگروه کل کرد ومحمد رضای اززیرآوار در آمده حالا دیگر شده بود رضا خان و دست راست قربانعلی خان . تمام امور گروه شیرمردان درشهرپیرو و گوش به فرمان قربانعلی خان و در کوه و کمر گوش به فرمان رضا خان بودند . رضا از مردی و مردانگی پا جای پای قربانعلی گذاشته بود وهرروزگروه با درایت وپشتکاروعشقی که به سرش بود قویتر و کارآمدتر میشد . یواش یواش گروه راهزنان حضورشان در شهر کمرنگ تر میشد و فقط به باجگیری از کاروانها و مسافرانی که از جاده برای زیارت به مشهد دررفت و آمد بودند بسنده میشد . صد البته رضا داشت برنامه ای درست میکرد که شر این گروه را در گوره راهها و راهها هم کم کند ولی منتظربود تاخبرکامل را ازسه نفوذی که به گروه راهزنان داخل کرده بودبگیرد.زیرا میترسید که اگر آنها را تارو مار کند ردمادر وخواهرش راهم گم کند.هرچند اوگاهگاهی فکرمیکرد که امیدی به یافتن آنها پس از گذشت اینهمه سال نباشد ولی او تا اینجای راه راآمده بودمیخواست کاررا به انتها برساند مبادا بعدها پشیمان شود .چیزی نگذشت که خبری که برای رضا آمد هرچند ناخوش آیند بود ولی حد اقل این بود که او حالا با این خبر میتوانست دامنه فعالیتش راتوسعه دهد . زمان زیادی از اسارت مادر و خواهر رضا گذشته بود و تحقیق و سر در آوردن از سرنوشت آنها کار ساده ای به نظر نمیرسید . علی دوست رضا تمام کوشش و توانش را به کار برد که ردی از این دو نفر پیدا کند .چون هم ذاتا بسیار زیاد به رضا علاقه داشت و دوم اینکه میدانست این عمل باعث پیشرفتش درگروه شیرمردان میشود. بالاخره با تمام سعی و تلاشی که علی کرد گره از این مشکل بازشد.مادررضا با یک بیماری سخت از دنیا رفته بود و خواهرش را یکی از سرگروههای راهزنان به زنی گرفته بود . عذرا خواهر رضا هم بعد از سالها زندگی با آن راهزن بعد ازسه سال پیش با یک بیماری صعب العلاج درگیر شد . نهایتان به مرگش منتهی شد . یعنی به قول آنکه برای علی از حال و روز عذرا تعریف کرد گفت ماه عذرا همیشه مریض بود و طولی نکشید که به علت آنکه هیچ دسترسی به دکترو دوا و معالجه نبود در عنفوان جوانی از این دنیا رفت . علت اینکه علی ودو نفوذی دیگر نتوانسته بود ند به سرعت به پیدا کردن وخبر آوردن از خانواده رضا به او بدهند هم این بوده که مادر و خواهرش خیلی زود فوت کرده بودند و درحقتیقت چون زمان زیادی از حضورشان گذشته بود دیگر کسی آنها را نه به خاطر میاورد و نه میشناخت . با این خبر که علی برای رضا آورده بودرضا چندین روز وشب حال و روز درستی نداشت ولی حد اقل این بود که دیگر میدانست چه باید بکند . فعالیت رضا آنچنان بعد از این آگاهی زیاد شده بود که قربانعلی راهی جز این ندید که حضور رضا را در خانه اش پر رنگتر کند . او حیف میدید که رضا را ازدست بدهد . قربانعلی باندازه ی چشمش رضا را دوست داشت. پس تصمیم گرفت بهرشکلی شده رضا رابه خانوده و خودش وابسته کند . چون فکر میکرد اگر این کار را نکند حالا که رضا فهمیده که دیگر پای خواهر و مادرش در بین نیست ممکن است پروازی شود این بود که با حساب و کتابهائی که پیش خودش کرد و راههای زیادی را که د ذهنش زیروروکرد باین نتیجه رسید که که مرضیه 13 ساله یعنی دختر بزرگش را به عقد رضای 23 ساله در آورد . مرضیه رضا را کم و بیش در خانه دیده بود و آنچنان با میل و رضا به این ازدواج تن داد که حتی برای قربانعلی و زنش هم عجیب بود .البته بیشتر از آنکه مرضیه به ظاهر رضا توجه داشته باشد تحت تاثیرحرفها وتعریفهائی که همیشه پدرش ازرضا کرده بودقرار گرفته بود.قربانعلی ازرضاآنچنان ستایش میکردکه برای مرضیه واطرافیانش یک قدیس ازهرجهت ساخته بود.میگفت دست راست من رضاست.این حرفهادرعلاقه ی مرضیه به رضابی تاثیر نبود .فصل سی و پنجم
درآن زمانها دختر 13ساله کاملا آمادگی ازدواج راداشت ویک مرد 23ساله کلی اززمان ازدواجش گذشته بودولی صورت مردانه و هیکلی که حالارضا درگیروداراین سه سال بهم زده بودو با نام خوش و شرایطی که در این زمان داشت همه و همه باعث شده بودتمام فکروذکرمرضیه دوراین مسئله بگردد که باعلاقه ای که پدرش به رضا دارد به این فکر بیفتد که اورا برای رضا انتخاب کند . مرضیه حتی بعدازازدواج به رضا گفته بود که آرزویش این بوده نگاهی به او بیاندازدکه صد البته این مورد هرگز اتفاق نیفتاده بود . واین شانس مرضیه بود که پدرش به این ارزوی اوبدون اینکه بداند جامه عمل پوشانده بود.روزی که قربانعلی از رضا خواسته بود در یک فرصت مناسب میخواهد تنها درخانه خودش اورا ببیند دل تو دل رضا نبود او هرگز تصور نمیکرد که چنین سعادتی میخواهد به او رو کند که قربانعلی خان او را در حدی ببیند که به خانه اش دعوتش کند. رضا ذاتا بچه ی چشم پاکی بود شاید تا آنروز حتی مرضیه را وافراد دیگر خانواده ی قربانعلی رابدقت نگاه نکرده بود او تنها و تنها به چیزی که فکر میکرد رهائی مادر و خواهرش بود که آنهم با شرایط موجود خیلی امیدوار کننده بود . بنا بر این رضا از این دستوری که قربانعلی به او داده بود حق داشت که دل نگران باشد فردای آن روزدرساعتی که مقررشده بودبه دیدن قربانعلی رفت در حالیکه خود را برای خیلی از پیشنهادات او آماده کرده بود. ولی دیدن صورت خان تقریبا دلگرمی به او داد . رضا قربانعلی خان را خوب میشناخت و از چهره اش تقریبا پی به ضمیرش میبرد . از شرایطی هم که آن روزدراتاق دیدمتوجه شدکه کارخان باید خیلی خصوصی باشد چون جزاوهیچکس دراتاق نبود. خان پس از تعارفات معمول اورا کنارخود نشاند وبی آنکه زیاد حاشیه برود با این جمله که " رضا حرفهای من فقط و فقط یک پیشنهاد است و باتجربه ای که دارم احساس میکنم تومثل پسرم هستی میخواهم بیشتربه تو نزدیک باشم راستش بسیار فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگرمایل باشی میتوانم دختر بزرگم مرضیه را به عقد تودرآوردم " دراین راستا هم من خیالم از خیلی جهات جمع میشود و دیگران هم با این وصلتی که تو با من کرده ای بیشترازتوحرف شنوی دارند میدانی پسر من بسیار کوچک است و خیلی مانده تا بتواند سری توی سرها در بیاورد تازه خدا میدان آنکه من میخواهم میشود یا نه . ولی تو تمام امتحاناتت را به من پس داده ای و میتوانم روی تو حساب کنم . ضمن اینکه دخترم مرضیه را هم میشناسم و میدانم که در کنارتو خوشبخت میشود و میتواند واقعا همدمی برای تو باشد . البته من هنوز به مرضیه چیزی نگفته ام گذاشتم نظر تو را که دانستم اگر صلاح بود به او هم بگویم ضمنا میدانم و میدانی که دخترها خیلی بالای حرف والدینشان حرفی نمیزنند . به نظر من تو هم جائی برای ایراد نداری اگر بخواهی میتوانم از مرضیه بخواهم با تو صحبت کند چون مطمئن هستم تو حتی صورت او را ندیده ای . بنا براین من اکنون با گفتن این حرفها منتظرم که بدانم تو چه میگوئی من ترا پسری از همه ی جهات عاقل میبینم حتی اگر مخالفت بکنی هیچ تغییری در قضاوت من نسبت به تو عوض نمیشود . به تو ایمان کامل دارم . حرفهای قربانعلی خیلی زیاد بود و کاملا رضا را مخیر به انتخاب کرده بود. رضا بعد از حرفهای او در حالیکه رنگ و رویش از خجالت کمی سرخ شده بود دست قربانعلی خان را گرفت و بوسید و گفت شما در حال حاضر همه کس من هستید هم پدرم و هم خانواده ام در این مدت همیشه شما پشتیبان و رهبر من بوده ایم اولا به این سبب خدا را شکر میکنم و بعد اینکه با آنکه مرضیه خانم را ندیده ام به شما وکالت میدهم که مثل پدرم درباره من تصمیم بگیرید وقول میدهم هر امری بدهید به دیده منت میدانم که در این انتخاب شما نه تنها به خوشبختی دخترتان بلکه به خوشبختی منهم علاقه مند هستید . حرفهای آن روز این دو مرد نتیجه اش آن شد که آرزوی مرضیه هم جامه ی عمل بخود پوشاند.همه وهمه ازاین وصلت خشنود بودند وآنرا کاملا باعقل هم طرازمیدانستند . نهایتاسه روز و سه شب عروسی رضا و مرضیه را قربانعلی به با شکوهترین شکلی که میشد برگزار کرد . آنسان که سالهای سال درخاطرتمامی اهالی نیشابورمانده بودوازآن بعنوان جشنی که همتا نداشت نقش بسته بود. تقریبا شده بود نقطه ی عطفی دربرگزاری اینگونه مجالس .رضا ومرضیه درچنین وضعی به سرخانه وزندگیشان رفتند قربانعلی رضا را در شهر بجای خود نشاند و درحقیقت خود را بازنشسته کرده بود و رضا را همه کاره . اما رضا بیشتر مواقع از راهکارهائی که پدر زنش پیش پایش میگذاشت استفاده میکرد . او همیشه در مقابل قربانعلی نقش شاگرد را داشت میگفت فکر شما و توان جسمی من رویهم میتواند کارسازترباشد ضمنابااحترام خاصی که به اومیگذاشت باعث شده بودکه قربانعلی همیشه از این انتخاب خود بسیار راضی باشد . رفتاررضا باهمه خصوصا باخانواده ی قربانعلی آنچنان محترمانه بود که حرفهایش برای همه نقش آیه قران را داشت . او حالا تنها خانواده ای را که به خودش وابسته میدید خانواده ی مرضیه بود و برای همین هرآرزوئی که برای بودن با مادر و خواهر خودش داشت در اینجا به عمل نزدیک کرده بود .. قربانعی از اوضاع بسیار خوب اقتصادی برخوردار بود.او تنها فرزند خانواده اش بود بنابراین تمام ملک و املاک پدرش به او ارث رسیده بود .ضمن اینکه با عرضه و لیاقت و درایتی که داشت توانسته بود بخوبی از آنها بهره بردای کند و با سعی و کوشش خستگی ناپذیری که ذاتا داشت روز به روز بر داشته هایش افزوده میشد و حالا باحضور رضا آخرین شانس زندگی هم به او رو کرده بود . پسر قربانعلی شاهین حالا پنج سالش شده بود و رضا به او به چشم برادر کوچکش نگاه میکرد.مریم ده ساله ومرضی پانزده ساله شده بود دوسال از زندگی مشترک رضاومرضی میگذشت .خبری که اول به گوش قربانعلی خان و سپس به رضا رسید زندگی این دو خانواده را پاک تحت الشعاع قرار داد. و آن اینکه مرضیه در انتظاربه دنیا آمدن فرزندش بود. این برای رضا یعنی خانواده . یعنی رضا اولین بار بود که حس میکرد دارد دارای زندگی میشود خانه و خانوده . چه روزها و شبها اززمانی که خودش را شناخته بود حسرت داشتن چنین چیزی رامیکشید .زمانی که عاشق منیر بود رابه خاطرمی آورد زمانی که اوهم دارای خانواده ای باشد که بتواند به آن تکیه کند. تصویر میکرد داماد آقا رجب بشود که همین امر شاید ساعتهائی از شبهای پراز اندوه رضا را از شادی پرمیکرد . ولی طولی نکشید که رضا فهمید نه او لقمه آقا رجب و خانواده اش هست نه دردل منیرجائی دارد . رضا یک عمرخودش را سربار میدید. سربارخانواده رجب . حالا نمیخواست خودش رابه منیرکه او را دوست ندارد و دلش جائی دیگراست با زوررجب وزهرا تحمیل کند.میدانست که رجب برای رهائی از دست پسرعموی منیر که او را اصلا قبول نداشت وبا پدرش هم مشکل لاینحلی داشت این راه را انتخاب کرده .همین باعث شده بودکه باهرشرایطی دخترش را به او بدهد ولی برای رضا دیگر این زندگی قابل تحمل نبود حالا نمیدانست بعد از رفتنتش چه بر سر منیر و رجب و خانواده شان آمده . گو اینکه برای اوآنهامهم بودند چون بهرحال چشم بازکرده بودوآنهابرایش پدری و مادری کرده بودند ولی اینها هیچکدام باعث نمیشود که اومنیرو خودش را دانسته بدبخت کند آنهم به بهانه ی محبتهای پدر و مادر او . بخودش دلداری میداد که بالاخره روزی سراغشان خواهدرفت وآنگاه فکرمیکرد با تصمیمی که آن روزگرفته بود وبی خبر از آنها بار سفر را بسته بود توانسته بود رضایت منیر که در حقیقت عشق اولش بود را راضی کرده یا نه .همیشه در شبهائی که بیخوابی به سرش میزد فکر منیر و خانواده اش یکی از مشغولیات ذهنی رضا بود.تصوراینکه اکنون منیرخوشبخت است وبا عشقی که به پسرعمویش داشت روزگارخوبی رامیگذراند آرامش میکرد و حس میکرد همین آرامش را حتما آقا رجب و زهرا خانم هم دارند و اگر بدانند که رضا چه لطفی در حقشان کرده از او تشکر خواهند کرد . این افکار همیشه برای رضا خوش آیند بود .فصل سی و ششمخبر حاملگی مرضیه چیز ساده ای برای رضا و قربانعلی نبود. قربانعلی از آنجا که میدانست هم مرضیه کوچک است و خیلی ممکن است راه و رسم زندگی را بلد نباشد و این برای رضا که همیشه زیاده طلب و آرمانگرا بود به نظر پدر مرضیه خطر به حساب می آمد و میدانست حضور یک بچه چه اهمیتی میتوانست در زندگی دخترش داشته باشد و شایدخیال قربانعلی رااز طرف دخترش و رضا کاملاجمع کند ورضا هم این خبربرایش دنیائی ازرویای یک زندگی جدید را به ارمغان آورده بود .از آنجا که رضا در کنار پدر زنش حالامردی شده بودکه بیشترازسنش میدانست واگرچه بعلت شرایطی که داشت خیلی وابسته به خانه و زندگیش نبود ولی برای خوشامد قربانعلی این بچه برایش اهمیت داشت .درواقع او هنوز نتوانسته بود مرضیه را جایگزین عشقی که به منیر داشت بگذارد و معمولا بامرضیه ارتباطی بجزمسئله زناشوئی نداشت با اواحساس عشق نمی کرد اونا خواسته عشق را تجربه کرده بود . و حالا بنا به شرایط ومصلحتی که میدید مرضیه را بهترین پل برای رسیدن به قله ی آرزوهایش میدید.تنها دلخوشی رضادراین ازدواج این بودکه مرضیه چشم باز کرده و او را دیده و مثل منیر چشمش به دنبال کسی جز او نیست حد اقل این فکر به او آرامش میداد .با این حسابها این بچه میتوانست امیدی برای بهتر شدن زندگی اوبا مرضیه باشد . رضا میدانست این بچه خصوصا اگر پسر باشد چه نقشی میتواند در روح و روان قربانعلی بازی کند شاید همین احساس در زندگی رضا میتوانست بسیار اثر داشته باشد.اما از آنجا که همیشه نیش و نوش با هم است این خوشحالی خیلی به طول نیانجامید خبر سقط جنین مرضیه بعلت سن کم و جثه ی ضعیفی که داشت درست بهمان اندازه که خبر بچه دار شدنش همه را غرق لذت کرده بود این بار سایه غم را به سر این خانواده انداخت . بعد از این ضایعه مرضیه مجبور بود که یکی دوسال صبر کند واین برای رضا وخانواده ی مرضیه بسیار تلخ بود ولی چاره ای نداشتند جز صبر.دو سال به سرعت برق و باد گذشت خدا میداند چشم انتظاری رضا و قربانعلی چقدر برای خودشان و تمام خانواده خصوصا مرضیه رنج آور بود . دو سالی که چندین سال براین خانواده گذشت درطی این مدت مادرآنها ازپای ننشست و تا میتوانست از هر روزنه ای که میدید بازاست برای زودترحامله شدن مرضیه کمک گرفت در همین گیر ودار دختردیگر قربانعلی مریم که فقط یکی دو سال از مرضیه کوچکتر بودوبسیار هم زیباتر از اوبه نظر میرسید داشت به قولی استخوان میترکاند ومادرآنها کاملامتوجه شده بودکه مرضیه از این زیبائی و حسن جمالی که مریم داشت بیشتر رنج میبرد تا بچه دار نشدنش مادرها همیشه ضمیر بچه ها را گاها بیشتر از آنکه خودشان بفهمد در میابندمرضیه احساس میکرد که مریم به زودی به خانه بخت خواهد رفت و ترس از اینکه او زودتر از خودش آرزوی پدر و مادرش را بر آورده کند مثل خورده او را میخورد . اما اوتا زمانیکه وضع جسمی اش اجازه دهدمیباید صبر کند . درست بعد از دوسال باز هم مرضیه این خبر خوش را به خانواده اش رساند که این بار دیگرامید به تولد نوزادش میتواند قطعی باشدزیراهم ازنظر جسمی بسیار بهتر شده بود وهم اشتیاقی که داشت او را سرحال و سرزنده نگهداشته بود . بعضی اوقات انسان در بزرگی و رحمت خدا شک میکندمرضیه بعد از دو باره و سه باره نتوانست باری را که به آن دل بسته بود به منزل برساند. و هر بارزودتر از بار قبل بچه سقط میشد . این دردها بر دل مادر مرضیه و قربانعلی آنچنان سایه افکند که کم کم داشت آنها را از پای می انداخت این سقط جنینها به نظر خیلی ساده نمی آمد و کم کم با پیگریهای مدام پدر و مادر معلوم شد که .در حقیقت مرضیه باید مریضی خاصی داشته باشد که نتوانسته بچه ای به دنیا بیاورد . سایه این ناتوانی بر زندگی رضا تاثیر بسیار زیادی داشت او خود را باخته بود . عشق اولش که با ترک همه ی گذشته اش همراه بود و اینهم امیدی که به این شکل به یاس تبدیل شده بود . تقریبا دیگر سعی میکرد زیاد به شهر نیاید و بیشتر اوقاتش را در خارج شهر میگذراند این دوری و فاصله را بیشتر از همه مرضیه حس میکرد . قربانعلی هم مرد دنیا دیده و پخته ای بود و میدانست که این علاقه ی رضا به رفتن به خارج از شهر نمیتوانست بی علت باشد پس احساس کرد که رضاخیلی راغب به بودن درکنار مرضیه نیست و به این شکل میخواهد خود را از افکار ناخوش آیندی که در کنار او دارد خلاص کند. در این دوران این خانواده زندگی بسیار سختی را میگذراندند . مرضیه هر روز ضعیفتر و روحیه باخته تر به نظر میرسید . او دوری رضا را بهتر از همه درک میکرد . هروقت مادرش میخواست به او دلداری دهد و به نوعی کمی از درد و رنجش بکاهد موفق نمیشد . دست مرضیه در دست مادرش بود و هر روز به حکیمی و دوا دکتری متوسل میشد از هیچ کاری برای راه حل این مشکل کوتاهی نمیکرد ولی به هر دری که میزد بسته بود . رضا هروقت هم که در کنار مرضیه بود حرکات و رفتارش کاملا نشان میداد که اشتیاقی برای بودن با او ندارد و همه ی این دردها برای مرضیه گرانبار بود . و اما برای خانواده ی قربانعلی فقط مرضیه نبود دو بچه ی دیگر هم بودند . و از آنجا که زندگی همیشه در بدترین لحظات باز هم انسانها را نجات میدهدو بالاخره بعد از شب سیاهای سیاه حتما روزی هم ظاهر میشود. زندگی قربانعلی هم تکان خورد و بالاخره از آنجا که همیشه خداوند درِ تمام خوشیها را یک باره نمی بندد زندگی این خانواده با یک خبرخوش کمی تکان خورد.خانواده ای بزرگ به نام خان محمد لواز تباری بسیار خوش نام در آنجا که صاحب اسم ورسمی بودنددرجوار خانواده ی قربانعلی بودند .و همیشه ارتباط با این خاندان برای قربانعلی بسیار مهم بود . این خانواده دارای پسران متعددی بودند که هرکدام برای خودشان یلی به حساب می آمدند . حتی دختران این خاندان معمولا با سران قبایل دیگر ازدواج میکردند و به ندرت اتفاق می آفتاد که خاندان محمد لو با افراد پیش پا افتاده و عادی وصلت کنند بنا بر این خبر خواستگاری یکی از پسران خان محمد لواز مریم همه را شوکه کرد .گویا خداوند این بار میخواست با این لطف دل خانواده ی قربانعلی را شاد کند .و اما تنها کسانی که از این خبر خیلی خوشحال نشدند مرضیه و مریم بودند . مرضیه که با این وصلت از همه جهت خود را سرخورده میدید به آینده هم که نگاه میکرد میدانست با سرو شکل و قد و بالا و سلامتی که در مریم میدید زمان زیادی طول نخواهد کشید که جای او را در خانواده خواهد گرفت . و آرزوی پدرش را بر آورده میکند و آنگاه او با رضا چه باید میکرد؟ رضا آیا باز هم تن به این زندگی با یک زن مریض خواهد داد؟ چقدر رضا میتوانست با تکیه کردن به پدرش او را تحمل کند . زندگی رضا با مرضیه تقریبا به هیچ رسیده بود . این افکار و فکرهای دیگر داشت جان و تن مرضیه را روز به روز تحلیل میبرد . درست مثل شمع داشت آب میشد . مرضیه که به یک دختر روستائی لاغر اندام و ریز نقش و کاملا مریض بدل شده بود و مریمی که مثل گل در میان هر جمعی میدرخشید . خواستگاران مریم هر روز بیش از بیش نمک بر زخم کهنه ی مرضیه میپاشید . هر بار نگاه به مریم میکرد دلش برای خودش و زندگیش میسوخت او حتی دلش برای رضا هم میسوخت . رضائی که اکنون با آن قد و قواره ی مردانه و صورت جذاب میتوانست زنانی خیلی بهتر از او را در کنار خودش داشته باشد . حال پدر و مادر مرضیه هم دست کمی از حال او نداشت آنها میدیدند که جگر گوشه شان رو به نیستی میرود بیشتر از همه مادر مرضیه بود که میدانست دخترش نه تنها از این مریضی جان سالم به در نخواهد برد بلکه این فشارهای جنبی هم به نابودی او بیشتر کمک میکند. هر چند رضا سعی میکرد به ظاهر با مرضیه مهربان باشد و او را به آینده امیدوار کند ولی حرفهای رضا هرگز به دل زنش نمی نشست اوبچه نبود وتمام دلداریهای رضا رااز راه دلسوزی میدید.واین بیش ازبیش دلش رابه درد میاورد .زندگی پر تلاطم این خانواده به این حرفها ختم نمیشد و گویا باید منتظر نشیب و فرازهائی بیش از اینها بود . گویا تازه اول کار بود . گو اینکه خواستگاری خان محمد لو از مریم دریچه ی تازه ای برای امید به این خانواده باز کرده بود ولی درست از همین نقطه دگرگونی زندگی قربانعلی آغاز میشود.
فصل سی و هفتماما مریم عاشق و دلداده رضا بود. بی آنکه رضا بداند.ازآنجا که همیشه پدرومادرمریم هرچه خوبی بودبه رضا نسبت میدادند و ازاو.یک مرد به تمام عیارتوانا از همه جهت ساخته بودند و قیافه و صلابت رضا هم که جای خود را داشت حالاکه خان هم شده بود همه و همه مریم بیچاره را تحت تاثیر قرار داده بود و او نادانسته دیوانه وار رضا را دوست داشت .ضمن اینکه مریم هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که این تمایلات را عشق بداند او در حقیقت رضا برایش یک استوره شده بود . شاید در رویاهایش همیشه رضا را میستود کم کم این احساس در مریم آنقدر قوی شده بود که گهگاه رضا از نگاههای مشتاق مریم دلش فرو میریخت این اتفاقات زمانی می افتار که تمام شرایط به نفع مریم بود . رضا نا خود آگاه این دو خواهر را باهم مقایسه میکرد . جوان بود و پرشور درکنار مرضیه زندگی برای رضا تقریبا سخت شده بود تمام شور و شعف در او مرده بود حال و روز مرضیه و رفتارش او را دلزده کرده بود از کنار مرضیه بود نه تنها راضی و خشنود نبود بلکه خود را بیزار از زندگی حس میکرد مرضیه هم که روز به روز از نظر جسمی و ظاهری رنگ باخته تر و مریض احوالتر میشد و تقریبا تحملش حتی برای اطرافیانش سخت شده بود چه رسد به رضا که همیشه آرزوداشت خانواده ای داشته باشد که بتواند به آن تکیه کند .درست در همین اوضاع دیدن مریم با آن طراوت و شادابی توجه رضا را جلب میکرد البته رضا از آنچنان پاکی و صداقت و انسانیتی برخوردار بود که هرگز به خاطرش هم خطور نکرده بود که کاری غیر اخلاقی را حتی به تصورش بنشاند وهمه ی این تعلق خاطری را که به مریم داشت میگذاشت به حساب اینکه او یکی از کسانی هست که به خانواده ی همسر او و از آن مهمتر ناجی و پناهش قربانعلی وابسته است . رضا خود را حامی مریم میدانست .ولی دست روزگار بعضی اوقات بد جوری پس کله یک نفر میزند و خودش هم نمیفهمد . رضا عاشق مریم بود و خود نمیدانست که چه آتشی به جانش افتاده .حالا که این روز و حال زندگی رضا شده بود گاهگاهی به فکرش میرسید که کاش قربانعلی همان روز اول مریم را به جای مرضیه به او پیشنهاد میکرد . و از انجا که تمام تصمیمهای زندگی رضا را قربانعلی میگرفت و رضا چون بره ای دست بسته تسلیم بود حتما آنروز با همه ی کوچکی مریم رضا تن به این ازدواج میداد و حالا .........و چه بسا در دل به شیطان لعنت میفرستاد که او را به این وسوسه انداخته است ..چه شبها خصوصا وقتی مرضیه را ناخود آگاه با مریم مقایسه میکرد خود را لعنت میکرد او نمیدانست که مریم هم دیوانه ی اوست و همیشه نقش برادر بزرگ را برای مریم بازی میکرد ولی دلش به این نقش راضی نبود . او یک جوانمرد بود یک لحظه حاضر نمیشد که نگاه گناه آلودی به مریم بکند . ولی سرنوشت به خواسته او چه اهمیتی میداد . سرنوشت هرطور خودش بخواهد قلم میزند . برای رضا و مریم هم سرنوشت تصویر خطرناکی کشیده بود .
پسرخان محمدلو را همه میشناختند پسری بود حدود سنی بیست ساله در حالیکه بیست سال داشت ولی جثه ای بسیارنحیف داشت خان شش پسر و چهار دختر که البته اینها از دوتا زنش بودند چهار پسر و دو دختر از زن اولش ملکه بانو و دو پسر و دو دختر از زن دومش گلبانو . ابوالفضل پسر چهارم ملکه و محمدلو بود . همه میگفتند وقتی ملکه سر ابوالفضل حامله بوده بیماری سختی گرفته بود و همین بیماری به ابوالفضل هم رسیده . همین رنجوری و رشد نکردن و ضعف ابوالفضل را باعث شده است که خان محمد هم بهمین علت به این بچه نظر خاصی داشت میگفت بچه های دیگرم میتوانند گلیمشان را از آب بگیرند من باید مواظب ابوالفضل باشم . او را غلام ابوالفضل کرده ام .البته بیشتر به این خاطر بود که محمدلوبه خیال خودش بی آنکه ملکه بفهمد با گلبانو ازدواج کرده بود و وقتی این خبر به گوش ملکه میرسد او سر ابوالفضل حامله بوده و شنیدن این خبر ضربه ای بوده که به ملکه میخورد و همه معتقد بودند که برای همین خاطر ابوالفضل صدمه دیده و ضمنا همین امر هم باعث میشد که خان نسبت به این بچه احساس گناه میکرد . و ابوالفضل شده بودنورچشمیش .همین امرباعث شده بودکه بخواهد برای این دردانه اش سنگ تمام بگذاردوبهترین وزیباترین دخترراکه درآن زمان مریم بود را برای ابوالفضل خواستگاری کند . وقتی مریم برای اولین بار چشمش به ابوالفضل افتاد نمیدانست باید به حال خودش گریه کند و یا به حال و روز ابوالفضل بخندد. ابوالفضل به مانند پسرکی بود که وابستگیش به مادرش مانند کودکی دو سه ساله می مانست . به نظر ده دوازده ساله میامد . چشمانی گودرفته و صورتی استخوانی داشت . رنگ ورویش به سیاهی میزدوگاهی مریم حس میکرد که بدن ابوالفضل حالت عادی ندارد وقتی چای را به او تعارف کرد چای از دستش افتاد این احوالی که مریم به ابوالفضل دید بیش از آنکه دلش به حال او بسوزد به حال خودش سوخت زیرا مریم در همان لحظه به این فکر افتاد که با همه علاقه و محبتی که قربانعلی به اوداردهرگزنمیتواند به خاطرشرایط فوق العاده ای که پدرابوالفضل دارد چنین لقمه چرب ونرمی راحتی بقیمت بدبختی مریم از دست بدهد . خدا میداند در آن لحظه مریم چه حالی داشت . درآن روزگاران شوهربرای دختر هر خانواده بیشتر نقش حساب وکتابهائی راداشت که سرپرست خانواده بصلاح میدید.اومیدانست پدرش هرگزباین فکر نمیکند که این مریم است که باید سالهای سال درکنارچنین فردی بسر ببرد . به قربانعلی چه مربوط که ابوالفضل بتواند برای مریم شوهر خوبی باشد یا نه بهر حال مریم می بایست شوهرکند الان حدود پانزده ساله بودچقدردیگر میتوانست بماند و چند تانظیر خان محمد لو با آن کیا و بیا در آن شهر بودند شاید هم به نظرپدروتمام اطرافیان چه شانسی واقبالی به مریم روکرده بودکه عروس خانواده خانی چون این خانواده بشود . وصل شدن قربانعلی به محمد لوشاید آرزوی قربانعلی خان بودحالا این وسیله هم جورشده بودگو اینکه ابوالفضل به نظر می آمد که با این حال و روز عمر چندانی هم نکند خوب بازسفره ای که خان برای قربانعلی پهن کرده بودقابل چشم پوشی نبوداین را همه میدانستند.مادرمریم از دیدن ابوالفضل باآن حال وروز دلش آتش گرفت.از لحظه ای که ابوالفضل را دیده بود مثل مرغ سرکنده بود.ابوالفضل مثل بچه ی یتیمی میمانست که برای دوام و بقایش مادرش را ستون کرده بود . نگاهش بی روح بود بی آنکه کلامی گفته شود بر لبان او خنده ی کمرنگی خود نمائی میکرد . سرش انگار روی بدنش سنگینی میکرد در این احوال قربان صدقه رفتن ملکه حال مادر مریم را بهم میزد . خان هم انگار داشت معامله ی پر سودی را سرو سامان میداد با قربانعلی از هر دری سخن میگفت . وقتی مریم با سینی چای وارد شده بود در صورت اوبوالفضل هیچ عکس العملی ظاهر نشده بود انگار نه انگار که در چه وضع و حالی هست . فقط زیبائی مریم مادر و پدر او را به احسنت گفتن واداشت . در حالیکه حال مریم از دیدن ابوالفضل دگرگون شده بود مادر مریم تمام این مسائل را میدید .اوزن بود زنی دنیا دیده او میدانست درکنارچنین تکه ای که برای جگر گوشه اش گرفته اند چه بر عزیزش خواهد گذشت ابوالفضل را کسی که از هیچ نظر قابل تحمل نبودزندگی کردن یک عمر با این موجود کارآسانی نیست آنهم برای دسته گلی مثل مریم . که صدها جوان آرزوی همسری بااو را داشتند ولی زنها در آن روزگاران کنیزان پشت پرده بودند . و در این اوضاع و احوال حال مریم را جز خودش و مادرش هیچکس نفهمید تا اینکه .فصل سی و هشتم
بعد از این تکه گیری که قربانعلی برای مریم تدارک دیده بود .مریم ناخود آگاه مرتبا ابوالفضل را با رضا مقایسه میکرد و خودش را با خواهرش مرضیه . دلش خون میشد . چه میشد یک جوانی در حد و حدود رضا به خواستگاریش میامد محمدلو شش پسر داشت بجز ابوالفضل آن پنج تا که دو تاشان کوچک بودند که از زن دوم محمد لو بود و یکی از پسرهایش که از ملکه بود ازدواج کرده بودند دو تای دیگر که برادران بزرگتر ابوالفضل بودند نه به خوبی رضا ولی بهر حال زمین نا آسمان با این مفلوکی که برای او تدارک دیده بودند بهتر بود حالا میدید که باید تا آخر عمر با چه جانوری که به او نام انسان داده اند باید سر کند دلش خون میشد . این اوضاع باعث شده بود که بیشتر به رضا متمایل شود و حسرت بخورد . مرتبا بی آنکه بخواهد مرتبا چشمش دنبال رضا بود می گویند از آنجائیکه حالا راست یا دروغ"اینکه میگویند دل به دل راه دارد شاید بیشتر یک تمثیل باشد ولی گاهی واقعا چنین است" مدتها بود که رضا نگاههای مریم را میدید احساسش به او نهیب میزد که مریم نگاهش کاملا با گذشته فرق کرده . به شیطان لعنت میفرستاد چون در ضمیر ناخود آهاهش این نگاهها را نگاه عاشقانه میدید ولیاو هرگز نمیخواست چنین حسی را باور کند. شاید هم میترسید که درست فکر کرده باشد پس به خودش تلقین میکرد که نگاههائی ساده است . و یاشاید به حساب دلبستگی خودش به مریم به حساب میاورد. رضا کم کم داشت با این نگاه بی آنکه خود بخواهد و بداند عادت میکرد. در حقیقت هر وقت چشمش به مریم می افتاد به دنبال عشقی بود که چشمان مریم بزرگوارانه به او هدیه میدهد. دلش گرم میشد . در حقیقت نهالی در قلبش داشت رشد میکرد که بیم آن میرفت درختی تنومند شود و زندگی مریم و رضا و نهایتا قربانعلی را طعمه ی خود بکند . این روزها مریضی مرضیه و حال و روزش رو به وخامت میگذاشت . رضا به این فکر خودش را راضی میکرد که در این ازدواج عشقی در کار نبوده و فقط مصلحت اندیشی او و قربانعلی آنها را وادار به این وصلت کرده بود . اوایل ازدواجش این مسئله برایش مهم نبود چون هم مرضیه حال و روز عادی داشت و هم خودش احساس میکرد که با این ازدواج میتواند به زندگیش سرو سامانی بدهد . آن روزها مریم هم کوچکتر از آن بود که زیبائیش بچشم بیاید همه و همه ی این ها دست به دست هم داده بود و رضا را بی خبر از آنچه که امروز برسرش آمده راضی میکرد راضی به اینکه اگر هم عاشق مریم بشود گناهی مرتکب نشده است . انسانها در شرایط سخت مجبور به این هستند که خود را از وحشت گناه برهانند . رضا هم داشت با خودش کلنجار میرفت . عاشق شده بود و نمیخواست باور کند . عشق مریم در تار تار وجودش داشت به سرعت ریشه میدوانید . او را که میدید حالش دگرگون میشد . زمان و مکان را فراموش میکرد . شبها بی اختیار خوابش با مریم شروع میشد . این حال رضا را در درون به نوجوانی تبدیل کرده بود که تازه داشت عشقی واقعی را حس میکرد سالی از عشق به گذشته بود . درحقیقت از او بریده بود خیال میکرد منیر فقط یک تصور بود . که زندگیش را رنگ دهد ولی این عشق کاملا برایش تازگی داشت .هرگز احساسی را که ازدیدن مریم در سراسر وجودش حس میکرد نسبت به منیر نداشت .زندگی گاهی طعمه هایش را وقتی انتخاب میکند شرایط را هم خودش جور میکند . و حالا اولین آواری که بر سر رضا آمده بود این بود که مرضیه دیگرتوان بچه آوردن را نداشت هر روز وضع و حالش بدتر میشد با تمام تمهیداتی که پدر و مادر و خود رضا به کار میبردند مرضیه نه تنها بهتر نمیشد که روز به روز رضا احساس میکرد او دارد تحلیل میرود مرضیه بعلت این ناملایمات که درگیرش شده بود با آنکه رضا سعی کرده بود به قول معروف آب به دل مرضیه تکان نخورد و از هیچ گذشت و کوششی هم دریغ نکرده بود گویا آب در هاون میکوبد . نگاه که به صورت مرضیه میکرد حالش دگرگون میشد . دلش میسوخت . مرضیه مثل شمعی داشت آب میشد. مرضیه خودش بخوبی میدانست که زندگیش دوامی نخواهد داشت . به گفته ی دوستان نزدیکشان بیچاره مرضیه دست از زندگی برداشته بود . رنجوری و حال نزارش بر همگان واضح و آشکار بود . همه دلشان به حال خانواده قربانعلی میسوخت او مردی با گذشت و فداکار و راست کردار بود . چرا باید خداوند این بازی خطرناک را با او و زنگیش بکند؟ حال و روز مرضیه دیگر جای انکار نداشت . اما با تمام این احوال هرگز کسی از رضا یک کلمه یا حرکاتی ندیده بود که دلزدگیش را نشان دهد . به مرضیه کمال محبت را میکرد . بیشتر از گذشته به او میرسید و اغلب دلداریش میداد . رضا پسر جهان دیده و باتجربه ای بود از دست دادن مرضیه را هرگز نمیخواست باور کند . این رفتار رضا بیشتر دل قربانعلی را به دردمیاورد بطوریکه بارها و بارها به مادر مرضیه گفته بودجوانمردی رضا حرف ندارد. داستان مرضی این دختر زندگی همه آنها را تحت الشعاع قرار داده بود اما آنچه حقیقت داشت این بود که حال و روزمرضی تعریفی نبودداروها که یا برای باردار شدن و یا رهائی از درد هایش میخورد نه تنها تاثیر مثبتی نداشت او را پاک از حال عادی هم خارج کرده بود . بسیار عادی مینمود که روز به روز عصبی تر و زود رنجورتر و گوشه گیر تر میشد همه میدیدند که چگونه کنار آمدن با وضع روحی و جسمی مرضیه سخت شده و به حال رضا که مجبور به تحمل بود و خوب هم از عهده ی اینکار بر می آمد دل میسوزاندند . در آن زمانها گرفتن زن مجدد در این شرایط برای همه قابل هضم بود ولی رضا از آنچنان روحیه جوانمردی برخوردار بود که هرگز به خود اجازه نمیداد که به این مسئله فکر کند . ولی بادلش نتوانست کنار بیاید زیرا درست مقابل این ناتوانیهای مرضیه انگار روز به روز مریم زیباتر و زیباتر میشد . هرگاه مریم را میدید دلش می لرزید . او هنوز جوان بود و پر از انرژی اما مرد و مردانه در مقابیل این وسوسه مقاومت میکرد او حاضر بود هرسختی را تحمل کند ولی برچسب ناسپاسی و نامردی را هرگز نمیتوانست . اگر چشم بد به مریم میدوخت جواب قربانعلی و زنش را که در باره او بزرگترین کمک را کرده بودند چه بدهد البته گاهی درلفافه قربانعلی میگفت کاش مرضی هم مثل مریم بود آنوقت خیالم از جانب زندگی رضا هم جمع میشد ولی خوب چه میشود کرد با سرنوشت که نمیشود جنگید .روزها و هفته ها سپری میشد دردل رضا و مریم بی آنکه خودشان بخواهند و باور داشته باشند خبرها بود حالا عشقی داشت بزرگ و بزرگتر میشد کم کم خواب شبهای رضا شده بود مریم . و مریم همه جا عکس روی رضا را میدید خواستگاران زیادی داشت ولی هیچکس جای رضا را نمیگرفت .اگر مرضی ......وای وقتی مریم به این مرحله میرسید به خود نفرین میکرد که بخاطر این عشق دارد به مرگ تنها خواهرش فکر میکند . البته حال و روز مرضی هم براین فکر مریم دامن میزد . مریم در ظاهر و حتی در باطن از کوچکترین کمک به مرضی سرباز نمیزد . او مرضی را از دل و جان دوست داشت هرکاری که میتوانست برایش از دل و جان انجام میداد این احساس خواهرانه ی او را همه میدیدند و ستایشش میکردند ولی توی دلش توی قلبش آشوبی بود . و حتی زمانی که در خانه مرضی بود و رضا هم آنجا بود مریم مست عشق میشد . حضور رضا نگاهش که نادانسته تن مریم را گرم میکرد او را به آسمان خیال میکشید گاهی میگفت حاضر بود جای مرضی بود با تمام دردها و رنجها ولی سایه رضا بر سرش بو ووقتی خیالش او را به این مرحله میرساند از خودش خجالت میکشید . زمانی که در خانه مرضی بود سعی میکرد کمتر به رضا نزدیک شود و به او نگاه کند . ولی مگر میشد؟ و رضا هم حالی بهتر از مریم نداشت . او هم از مریم دوری میکرد . میترسید مرضی و یا دیگران بوئی ببرند . انسان وقتی عاشق است از همه میترسد خصوصا اگر عشقش در مسیرغلطی باشد و هرچه عشق بزرگتر باشد دامنه ی این ترس وسیعتر است . زضا از مریم و مریم از رضا هردو میترسیدند کم کم خیال ثابت این دو عاشق شده بود حسرت . فصل سی و نهتاوقتی خان محمد لو به خواستگاری مریم برای ابوالفضل نیامده بود همه چیز آرام بود . هرکس در فکرخودش و با درگیریهای دلش زندگی میکرد .ولی وقتی پای ابوالفضل بمیان آمد اولین نشانه اش طوفانی بود که دردل این دوعاشق شیدا به پا شد طوفانی که میتوانست شالوده ی زندگی قربانعلی را از ریشه برکند . طوفانی فاجعه وارکه فکرش هم لرزه بر اندام مریم و رضا می انداخت وقتی خان محمد برای ابوالفضل به خواستگاری مریم آمد. وخواه ناخواه همه آگاه شدند از گوشه و کنار شنیده میشد که سیب سرخ نکند به دست چلاق بیفتد .مریم در آن زمان از زیبائی شهره شده بود . و بقولی سر زبانها افتاده بود . خواستگاران زیادی در آرزوی این بودند که مریم تن به ازدواج با آنها بدهد . زیبائی مریم باعث شده بود که پدر و مادرش برای آینده ی او نقشه های بچینند ولی با این پیش آمد که انتظارش هرگز نمیرفت قربانعلی و مادر مریم تنشان لرزید . این وحشت بسیار عادی به نظر میرسید تاج خانم مادر مریم که این اسم را قربانعلی بعلت عشق که به او داشت بررویش گذاشته بود . وقتی خبر این خواستگاری راقربانعلی به او داد درحالیکه از نگرانی به قول خودش چشمش سیاهی رفت به شوهرش گفت قربان نگو . نگو که مگر من راضی میشوم دسته گلم را به پسر افلیج خان محمد لو بدهم . ولی در آن روزها دخترها بیشتر از آنکه حکم فرزند را داشته باشدند در خانواده خصوصا خانواده هائی نظیر خانواده قربانعلی حکم کالائی را داشتند که هروقت نیاز باشد باید حتما از آن به بهترین نحو استفاده کرد . مرضی را به رضا دادچون رضا برایش بسیار ارزش داشت و خوشبختانه رضا در شرایطی بود که تاج خانم هم خیلی راضی بود مرضی هم به خواب چنین شوهری را نمیتوانست ببیند . و نهایتا تصمیم قربانعلی بسیار به نفع همه بود . رضا هم با این وصلت پشتش به کوه میشد ولی حالا در مورد مریم زیبا و بیچاره هیچکدام از این اتفاقهای خوب در راه نبود.قربانعلی به زنش گفت میدانم میدانم چه احساسی داری خوب منهم پدرش هستم دلم نمیخواهد در مقابل دامادی مثل رضا مریم را به ابوالفضل بدهم ولی خوب بجایش رضا یک بچه ی بی اصل و نسب بود ولی ابوالفضل یک کاروان اصل و نسب پشتش هست . قرار نیست همه همه چیز داشته باشند . میدانی اگر ما با خان محمد لونسبت فامیلی پیدا کنیم چه میشود؟ و در حالیکه در دل خودش آشوب بود و این حال را زنش بخوبی احساس میکرد ادامه داد.بالاخره آدم بچه بزرگ میکند که بعد از سالها و سالها سودش را ببرد مریم هم باید با این مسئله کنار بیاید اگر خدا بخواهد مهر ابوالفضل بعد از ازدواج به دل مریم می افتد و همه ی این بگو مگو ها پایان پیدا میکند تو خودت میدانی با همین حال وروزی که ابوالفضل دارد خان به در هر خانه ای برود نه نمی شنود امثال ما هم که این دور و برها زیاد است . فکر این را بکن که مریم عروس چه خانواده ای میشود . . راستی تاج خانم از پدرش شنیدم که ابوالفضل به مادرش گفته تنها آرزویش ازدواج با مریم است . مادر مریم نتوانست بیش از این سرپا باشد در حالیکه به طرف اتاق میرفت گویا دیگر طاقت نداشت ادامه حرفهای شوهرش را بشنود . میدانست چه آینده ای برای جگر گوشه اش دارد رقم میخورد . این حرف که بعدا مهر ابوالفضل به دل مریم می افتد حالش را بهم میزد. مگر میشود . قربان یک چیزی شنیده . شاید دست ابوالفضل به مریم بخورد مثل خاری هست که به تن گل صدمه بزند تن مریم پزمرده میشود . او پدر است مرد است حال ما زنها را نمیداند . در این لحظه وقتی چشمش به قد و بالای قربان افتاد پیش خودش فکر کرد این مرد که مثل سالار است با اینهمه گذشت زمان هنوز من احساس خوبی به او دارم حالا دختر دسته گلم در این سن باید به خانه ای برود که هیولائی مثل ابوالفضل را باید تحمل کند . اشک چشمان تاج خانم را پر کرد با گوشه ی چارقدش بطوریکه قربان کاملا متوجه شد اشکش را پاک کرد . بقیه حرفهای قربان را مثل یک مرثیه که بر سر جنازه ی مریم میخوانند بگوشش مثل زنگ صدا کرد خان پیغام داده هرچه بخواهید از آسمان هم شده مهیا میکنم ولی جواب نه را هرگز نگوئید . من مطمئن هستم خودشان میدانند دارند چه گلی را از شاخه میچینند میدانم باعث افتخار خان محمد است که مریم بشود عروسس . تو موقعیت او را از هرجهت میدانی اگر برای یکی دیگر از پسرانش مریم را میخواست دو دستی تقدیم میکردم همه شان یکی از یکی سالارترند خود خان محمد در این سن هنوز برای خودش بر و رو و بالائی دارد . نمیدانم چه بد به درگاه خداوند کردم که این بلا باید سرم نازل شود حالا اگر بگوئیم نه خودت میدانی که خون و خون ریزی ممکن است به پا شود. حتی اگر من با تمام خواسته و نا خواسته هایش موافق باشد او برای اینکه این امتناع ما را شکستی برای خودش و خانواده اش میداند . به بهانه هائی واهی سر این جنگ و جدل را باز میکنداو بی هیچ واهمه ای علنا به من گفته . به نظر او اگر ما نه بگوئیم به او توهین کرده ایم و این برای او یک شکست به حساب میاید . شاید منهم از ته دلم راضی به این وصلت نباشم ولی توبگو مگر چاره دیگری هم دارم ؟ میترسم بخاطر رضای خاطر مریم خونها ریخته شود و من هرگز راضی نیستم . تو مرا میشناسی . زندگی من همیشه با مردانگی و برای مردم بوده . حالا چطور میتوانم راضی شوم برای رضای دل دخترم بلوا به پا شود ؟ من هزاران فکر به نظرم رسید اگر او پسر بود شاید روزی برای رضای این مردم و جائی که به خاکش وابسته هستم حاضر بودم او را جلوی دشمن بفرستم با این حساب که کشته شود . پس با خودم فکر کردم اگر مریم رضا ندهد من تنها راهی را که میتوانم به آن فکر کنم اینست که مریم را فدای این مردم کنم میدانی یعنی چه؟ یعنی فقط مرگ مریم میتواند این مشکل را از سر راه ما بردارد . راستش من در حال حاضر درد مرضی را دارم با تارتاروجودم حس میکنم . او که دارد از دستمان میرود . البته میتوانیم این را به گردن سرنوشت و قسمت بگذاریم . با اینهمه شب و روزم را حال و روز مرضی سیاه کرده حالا هم این درد بزرگ را باید تحمل کنم . مگر انسانها چطور میشود که به سرشان میزند ؟ خوب دردهایشان بیشتر از تحملشان است بخدا منهم دارم دیوانه میشوم و خودت بهتر از من میدانی که به عمر مرضی خیلی خیلی دل نبسته ایم . سه تا بچه تا حال سقط کرده بیچاره رضا .به خودم میگویم شاید ما به این ابوالفضل بیچاره رحم کنیم خدا هم در رحمتش را به روی ما باز کند .شاید از مریم صاحب نوه شویم . نوه ای که در آن با خان محمد هم شریک میشویم . تو هم تمام تلاشت را بکن که مریم با رضا و رغبت این وصلت را قبول کند به او بگو که چه بخواهد و چه نخواهد این عروسی سر میگیرد پس چه بهتر است خودش را راضی کند .حرفهای قربانعلی برای تاج خانم کاملا قابل لمس بود او همه ی حرفهای شوهرش را دربست قبول میکرد یعنی در آن شرایط عقل هم همین را حکم میکرد حرفهای مادر پدر به گوش دختر رسید دل مریم خون شد . تنها راهی که به نظرش رسید حرف آخر پدرش بود که گفته بود . فقط و فقط با مرگ مریم این وصلت انجام نمیشد و برای ما خطری ندارد . پس مریم باید مرگ را با آغوش باز تحمل کند او حتی اگر عاشق رضا هم نبود مرگ را به زندگی با ابوالفضل ترجیح میداد . ابوالفضل در کنار مریم مثل جوجه ای تاز ه از تخم در آمده بود . چطور میشود او را با رضا که مثل شاخ شمشاد بود مقایسه کرد؟نفس رضا به سرتاپای ابوالفضل می ارزید پس بعدازحرفهای تاج خانم مریم تصمیمش راگرفت فقط مرگ.فصل چهلماین خبربعد ازگفتگوی مریم با مادرش به گوش رضا رسید واین مریمکه دیگر تاب و تحملش تمام شده بود وقتی برای پرستاری مثل روزهای معمول به خانه مرضی رفت در یک فرصت کوتاه دور از چشم همه خود را به رضا رساند . مریم بی آنکه از عشق و دلدادگیش برای رضا حرفی بزند به او گفت . رضا با این تصمیمی که خانواده برای من گرفته دیگر قادر به زندگی نیستم. میدانم که از اتفاقاتی که برای من افتاده کاملا با خبر هستی . نمیخواهم برای از علتش بگویم چون نه تنها تو که همه میدانند چه سرنوشتی را پدرم دارد برای من رقم میزند . گله از این تصمیم زیاد است ولی کسی نیست که به حرف من و درد دل من گوش بدهد . شدم گوشفند قربانی . چرا من باید تاوان مشکلات همه ی این مردم را بدهم . خودم میدانم که به چه جهت پدرم این تکه را برای من گرفته . میدهد بزرگواری و گذشت و مردانگی کند به چه قیمت به قیمت یک عمر بدبختی من؟ مگر این زندگی من نیست ؟ و حالا این رابعد از مادرم به تو میگویم توهم بدان که اگر من خودم را کشتم و یا فرار کردم فقط به همین علت است از تو میخواهم بدانی و به همه هم بگوئی . نکند حرفی بزنند و آبروی من و خانواده ام برود . من یک ثانیه هم ابوالفضل را نمیتوانم تحمل کنم . هرچه میشود بشود مگر من چه گناهی کردم که باید جلوی پای پدر م و خان محمد قربانی خواسته های آنها بشوم که آنها به هرچه دلشان میخواهد بر سر زندگی من بیاورند و من بیچاره فدای این دو نفر بشوم تا آنها در بین کسانیکه مد نظرشان هست قدرتمند تر جلوه کنند؟ ترا به خدا رضا چشمهایت را ببند و ببین من دارم در چه وضعی می افتم تو ابوالفضل را دیده ای و میدانی که من بیراه نمیگویم . راستش من مرگ را به کنار او زندگی کردن ترجیح میدهم . میدانم تو هم دلت به حال من میسوزد . اینهمه جوان هست که همه خواستار من هستند . یکی از یکی برازنده تر . حالا چه میشد پدرم یکبار جلوی خان ایستادگی میکرد. باور کن میتوانست . ولی در این راستا من جز او هیچکس را مقصر نمیدانم . آیا یک لحظه فکر کرده که مرا کنار او پسرک افلیج ببیند و خون نخورد . من حتی فکر اینکه دست این عجوزه به دستم بخورد تنم میلرزد . هروقت او را میدیدم و می بینم حالم دگرگون میشود . حالا باید بروم و...... دیگر مریم در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود و قادر به ادامه نبود منتظر بود رضا حرفی بزند . صدای رضا برای مریم آرامش بخشترین صداها بود . او در نهان عاشق رضا بود نفس رضا برایش دنیائی بود . و اما رضادر تمام مدتی که مریم داشت این حرفها را به رضا میزد رضا درحال عادی نبود . انگار دنیا داشت دور سرش میجرخید . نمیدانست چه کند . او دیوانه وار مریم را دوست داشت حاضر بود از تمام هستی اش بگذرد حاضر بود برچسب نامردی را به دوش بکشد . حاضر بود از آنچه تا حال برای به دست آوردنش جان کنده بود دل بکند و فقط مریم را داشته باشد . مریم برای او یک هوس زود گذر نبود حالا متوجه شده بود که در قبال این علاقه ای که به مریم دارد هرگز منیر را دوست نداشته شاید از بس زندگیش خالی بود به منیر دل بسته بود ولی مریم را با سلول سلولش دوست دارد مریم کسی بود که رضا در رویاهایش به دنبالش میگشت فرشته ای بود که حالا به صورت مریم در کنارش هست . و حالا مریم به او چه خبرهائی میدهد. از او چه میخواهد . نفس مریم داشت رضا را به رویاهایش میبرد . حرفهای مریم ضمن اینکه دلش را به درد میاورد نوازشگر روحش بود .او هرگز مریم را تنها در کنارش ندیده بود و حالا او بود که رضا را مشکل گشای دردهایش میدانست .البته رضا وقتی خواستگاری ابوالفضل رااز مریم شنیده بود ولی به نظرش میرسید که هرگزنه قربانعلی و نه تاج خانم و نه مریم هرگز هیچکدام حاضر به این وصلت نخواهند شد. او هرگز فکر نمیکرد که پدر و مادری اینگونه فرزندشان را قربانی کنند .او یکبار تجربه این را داشت که آقا رجب و زهرا خانم برای منیر بی آنکه خودش بداند و بخواهد اورا انتخاب کرده بودند . که صد البته این را کار درستی نمیدید و وقتی هم که متوجه شد این تصمیم به زندگی او و منیر لطمه میزند چون پای خودش وسط ماجرا بود با یک تصمیم عاقلانه خود را از ماجرا کنار کشید . هرچند که بسیار در این راه صدمه دید ولی به اینکه زندگی دو نفر فنا شود می ارزید . ولی حالا قربانعلی سفره ای برای دخترش پهن کرده که دارد دستی دستی او را وادار به خوردن زهر میکند . زهری که او باید قطره قطره تا آخر عمر بچشد . قربانعلی بخاطر منافع خودش مثل آقا رجب داشت دسته گلش را به باد میداد .رضا باور داشت که هرگز پدر و مادر مریم در ذات راضی به این وصلت نیستند . تاج خانم که اصلا قدرتی نداشت دست بسته و چشم بسته تسلیم شوهرش بود ولی قربانعلی به نظر رضا راه بدی را انتخاب کرده بود . شاید او نمیدانست که همه چشم دارند هم مریم را که مثل دسته گل است میبینند و هم ان پسرک مفلوک را. از مادر و پدر گذشته هرکس بفهمد به آنها چه خواهد گفت ؟اطرافیان که کور نیستند میفهمند که پای منافع قربانعلی در میان بوده و این از عقل به دور است. برای همین در اوائل خیلی برایش این خواستگاری جدی به نظر نمیرسید. فکر میکرد حرفی زده اند و با سنگی که احتمالا قربانعلی میاندازد این مشکل از سر راه مریم برداشته میشود . و یا تاج خانم جلوی قربان را میگیرد و چشمش را به حقایق باز میکند ولی حالا میدید که تمام افکارش اشتباه بوده . ورق برگشته . آنها راضی بودند . البته بیچاره مادر مریم که گناهی نداشت فقط پدرش بود که تصمیم نهائی را گرفته بود . و خواسته ی مریم برای او پشیزی ارزش نداشت . مریمی که جان رضا به او بسته بود داشت قربانی میشد . در تمام مدتی که مریم داشت آه و ناله میکرد و دنبال همدرد میگشت که شاید بتواند از نفوذ رضا استفاده کند رضا غرق در افکار منفعت طلبانه ی قربانعلی میشد . رضا در این افکار غوطه ور بود و گویا وجود مریم را در کنارش از یاد برده بود وقتی مریم سکوت رضا را دید داشت نا امید میشد . پیش خودش گفت چه بد کردم . اگر رضا حرفهایم را به گوش پدرم برساند روزگارمسیاه است در خودکشی و فرار هم موفق نخواهم شد در این کارها هم به رویم بسته میشود . میدانست که آنها قادر هستند او را به زنجیر بکشند تااو اقدامی نکند که آنها موفق به انجام خواسته شان نشوند . واو را دست و پا بسته در اختیار ابوالفضل خواهند گداشت . در این افکار غوطهمیخورد که رضا چشمانش را که پر از اشک بود به مریم دوخت اشک رضا مریم را بیچاره تر از آنکه بود کرد . نمیدانست چرا رضا گریه میکند .با دیدن اشک رضا او هم اشکش سرازیر شد . رضا با کمی مکث اشکش را پاک کرد و گفت ببخش مرا مریم نمیتوانم درد و رنج هیچکس را تحملکنم خصوصا اگر کسی باشد که به او نزدیک هستم . درد تو درد منست . خیال نکن که بی توجه هستم ممنونم که مرا محرم خودت دانستی وحرفهایت را به من زدی . من حس میکنم که تو چه انتظاری از من داری ولی اشکم برای این سرازیر شد که دستم کوتاه است خودت میدانی کهکاری از دستم بر نمیاید . مریم هم که دیگر طاقتش طاق شده بود در حالیکه نمی توانست خودش را کنترل کند گفت . پس بگذار رازی را که در دلمدارم برایت بگویم .حالا میگویم که میدانم نه کاری از دست من ساخته است و نه اثری در تصمیم خانواده ام دارد . رضا من و در این زمان دیگرنتوانست خود را کنترل کند . رضا درمانده بود که مریم چه رازی را میخواهد برایش بازگو کند . در حالیکه به چشمان پر از اشک مریم نگاه میکردگفت . مریم تو میدانی که من حرفهای ترا با تمام احساسم گوش کردم میدانی نجات تو از این حال و روز تنها آرزوی منست . من میدانم مرضیه درچه حال و روزی هست . برای همین جز تو در این دنیا کسی را به خودم نزدیک نمی بیینم . این ها را گفتم که هرچه در دل داری میتوانی مرا امینخودت بدانی . مریم گوی دیگر طاقتش طاق شده بود زمان کوتاهی مکث کرد نگاه مشتاقش را به رضا دوخت و گفت . پس بگذار حالا که آب از سرم گذشته حرف دلم را بتو بزنم . رضا من عاشق تو هستم .فصل چهل و یکم مریم حال درستی نداشت . مثل محکومی بود که به آخر خط رسیده باشد و قید همه چیز غیر از رهائی را زده باشد. رضا هم دیوانه وار داشت خود را به دست احساساتش میسپرد به او نگاه میکرد و نمیدانست چه باید بکند این ندانستن داشت تمام وجودش را به آتش میکشید . عشق داشت رضا را از پای در میاورد . درحالیکه در دلش آشوبی به پا بود به حرفهای مریم گوش میکرد . مریم در حالیکه بغضش را فرو میداد نگاه معصومانه اش را به رضا دوخته بود . لحظه ای مکث برای رضا دنیا را دگرگون کرده بود . مریم گفت .من گفت میخواهم هر چه را در دل دارم به تو بگویم . نمیدانم بعد از این در باره من چطور فکر میکنی. من دیگر راهی بجز مرگ برایم باقی نمانده . راستش من در ذهنم و رویاهایم شوهری مثل ترا برای خودم تصور کرده بودم و حالا ابوالفضل را میبینم . یک لحظه فکر کن خودت را با او مقایسه کن . میدانم از این حرفی که میزنم ممکن است در باره من هزاران فکر بکنی. ولی مرگ یکبار و شیون یکبار. برای من دیگر همه چیز تمام شده . به خودم حق میدهم آنچه را که در دل دارم برای کسیکه از جانم بیشتر دوستش دارم بگویم . رضا شاید اگر این اتفاق نیفتاده بود و مرضی برای تو یک زندگی عادی را داشت اگر میمردم هم لب از لب باز نمیکردم ولی حالا فرق دارد . بن بستی که من در آن گیر کرده ام به من این حق را میدهد که دردم را بگویم . شاید هیچ دری به رویم باز نشود ولی لااقل میدانم که حرفم را زده ام . رضا با این شرایط من جز تو با هیچکس زندگی نخواهم کرد این حرف اول و آخر منست خیلی سعی کردم که این حرفها را در دلم نگهدارم از روزیکه احساس کردم قلبی درون سینه ام می تپد ترا با تمام وجودم دوست داشتم .با خودم عهد بسته بود تا هستم هرگز تن به ازدواج با هیچ مردی را ندهم . شاید بچه بودم و زندگی را خوب نشناخته بودم و شاید وقتی زندگی تو روی روال عادی می افتاد بچه دار میشدی و زندگی مرضی هم مسیر خودش را میرفت منهم عاقل میشدم و زندگی خودم را انتخاب میکردم . ولی حالا اوضاع اینطور شده .بدبختی در حال حاضر نه تو هستی نه مرضی و نه عشقی که به سر دارم . مشکل من ابوالفضل است اگر کسی بود که از حد اقلها برخوردار بود شاید منهم پی زندگی خودم میرفتم ولی خوب حالا که دیگر پدر و مادرم خوب تکه ای برایم گرفته اند .فکر کن نه من به تو احساسی داشتم و نه اصلا خواهری مثل مرضی . که به او حسادت کنم .چشمت را ببند آیا خودت قبول میکنی خواهرت زن کسی مثل ابوالفضل باشد ؟ من چه از تمام دختران کمتر دارم که باید سر به بالین چنین کسی بگذارم .از فکرش هم حالم بهم میخورد پدرم دارد مرا قربانی میکند هیچکس هم به درد دل من گوش نمیدهد . رضا بگذار حالا که آب از سرم گذشته همه حرفهایم را بزنم . منکه امیدی به بودن ندارم پس میخواهم به تو بگویم آنچه را که سالهاست در دلم مثل عقده شده . من جز تو با هیچکس زندگی نخواهم کرد .یا تو ویا مرگ . رضا عشق تو باعث شده که من سنگدل شوم ترا به خدا به من بگو چه حسی به من داری دارم دیوانه میشوم . تو مال خواهرم هستی ولی از مرضی همه قطع امید کرده اند همه میدانیم که به سلامت شدنش هیچ امیدی نیست هرچه هم که زمان بخواهد ده سال بیست سال می نشینم . تا تو .........رضا دستش را روی دهان مریم گذاشت چشمش را به چشمان سیاه و مشتاق مریم دوخت و گفت . بگذار فکرکنم . فقط به تو بگویم که راحت باش به هیچکس هم حرفی نزن . اصلا نگو مخالف هستی . من فکرهایم را که میکنم بالاخره هرگره کوری هم که باشد میشود با زمان و فکر بازش کرد فقط از تو میخواهم این حرفها را که به من زدی جائی حتی به مادرت نگو . مریم من به تو حق میدهم . هرکس این خبر را شنید حتی مرضی بیچاره وقتی به او گفتم که چه کسی از تو خواستگاری کرده آه از نهادش در آمد. در همان حالی که داشت گفت رضا صلاح میدانی من با مادر و پدر صحبت کنم ؟ شاید نمیدانند دارند چه تکه ای برای خواهر بیچاره ام میگیرند. من به او گفتم نه مرضی مادرت بیچاره که کاره ای نیست . هر چه پدرت بگوید باید گوش کند . پدرت هم که تصمیمش را گرفته او سر یک یک شما را حاضر است سر دار ببیند تا مردم او را لعن و نفرین نکنند . میخواهد از نفوذ پدر ابوالفضل استفاده کند . خوب آنها هم دیدند تنورشان داغ است دارند نان خوبی برایتان میپزند . نه مریم حتی اگر برای زشترین و پائین دست ترین مردم هم بروند دخترشان را به ابوالفضل نمیدهند . دارند حسابی سوء استفاده میکنند . با این شرایط بهتر است بگذاریم ببینم در از چه پاشنه میگردد . شاید بی دخالت ما کارها درست شود خدا را که دیده ؟ تو که با این خانواده بزرگ شده ای و میدانی که در این مورد تنها کسیکه حرف آخر را میزند پدرت هست . البته مرضی حرفهای دیگری هم زد که حالا وقت گفتنش نیست . مرضی گفت خوب میدانم که وقتی قربانعلی تصمیمی گرفت ما هیچکدام نمیتوانیم دخالتی بکنیم خصوصا تو که غریبه هم هستی. بعد در حالیکه مریم را آرام میکرد گفت من اینجا مرد و مردانه به تو قول میدهم که تا این مشکل راحل نکنم ازپای نمینشینم .فقط امیدوارم توحماقتی نکنی که هم آبروی خانواده راببری وهم من نتوانم بتو کمکی بکنم . فقط صبور باش. مریم نمیدانست از خوشحالی چه کند . یک آن حس کرد خوب حتما رضا هم مرا دوست دارد وگرنه حاضر نمیشد در این شرایط به من وعده ی کمک بدهد . با نگاهی که به چشمان رضا کرد همه چیز را گفت . دیگر زبانی تشکر کردن لازم نبود و رضا هم که خود شیفته ی مریم بود از نگاهش هرچه را که باید بفهمد فهمید . صدای پائی که معلوم شد مرضیه بود آمد مریم به سرعت رضا را ترک کرد و خودش را مشغول کاری نشان داد . حرفهای مریم حسابی رضا را بهم ریخت درست است که دو عاشق هرچقدر سعی در پنهان کردن عشقشان بکنند باز بالاخره چشمانشان آنها را لو میدهد ویا شاید آنطور که شنیده ایم قلبشان نسبت به هم بی تفاوت نیست ولی بالاخره تا به زبان نیاید و تا این احساس با کلمات به گوش معشوقه نرسد چطور میشود اطمینان کرد ؟ رضا ناخود آگاه نگاه مشتاق مریم را حس کرده بود ولی این را به حساب عشقی میگذاشت که خودش به او داشت وتارو پود خودش را میسوزاند . از خودش خجالت میکشید یک عمر ادعای مردانگی و پاکی کرده بود که الحق هم سزاوارش بود او این خصوصیات را سرلوحه ی تمام اعمال و کردارش کرده بود حالا نمیدانست این آتش از کجا پیدا شد که اینگونه دارد خانمانش را به باد میدهد چه بسا شبها که بر شیطان لعنت میفرستاد . فکر میکرد که اوست میخواهد از راه بدرش کند . بی آنکه خودش متوجه شود کم کم داشت نسبت به مرضی ودردهایش بی تفاوت میشد و اینهم شده بود بار گناهی که بر دوشش سنگینی میکرد در ظاهر ازهیچ کاری برای همسرش کوتاهی نمیکرد بطویکه همیشه تاج خانم مادر مرضی و مریم همه جا از اینهمه فدارکاری و کمک رضا صحبت میکرد . همیشه رضا از چشمان بی رمق و مریض مرضی نور تشکر و لطف را میدید او خود را سرباری بر زندگی رضا میدید . ولی چاره این نداشت قربانعلی از هیچ چیز برای مرضی کوتاهی نمیکرد . بهترین طبیبهائی که برایش مقدور بود برای درمان دخترش بسیج کرده بود و دلبسته بود به اینکه میگفتند فقط چون چند بار پشت سرهم سقط جنین کرده به این روز افتاده زمان که بگذرد صد در صد حالش خوب خواهد شد هرچه مرضیه رو به قهقرا میرفت مریم مثل گل هر روز با طراوت تر و زیباتر میشد و این به چشم همه میامد . بعد از آن روز که مریم عشقش را به رضا ابراز کرده بود دیگر رضا هم آن همه در پنهان کردن احساسش نسبت به مریم سعی نمیکرد
زنی ایرانی هستم . با نام ایرانی گیتی . 
