خط خطیهای سرنوشت (فصل چهل و دوم تاپنجاه وچهارم)
فصل چهل و دوم
چندروزی کافی بودتااین عاشق ومعشوق بی پرواهرچه دردل داشتندابرازکنندعشقی که هیچکدام امیدی به عاقبت خوشش نداشتند . صد البته که این عشق راه خودش را میرفت . چشمهای مشتاق مریم هرآنچه را که در دلش میگذشت بی پرده به رضا میگفت و رضا هم با دلداریهایش که بوی عشق میداد مریم را به عشق رضا آگاه میکرد. زمان مثل برق و باد میگذشت و برای مریم و رضا عقربه های ساعت بدنبال هم میدویدند . اما از آنجا که انسان از سرنوشت خود بی خبر است در بعضی مواقع اتفاقهائی می افتد که میتوان آن را دست سرنوشت دانست .در زندگی پر از نشیب و فراز این دو عاشق هم چنین رخدادادی به وقوع پیویست.روز خواستگاری رسمی مریم که از قبل تدارک دیده شده بود بعلت اغتشاشی که بوسیله ی گروه راهزانان و شیرمردان درخارج شهر شده بود و در این نوع درگیریها پای اول هم قربانعلی بود به تعویق افتاد . همه در شور و التهاب و و حشت به سر میبردند . گروه راهزانان بعلت پیشروی گروه شیرمردان مدتی بود که گوش خوابانده بودند وشب گذشته با تجدید قوا و توانی نو حمله را آغاز کرده بودند .این خبر به گوش قربانعلی که رسیده بودبالطبع نمیتوانست آنه رانادیده گرفته وبه فکر خودش و خانواده و مریم و خواستگاریش باشد یکی از عواملی که باعث شده بود دختر مثل گلش را به پسر محمد لو بدهد کمکی بود که میدانست در اثر این وصلت میتوانداز محمد لو بگیرد درست است که پدر ابوالفضل همیشه دنباله رو قربانعلی بود ولی با این ازدواج در حقیقت پشت گروه به کوه میرسید . و به نظر قربانعلی فدا کردن دخترش در حالیکه خیلیها از جوانهایشان را در این راه گذشته بودند کاردشواری نبود . به دلیل اینکه چند ماهی بود که خبری از درگیری نبودبالطبع مردم هم گویا کم کم داشتند به روال زندگی عادی خود میرسیدند و در حقیقت از یاد برده بودند که خطر پشت گوششان است و از کارهائی که راهزنان در شرف انجامش بودند خبری نداشتند . بهمین جهت قربانعلی و خانواده اش هم از این تفکرات برکنار نبودند . اما همیشه اتفاق در اینطور مواقع خبر نمیکند . آنشب زندگی دگرگون شد و ناگهان انگار آوار به سر مردم شهر وارد شده بود آنها به خیال خودشان راهزانان ضعیف شده بودند ولی از دیشب ورق برگشته بود معمولا قبل از شورش گروه راهزنان و حضورشان درشهر کشت و کشتاری بود که در اطراف شهر بین آنها و گروه جوانمردان می شد شب قبل چهار نفر از جوانمردان یا به قولی شیر مردان و یک نفر از گروه راهزنان در درگیری کشته شده بودن و اگر قربانعلی هرچه زودتردست به کار نمیشد چه بسا که راهزنان به شهر میریختند و آنوقت بود که فاجعه ای به پا میشد که صد البته اینگونه درگیریها در ذهن و خاطر مردم ماندگار بود و کاملا همه میدانستند که چقدر دردناک است گذشته چون از کشته شدن بسیاری از بیگناهان اعم از زن و مرد و کوچک و بزرگ ، چه گروگانهائی که گرفته نمیشد و چه غارتهائی که اتفاق نمی افتاد چون اکثر افراد وابسته به گروه راهزنان از افراد همان منطقه بودند وقتی حمله میکردند همه خبر از تمام خانواده ها تقریبا داشتند چه خانواده هائیکه زن و دختر جوان داشتند و چه خانواده هائیکه از ثروت و مکنت برخورد ار بودند و این باعث میشد که آنها دزد با چراغ باشند . خبر کشته شدن جوانمردان مثل بمب در شهر پیچید و ولوله ای شروع شد کسی را یارای خارج شدن از شهر نبود . همه برای پنهان کردن مایملکشان و هر آنچه که میدانستند ممکن است آسیب پذیر باشد دست به کار شدند . خصوصا با پنهان کردن نوامیسشان که همانا از نظر راهزنان بهترین و با ارزشترین چیزی بود که میتوانستند به دست بیاورند ومردم هم به این امرکاملا آگاهی داشتند در این میان دل زنها و دخترها درسینه مثل کبوتر می تبپید همه شان با دلی نگران چشم به آینده ای نامعلوم دوخته بودند . بهترین راهی که قربانعلی در جلویش بود این بود که سرگردگان را جمع کند و فرمان بسیج بدهد که صد البته اولین کسیکه در این درگیریها جلوی همه بود رضا بود . رضا مجبور بود مرضی را به همان حال بگذارد و راه بیابان و درگیریها را انتخاب کند . روزیکه رضا بنا به تصمیم قربانعلی عزم سفر کرد بیشتر از همه مریم آتش به جان بود . ولی چون قربانعلی خودش هم در این حمله جلوی همه سینه سپر کرده بود همه حال و روز مریم را که نتوانتسته بود از چشم تیز بین خیلیها پنهان کند دیده شده بود به حساب رفتن پدرش میگذاشتند در حالیکه او دلش جای دیگری بود قربانعلی به همه گفته بود تا تکلیف گروه راهزنان را این بار معلوم نکند به شهر بر نخواهد گشت ولی رضا به خاطر مرضی مجبور بود تقریبا به شهر آمدو رفت داشته باشد و همین شد راه نجاتی برای مریم . هرباررضا به شهر می آمد مریم سرازپا نمیشناخت تقریبا توی خانه مرضی ماندگار بود این رفتار مریم از چشم تنها کسیکه دور نمیماند مرضی بود . مریم آنقدر به خواهرش وابسته بود که مرضی بیش از حد توجه مریم را به خودش عجیب نمیدید ولی هرچه باشد فقط یک زن میتواند احساس کند که در اطراف شوهرش چه میگذرد حتی اگر مثل مرضی بهوش و حال هم نباشد . مرضی نه تنها همه بلکه خودش هم امیدی نداشت . میدانست که رفتنی هست هرلحظه حالش وخیمتر میشد ولی توجهی که مریم از او میکرد همه را به تحسین واداشته بود. میگفتند اگر مریم نبود تا حالا مرضی از دست رفته بود . مریم حس میکرد وقتی به مرضی میرسد رضا خوشحال میشود حس رضایتی که رضا از مهربانی مریم به مرضی داشت کاملا مشهود بود بطوریکه چندین بار تاج خانم گفته بود با آنکه من مادر مرضی هستم نمیتوانم مثل مریم برای دخترم مثمر ثمر باشم . در نبود رضا مرضی هرگز احساس دلتنگی نمیکرد . شاید که ته دلش هم خوشحال بود و شاید هم که او از عشق بین مریم رضا هرچند مخفیانه و دور از چشم همه بود برای مرضی کاملا قابل لمس بود . مرضی رضا را از جان ودل دوست داشت . توجهی که در این شرایط از طرف او میدید شاید برایش بسیار ارزش داشت . همیشه میگفت نفس رضا که به من میخورد انگار خون در رگهایم جریان پیدا میکند . بیچاره رضا که.......شهر در جنب و جوش بود .مریم حالا دیگر به راحتی با رضا پنهان از چشم دیگران در باره زندگیش و وحشت از آینده ای که داشت حرف میزد ولی راه چاره ایکه اغلب به خاطرش میرسید و با رضا درمیان میگذاشت راهی نبود که مورد تائید رضای سردو گرم چشیده باشد . دیگراوآن پسر چشم و گوش بسته ی بی دست و پا نبود که دل به هیچ و پوچ و یا خیالبافی بدهد . ضمنا حالا برای خودش از هر نظر کسی شده بود قربانعلی خانه و خانواده اش و تمام زندگیش را در نبودش باوسپرده بود . برای همین در مواقعی که غیبت داشت همه رضا را در همه ی موارد جانشین خان میدیدند . و احترامی را که به خان میگذاشتند به رضا هم ابراز میکردند . یکی از اتفاقاتی که در این آمد و شدها افتاد این بود که چند بار ابوالفضل را دید. صد البته که آنقدر او را حقیر میدید که حتی به سلام و احوالپرسی هم با او هم صحبت نمیشد .اما در درونش غوغا میشد هربار او را با آن قیافه و حال و روز نزار میدید بیشتر از آنکه دلش به حال او بسوزد دلش برای مریم میسوخت . چطور میشود دسته گلی که دل رضا را برده در کنار چنین فردی بعنوان عروس محمدلو پذیرفته شود . دو عروس محمدلو داشت که هردو از خانواده های سرشناسی بودند یکی ازدواج کرده و دیگری در شرف ازداج بود پسرانش هم یکی از دیگری برازنده تر بودند بیچاره مریم که باید چنین سرنوشتی داشته باشد . هنوز یک هفته از غیبت قربانعل نگذشته بود که تاج خانم به رضا گفت .رضا جان خوبست به قربانعلی بگوئی خانلو ( یعنی همان محمدلو که گاهی خانلو و گاهی محمد خان گفته میشد ) پیغام فرستاده که مامنتظر حمله راهزنان نشویم بهتر است اگر میشود قراری بگذار تا حرفهای اولیه را راجع به ازدواج مریم و ابوالفضل بزنیم . راستش پسرم دل نگران است . اگر هرچه زودتر این کار را بکنیم هم خیال ما راحت میشود و هم خیال شما اگر میشود به قربانعلی خبر را بده و جوابش را هم برای من بیاود که چه باید بگویم .فصل چهل و سوم
حرفهای تاج خانم دل رضا را به آشوب کشید وآمد به سرش از آنچه که میترسید . به تاج خانم گفت مریم خانم میداند؟ تاجی گفت بله به او هم گفتم . رضا جان از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان کاش من مریم را نزائیده بودم که چنین سرنوشتی داشته باشد دلم خون است میدانم مریم هرگز سر سفره ی عقد این پسرک نخواهد نشست . خودش به من گفته . رضا پرسید یعنی چه ؟ سرسفره عقدابوالفضل نمی نشینم ؟ تاج خانم گفت آقارضا روز را میشوداز چشم کسی پنهان کرد؟ مگر مریم خودش را نمیبیند ؟مگر ابوالفضل را نمی بیند ؟ بخدا از وقتی یکی دونفر از اطرافیان شنیدند خودم به چشمم دیدم که چطورازاین خبروارفتند. وعلنی گفتند مگر از جان دختران سیر شده اید؟ حتی یک از همینها دهانش را باز کرد و گفت اگر مریم دختر من بود حاضر بودم بمیرد و زن ابوالفضل نشود . مگر شما مادر و پدر نیستید چطور دلتان میاید . بیچاره دختر او چه میگوید ؟ آخر والله ما که زن هستیم نمیشود پنهان کرد که کنار چنین فردی هرلحظه انسان مرگ را تجربه میکند . بخدا قیافه اش به حیوانی نحیف بیشتر شباهت دارد تا انسان بدبختی مریم اینست که بین اینهمه دختر حالا خانلو چشمش او را گرفته .البته خیلی هم بیراه نیست خانلو گشته گشته این دُّر گرانبها را پیداکرده لابدمیداندچه میکند.راستش رضا جان حرفهای اطرافیان بیشتردلم راخون میکند.خیال میکنندمن نمیدانم ولی چه کنم که دستم زیرباراست وتوانی ندارم تا جگر گوشه ام را نجات دهم راست میگویند مرگ یکباراست ولی زندگی بااین اعجوبه هرلحظه اش مرگ است . ضمنا خود مریم هم از این و آن این حرفها را شنیده . تنها کسی که این داستان به گوشش نرسیده به گمانم خود قربانعلی باشد که درحقیقت کسی حتی من جرات نداریم به اوحرفی دراین رابطه بزنیم او مرد خوب و پدر مهربانیست ولی حالا پای منافع نه خودش که یک شهرومردم که وسط میاید اوجان خودش راهم حاضر است در طبق اخلاص بگذارد . چه رسد به بچه اش یادت هست روزیکه میخواست مرضیه را به تو بدهد گفتند اینهمه پسر از رده های بالا هستند که آنروزها البته مرضیه هم بر و روئی مثل مریم که نه ولی خوب بد نبود داشت ولی او ترا ترجیح داد چون میدانست که میتواند به تو تکیه کند . البته در مورد تو درست فکر کرده بود و بعد هم همه قبول کردند که کار بجائی کرده ولی در مورد مریم حتی دشمنان ما هم دلشان به حال مریم من میسوزد . بخدا دلم پر خونه است ولی راهی ندارم از همه این حرفها گذشته من با تو درد دل کردم حس کردم شاید تو بتوانی این درد مریم را و این بلائی که خواسته ناخواسته دارد سر جگر گوشه اش میاورد را به او تذکر بدهی گو اینکه چشمم آب نمیخورد . ولی انسان وقتی ناچار است به هر وسیله ای متوسل میشود من خواب ندارم به صورت مریم که نگاه میکنم دلم ریش میشود بچه هام این روزها رنگ به رو ندارد بسرعت دارد از شکل و قیافه هم می افتد . انگار دارند او را به مسلخ میبرند . وقتی من که مادرم اینطور دارم آتش میگیرم خدا به داد این نو جوان برسد کور که نیست میبیند از او پائینتر ها بخت و اقبالی بهتر ازاو نصیبشان شده راستش آنقدر این درد واضح و آشکار است که من حتی نمیتوانم به او کمی دلداری بدهم یعنی به خودم اجازه نمیدهم وقتی خودم را جای مریم میگذارم میبینم بی انصافی است اگر به او بگویم مسئله ی بزرگی نیست یا بگویم بقول قربانعلی خوب عادت میکند و مهر ابوالفضل به دلش می افتد آخر مهر انی عجوزه به دل کی می افتد ؟ حالا از تو میپرسم میتوانی تو این حرفهای مرا به گوش قربانعلی برسانی؟ .رضا در حالیکه از درون داشت از هم میپاشید و سعی میکرد که از ظاهرش تاج خانم چیزی نفهمد و یا احساس نکند که رضا نظری به مریم دارد . گفت مادر من ممکن است نتوانم در هر رفت و آمدپدر را ببینم ولی قول میدهم به محض دیدنش اگر فرصت مناسبی گیرم بیاید حتما این خبر را به او بدهم ضمنا شما هم سعی کنید تا میتوانید آنها را معطل کنید چون معلوم نیست این غائله تا کی ادامه داشته باشد . شاید من یکی از قربانیان باشم و یا شاید اتفاقهائی بیقتد که اصلا قابل پیش بینی نیست . پس شما هم ناراحت نباشید یک سیب را بالا می اندازید هزار تا چرخ میخودر تا به زمین برسد . خدا را که دیده ؟شاید خودش راهی پیش پای شما بگذارد . تاج خانم در حالیکه چشمانش پر از اشک بود با دستی مهربان بر شانه رضا زد گفت کاش این ابوالفضل را میبردند شاید تیر غیب میخورد و همه راحت میشدیم. این حرف آخراو باعث شد خنده ای لبان رضا را از هم باز کند.مریم با اظهارعشقش به رضا آنچنان جرات و جسارتی پیدا کرده بود که احساس میکرد بالاخره روزی رضا را در مقابل خودش و عشقش به زانو درخواهد آورد.اوتظاهر نمیکرد از جانش رضا را بیشتر دوست داشت گو اینکه این روزها وقتی حال و روز مرضی رامیدید وحس میکردچه زندگی ملالت باری رارضا تحمل میکند بیش از آنکه عشق او را ترغیب کند حال و روز رضا از این زندگی مشترک به اوجرات فکرکردن به این عشق را میداد . دیگر مریم دلخوشی جز رضا نداشت . احساس میکرد تنها و تنها کسیکه میتواند به اوکمک کند رضاست .مادرش که در مقابل قربانعلی هیچ قدرتی نداشت . تاج خانم بیشتر از آنکه همسر پدرش باشد یک کنیز دست به سینه بودمثل تمامی زنهای اطرافشان.دلش خون بودسعی میکرد کمتر به این مسئله فکر کند هنوز مادر به او نگفته بود که به زودی باید سرسفره عقدبا ابوالفضل بنشیند.ولی میدانست این مسئله دیروزود داردولی سوخت وسوزندارد.لذا تنها راهی که به نظرش میرسید این بود که رفت و آمدش را به خانه رضا و مرضی به بهانه ی کمک به خواهرش و کمک به مادرش در پرستاری بیشتر زیاد کند . آمد و شدهای بیشتر مریم باعث نزدیکتر شدن او به رضا شد نگاههای ملتمسانه ی مریم داشت رضا را از پای در میاورد . وقتی مادر مریم اصرارخانواده ی محمدلو راشنید وبه رضا هم این خبررارساند که آنها سعی دارند هرچه زودتر این برنامه را به یک سرانجامی برسانند کم کم رضا به این فکر افتادکه این سیب سرخ ازباغ قربانعلی باید نصیب او بشود . یک عمر خواسته ناخواسته به هرچه دیگران ازاوخواستند چشم بسته فرمانبری کرده بود واین باعث شده بود حالا که دیگر سنی ازاو گذشته بود و تجربه های زیادی اندوخته بود خود رااز قید وبند هارها کند او خسته وعاشق شده بودحالا برای اولین بار میخواست خودش رشته ی زندگیش را به دست بگیرد. راههای زیادی به ذهنش خطورکرده بود. تمام شبها وحتی روزش به این فکربودکه چطورو چگونه میتواند به وصال معشوقش برسد .ولی آنچنان این کلاف بهم پیچیده شده بود که رضا همیشه در آخر تفکراتش به یک نه بزرگ بر میخورد . او یک انسان به تمام معنی پاک بود .و اولین خواسته اش این بودکه هرگزکاری نکند که کسی رابه خاطر دلش به مخاطره و چه بسا به آبرو ریزی بیندازد. هر اقدام او ممکن بود عواقبی در بر داشته باشد که تا آخرعمردامنگیرش بشود.او میخواست راهی را انتخاب کند که در وحله ی اول مریم را نجات دهد حتی به قیمت اینکه خودش از تمام آرزوهایش بگذرد.رضا در طول زندگیش عادت کرده بود که از خواسته هایش به راحتی چشم بپوشدخصوصا حالاکه دیگرمریم را احساس میکرد باندازه ی جانش دوست دارد. بیشتر از آنکه بخواهد خود به وصال معشوقه برسدتمام افکارش دور این محور بود که چگونه میتواند مریم را از این ورطه ی هولناک نجات دهد . و این تصمیمی سخت بود که رضا را روز و شب آزار میدادفصل چهل و چهارم
احساس مریم را فقط رضا میدانست . وقتی او با نگاهش از رضا میپرسید که " رضا فکری برای رهائیم کرده ای ؟ میتوانی مرا از این ورطه ای که دچارش هستم نجات دهی؟ رضا من به امید تو هستم . دستم را بگیر . رضا دارم دق میکنم رضا.رضا."و رضا دیوانه وار مانده بود که در جواب این نگاههای گویای مریم که اکنون صاحب تمام وجود او شده چه باید بگوید ؟ این درد داشت رضا را از پا می انداخت . نه حریف دلش بود و نه میتوانست مشکل مریم را حل کند . دستش بهیچ جا بند نبود فقط فکرش شب و روز در گیر بود که آنهم همیشه در پیداکردن راه مستاصل بود . فقط تنها کاریکه میکرد این بود که با همان نگاه عاشقانه مریم را نگاه میکرد بی آنکه به او امیدی بدهد و اینگونه نیازها داشت روزگار رضا و مریم را سیاه میکرد . مرضی همچنان در گیر دردهائی بود که به جانش افتاده بود . تاج خانم که دیگر داشت از پای در می آمد . قربانعلی درکوه و کمر معلوم نبود به چه سرنوشتی دچار شده یا خواهد شد . مریم که با این خواستگار بیشتر از همه شده بود بلای جانش اینها تیغی بود که در گلوی مادر بیچاره فرو رفته بود خلاصه اینکه زندگی خوب و آرام قربانعلی به یک دریائی طوفانی دچار شده بود .از هر طرف که نگاه میکردی انگار در حال فرو ریختن بود . مرگ قریب الوقوع مرضی . عروس بخانه ی بخت نرفته قصد خودکشی داشت رضا درگیر و مستاصل و قربانعلی نادانسته داشت سنگی را به چاه می انداخت که هیچ عاقلی سرازکارش در نمی آورد . و تاج خانم که دیگر از همه آشفته تر مینمود . روز و شب این خانواده که روزگاری مظهر شادمانی بودند به یک دوزخ تبدیل شده بود خبردرگیری راهزنان باجوانمردان دو باره اوج گرفته بودووضع شهررا بهم ریخته ترکرده بود.همه صحبت ازیک حمله قریب الوقوع وسخت به شهررا میکردندودیری نپائیدکه این انتظاربه پایان رسید وآتشی که همه ازآن وحشت داشتندسراسرشهررابوحشت انداخت .آنشب رضا داشت باروبنه خودش و وسایلی را که باید به قربانعلی برای گروه میرساند جمع میکردکه صدای تیرهای ممتد ی که مثل رگباربودرا شنید این صدا کاملا برای رضا آشنا بود . وبه او این هوشدار را داد که باید از این سفر بگذرد در این حال و هوا حفظ و حراست ازخانه و زندگیش برای اواهمیت بیشتری داشت . ولی رضا بجای اینکه این فکر را بکند احساس کرد موقعیت برای نقشه ای که مدتها او را به خود مشغول کرده بود بسیار مناسب است او در این مدت بدون آنکه به زمان اجرای نقشه فکری کرده باشد تمام جوانب کاریکه در فکرش بود را طراحی کرده بود پس برای اجرای این کار که احساس میکرد اگر کوتاهی کند بهترین فرصت را از دست داده دست به کار شد .مریم مدتی بود که تقریبا ساکن خانه رضا شده بود چون هم میخواست از خواهرش پرستاری کند و هم در نبود رضا او تنها نباشد ضمنا هروقت رضا به شهر و به سر خانه و زندگیش میامد مریم به این بهانه کنار رضا باشد . رضا شب و روزش را عشق مریم پر کرده بود چند روزی هم بود که فکری بسیار عجیب رضا را به خود مشغول کرده بود . ولی این تصمیمی نبود که رضا به تنهائی بتواند آن را عملی کند . تا حال درزندگیش چنین افکاری به سرش نزده بود امان از عشق آنهم عشقی چنین شورانگیز و غیر متعارف . معمولا وقتی سر راه عشاق مانع هائی وجود داشته باشد انگار که عمق این خواسته و شیفتگی بیشتر و بیشتر میشود و این بلائی بود که به سر عشق رضا و مریم آمده بود این عشق داشت دودمان رضای بیچاره را به باد میداد . هزاران بار با خودش فکر کرده بود چرا باید در چنین زمانی من مریم را ببینم . چرا باید مرضی به این حال و روز بیفتد. چرا خداوند هرچه زیبائی بود را در وجود مریم خلاصه کرده و آن را به رخ رضا بکشد . چرا ابوالفضل و چرا و چرا و هزاران چرای لاینحل دیگر.
چند بار مریم گفته بود رضا تو توانائی آن را داری کاری بکنی که هردو ماخوشبخت شویم . ببین مرضی که بودن و نبودن تو در حال حاضرخیلی برایش فرق نمیکند . دلم میسوزد که این حرف را میزنم بارها از مادرم شنیده ام که میگفت من دلم به حال رضا میسوزد . خیری از جوانیش نمیبیند . مرضی هم که دیگر زنی نمیتواند باشد که رضا امید به آینده داشته باشد .این حرفهای مادرم به نظر منهم کاملا منصفانه است چه بسا که خود مرضی هم به این نتیجه رسیده باشد چون چندین بار در لفافه به من و مادر گفته بود بیچاره رضا خیری از زندگی ندید الان هم هیچ امیدی به آینده ندارد نمیدانم دلم برای او بسوزد یا برای خودم . همیشه مرضی میگوید که شاید یک معجزه اتفاق بیفتد خدا را که دیده؟ انقدر رضا خوب است که ممکن است خداوند از دریچه ی غیبش زندگی ما را نجات دهد .این حرفها را مرضی از سر دلتنگی نمیزند واقعا شرایط را درک میکند پس تو رضا در این میان هیچ کمکی به مرضی نمیکنی فقط خودت و مرا داری رنج میدهی. رضا برعکس مریم بود . دست و بالش بسته بود . تعهداتی داشت که مریم از درکش عاجز بود مریم دختری آزاد بود ولی رضا نمیتوانست به راحتی از مرضی ، از حال و روز تاج خانم اگر کاری پرخطر بکند و از جواب به محبتهای قربانعلی به راحتی گذر کند . هر انسانی بالاخره در درون خودش افکاری دارد . رضا از آن مردانی بود که نمیتوانست برای خواسته ی دلش پا روی مردی و مردانگی که رکن اصلی ذهنیتش بود بگذارد . نمیتوانست برود و به پشت سرش نگاه نکند رضا برای اینکه به مریم حالی کند که هرکاری را نمیتواند بکند به او گفته بود تو توانائی آن را داری که قید همه چیز را بزنی شرایط تو با من فرق میکند من تعهداتی دارم که پشت پا زدن به آنها در قدرت و توان من نیست . برای تو این عشق همه چیز توست باعث میشود از گردابی که وحشت افتادن در آن را داری نجاتت دهد وصد البته من به تو حق میدهم . من پیش از آنکه به عشقم به تو فکر کنم به آینده تو بعنوان یک انسان نگاه میکنم و دلم برایت میسوزد . نمیدانم تاج خانم بیچاره و قربانعلی چه گناهی کرده بودند که دارند اینطور خداوند به آنها جزا میدهد . ولی این مردانگی نیست که من اینها را در چنین اوضاعی رها کنم تازه یک درد هم من به دردهایشان اضافه کنم . تو هرجور میخواهی فکر کن من دارم به راه حلی فکر میکنم که در درجه اول جواب سئوالهای خودم را پیدا کنم . نکند امروز قدمی بردارم و بعدها مجبور شوم سالها و سالها در آتش پشیمانی بسوزم و دستم به جائی بند نشود . من چند بار تصمیماتی در زندگیم گرفتم که بسیار هم مهم بود ولی در تمام آن ها قصد اولم این بود که نمک کسی را که خوردم نمکدانشان را نشکنم اگر من بی گدار به آب بزنم جواب جوانمردی را که قربانعلی در حق من کرده چطور بدهم ؟ تو باید به حال و روز من با توجه به این مشکلات درک کنم . مریم بارها در این مدت از رضا کم و بیش این حرفها را شنیده بود . برایش خیلی تازگی نداشت او رضا را خوب میشناخت میدانست که این حرفها بیراه نیست . رضا واقعا به این مسائل پای بندی دارد ولی جوابش بدون یک لحظه تردید این بود که اگر تو بخواهی و من با تو باشم جهنم هم می آیم . زیرا اگر جهنم با تو باشم بهتر است تا اینجا باشم زنده باشم و مجبور باشم با ابوالفضل زیر یک سقف زندگی کنم .این حرفهای مریم رضا را ضمن دگرگون کردن و در ضمیر ناخود آگاهش مجوزی میشد برای آنچه نباید بکند و وادار میشد ولی در ظاهر هیچ دلگرمی به مریم نمیداد . میترسید این دختر که اکنون در بدترین وضع است او را آنچنان درگرفتن تصمیمی که در سرش بود مصمم تر کند که چشم و گوش بسته دست به کاری بزند که جز شرمساری برایش به بار نیاورد . او هرگز نتوانسته بود مستقیما به چشمان مریم نگاه کند . دیوانه ی او بود و دلباخته . ولی خودش را ملزم به این میکرد که جوابگوی خانواده ی قربانعلی باشد . اگر کاری کند که قربانعلی سیاهروزتر از این که هست بشود و رضا هم موجب این اتفاقات باشد چگونه میتواند خود را از شماتت وجدانش آسوده کند. آن روز باز هم مریم را به صبوری دعوت کرد . به او اطمینان داد هر تصمیمی که بگیرد سر لوحه ی آن اینست که او را از چنگال ابوالفضل نجات دهد حال که در این ماجرا خودش هم به عشقش برسد و یا نرسد . رضا میدانست که میتواند از خودش بگذرد چنانچه در مورد منیر از این امتحان سرافراز بیرون آمده بودفصل چهل و پنجمچه شبها و روزها حتی در میان درگیریها در کنار قربانعلی تمام ذهن رضا در اطراف این مسئله میگشت که چگونه این عشق را به سرانجام برساند . بطوریکه آلوده ی گناهی نشود . رضا آدم بسیار متدینی بود با تمام عشقی که سلول سلولش را در برگرفته بود حتی در تمام زمانهائی که با مریم تنها بود کوچکترین کاری که گناهی بر آن نام نهاد را انجام نداده بود . همیشه خودش را از شر شیطان حفظ کرده بود ولی وقتی پای ابوالفضل به میان آمد داشت این رشته ی طهارت در رضا هر روز نازک و نازکتر میشد . و این افکار و احساسات داشت از درون مثل خوره رضا را میخورد او هرگز نمیخواست دست از پا خطا کند شاید ناخود آگاه به امید روزی بود که خیلی هم دور به نظرش نمیرسد وقتی پای مرضی که از میان برداشته شد این گره به خودی خود باز شود . ولی عمر دست خدا بود . خداوند کسی را اینگونه به عشق و دلدادگی مبتلا نکند که فردی مثل رضا هم در مقابل قدرتش تاب و تحمل نداشته باشد .این زندگی رضا بود تا آنشب که بلوا به پا شد رضا که درپی فرصتی برای انجام نقشه ای که مدتها در ذهنش آنرا بالا و پائین کرده بود میگشت با این صداها که کاملا معلوم بود قضیه از چه قرار است . بستن وسایلی را که برای رفتن به نزد قربانعلی داشت جمع میکرد را رها کرد و خود را به مریم رساند و به او گفت به بهانه ی رسیدن به کارهای شخصی از مادرت تقاضا کن چند روزی او به تنهائی پرستاری مرضی را در خانه ما بعهده بگیرد.و تا من اینجا هستم به خانه خودتان برو هرآنچه را که برای یک سفر کوتاه لازم داری را در یک بقچه که حملش برایت آسان باشد جمع کن ونزدیکیهای غروب پیراهنی از خودت را در چاه خانه تان بینداز و یک لنگه کفش را هم در کنار چاه و لنگه دیگر آنراهم درچاه بینداز..سرو کله ات را جوری که شناخته نشوی بپوشان تا اوایل غروب صبر کن همه که تقریبا به خانه هایشان رفتند و کوچه و بازار هم خلوت شد ما از این بهمریختگی استفاده کنیم . خودت میدانی وقتی این اراذل به شهر حمله میکنند چه اوضاعی میشود خصوصا الان که راهزنان با تجهیزاتی بسیار کامل که خبرش به ما رسیده میخواهند به شهرحمله کنند فاصله شان هم زیاد نیست بسیار حدس میزنم که امشب این حمله آغاز شود . پس تو درست به حرفهایم توجه کن من فکری کرده ام اگر خدا با ما همراهی کند کارها درست میشود فقط دقت کن که مو به مو کارهائی را که میگویم انجام دهی . با این سر و وضع در قسمت شمالی گندمزار نزدیک خانه اله قلی یک دیوار بلند هست بیامنهم آنجا هستم اگر نبودم همانجا منتظرم بمان .دستورات رضا را مریم مثل آیه های قران به ذهنش سپرد . دست و پایش میلرزید و دلش از آنهم بیشتر . نمیتوانست به چشمان رضا نگاه کند . رضا هم خودش حال بهتری نداشت . ولی میترسید اگر این زمان را ازدست بدهد تمام هستی اش را با آن ازدست داده واز بهترین فرصت را هم نتوانسته استفاده کند . شاید ماهها بود که صدها نقشه کشیده بود و موفق نشده بود الان این اوضاع پیش آمده به او کمک کرده بود . خودش هم دل توی دلش نبود نمیدانست که این نقشه ای را که ریخته بالاخره به سرانجام میرسد یا نه . ولی بهر حال چاره ای دیگر برایش نمانده بود . فکرهائی پشت این تصمیم گرفته بود که نمیخواست به مریم بگوید .رضا مرد دنیا دیده ای شده بود میتوانست در اینگونه موارد پیش بینیهای لازم را بکند . بخودش اطمینان داشت ولی با همه ی اینها کاملا دور و بر این موضوع به همه ی احتمالات فکر کرده بود . همانطور که رضا به مریم گفته بود در این زمان همه اهالی شهردر گیر بودند . وحشت بر دل همه مستولی شده بود کمتر کسی جرات فکر کردن به مسائل دیگران را داشت . حرفهای رضا که تمام شد و مطمئن شد که مریم گوش به فرمانش دارد به سراغ مرضی رفت . احساس کرد حال مرضی کمی بهتر شده . ته دلش خوشحال بود . دستی به سرو روی او کشید و به او گفت من به مریم گفتم به مادرت بگوید چند روزی که من در سفر هستم کنارت باشد میخواهم دلم و حواسم اینجا نباشد میدانی که مجبورم بروم هرچه نباشد مادرت بهتر از هرکس دیگری میتواند برای دردهایت التیام باشد . حالا که تو حالت رو به بهبودیست دل مادرت هم درکنار تو راحت است حرفهای رضا برای مرضی مثل هوائی بود که به روح و جسمش نیرو میدهد دستهای مردانه ی رضا را در دستش گرفته بود چشمانش را برق تشکر پر کرده بود . اونمیدانست چطور باید از رضا که اینگونه دارد عمرش را به پای او هدر میدهد تشکر کند. در حالیکه سرش را به روی شانه ی رضا میگذاشت گفت . باشد هرچه تو بگوئی . ولی رضا کی این درگیری های لعنتی تمام میشود ؟ حالا که حال من دارد کمی خوب میشود ببین چه اوضاعی امشب درست شده . پدر که نیست بیچاره مادرم تمام بارزندگی بر دوش اوست . عروسی مریم هم دارد تحت تاثیر این وقایع مرتبا به عقب می افتد. راستی رضا تو میدانی که مریم اصلا دوست ندارد که زن ابوالفضل بشود؟ رضا بی آنکه با حرف جواب مرضی را بدهد با اشاره سر حرف او را تائید کرد . رضا حتی از باز کردن دهانش وحشت داشت . نکند در این رابطه حرفی بزند که بعدها معلوم شود در اتفاقهائی که افتاده پای او هم در میان بوده .مرضی ادامه داد .خوب رضا جان مریم حق داردتوببین توی اطراف ما یک دختر به زیبائی مریم پیدا میشود؟ بخدا از سر خودخواهی نمیگم منکه زن هستم او رامیبینم حظ میکند .خدا هرچه هنر دردرگاهش بوده همه را برای مریم گذاشته . بعضی اوقات به او حسودی میکنم در این لحظه خنده ای تلخ لبهای مرضی را از هم گشود . در تمام این مدت دستهای رضا موهای مرضی را نوازش میکرد و مرضی در حالی بود که گویا میخواست با حرف زدن این زمان را هرچه طولانی تر کند . پس ادامه داد. حالا ببین باید این سیب سرخ نصیب کسی مثل ابوالفضل بشود بخدا این کلفت که ما در خانه داریم هم راضی با این نیست که با ابوالفضل زیر یک سقف برود چه رسد به دسته گلی مثل مریم ما .اگر قرار بود من زن او بشوم مرگ را ترجیح میدادم . دلم به حال مریم میسوزد . کسی هم حرفش را نمی فهمد . پدر که فکر منافع این مردم است و خیال میکند با این وصلت میتواند به این مردم کمک کند خوبست که قدر اینهمه فداکاریش را هم نمیدانند و از طرفی هم مادر هست که بیچاره او هم مثل من حرفش پیش پدر برو ندارد . خلاصه مرغ بدی روی سر مریم نشسته . فقط خدا به او کمک میتواند بکند . حرفهای مرضی تن رضا را از غصه و درد میلرزاند.رضا در جواب مرضی گفت خوب عزیزم پدرتان هم ناچار است من با تمام حرفهای تو موافق هستم ولی در این ماجرا تنها کسیکه به نظر من مقصر است محمدلو هست او که پسرش را میبیند کور که نیست مریم را هم میبیند خودش باید انصاف میداشت حالا دارد به زور پول و قدرتی که دارد اینگونه ظلم به این دختر میکند . انسان وقتی به اینجور آدمها نگاه میکند از انسان بود خودش بیزار میشود. مرضی گفت همه چیز که مال و ثروت و اسم و رسم نمیشود بقولی که ما میگوئیم گربه سر سفره ی انسان هم باید طوری باشد که بشودبه صورتش نگاه کرد آخر ابوالفضل مردیست که دختری به او تکیه کند؟آنهم دسته گلی مثل مریم ؟ من دیروز با مادر حسابی صحبت کردم و هرچه توانستم به او گفتم میدانی حرف مادر چه بود ؟ او گفت خوب پدرتان هم در این شرایط مجبور بود به خان محمد جواب مثبت بدهد . چه کند؟ حالا هم که می بینیم دروغ نمیگوید با راهزنها اینگونه درگیر شده و از این بگیر و ببند هم معلوم نبود اگر جواب رد به محمد میداد چه بلوائی به پا میشد . و صد البته اگر بین پدر و خان کدورت و نقاری پیش بیاید سرمردم بیچاره ببین چه میامد . کافی بود با جاسوسانی که راهزنها در بین ما دارند و این خبر را برای آنهامیبردند خوب دیگر خودت تا ته ماجرا را خوب میدانی . حالا همه این ها از بخت بد مریم ماست که باید در این شرایط گیر کند . چقدر خواستگاران خوبی داشت نه خودش راضی شد ومنهم فکر میکردم دیر نشده بگذاریم خودش تصمیم بگیردکاش به حرفهایش گوش نکرده بودیم الان سرخانه وزندگیش بود هرچه بود از این بخت نگونی که برایش پیش آمده بهتر بود . نشسته بود تا بهترینها بیایند نگو که خداوند چه سرنوشتی را برایش رقم زده بود . نمیدانم شاید کسی ما را و مریم را نفرین کرده که به این بلا دچار شدیم .بهر حال من از همه شما بیشتر دارم میسوزم و دم نمی زنم . مرضی انگار نمیخواست این مکالمه را تمام کند . رضا به او گفت خوب دیگر خودت را اینقدر اذیت نکن . در اینوقت مریم وارد اتاق شد . سینی غذای مرضی را اماده کرده بود . رضا با بی تفاوتی دستی هم بر سر مریم کشید و گفت مریم خانم از تو هم خیلی ممنونم که مواظب خواهرت هستی . انشاالله گره کارت را خداوند باز کند . ضمنا از این فکرهای احمقانه که به خواهرت زدی بیرون بیا و بعد ادامه داد تو خسته میشوی کاش من یک کسی را بگیرم که مواظب مرضی باشد . مرضی وسط حرف رضا دوید و گفتا نه رضا جان لازم نیست میگم مادرم چند روزی بیاید که کمک دست مریم باشد.گناه دارد عروس خانم هنوز سرخانه و زندگیش نرفته اینقدر خسته شود چهل و ششممریم اصلا از حرف مرضی خوشش نیامد . و بی آنکه جواب او را بدهد به کاری که داشت میکرد ادامه داد . مرضی نگاهی معنی دار به رضا کرد که یعنی ببین چقدر دلخور است و رضا هم عین همان نگاه را با مرضی رد و بدل کرد . حدود یکساعتی بهر شکلی بود رضا طاقت آورد و بعد در حالیکه مرضی را میبوسید از آنها خدا حافظی کرد . ضمنا به مرضی گفت یادت باشد که تو مریض هستی خیلی خودت را خسته نکن . بگذار من لااقل از طرف تو خیالم جمع باشد . خوشبختانه تا الان که مریم از تو مراقبت میکرد و از ببعد هم یا مریم یا مادرت کنارت هستند . که این خودش نعمت بزرگی هست . متوجه باش که من دارم میروم به یک جنگ نا برابر . حملات راهزنان این روزها خیلی زیاد شده .فقط خدا میتواند به ما کمک کند و شرشان از سرمان کم شود انگار نیروهائی تازه نفس به آنها اضافه شده پدرت و من تمام سعی و تلاشمان را می کنیم اگر دیر آمدم نگران نشود فقط و فقط کاری کن که من در آنجا دیگر به تو فکر نکنم . بعد رضا رو به مریم کرد و گفت توهم دیگر خسته شدی برو به مادرت بگو بیاید دو تائی بهتر میتوانید به مرضی کمک کنید مریم گفت . آقا رضا من امروز میروم خانه مان و به مادر میگویم بیاید راستش خیلی کارهای خانه و خودم روی دستم مانده . میروم دو سه روزی استراحت میکنم و بعد میام . شما هم خیالت جمع باشد . حرفهای مریم در حقیقت داشت به رضا حالی میکرد که برنامه را مو به مو دارد اجرا میکند . بعد از خدا حافظی رضا رفت و مریم و مرضی را تنها گذاشت . ساعتی از رفتن رضا نگذشته بود که مریم به خواهرش گفت من میروم و مادر را میفرستم که بیاید اینجا . تو هم الان دیگر کاری نداری کمی استراحت کنن تا او بیاید . با این توصیه مریم با خیال راحت مرضی را ترک کرد وقتی مریم به خانه رسید مادرش هنوز کارهای روزمره خانه را تمام نکرده بود مریم به او گفت بقیه کارها را بگذار من انجام میدهم فقط هرچه زودتر برو که مرضی تنها نباشد تاج خانم که در همه حال حواسش به بچه هایش بود در حالیکه دلش برای مرضی بسیار می سوخت از طرفی هم نمیخواست به مریم بیشتر از اینها فشار بیاید کمی مکث کرد ووقتی اصرار مریم را دید با دلخوری رو به مریم کرد و گفت نمیدانم چرا پدرتان برادرت را هم با خودش میبرد . راستش دل توی دلم نیست . ولی مگر کسی حریف قربانعلی میشود ؟ همه ی ما را دارد یکی یکی قربانی مردم میکند رضا را مرتبا به کارهای دشواری که معلوم نیست سرانجامش به کجا میرسد میفرستد میترسم توی این بیا و بروها سررضا بلائی بیاید اونوقت خدا میداند مرضی با این حال و روزی که دارد چه به سرش میاید . فکر این دختر مریض احوال را نمیکند اگر کمکی نمیکند لااقل بگذارد سایه شوهرش بالای سرش باشد . تنها پسرش را هم که داری میبینی آخر او هنوز بچه تر از آنست که به اینگونه درگیریها برود . اینهم از تو که وقتی به یاد آخر و عاقبتت می افتم دلم خون میشود خوب میدانم که فقط نظر قربانعلی اینست که محمدلو هوایش را در این درگیریها داشته باشد . خودش هم که دیگر معلوم است بخدا دل توی دلم نیست خواب و خوراک ندارم . ولی چه میشود کرد وقتی خیلی دلم میگیرد فقط از خدا میخواهم که لااقل کمی به دل قربانعلی خدا رحم بیاندازد . یعنی جز خدا هیچکس حریفش نیست . در تمام مدتی که مادر داشت برای دخترش درد دل میکرد تمام حواس مریم پی این بود که چگونه میتواند به حرفهائی که رضا زده و برنامه ریزی کرده عمل کند . اودختری بود که به قولی در سایه پرورش یافته بود مادر و پدرش نمیگذاشتند آب به دلش تکان بخورد حالا با این کارهائی که باید انجام دهد و به آینده ای که نمیداند چیست داشت فکر میکرد. مادرش که خیال میکرد مریم به ازدواج با ابوالفضل دارد فکر میکند و رنج میبرد رو کرد و گفت . دخترم خودت را آزار نده بهر حال چه میشود کرد ؟ در کف شیر نر خون خواره ای . غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟ . مریم که غرق در افکارش بود وگویا تازه متوجه حضور مادرش شده بود . گفت راست میگوئی ولی منهم بهر حال فکری باید برایم خودم بکنم . آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است . روزی میرسد که پدرم از این تکه ای که برای من بدبخت گرفته پشیمان میشود و اشک از چشمان مریم سرازیر شد . مادر سر دخترش را در بغل گرفت و او را بوسید و گفت مریم جان خدا بزرگ است . بخدا همین الان هم دل توی دلم نیست . ولی باشد میروم تا مرضی تنها نباشد . ولی اگر خبری از پدر و برادرت شد حتما مرا در جریان بگذار . برادر مریم سنی نداشت ولی در آنجا رسم بود که نو جوانان را هم در این گیرو دارها با خود میبردند . اولا به خاطر اینکه به چم و خم کار آشنا شوند و بعد اینکه چون قربانعلی سرکرده بود می بایست خودش و پسر و دامادش هم در راس این حملات باشند تا دیگر همشهریها همه و همه دلشان به حضور او گرم باشد و از طرفی دست به دست هم بدهند و از این سرکرده پیروی کنند. ولی دل تاج خانم که مادر بود این حرفها را درک نمیکرد
هنوز هوا گرگ و میش بود . دل توی دل مریم نبود . با آنکه سلول سلوش از ابوالفضل بیزار بود و تا حدی این نفرت در او پر بود که در حقیقت هم حاضر بود تن به مرگ بدهد ولی به خانه بختی که ابوالفضل در انتظارش است نرود و عشق رضا هم یک سر دیگر این ماجرا بود . ولی با تمام این اوصاف نمیدانست چه باید بکند . از این هم میترسید که این دلواپسی خللی در تصمیمش ایجاد کند شاید اگر پای رضا و انتظارش نبود منصرف میشد . ولی انگار خیلی دیر شده بود . با تمام این اوصاف نمیدانست چه باید بکند تصمیم سختی بود . مریم داشت به کاری دست میزد که خودش هم به آخر و عاقبت آن واقف نبود . فکر میکرد در یک تاریکی مطلق گیر افتاده است و دارد اقدام به کاری میکند که جز وحشت و نگرانی چیزی برای دلگرمی ندارد ولی بهر طرف که نگاه میکرد میدید این بهترین راه است ضمن اینکه آنقدر به رضاتکیه داشت و اعتمادش بی نهایت بود که میدانست رضا کاری نمیکند که در اطراف آنه فکر نکرده باشد . او رضا را تنها کسی میدانست که میتوانست در این برهه به او کمک کند . . پس در حالیکه داشت وسایلش را جمع میکرد خود را مطابق حرفی که مادرش زده بود به خدا سپرد .
هرچه داشت را دریک پارچه پیچید . همان پیراهنی را که به تن داشت و خواهر و مادرش به تنش دیده بودند را در آورد و طبق دستور رضا پیراهن را برد و با دستی لرزان در چاه را کنار زد و پیراهن را و قسمتی هم از لباسهای زیرش را به درون چاه انداخت و طبق سفارش رضا لنگه کفشش را هم یکی در داخل چاه و دیگری را کنار چاه انداخت. سرش را برد کنار چاه و نگاهی به انتهای چاه کرد . پیراهنش گیر کرده بود به سنگهای کنار چاه ولی لباسهای دیگر در انتهای چاه دیده میشد .
چاهی که مریم کنار آن ایستاده بود چاهی رونده بود . یعنی آب آن به چاههای دیگر وصل بود و در نهایت به بیابانهای کنار شهر میرسید . دهانه چنین چاههائی بسیار وسیع و آب در آنها به شدت جریان داشت . همین آب بود که با آن زندگی افراد میگذشت . در تمام خانه ها چاه بود فقط کسانی که وسعشان میرسید و خانه های بزرگ داشتندباید آنقدر چاه عمیقی حفر میکردند تا به آبی که در زیر زمین جریان داشت برسد . و این هزینه بسیار زیادی میخواست . چاهی که در منزل قربانعلی بود یکی از بزرگترین چاههای آن منطقه بود . بیشتر چاهها که در بعضی نقاط به آن ها قنات هم میگفتند در شرایط خاصی بنا شده بود . مثلا در عمق زمینها دالانهائی حفر میکردند و به طریق خاصی که دسترسی برای عموم راحت باشد . یعنی با عمقی که بوسیله ی پله هائی میشد به آنها دسترسی داشت حفر میکردن و حوضچه هائی درست میکردند که آب در حین عبور در آن حوضچه ها جمع میشد .البته طوری بود که آب از یکطرف به این حوضچه ها وارد میشد و از طرف دیگرخارج میشد در این حالت هم آب رونده بود و همیشه تازه و تمیز و هم قابل شرب بود اهالی با رفتن به این مکانها آب مورد نیازشان را بر میداشتند ولی در خانه خائی که مثل خانه قربانعل بود چاه را در حیاط خانه چاه حفر میکردند و این سبب میشد که اهالی خانه بوسیله سطلهائی لاستیکی مخصوص اب را از چاه میکشیدند . و نیازی به رفتن به قنات نداشتند . البته کامل شدن این مبحث می باید خیلی توضیح بدهم تا کاملا قابل لمس و درک باشد که صد البته این جا لزومی نمی بینم . بهر حال مریم بعد از مطمئن شدن از اینکه تمام سفارشات رضا را مو به مو انجام داده به سرعت خانه را به طرف گندمزار ترک کرد. دیگر اوایل شب بود .صورتش را پوشانده بود و خوشبختانه همانطور که رضا پیش بینی کرده بود همه جا بسیار خلوت بود و هیچکس او را ندید و او بی آنکه توجه کسی را جلب کند به قرار گاه رسید . رضا منتظرش بود .
چهل و هفتم
از بخت بد درست در همین لحظه گروهی از راهزنان به شهر شبیخون زدند ودرست به همان نقطه رسیده بودند.که رضا و مریم قرار داشتند . رضا که نمیدانست چه عکس العملی انجام دهد. متوحشانه از تاریکی شب استفاده کرد و مریم را به سرعت سوار بر اسب از مهلکه به در برد . مریم نا باورانه خود را به رضا سپرده بود در حالیکه هرد وسرو صورت خود را پوشانده بودند و حتی رضا اسب خودش را نه که از اسبی غریبه ( چون رضا تقریبا سرگروه بود اسبش کاملا قابل شاختن بود واگر درست همانوقت که راهزنان حمله کرده بودند جوانمردان هم آگاه میشدند و درگیری همانجا اتفاق می افتاد جوانمردان از اسب رضا پی به هویت او میبردند و یا اگر یکی از جوانمردان در سر راه او را میدید از اسبش کاملا قابل شناسائی بود و برای همین رضا اسبش را هم عوض کرده بود) استفاده کرد و مریم را روی اسب نشاند و خودش به پشت او سوارشد و بی آنکه کسی بوئی از حضورشان ببرد با سرعتی که قابل پیگیری نبود در دل شب در میان تاریکیها گم شدند .
رضا از اول زندگی کسی بود که روی پای خودش ایستاده بود. برای همین تمام کارهایش تقریبا سنجیده بود . شاید همین خصوصیتش بود که قربانعلی او را بسیار دوست داشت و در همه ی کارها با او مشورت میکرد و همیشه به تاج خانم گفته بود او داماد من نیست که پشت و پناه منست .با این حساب میشود فکر کرد که رضا تمام حساب و کتابها را در این امر بسیار خطیر کرده بود . چون اینجا نه تنها پای جان هردویشان که پای آبروی خانواده ی مریم وعلی الخصوص قربانعلی درمیان بود ورضا هرگزنمیتوانست این برچسب را که نمک خورده و نمکدان را شکسته است به خودش قبول کند . .
او صبح بعد از جدا شدن از مرضی و مریم به سرعت خودش را به قربانعلی رسانده بودضمن دادن اطلاعات از خانه و زندگیش و حال مریم و مرضی و تاج خانم به قربانعلی گفت بهتر است از او جدا شود و به قسمت دیگر برود شاید آنجا وجودش مثمر ثمر تر باشد . اما با حواس جمعی که داشت در جواب قربانعلی که میخواست بداند رضا در کدام قسمت درگیری هست آدرس دقیق محلی را به قربانعلی نداد . چون قربانعلی و کسانیکه در درگیری با راهزنان بودند در چند جبهه می جنگیدند و هر جبهه هم سرکرده خاصی داشت رضا در جواب قربانعلی که محل قرار داشتن رضا را پرسید گفت من به همه گروهها میروم سر میزنم . هرجا دیدم وجودم لازم است همانجا میمانم ویا اگر چیزی لازم داشتند ویا خبری قرار شد بیاورم اقدام میکنم ولی اگر دیدم جائی مستقر شدن حتما خبرش را به شما میدهم. با این حرفهای رضا قربانعلی که کاملا قانع شده بودرضایت داد و رضا بسرعت خودش را به یکی دو تا از گروهها تقریبا نشان داد وبا برداشتن مقدارزیادی پول که ازخانه برداشته بودخود را به مریم رساند . تا نزدیکیهای صبح روی اسب بودند مریم حال خوشی نداشت . حالا با این اوضاعی که پیش آمده بود داشت از کاریکه کرده بود کم کم پشیمان میشد . احساس میکرد زندگی با ابوالفضل درست است مثل جهنم بود ولی بالاخره معلوم بود کجاست و چه سرنوشتی دارد . شب و روزش معلوم بود از حال پدر و برادر و خواهرش خبر داشت . ولی حالا معلوم نبود دارد به کجا میرود . و چه سرنوشتی در انتظارش هست اما او تنها و تنها امیدش به رضا بود . رضا مثل کوهی بود که او به آن تکیه داده بود . البته مریم کاملا حق داشت چون با اطلاعاتی که رضا داشت مریم میدانست که کاری و قدمی فکر نکرده بر نمیدارد . رضا حال مریم را درک میکرد .و برای آرامش دادن با دستهایش او را محکم تر گرفته بود و اینکارش باعث شد که مریم تکیه گاهی را که میخواست با این عمل رضا احساس بیشتری میکرد . رضا سراسر شب را تاخت . بی آنکه لحظه ای رابه هدربدهد .درتمام مدت انگار مغزرضاازحرکت ایستاده بود فقط میتاخت و با تمام دقت حواسش را به جوانبش داده بود.شب بود وسیاهی وهم آور راهها ناامن و مقصد طولانی ضمن اینکه کالائی راهم که رضا داشت میبرد خیلی برایش گرانبها بود اگر کوچکترین خدشه ای خلاف برنامه اش اتفاق می افتاد تمام رشته هایش پنبه میشد . مریم فقط و فقط نگران بود . نگران راهی که انتخاب کرده تصمیمی که مریم گرفته بود خیلی هم ساده نبود.فکر اینکه وقتی مادر و پدرش به تصور اینکه او خودکشی کرده چه وضعی را برایشان به وجود میاورد داشت دیوانه اش میکرد . با این کارمعلوم نبود چه برسر خانواده و آبرویشان و .......به اینجا که میرسید تنش شروع به لرزیدن میکرد یکی دو بار رضا متوجه حال مریم شد وقتی از او پرسید مریم گفت که دلواپس است و نگران . بیشتر از آینده میترسد آینده ای که اصلا قابل پیش بینی نبود . رضا برای او روشن نکرده بود که کجا او را میبرد و بعد از این فرار خودش چه میکند سراسر این سفر پیچ و خمهائی بود که هرکدامش برای از پای در آوردن مریم کافی بود .
فصل چهل و هشتم
نزدیکیهای صبح بود که از دور نورهائی بسیا ر کم سو درتاریکی پیدا شد .این نوربه دل مریم گرمی و امید داد .همیشه وقتی نور سیاهی را از بین میبرد این حالت در انسان پدید میاید . وقتی دچار دلهره و اضطراب هستیم تاریکی آن را چندین برابر میکند . ولی وقتی روز میشود گاها احساس میکنیم که نگرانی شب بی مورد بوده است . این حال را مریم بهتر از هرکسی حس میکرد .نیشابور در آن زمان نسبت به خیلی از شهرها آبادتر بودو یکی از بزرگترین دلایلش هم این بود که سر راه مشهد واقع شده بود و رفت و آمد زائران از گوشه و کنار کشور به مشهد که اکثرا میباید از نیشابور عبور میکردند این شهر را هم آبادتر و هم با اهمیت کرده بود این وضعی که نیشابور داشت باعث شده بود که در اطراف این شهر پر باشد از دهات و روستا و قصبه هائی که اتفاقا یکی از آنها همانی بود که رضا در آن پرورش پیدا کرده بود البته روستای رضا به سمنان نزدیکتر بود تا به نیشابور . و اما آنقدر این دهات زیاد بود که گاه بعضی از آنها اصلا شناخته شده نبود و شاید معدود کسانی از وجودشان مطلع بود در حقیقت تمام دهات وقتی به یاد کسی میماند که یا سر راه باشد و یا در آن آشنا و قوم و خویشی کسی داشته باشد . در غیر اینصورت امکان اینکه کسی پیدا شود که تمام دهات را بشناسد وجود نداشت . نبود وسایل نقلیه و راههای ناامن بر این نا آشنائی دامن میزد .یکی از این دهات دور و پر رونق همین دهی بود که از دور چراغهایش را مریم میدید . رضا از قبل این جا را نشان کرده بود
ورودشان که نزدیکیهای صبح بود نظر کسی را جلب نکرد . دهی بود که سر راه بود . روزی نبود که چندین و چند نفر گذرشان به اینجا نیفتاده باشد . می آمدند و می رفتند به ندرت چند روزی هم میماندند . رضا هم که بزرگ شده این خطه بود خیلی به این مسائل آشنائی داشت و برای همین رضا مدتی قبل این ده را آمده بود و بررسی کرده بود و با حسابهائی که پهلوی خودش کرده بود خیالش جمع شد که این محل برای منظوری که او دارد بهترین جاست . در زمانی که داشت برنامه این فرار را میریخت یعنی چند روز قبل در یکی از رفت و آمدهائی که بین نیشابور و محل درگیری جوانمردها کرده بود از فرصت استفاده کرد و بدون اینکه کسی متوجه شود به اینجا آمده بود این محل خیلی هم ده نبود میشد به آن قصبه گفت و همین بزرگ بودنش برای قصدی که رضا داشت نعمتی به حساب می آمد . آن روز با یکی از روستائیان وارد مذاکره شده بود و موافقت او را برای سکونت مریم و خودش بعنوان اینکه زن و شوهر جوانی هستند گرفته بود .این مرد جوانی بود که با همسرش وسه فرزندش در آنجا کاسب بود . رضا به او گفته بود میخواهم زنم را به اینجا بیاورم و تاخودم به شهر بروم و کارهایم را به سرانجام برسانم اینجا کنار خانواده ای مطمئن باشد تا خیالم جمع باشد و بعد که سرو سامانی به کارم دادم یا میایم و او را میبرم و یا همین جا ساکن میشوم و برای خودم کسب و کاری جور میکنم ولی تا آنوقت میخواهم او تنها نباشد .. شاید خدا قسمت کند همین جا بمانم . دیگر ازشهر خسته شده ام .
حسن بزازهمان کسی بود که به رضا جواب مساعد داده بودحسن مردی بود حدودسی ساله یک بزازی درآنجا داشت زنش معصومه که حدود بیست و چند سال داشت زنی بود روستائی و بسیار مهربان سه بچه داشتند به نام محمود و محمدو احمد که فرزند کوچکش یعنی احمد شیر خواره بود . یکی هشت ساله و دیگری سه ساله . این جمع خانوادگی به رضا قوت قلب میداد که مریم را به آنها بسپرد خیالش جمع است . رضا به آنها از نظر مالی هم قولهای چشمگیری داده بود و برای همین حسن و معصومه آنشب با روئی باز رضا و مریم را پذیرفتند . خانه حسن بد نبود سه اتاق داشت . دو اتاقش تو در تو بود و اتاق سوم کمی آن طرفتر که همین اتاق سوم را مستقلا در اختیار رضا و مریم قراردادند
.مریم و رضا که شام نخورده بودند و تا صبح روی اسب بودند دیگر جانی به تنشان نمانده بود مخصوصا مریم که عادت به این گونه سفرها نداشت . نزدیکیهای صبح بود که معصومه صبحانه را به اتاقشان آورد . معصومه آنها را زن و شوهر میدانست . بعد از خوردن صبحانه هر دو تا نزدیکیهای ظهر خوابیدند . مریم هنوز در خواب بود ولی رضا بیدار شد و در همان حال فکر میکرد این قائله ای را که خودش یکی از گردانندگانش بود چگونه ختم میشود . مریم را چه کند؟ مرضی را قربانعلی و تاج خانم ..... خلاصه سرش به دوران افتاده بود . وقتی مریم چشمش را باز کرد رضا سعی کرد از نگرانیهائی که بر جانش افتاده بود مریم بوئی نبرد . پس با لبخندی رو به مریم کرد و گفت. مریم من تا هروقت تو بخواهی تا خیالت راحت شود حاضرم اینجا بمانم . اما این را بتو بگویم که در حال حاضر هیچ چیز برخلاف آنچه که برنامه ریزی کرده بود اتفاق نیفتاد . پس معلوم است که خیلی هم بی گدار به آب نزده ایم ولی هروقت تو مطمئن شدی و احساس آرامش کردی من میروم .یکی دو روز خودم را به پدرت نشان میدهم و باز میگردم . بهر حال هرگز ترا تنها نمی گذارم . مریم که وحشت و نگرانی از چشمانش کاملا مشهود بود به رضا گفت من تاکی میتوانم اینگونه زندگی کنم؟ راستش از دیشب تا حالا احساس میکنم که پشتم خالی شده نه پدر و نه مادر و نه خانواده . اصلا من کی هستم ؟
رضا که معنی حرف مریم را کاملا فهمیده بود و خودش همه این فکرو حتی بیشتر از آن به جانش چنگ انداخته بود و عذابش میداد ولی در حال حاضرباید کاری میکرد که روحیه مریم خراب نشود . پس گفت نگران نباش من این مشکل را هم حل میکنم . تو مرا خوب میشناسی میدانی که حرف و عملم یکی هست . آنقدر اینجا میمانم تا تواز هرجهت خیالت جمع شود . فقط از تو خواهش میکنم اولا خودت را ناراحت نکن و بعد کاری نکن که حسن و معصومه بوئی از قضیه ما ببرند . حرفهای رضا مریم را آرام کرد . او عاشق رضا بود و دلگرمی که رضا به او میداد هرگونه دلواپسی را از یاد او میبرد . رضا به مریم گفت . من بیهوده حرف نمیزنم برنامه را طوری پیاده کرده ام که میتوانم چند روزی بی آنکه کسی بوئی از نبودم ببرد نزد تو بمانم ولی هرچه زودتر بروم شک و گمانی کسی به من نمیبردفصل چهل و نهم
فردای آن روز رضا و مریم به صورت قانونی و شرعی زن و شوهر بودند . و این باعث آرامش بیشتر هم رضا و هم مریم شد . بعد از سه روز که رضا نزد مریم مانده بود و دیگر مریم کاملا آرام شده بود و معصومه و شوهرش و بچه ها حسابی با مریم انس گرفته بودند رضا به مریم گفت . باید بروم هم به پدرت خودم را نشان دهم و هم ببینم بعد از آمدن ما آنجا چه خبر شده خدا میداند. با این دسته گلی که من و تو به آب داده ایم حال مادر و پدرت و خواهرت چطور است .هرچند این حرفهای رضابه نظر خودش لازم به گفتن بود ولی در دل مریم شوری انداخته بود. احساس گناه ، او احساس میکرد به خاطر خودش دست به کاری زده که در حقیقت تمام زندگی خانواده اش را به فنا داده . دل توی دلش نبود .و مریم هم که خودش مثل رضا دلواپس اتفاقاتی بود که در آنجا افتاده با نظر رضا موافقت کرد او را بوسید و گفت . رضا میدانی که چشم براهت هستم . هرچه زودتر خودت را به من برسان . و با دلگرمی که رضا به او داد خدا حافظی کرد و با سفارشاتی که به حسن بزاز و معصومه کرد مریم را به آنها سپرد .
وقتی رضا خودش را به محلی که قربانعلی و گروهش بودند رساند اولین کسی که او را دید متوحشانه خبر مرگ مریم خواهر مرضی را به او داد. وقتی رضا پرسید کی ؟ او گفت امروز صبح این خبر به اینجا رسید . و قربانعلی خان دیوانه وار خودش را به شهر رسانید . .رضا وقت را تلف نکرد و به سرعت خودش را به خانه مریم رساند . غوغائی بود . گویا تمام اهالی در خانه قربانعلی ریخته بودند . اینطور که رضا فهمید مادر مریم بعد از سه روز که در خانه مرضی مانده بود .گویا دلش شور خانه و زندگیش را میزند و به مرضی میگوید یعنی مریم سه روز در خانه تنها مانده برای چه ؟ دلم گواهی اتفاق بدی را میدهد. دیشب تاصبح خوابم نبرد میروم ببینم اوضاع مریم و زندگیم چطور است وبا این حرفها مرضی را راضی کرده بود که مدتی تنها بماند تا او برود و خودش یا مریم برای پرستاری او که دیگر حالش خیلی هم رو براه نبود بیایند .مادر مریم به محض ورود به حیاط خانه با صحنه ی چاه مواجهه میشود . سه روز از زمان درست کردن آن صحنه توسط مریم گذشته بود و این گذشت زمان کمک کرده بود که خودکشی مریم کاملا قابل قبول برای تمام کسانی باشد که شاهد آن بودند . دیدن وضعی که به وجود آمده بود و مرگ دختر جوان برای هرکس که می دید و میشنید دلخراش و تکان دهنده بود . شیون و زاری تاج خانم هنوز به پایان نرسیده بود که سرو کله رضا در این ماجرا پیدا شد . قربانعلی مثل دیوانه ها سرچاه نشسته بود . هنوز لحظه ای از آمدن رضا نگذشته بود که سرو کله دو تا مغنی بسیار تنومند پیدا شد . به سفارش قربانعلی آمده بودند که بروند ته چاه و اگر هرچه از مریم پیدا کردند به آنها خبر دهند .زن و مرد گریه میکردند و از پچ پچ زنهائی که آنجا جمع شده بودند کاملا معلوم بود که علت خودکشی مریم را مرتبط با عروسیش با ابوالفضل میدانستند.رضا با دیدن اوضاعی که در آنجا شاهدش بود کم کم داشت باورش میشد که مریم خودکشی کرده خودش را به مادر مریم رساند و با حالتی که اشک چشمانش را پر کرده بود گفت مادر چه شده ؟ کی خبر دار شدید ؟ چطور به پدر اطلاع دادید ؟ مرضی چی میداند؟ تاج خانم گفت رضا جان نپرس که هرچه به سرمان آمد حقمان بود . کاش مرده بودم من یکی از باعث و بانی های مرگ مریم هستم . دسته گلم را خودم به کشتن دادم چقدر گفت و گفت که بلائی سر خودم میاورم . گفتم حرف میزند . نمیدانستم او عاقبت بلائی سرخودش میاورد . رضا در حالیکه به او دلداری میداد پرسید .حالامرضی چه میشود . اگر بفهمد میترسم دوام نیاورد . تاج خانم گفت خبر مرگم رفته بودم از او پرستاری کنم مریم خواسته بود که مراقب مرضی باشم کاش پایم قطع میشد و مریم را تنها نمیفرستادم . من به مریم گفته بودم برو کارهایت را به سرانجام برسان شب بیا پهلوی من و خواهرت . تنها نمان . گفت نه تو بمان من میروم و چند روزی در خانه استراحت میکنم . خسته شده ام . دیدن مرضی به آن حال و روز خیلی مرا از نظر روحی آزار میدهد . منهم فکر کردم راست میگوید خیلی اصرار نکردم نگو که خیالی به سرش بود میخواست خودش را سر به نیست کند . وای رضا جان ای کاش مرده بودم و شاهد این صحنه نبودم . ببین . بیگانه میسوزد چه رسد به ما .رضا پرسید یعنی شما توی این سه روزه اصلا نیامدید به خانه به مریم سری بزنید ؟ مادرگفت نه من با خیال جمع کنار مرضی ماندم وبه خیال خودم داشتم به مرضی میرسیدم . بعد از سه روزاحساس کردم حال مرضی بهتر شده دیگه فرصت فکر کردن به این را نداشتم . آخر خیالم از طرف مریم جمع بود چه میدانستم که شیطان زیر جلدش میرود. امروز صبح گفتم بیایم هم به این دختر سری بزنم و از حال و روزش خبر دارشوم و هم او برود پیش مرضی و من به خانه و زندگی برسم . وای رضا جان دلم برای مریم تنگ شده بود . و آمدم . آمدم که صحنه ی مرگ عزیزم را ببینم . رضا میدانی که مریم چه دسته گلی بود . چشم و چراغ من و پدرش بود . وای حالا چه کنم . حال مرضی خیلی خوب نیست . هنوز به او خبر نداده ایم . البته با این الم شنگه ای که به پا شده ممکن است تا حالافهمیده باشد . یک دلم هم آنجاست . خودم هم که سرچاه پی جسد عزیزم میگردم . ولی فکر نمیکنم دیگر او را ببینم دیدار با عزیزم را به گور میبرم . . خدایا چه آخر و عاقبتی داشتم . نمیدانستم .حرفهای تلخ تاج خانم دل رضا را به شور انداخت هنوزحرفها و درددلهای اوبرای رضاتمام نشده بودکه خان محمدلو و خانواده اش همگی سرو کله شان پیدا شد . و در آن میان دیدن حال و احوال ابوالفضل دیدنی بود . تنها چیزی که باعث میشد رضا قوت قلب داشته باشد و خودش را در این ماتمسرائی که درست کرده ودل همه را به درد آورده نادم نباشد نکند دیدن ابوالفضل بود . به خود گفت . می ارزد . می ارزد که شما اینگونه ناله کنید . ولی من مریم را نجات دادم . در کنار چنین مفلوکی هرساعت مریم مرگ را تجربه میکرد . با آمدن خانواده خان محمد اوضاع بیشتر به هم ریخت . رضا به بهانه ی رفتن به خانه اش و پرسیدن احوال مرضی آنجا را به سرعت ترک کرد . وقتی به خانه رسید مرضی تازه از رختخواب بیرون آمده بود . چشمش که به رضا افتاد لبخندی لبهای خشکیده از دردش را از هم باز کرد . سلام داد و گفت رضا چه خوب زمانی آمدی مادر صبح بود که رفت به مریم سربزند . سه روز است از او خبری نداشت دلش هوای او را کرده بود بیچاره خواهرم و مادرم را حسابی خسته کرده ام . مادر وقتی میرفت انگار از قفس آزاد شده بود . خدا مرا مرگ دهد که آنها را اینطور در فشار گذاشته ام بخداخودم هم خسته شدم مرگ بهتر از این زندگیست نمیدانم چرا نه خوب میشوم و نه میمیرم. رضا سر مرضی را به سینه اش فشرد و در حالیکه دستش رابه موهای مرضی می کشید گفت .مرضی جان خوب میشوی من به تو قول میدهم .خوب انسان است و مریضی و بیماری . همه ما ممکن است روزی مریض بشویم و نیازمند به نزدیکانمان . خدا را شکر مادر و خواهرت هستند . غریبه که نیستند . حالا هم من آمده دو سه روزی میمانم تا آنها استراحت کنند و به کارهای شخصیشان برسند . بهر حال باید ساخت تو سعی کن خودت را اذیت نکنی .
تا عصر آن روز رضا توانست مرگ مریم را از مرضی پنهان کند ولی نزدیکیهای غروب بود که مادر مریم در حالیکه زنان همسایه دور و برش را گرفته بودند به خانه مرضی آمدند . بیچاره مرضی هرگز تصور چنین رخدادی را نمیکرد ووقتی مادرش را به همراه همسایگان با آن حال وروزدید.حالش دگرگون شد به تصور تاج خانم دیگر نمیشد مرضی را از مرگ مریم بی خبر نگهداشت . وقتی رضا معترضانه به مادر مریم گفت چرا آمدید ؟ من میخواستم اورا آهسته آهسته آگاه کنم تاج خانم که گویابا مرگ مریم تعادل روحیش را هم از دست داده بود به رضا گفت ترسیدم کسی یکباره خبر مرگ مریم را به مرضی بدهد برای همین گفتم بهتر است خودم دست به کار شوم . رضا مانده بود با این صحنه ای که تاج خانم به وجود آورده چطور به مرضی بگوید که چه اتفاقی افتاده . ولی دیگر کار از کار گذشته بود آن حال و روز تاج خانم و زنان همراهش آنچنان مرضی را متوحش کرد که تو سرزنان خودش را به مادرش رساند و گفت مادر بگو چه شده؟ برای پدرم یا برادرم اتفاقی افتاده . و مادرش در حالیکه دو دستی توی سرش میزد گفت مرضی جان مریم . مریم رفت .
فصل پنجاهم
مرضی که دیگر حال و روزش بد از بدتر شده بود آیا کاری هم کرده اید؟ در حقیقت حرفهای مرضی آنچنان بی سر و ته بود که جواب دادن به آن برای تاج خانم بسیار سخت مینمود. با حال نذاری که داشت و نمیتوانست حتی لحظه ای خودش را کنترل کند گفت . مگر میشود دست روی دست بگذاریم پدرت رفت دنبال محمد مغنی و او با چند تا از مغنی ها آمدند . وای نمیدانی چه محشری بود خودم را آماده کرده بود که مریم تکه تکه شده ام را از ته چاه بیرون بیاورند اصلا نمیدانم چه زمانی از خودکشی مریم گذشته بود . تاج خانم درحالیکه دیگرجانی برای توضیح دادن نداشت به روی زمین ولو شد.همه داشتندزارزاربحال این زن گریه میکردند. مرضی هنوزازشوک بیرون نیامده بود درحالیکه جلوی مادرش روی زمین مینشست پرسیدآیا مغنی ها اثری ازمریم پیدا کردند یانه ؟ مرضی هم نمیتوانست از ریختن اشکهایش جلوگیری کند مادرش گفت متاسفانه همه گفتند نه . فقط لباس و کفش مریم پیدا شد که آنهم به دیوار چاه گیر کرده بود . حالا قرار شده راه چاه را بگیرند و تا جائیکه ممکن است دنبال جسد مریم بگردند . وقتی مرضی ناله کنان گفت همه تقصیر منست .من او را خسته کردم .لابد رفته بود خودش ازچاه آب بکشد . اگر من اینطور زمین گیر نشده بود او هرگز برای اینکار نمیرفت . وای تنها هم بوده . در حالیکه مرضی داشت تو سر زنان ناله میکرد و این گونه خود را مقصر میدانست مادرش بین حرفش دوید و گفت نه مرضی جان مریم خودش را در چاه انداخته . او به همه هم گفته بود که آخر خودم را سر به نیست میکنم . ما خیال کردیم فقط حرف میزند . امروز پدرت توی سرش میزد و میگفت . خودم کردم که لعنت بر خودم باد . او میدانست که پافشاری ما در ازدواج او با ابوالفضل بچه اش را به کشتن داد . آخر من چه میتوانستم بکنم ؟ چند بار به قربانعلی گفتم که سیب سرخمان را داریم میدهیم به یک دست چلاق .اما او یک گوشش دربود وگوش دیگرش دروازه . به مردم شهر فکر میکرد میگفت اگر خان محمد پشت ماباشد خیالمان جمع است وجوانانمان اینطورمثل برگ خزان به زمین نمیریزند . او میگفت یکی فدای چند نفر . میخواست تمام هستی اش را فدای امنیت این مردم بکند . ولی حالا ببین چطور دارد تقاص این کارهایش و حرف نشنیدنهایش را میدهد . گاهی هم میگفت واهمه دارم خان محمد آدمی نیست که من بتوانم در مقابلش قد علم کنم . و برای همین میترسم اگر جواب رد بدهم حریف کینه و دشمنی خان محمد نشوم و کار از این هم سختر شود و مهمتر آنکه در این گیر و دار میدانم ما مغلوب هستیم و او برنده و مردم بیچاره هم باید بیشتر از من تقاص این دشمنی را بدهند .من فکر میکنم خود خان هم میداند که پیشنهادش چقدر برای ما گران است ولی نا علاج است چون از بخت بد مان پسرک مفلوکش عاشق مریم شده بود . پایش رادریک کفش کرده بود و به پدرش گفته بود هرچه ارث من است بینداز پشت قباله ی مریم . نمیدانم کجا اون چشمان هیزش عزیز ما را دیده بود . اگر بدانی امروز سرچاه چطور توی سرش میزد ؟ فکر کنم او هم خودش راسر به نیست کند . با اینکه همه میدانستند تمام آتشها از گور او و پدرش بلند شده و اینطور ما را به عزای عزیزمان نشانده وقتی حال وروزاین پسرک را میدیدند همه دلشان بحال وروزش میسوخت . شاید خودش فهمیده بودکه مریم به خاطر او خودش را کشته.چه میدانم . بهر حال داشت خودش را تکه و پاره میکرد . مرضی امروز هم که ابوالفضل رابه این حال و روز دیدم با آن قیافه و آن اداها انگار تازه فهمیده بودم که عزیزم بی سبب خودش را سر به نیست نکرد به خدا به مریم حق دادم من که مادر مریم هستم با این سن و سال حاضر نیستم به این موجودنگاه کنم چه برسد به اینکه زیر یک سقف با او زندگی کنم . ولی خوب کار عاقلانه ای نکرد من به او گفته بودم برو یک چند ماهی باش بعد بالاخره یک خاکی به سرمان میکنیم شاید بتوانیم خیلی زود طلاقت رااز او بگیریم.البته خود مریم میدانست این حرف من کاملا ابلهانه است برای همین این بلا را سرخودش آورد تمام این صحنه ها رارضا داشت درذهنش حک میکرد.میخواست تا جائیکه به مریم صدمه نخورد به اوبرساند گاهی ته دلش خوشحال بود که معشوقه اش را از این مهلکه نجات داده است . تا دو سه ساعتی این بساط ادامه داشت تا اینکه رضا بالاخره پادر میانی کرد و به مادرزنش گفت بهتر است برای اینکه به مرضی بیشتر صدمه وارد نشود کمی خودش را کنترل کند.و در اینمدت پهلوی مرضی بماند تا ببینند سرانجام کار تجسس مغنی ها به کجا میرسد گو اینکه دیگر هیچکس به زنده بودن مریم اطمینان نداشت . چاهی که مریم به گمان آنها خودش را در آن انداخته بودآنقدر عمیق و وحشتناک و پر آب بود که نمیشد هیچ امیدی داشت. با اینهمه قربانعلی که خودش را بیشتر از همه در این ماجرا مقصر میدید با پافشاری بی جائی که میکرد به مغنی اصرار داشت که بیشتر و بیشتر جستجو کنند.
دو روزی که گذشت مغنی ها خبر آوردند که هیچ اثری از مریم پیدا نکرده اند .تمام سعی و کوشش قربانعلی بیهوده بود .این خبر آخر بدترین ضربه ای بود که به این پدر و مادروخواهر آمد زیرا حتی جسد مریم را هم نتوانستند ببینند . به ناچار بناشد مراسم سوگواریش رابه بهترین شکلی که ممکن بود و میتوانستند برگزار کنند . رضا هم از فرصت استفاده کرده و به پدر مریم گفت بهتر است تا زمانی که در اینجا برای سوگواری مریم در گیر است او به گروهها سر بزند و این پیشنهاد رضا مورد قبول و رضایت قربانعلی قرار گرفت پس مرضی را رضا به خانه پدرش برد و خودش قبل از اینکه به گروهی سر بزند به سرعت خودش را به مریم رساند .
فصل پنجاه و یکم
مریم دیوانه وار منتظر رضا بود . میخواست بداند در آنجا چه خبر است . مرگ او چه اوضاعی را به وجود آورده است . پدر و مادرش و خواهرش چه عکس العملی نسبت به مرگ او داشتند . از خانواده ی خان محمد خصوصا ابوالفضل میخواست خبر بگیرد واقعا هم هرکس دیگری جای مریم بود می باید بی تاب چنین اخباری باشد .تنها مسائله ای که مریم را کمی آرام میکرد خانواده حسن بزار بود . حسن چون از رضا پول و پله ی خوبی گرفته بود با جان و دل خودش و خانواده اش در آرام کردن مریم از هیچ کوششی فرو گذار نمیکردند. ولی دل مریم یک لحظه آرامش نداشت مثل سیر و سرکه میجوشید نمیدانست چطور روز را شب و شب را روز کند ولی بالاخره انتظارش ه پایان رسید .
رضا وقتی به مریم رسید مانند مجنونی بود که به لیلا رسیده باشد دیوانه وار او را به آغوش کشید و سرو رویش را غرق بوسه کرد . رضا تشنه ای بود که به آب گوارائی رسیده بود و مریم هم چنین حالی را داشت وقتیکه کمی هردو آرام شدند رضا داستان مرگ مریم را و تمام اتفاثهائی را که آنجا افتاده بود با حذف قسمتهائی که میدانست مریم را آزار میدهد مثل فیلم سینمائی برای مریم تعریف کرد . او صحنه های ضجه های پدرومادر و خواهرش را بسیار مختصر تر ازآنکه دیده بود برای او گفت چون نمیخواست به هیچ صورتی گرد ملالی خاطر عزیزش را مکدر کند در آخر ماجرا صحنه ی گریه و زاری کردن ابوالفضل را سرچاه برای مریم گفت خنده های از ته دل مریم دل رضا را هم شاد کرد .
رضا از نگرانیش در غیبتش از اینکه آیا حسن آنطور که باید و شاید مواظبش بوده گفت و میخواست وضع و حال مریم را در کنار خانواده ی حسن بداند . مریم کاملا راضی بود به رضا گفت که چقدر مهربان هستند و هوای او را دارند مریم تقریبا از خانه بیرون نمیرفت و این به توصیه رضا بود رضا گفت میترسم کسی اینجا ترا ببیند خوب است جانب احتیاط را رعایت کنیم و حواسمان جمع دور وبرمان و خطراتی که ممکن است بیفتد باشیم . به حسن و زنش هم گفته بود چون من نیستم نمیخواهم زنم که جوان است از خانه خارج شود . میترسم و برای همین حسن و معصومه کاملا مواظب مریم بودند و حرفهای و سفارشات رضا باعث شده بود که آنها به بیرون نرفتن مریم سوء ظنی نبرند .
وقتی مریم پرسید رضا این بلاتکلیفی و این وضع نا به سامان تا کی ادامه دارد ؟ رضا گفت بگذار کمی اوضاع آرام شود حتما بنا به مصلحت آن زمان بالاخره فکری میکنم . درزمانی که رضا به مریم چنین پاسخی داد بیشتر فکرش این بود که ببیند اوضاع مریضی مرضی به کجا می انجامد به نظر میرسید که حال مرضی بعد ازاتفاقی که افتاده شاید به وخامت بکشد . وقتی بعد از شنیدن خبر مرگ مریم تاج خانم به رضا گفته بود انگار حال مرضی هم خیلی بد شده راستش میترسم چوپان بی مزد شوم اون از مریم که به این شکل از دستم پر کشید و اینجا هم میترسم با تمام زحماتی که کشیدم نتیجه ای عایدم نشود با آنکه از گوشه وکنارشنیده بود که این حال و روزی که مرضی دارد امیدی نیست تمام طبیبها هم با ملاحظه ی حال من سربسته به من گفته بودند شما سعی خودتان را بکنید تاج خانم در حالیکه یک لحظه گریه اش بند نمی آمد همچنان داشت برای رضا از حال و روزی که دارد تعریف میکرد . رضا هم که یک دلش آنجا بود و دل دیگرش هوای مریم را داشت به دقت به حرفهای مادر زنش گوش میداد اوفکرش را نمیکرد که حال مرضی به حد وخیم باشد . البته با رنگ و روئی که از مرضی دیده بود خودش گمان میبرد که حال او بدتر شده ولی پهلوی خودش فکر میکرد مرضی بسیار بحرانهای سختر از این را هم گذرانده کمی که ماجرا سرد شود اوهم حالش بهتر خواهد شد. در این حال و هوای فکر کردن بود که متوجه شده تاج خانم همچنان دارد به حرفهایش ادامه میدهد او میگفت آنقدرمرضی از این سه زایمان غیر طبیعی که کرده از نظر روحی و جسمی آسیب دیده که امید بهبودش حد اقل به سرعت نخواهد بود. این حرف و حدس من نیست چند دکتر که مرضی را برده ایم همین حرف ها را زده اند . راستش هم من و هم پدرش دیگر امیدی به بهبودی کامل مرضی نداریم . البته هیچکدام از آنها نگفته اند که باید دست از او بشوئیم ولی خوب اگر امیدی هم باشد خیلی دور به نظر میرسد . حالا هم که از مریم نا امید شده ایم دلمان به همین یک دختر خوش است خدا کند که لااقل این دختر برایمان بماند . روز و شب ناله میکنم و نفرین به کسیکه این نان را به دامن ما گذاشت این دیگر چه تکه ای بود که برای ما گرفته شد . بخدا روز و شب نداریم از همه چیز گذشته نمیدانیم با حرف مردم چه کنیم خودت میدانی اینجا خودکشی یک دختر آنهم دختری مثل مریم خیلی ساده نیست . نشسته ایم تا ببنیم دیگر چه بلائی از آسمان نازل میشود. انگار ورق برگشته و روزگار سیاهی را باید تجربه کنیم . رضا وقتی حال و روز تاج خانم را دید دلش صد تکه شد نمیدانست این اقدامی که کرده خدا پسندانه هست یا نه . به نظرش میرسید که با این تصمیم خانه و کاشانه قربانعلی را که اینهمه به او مدیون است دارد به ویرانی میکشد. اما از طرفی میدید که خیلی هم کارش ناثواب نبوده اگر مریم را نجات نمیداد شاید این اتفاق خودکشی به صورت واقعی عملی میشد . ضمن اینکه به خودش دلداری میداد که ممکن است با گذشت زمان همه ی حسابها بهم بخورد مگر نه اینکه از قدیم گفته اند یک سیب را که بالا بیاندازی صد چرخ میخورد تا به زمین بیفتد .تاج خانم نمیدانست آنکس که روبروی او ایستاده همان کسی هست که توانسته با زرنگی جگر گوشه اش را از یک محلکه ی بزرگ بدر ببرد . شایدرضا پیش از آنکه این داستانها را از زبان مادر مریم بشنود خودش حدس زده بود که ممکن است بلاهائی به سر این خانواده بیاید که جبران ناپذیرتر از این اقدامی باشد که او کرده و شاید هم همین افکار به او قدرت این را داده بود که مریم را عقد کند. میدانست بالاخره روزی ابرهای سیاه از سر این خانواده به کنار خواهد رفت . او زندگی مرضی را خیلی با دوام نمیدید به او هم دلی نبسته بود اوضاع قربانعلی هم نمیتوانست سالهای طولانی ادامه داشته باشد پس با اینکار او لااقل مریم و او میشدند امیدی که زندگی را برای این مادر و پدر در آینده قابل تحمل کنند . رضا قبل از این بارها و بارها به کاری که میخواست بکند فکر کرده بود . او دلش به این خوش بود که اگر برای مرضی اتفاقی افتاد او مریم را که دیوانه وار هم دوستش دارد از دست نداده و در طی این سفر تمام این حرفهار ابه مریم گفته بود مریم هم تقریبا میدانست که این حرفهای رضا کاملا درست است و بهانه ای نیست که او برای ازدواج با مریم آورده باشد . ضمن اینکه خودش تقریبا این حالات مرضی را حس کرده بود مگر نه اینکه پرستار خواهرش بود . و اگر رضا هم این حرفها را نمیگفت خود مریم به این نتیجه رسیده بود او هم پناه آوردن به رضا را به خاطر وضعی که مرضی داشت گناه نمیدانست .
پنجاه و دو
فردای آن روزرضا وقتی خیالش ازمریم جمع شد اورابمعصومه وحسن سپردوبنابه قولی که به قربانعلی داده بودرخت سفررا بر بست مراسم ختم و شب هفت مریم هرچه بود پایان یافت و مسئله ی خان محمد هم از نظر قربانعلی حل شد خان محمد که خود و پسرش را عامل این خودکشی میدانست و احساس میکرد او و پسرش موجب این بلای خانمانسوزخانواده ی قربانعلی شده اند از هیچ کمکی در راستای نیاز قربانعلی برای مقابله با راهزنان دریغ نمیکرد .
این رفتار خان محمد باعث شد که رضا هم در ذات خوشحال باشد از این برنامه ای که به اجرا گذاشته بود . هم خودش به وصال مریم رسید و هم مریم از مهلکه ی ابوالفضل جان سالم به در برده بود و هم کمک خان محمد چندین برابر شده بود و باعث راحتی خیال قربانعلی .و هم مادر مریم تمام وقت خودش را در کنار مرضی میگذراند حالا دیگر همه امید تاج خانم مرضی بود او بیشتر از هر موقع به مرضی میرسید هروقت رضا را میدید به او نوید میداد که خیالش از طرف زنش جمع باشد ودرعوض برود به قربانعلی و مردم کمک کند . رضا هم از این فرصت کمال استفاده را میکرد و کمکش به قربانعلی را نصف میکرد و نصف دیگرش را به عشقش یعنی مریم اختصاص میداد . بهترین ساعات زندگی رضا درکنار مریم بود او از اول زندگیش هرگز لحظاتی را به این خوشی نگذرانده بود . مریم همان بود که رضا در رویا هایش میدید . زندگی رضا در هر دو سو به آرامی میگذشت .اما جالبترین قسمت زندگی رضا در این زمان این بود که رنج مریم ومرضی در رابطه با رضا این باشد که هردو دلواپس جان رضا در درگیریهایش با راهزنان بودند . قائله این راهزنان انگار نمیخواست پایانی داشته باشد . زندگی مردانی همچون قربانعلی و رضا دستخوش تلاطم بود همیشه این دل نگرانی وجود داشت که نکند دریک حمله ویا یک شبیخون تعدای ازجان برکفها به شهادت برسند. آنها بی آنکه مواجبی ازجائی دریافت کنند جانشان رابرای شهروهمشهریهایشان والبته خانواده هایشان به کف دست نهاده بودند.بغیراز عده ای که مواجبشان را قربانعلی و دوستانی مثل خان محمد و علیقلی خان امثال آنها که از مال منال بی نیاز بودند میدادند بقیه یا بصورت دائمی و یا مدت به مدت خود را در اختیار قربانعلی و گروه شیرمردان می گذاشتند.
یکسال گذشت در این مدت یکی دو بار حمله ی راهزنان اتفاق افتاد که خیلی حائز اهمیت نبود و خوشبختانه صدمه جانی هم نداشت فقط ترس و وحشت بود و بس . ولی بزرگترین اتفاق درزندگی رضا افتاد و آن شبی بود که رضا صاحب فرزند شد . پسری که روح و جان رضا را تسخیر کرد مریم برای او پسری آورد و رضا دیگر از خوشحال سر از پا نمیشناخت . وقتی معصومه خانم این خبر را به رضا داد دو روز از زایمان مریم گذشته بود در تمام مدتی که مریم حامله بود رضا هرگز دلش خوش نبود این فکر که او هم مثل خواهرش نمیتواند این بار را به منزل برساند روحش را عذاب میداد .با آنکه به ظاهر بیش از حد خود را خوشحال به مریم نشان میداد تا او دلگرم باشد ولی ته دلش شور میزد . نمیخواست وابسته ی این آرزو شود . او مریم را از دل و جانش هم بیشتر دوست داشت بچه داشتن از مریم گو اینکه برایش یک موهبت بشمار میرفت ولی هرگز به این دل نبسته بود که مریم حسرت پدر شدن را از دلش بیرون بیاورد . ترس و دلهره ی عجیبی همیشه او را رنج میداد. گاهی حس میکرد کاش مریم حامله نمیشد تا او دل به چیزی ببندد که امیدی به حضورش نیست . ولی چاره ای جز تحمل و امید نداشت . و نهایتا به خودش دلخوشی نمیداد حتی وقتی برای اولین بار مریم به او خبر باردار شدنش را داد در حالیکه از شوق و ذوق جانش به لب رسیده بود ولی ته دلش نگران بود . مریم را بوسید و به او گفت اگر روزی من صاحب فرزند شوم دیگراز خداهیچ آرزوئی نخواهم خواست . ولی همه ی این حرفها را رضا از ته دل نمیزد .حتی برای آنکه اگر مریم هم مثل مرضی نتواند این بچه را به دنیا بیاورد نارحت شود به او گفت . مریم ما باید راضی به رضای خدا باشیم ولی امیدوارم که لطف خداوند این بار شامل حال من شود . ووقتی آن روز معصومه خانم به او خبر زایمان مریم را داد آنهم پسرهمان لحظه رضا به سجده افتاد ودرحالیکه بلند بلند وبی اختیارگریه میکردازخداوند به خاطراین هدیه تشکر کرد او حالی داشت که معصومه هم به گریه افتاد. دست اوراگرفت وگفت آقا رضا نمیخواهی بروی پسرت را ببینی مادر و پسر منتظرت هستند . وقتی قامت بلند و مردانه ی رضا درچهارچوب درظاهرشد صدای جیغ مریم ازخوشحالی باعث شدکه نوزادشان به گریه بیفتند و گریه او زندگی رضا را رقم زد .
رضا در حالیکه فرزندش را به سینه چسبانده بودبه مریم گفت مریم اسمش راچه گذاشته ای ؟ مریم گفت اومنتظر پدرش هست .هرچه تو بخواهی و رضا گفت من دلم میخواهد اسمش را سالار بگذارم . و مریم در حالیکه از خوشحالی دستهایش را بهم میزد گفت . وای چه اسم قشنگی . سالار را بده تا شیرش را بدهم .او گرسنه است ورضا در حالیکه از خوشحالی در آسمان خیال پرواز میکرد سالار رابمریم داد.و کناراتاق نشست تابرای اولین بارشاهد شیردادن مریم به سالارباشد.اوبا چشمانی که ازاشک شوق پرشده بودرو به مریم کردوگفت.عزیزدلم میروم نمازشکرانه بخوانم. ودرحالیکه بلندبلندسوره ای ازقران رامیخواندبرای گرفتن وضو بیرون رفت.دیگر رضا آن رضای سابق نبود .همه یعنی هرکس اورا میدید بی آنکه بدانند چرا احساس میکردند چیزی در رضا عوض شده . تنها حسی که در آنها زنده میشد این بود که انگاراو را نمیشناسند . رفتارش کاملا تغییر کرده بود رضائی که بعلت مریضی مرضی همیشه غمی در چهره اش موج میزد حالا شور و وجد خاصی در صورتش و در رفتارش دیده میشد گاهی بی جهت نقش لبخندی بر روی لبهایش همه را به تعجب وا میداشت این حال او را مرضی و خانواده اش هم به خوبی درک میکردند . تاج خانم به رضا میگفت گمانم رضا جان کمی بهتر شدن حال مرضی تو را هم رو براه کرده خیلی خوشحالم . قربانعلی هم دریک مکالمه کوتاه به تاجی گفته بود خیلی خوشحالم که مرضی حالش دارد بهتر میشود این را از حال و احوال رضا بیشتر درک کردم . نهایتا اینکه بی آنکه کسی بداند قضیه خوشحالی و سرزندگی رضا از کجا آب میخورد تغییر حالتش همه را مبهوت کرده بود. رفت و آمد رضا به نزد مریم و سالار داشت بیشتر و بیشتر میشد ولی او آنقدر زرنگ و حواس جمع عمل میکرد که هیچکس بوئی نمیبرد. هرباربا دست پر به دیدن مریم میرفت کم کم به این فکر افتاد که درهمان منطقه برای مریم خانه ای جدا بخرد ولی مریم راضی نمیشد. او میگفت در تنهائی نمیتواند با خیال راحت از سالار محافظت کند . معصومه خانم نقش مادرش را داشت و پشتوانه ی دیگرش هم حسن آقا و بچه هایشان بودند . مریم در کنار آنها حس میکرد که خانواده دارد . این حرفهای مریم هم رضا را راحت و هم راضی میکرد معصومه و حسن آقا را هم وقتی اینهمه وابستگی مریم را میدیدند او را مثل بچه خودشان فرض میکردند و بهمین منوال زندگی میگذشت و سالار داشت تقریبا تمام زندگی رضا را پر میکرد . هربار که رضا اورامیدید بیشتر احساس میکرد که به او وابسته شده است یکبار به مریم گفت . مریم راستش یک فکری کردم میدانم خیلی خود خواهانه است ولی من دارم به این جا میرسم که دوری از سالار برایم سخت شده و اینکه یک هفته یا ده روز او را نبینم و بعد بیایم مثل غریبه ها یک یا دو شب پهلویش باشم دارد مرا دیوانه میکند گاه فکر میکنم که او به حسن بیشتر از من احساس نزدیکی میکند این مرا رنج میدهد. من دلم میخواهد مثل تمام پدرهای دیگر سایه ام بالای سر سالار باشد او دارد بی پدر بزرگ میشود . تا کی میتوانم به این وضع ادامه دهم . هرچه سالار بزرگتر شود این مسئله بغرنج تر میشود . از طرفی وقتی میروم و مرضی را با آن حال و روز میبینم بخدا پیش خودم از اینکه بخواهم او را ترک کنم شرمنده میشوم . میدانم که او چقدر به من دلبسته است ضمن اینکه او خواهر توست ظلم به او تو را هم آزار میدهد و من هرگز راضی نیستم کاری کنم که هم خودم شرمنده شوم و هم تو و مرضی و خانواده ات را دچار مشکلی کنم تو میدانی که این کارساده ای نیست . میدانم اگر من اقدام به این بکنم که میخواهم مرضی را طلاق بدهم حتی پدر و مادرت هم حق را به جانب من میدهند . خوب به نظر آنها من درسنی هستم که باید زندگیم با آمدن یک بچه گرم شود مرضی که نمیتواند برای من بچه ای بیاورد و از طرفی میدانم با حال و روزی که مرضی دارد ممکن است به محض اینکه حرف طلاق به میان بیاید ممکن است جانش در خطر باشد . میدانم که که شاید عمر مرضی آنقدر نباشد و به این جهت می گویم بهتر است کمی صبر کنم ضمن اینکه عمر دست خداست ما که نمیتوانیم پیش پیش حساب مرگ کسی را بکنیم . ضمنا نمیخواهم دل اورا بشکنم که خدا هم دل مرا نشکند حالا که خداوند این بزرگی و لطف را در حق من کرده نباید من دل بنده اش را بسوزانم فقط هم به فکر مرضی نیستم پدر و مادرت هم در این میانه هستند من ترا از آنها گرفته ام وجدانم راضی نمیشود که مرضی هم با وجود من آسیب ببیند بخدا مانده ام بر سر دو راهی یک دلم پیش مرضیست و هزار دلم پیش تو و سالار الان زمانی هست که سالار به پدر و تو به شوهری که کنارت باشد و لذت با او بودن را حس کنی نیاز هست . همه ی اینها را میدانم ولی به بد وضعی دچار شده ام .
فصل پنجاه و سه
درجواب حرفهای منطقی رضا مریم هم با او هم عقیده بود پس گفت رضا منهم سالار را هدیه خداوند میدانم من و تو نگذاشتیم از عشقمان به مرضی صدمه ای روحی و جسمی وارد شود . حالا هم باید سر پیمانمان باشیم . منکه راضیم به رضای خدا عیبی ندارد تو سالم باشی و سالار در همین حد برای من کافیست . شاید یک روز تمام این دردها پایان پیدا کند . من دلم برای مادر و پدر و خواهر و برادرم لک زده ولی میترسم . بخدا رضا از خانه بیرون نمیروم مبادا کسی از شهر بیاید و مرا ببیند . وضع من خیلی خوب نیست ولی همینقدر که تو را دارم و حالا سالار را دارم هیچ گله و شکایتی ندارم . میدانم یکروز این لحظه ها خاطره میشود . پهلوی خودم میگویم باید کاری کنم که این خاطره خوش باشد نکند که اگر خطائی بکنم خدا قهرش بگیرد . منکه راضیم تو هم کمی دندان بر سر جگر بگذار البته ترا میشناسم و میدانم هیچ لزومی ندارد من این حرفها را بزنم ولی خوب زن هستم و دل نازک خیلی وقتها دل توی دلم نیست خیلی از مسائل هست که از فکر آنها روزم سیاه میشود اگر بخواهم برایت بگویم از حوصله تو خارج است میدانم تو هم مشکلاتت کمتر از من که نیست هیچ شاید بیشتر هم باشد تو داری در چند جا میجنگی یک طرف مرضی و عهد و پیمانی که با او داری ضمن اینکه او الان در وضعی نیست که بتواند این ضربه را تحمل کند خصوصا اگر بفهمد که ما بچه دار هم شده ایم . از طرف دیگر خانواده من هستند که چشمشان به بزرگی و مردانگی تو از چند جانب بسته شده و تو باید مراعات حال آنها را هم بکنی و خلاصه خیلی مسائل دیگر هست همه را میدانم . ولی چه میشود کرد ما کاری کردیم که خدا را شکر تا الان با عقل تو خوب پیش رفته منهم کوتاهی نمیکنم ولی هر روز به خودم وعده میدهم که شاید با کمک خداوند همانطور که او میخواهد مشکلاتمان حل شود با این فکرها خودم را دلخوش کرده ام تا ببنیم چه میشود ضمنا حالا که حسن آقا اینطور با ما خوب و مثل برادر رفتار میکند چرا باید نا شکر باشیم . لازم به گفتن نیست میدانی ما از چه مرحله ی سختی گذر کردیم ؟ بخدا بعضی وقتها وقتی فکرش را میکنم تنم میلرزد هزار تا اتفاق ممکن بود بیفتد و من و تو را رسوا کند . خدا را شکر که تا اینجا یار و یاورمان بوده . گاهی وقتی میائی میخواهم خیلی سئوالات از تو بکنم ولی راستش میترسم . نپرس از چه از اینکه اتفاقهائی افتاده باشد که تو نمیخواهی بگوئی و من وادارت بکنم و همین چیزها هست که گاهی جانم را به لب میرساند و رضا نگاه کردن به سالار شاید تنها چیزی باشد که دلم را آرام میکند . .حرفهای مریم و رضا معمولا در این حول و حوش بود و خنده های بچه گانه ی سالار بهترین پاسخ خداوند بود به تمام دردهای آنها.
زندگی روال خود را دارد . هرطور که بخواهد میچرخد . تا چشم بر هم بگذاریم سال و سال میگذرد . در زندگی رضا و مریم هم که هردو سعی میکردند نگذارند خدشه ای به آن وارد شود همین قانون حاکم بود . هر دوصبور و عاشق بودند . و با کم و زیاد و بود و نبود و مشکلاتی که هرکدام در حد خود میتوانست معضل بزرگی باشد تحمل میکردند .
و حالا سالار دو ساله شده بود . دیگر او به راستی دنیای مریم و رضا بود . راه رفتنش و حرکات بچه کانه اش مرهمی بود بر مشکلات بی شماری که سر راه این دو بود . کاری کرده بودند و حالا مانده بودند که چطور ادامه دهند . درست در این زمان که میبایست بهترین لحظات زندگیشان باشد تماما با دلهره داشت سپری میشد. نه رضا و نه مریم هیچکدام آنطور که میخواستند زندگی بر وفق مرادشان نمیگردید . رضا همچنان به رفت و آمدهای خودش ادامه میداد یک دلش پیش مرضی و خانواده مریم بود و هزار دلش پیش سالار و مریم . او میخواست لحظه لحظه شاهد بزرگ شدن سالار باشد وقتی از سفر میامد نمیدانست چه باید بکند . گاهی فکر میکرد سالار آنقدر که به حسن دلبسته است به او نزدیک نیست . گاهی در صورت مریم دیگر آن شادابی را نمیدید . میدانست که او میخواهد مثل هر زن جوانی این زمان در کنار فرزند و شوهرش بهترین زندگی را داشته باشد . ولی هرچه فکر میکرد راه به جائی نمیبرد . گاهی احساس میکرد کاش از این عشق میگذشت و مریم را به حال خودش میگذاشت . اما حتی از فکر اینکه چه اتفاقی برای عزیزترین کسی را که دوست داشت ممکن بود بیقتد خوشحال بود که توانسته تا اینجا به این شکل او را از خطر دور کند شاید او خودش را به این راضی میکرد که بیشترین سود را به مریم رسانده است . و به همین افکار بود که نهایتا راضی میشد که با تمام کاستیها و معضلاتی که وجود داشت بسازد . البته هرگاه هم که با مریم در این باره صحبت میکرد هردو به این انتخاب راضی بودند
شانس با این دو نفر همراه بود . رضا و مریم این موقعیت را لطف خداوند میدانستند . یکی از این موهبتها این بود که بچه های حسن آقا و معصومه هم حالا دیگر مثل برادرهای سالار بودند و واقعا هم مثل برادرکوچکشان او را دوست داشتند و این خود یک دلگرمی برای مریم تنها بود . و اما
یک هفته گذشت مریم چشم به راه رضا بود . چون حد اکثر دوری رضا از مریم و سالار بیش از یک هفته نمیشد چه بسا گاها سه چهار روز یکبار سری به آنها میزد و این بیشتر بخاطر این بود که اگر مریم و سالار چیزی کم داشتند برایشان تهیه کند و از طرفی حسن و خانواده اش بدانند که رضا چه حساسیتی به خانواده اش دارد . و اما اکنون یک هفته دوری به دو هفته کشید و از رضا خبری نشد . این غیبت بسیار بی سابقه بود چون به تازگی رضا بیش از یک هفته دوری سالار را نمیتوانست تحمل کند و این نبودش داشت کم کم دل مریم را به شور می انداخت. به حدی که دلشوره و نگرانی داشت مریم را از پای می اندخت شب و روزش به قول معروف یکی شده بود . دست و پایش را حسابی گم کرده بود. او زنی شهرستانی و بسیار بسته زندگی کرده بود . به کوچکترین مشکلی دنیایش سیاه میشد . گاهی میخواست از حسن کمک بگیرد او میدانست که حسن آقا بزاز است و با اکثر مردم در ارتباط . دلش میخواست به او بگوید ببیند میتواند سر در بیاورد که در نیشابود چه میگذرد .؟ مریم در زمانی که در نیشابور پیش خانواده اش بود میدید که لحظه به لحظه پدرش و حتی جان تمامی ساکنان بخاطر همان درگیریهائی که میدانیم در خطر بود چه بسا روزها و شبها که با فکر اینکه خبر مرگ قربانعلی به آنها برسد سر میکردند . میدانستند این این یک خبر عادی میتوانست باشد . و حالا دل توی دل مریم نبود نکند باز از آن حوادث پیش آمده باشد . اگر رضا در این درگیریها از بین رفته باشد . و یا اگر مرضی طوری شده باشد . پدرش مادرش و برادرش هم یک لحظه خیال مریم را راحت نمیگذاشت . نمیدانست چه باید بکند . ولی از طرفی به حسن هم نمیتوانست متوسل بشود . چون از روز اول نمیتوانستند هرچه هست را به حسن بگویند . بالطبع داستانی ساخته بودند که حالا شده بود معضل مریم . رضا حرفهائی که زده بود که آنها خیال میکردند رضا در تهران شغلی و کارو کاسبی دارد و این آمد و رفتها برای اینست که نمیتواند زود به زود به زن و بچه اش سر بزند .حتی به آنها نگفته بودند که اهل نیشابور هستند و از آنجا آمده اندحالا نگرانی مریم آنقدر زیاد شده بود که دید تنها راهش اینست که دست به دامن حسن آقا بشود. برای همین دنبال راه چاره میگشت.
زنی ایرانی هستم . با نام ایرانی گیتی . 
