آن روز بی آنکه مریم خودش را ناراحت نشان بدهد به حسن آقا گفت . اگر من بخواهم بروم مشهد باید از نیشابور هم بگذرم ؟ حسن گفت بله صد درصد . مریم گفت خوب مثل اینکه شنیده ام گاه گاهی اوضاع نیشابور بهم میریزد کاش شما سرو گوشی آب بدهید اگر آنجا امن و امان است من و معصومه خانم و بچه ها یک چند روزی به مشهد برویم . حسن گفت نه اصلا صلاح نیست من خبرهای بدی از آن دور و اطراف شنیده ام .مشهد رفتن این روزها اصلا صلاح نیست البته همه چیز دست خداست ولی از همین جا تا رسیدن به مشهد خیلی مشکلات دارد . تمام دور و بر پر از خطر است . حالا شما نیشابور را نمیدانم از کجا میشناسی ولی فقط نیشابور نیست تمام راهها نا امن است ضمن اینکه خبرهای بد زود به گوش مامیرسد این روزها مسیرمشهد خیلی بهم ریخته است .البته چون نیشابور محل اسکان بیشتر زائران است نا امن تر هم هست . اتفاقا خبرهای خوبی این روزها از همانجا شنیده ام خدا به خیر بگذراند بیچاره مردم. خوبست که من درمسیرمشهد نیستیم اینهم شانس ماست. پرت افتادیم برای همین امنیت هم داریم . حسن بی آنکه خودش خواسته باشد قلب مریم را پرخون کرد در حالیکه سعی میکردعادی حرف بزند گفت یعنی چه حسن آقا .مگر چه خبرهائی ا آنجا به شما رسیده .حسن گفت خوب چی بگم درست وحسابی که خبرها نمیرسد ولی آنطورکه حاحی محمد که همین دوروز پیش ازآن حوالی آمده بود تعریف میکردکه پنج شش شب پیش گویا شبیخونی دورواطراف زده شده درست منطقه اش رانمیدانست ولی معمولا کلمه شبیخون را موقعی میگویند که به شهر حمله میشود.بین راه که همیشه این خبرهاهست.مریم که بازهم تمام قدرتش رابه کارمیبرد که خودر ا بی اطلاع ازاین درگیریها جلوه دهد گفت . من فکر میکنم باید وقتی شبیخون میزنند خیلی اوضاع به هم بریزد . میشود برایم بگوئید وقتی این اوضاع پیش می آید چه خبرها میشود. مریم جواب تمام این سئوالها را خودش خوب میدانست ولی میخواست با این ترفند به حسن بگوید که من بی اطلاع هستم . حسن گفت ببین دخترم ما از شهر همانطور که گفتم پرت هستیم . فاصله ما هم خیلی زیاد است و هم اصلا در مسیر نیستیم چه بسا کسانی هستند که اصلا از وجود چنین روستائی خبر هم ندارند. سال تا سال کسی از اینجا عبود نمیکند خودما اگر در شهر کاری نداشته باشیم اصلا دور و بر شهر نمیگردیم مگر الزامی باشد که به شهر برویم ضمنا سالهای سال تامن به یاد دارم ما حتی در وصلتهایمان هم سعی میکنیم از خودمان انتخاب کنیم . یعین اصلا قاطی شهرینها نمیشویم ولی آنجا خیلی شولع است همیشه تن آدم در آنجا میلرزد . دو گروه آنجا هستندی( خلاصه حسن به حساب اینکه مریم هیچ چیز نمیداند تمام مشکلات را میخواست برای او شرح دهد غافل از اینکه مریم تمام گفته های او را سالهای سال از زمانیکه چشم باز کرده بود با پوست و گوشتش حس کرده رود و درحقیقت خیلی بهتر از او این اوضاع را میدانست) در آخر کار حسن گفت . رئی دسته شیر مردان مردی به نام قربانعلی خان است که میگویند خیلی شیر مرد است و مال و منال بی حدوحسابی هم هدارد تمام کسانیکه که در اخیارش هستند قسم خورده اند.البته ما که در اینجا هستیم فقط او را میشناسیم آنهم چون آنقدر معروف است که حد و حساب ندارد . این را هم میدانم که او یک داماد دارد که میگویند او هم مثل خودش یک شیر مرد است . درحمله چند روز پیش که گویا بسیار هم شدید بوده قربانعلی خان زخمی میشود و او را با حال بسیار وخیمی به شهر میاورند ولی بیچاره دامادش در همان صحنه ی درگیری از پای در میاید . به خانه که میرسند قربانعلی که هنوز توان حرفش زدن داشته و از این مهلکه هم به یاری دوستانش جان سالم به در برده او خبر مرگ دامادش را به خانواده میدهد میگویند الان آنجا عزا خانه است و به نظر من اصلا صلاح نیست الان به سفر بروید بگذار کمی آبها از آسیاب بیفتد . بعدا خودم هم با شما میل آیم . دلم خیلی هوای زیارت امام رضا را کرده از همه اینها گذشته شنیده ام راهزنان با این ضربه ای که به شیر مردان زده اند خیلی هم هار شده اند و دیگر گویا کسی جلودارشان نیست . خدا میداند کار این درگیریها به کجا میکشد . خدا را شکر که قربانعلی خان زنده است خدا نکند یک مو از سر این مرد کم شود . وگرنه باید فاتحه ی امنیت شهر نیشابور را خواند. ضمنا از همه ی اینها گذشته بهتر نیست صبر کنی شوهرت هم بیاید . شاید او هم با ما همسفر شود و بعد در حالیکه چپقش را روشن میکرد به مریم گفت . راستی مریم خانم این باز غیبت آقا رضا زیارد شده اینطور نیست . ؟ خبری از او داری؟ مریم در حالیکه از احبار حسن داشت دیوانه میشد و تقریبا زمان و مکان را هم از یاد برده بود مثل آدمهای برق گرفته گفت . نه نمیدانم و بی اختیار بلند شد سالار را که داشت با احمد باز میکرد بغل کرد و پرواز کنان به گوشه اتاقش پناه برد.

حال مریم را تنها کسی میتواند حس کند که چنین مصیبتی را تجربه کرده باشد . او در پایان حرفههای حسن بزار تمام زندگیش را به فنا رفته میدید . سالار کنار اتاق بازی میکرد و مریم حتی نمیتوانست اشک بریزد . آنقدر دردش بزرگ و عمیق بود که فقط فریاد میتوانس آرامش کند . ولی او جرات فریاد کردن راهم نداشت . بهر طرف نگاه میکرد احساس استیصال میکرد . حالا بی رضا باید زندگی کند . بی رضا باید نفس بکشد بی رضا باید سالار را بزرگ کند . سالار بی پدر را .برای بعضی ها زندگی همانقدر که زود شروع میشود به همان میزان هم زود تمام میشود . مریم هنوز بیست سالش نشده بود و این وقایع هرگز برایش قابل هضم نبود . او همیشه در سایه زندگی کرده بود قبل از رضا تمام زندگیش وابسته به پدر و مادرش بود . آنها هم برایش تصمیم میگرفتند و بعد هم رضا وارد زندگیش شد. حالا نه پدر و نه مادر بالای سرش هستند و نه رضا در حالیکه بیشرت از هر زمان حضورشان برای مریم مثل هوا لازم است

بعد از آن روز حال و روز مریم نه دیدنی بود و نه گفتنی . مثل یک سایه شده بود مثل یک قطاری بود که بی هدف روی ریلی در حرکت است هنوز مریم به اشک نرسیده بود نه میتوانست با کسی درد دل کند و نه قادر بود برای زندگیش تصمیمی بگیرد .

این حال و روز مریم یک ماهی ادامه داشت و حالا مریم شبها و زمانی که تنها میشد در مرگ رضامیگریست . گریه هایش باعث شده بود که معصومه به او شک کند مرتبا از او سئوال میکر پس چرا شوهرت دیگر نمی آید . بلند شو برو تحقیق کن و مریم نمیدانست چه بگوید کم کم داشت این سئوال از معصومه خان به فکر همه ی کسانیکه کم و بیش او را دیده و میشناختند میرسد.و او در مانده در جواب بود . نمیدانست چه بگوید . چند بار حسن گفت مریم اگر برایت سخت است به تهران بروی من حاضرم این کار را برایت بکند تو آدرس بده من زیر سنگ باشد رضا را پیدا میکنم . اینکه درست نیست تو دست روی دست گذاشته ای . چه مدت میشود اینگونه بی خبر از او زندگی کنی . نکند چیزی را از ما پنهان میکنی. بالاخره باید تو بدانی چه بلائی سر پدر این بچه آمده ما که صد پشت غریبه هستیم نگران هستیم . تو هم که به جای اینکه بلند شوی و کاری بکنی از چشمانت معلوم است که فقط داری گریه و زاری میکنی و از گریه و مویه کردن هم که کار درست نمیشود شاید او به کمک نیاز داشته باشد . کریک ت.تیل گخ ئر ج.تبشتم فقط سکوت میکرد ولی کم کم دید باید حرف و علتی داشته باشد . پس از فکر زیاد تنها به یک نتیجه رسید یاباید خودش و سالار را از بین ببرد ویا باید از این روستا و تمام خاطراتی که با رضا داشته دل بکند . بی رضا  دنیا دیگر برای او ارزشی نداشت حتی وجود سالار.

سالار هرچه بزرگتر میشد بیشتر شباهتش به رضا مشخص میشد همیشه حین آقا میگفت سالار را که نگاه میکند انگار دارم آقا رضا را میبینم انگار همان رضاست فقط کوچولو شده .حرفهای رضا و گاها اطرافیان دلی مریم را میلرزاند وقتی به یاد تصمیم که میخواست بگیرد می افتاد دلش انگار داشت آتش میگرفت و حاضر بود خار به چشمش برود ولی  به سالار کوچکترین صدمه ای نخورد .او این روزها درماندگی را با تار تار وجودش حس میکرد نمیدانست و نمیتوانست هیچ کار و تصمیمی برای زندگیش بگیرد ولی از آنجا که خمیره ی انسانها طوری از طرف باریتعالی ساخته شده که بندگان در سختترین شرایط هم میتوانند راهی پیدا کنند و به زندگی ادامه دهند مریم هم به راه دیگر فکرش رسید و آن اینکه دست سالار را بگیرد و از این روستا برود . و این فکری نبود که به راحتی قابل اجرا باشد . آنهم برای مریم و با حضور و وجود سالار. او به این گزینه چسبید . روزها و روزها فکر کرد . او که عادت به اینگونه تصمیم گیریها در زدنگیش نداشت این بار می بایست بزرگترین اقدام را در زندگیش انجام دهد . بارها پیش آمده بود که تا صبح به این مسئله فکر کرده بود به صورت سالار که در خواب مثل فرشته ها بود نگاه میکرد و اشک میریخت . او حالا می باید لذت وجود را ببرد . سایه رضا الان برای سالار لازم بود ولی دنیا بد جور از او تقاص داشت میکشید .پیش خودش میگفت دارم دردهائی را که پدر و مادرم بعلت مرگ من کشیدند تجربه میکنم . من به آنها ظلم کردم . پیش همه خوارشان کردم و به ابوالفضل هم بد کردم و آخرش هم به مرضی این افکار مرتبا در ذهن مریم مثل خوره اثر میگذاشت . دیگر مریم طاقتش طاق شد و به این نتیجه رسید که باید برود ورخت سفر را ببندد  . خودش و سالار را از این سئوال های بی جواب راحت کند هرچه میگذشت ناتوانی مریم در جواب دادن به کسانیکه غیبت رضا را میخواستند بفهمند بیشتر و بیشتر میشد تاکی میتوانست دوری را با حرفهائی که خودش میدانست پایه و اساسی ندارد توجیه کند .و پس بی آنکه به معصومه و حسن بگوید آن روز صبح به بهانه ی آمدن به تهران به دنبال رضا بار سفر را بست ولی به جای تهران به مشهد.

مشهد شهر بزرگی بود و میشد در هیاهوی آن گم شد . پنهان شدن در یک شهر بزرگ بسیار راحت بود .ضمن اینکه مریم باید برای زندگیش مر درآمدی هم پیدا میکرد وضعش در حال حاضر خوب بود . هم خودش وقت ترک کردن خانه پدری باخودش از طلاو پول هر چه داشت آورده بود و هم در اینمدت رضا آنقدر به او پول داده بود که میتوانست مدتها زندگی خودش و سالار را بی آنکه کارکند بگرداند ولی گنج قارون هم تمام میشود . او در مشهد میتوانست برای خودش کاری پیشه کند وبه همین نیت و امید به خداوند بار سفر را بسته بود . در حقیتقت خودش را به تقدیر سپرده بود . مشهد در مقابل نیشابورو آن روستا که تنها جائی بود که مریم دیده بود بسیار متفاوت و بهمین جهت ناآشنا بود. اووقتی پایش را روی زمین گذاشت بجای همه چیز وحشت تمام دلش را پر کرد . ولی یک دلگرمی داشت و آن اینکه با آنهمه ناامنی آن روزگار توانسته بود خود را به مشهد برساند به او قوت قلب میداد و در ته دلش احساس میکرد که این فقط لطف خدا بوده که با کاروانی همراه شده بود که درطول راه به هیچ گروه دزد وراهزنی برنخورده بودن کاروانی که مریم با آن سفر کرده بود حدود بیست نفر بودند که هشت مرد تنومند از این قافله حفاظت میکردند. ولی با همه ی اینها شانسی بود که مریم فقط با ایمان به خداوند به او رو کرده بود . ولی حالا با یک وحشت بزرگتر دست به گریبان بود ولی وقتی به رسیدن به مقصد که همان شهر مشهد بود فکر میکرد احساسش به او میگفت که یک حامی بزرگ از او حمایت میکند و با این تصورات در حالیکه سالار را به سینه اش میفشرد قدمهایش خاک مقدس مشهد را لمس کرد .

مشهد یک شهرزیارتی بود . آمدن یک زن تنها با بچه خیلی عجب نبود پس مریم بهتر دید اگر میخواهد که خودش را در بین مردم گم کند باید در نزدیکی حرم جائی را پیدا کند  که در گیر و دار مسافران همیشه حضورش چشمگیر و سئوال برانگیز نباشد . ضمن اینکه در اطراف حرم پیدا کردن محل اقامت خیلی هم سخت نبود. حتی خانه های ان ناحیه هم همه حال و وضع مسافرخانه ها را داشت . ولی مریم بهتر دانست که به مسافرخانه های عمومی برود . پس به راحتی این جای مناسب را که در ذهنش دنبال میکرد پیدا کرد . درنزدیک حرم به یک مسافرخانه که خیلی هم بزرگ نبود رفت و اتاقی را کرایه کرد . از خستگی نای راه رفتن را نداشت تمام راه را در دلهره به سر برده بود نمیدانست این راهی را که انتخاب کرده است درست بوده یا نه . وحشت از اینکه نادانسته دارد عملی را انجام میدهد بی آنکه با کسی مشورتی کرده باشد دلش را می لرزاند. به محض رسیدن به اتاق مسافرخانه در را بست آنجا بود که خودش و سالار را در این دنیای بزرگ تنهای تنها دید . او حالا هم پدر سالار بود و هم مادرش . در این افکار مادر و پسر به خوابی عمیق  فرو رفتند .

میگویند زمان حلال مشکلات است ولی من معتقد هستم زمان نه مشکلی را حل میکندونه به فراموشی میسپارد . ولی وقتی انسان تمام توانش را به کار میبرد ولی میبیند ناچار به تحمل است و راهی جز سوختن و ساختن ندارد الزاما تسلیم میشود . مریم چه میتوانست بکند ؟ چه راهی غیر از این جلوی پایش بود ؟ او هرگز به تصورش هم نمی آمد که به خانه پدری برود . حتی فکر کردن به این مسئله دیوانگی محض بود مگر نه اینکه دراینگونه  مواقع تنها و تنها خانواده است که میتواند پشتیبان هرکس باشد. آنهم زنی مثل مریم با حضور سالار کوچکس ولی او راهی جز اینکه سکان کشتی شکسته شده زندگیش را خودش به دست بگیرد چاره ای نداشت . پس اتفاقات و اجبارات زندگی باعث میشود که از مریم دختر شهرستانی بی دست و پا زنی بسازد که می باید با شهامت و استفامت بر روی پای خود بایستد و تاجان دارد از خودش و فرزندش مراقبت کند . انی جبر زندگیست هرکس در شرایط مریم بود چاره ای جز این نداشت همه ما د طول زندگی باچنین زمانهائی برخوردکرده ویا خواهیم کردحتی اگر برای خودمان هم پیش نیامده باشد دیده ایم که برای نزدیکان ویادوستانمان اینحال پیش آمد کرده حتی درحیوانات هم دیده شده که زبونترین آنها وقتی پای جان خودشان و فرزندشان به خطرمیافتد آنچنان شهامت وقدرت نشان میدهند که هرگ تصورش راهم برای هیچکس قابل پیش بینی نیست .خلاصه

مریم جوان و زخم خورده تاچند روزدرحالیکه  هنوز زهرداغ رضا را هضم نکرده بود.مستاصل سعی میکرد خودش را باصطلاح جمع و جور کند .او بیشتر از آنکه رنج رضا عذابش میداد گرداندن چرخ زندگی سالار داشت مثل خوره جانش را میگرفت .او دختر مقاومی نبود ولی وقتی زندگی به انسان فشارمیاوردبالاخره هرکس مجبور خواهد شد که فکری برای آینده اش بکند . شاید همین لحظه های سخت است که انسانها خواسته یا ناخواسته تجربه اندوزی میکنند و به قول قدیمیها استخوان انسان زیر بار فشار سفت و قرص میشود حال و روز مریم در این زمان چنین بود .  بهر حال مدت زیادی نگدشت که مریم با حساب و کتابهائی که کرد به این نقطه رسید که باید روی پا بلند شود از نشستن و زانوی غم بغل گرفتن هیچ کاری درست که نمیشود هیچ خرابتر هم میشود پس تصمیم گرفت مرد و مردانه وارد گود شود و با مشکلات مبارزه کند . اولین کاریکه به نظرش رسید این بود که باپولی که دارد خانه ای بگیرد چون به نظرش رسید که بهترین و واجبترین چیز سرپناه و مستقر شدن در یک مکان است . با تحقیقاتی که کرد به این نتیجه رسید که اگر خانه ای بگیرد که بتواند از همان خانه ممری برای خودش در بیاورد قدم اول را در رتق و فتق زندگیش برداشته و لااقل خیالش از گذران زندگیش راحت میشود . پس با راهنمائی و گشتن زیاد یک خانه چهار اتاقه درنزدیکی حرم که معمولا حساب کرده بود در آنجا بعلت رفت و امد زواربه راحتی مشتری برای اتاقها پیدا میشود وضمن اینکه ماندگار هم نیستند که درد سری برایش درست شود خرید اومیبایست اولین کاری که میکرد سرو سامان دادن به خانه ای بود که خیلی هم برای مقصدی که درسر داشت مرتب نبود . پس بیدرنگ کمر همت را بست و خانه را آنطور که بتواند نظری را که داشت اعمال کند درست کرد .یک اتاق را برای خودش و سالار برداشت و سه اتاق دیگر را آماده ی اجاره دادن کرد . او بی آنکه خودش متوجه شود داشت به آن نقطه میرسید که بتواند یک تنه بار یک زندگی را ببرد . با ارتباطی که با دست اندرکاران کسانی که خانه اجاره میدادند به سرعت سه اتاق را به صورتی که زوار در آنها مسکن کنند در اورد و اجاره داد . ولی ذاتا از دو جهت خیلی راغب به اینکار نبود اولا که اصولا سرو کله زدن با افراد گوناگون برایش کار ساده ای نبود ضمن اینکه او میخواست بیشتر وقتش را با سالار بگذراند و این کاروقت او را بسیار اشغال میکرد و دوم اینکه میترسید کسانی از نیشابور بیایند و بر حسب اتفاق با تمام دقتی که او میکند اورا بشناسند و این برای مریم مسئله ی بسیار مهمی بود برای همین فکر کرد بهتر است راه دیگری برای گذران پیدا کند .از آنجا که گاهی چرخ روزگاربی آنکه انسان متوجه باشد بر وفق مراد است کسانی را که به مریم برای اجاره معرفی کردن زوار نبودند و این باعث میشد که لااقل تا مدتی بی آنکه ترس از امد و شدهای مشکوک داشته باشد مستاجرینش را بشناد . دو تا از اتاقهایش را زن و شهری که یک بچه داشتند و اتاق دیگر را به یک زن که در مدرسه ای در نزدیکی خانه اش بود اجاره داد . این زن زندگی مریم را حسابی تغییر داد .

سلطنت خانم زنی حدود چله ساله بود . بیوه ای بود که بچه نداشت ا و ناظم مدرسه دخترانه نزدیک خانه مریم بود . و سلطنت خانم مستاجر همان اتاق تکی بود . اوآخر و عاقبت خوشی را برای مریم رقم زد .اولین شانس مریم این بود که سلطنت خانم خودش بچه نداشت و عاشق بچه ها بود برای همین احساساتش بود که عاشق سالار شد . و با آگاهی و درایتی که داشت درتربیت و بزرگ کردن سالار مثل مادر بالای سر مریم و بچه اش بود . او خودش بعلت اینکه در آمد داشت وقتی دیده بود بچه دار نمیشود به درخواست خودش از شوهرش جدا شده بود ولی حس مادری در او آنقدر قوی بود که نه تنها برای سالار حتی در مدرسه ای که بود عاشق تمام بچه ها بود . دختر ها به سلطنت خانم مثل مادرشان علاقه داشتند . همه میگفتند یک مدرسه هست و یک خانم ناظم . .دو سه سالی که گذشت او به مدیریت مدرسه رسید و حسابی کار و بارش خوب شده بود ولی از آنجا که زن خیری بود و بچه هم نداشت به مال دنیا اهمیت نمیداد همان یک اتاق اجاره ای مریم را میگفت از سرم هم زیاد است و تقریبا هرچه در آمد داشت صرف کارهای خیر میکرد و صد البته بیشتر مایحتاج سالار را با اصرار از مریم میخواست که او تهیه کند . در همین ایام کمر به درس دادن به مریم بست دو سالی که گذشت سالار چهار سال و نیمش  شده بود یعنی هنوز به مدرسه نرفته بود که مریم تقریبا خواندن و نوشتن را به طور کامل از سلطنت خانم یاد گرفته بود . و سال بعد با کمک سلطنت امتحان داد و قبول شد و در همان مدرسه که او مدیرش بود مشغول به کارشد. و این کار باعث شد که مریم حسابی روی پای خودش بایستند . زنی جوان و تحسیل کرده که حسابی زندگیش را میگرداند .زمان خیلی زودتر از آنچه که ما فکر میکنیم میگذرد مریم نفمید چطور روز روز میگذرد . او آنچنان غرق کار و زندگی و بزرگ کردن سالار بود که گذشت زمان را حس هم نمیکرد . روزی که سالا به دبیرستان رفت یکی از بهترین لحظات زندگی مریم بود . مریم داستان مرگ رضا را برای سالار گفته بود ولی هرچه راکه دلش میخواست نه آنچه را که واقعیت داشت . تنها کسیکه از واقعیت زندگی مریم خبر داشت فقط یکنفر بود و آنهم ناجی او سلطنت خانم همان مدیر مدرسه ی دخترانه ای بود که اکنون مریم هم در آنجا معلم لود .یکی از شانسهای مریم این بود که در آن زمان در شهرهای بزرگ ایران مثل مشهد و تهران و اصفهان و خلاصه اینگونه شهرها بچه ها میتوانستند به دبیرستان بروند در شهرهایکوچک و روستاها هنوز مدرسه به صورت سنتی به بچه ها درس میدادند . برای همین سالار به دبیرستان رفتنش برای مریم یکی از شانسهایش بود که در آن روزگاران گذشته مشهد را برای زندگی انتخاب کرده بود . خوب مریم را اینجا رها میکنیم حالا دیگر زندگیش سرو سامان گرفته و باصطلاح روی غلطک افتاده میرویم به آنشب درگیری در نیشابور همان شب که زندگی مریم و رضا دگرگون شد و مریم را به دربدری و آوارگی کشاند .میرویم تا ببینیم  در آن درگیری چه به سررضا و قربانعلی و دیگر کسانیکه میشناختیم آمده .

گاهگاهی هروقت گروه راهزنان قوت میگرفتند و اوضاع را مناسب میدیدند به انواع حمله ها دست میزدند . بدترین این حمله ها شبیخون هائی بود که میزدند . یعنی وقتی همه دز خواب بودند و هیچکس ظن اینکه حمله ای بشود را نمیکرد و برای مبارزه آمادگی نداشتند را آنها بهترین موقع برای کسب پیروزی میدیدند . بدترین ضربات را در همین حملات میتوانستند به طرف مقابل بزنند . و بیشترین برد را داشتند . با هیاهو و فریادهائی که در فضا می انداختند اهل شهررا متوحشانه به تکاپو وادار میکردند و صد البته قربانعلی و رضا سرکرده ی گروه شیرمردان در اول صف بودند . در گیری تا نزدیکیهای صبح ادامه داشت . مردان توانسته بودند راهزنان را از شهر بیرون برانند ولی صدمات حانی و مالی بیش از آن بود که بشود تصور کرد . قربانعلی و رضا که به دنبال کردن راهزنان رفته بودن تا آنها را از شهر خارج کنند فرسنگها تن به تن با آنها درگیر شده بودند . و همراه عده ای دیگر توانسته بودند شهررا نجات بدهند . وقتی قائله در شهر تقریبا ختم شده بود زمانی نگذشت که افراد گروه که همراه رضا و قربانعلی به دفع راهزنان به بیرون شهر رفته بودند کسانی که توان داشتند مجروهان را با هر سختی بود به شهر آورده بودند . در بین مجروهان قربانعلی و رضا هم بودند بدن نیمه جان رضا و قربانعلی را تحویل خانواده اش و دیگر مجروهان را هم به همین شکل به خانواده هاشان رساندند قربانعلی را آنچنان لت و پار کرده بودند که سراپایش را فقط خون پوشانده بود . ناله هایش دیگر بسختی شنیده میشد و گویا نای ناله کردن را هم نداشت ولی رضا تقریبا مرده اش را تحویل داده بودند. روی تمام زخمهایش خون مرده بود و از علائم حیات فقط این بود که بسیار به سختی نفس میکشید .چشمهایش بسته بود و به زبان امروطیها به کما رفته بود نه کسی را میشناخت و نه عکس العملی از شنیدن صدای اطرافیان نشان میداد . بدنش هم مانند تکه گوشتی که آلوده به خون باشد هیچ آثاری از زنده بودنش را نمیداد .ولی قربانعلی هوش و حواس داشت و ناله هایش نشان میداد که زنده است . خانه فربانعلی ماتمسرا شده بود تاج خانم فقط توی سرش میزد و مرضی هم که به خانه مادرش آورده شده بود مثل مادرش ضجه میرد . آنها مرگ رضا و قربانعلی را به عینه میدیدند. همه دست به کار شند و حگیم و دوائی نبود که آنها مهیا نکرده باشند . پایه و ستون مبارزاتشان همین دو نفر بودند اگر اینها پایشان از این راه بیرون میرفت دیگر امیدی به آرامش و امنیت در شهر نبود . همه مثل پروانه به گرد وجود دو نفری که در حال اهتزار بودند در گردش بود هرکس هرتوانی که داشت از زن و مرد کوتاهی نمیکرد ولی اینجا فقط و فقط خدا بود که میتوانست کاری بکند دیگر از دست بنده خدا کاری ساخته نبود . حرف تمام کسانیکه برای مداوا آورده بودند همین بود . فقط زخمهایشان را بستند و با دعا از خداوند خواستند که این دو جوان نجات پیدا کنند.البته جوانان دیگری هم زخمی شده بودند ولی هیچکدام وضعشان به وخامت قربانعلی و رضا نبود . دمدمه های صبح بود که دکتر بالای سرقربانعلی با حالی نزار از اتاق بیرون آمد و گفت بعلت خون زیادی که از بدن قربانعلی رفته و زخمهائی  هم که خورده همه کاری هستند. نتوانست دوام بیاورد . و متاسفانه از دست او هم کاری بر نمیامد . حرفهای دکتر قربانعلی پیام آور مرگ او بود . با آخرین کلمات که گفت فریاد تاج خانم به همه اعلام کرد که بزرگ خاندانشان و بزرگ شیرمردان از بینشان رفته . فریادها و ضجه های تمام کسانیکه دلواپس حال قربانعلی بودند مرضی را از خواب بیدار کرد . زندگی بدون قربانعلی در حالیکه به زنده بودن رضا هم  هیچ امیدی نبود. سیاهترین لحظاتی بود که تاج خانم و مرضی تصورش را هم نمیتوانستند بکنند . . پسر کوچک قربانعلی حدود دوازه ساله بود و به چنین کودکی هرگز نمیشد دل بست . و میشد گفت که زندگی خانوادگی قربانعلی و رضا به بحرانی سخت افتاده بود  که قابل ادامه و پیش بینی نیست در تمام زمانی که مراسم قربانعلی را برگزار میکردن از علائم حیات در رضا فقط و فقط نفس کشیدن بود و بس . زمان به سرعت میگذشت و دلشوره ی تاج خانم و مرضی ثانیه به ثانیه بیشتر میشد جواب تمام حکیمانی که بالای سر رضا میاوردند یک حرف بود . کاری از دست ما بر نمیاید به در خانه خدا بروید . او نه زنده است و نه مرده . تمام تلاش تاج خانم و مرضی و یکی دو نفر از زنان که برای کمک شبانه روز در کنارشان بودند برای پذیرانی از رضا بی وقفه ادامه داشت . تا رضا نفس میکشید آنها امیدوار بودند . هرچند در باطن احساس میکردند که این یک دلخوشی بیشتر نیست دیر یا زود این نفسها به شماره خواهد افتاد و رضا هم از کنارشان پر میکشد . ولی خداوند امید را برای این در انسان به امانت گذاشته که با گذشت زمان هر مصیبتی را میتواند تحمل کند .

یکماه گذشت

در اثر مراقبنها و از جان مایه گذاشتن مرضی و تاج خانم که حالا رضا تنها ملجاء و پناهگاهشان بود همه احساس کردند که نفسهای رضا دارد جان میگیرد . به دو ماه نرسیده بد که رضا چشمانش را باز کرد ولی هیچ اثری از هوش و حواس در او مشاهده نمیشد . مدتی هم درد و رنج زن و مادر زنش این بود که او فراموشی آورده نه کسی را میشناخت و نه توان انجام کارهای حتی شخصی اش را داشت . راستی انسان از چهع جنسی هست خدا میداند . یکی مثل قربانعلی به صبح نکشید درحالیکه اوضاعش خیلی بهتر از رضا بود و اگر احتمال مرگ برای این دو میرفت صد درصد رضا بود که باید اجل به سراغش میامد چون ضمن اینکه حال قربانعلی درکل بهتر از رضا بود از نظر جسمی هم ورزیده تر از رضا بود . ولی علت مرگ قربانعلی خونی بود که از مدت زخمی شدن تا به مداوا رسیدن از او رفته بود . در حالیکه رضا زخمی نشده بود . او آنطور که بعدها کسانی که دیده بودند بیان کردن او از اسب به زیر افتاده بود و گویا سرش به سنگ خورده بود و دشمن هم به خیال انکه او مرده به او زخمی نزده بودند . قربانعلی که بهوش و حواس بود مرد ورضا ماند . او پس از دو ماه همه را با باز کردن چشمش شاد کرده بود . درتمام مدت دو ماه مرضی و مادرش در حول ولا بودند که آیا رضا میماند یا نه . آنها حتی تا همین اندازه هم که رضا پیشرفت کرده بود شادمان بودند . به قول تاج خانم آنها رضا را از دهان عزرائیل گرفته بودند .

سه ماه تمام نشده بود که کم کم علائم بیماری و زخمهای سطحی که رضا داشت همه بهبود یافته بود . اصولا رضا چون حوان و نسبتا تنومند و خوش بنیه بود همه این چیزها رویهم باعث شده بود که رضا در مقابل چنین حادثه ای جان سالم بدر ببرد . و ضمنا خدا را که دیده شاید صلاح خداوند بود که پاس آنهمه خوبیها که قربانعلی به همه میکرد خداوند هم نخواسته بود که خانواده اش بی باعث و بانی بشوند . آنهمه کمک و مساعدت و یاری با بندگان خدا که رضا در حق هرکه دستش میرسید میکرد خداوند او را مورد لطف و عنایت خودش قرار داده بود و جان رضا مدیون تمام این نیکیهائی بود که این خانواده کرده بودند .

اولین باری که زبان رضا باز شد برادر مریم در کنارش بود او زیر لب زمزمه کرد مریم و بعد اسم سالار را به زبان آورد . برادر مریم صدای رضا را شنید وقتی فریاد خوشالیش همه را به کنار رضا رساند از او پرسینده راست میگوئی ؟ حرف زد؟ عادل گفت مطمئن هستم که حرف زد اواول اسم مریم را آورد و بعد گفت سالار کاملا صدایش را شنیدم واضح حرف زد . مادر مرضی گفت این عادی هست که افراد در چنین حالی از مرده ای که دوستش دارند و به آنها نزدیک است نام میبرد روح مریم بالای سررضا بوده و لابد سالار هم کسی بوده که در آن درگیریها کنارش بوده . این حرف رضا توجه هیچکس را جلب نکرد و هرکسی برای خودش سبب و علتی تراشیده بود . مهم این بود که رضا زنده است . و خانه و زندگیشان بالاخره مرد دارشده . تقریبا تمام کسانیکه با این خانواده از نزدیک آشنا بودند یا حتی آشنائی دوری داشتند حال رضا را به هم تبریک میگفتند آنها نه تنها به خانواده قربانعلی فکر میکردن بلکه با حضور رضا گروه شیر مردان هم بی سرپرست نمیشد . در این سه ماهه چندین بار راهزنان کم و بیش به شهر آمده بودند . و تن خیلی از خانواده ها را لرزانده بودن . خیلی ها این حمله ها را به این علت میدانستند که خبر به راهزنان رسیده بود که قربانعلی فوت کرده و رضا هم قادر به بلند شدن نیست . البته بودند کسانیکه جای این دونفر را بگیرند ولی خوب همه میدانستند که هیچکس مثل قربانعلی ورضا ورزیده وکارآمد نیست بهرحال خوب شدن حال رضا برای همه مژده گانی خوبی ازطرف خداوند بود . و حالا رضا از بستر بلند شده بود . رضائی که تمام وجودش و سلول سلولش در هوای مریم و سالار بود . کم کم هم چیز به خاطرش آمد و صد البته اول از همه مریم و سالاررا . هفته نگذشته بود که تقریبا به حال و روز اولیه بازگشته بود . هرچه مرضی و تاج خانم خوشحال بودند رضا حالی دگرگون داشت . حالا چه کند؟ وقتی فهمید حدود چهار ماه را در بیهوشی و بیخبری بعد از به هوش آمدن گذرانده آه از نهادش بر آمد . اولین فکرش این بود که با چه بهانه ای به سراغ زن و بچه اش برود . دیگر قربانعلی نیست که به بهانه ی او به دیدار مریم و سالار بورد . ولی انسان اگر کاری را از جان و دل بخواهد به حال موفق خواهد شد و رضا که حاضر بود جانش را بدهد و سالار اببیند و حتما به انجام این کار موفق میشد . که شد . رضاحاضر بود جانش را بدهد و سالار را ببیند .درحال حاضر فکر و ذکر رضا این بود که راهی پیدا کند تا بتواند خود را به مریم برساند . او در حال وروزی نبود که برای سفرآمادگی داشته باشد حتی رفتن و سرزدن به شیرمردان . دیگر تاب نیاورد دلش را به دریا زد و به مرضی و تاج خانم گفت که میخواهم به محل درگیری بروم . لازم است از آنجا دیدن کنم . هرچه زمان بگذرد من از گروه بی خبر تر میشوم و این آرزوی قربانعلی خان بود که هرگز نگذاریم این زحماتی را که طی سالها کشیده از بین برود . خلاصه بهر وسیله ای بود میخواست آنها را راضی کند به مثل پرنده ای از این قفس بگریزد . هروقت حرف رفتن را میزد تاج خانم پایش را در یک کفش کرده بود که باید و باید با عادل بروی تو در وضع و حالی نیستی که بتوانی به این سفرها بروی هنوز جسمت آمادگی ندارد . حضور عادل برای رضا بدترین دلسوزی بود که برای او میکردند که آنهم بعد از کمی فکر رضا آنها را راضی کرد که عادل حتما باید در شهر پیش آنها بماند هم برای اینکه بالاخره مردی بالای سرشان باشد و هم معلوم نیست آنجا چه وضعی پیش بیاید و اگر خدای ناکرده درگیری ایجاد شود عادل که هنوز خبره ی درگیریها نیست حتما صدمه خواهد دید بهتر است چنین ریسکی نکنند . خلاصخ حرفهائی که عقل عاقل تائید نمیکرد ولی پافشاری رضا آن را به کرسی نشاند . رضا بار سفر را بست و از مرضی که تقریبا این روزها حال و روز نسبتا بهتری داشت خداحافظی کرد . و دیوانه وار بسوی عشقش و آمال و آروزیش که سالار و مریم بودند پرکشید .

وقتی به خانه حسن بزار رسید به خودش نوید میداد که مریم و سالار را خواهد دید . چه لحظات شیرین را پیش بینی میکرد . چسباند سالار را به سینه اش حس میکرد و تنش از گرمای بدن سالار گرم میشد . وقتی در خانه را معصومه باز کرد و چشمش به رضا افتاد در حالیکه فریا د میزد گفت . حسن حسن بیا . حال و روز و فریاد معصومه رضا را دچار حیرت کرد ولی به حساب اینکه مدتی نیامده بود گذاشت . حسن وقتی چشمش به رضا افتاد اولین حرفی که زد این بود . آقا رضا. کجا بودی اینهمه مدت ؟ و در حالیکه تقریبا همه این حرفها را به صورت بریده بریده میگفت زد توی سرش . رضا که از ماجراهائی که این مدت اتفاق افتاده بود پاک بی خبر بود وبه ذهنش هم نمیرسید که ممکن است چه شده باشد گفت حسن این حرفهارا بگذار برای بعد مریم و سالار کجا هستند . آنها را نمی بینم . حسن گفت والله چه بگویم . یکی دو ماهی که از تو بی خبر بودمی بیچاره مریم خیلی نگران بود . به او گفتیم خوب برو ببین از شوهرت چه خبری میگیرید ولی او هیچوقت جواب درست و حسابی به ما نداد یکروز صبح که بلند شدیم دیدم خودش و سالار غیبشان زده ما همه اش در این فکر بودیم که روزی که تو آمدی اگر او ترا پیدا نکرده بود . خوب مریم خانم زن جوانی بود با یک بچه گفته بود میروم تهران . البته جوری حرف زده بود که معصومه میگفت من به نظرم رسیده مریم هوائی توی سرش بود که به من نمیگفت خوب زنها خوب همدیگر را میشناسند . حتی وقتی داشت از معصومه خداحافظی میکرد اشک درچشمانش بود . و به معصومه گفته بود دعا کن رضا را صحیح و سالم ببینم .وقت معصومه به او گفته بود لااقل اثاثیه ات را بگذار یا سالار را من نگهمیدارم برو وبرگرد گفته بود نه اگر رضا را سالم دیدم که میام ولی اگر خبری نشد و نتوانستم او را پیدا کنم مرا حلال کنید. راستش من و معصومه خیلی فکرهای بدی کردیم گفتیم حتما خبر بدی از طرف تو شنیده و میرود تهران پیش پدر و مادرش لابد آنجا کسی را دارد . حرفهای مریم معصومه را به این فکر انداخته بود که حتما به دیدن تو امیدی ندارد . الان هم بخدا از روی تو شرمنده هستیم بیا تو بیا . رضا را بهر شکلی بود به داخل خانه بردند . جای مریم و سالار توی خانه خالی بود و رضا فقط گریه میکرد . حسن گفت آقا رضا گریه ندارد اولا شما مگر تهران نبودید ؟ مگر مریم و سالار پیش شما نیامدند؟ راستش من دارم گیج میشوم . مطمئن هستم که مریم به تهران رفته خودش به معصومه گفته بود میروم تهران . رضا گفت راستش من از اینجا که رفتم قبل از اینکه به تهران برسم دچار راهزنان شدم . در اینوقت حسن به میان حرفش دوید و گفت آهان یادم آمد خبرش به ماهم رسید . گفتند که راهزنان به شهر نیشابور حمله کرده اند و خیلی هم این حمله گسترده بود . حتما شما هم در گیر همانها شدید ولی خوب شما داشتید به تهران میرفتید با نیشابور کاری نداشتید . رضا گفت من در مشهد کار داشتم اول رفتم کارم را انجام دادم از آنجا که بر میگشتم به آن حمله برخورد کردم درست همان روز من در نیشابور بود . راستش من تمام خانه و زندگیم را در تهران به پول تبدیل کرده بودم میخواستم بیایم اینجا در همین جا ساکن شوم که دچار راهزنان شدم . ضمن اینکه هرچه داشتم و نداشتم را بردند بعلت اینکه وضع جسمی خوبی هم داشتم آنها به حساب اینکه من از شیر مردان هستم بلائی به سرم آوردند که گفتنش وقت زیاد میخواهد . چند روزی بیشتر نیست که سرپا شدم گفتم بیایم وبه زن و بچه ام برسم . و زندگی را بهر شکلی هست با کمک شما همین جا بنا کنم . در تمام مدتی که رضا حرف میزد فقط بغیر از چند لحظه که معصومه برای آوردن چای رفته و برگشت تمام مدت معصومه و حسن مثل مسخ شدگان به رضا نگاه میکردندو گویا میخواستند به رضا ثابت کنند که در این تصمیم گیری هیچ نقشی نداشته اند و مریم از رفتار و کردار آنها نبوده که به تهران رفته . حسن به رضا گفت بله شنیدیم که سرکرده ی شیرمردان به سختی مجروح شده بود میگفتند آنقدر از مردم نیشابور در این درگیری کشته اند که سابقه نداشته حتی داماد سرکرده که اسمش را هم فراموش کرده ام . که معصومه گفت حسن یادم اومد گفتی اسم سرگردشان قربانعلی خان است . خیلی هم از او تعریف کردی . بله رضا جان شنیدیم که دامادش مرده و خودش و پسرش هم زخمی شده اند . رضا گفت لابد این شایعات را مریم هم شنید بله ؟ حسن گفت بگو کی نشنید . همه شنیدند . اتفاق کوچکی که نبود . درست است ما از شهر خیلی دور هستیم و حدودا پرت افتاده ایم ولی بالاخره خبر اگر خیلی بزرگ باشد به ما هم میرسد. از همه اینها گذشته به خدا رضا جان ما امانت دار خوبی بودیم ولی نمیدانم چرا مریم خانم نتوانست اینجا دوام بیاورد خوب حق داشت حالا هم دیر نشده برو تهران بالاخره آنجا پیش کس و کار خودت یا خودش رفته . وقتی او را دیدی خودش به تو خواهد گفت که ما او را مثل قوم و خویش خودمان میدانستیم . با حرفهای حسن و معصومه  رضا درمانده بود چه بگوید . راست میگفتند چون روزی که برای اجاره اتاق آمده بود گفته بود من از تهران آمده ام آنجا کار و کاسبی دارم . خوب مریم هم میبایست همین را میگفت تازه متوجه شده بود که مریم به خیال اینکه او مرده است به تهران رفته . طبق حرفهای حسن چون مریم او را مرده میپنداشته از ترس اینکه در آنجا شناسائی شود به این سفر رفته . آه از نهادش بر آمده بود ولی چاره ای نمیدید . وقتی کمی حرفهایشان با هم تقریبا تمام شده بود معصومه از رضا خواست که کمی استراحت کند ولی رضا دیگر توان نداشت عقلش کار نمیکرد هرگز فکرنمیکرد که به این بن بست بخورد . با خودش فکر کرد. حال مریم زنی تنها با یک بچه ؟؟؟ سرش به دوران افتاده بود . نمیدانست چه کند بهتر دید به خودش فرصت فکر کردن بدهد جواب معصومه خانم را داد گفت .ممنونم از شما هیچ دلخوری ندارم شما هرکار از دستتان بر می آمد کردید خوب سرنوشت اینطور میخواسته حالا هم هرچه زودتر باید بروم دنبالشان . وقت استراحت هم ندارم فقط دعا کنید که مریم را پیدا کنم نمیدانم چرا اینکار را کرده .شاید فکر کرده من رفته ام و بلائی سرم آمده. حسن گفت بله منهم همین فکر را میکنم چون آن روزها خیلی اوضاع بهمریخته بود همه در اینجا میگفتند راهها بیشتر از بیشتر نا امن شده . .رضا دیکر ارام و قرار نداشت . با آنها خدا حافظی کرد و با این فکر که باید چه بکند به نیشابور بازگشت .

گاهی اوقات انسان ناخواسته وقتی به بن بست میرسد تسلیم میشود.با این وصف رضا دراین گیرو دارچون  آدم جان سختی بود حدود یکسال بی وقفه هرجا که فکر میکرد سرک کشید . اما بهر دری که میزد به رویش بسته بود با تمام کوششی که کرد باز هم در پیدا کردن مریم و سالار ناموفق بود . همه خصوصا مرضی در کارهای رضا خیلی خودش را وارد نمیکرد ولی از وقتی رضا به هوش آمده بود او یک سردرگمی در او میدید و برای اینکه علت این سردرگمی رضا را بداند چون میترسید که علت و علل این حال و روز او همانا زمانی بوده که او در بیهوشی به سر میبرده و فکر میکرد نکند مشکل اساسی دارد سعی مرضی برای این بود که اگر اشکالی در سلامتی رضا هست بی تفاوت نباشد هرگاه از خود رضا سئوال میکرد رضا جواب درست و قانع کننده ای به مرضی نمیداد و این بیشتر شک مرضی را بر می انگیخت ضمن اینکه رضا اصولا آدم خود داری بود و سعی میکرد دردش را خیلی بروز ندهد همین رفتارش بود که زنش را دلواپس و نگران کرده بود . ولی بعد از کنکاش های زیاد آخر صلاح دید که در کار رضا خیلی دخالت نکند . مرضی این روزها حالش بهتر شده بود  ولی احساس میکرد دیگر رفتار رضا با او مثل سابق نیست یا اگثرا به سفرهائی میرفت که به نظر او لازم نبود و وقتی هم مقصدش را از رضا میپرسید همیشه دست خالی از جواب بر میگشت . عجیب این بود که این سفرها مثل قدیم که قربانعلی بود نبود.همیشه تنها میرفت درحالیکه وقتی به سفر برای سرپرستی گروه میرفت اکثرا کسی را همراه میبرد . و به مرضی هم میگفت که به کجا میرود .ولی این روزها او همیشه تنها به سفر میرفت  ضمن اینکه از هر سفری که بر میگشت حالش آشفته تر بود این حالتهای رضا او را حسابی سردر گم کرده بود احساس کرده بود این اواخرحال و روز  رضا به نظر میرسد که دنبال گمشده ای میگردد. که روح و جسم او را دارد خرد میکند . رضایث فعال و پیشرو حالا دیگر شخصی بود سردرگریبان . گروه شیر مردان را به کلی بعد از قربانعلی رها کرده بود . داستان راهزنان و شیرمردان همچنان ادامه داشت ولی رضا دیگرحال وحوصله ی مردم را نداشت او فقط به سوزی که در سینه داشت فکرمیکرد . دوری ازمریم و بی اطلاعی از حال و روززنی جوان وکم سن وسال زنی که دست چپ  راستش راهم خوب نمیداند وهمیشه درسایه پدروخانواده اش بوده همراه یک بچه ی کوچک بدون هیچ همراه ودلسوزی اورا به وحشت می انداخت .خوابهای وکابوسها رهایش نمیکرد. کم کم آثار افسردگی و بیماری در او ظاهر شده بود . مرضی از درد درونش فقط با تاج خانم مادرش حرف میزد . مادرش تنها دلخوشیش و همدمش بود تا اینکه .

وقتی برای چهارمین بار مرض مسئله ی حامله شدنش را به مادرش و رضا خبر داد هیچکدام خوشحالن نشدند که بیشتر به عذابشان اضافه شد. باز چندی نگذشته باید شاهد سقط بچه و از آن بدتر مریضی جسمی و روحی مرضی باشند ولی بازهم در این شرایط بغرنج دریچه ای بود برای مرضی .

روزها به سرت پشت هم میگذشتند . دکتر به خانواده مرضی گفته بود اگر بتواند تا شش ماهگی بچه را نگهدارد امیدی به زایمان میرود و این شش ماه برای مرضی و مادرش از شش سال هم بیشتر به نظرآمد . رضا هم که در عالم خودش بود . البته به ظاهر وانمد میکرد که هم از احتمال زایمان مرضی خوشحال است و هم از سقط بچه وحشت دارد ولی از آنجا که خدا اگر به حکمت دری را به بندد به رحمت در دیگری را باز میکند این بار با تلاش و آگاهیهائی که از سقطهای قبلی تاج خانم و مرضی کسب کرده و رعایت کرده بودن زمان زایمان مرضی فرا رسید .

با به دنیا آمدن پسر مرضی آنهم بچه ای سالم . تمام خانواده را از رنجی جانگاه بجات داد . مرضی ومادرش سراز پا نمیشناختند . و با پیشنهاد و اصرار مرضی که میخواست رضا نام پسرش را انتخاب کند درحالیکه رضا برعکس او میخواست این عزیز دردانه را مرضی هرچه میخواهد بنامد نهایتا رضا نام او را صالح گذاشت .بهرحال صالح کمی از آتش درونی رضا را التیام میداد . خودش در عین نا امیدی امیدی بود . سبز شدن دامن مرضیه یکی از علائم مهمش خوب شدن حال مرضی بود چونکه اکثرا عقیده داشتند مرضیه مریضی رحی دارد و نه جسمی و از طرفی برای تاج خانم حضور این بچه باعث شده بود که مرگ عزیزترین عزیزش یعنی قربانعلی و مرگ مریم را کمی از یادش ببرد . مرضی و تاجی تمام وقت و کارشان مواظبت کردن از صالح بود  حتی عادل که بزرگ شده بود دیگر خیلی دور و بر خانواده نمیگشت . او هواهای دیگری در سرداشت که به سرعت عملی کرد . برای ما که به داستان زندگی رضا پرداخته ایم زمان به سرعت میگذرد  ولی دی همین اوقات چه بر رضاگذشته را فقط خدا میدانست .

صالح چهار ساله شده بود که خبر بارداری دوم مرضی شادمانی زندگی آنها را بیشتر کرد البته این حال و روز مرضی و تاجی بود . چون رضا دیگر رضای سابق نبود . و عادل هم در کارخودش آنچنان غرق بود که اصلا این اتفاقات به چشمش نمی آمد . این بار مرضی زمان بارداری را با راحتی و آرامش پشت سر گذاشت . رعایت کردن وو مواظبنهای بیش از حد باعث شده بود که مرضی برعکس زمان بارداری قبلی بسیار حساب شده عمل کند ولی این بار سنش بالا رفته بود و هم خیالش جمع شده بود و همین عوامل باعث شد که وقتی نزدیک رضع حملش شد حال و روزش از نظر جسمی کاملا مساعد باشد .

همیشه "ویا سرونوش با انسانها یار نیست . دفعه ی قبل که مرضی و تاجی آنهمه دلشوره داشتند برای بدنیا آوردن صالح . صالح صحیح و سالم به دنیا آمد ولی این بار که مطمئن بودند درست ورق برگشت . زایمان سخت بعلت بزرگ بودن بچه و دور بودن از وسایل پزشکی مناسب زندگی رضا را باز دچار تشنجی وحشتناک کرد . و این بار بیرون آمدن از این مشکل کار هرکسی نبود . مرضی دختر زیبائی به دنیا آورد . سالم و بسیار سرحال ولی خود او به دردی مبتلا شد که دیگر نتوانست از رختخوابی که برای زایمانش با شادی و امید پهن کرده بودند بلند شود . شش ماه طول کشید که اجل بالاخره به مرضی مهلت نداد و او رضا و خانواده و صالح و سارا را تنها گذاشت

غمر مرگ مرضی آخرین ضربه ای بود که بر بدن رنجور و زخم خورده ی تاج خانم وارد آمد . شش ماه از مرضی و سارا از دل و جان پذیرائی کرده بود صالح را مثل دسته گل داشت بزرگ میکرد . او زنی بود که دیگر زندگی برایش توان و تحمل چنین رنجی را باقی نگذاشته بود . مرگ مرضی کاری ترین ضربه برای او بود . رضا سالها بود که از زندگی بریده بود هرچند حضور صالح و حالا سارا خیلی در روحیه اش اثر کرده بود ولی ته دلش دنبال مریم و سالار می گشت تمام تهران را نقطه به نقطه گشته بود دیگر جائی نبود که از نظر نگذرانده باشد حتی بعضی از دهات اطراف تهران و نیشابور را هم زیرپا گذاشته بود آنها انگار چکه روغن شده و به زمین رفته بودند . ولی رضا هنوز آرام و قرار نداشت . این زخم تازه ی تازه بود گویا تا آنهار را نبیند تا درم مرگ هم فراموششان نمیکرد .

عزاخانه ای که بعد از مرگ مرضی به پاشده بود عادل جوان جویای نام را کلافه کرده بود دیگر نمیتوانست اینهمه درد و رنج را تحمل کند برای همین بار سفر را بست و به امید روزهای بهتر و زندگی راحتر و نوید دادن به مادرش که وقتی سروسامان گرفت حتما برخواهد گشت آنجا را به قصد تهران که آن روزها می گفتند هرکس به این شهر بیاید بار زندگیش را خیلی زود میبندد حرکت کرد . دیگر در این دنیا برای تاجی امیدی نمانده بود .

و این تیشه ها به ریشه ی زندگی تاجی آنچنان خود که تمام برگ و برش را ریخت و باعث شد که برگی تازه در زندگی رضا باز شود او گفت خوابی دیده که در آن یک روحای به او گفته به مشهد برود گره زندگیت آنجا باز میشود . تاجی میگفت از این خواب هم گه بگذریم من دیگر دل ماندن در اینجا و جای خالی اینهمه عزیزانم را ندارم میخواهم بروم و همجوار امام رضا شوم . دیگر امیدی در اینجا ندارم هرچه رضا به تاجی التمای کرد که از این فکر منصرف شود مرغ تاجی این بار یکپا داشت یا میائی با بچه هایت و خودت و من عهده دار زندگی آنهاهم خواهم شد و یا من به تنهائی به مشهد میروم در جوار امام هشتم میمانم تا بمیرم . جمع و جور کردن زندگی جندین و جند ساله و ریشه کرده ی تاجی کار آسانی نبود . دو سه ماه با تمام عجله ای که تاجی کرد ودرحقیقت آتش زد به هرچه که داشت و نداشت بیشتر طول نگشید در کناراو رضا هم سعی کرد با او همراه شود چون راه چاره ای نداشت . برای همین او هم تمام داشته هایش را جمع کرد و همگی باهم راهی مشهد شدند . رضا از نظر مالی اوضاع فوق العاده ای داشت به سرعت در مشهد جایگزین شد و چون تاجی میگفت که در خواب یک روحاین به او گفته برو در حوار مرقد آقا ساکن مشهد شود با خواسته ی تاجی خانه ای بسیار مناسب و در خور اعیان در اطراف حرم خرید و با اطلاع به عادل رضا و خانواده اش برای همیشه در مشهد و در کنار امامی که به دل تاجی آرامش میداد ساکن شدند

                                            ********************************

در این زمان سالار پسری ده یازده ساله شده بود که در کلاس چهارم دبستان نزدیک منزلشان درس میخواند .او پسری بسیار خوش صورت بود .در درسهایش هم همیشه سرآمد دوستانش بود رفتاری بسیار معقول و ذاتا زبر و زرنگ بود در بین دوستانش بسیارشاخص بود مریم خودش معلم مدرسه بود بهمین جهت از نظر درسی پشتوانه ی بسیار خوبی برای سالار بود. او همیشه جزو بهترینها ی مدرسه به حساب می آمد . و این مسائل باعث شده بود که او در مدرسه ای که درس میخواندجزو شاگرانی بود که همه روی او حساب میکردند . بعنی خصوصیاتش باعث شده بود که پسری متگی به نفس و بسیار سرزنده باشد . گویا مریم توانسته بود جای پدررا در زندگی سالار به نحو احسن پر کند . هرگاه سالار به نوعی از مریم میخواست که از پدرش به او اطلاعات بدهد مریم به راستی آنچه را در مورد مرگ پدرش اتفاق افتاده بود برایش میگفت . مریم در رابطه با مرگ رضا میخواست هر آنچه را که میداند به صراحت در اختیار سالار بگذارد . تا اگر روزی روزگاری خواست از پدرش نشانی بگیرد بتواند و ضمنا بداند که مادرش هرگز در رابطه با وجود پدرش هیچ چیزی را از او پنهان نکرده است . او به سالار گفته بود که پدرش در رکاب پدر بزرگش به جنگ با راهزنان رفته بود و در گروه شیرمردان خدمت میکرد و در آخرین یوش راهزنان به شهر نیشابور پدش کشته و از سرنوشت پدر بزرگش بی خبر است .

مجبورم به شما این اطلاعات را بدهم که( کسیکه برای حسن بزاز خبر مرگ داماد قربانعلی و زخمی شدن خود قربانعلی خان  را آورده بود اشتباه نکرده بود ولی چون از آخر کار اطلاعی نداشت خبری را که در همان ساعات اولیه شنیده بود و بعد هم نیشابور را ترک کرده بود همان شنیده هایش را برای حسن بزار توضیح داده بود زیرا زمانی که رضا را بی جان به شهر آورده بودند و قربانعلی به هوش بود و زخمهای عمیقی هم برداشته بود همه اینطور فکر کرده بودند که جنازه ی رضا را آورده اند و بدن زخمی قربانعلی را غافل از اینکه رضا بیهوش بوده و قربانعلی هم هفته بیش دوام نیاورده و بعلت خونریزی زخمهای و عفونتی که پیدا کرده بود دار فانی را وداع گفته بود .) پیرو همین اخبار بود که مریم بعد از یکی دو ماه که در منزل حسن بزاز دوام اورده بود و چه بسا گوش به زنگ بوده که خبری هم از نیشابور بشنود که هرگز پیش نیامد و از طرفی روی رفتن به خانه پدری را نداشت بهترین راه را برگزید و خوشبختانه توانسته بود راهی را طی کند که حتی خودش هم اینگونه به توانائیهایش واقف نبود گو اینکه در این راه نباید از لطف و عنایتی که خداوند به او کرده بود غافل شد . مریم نمی توانست این چیزها را برای سالار بگوید و تا همین جا که وقتی پدرت مرد من توان دیدن جای خالی او را نداشتم و به مشهد آمدم را عنوان میکرد و حرفهایش آنچنان از سر صدق و خلوص بود که سالارراحسابی قانع میکرد.خلاصه آنکه درمدت این هشت نه سالی که ازاین واقعه گذشته بود مریم حسابی توانسته بود سالارراآنطور که دلش میخواهد بزرگ کند و به زندگیش به خوبی سرو سامانی بدهد . بعضی مواقعر روزگاری بازیهائی دارد که به عقل هیچ کس نمیرسد . رضا در نیشابور کجا ؟ و مریم در مشهد کجا؟ شهری به بزرگی مشهد چه مصلحتی را خداوند روا میدانست که اینگونه سرنوشت با رضا و مریم بازی کند . بعد از آنکه رضا با خانواده اش به مشهد آمدند طبق نظر تاج خانم تنها و تنها شرطش این بود که خانه اش در نزدیک حرم باشد او میخواست دلش را که پر از زخمهای عمیق بود با حضور امام هشتم التیامی دهد . او خوابش را یک وحی الهی میدانست . رضا هم که میخواست همیشه به دل تاج خانم راه برود چون هم او را مادر خودش میدید و هم مادر بزرگی که زحمت بچه هایش را میکشد طبق خواسته ی او عمل کرد و خانه ای که انتخاب کرد درست در همسایگی بسیار نزدیک مریم و سالار بود .وحالا بی آنکه مریم بداند همسایه مادرش و رضا شده بود.

فصل شصت و پنجم

همانطور که قبلا هم گفتم رضا بعلت وضع اقتصادی بسیار خوبی که داشت خانه ای بزرگ و اعیانی را انتخاب کرد و به سرعت همگی ساکن مشهد شدند . تاج خانم عامل اصرارش به نزدیک بودن محل سکونتش به حرم این بود که میخواست در جوار امام رضا باشد و اگر یادمان باشد مریم هم برای اینکه در کنار حرم امام شلوغ است و پیدا کردن و دیده شدنش سخت بود آنجا را انتخاب کرده بود . این نزدیکی آنها مار به یاد این شعر انداخت ( آب در خانه و ما تشنه لبان میکردیم...یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم) .اگر کسی به دقت به رضا نظر میکرد غم را در ته چشمانش میدید . رضا هرگزو هرگز مریم و سالار را فراموش نکرده بود . ولی دیگر امید پیدا کردنشان را هم نداشت . دست او کوتاه و خرما بر نخیل.

چندین بار مریم و رضا در حوالی محل زندگیشان از نزدیک هم رد شده بودند . تاج خانم که هرگز جز برای زیارت آنهم شبها که به قول خودش هم حرم خلوت تر بود و هم او خیالش از خانه و بچه ها جمع بود از خانه خارج نمیشد تقریبا از اطرافیان آن محل کسی تاج خانم را به درست ندیده بود . او در خانه به نگهداری ازسارا و صالح مشغول بود

رضا برای رفاه حال تاج خانم برای او یک خدمتکار آورده بود و این باعث شده بود که مادر مریم در راحتی و آسایش کامل فقط رسیدگی به سارا و صالح تنها سرگرمیش باشد صالح تازه به کلاس اول رفته بود اتفاقا در همان مدرسه سالار چون این مدرسه نزدیک منزلشان بود خوب منزل سالار و صالح هم هردو نزدیک یکدیگر بود و سالار هم همانطور که قبلا گفته شد به مدرسه ای که نزدیک خانه اش بود میرفت . برعکس سالار که بسیار نسبت به سنش رشید بود صالح بچه ای بسیار نازک و ظریف بودالبته این ضعیفی صالح بسیار عادی مینمود . عتش هم این بود چون حال و روز مرضی زمانی که صالح را حامله بود از هیچ جهت حال خوشی نبود او که همیشه ناخوش بود واز طرفی  تاج خانم هم در گیر مشکلات  آنروزها ی خودش بود مرگ شوهرش و نابسامانی خانه و زندگی مریضی رضا که هنوز اوضاع روحی خوبی نداشت و از همه مهمتر عادل که نمیتوانست این ضایعه را تحمل کند و بارسنگینی به دوش مادرش انداخته بود و از ناخیه دیگر رضا بود   او که بزرگترین مصیبت راآن روزها بعلت گم کردن سالار و مریم به دوش میکشید و در حقیقت توانائی رسیدگی در حد یک شوهر را برای مرضی باردار نداشت همه و همه باعث شده بود که خیلی به مرضی در زمان حاملگی فشار بیاورد و ضمنا  بعد از به دنیا آمده صالح هم همچنان این نابسامانی ادامه داشت این مشکلات از صالح بچه ای بسیار ضعیف و کم توان ساخته بود و همین ناتوانیهای جسم روحا هم صالح را بچه ای ساکت و آرام و صبور کرده بود .تنها همدم صالح در اصل سارا بود . نه رضا حال و روز درستی داشت و نه تاج خانم توانسته بود به روزهای قبل برگردد. این دو نفر مثل درختی بودند که در فصل پائیز تمام توش و توانشان به باد رفته بود و حتی ریشه شان هم آسیب دیده بود . خانه رضا همیشه از هوائی سرد پر بود و در این حال و هوا صالح را تنها آرامش و صبوری سرپا نگه داشته بود .

همانطور بسیار عادی مینمود چند بار مریم و رضا ااز دور و یا نزدیک از کنار هم گذر کرده بودند ولی هرگز هیچکدام ظنشان هم بر این نبرده بود که چه موهبتی را از دست میدهند . مریم  در مدت این نه سالی که گذشته بود از یک زن نوجوان و زیبا به یک زن کامل مبدل شده بود و به قولی هم استخوانی ترکانده بود و مشکلاتی را که خواه ناخواه داشت  بر روی چهره اش تاثیر گذاشته بود هرچند هنوز زیبا بود ولی با این تغییر چهره شناخته نشدنش کاملا عادی بود از طرفی او با آن چادری که به سر میکرد و روئی که میگرفت شناختش مشکلتر بود  . مریم عادت کرده بود که بنا به رسوم آنزمان خصوصا کسانیکه متدین هم بودند هرگز به صورت مردان خیره نشود . حتی نگاه کردن هم کار درستی نبود خصوصا برای او که تنها زندگی میکرد ممکن بود بسیار حاشیه ساز باشد لذا این شده بود صفت ثانویه مریم . رفت و آمدش فقط به ضرورت بود . آنقدر سرش گرم کار و زندگی و خصوصا مسائل سالار بود که از خودش هم خیلی خبر نداشت که شود که به اطرافش توجه داشته باشد . در این میان  خوب رفتار رضا هم کاملا به این ناشناسی دامن میزد . او مردی متعصب و متدین بود   وعادت به دید زدن زنها نداشت یعنی اصلا در رفتار و منش رضا این کار ناپسند بود او مردی متین و ماخوذ به حیا بود . و حالا هم با این صدمه ها که دیده بود آنقدر شکسته شده بود که نه سال را خیلی بیشتر انگار گذرانده بود . مردی سن و سال دارو تکیده که همیشه سرش در یقه اش فرو رفته بود . حق هم داشت زندگی بد جور با او رفتار کرده بود . خلاصه اینگونه رفتاری که رضا و مریم داشتند پر واضح بود که از کنار هم که رد میشدند هرگز متوجه حضور یکدیگر نمیشدند . . و اماصالح و سالار

این دو برادر ارتباطشان از این قاعده مستثنی بود .

برعکس صالح که برای بازی با بچه ها مرتبا در کوچه بود سالار اغلب ساعات فراغتش را در خانه میگذراند . و به ندرت آنهم برای خرید و یا رفع نیازی از منزل بیرون میامد . در یکی از این رفت و آمدها سالار متوجه شد که دو سه بچه دارند به شدت صالح را آزار میدهند و ازبی دست وپائی صالح کمال استفاده را میکنند . وصالح درمانده با آنها مبارزه میکرد . غرور و مردانگی سالاردر آن سن و سال که نو جوانی بود که صد البته این صفت گویا در او  ارثی هم بود که از رضا پدرش  و پدر بزرگش به او رسیده بود نتوانست ببیند که سه نفر قلدر با یک بچه ی بی دست و پا در افتاده اند . ضمن اینکه به خود میدید که حریف هر سه تای آنها بشود لذا به طرفداری از صالح پا به میدان گذاشت و آنچنان برخوردی با آنها کرد که نه  تنها آن روز آن سه نفر که از همدبستانی سالار و صالح بودند بلکه  وقتی وصف این درگیری را بچه های دیگر هم  از گوشه و کنار شنیدند سعی میکردند خیلی دور و بر صالح نگردند. چون او یک حامی مثل سالار داشت .

این دفاع سالار از صالح باعث شد که همیشه صالح سالاررا با چشم یک منجی بسیار قدرتمند برای خود بداند . بعضی اوقات اتفاقاتی می افتد که انسان را به یاد ضرب المثلهائی میاندازد که به نظر خیلی ایده الیست هستند ولی بعد از این حادثه ها متوجه میشویم که خیلی هم بی ربط نیست . مثلا ضرب المثل ( تو نیکی میکن و در دجله انداز. که ایزد در بیابانت دهد باز) .آری این تمثیل با این دفاع از حقی که سالار بی چشمداشت و فقط و فقط برای کمک به یک ناتوان در قبال عده ای قلدر انجام داد بعدها متوجه خواهیم شد که همین عمل باعث میشود او پدرش و خانواده ی مادریش را پیدا کند .اینجاست که باید گفت واقعا خداوند هیچ  عمل جوانمردانه ای را بی پاسخ نمیگذارد .