صبوران تنگ دل ( فصل دوازدهم تا بیست ودوم)

فصل دوازدهم

عمو ولی که خوشحال بود از اینکه دست پر به ده برگشته همان شب اول به دیدن موسی و ربابه رفت . آنشب با صحبتهای او ربابه حاضر شد که برای جمع و جورکردن زندگی امیر بعنوان کارگر به تهران بیاید ولی موسی ترجیح داد  در روستا بماند.قرار بر این شدکه ربابه هفته ای یکبار از شهر به روستا بیاید . موسی کسی نبود که اگر ناچارا گیر چنین اوضاعی نمی افتاد راضی به اینکار بشود او حاضر نبود کسی زن او را بعنوان کلفت در خانه نگاه کند ولی کار دنیا که حساب و کتاب نداردروزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دار.........چرخ بازیگر ازین بازیچه ها بسیار دارد

پدرموسی مرده بود وبرادروخواهرهاهرکدام دست وپا دارتروزرنگتربودند ویابزرگتر از موسی و یا  دستهایشان پر تراز او بود  سهم بهتری بردند وموسی مانده بود وهیچ.او همیشه رضا به رضای خدا بود گویا خدا هم سرش شلوغترازآن بود که بنده هائی چون موسی راحمایت کند.بهرحال ربابه برای کارگری درخانه گلستانی همراه عموولی به تهران آمد .ظاهرش هم کاملامورد پسندخواهر امیریعنی مریم خانم بود.ربابه زنی بود کوتاه قد ونسبتا چاق هرچندهنوزبیست سالش نشده بودولی به نظرزنی میانسال می آمدبا صورتی سبزه بسیارتندونه چندان زیبا .اوضاعی داشت که تقریباهیچ مردی رغبتی برای ارتباط داشتن بااورا نداشت .حتی رضا برادر امیر که بقول دوستانش ازهیچ بنی بشری نمیگذشت ربابه راکه دیدبه امیرگفت.خوب چیزی خواهرهابرای همدمی ما انتخاب کرده اند ودر حالیکه  مثل همیشه خنده پرمعنی گوشه لبش بودگفت .منکه دست و بالم پراست ولی توهم که توی هفت آسمان یک ستاره نداری ربابه  تکه ای نیست که اشتهای انسان راباز کند صد البته این بهترین گزینه ای بود که مریم و خواهرهای دیگر امیر خیالشان از هرجهت جمع باشد.خواهرها با اعلام آمادگی و شروع کار ربابه تقریبا خیالشان از امیر و خانه و زندگی او تقریبا جمع شد .ضمن اینکه عمو ولی تعهد داد که هرگونه مشکلی از طرف ربابه اگر پیش بیاید او خود را موظف میداند . وبه آنها قول داد که خیالشان از هرجهت جمع باشد چه عمواو هم شوهرش و هم تمام ایل و تبارش را میشناسد این حرفهاو تعهدی که در مورد ربابه داده شد  دل خانواده گلستانی را کاملا راحت کرد . البته مریم خانم هم بعنوان بزرگ فامیل و کسی که در همه حال می باید با ربابه طرف باشد قول داد که از نظرجقوق ربابه رضایت او را جلب کند و عملا ربابه از همان لحظه کلفت خانه ی گلستانی شد. و عمو این بار بدون ربابه به روستا برگشت و به موسی هم دلگرمی داد که خیالش از طرف ربابه جمع باشد و هروقت اگر بخواهد میتواند او را به دیدن ربابه ببرد . اما خانواده گلستانی قبول کرده اند که ربابه آخر هفته به روستا بیاید . حرفهای عمو موسی را راضی کرد . چه او خیلی هم از نظر روحی وابسته به ربابه نبود و گویا دلش هنوز در هوای گل اندام بود.ربابه با آمدن به خانه ی  گلستانی بی آنکه زمان را از دست دهد از هیچ خدمتی فرو گذار نکرد . هنوز دو سه روزی از آمدنش نگذشته بود که تقریبا زندگی امیر که همه ی سعی خواهرها او بود را از بی سرو سامانی نجات داد . ربابه  نیازمند چنین امکاناتی بود در حقیقت نانش شده بود غرق روغن و از آنجائی که بسیار هم زرنگ بوذ و از کدبانوئی و ترو تمیز کردن هیچ چیز کم نمیدگذاشت زمانی کوتاه با دستوراتی که از مریم و گاهی مینا میگرفت آشپزی راهم مثل خانمهای شهری بلد شد خصوصا در مورد سلیقه و پسند خانوده گلستان از هیچ دقتی فرو گذاری نمیکرد . در واقع زندگی همه ی آنها با حضور ربابه روی غلطک افتاد و کم کم ربابه ،خانم خانه گلستانی شد . حضور ربابه این حسن را هم داشت که اگر خواهرهای امیر در خانه خودشان هم نیاز به کمک داشتند ربابه کوتاهی نمیکرد و بواسطه اینکه با خلق و خوی آنها آشنا بود کاملا کارهایش باب میل بود و این خود یک اوکازیون بود برای آنها . و در ازای این خدمات هرگز مریم و مینا که بیشتر به ربابه نیاز داشتند او را راضی میکردند . ربابه هم هفته ای یکی دو شب به روستا میرفت و به زندگی موسی میرسد . موسی هم که آدمی ساده و سازشکار و ارام شده بود از اینکه میدید ربابه اینهمه راضی و خوشحال است خیالش آسوده بود. با پولی که ربابه میگرفت زندگی موسی هم داشت رنگ و روئی تازه میگرفت و اینها باعث میشد که هم موسی و هم ربابه از این وضعی که به وجود آمده بسیار راضی باشند .ر کنار این ارامش عمو ولی هم پیش خانوده امیر و هم موسی کاملا روسفید شده بود او که خود مردی مذهبی و پاک سرشت بود این را برای خودش یک خدا بیامرزی میدانست و مرتبا هروقت به شهر میامد حتما به ربابه سر میزد وسعی میکرد در اوایل اگر ربابه مشکلی دارد حل کند ولی از آنجا که ربابه به قول قدیمیها دود چراغ خورده بود با هر سختی کنار می آمد او همیشه ازاین وضع به وجود آمده که آن را لطف خدامیدانست و حس میکرد  در ازاء  گذشتی است  که به موسی میکند و با آنکه موسی بچه دار نمیشود و اوضاع اقتصادی خوبی هم ندارد و در واقع آدمی بود که ربابه شده بود تنها امیدش  . میگفت خدا اجر این از خود گذشتگی ام را به من داده  . شاکر بودن ربابه نشانه ی خوب و روی غلطک افتادن زندگی خودش و موسی بودربابه نه تنها زندگی امیر و خانواده اش را سرو سامان داده بود چون زنی روستائی بود به ارامی در خانه و زندگی اطرافیان هم وارد شده بود.منظور این بود که زمانهای بیکاریش را از سر در اوردن به خانه همسایگان میگذراند . درست برعکس خانواده گلستانی که هیچ ارتباطی با در و همسایه نداشتند ربابه سرش برای زیر و ته در آوردن از کار این و آن درد میکرد .و همین خصلت او بود که بالطبع ازهرخانه هرچه راکه می شنید مانندره آوردی بزندگی امیرواردمیکرد یعنی امیر و خانواده اش که در آن محله زندگی بسته ای داشتند که صدالبته این بستگی به اوضاع خوب اقتصادی آنها و تفاوتشان با ساکنان آن کوچه بودچون  آنها تقریبا همه را از بالای چشم نگاه میکردند و این باعث شده بود که هم زندگی خودشان در استتار بماند و هم بی خبراز تمام همسایگان  بودند آنها خود را بی نیاز ازدانستن حال وهوای اطرافیان واطلاع از یک یک کسانی که درجوارشان زندگی میکردن میدیدند .ضمن اینکه معمولا در این روابط زنها پیشقدم هستند در خانه گلستانی زنی نبود که ساکن باشد و مردها هم که معمولا این حال و حوصله ها را ندارند . امیر و رضا هم مثل خواهرها خودرا تافته جدابافته میدیدند که صد البته درست هم دریافته بودند . آنها کجاو مردهای آن محله کجا. ولی. حضور ربابه داشت خواه ناخواه این یخ ها را آب میکرد .آوردن اخبار از زندگی و اتفاقهای روزانه ی آن محله کم کم برای امیر و هم برای مریم و دیگرخواهرها که کمتر به آن خانه می آمدندهم جالب و سرگرم کننده شده بود و میشد گفت که این اخبار روزانه  بین افراد این خانواده هم شده بود یک ارتباط جمعی .ربابه هم که همیشه در صدد بود به هر وسیله ای رضایت و توجه خصوصا خواهرهای امیر را جلب کند هر روز در این راه بیشتر سعی میکرد و دست آوردش هم هرروز او را برای خانواده امیر سرگرم کننده تر میشد .و اما

  فصل سیزدهم

  و اما من  میخواهم داستان را از یک جنبه دیگر برایتان بازگو کنم .

 عاشقانه هائی که در این خانه ها مانند یک دانه که در زمین میکارید و گاها بدون آنکه بدانید در زیر خاکهای سرد بر سر آن دانه چه میاید  که به آرامی رشد میکند و برگ و ساقه و گل در میاورد و شما وقتی متوجه آن میشوید که بوی خوش گلی که از دل خاک برآمده شامه تان را نوازش میدهذ و در میان این بازار شلوغ زندگی و در این کوچه تنگ و باریک و بلند چه عشقها امدند و رفتند و چه زیبا گلهائی روئیدند و شاید چه شاخه ها که در زیر پای عابران بی خیال با داشتن غنچه هائی زیبا له شند و از بین رفتند . البته قرار دنیا هم این نیست که هر گیاهی به گل بنشیند و هرگلی بوی خوش بدهد و خلاصه هر دردی به درمانی درست برسد .در این میان دو دل بهم گره خورد . بی آنکه هیچ نگاهی شاهد این دلدادگی باشد . حتی صاحبان این دو دل هم خود متوجه نشدند که چه زمان و چه مکانی این پیوند خورده شد. شاید این عشق از نوع عشقهای زمینی نبود . شاید عشقی بود که میباید تا آخر عمر آنها را رها نمیکرد . آنها خود نمی دانستند عشقی که در سرشان هست جنسش با تمام عش4ها فرق میکند . این حال و هوا از دلهائی سرچشمه گرفته بود که پر بود از شور و التها ب و خواستن و خواستنی که به زبان آوردنش و  نگاشتنش تقریبا کار هیچ نویسنده ای نبوده ونیست . دامنه آن آنقدر وسیع و شگرف بود که امکان تصویرش حتی برای هنرمند ترین نقاشها هم احتمالا مقدرو نبود.

 من باآنکه شاهد این عشق بودم هرگز نمی توانم ذره ای ازاین عشق خورشید گونه را شرح دهمگو اینکه شاید اگر قلم توانائی داشتم بهتر میتوانستم گویای این شیفتگی هاباشم

 نگاههای مشتاق امیرهرگزنتوانست نگاه الهه به دنبال خود بکشاند.زیرا الهه یادگرفته بودکه اصلا نگاه نکند اورا اینگونه آموخته بودند که نگاه به غیر، شروع گناه است .ولی دل عاشق الهه به نگاههای امیربی آنکه خودش بداندجواب میداد.شاید عاشقانه ترازنگاه امیر . چه تصویر زیبائی را میتوانستم برایتان مجسم کنم . اگر توان داشتم . آری همین چند جمله که ان نگاه میکرد بی جواب و الهه دلداده ای بود بی سئوال.امیر در زمانی که پدر و مادرش در قید حیات بودند جوانی حدودا نوزده بیست ساله بود زیبا وسرزنده بی جهت نبود که بگوئیم پدرو مادرعاشق این عزیز دردانه شان که پس ازسه دختر خدا به آنها هدیه کرده بود . بودند . آنها امیر را مثل تخم چشمشان عزیز میداشتند سه خواهرهم مثل پدر و مادر همین احساسات را نسبت به امیرداشتند. تنها و تنها کسیکه از این احساسات در او خبری نبود رضا بود البته او هم به امیر حسادت نمیکرد و این از آن جهت بود که پدرومادرآگاه این خانواده به رضاه هم بی نهایت توجه داشتند ضمن اینکه رضا به امیر به چشم برادر بزرگ نگاه میکرد و با خصوصیات و خلق و خوی  مهربانی که امیر داشت همیشه حرمتش را رضا نگاه میداشت حتی در آن زمان که هر دو نو جوان بودند.و این احساسات بسیار منطقی و عادی به نظر میرسید.درهمان زمان خانواده گلستانی مثل همه فکر نمیکردند .آنها ازدواج را برای امیر بسیار زود میدانستند ولی والدین همیشه خیلی زودتر ازاینکه بچه ها به ثمر رسند دلواپس ونگران هستند واین احساسات راهمه ی ماکم وبیش میدانیم .بهمین علت مادرو پدر امیر که بسیار دنیا دیده وسرد وگرم چشیده بودند با دقت نظر و نزدیک شدن به مرضی خانم  مادر الهه(خانواده حسینی) کاملا همه چیز را در مورد این  خانواده و رفتار و کردارشان  دریافته بودند . آنها بعلت  اینکه سن و سالی ازشان گذشته بود وحشت این را داشتند که نکند قبل ازاینکه امیررابه سروسامان برسانند ازدنیا بروند  .و بقولی دستشان از گور برای امیر بیرون بماند (که به واقع هم همینطور شد )آنها روی همین تصورات دلشان میخواست هرچه زودتر خودشان برای امیر پا درمیانی کنند و از طرف زندگی او دلشان گرم شود با این تصورات برای امیردرذهن خودشان الهه را انتخاب خوبی برای این منظورمیدانستند . مادر امیر همیشه میگفت من تنها آرزویم اینست که الهه بعنوان عروسم به این خانه بیاید . زیرا من او را از بچگی میشناسم وبهمین منظور او را دقیقا  زیر نظر داشتم و از طرفی با خانواده ای که الهه دارد با این وصلت دلم کاملا قرص است که زندگی امیر به سرو سامانی که دلمان میخواهد میرسد . آنقدر علاقه در پدر و خصوصا مادر امیربرای این ازدواج زیاد بود که حتی اطرافیان همه متوجه شده بودند.متاسفانه در آن زمان الهه تازه 12 یا 13 سال داشت و آنها میدانستند که برای مطرح کردن این خواسته  بسیار زود بود .مادر امیر که نتوانسته بود این راز را مخفی نگاهدارد در حالیکه دختران به او تذکر داده بودند که فعلا وقتش نیست و ما سنگ روی یخ میشویم ولی از نجا که دل مادران بی طاقت است فاطمه خانم مادرامیراین مسئله رابا مرضی خانم درمیان گذاشت مادرالهه جوابش بسیار دندان شکن بود . او گفت الهه را قبل ازبیست سالگی شوهر نخواهد داد . و چون چنین تصمیمی دارند الان برای جواب دادن بسیارزوداست ضمن اینکه دراین زمان طولانی تابچه ها بزرگ شوندنمیشودبرای زندگی آینده آنها تعیین تکلیف کرد.نه برای امیرخان ونه برای الهه خدا میداند که بعدها این بچه ها چه خواسته هائی داشته باشند خلاصه در حقیقت مرضی خانم با این حرفها حرف آخر راکه مخالفت با این قول وقرارها بودبه فاطمه خانم زداوبعلت اینکه خودش خیلی کوچک پای به زندگی آقا محمودگذاشته بود و آنطور که همیشه میگفت از بچه گیش وجوانیش خیری ندیده بودتصمیم داشت دخترانش را قبل از اینکه درسشان تمام شود و سنشان به بیست سال نرسیده شوهرندهد.واین بود که مادرامیراولا دید اصلانمیتواند این موضوع را کش بدهد و از طرفی هم خیالش جمع شد که زمان برای او هست و الهه به این زودی بخانه بخت نخواهد رفت و او هم این امید را به خود داد که الهه مال امیر خواهد شد و او نخواهد گذاشت الهه به خانه ی کسی غیرازامیربرود. اوبارها وبارها هروقت درخانه صحبت ازازداوج وآینده امیرمیشد با آب وتاب از زندگی آینده امیروالهه  آنچنان حرف میزد که گوئی ازغیب برایش خبر آورده بودند که الهه سهم امیر است . او زن متدین و دین داری بود و این حرفها راازسرصدق  دل میزد .ولی او نمیدانست که این حرفها با این همه آب و تاب و اطمینان چه آتشی را در دل امیر جوان که چشم به دهان ودل به دل مادرسپرده بودبه پا میکند.امیر19 ساله دنیائی درخیال ساخته بود که درآن دنیا او بود و الهه .کم کم امیر الهه را ازآن خود میدید وتمام لحظات زندگیش را با اومیساخت و درحقیقت خیال ثابت امیر شده بود عشق الهه .او لحظه ای  نبود که وقتی به آینده اش مثل تمام جوانان در آن سن وسال فکرمیکند الهه درآن نباشد تمام تفکرات امیربا الهه کامل میشد رنگ دنیای رنگین آینده امیر الهه بود و بس . ولی در این راه او تنها بود . یعنی هیچکس از این راز جز خود او خبر نداشت. امیر پسری بود تو دار و آرام . همیشه خودش با خودش زندگی میکرد . دریائی بود که درهیچ زمان موجی در آن حس نمیشد در حالیکه در زیر این آرامش طوفانی از احساسات خفته بود . مانند دریائی که در دل خود هزاران موج را پنهان کرده بود . ساعتها با خودش و در خودش بود و همه این را گاهی به حساب صبوری و زمانی به حساب اینکه شاید عاشق شده می گذاشتند .حال عاشق کی ؟ برای آنها چه فرق میکرد . جوان بود و دلش مثل پرنده هر روز برشاخه ی گلی مینشت . آنها امیر و احساساتش را به بازی نمیگرفتند .  حتی وقتی خواهرها و رضااز او علت اینهمه در خود بودنش را سئوال میکردند هیچگاه جوابی که آنها را قانع کند نمیداد . شاید میترسید اگردهانش باز شود نام الهه برزبانش جاری گردد وآنوقت بودکه طوفان به پا میشد.طوفانی که بعدهابه پا شد . پس بهتر بود این خیال وخواب خوش را از خود ش نگیرد ودرخلوتش باعشقش زندگی کند .اوبا عشق الهه زندگی میکردبا اوحرفها میزد ودرددلها میکرد ووقتی اورا میدیدزبانش بند می امد ونگاهش ازصورت الهه به زمین دوخته میشد او حتی ازخیال الهه می ترسید .هروقت به علتی در خانه در باره خانه آقای حسینی ویا الهه حرفی زده میشد امیردردرونش غوغا بود.ولی هرگزکسی نمیتوانست حتی حدس بزند که حال امیردرآن لحظات چگونه است . راستی درست گفته اند که آتش در زیر خاکسترهم داغتر است و هم ماندگار تر و این آتش زیر خاکسترعشقی بودکه به جان امیر افتاده بود و روز به روز بیشتر وجود او رابیشتر و بیشتر دربر میگرفت .

                                                  فصل چهاردهم

زمانی که پدرش رخت از دنیا بربست هنوز دل امیر به وجود و حضورمادرش گرم بود . میدانست این گره را تنها اوست که میتواند باز کند . مادرش هم بی آنکه بداند چطور دارد به این دانه ی خفته در خاک آب امید و آرزو میدهد گهگاه چنان با آب و تاب حرف الهه را بعنوان عروس قشنگم و اینکه الهی زنده باشم و ببینم که امیر سرانجام پیداکرده رامیزد وغافل  بوداز اینکه امیر عاشق را با این حرف به سرزمین رویاها سوق میدهد .ازآنجاکه هیچکس نمیتواندبرای خودش سرنوشت بنویسد.مادرامیر هم نتوانست بعد از شوهرش زمان زیادی عمرکند . وبا یک بیماری درزمانی بسیارکوتاه زندگیش به پایان رسیدوبارفتنش دنیای امیردستخوش تلاطمی شدکه معلوم نبودبه کجا می انجام تا مادر بود دلش گواهی میداد که با پشتیانی اواین عشق به سرانجام خواهد رسید ولی با رفتن مادر گویا تاریکی بر روح و جسم امیر حکمفرما شد .مرگ مادرامیر بزرگترین ضربه ای  بود که به این نهال تازه سراز خاک برآورده خورده شد. عشقی نو خواسته و نو پا . امیرمادر را از دست داد و عشق الهه وارد چالش بزرگی برایش شد وامانده بود که آخر این عشق به کجا خواهد انجامید  .کاش میشد داستان عشق امیر را از زبان خودش شنید . شاید او میتوانست عمق این عشق را برایمان بیان کند . من شاهد بودم که چگونه لحظاتی امیر تمام زندگیش شده بود عشق الهه .گاهگاهی اززبان ربابه وزمانی اززبان کسانی که همه برپایه حدس و گمان و دقتی که خواه و ناخود در وجود تمامی انسانها خصوصا زنها نهفته است بیان میشد وقتی پای اینگونه مسائل به میان میامد زبانها باز میشد . ولی معلوم نبود حقیقت را باید از چه کسی شنید و باور کرد .همه ی داستانها ئی که از گووشه و کنار و از این آن گفته و یا  شنیده میشد حدس و گمانی بیش نبود  ونهایتا  یافته هائی بود که پایه و اساسی نداشت . همه میگفتند از حرکات و نگاههای امیر فهمیدم ولی خودشان هم شاید به حرفهائی که میزدند ایمان نداشتند . گاه به این فکر میکنم که کاش امیر اینهمه خود دار و محجوب نبود تا بهتر میشد بر این داستان صورت واقعی تری داد . در حال حاضر منهم بیان میکنم آنچه را شنیده ام . که خودم هم باور صد در صد ندارم در حالیکه وقتی انسان میخواهد حال و رحیات کسی را بیان کند باید به باور رسیده باشداین یک تعهد است ولی وقتی انسان راه به جائی نمیبرد به آنچه شنیده است اکتفا میکند ولی بعدها و بعدها معلوم شد که امیر در آن دوران چه دردهائی را در دل نهفته بود و به کسی هیچ نگفته بود یکدنیا شوری که در دل امیربود را چه کسی غیر از خود او میتوانست بازگو کند؟همانطور که گفتم  خانه امیر و الهه درست مقابل هم بود . پنجره دوتا از اتاقهای خانه ی امیر یکی بالا و یکی پائین درست مقابل پنجره اتاق خانه ی الهه باز میشد . خانه الهه همین یک پنجره را داشت که در کوچه بود و اتاق مخصوص الهه هم همین اتاق بود چون در حقیقت هم دنج بود و هم کوچک . اول که قاسم بزرگترین برادر الهه هنوز ازدواج نکرده بود از این اتاق استفاده میکرد وقتی زن گرفت و رفت محسن هم در آن زمان دریک شرکت دولتی شروع به کار کرده بود و از طرف  آن شرکت او را به شهر ساری منتقل کرده بودند ازاین جهت اززمانی که قاسم از خانه ی پدری به خانه و زندگی خودش رفته بود این اتاق به الهه رسیده بود الهه بیشتراوقات فراغتش رادراین اتاق میگذراند. البته این بر میگردد به زمانی که الهه در یک شرکت شروع به کار کرده بود هرچند اونتوانسته بود به درسش تا آخر ادامه دهد ولی بعد ازشروع کارش بطور شبانه بعلت علاقه وافرش به درس به تحصیلش ادامه میداد وقتی انسان می بیند هرچه میکند و تلاشش برای به ثمر رسیدن به جائی نمیرسد ناچار به ریسمانی خودش را وصل میکند که احساس کند شاید مفری باشد وچه بسا همین دریچه باعث میشود که اوفرسنگها از آرزوها و آمالش دور بیفتند درس خواندن الهه یکی از همین ریسمانهائی بود که الهه به آن چسبیده بود.و اما الهه

الهه ی محبوب ومحجوب بیشتر ازآنکه امیراو را بخواهد او امیر را دوست داشت .ثانیه ای نبودکه فکرش از اوفارغ شود .وقتی امیر بهرشکلی از کوچه گذر میکرد گویا بوی این عشق الهه راخبرمیکرد . نمیدانست چه کند .نه پای رفتن داشت و نه دل ماندن.ازهرگوشه وکناری که درخانه میشد به کوچه راهی پیدا کرد الهه مدد میگرفت .کنار پنجره و در پرده و .... تا امیررا دزدانه نگاه کند آنقدراورا دنبال میکردتا دیگرچشمش قادربه دیدن او نباشد . الهه دلش به همین دیدارهای مخفیانه خوش بود . او دلش در تمام لحظه ها باامیربود. نمیدانست این حسی که دارد چیست اولین تجربه های عشق گویاهمین است .اوفقط احساس میکرد که نیاز به دیدن امیر دارد چشمش همیشه به دنبال او بود ودلش وقتی اورا میدید درسینه اش به تپش می افتاد. وگرمی لذتبخشی را احساس میکرد .ولی در ظاهر الهه دختری بود بی احساس و سرد .او امیررا اینگونه دوست داشت و دیگران هرگز باور نمیکردند که این دختر ساده و بی آلایش در درون خودش چه آتشی راپنهان کرده است . شایدهمین عشق پنهانی زیباترین شکل دلدادگی باشد .اری الهه درظاهر دختری بی تفاوت به اینگونه احساسات بود. همه اورا دختری جدی و کاملا عاقل میدیدند و عقل هم با عاشقی دو جاده متفاوت را طی میکند کجا دختری عاقل میتواندمثل الهه عاشق باشد؟چندین بارمحسن که با الهه بسیارصمیمی بودبا اودرد دل میکرد . محسن و الهه خیلی از نظر روحی بهم نزدیک بودندحرفهائی راکه محسن بهیچ کس نمیگفت به الهه میگفت برایش درد دل میکردزمانی که محسن بسربازی رفته بودالهه بیشتراز پدرومادردلش برای محسن تنگ میشد. آنوقتها که تلفن و این چیزها اینطور به وفور باب نبود بیشتر الهه و محسن با هم  نامه نگاری میکردند . وحالا بعد ازسالها وقتی با هم از آن دوران حرف میزند کلی برایشان جذاب بود . خلاصه اینکه گویا محسن در ذات نگران آینده الهه بودوبرای همین هروقت فرصتی پیدامیکردسعی میکرد زیر زبان الهه را بکشد ولی وقتی میدید که الهه هیچ احساسی نسبت بهیچ کس ندارد به او یگفت.الهه چرا تواینقدر سردهستی من تعجب میکنم دختری در شرایط تو باید بسیار شادتر و سر زنده تر ازاین باشد .یعنی هنوز هیچکس پیدا نشده که دلت را بلرزاند؟ و با خنده زیرکانه ای میگفت شاید هست و من نمیدانم . و الهه در حالی که دردرون مانند آتشی سوزان بود نگاهی به محسن میکرد و میگفت اگر بود حتما به هیچکس که نمی گفتم به تو حتما میگفتم . ضمنا خوب گِل مراهم خدا اینطور آفریده قرار نیست همه یکسان باشند. والهه این حرفها راآنچنان برزبان میاورد که محسن قانع میشد که در دل الهه هنوزهیچ کسی نتوانسته رخنه کند .الهه به محسن نگفت ولی من اگربخواهم شرح دلدادگی الهه رابگویم اولا بعلت ناتوانی قلمم نمی توانم وگاهی فکرمیکنم اگرتواناترین قلمها راهم اگرداشتم نمیتوانستم این عشق رابتصویربکشانم .قلم کجاو دل و احساس کجا؟  الهه همه فکروذکرش امیربود.یک خاطره ازاودارم البته یکی نه شاید بیشمارخاطره که شاید در فرصتهای بعدی بتوانم برایتان بازگو کنم  ولی این یکی در حال حاضرشاید شرح کوچکی باشد برعشقی داغ و سوزان .الهه دفتری داشت که درآن خاطراتش رامی نوشت . اوتمام زندگیش وتمام درددلهایش وخواسته هایش رابصورتی  رمزگونه که برا ی خواننده مفهموم نبود دراین دفتر یادداشت میکرد.اصلا الهه از برملا شدن احساساتش در هر زمینه واهمه داشت انگار میخواست برای همه یک کتاب ناخوانده باقی بماند اوهرگزبا کسی درد دل نمیکرد .همیشه درخودش بود  واین دفترتنها وتنها کسی بود که الهه مخفیانه همه چیزرا به او میگفت . سنگ صبور الهه بود.واز آنجاکه ترس و واهمه از افشای این عشق هم یکی از همان خواسته های پنهانیش بود خصوصا در این باره هرگز به طور واضح هیچوقت چیزی نمی نوشت که مبادا کسی بوئی ببرد اودرکنار یادداشتهای روزانه اش گاه یک ضربدروگاهی بیشتروبیشترضربدرمیگذاشت . مدتها مانده بودم این ضربدرها جلوی بعضی روزها نشانه چیست . آری او هر روز به تعداد دیدارهایش از امیر یک ضربدر جلوی آن روز میگذاشت و وقتی تنها میشد مینشت واین ضربدرها را میشمرد.هرضربدری را به صورت خاصی میگذاشت و با نگاه کردن به ضربدرها چشمانش را میبست و آن لحظه را در ذهنش زنده میکرد و با خیال امیر خوش بود و گاهی با به خاطره آوردن بعضی ضربدرها لبخندی تلخ به گوشه لبانش مینشاند. اوهر روز به تعداد دفعاتی که دزدانه و یا اتفاقی امیررا میدید شاهدش همین ضربدرها بود . و چقدر دلش به همین ضربدرها خوش بود .الهه درشرکتی که کارمیکرد که بسیارگسترده بود .رفتار واخلاق ومنش الهه باعث شده بودکه بیش ازانتظارخودش و اطرافیانش برای اوخواستگارهائی پیدا شود .این جوانان اکثرا ازخیلی جهات برامیرارجحیت داشتند .ولی او هرگز در خیالش هم به امیر خیانت نمیکرد اوبی آنکه بداند امیرتا چه حد اورادوست دارد وبه او فکرمیکند درحقیقت به عشقی که به خودش و در نهانخانه ی دلش بود وفادار بود

  فصل پانزدهم

در حقیقت الهه هرگز به این فکر نیفتاده بود که شاید امیر هم به او نظری داشته باشد . چون الهه فکر میکرد با شرایطی که امیر دارد هرگزحتی به او نگاه هم نمیکند .اوامیر رامیدید که از هر موهبتی که مطلوب دختران است برخورد داراست چراامیر باید اورا دوست داشته باشد؟ نه ازنظراقتصادی و نه ازنظرشکل وشرایط زندگی . از هیچ نظر خود را در حدی نمیدید که امیر با آن داشته هایش حتی به او نگاه کند. اویکطرفه عشق میورزید . نادانسته و ناخواسته سلولهایش با فکر امیر پر شده بود . او حتی لحظه ای به این فکر نبود که شاید و حتی فقط شاید  روزی بتواند به امیر نزدیک شود  چه برسد به اینکه بخواهد با او زیر یک سقف برود . او حتی فکر نمی کرد که امیر از وجود او اطلاع هم داشته باشد .  و این عشق به نظر شما ستودنیست یا احمقانه و یا بچه گانه .چه نامی میتوان برا این دلبستگی نهاد ؟ بهتر نیست به یک کلمه دیوانگی تشبیهش کنیم ؟روزها وروزها و حتی دقایق الهه با فکر امیرمیگذشت لحطه ای نبود که حضورش رادرگوشه قلبش حس نکند گویا فکر امیربا خونش  اجین شده بود . گاهی فکر میکرد آیا ممکن است روزی برسد که او دیگر به این دست نیافتنی فکر نکند ؟دوروبرالهه حالا پر شده بودازکسانیکه هرکدام به نوعی اورا انتخاب میکردند واین برای دختری درشرایط الهه یک موهبت به حساب می آمد. کم کم داشت از داشته هایش بهره مند میشد دیپلمش را در همین حال و هوائی که داشت گرفت و این برای خودش و خانواده  اش که آن روزها دیپلم ارزش مافوق تصور خانواده هائی در آن شرایط بود موهبتی به حساب میامد و همین موفقیت الهه را در چشم همگان بسیارمستثنی کرده بود. اوضاع افتصادیش هم به واسطه همین بسیار تغییر کرد با این موقعیت بود که به قول معروف آب زیر پوست الهه رفت . او رنگ و روئی بهم زد . در حالیکه اودختری بسیارباهوش بود میدانست چگونه و چطور از هر شرایط خاصی که برایش پیش آمده  استفاده کند. یکی ازصفاتی که الهه داشت این بودکه بسیاردرذات متدین بودمثل روشی که خانواده اش به او تلقین کرده بودند وبهرنعمتی که دست پیدا میکردآن راموهبتی ازطرف خدامیدید.همیشه شاکروقدردان خدابود.مهربانی دیگرخصلت شاخص الهه بود .اوهمه را دوست داست .خصوصا به خانواده اش.همیشه نقش یک ناجی رامشتاقانه درقبال خواهروبرادرانش بعهده میگرفت هرگز از فداکاریهائی که میکرد خسته نمیشد .وبه خاطر همین درخانواده جایگاهی بسیار محکم داشت . دست ولبازوبخشنده بود و این بخشندگی وجود الهه رادرچشم خواهروبرادرها بسیارعزیز کرده بود . ازهرچه داشت وخودش لذت میبرد سخاوتمندانه در اختیار همه میگذاشت خوشی ولذت خودش رادرایثار میدید .وقتی میدید که درسایه این بخششها خواهرها وبرادرانش بهترزندگی میکنند غرق لذت میشد . او به خانواده اش عشق میدورزید. از دهان مادرش شنیده بود که میگفت از وقتی الهه دست و بالش باز شده ما اوضاع بهتری داریم بخشندگی الهه بیشترازهمه درعشقش به امیر مشخص میشد.او نمیدانست و نمیخواست خودش را گول بزند . میدانست امیر با او اززمین تا آسمان ازهمه جهت متفاوت است ولی بااین اوصاف ازهیچ عشقی درنهان به اوکوتاهی نمیکرد. به انداره جانش اورا دوست داشت .هرگاه اسم امیر به جهتی(چون بهر حال همسایه بودند و زندگیها درآن محیط به هم وابسته بود )از دهان کسی بیرون میامد قلب الهه ضربان قلبش بهم میریخت . آنچنان که گاهی وحشت داشت که اطرافیان به اینهمه دلدادگی پی ببرند  این ترس را فقط و فقط خودش میفهمید و حس میکرد نمیدانست با این حالی که به او دست میدهد چه کند . گاهی از حرکت میایستاد .و حس میکرد رنگش دارد به زردی میزند .  و یا آنچنان بر سینه اش میکوبید که او را به وحشت میانداخت .و این بار احساس میکرد که تمام خون بدنش به صورتش هجوم آورده . بجاست اگر بگوئیم الهه با شنیدن اسم امیر میمرد و زنده میشد .او آنچنان خود را در این شیفتگی غرق کرده بود که  هیچکس و هیچکس را همراز و همدل  خود نمیدید . با دوستان خوب و صادقی که درکه در کنارش بودند . با خواهران و برادران و مادر و پدر و خلاصه هرچه و هرکه  را در این احساس گویا نا محرم میدید .  . او خود را در پیله عشق امیر محبوس کرده بود . شبها سرش را که به روی بالشش  میگذاشت دنیایش عوض میشد . دیگر جز الهه و امیر  هیچکس را در آن خلوت راهی نبود . دفترش را از جائی که پنهان کرده بود بیرون میاورد و خاطراتش را مینوشت . آخر آن روزها مد بود که جوانها و نو جوانها خصوصا دخترها دفتر خاطرات داشتند. این دفتر خاطرات خودش در زندگی آنهانقش مهم و اساسی داشت . و بنا به سلیقه و ابتکارات واحساسات هرکس درست میشد.عکسهای احساساتی گاهی این دفترها رادراختیار دوستان نزدیک میگذاشتند تا قطعه ای ادبی. شعری و یا عقیده ای که در باره صاحب دفتر دارند در آن به یادگار بگذارند . این دفاتر خاطرات و یادرگاری برای بیشتر آنها همدم  همراز بود خصوصا با آنها که مثل الهه نمی خواستند کسی را به دنیای زیبای خیالشان راه دهند . دفتر الهه پر بود از شعر .البته  خودش هم کمی طبع شعر داشت شاید عشق امیر اورا شاعر کرده بود کسی چه میداند .درشعرهایش با امیرحرف میزد . و در آن لحظات بود که رازش را به او میگفت  درخلوتش جرات پیدا میکرد اوراکه دراین مواقع همدمش شده بود بااسم صدا میزد.ولی آهسته ووقتی صدایش بگوشش میرسید تنش گرم میشد . حتی نام امیر او را دگرگون میکرد . نمیشه گفت این عشق است مگر انکه بالاتر و والاتر از عشق کلمه ای می باید  پیدا کرد  و شاید در آن میشد احساس الهه به آن تشبیه کرد؟ الهه دختری بسیار ترسو و محجوب بود وحشت  داشت از اینکه کسی به درونش راه پیدا کندو بهمین جهت همیشه در یک وحشت خفته بسر میبرد .آنشب هم مثل هر شب دفترخاطراتش رااززیربالشش بیرون آوردهمه خواب بودند.آن  سکوت و تاریکی به آلهه آرامش میداد او عاشق سکوت وشب و تنهائی بوداوخسته نمیشد ازاینکه هرشب دفترراورق به ورق مرور کند.آخر او  داشت در آن سکوت سنگین نیمه شب با امیر زندگی میکرد. درحالیکه او نمیدانست امیربا فاصله ای نه چندان دوراز او چه بسا که خوابه هائی را میدید که با احساس این زمان اوفرسنگها فاصله داشت.واین برای الهه اصلامهم نبود.این عشقی یکطرفه ای بودکه الهه خودخواسته به آن دل بسته بود .الهه زندگیش را ورق میزند  روز به روز  یکروز 5 ضربدر، 7ضربدر   ، 2ضربدرو..................هیچکس حتی اگر به این صندوقچه اسرارهم بطور اتفاقی دست می یافت ( که صد البته با وسواسی  که الهه درپنهان کردن این راز مگویش به کار برده بود ممکن نبود) هرگز نمی فهمید که این ضربدرها و اعداد چه معنی میدهد.امیر بُعد مسافتش با الهه زیاد نبود آخر مگر نه اینکه زندگی آمدو رفت است . بهمین جهت  تقریباهرروزممکن بودچند بارالهه امیررا در این رفت و آمدها ببیند . او درآخرشب مشتاقانه کنارنوشته های آن روز تعداد هردیدارش را کنارحرف امیرکه با حرف A مشخص کرده بود ضربدری میگذاشت . وگاه با چشمان بسته این ضربدرها را بارها وبارها درخاطرش زنده میکرد.  یکبار کنار پنجره او را دیده بود . یک باردر یک گذر کوتاه و گاه فقط و فقط زمانی که با بوی عطر امیروسوسه میشد تابهرعنوان خودش را به کوچه برساند وامیر را ببیند بی انکه حتی چشمش را به او بیندارد. همیشه بی اعتنا و مغرورخود رانشان میداد  . گاهی امیر را میدید وقت رفتن به مهمانی. رنگ لباسش . پیراهنش و موهای براق و سیاهش همه و همه علتی بود که آنشب الهه را مست کند  وحتی بیشتر اوقات بوی عطر آشنای امیر بود که شبها احساس لبخند کمرنگی بر گوشه لب الهه  و روشنی بسیار نامحسوسی مثل آفتاب عصر زمستانی قلبش را گرم میکرد .وقتی اوضاع اقتصادی الهه بخاطرکارکردنش بهترشد مدتها ومدتها گشت تاعطرامیررا پیدا کند.ووقتی پیدا کرداحساس کرد که هرروز  امیرکناراوست . خوشبختانه عطری که امیرمیزدبسیار گران وفقط همان یک نوع بود.آن زمانها زنها خیلی به زدن عطر مشتاق نبودند برای همین معمولا عطرها یک نوع بود واین باعث شده بودکه درست عطری که الهه به آن دلبسته بودکوچکترین تفاوتی با بوی عطر امیر نداشته باشد.واین احساسی به الهه میداد که  بواقع حس کند در کنارامیراست همین حس دل الهه را گرم میکرد. کسی نمیدانست او چه عشقی به این عطر دارد. گاهی وقتی کسی ازبوی خوش عطرش تعریف میکردغرق لذت میشد حس میکرداین عطر سلیقه ی امیر است وشاید گاهی به خودش این امید رامیداد که درست از همان شیشه ی عطر امیر استفاده کرده . خدایا عاشقی را از چه جنسی آفریده ای. که هیچ منطق و دلیلی نمیتواند آن را تعریف کند . الهه دچار دردی شده بود که درمانی نداشت و عجیب اینکه یکی از لذتبخش ترین دردها بود . الهه خودش مشتاق این درد بود . اگر این حس را از او میگرفتند احساس میکرد دیگر زندگی نه رنگی دارد و نه جذابیتی . تمام وجود الهه امیر بود و امیر . حتی همین افکار بود که هر روز بی آنکه خودش متوجه شود او را  به امیر وابسته تر و دلبسته تر میکرد . و کم کم نه امیر واقعی را که امیر زائیده ی تخیلات شیرینش را با خودش و با وجودش عجین شده میدید  . همیشه او را کنار خودش حس میکرد و این عطر امیر بود که هرگز دیگر از الهه دور نشد . هرگز زندگی منتظر تصمیمات ما نیست و به خواسته ی ما نمی گردد. روزها و روزها پشت هم سپری میشد . حالا دیگر الهه یک دختر دم بخت و امیر تقریبا یک مرد شده بود . حرفها در اطراف این دو بسیار بهم شبیه بود . الهه را همه هر روز برای یکی کاندیدا میکردند و هراز گاهی پشت در خانه کسانی با گل منتظر باز شدن در بودند . می آمدند و میرفتند . از همه قشری در این امد و شدها بود . و اکثرا کسانی بودند که از خانواده ی الهه بالاتربودند  ولی تنها حرفی که از الهه شنیده میشد کلمه  نه  

 فصل شانزدهم

دیگر داشت حوصله ی همه سر میرفت . الهه از هرکس که متقاضی ازدواج با او بود عیبی میگرفت . حتی خود الهه هم نمیدانست چراهیچکس به دلش نمی نشیند.همیشه بعد ازرفتن خواستگارهایش فردای آن روزدرخانه حرف و حدیثها بود که به الهه زده میشد پدر ومادر بسیارنگران بودند . مادر بر اثر تجربه میدانست که این آمد و شدها زمان دارد و مدتی که بگذرد و سن الهه بیشتر بشود احتمال این رفت وامدها به حد اقل وسپس به هیچ میرسد دلش میسوخت اینهمه جوان که یکی ازیکی بهترو شایسته تر بودند همه با دست خالی وبه بهانه های واهی میرفتند . پدرکه اکثرادراین مواقع سکوت میکردگاهی به زبان میامدومیگفت دختربالاخره مانفهمیدم چرا هیچکس ازاینهمه خواستگارنمیتواند تراراضی کند . میترسم این بهانه گیریهای تو کار دست ما بدهد . نمیدانم تو چه مرگت شده . خوب بالاخره هردختری باید به خانه بخت وسرزندگیش برود. توهم چقدرمیتوانی دراین حال وروزباشی .میترسم آنقدر این دست و آن دست کنی که قدمهای روزگاربرصورتت خطهای بدی بگذاردآنوقت است که فاجعه شروع میشود.میگفت الهه ماخانواده ی سنتی هستیم تا تو ازدواج نکنی پری وملیحه هم دوچارمشکل خواهند شد . وخودت آنوقت میبینی که این ایرادهای نابجای تو که معلوم نیست سرش کجاست ما رادر گیر مشکلات زیادی خواهد کرد .میدانم این حرفها را که میزنم برای تو کاملا قابل درک است .اما مجبورم امروز به تو گوشزد کنم که فرداخودم پشیمان نشوم وتوهم بگوئی که کاش میگفتی.آخردخترم تومیدانی اولاما حاضرنمی شویم دختر بزرگمان در خانه باشد ودومی وسومی را شوهربدهیم ازاین گذشته  دیگران هم تا تو هستی پاجلونمی گذارند و اگر هم مجبور به اینکار شویم میترسم هزار تا حرف ونقل پشت تو و ما بگویند بهرحال همه همانطور که دوستانی دارند بخواهند یا نخواهند دشمنانی نیز دارند و به قول خودمان درِ دروازه را میشود بست ولی دهان مردم را نمیشود بست .وآنوقت است که به این حرفهای من میرسی ومیبینی که هم روزگارخودت راوهم روزگارخواهرها وما را همگی چطور سیاه کرده ای آخردختر به فکر خودت باش اینهمه خواستگارکه هرکدام یک سرو گردن  ازهمه جهت که نگاه کنی ازما بالاترهستند ودر هر خانه را بزنند همه با منت به آنها دختر میدهند تو چه مرگت شده ؟منکه از هرطرف فکر میکنم فکرم به جائی قد نمیدهد . جز اینکه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

والهه در جواب پدر و مادر که با نگرانی دلواپس آینده الهه و خودشان بودند میگفت نمیدانم دلم راضی نمیشود .بالاخره هروقت ببینم حضورم به خواهرهایم لطمه میزند فکری میکنم فعلا که دارم دیپلم میگیرم . بگذارید شاید تصمیم بهتری در آینده بگیرم شاید شرایطم بهترشودآنوقت یا ادامه تحصیل میدهم ویا اگرببینم شمارا درفشارگذاشته ام ازطرف شرکت ماموریت میگیرم وبه شهرستانی میروم که دیگر برای شما درد سری نداشته باشم .این حرفهای الهه ودلایل بچه گانه اش پدرومادرش رابه خنده می انداخت.الهه نمیدانست که زندگی اینقدرسهل وساده و آسان نمی گذرد مادرش در حالیکه آقا محمود را مورد خطاب قرار میداد میگفت الهه بالاخره روی دیگرزندگی را خواهد دید. و خدا میداند آنروز چه تصمیمی بتواند بگیرد او مثل ما سرد و گرم روزگار را ندیده ونچشیده .خیال میکند زندگی بهمین سادگیست . مگر دنیا می ایستد تا تو دختربرایش برنامه نویسی کنی ؟حرفهای مادرالهه مثل هوابوددرگوش اوزیراهنوزجوان بودجوانی که نمیدانست چقدرعاشق است آری الهه عاشق بود.نمیدانست چراهیچکس به دلش نمینشیند.آخرآنکه بایدبه دلش بنشیندسالها بودنشسته بود.وروح او را تسخیر کرده بود .درحالیکه درخانه الهه این خبرها بوددرخانه امیرهم خبرها موج میزد.اطرافیان امیرهرکدام بنابسلیقه خودشان برای اوطرحی میریختند .روز نبود که به شکلی از طرف خواهرها به او پیشنهاد نشود . اما امیر پسر بود کسی خیلی نگران آینده اش نبود فقط بیشتر به خاطر تنهائیش بود.ولی امیرهم مثل الهه یک گوشش دربود ودیگری دروازه ولی امیرمیدانست که چه کشی درقلبش خانه کرده صاحبخانه ی قلبش راخوب میشناخت.اوبعکس الهه که نادانسته دل بسته بودوخودش نمیدانست که عاشق است امیرمیدانست که عاشق است.دلبسته ای بودکه در انتظار فرصت بود و در خلوت خودش با عشقی که به جانش افتاده بود داشت دست و پنجه نرم میکرد . تنها مشکل امیر این بود که ازابرازاین عشق میدانست که چه حرفها خواهد شنید .دلش ازهمین میلرزید پس بهتر راه سکوت بودبا سکوتش همه را از خودش ناامید کرده بود .البته هم پدرومادرالهه میدانستند که احتمال اینکه الهه دل به کسی بسته باشد این اوضاع رابه وجودآورده وازطرفی هم خواهرهای امیر حدس میزدند که امیردلش درگروعشقی هست که اینگونه بیخیال است  ولی ازدست کسی کاری برنمی آمدچون نه الهه ونه امیرهر دو درپیله ی عشقی گرفتار بودند که برای آن سرانجامی را نمیدیدند .سردمدارنقشها درخانه امیرآن چیزی نبود که حتی به تصورآید.کسیکه رشته ی تمام اتفاقها رادردست داشت ربابه بود .ربابه چون تنها کسی بود که بیشترازهمه به امیرنزدیک بودبی آنکه حساب و کتابی کند شده بود همدم امیر. امیر پسری بود صبوروتقریبا گوشه گیر . دوستان زیادی نداشت.اصلا دوست صمیمی آنطور که تمام جوانها در این سنین و این شرایط هستند دارند ودروهم جمع میشوند . امیر صدها فرسنگ از اینگونه ارتباطها فاصله داشت . آنقدر در خود فرو رفته بود که از اطرافیانش هیچکس او را تقریبا نمیدید. او با سه خواهربزرگترازخودش اززمانی که به دنیا آمده بود دمخوربود از وقتی که به یادش میآمدبا آنها زندگی کرده بود.زمانی هم که رضابه دنیا آمد چون بچه ای شیطان و شیرین زبان بود کم کم امیررا به انزوای بیشتر کشانده بود.از بچه گی امیربیشتر با خودش عادت کرده بودکه بازی کند.ساکت وارام.نگاهش هم آرام بود.همه دوستش داشتند ولی تقریبا هیچ همرازوهمدمی نداشت این بودکه بی آنکه خودش هم متوجه باشد حضورربابه برایش غنیمتی بود ربابه هم امیر راخیلی دوست داشت . احساس فرزندی به او داشت هرچند فاصله سنی اوبا امیردراین حد نبودولی رفتارواخلاق امیراورا تحت تاثیرقرارداده بود.مدت زیادی طول کشید که ربابه با دقت دررفتارامیر متوجه علاقه بیش از حد او به الهه شد .از طرفی امیر در ارتباط با ربابه خیلی خودش را مخفی نمیکرد . در حالیکه در ارتباط خصوصا با خواهرهایش بسیارمراقب بودکه مبادا آنها بوئی ببرند . شاید امیر چیزهائی میدانست که احساس میکرد آنها هرگز او را درک نخواهند کرد و این از امیر قدرت ابراز را بکلی سلب کرده بود . انسانهای واقعا عاشق یکی از خصوصیاتی که دارندترس است . آنها آدمهائی بسیار محتاط هستند زیرا در اطراف خود آنچنان دیوارهای ضخیمی میکشند که نا خواسته میخواهند از هرگونه گزندی که ممکن است به این احساسشان وارد بیاید جلوگیری کنند. شاید میدانند که به بیراهه میروندولی نمیخواهند باور کنند و بیشتر وحشت از این دارند که دلایل کسانیکه از راه تجربه و دلسوزی برایشان وعظ میکنند که صلاحشان گذشتن از این عشق است انها به یک دو راهی سوق داده شوند . یکی اینکه پا بر روی احساسشان بگذارند و با قبول نصایج عقلانی ترک این خواسته ی ناخواسته را بکنند که تا آخر عمر باید دراین سودابسوزند و یا بی توجه به عقل وتجربه اطرافیان به دنبال دلشان وعشقشان بروندکه آنوقت اگربه ناکجا آباد کشید هم نا امید و سرخورده خواهند شد و معلوم نیست تا چه حد باید ضرر این تجربه را بدهند و هم خط و نشانهای آنانکه هوشدار داده بودن برایشان زندگی را زهر گونه خواهد کرد . بلی شاید به این دلایل است که نادانسته وحشت از ابراز این احساس را دارند .ربابه تنهاکسی بودکه درخانه باامیرتمام روزوشب زندگی میکرد .اوزنی بزرگ شده درروستا بودوعادت کرده بودکه رفتار اطرافیانش  راهمیشه زیرنظرداشته باشد.امیرربابه را دوست داشت به اووزندگیش علاقه نشان میداد.چند باربا ا بدیدن موسی هم رفته بود. در این رفت وامده هابودکه موسی هم ازامیرخوشش آمده بود.زیراامیرهمیشه دست پربدیدن موسی میرفت .دوربودن ربابه ازموسی و نداشتن بچه وتنهائی کم کم موسی را به طرف دوستانی کشاند که اورادریک سراشیبی اندخته بودند.با حضور ربابه و امیر دست و بال موسی از نظر مالی باز شده بود . این را دوستان پای منقل موسی خوب دریافته بودند و از هر فرصتی که به دستشان می آمد به دور موسی جمع میشدند .کم کم تمام اوقات موسی پای منقل و با دوستان این چنینی صرف میشد .             فصل هفدهم

 این رفتارهای موسی ربابه را بیشتر ازاودوروبالطبع به امیروخانواده اش نزدیک ووابسته میکرد . ملاقاتهای هفته ای یکبار گاهگاهی به ماهی یکبارهم میرسیدموسی هم هیچ اعتراضی نمیکرد . او دیگر چشمش به دست ربابه بود و نه به حضورش.هرچه ارتباط ربابه باموسی کم وکمترمیشد لاقه ربابه به مسائل خانوادگی خانواده گلستانی خصوصا به امیر نزدیک و نزدیکتر میشد . این مسئله خیلی هم قابل درک بود زیراجزامیربقیه خواهرها وبرادرامیر خودشان سرگرم زندگی داخلیشان بودند وتنها امیربود که تقریبا زندگیش با ربابه گره خورده بود ودر این میان با کمی تجربه وحواس جمعی که همه زنان خصوصا ربابه داشت همین امر باعث شده بود که اوازعشق امیربه الهه مطلع شودبازرنگی زنانه که معمولااینگونه احساسات راهم خوب درک میکنند وبعلت علاقمندی که دارندواگر در شرایط ربابه هم قرار داشته باشند که هم سرگرمی جز این نداشته و هم میخواهد به نحوی خودش را در زندگی امیر دخالت دهد که حضورش بیشتر و بیشتر به چشم بیاید . همه این عوامل دست به دست هم باعث شد که امیر متوجه شود که ربابه به اسرارش بفهمی نفهمی آگاه شده. ربابه با زرنگی خاص خودش میدید که هرگاه حرف الهه رابه میا ن میکشدحال امیررا که او بسیار به آن واقف بود کاملا عوض میشود.نگاه امیربا شنیدن اسم الهه رنگ دیگری میگرفت وازنگاه تیزبین ربابه دورنبود .همین حالات امیر بود که  چون او نمیتوانست بر خود تسلط داشته باشد ربابه ی هفت خط هم توانست  به رازش پی ببرد .همانطورکه قبلا گفتم ربابه زنی روستائی بود درکنارخدمت کردن به امیر بعلت اینکه نه بچه ای بود و نه خواهرها زیاد در رفت و آمد با او نبودند که یکی از دلایلشان این بود که با حضور ربابه خیالشان ازطرف امیر جمع بود .این باعث میشد که ربابه وقت کافی برای ارتباط با درو همسایه داشته باشد. و امیر هم که میدید او بهترین سرویس را به او میدهد با این ارتباطات ربابه در حالیکه اصلا نمی پسندید مخالفتی نمیکرد. تمام این موارد موجبی بود تا  ربابه روابط بسیارنزدیکی باهمسایگان داشته باشد بعضی ازاین همسایگان خودشان هم روستائی بودند. و آبشان حسابی با ربابه در یک جوی میرفت.آنها یکی ازمشغله هایشان سردر آوردن از کار دیگران بود خصوصا درموردآنهائی که مثل خانواده ی امیرخیلی ارتباطی نبودند.این همسایگان ازهرقماشی بودند . از کاسب کار گرفته تا مشاغل پائین اداری . سردراوردن اززندگی  بسته ی امیروخانواده اش یکی ازآن سرگرمیها بود که آنها بسیار مشتاقش بودند. زیرا هرکدام که توانسته بودند باربابه نزدیکتربشوند حتمااطلاعات بیشتری هم کسب میکردندودرمیان خودشان آن رایک موفقیت میدانستندضمنا هرچه از ربابه شنیده بودند میشد نقل مجلسشان.اگربخواهم از یک یک این همسایه های بسیارجالب و متنوع آن کوچه که در اطراف ربابه بودند برایتان بگویم که میشود مثنوی هفتاد من کاغذ . ضمن اینکه رفتارهای آنها همه تقریبا دریک سطح بود . میدانیم که درپشت هردر و پنجره ای هم داستانی بی شک هست و ماجرائی برای  گفتن و شنیدن .ولی یکی از این ها که زندگی امیر و کلا در این داستانی که ما داریم نقش اساسی بازی خواهد کرد و باعث خواهد شد که مسیر زندگی امیر و الهه را تغییر دهد را میخواهم برایتان بازگوکنم تا ببینیدزندگی انسانها به چه چیزهائی بستگی دارد که هرگز نمیشود حدس و گمانی بر آن زد.اینجاست که شیطان بر نیرنگ انسانها آفرین میگوید.درست با فاصله ی دوخانه ازخانه ی امیرزنی زندگی میکردبا دو دختر.یکی حدود هفت  هشت ساله به نام فاطمه و دیگری که دو الی سه ساله بودبه نام فائقه . نام خود این زن هم سرور بود .سرور زنی بود روستائی . خوب بالطبع ازروستا به شهرآمده بود و حالا تنها رشدی که کرده بوداین بودکه با دوبار شوهرکردن از خانوداده اش فاصله گرفته بودمیگویم رشد کرده بود زیرابرای دختران روستائی آمدن به شهروشهری شدن خودش دنیائی بود.او درومادری متعصب داشت وبا این انتخاب  راهش درست عکس خواسته ی آنها بود . انگارکه پدرو مادروخانواده کلا قید اورا زده بودند ویا خودش رغبتی به آمد ورفت با آنها را نداشت خلاصه به هرعلتی که بود وکسی نتوانسته بودزیرزبانش رابکشد که چراهرگزخانواده اش به اوسری نمیزنند.دراین مدت هم هیچکس ازخانواده او کسی را ندیده بود . میگفت دوبراد رویک خواهردارد . به گفته ی خودش خواهرش حدود بیست ساله وبرادرهایش یکی سی ساله ودیگری ده دوازده ساله بودند.آنطورکه خودش برای دوستان نزدیکش گفته بودحوا خواهرش دختری بسیارمذهبی است که ازشکل و شمایل خوبی هم بهره مند نبوده .البته  خود سرور زنی بود قدبلندبا بدنی استخوانی وورزیده که بقامتی مردانه بیشتر شباهت داشت .رفتارش هم بسیارلات مآبانه بودباصدائی که بعلت بلندحرف زدنش گوش راآزارمیداد . وضمن اینکه تُن صدایش چیزی بین زنانه ومردانه هم بود.ازاین جهت وقتی درکوچه حتی با کسی صحبت میکرد از فاصله های دورکاملا قابل تشخیص بود  .

 اوبه عللی که برایتان خواهم گفت زنی بی آبرووبقول قدیمیها سربهوابود.حتی با داشتن بظاهر دوبچه وداشتن شوهر هنوز حسابی سرو گوشش میجنبید . در حرف زدن هم هیچ ملاحظه ای نمیکرد رکیک ترین حرفها مثل نقل و نبات از دهانش  بیرون میامد . بطوریکه مادرانی که پایبند بعضی مسائل بودند سعی میکردند بچه هایشان کمتردرارتباط با او و بچه هایش باشند در حقیقت کمی با احتیاط با او رفتار میکردند یک مثالی میگفتند که باید از زن بی چاک و دهن ترسید . برای همین خیلی زنها رغبت نداشتند با او رفت و آمد کنند . البته علتهای دیگرهم داشت .پدرومادرسروردر اطراف کرج زندگی میکردند .مردمانی بودند آبرودارو رعیت پیشه که در حال حاضر ازوضع مالی نسبتا خوبی برخورداربودند .ازگذشته ای دورخانواده ی پدرسرورروی زمین ملاکی به نام مراد خان کارمیکردند . مراد خان دوتا پسرداشت به نامهای شاهرخ وشاهین .شاهرخ پسری بسیارسربهوا وهوسباز بود با آنکه خانه اصلی مراد خان در تهران بود ولی اغلب خصوصا ماههای گرم سال همراه خانواده اش به کرج میرفت. داشتن زمینهای زیاد واستفاده ازسرگرمیهای گوناکون که در شهرمهیا نبودمثل اسب سواری باعث میشد که شاهرخ مسافراول این سفرها باشد.پدرسرورمیرزا محمد بودکه بعلت خوشنام وصادق بودن خیلی موردتوجه مراد خان بود.زن مراد خان هم ازمادرسرورزهراخوشش میامدواغلب کارهای خودش رابا و واگذارمیکرد این بودکه وقتی مراد خان و خانواده اش به روستا میرفتند اغلب پدرومادرسروردر خانه آنها دررفت و آمد بودند . بالطبع سرورکه آنوقتها دختری سیزده چهارده ساله بود همراه پدر ومادرش به خانه مراد خان میرفت .این رفت وآمدها دندان شاهرخ را برای به دست آوردن غیرمجاز سرور تیز کرده بود . و این هوس شاهرخ با اخلاقی که سرور در همان سن هم داشت خیلی زود به یک فاجعه تبدیل شد .زمانی که پرده ازروی روابط نامشروع شاهرخ وسروربرداشته شدکه دیگرکارازکار گذشته بود .وآن اتفاق شوم سایه مرگبارش را بر سر خانواده ی بیچاره ی میرزا محمد پدر سرور انداخته بود. این واقعه باعث شد که خانواده سروردر چنان محیط بسته ای که زندگی میکردند دیگرماندن برایشان تقریبا مقدورنبود مراد خان بسیار مردم دار بود و سعی میکرد تمام کسانی که برایش کار میکنند نظرشان به اومثبت باشد وتقریبا نقش پدررابرای هرخانوده ای که زیر نظرش  بود بازی میکرد اومرد کار کشته ای بود پدر اندر پدرش ملاک وملاک زاده بودند . اودر این کار خبره بود  میدانست که با این  نقش بهترمیتواند بااینگونه آدمهای خوب و ساده روستائی کنار بیاید . شاید در ذات چنین نبود ولی صلاح مملکت خودش را خوب میفهمید برای پیشبرد کارهای خودش میباید که اینگونه رفتار کند .ولی بهر حال  با این شگردتمام زیردستانش به او علاقه داشتند این مسئله که شاهرخ با سرور به وجو آورد بیشتر از همه برای مراد خان شکست بود . از طرفی بهیچ وجه نمیتوانست قول ازدواج سرور و شاهرخ را به میرزا محمد پدر سرور بدهد. در این اتفاق هم مراد خان و هم خانواده ی سرور در چنان معضلی در گیر شده بودند که هیچکدام نمیدانستند چه باید بکنند . هرکدام درگیر مشکلی بودند که برای دیگری قابل هضم نبود .هرچندکه این وصلت بهر شکلی امکان پذیر نبودولی مشکل اساسی پدرشاهرخ چیزدیگری بود و آن اینکه  چون در شهر دختر برادر مرادخان را یکسالی بود که برای شاهرخ شیرینی خورده بودمعضلی بودکه راه حلی برای آن وجود نداشت . ترس مراد خان بیشتر از این بود که این افتضاحی را که شاهرخ درست کرده به گوش دختر برادرش و خانواده اوبرسد . زیرا مراد خان از این ازدواج آنچنان بهره ای میخواست ببرد که بهیچ عنوان برایش مقدور نبود که از این نفع چشم پوشی کند از این گذشته برادرش کاووس خان بزرگ فامیل بود وضربه ای که به مراد خان در این ماجرا وارد میامد غیر قابل تصور بود .

    فصل هجدهم

این فاجعه گره کوری بود که او نمیدانست چگونه میشود بازش کند . مادر شاهرخ عفت خانم پیشنهادی کرد که مورد قبول مراد خان قرار گرفت . معمولا زنها در اینگونه موارد بهتر میتوانند راه گشائی کنند . او گفت با قول اینکه در شهر ما سرور را به عقد شاهرخ در میاوریم سرور را با خودمان به شهر میبریم . وبه میرزا محمد  میگوئیم آنجا ما وسایل این ازدواج را که فراهم کردیم بعد که همه کارها رارو براه کردیم به شما خبرمیدهیم و با آبرو وعزت  شمارا به عروسی سرور و شاهرخ میبریم .وبا بردن سروربه تهران ماهم فرصت رامیخریم هم دست بالمان بازاست تا ببینیم شایدبه بهترین شکل که بروابطمان با کاووس خان صدمه نخورد مشکل راحل کنیم عفت به مراد خان گفت باز کردن میرزا محمد از سرمان خیلی مسئله ندارد . اینها دهاتی هستند به کمترین چیز راضی میشوند خیلی مدعی ما نیستند در حقیقت مشکل اساسی ما کاووس است . بالاخره جز مردن هر مشکلی راه حلی دارد.باکیا وبیائی که خانواده شاهرخ درتهران داشتند  این پیشنهاد بسیار منطقی به نظر میرسید با این  تصمیم مرادخان با میرزا محمد وارد گفتگوکه درحقیقت وارد معامله شد. و با نشان دادن در باغ سبز و سرخ و در حقیقت کلاه گذاشتن سر روستائی بیچاره قرار شد سرور رابه شهرببرندودر آنجا بعد از مهیا شدن کارها به خانوده اش خبر دهند و یک جشن درست و حسابی که در شان خانواده ی خان باشد بگیرندو سروته قضیه رابه خوبی وخوشی بهم بیاورند. این شد که در عرض یک هفته سرور به تهران آمد و در گوشه ای از خانه ی مراد خان  بی آنکه مشکلی پیش بیاید و به کسی پاسخگو باشند به سرورمسکن دادند. خانه مراد خان در تهران خانه بسیار بزرگی بود چندساختمان جدا ازهم درآنجا وجود داشت . مستخدمین و آشپزها و باعبانها و.......با خانواده هایشان در دو ساختما ن در انتهای خانه که درحقیقت باغی بسیاربزرگ  بود اسکان داده شده بودند . یک ساختمان نسبتا کوچکتر و زیباومجهز هم بود که در آن دو پسر مراد خان شاهرخ و شاهین برای خوشگذرانی که بادوستانشان داشتند به آنجا میرفتند .در وسط این باغ وسیع ساختمانی بسیار زیبا و بزرگ هم بود که بشکلی کاملا خاص ساخته شده بودکه درآن زمانها بنام ساختمان کلاه فرنگی هم به عبارتی گفته میشد . این ساختمان بسیار شکیل خانه ی اصلی مراد خان و خانواده اش بود .وقتی سروررا به تهران اوردند درآن محل که مال پسرها بوداو را مستقر کردند . با این تمهیدات که اولا دو پسر هرگز در آنجا آفتابی نشوند وتقریبا بجز کسانی که مراد خان صلاح دانسته بود که از انگشتان دست هم کمتر بود کسی از حضور سرور باخبر نبود . همین بی خبر بودن ازحضورسروردرخانه مراد خان بیشترین دقتی بودکه مراد وافرادخانواده اش سعی میکردند باوسواس عجیبی پیگیرش باشند . الان حضور سرور مثل بمبی بود که هر آن ممکن بود زندگی همه را به چالش بکشد .صد البته که پنهان نگهداشتن سرور در آن خانه کار سهل و ساده ای نبود خانه ای که مرتبا در آن امد و رفت های انچنانی میشد . از طرفی بیشترین دقت را مراد و عفت در دورنگهداشتن شاهرخ ازسرورمیکردند. آنها میدانستند در حال حاضر ترس شاهرخ ریخته و ارتباطش با سرور ممکن بود این معضل را پیچیده تر کند . بهر حال تمام سعی و تلاششان را این مادر و پدر میکردند.

در میان مستخدمین مراد خان پیر مرد و پیرزنی بودند که پیر مرد باغبان بود که سالها در خدمت این خانواده بودند آنها بچه نداشتند و بسیارمعتمد تمام اهالی خصوصا خودمرادخان وعفت خانم بودند.آنها شاهرخ وشاهین را مثل بچه های خودشان دوست داشتند غلامعلی باغبان وزنش مسئول نگهداری سرور شدند . سرور در حقیقت زندانی خانواده ی شاهرخ شده بود . حالا عفت خانم مادر شاهرخ مانده بودکه این زنگوله را به گردن کدام بیچاره ای بیاندازد (ناگفته نماند که عفت از همان زمان که به مراد خان پیشنهاد بردن سرور را به تهران دادهمین نظررا داشت که اگر بتواندسروررا به یکی قالب کند و شرش را از سر شاهرخ کم کند این مسئله بی آنکه هیچ مشکلی برایشان بوجود بیاوردحل میشود اولا پدرومادرسروررا راضی کرده اند چون هرکس سروررا میگرفت سرو سامانش بهتر از شاهرخ بود چون اصلا سرور تکه ای نبود که آنها راضی به چسباندش به خانواده شان باشند از طرفی وقتی خیالشان از سرور جمع میشد بی آنکه کسی حتی بوئی برده باشد شاهرخ هم میتواند با دختر کاووس خان ازدواج کند . این افکار که عفت در سر پرورانده بود بی آنکه همه را با مراد خان در میان گذاشته باشد با آوردن سرور و حبس کردن و از دیده پنهان کردنش داشت طبق برنامه پیش میرفت .)

ازآنجائیکه سرورهم دختربسیارسربهوا و چشم و گوش بازی بود که اینهم خود یکی ازناراحتی های پدر و مادر شاهرخ بود آنها نهایت سعیشان را میکردند که سرور با هیچیک از افرادی که در آن خانه هستند تماس نداشته باشد .برادر مراد خان دوستی داشت به نام سالار. سالاریک گاراژداربسیارمتمول بود.اوچندین دستگاه اتوبوس و کامیون داشت و در حقیقت حمل ونقل سراسرایران آن روزراپوشش میداد. ازحمل مسافر تا محموله درتمام مسیرها به عهده ی گاراژسالار خان بود.آقا سالارمرد جاهل مسلکی بود او  با داشتن چنین شرایطی بسیار پر نفوذ در تمام عرصه ها بود .در ارتباط خانوادگی که سالار با برادر مراد خان داشت بالطبع با مراد و خانواده اش هم آشنا بود . حال با داشتن چنین دوستی، مراد و عفت حساب کردند ممکن است این گره به دست آقا سالاربراحتی باز شود . پس با یک دعوت خصوصی از سالارخان مسئله را با او در میان گذاشتند . دلواپسی عفت خانم آنقدر زیاد بودکه سالار خان ازاو پرسید برای چه چنین نگران هستید.عفت خانم گفت راستش مانگران این هستیم که عموی شاهرخ وخانواده اش ازاین موضوع مطلع شوندوازدواج شاهرخ با ملکه به مخاطره بیفتد . و بیشتر از شاهرخ به فکر دختر کاووس خان هستیم که با برملا شدن این موضوع چه وضع وروزی پیدا خواهد کرد زیرا ملکه عاشق شاهرخ است و این من و مراد را دلواپس و نگران کرده سئوال سالار از مراد خان این بود که شما نهایتا از من چه میخواهید . و اینجا بود که عفت خانم به تفصیل داستان ارتباط شاهرخ با سرور را برای او باز کرد و گفت ما میخواهیم سرور را از سرمان باز کنیم و این مستلزم آن است که کسی پیدا شود و خلاصه ما این زنگوله را به گردن او بیاندازیم هم خدا راضی شود و هم بنده ی خدا .با این حرفها که عفت زدحل معضل سروربرای سالارخان باآن شرایط بقول خودش مثل آب خوردن بود ضمن اینکه قول داد این رازبین خودش وآنها سربسته بماند و از آنجا که سالار را مراد خان میشناخت میدانست که حرفش در حقیقت حرف است و قولش مردانه .باقولی که سالار خان به آنها داد .تقریبا دلشان گرم شد و هنوز یک هفته به سر نیامده بود که سالار به عهدش وفا کرد و شخص مورد نظر  را به مراد خان معرفی کرد .این فردمورد نظرسالارکه به خانواده  مراد خان معرفی شد راننده یکی از کامیونهائی بود که معمولا برای حمل کالا به شهرستانهای ایران دررفت و آمد بود. مردی بود تقریبا خوش چهره حدود سی ساله دارای زن و دو بچه . زندگی مرفهی نداشت و از اینکه همواره باید ازخانه وزندگیش دورباشد وراههای نا امن رابا کامیون طی کند ودر حقیقت به قول خودش همیشه جانش کف دستش باشد در رنج بود.سالارتقریبا بازندگی تک تک کسانی که برایش کارمیکردند کاملا آشنا بودخصوصا راننده های بیابانی .چون رگ خواب گاراژش به اینها بسته بوداوضاع کمال (همین راننده را که به مراد خان معرفی کرد) رامیدانست .با مشورتی که با مراد خان کردقرارشد برای کمال یک جائی را بگیرند و به او یکی دو تا ماشین بدهند که تقریبا بشود سرپرست یک شرکت مسافربری شهری که زیر نظر سالار درتهران کارکند وبه اواین امیدرا بدهند که اگر درست کارش را انجام دهد شاید مدت زیادی طول نکشد که خودش صاحب این شرکت مسافربری شهری بشود و سالار از هیچ کمکی به او دریغ نکند و در ازاء این کار از او بخواهند که سرور را عقد کند وبا این کار هم خودش ازبیابان رفتن ودوراز خانه و زندگیش راحت شود. و ضمنا صاحب مال و منال بشود  و هم مشکل ما را حل کند .  سالار مرد زرنگی بود اودر همان مدت کوتاه به تک تک کسانیکه برایش کار میکردند فکر کرده بود میخواست طوری این مشکل را حل کند که جای گله وشکایتی بعدها پیش نیاید. بودند افرادی که زن نداشتند ولی سالار کسی را میخواست که از هرجهت به اواطمینان داشته باشد و فردا باعث نشود کار این هم که هست مشکل تر شود .وقتی سالارموافقت مراد خان راگرفت که صد البته مطمئن بود که اوبی چون وچراموافقت خواهد کرد قول داد که تمام کارهاراخودش  راست و ریس کند  مراد هم در حالیکه از خوشحالی در پوست نمی گنجید با هر شرطی که سالار میخواست با طرف مربوطه بگذارد  موافقت کرد گفت من ازیک ریال تاهرچه که توبگوئی حاضرهستم این برنامه را قبول کنم . خودت میدانی که نه تنها پای آبروی خودم وخانواده ام و آینده ی خصوصا شاهرخ درمیان است میترسم روابطم با کاووس خان به جاهای باریک بکشد و تو میدانی که من چقدر برای کاووس ارزش قائل هستم .ضربه ای که من از اختلاف با کاووس میخورم شاید بیشتر از دیگر بدبختیهائی که این پسر به سرم آورده می باشد.نهایتا سالار وقتی مطمئن شد که از طرف مراد خان هیچ مشکلی در میان نیست به او قول داد تمام کوشش را میکند تا  کمال را راضی کند  و ضمنا به او گفت اگر هم کمال راضی نباشد بالاخره با این دست و دلبازی که ما میکنیم در حال حاضر هستند کسان دیگری که به این کار تن در دهند . و بعد از این مکالمه سالار رفت که بقیه مسئله را که رضایت کمال بود را دنبال کند .

  فصل نوزدهم

فردای آن روزدرست روزی بودکه کمال از سفریکی دوهفته ای بازگشته بود.ومثل همیشه برای دادن گزارش کاروبررسی صورت حساب وردوبدل کردن پول و گزارشها به دیدن سالاررفت.سالاربعد ازاینکه تمام حسابها رازیر و رو کرد.چون در آن ساعت موقع رفت وآمد راننده ها بود و حسابی سر سالار شلوغ بود لذا از کمال خواست که کنارش بنشیند تا در یک فرصت مناسب حرفهائی دارد که میخواهد به او بزند . زمانی را که سالار به کمال وعده داده بود نزدیکیهای ظهر بود و این زمان برای سالار فرصت مناسبی بود او ازهرفرصتی برای رسیدن به مقصودش در تمام مراحل زندگی خوب و به جا استفاده کرده بود و این یکی از شگردهای موفقیتش به حساب میامد.زیرا سالارنه پدرداشت ونه خانواده ی درستی از وقتی که به یاد داشت در گاراژها بصورت پادو کار میکرد و حالا با همان زرنگی که درذاتش بودبه اینجا رسیده بود او میدانست کجا چه باید بگوید و چه باید بکند که حرفش برو داشته باشد . این که به کمال گفته بود بنشین تاسرفرصت با توحرف دارم میدانست که کمال را به وحشت انداخته ومیخواست ازاین حالی وروزاو به مقصدش برسد. کمال که دل توی دلش نبود گفت شما اگر وقت ندارید باشد عصر خدمت میرسم ولی سالار به کمال گفت امروز نهار مهمان من هستی .همانطور که سالاربا حساب و کتاب این برنامه را داشت اجرا میکرد فهمید که درست به هدف زده . چون این حرفش کمال را دلواپس کرد اواحساس کرد نکند این زمینه ای باشد برای اینکه آقا سالار میخواهد  به حساب و کتابش برسد و عدرش را بخواهد . این فکر کمال را به تشویش انداخته بود. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید  و ثانیه ها برایش به سالی تبدیل شده بود. سالار که خبره ی کار بود ازصورت و حال ووضعی که برای کمال پیش آمده بودرا به خوبی احساس میکرد اوساعت ناهار را کمی ازهرروزدیر تر تدارک دید زیرا میدانست اولین نگرانی کمال  وحشت ازبیکارشدن است .پس داشت کاری میکرد  که کمال به تقاضای او جواب منفی ندهد . سالار پیش مراد خان وبرادرش کاووس خان آبروداشت ونمیخواست بهیچوجه دراین کار ناموفق باشد و این را برای خودش وجهه ای میدانست .  درحقیقت او با اینکارش مراد خان را مدیون خودش میکرد ضمن اینکه میدانست همانطور که خودش در کارهائی بسیار تواناست مراد هم دست و بالش پربود ومیتوانست درمواقعی کمکش برای سالار خیلی بیشتر ازاینکارارزشمند باشد . و روی این اصل در به انجام رساندن این کار هرچه سعی و توان داشت میخواست بگذارد .

 وقت ناهاررسید.سالارضمن اینکه کمال رابرای ناهاردعوت میکرد اولین حرفی که به او زد این بود که میخواهد در باره یک کار مهم با اوگفتگو کند وبه او گفت این در حقیقت یک همکاری و همراهی با اوست و بیشتر به خاطر اینکه او را امین خودش میداند میخواهد اینکارراازاوبخواهدولی ازاوخواست که اگرهم به توافق نرسیدنداین مسئله همچون رازی بین خودش و سالاربه رسم مردی ومردانگی مخفی بماند واحدی مطلع نشود.وقتی کمال باوقول دادوخیال سالارازاین بابت جمع شدباوگفت.تومثل پسرم هستی ازکارت بسیارراضی هستم ومیدانم آدم صادقی هستی .متاسفانه دوست من که برایم خیلی مهم ومحترم است مشکلی داردکه درآن پای آبروو حیثیتش در میان است . من به اومدیون هستم ودلم میخواهد تاجائیکه درتوان دارم باوکمک کنم راستش من خیلی فکرکردم میدانی من امثال ترادوروبرم زیاد دارم فکرکردم که این معضل بدست توویا شخصی مثل توامکان بازشدن دارد.برای همین تصمیم گرفتم اول با تودرمیان بگذارم راستش دیدم درشرایطی که هستی این یک فرصت است چه کسی ازتوبهترکه بااین توانائی که داری بتوانی برای خودت کسی بشوی البته میدانی که هرکاری مزدی دارد.اگرمن به توپیشنهاد چنین مزدی رامیدهم خودم میدانم که کاریکه ازتومیخواهم خیلی هم پیش پا افتاده نیست دراصل هم تووهم من وهم دوستم همه در این کار سهمی میبریم . وخلاصه بعد از کلی صغرا و کبرا چیدن و درست و حسابی توی دل کمال را ازهر جهت خالی و از جهاتی پر کرد مطلب و در خواستش را با کمال در میان گذاشت.سالار عین ماجرا را به کمال اینگونه تعریف کردکه . پسر دوست من درحالیکه دخترعمویش نامزدش بوده به دختر رعیت پدرش تجاوز میکند خوب جوان بوده و نادان دخترک هم بچه سال است اوهم گول خورده .برادر دوستم که دخترش را نامزد کرده اصلا از این ماجرا خبر ندارد . از طرفی بیچاره رعیت دوستم که شاید تو بشناسیش مراد خان را میگویم که برادرش هم کاووس خان است . کمال گفت بله میشناسمشان مگرکسی هست که این دوبرادررا نشناسد . ضمن اینکه بارها هم از دهان شما نامشان را به عناوین مختلف شنیده ام . سالار ادامه داد خوب کارمن راحت شد میدانی که چه کیا و بیائی دارند و دستشان به خیلی جاها بند است و خیلی از مشکلات مرا تا حال حل کرده اند و بعد هم مطمئن هستم پشت و پناه خوبی برای تو خواهند بود. خلاصه شاهرخ پسر مراد این دسته گل را به آب داده حالا دختر را که حدودچهارده پانزده ساله است با خودشان از روستا به شهر آورده اند. بیچاره پدردختر فقط وفقط فکرآبرویش هست . مهم نیست که دخترش زن شاهرخ بشودیا کس دیگری. اگر کاووس خان بفهمد که شاهرخ چه کرده دیگرسنگ روی سنگ بند نمیشود . مرادبیچاره میترسد که روابط برادرانه اش که خیلی هم برایش مهم است بطرزبسیاربدی بهم بخوردوآبروی خانوادگیش پیش همه برود.البته ناگفته نماند که من ازاینهمه مردی ومردانگی مراد بسیار خوشم آمدمیتوانست اهمیت به آبروی رعیتش ندهد واصلا بزندزیر ماجرا تازه طلب کارهم بشودوعذررعیتش رابخواهدمیدانی که اینکاربراحتی از دستش بر میامد ولی نمیخواهد کاری کند که پیش خداوند شرمنده بشود هدفش اینست که همه کارها راخدا رسولی درست کند ضمن اینکه به خودش و آبرویش هم لطمه ای نخورد  خلاصه به بد مخمصه ای گیر کرده برای همین ازمن خواست کمکش کنم  او برای حل این مشکل بهرقیمتی هم راضی هست .من دیدم این یک فرصت خوبی برای توست . هم دست و بالت باز میشود و هم ازرفت و آمد هائی که مرتبا اظهار ناراحتی میکنی راحت میشوی .سالارحتی سروررا ندیده بود ونمیدانست این تکه ای که برای کمال بیچاره دارد میگیرد چه شکل و قیافه ای دارد .کمال وقتی حرفهای سالار را شنید کاملا حالش دگرگون شد . نمیدانست چه کند دراین وضعی که داشت احساس میکرد نه راه پس دارد و نه پیش یکطرف میترسید که اگر بگوید نه کارش را از دست بدهد و این به منزله ی از هم پاشیده شدن زندگیش بود و از طرفی درست است که داشتن یک بنگاه مسافربری شهری که سالاردر بین حرفها قولش رابه او داده بود خودش درآن روزگاران خیلی با ارزش بود ولی عقد کردن سرور هم وقتی خبرش به گوش زنش میرسید بازهم آخرش به ازهم پاشیدگی زندگیش بود . با این خیالات که همه و همه در چند ثانیه ازمغز کمال گذشت بی آنکه به آخرکارفکرکند با صورتی که ازاین پیشنهاد سرخ شده بودبه آقا سالارگفت بهیچ قیمتی حاضر نیست که زن و بچه هایش را فدای این کار بکند .سالار که اصلا منتظر این جواب از طرف کمال نبود در حالیکه سعی میکرد خودش را نبازد و به کمال بیش از این فرجه ندهد گفت  من فکراون قسمت راهم کرده ام . تو بدون اینکه زنت اطلاعی پیدا کند این کار را بکن . من خودم برایتاان خانه ای میگیرم و تو فقط نقش سرپرست اورا بازی کن .ضمنا شاید بارفاهی که از این کار برای زن و بچه هایت به وجود میاید حتی اگر زنت بداند که حضور این زن چقدربرایش ارزش داشته خودش راضی شود. اگرروزی اتفاقی افتاد که توبه مشکلی بر خوردی خود من قول میدهم تا آخرش کنارت باشم و نگذارم کوچکترین آسیبی به زندگیت بخورد . تو امروز به من چنین کمکی میکنی و منهم مطمئن باش هرگز پشت ترا خالی نمیکنم .خلاصه آنقدرسالاربه گوش کمال خواند که بالاخره باحساب اینکه همیشه سالارهوای کمال راداشته باشد اوراراضی کرد انجام دادن قولهائی که سالاربه کمال داده بود به سرعت عملی شد. سالارهم گفته بود تا من این بنگاه مسافربری و ماشینها را و برنامه اش را برایت جور نکردم حتی نمیگذارم تو سرور را ببینی . وقتی خودت راضی شدی پا پیش بگذار .با قولی که سالار به کمال داد و با شناختی که کمال ازسالارداشت مطمئن بودکه اوحرفش واقعا حرف است ومیدانست که سالارهرگز پشت او را خالی نخواهدکردتمام این تشریفات با کمک مراد خان ظرف یک هفته عملی شد وقرار شد صبح روزموعود کمال سروررا ببیند واو رابهرشکل و قیافه ای که باشد قبول کند وبه عقد خودش درآورد.البته یکی از شروط کمال این بود که بصورت صیغه صد البته صیغه با مدتی طولانی و این هم برای این بود که اولا کمال حرفی داشته باشد که اگر رازش پیش زنش برملا شد بزند و از طرفی مدتش باید طولانی باشد که خیال مراد و سالار از سرو سامان گرفتن سرور جمع باشد و ترس از این نداشته باشند که روزی سرور بزند به سیم آخر و رازشان فاش شود . تازه اول کار بود باید میدیدند که با سرور چطورمیشود کنار آمد . وحشت از اینکه سرور راضی به دست برنداشتن از شاهرخ که لقمه چرب و نرمی بود هم میشد که بر تمام این تصمیمات خط بطلان بکشد . اما تنها موردی که خیال سالار و خانواده ی کامران خان را راحت میکرد این بود که سرور هم کم سن تر از آن بود که با چنین حساب و کتابهائی آشنا باشد و ضمنا آنقدر دست و بالشان بسته بود که میدانستند کامران به راحتی میتواند لطمه ای به خانواده ی سرور بزند که جبرانش برای آنها بسیار گران تمام میشد پس خیالشان هم از طرف خانواده ی سرور و هم خود سرور تقریبا جمع بود.

سرور قیافه خیلی بدی نداشت . فقط کمی درشت اندام بود با چشمانی آبی روشن وپوستی سفید در کل بد نبود . ولی فرشته را هم به زور بخواهند به کسی غالب کنند خیلی به دل نمی چسبد. ولی سرور برای کمال یک کالا بود و نه یک زن زندگی.مسئله ی مهم این بود که سرور هنوز در سنی نبود که کسی دلواپس دل بستنش به شاهرخ باشند . شاهرخ در واقع سرور بیچاره را گول زده بود . او هنوز سیزده ساله بود و گول زدنش کار خیلی سختی برای شخصی مثل شاهرخ نبود . دخترک در همین مدت  کوتاه در خانه ای که مراد خان برایش تدارک دیده بود به تنگ آمده بود او در روستا آزاد بزرگ شده بود و حالا مدتی بود که در یک ساختمان آنهم با حفاظت کامل غلامعلی و زنش حق بیرون آمدن را هم نداشت تقریبا هیچکس را نمیدید  . دلش به قول خودش که بعدها برای بعضی از دوستانش تعریف کرده بود داشت میترکیداو در حقیقت زندانی آنها بود در حالیک نمیدانست چه سرنوشتی داشته و چه آینده ای سالار و مرادخان  برایش تدارک دیده اند البته برایش زیاد فرق نمیکرد در واقع او اصلا فکر نمیکرد تنها حسی که داشت این بود که حوصله اش به سر آمده بود دلتنگ بود که کی میتواند نفس بکشد . آزادی را همه حس میکنند حتی فردی مثل سرور او فقط میخواست از این زندان رها شود اما یک چیز برایش بسیار دلگرم کننده بود و آن اینکه از روستا به شهر آمده . حالا با چه رسوائی و آبرو ریزی بوده برایش اهمیت نداشت . سنش که کم بود در محیط بسته ی روستا بزرگ شده بود و آرزویش هم این بود که به شهر بیاید حالا در حقیقت و نه ظاهر همه ی این اتفاقات برایش یک موهبت بود او تنها و تنها وحشتش از این بود که او را به روستا برگردانند برایش کافی بود. اما  او در همین مدت کم  زن غلامعلی جسته گریخته حالیش کرده بود که چه بلائی به سر خودش و خانواده اش آمده  دل زن غلامعلی برایش میسوخت او میدانست که این دختر بی آنکه بداند و کلکی توی کارش باشد به این دام افتاده لذا میخواست از راه خدا و پیغمبری او را آگاه میکرد حرفهای زن غلامعلی که حالا تنها و تنها مونس او بود کم کم به او حالی کرد که دیگر حضورش در روستا و در کنار پدر و مادرش امکان پذیر نیست .این دانسته ها گاهی دل سرور را تنگ میکرد برای پدر و مادرش ولی او بچه تر از آن بود که عمق فاجعه را درک کند لذا خیلی هم به او سخت نمیگذشت .او خانواده ی مراد خان را از وقتی به شهر آمده بود ندیده بود شاهرخ را هم ندیده بود . فقط گاهگاهی خود مراد برای سرکشی و آگاه شدن از وضع و حال سرور به او سر میزد و خیلی هم مهربان با او برخورد میکرد از او میپرسید که چیزی لازم دارد یا نه جلوی او به زن غلامعلی سفارش میکرد که با او مهربان باشد . این کارهای مراد خان هم از راه انسانیتی بود که داشت و هم میخواست مرغ از قفس نپرد و اگر بعدها تصمیمی برای سرور گرفت انقدر او را مدیون مهربانیش کرده باشد که او گوش به فرمانش باشد . که با این تمهیدات همان شد که مراد میخواست.

 وقتی آنروزوقتی سالار کمال را به خانه مراد خان آورد و مراد و عفت کمال را دیدند هردو به انتخاب سالار افرین گفتند . سالار به مراد خان گفت که خیالش از هر جهت جمع باشد چون کمال همه ی ماجرا را میداندو با رفاهی که در اختیارش گذاشته ایم با دل و جان راضی به این ازدواج هست . کمال در مقابل آقا مراد کاملا خود را خلع صلاح میدید . زندگی و اوضاع روبراه مراد و رفتار مهربان او خیلی به دل کمال نشست . به مراد خان گفت شما خیالتان راحت باشد من تمام سعی ام را میکنم که شما و سالار خان از من راضی باشید . بعد از کلی صحبت کردن و قرار و مدارها را گذاشتن مراد به غلامعلی که در این گفتگو شاهد ماجرا بودگفت که به فاطمه ( زن غلامعلی) بگو سرور را به اینجا بیاورد .  زن غلامعلی هم فورا به دیدن سرور رفت و طبق دستو ر خانمش یکی از بهترین لباسهای سرور را به تنش کرد تا با اولین دیدن کمال مبادا پس بزند به او پوشاند تا او را به ساختمان کلاه فرنگی ببرد. سرور  اول از اینکه در چنین محیطی هست هاج و واج شده بود اواز روزی که به شهر و خانه مراد خان آمده بود این باغ را درست ندیده بود چون با حساب و کتابی که خانواده مراد کرده بودند اودرجائی که اسکان کرده بودکه  دورتر از آن بود که با آمد و رفت محدودی که داشت به وجود این ساختمانها پی ببرد . حتی فکر این گونه تجملات را نکرده بود . فاطمه  سرور با به خدمت آنها برد  در همین حال مراد خان در کنار عفت خانم نشسته بود ووقتی سرور را آنها بین خودشان نشاندند کلی سرور احساس آرامش و خوشی کرد . یواش یواش عقت خانم به گوش سرور خواند که این آقا کمال چند مدت قبل آمده بوده اینجا اتفاقی ترا دیده و از تو خوشش آمده اوضاع خیلی خوبی دارد خودش هم یک بنگاه مسافر بری کامل دارد . و میخواهد تو زنش بشوی توی همین تهران برایت خانه و زندگی خوبی درست میکند و عقدت هم میکند . من و مراد خان  هم که صلاح و خوشبختی ترا میخواهیم و به پدر و مادرت قول دادیم که هوای ترا در همه حال داشته باشیم دیدیم این آقا کمال هم جوان خوبی هست هم سرش به تنش میارزد خوب در این شرایطی که تو هستی کی بهتر از آقا کمال ؟ به تو قول میدهیم که نگذارد آب به دلت تکان بخورد .

 صحبتهای عفت خانم که تمام شد در حقیقت کارهم پایان یافت وبقیه مراحل هم دعین سادگی و همانطورکه مراد وسالار قول داده بودند انجام شد و سرورو کمال درخانه ای که آقا مراد با تمام وسایل برایشان فراهم کرده بود رفتند سر خانه و زندگیشان و خیال همه و همه راحت شد .

 

مانده بود پدرومادرسرورکه وقتی همه کارهاتمام شدآنها رادرجریان گذاشتندودرجواب پدرومادرسرورگفتند که مادیدیم آقاکمال جوان خوب وسربراهی است اوضاع زندگیش هم که خوب است ازطرفی شاهرخ دخترعمویش راشیرینی خورده بودیم و امکان نداشت بشود سرور را عقد کند برای شما هم که دیکر فرقی نمیکند داماد ، داماد است . تازه کمال سربراه تر و ارامتر از شاهرخ است .وبه شما و سرورهم بیشترهم آهنگ است خلاصه با این حرفها بیچاره خانواده ی سرور را راضی کردند .خلاصه با تمام محاسباتی که انجام شده بود.همه از این وصلت راضی بودند . تنها کمال بود که وحشت داشت زنش بفهمد که خوشبختانه تا آنموقع کسی بوئی نبرده بود .

دو ماه که ازاین ماجرا گذشت سروربه کمال اطلاع داد که ازاو حامله است.برای کمال نه مشکلی بود ونه نگرانی داشت ولی غافل از اینکه آفتاب زیرابر پنهان نمی ماند . بالاخره معلوم نشد کدام شیر پاک خورده ای این خبرهای را به گوش خدیجه زن کمال رساند . خدیجه زن کمال  اول که مطمئن نبود زیرادرتمام سالهای زندگی با کمال به این جارسیده بود که کمال بحدپرستش بچه هایش رادوست داشت . و به خود میگفت کمال میداند که من لحظه ای حضورهیچ زنی را درزندگیم تحمل نمیکنم . ولی بعد ازکنکاشی که کرد به این نتیجه رسید که حرفهای شنیده شده اش کاملا درست است . درهمین زمان بودکه بلائی راکه کمال آنروز به آقا سالار زده بود داشت به حقیقتی تلخ تبدیل میشد.آگاه شدن خدیجه همان وروزگارکمال سیاه شدن همان .خدیجه تنها یک حرف میزد یامن یا سرور. بیچاره کمال که تا این جای ماجرا را دیگرنخوانده بود تنها راهی که به نظرش رسید این بود که دست به دامن سالار خان بشود و بگوید حالا موقع قولهائیست که به من دادی وگفتی پای این مسئله تا آخر ایستاده ام که توزیانی نبینی . ولی متاسفانه با زمان بندی یکساله که کرده بودند ولی به سرورقول مدت زیاد را داده بودندهنوزبسر نیامده بودوکمال مثل خروامانده درگل شده بود او بهیچ عنوان نمیخواست از خدیجه ودوفرزندش جدا شود. خدیجه هم مثل سرورزنی روستائی بود که پدرو مادرش  هنوزدر روستا بودند. وضع پدرش هم آنچنان بد نبود که خدیجه با رفتن خودش و حتی دو فرزندش مشکلی داشته باشد . زیرا او تنها دختر خانواده ای بود که شش برادر داشت . و اگر لب باز میکرد که کمال سرش هوو آورده دیگر روزگاری برای کمال بدبخت نمیماند و این را خود کمال هم بخوبی میدانست و شاید ترسش روز اول هم ازهمین عاقبتی بود که الان دچارش شده بود

   فصل بیست و یکم

وقتی سالاردر جریان زندگی کمال قرارگرفت متوجه شد که این باردیگر بایدهرچه زودترتا کار به جاهای باریکتر نکشیده گره را باز کندتنها راهی که به نظرکمال منطقی میامداین بودکه سالارباخدیجه وارد صحبت بشود.کمال به سالار گفت اوبا دهان گرمی که دارد و ازطرفی چون سالها ست که کمال در خدمت او نان زن و بچه اش را در میاورد ودرواقع خدیجه خود رانمک پروده اومیداند وتقریبا به سن وسال پدرش هم بود حتما در صحبت کردن با خدیجه موفق خواهد شد.پس سالاربا این پشتوانه ها که کمال گوشزد کرد و ضمنا به او قول داده بود که از هیچ کمکی به اودریغ نمیکند گفت باشدمن این مشکل راخودم با خدیجه حل خواهم کرد .درصحبتهائی که بین خدیجه و آقا سالار شد خدیجه متوجه شد که کمال در چه شرایطی این کار را کرده . و دلیل اصلی ان این بوده که سایه اش همیشه سر زن و بچه اش باشدوچون همیشه به آقا سالارگفته بودمن آخرش دراین سفرها میدانم که بچه هایم رایتیم میکنم و زنم را از دست میدهم و این سفر رفتنهای پر خطر همیشه او را به وحشت و دوری از زن و بچه اش می انداخت. این تنها راه چاره ای بود که من برای او درنظرگرفتم راستش وقتی فهمیدم که دوستم آقا مراد مشکلی داردمن چون میدانستم که کمال درهر رفت و آمد چقدر دچار اضطراب و ناراحتی برای خانوداه اش هست این پیشنهاد را به او کردم البته  که تمام این امکانات را هم آقا مراد برای از سر باز کردن سرور از زندگیش انجام داده وغرض کمال هم از قبول آن فقط و فقط راحتی و رفاه شما بوده و بس . الان هم اگر بخواهیم کاری کنیم که سرور از کمال جدا شود اولین ضرری که کمال میکند اینست که تمام این امکانات که از او گرفته میشود هیچ منهم دیگر نمیتوانم به او کاری حتی همان کارسابقش رابدهم چون من با آقامراد دوستی دیرینه دارم ونمی آیم به خاطرکمال این دوستی که برایم خیلی هم اهمیت دارد رافدا کنم لذا این دیگرمیل توست خدیجه یاقبول میکنی که این دختر درحال حاضر تا وقتی راه حل بهتری پیدا نکردیم که بتوانیم جواب مراد خان را بدهیم زن کمال باشد یا نه اینکه کمال اورا ول کند ومنهم شما را. خدیجه با دقت به حرفهای سالار گوش کرد و با حساب دو دوتا چهار تا دید که اگر بخواهد در تصمیش پافشاری کند زندگیش از هم میپاشد ضمنا دهان گرم و لحن مهربانانه ی آقا سالار کار خودش راکرد و خدیجه بعد از این نشست . خودش به کمال گفت حالا که متوجه این مشکل شده ام و فهمیدم تو کاملا بی تقصیر هستی وسرهوا وهوس نبوده که تن به این کارداده ای . خودم پا جلو میگذارم و این بلائی را که به سر زندگیم آمده بر میدارم .وقتی کمال از اوخواست که بگویدچه درسرداردخدیجه گفت تودخالتی نداشته باش مازنها هزارتا شگردداریم که شمامردها بوئی ازآنها نبرده اید.کمال هم که حالا دیگردست وپایش توی پوست گردو بود چاره ای ندید جز اینکه تن به قضا و قدر بدهد . البته همیشه همینطور بوده وهست که انسان وقتی دیگر کاردبه استخوانش میرسد وراه پس وپیش ندارد تسلیم میشود . کمال هیچ دلبستگی به سرور نداشت او برایش فقط و فقط نقش یک معامله را داشت . معامله ای که اوسود خود را در آن میدید . ولی در این میان تنها کسی که تمام ماجراها برای وجود او دست وپاگیر شده بود وخودش عین خیالش نبودسروربود.او  با اینکه از کم و کیف ماجرا خبر نداشت  در زمانیکه مراد خان کمال را برای او انتخاب کرده بود بیچاره سرور نمیدانست که کمال زن وبچه دارد . وزمانی هم که شنید اول مثل هرزنی خیلی ناراحت شد وبه کمال هم گفت ولی کمال به اوحالی کرد که سروررا دیده و اشقش شده و خودش از سالارخان خواسته که باهر شرایطی که  هست حاضراست بهرحال مردها به راحتی دراینگونه مواقع میتوانند زن راراضی کنند ضمن اینکه سرور خودش میدانست که در این راستا هیچ امیدی بکسی نمیتوانست داشته باشد نه روی رفتن به خانه پدری را داشت ونه اینجا کسی را داشت بالطبع درنهان خیلی هم برایش فرق نمیکرد ضمن اینکه درآن روزگاران داشتن دو وسه زن خیلی هم عجیب نبود. از طرفی سرور میدید که کمال تمام هم و غم خود را به کار میبرد که به او سخت نگذرد و این را دلیل عشق و علاقه او میگذاشت . در حالیکه کمال تنها و تنها هدفش این بود که هم از سرمایه ای که خودش میدانست بسرش زیاد است حفاظت کند وهم دراین معامله هیچ ضرری نکرده بود. سرور هم بعد از آنکه هرچه کردتا کمال زنش را طلاق بدهد و او را انتخاب کند موفق نشد سرش را انداخت پائین و به همان چیزها که داشت راضی شد خصوصا اینکه کمال به او گفته بود که زنش از ماجرای ازدواج دومش اصلا اطلاعی ندارد و از این بابت خیال سرور را راحت کرده بود گفته بودتو چه کارداری که من زن دیگر دارم یا نه بهرحال زندگی تو که روبراه است.همه ی این حرفها تاوقتی سرور را راحت و راضی نگهداشته بود که خیال میکرد زن کمال از حضور او مطلع نیست ولی  این خوشی هم دیری نپائید او از بعضی ها شنید که خدیجه زن کمال ازماجرا مطلع شده وبسیار هم نا راحت است .با تعریف هائی که ازاخلاق ورفتار خدیجه هم به گوشش رسیده بود فکرمیکرد این مسئله براحتی حل نخواهد شد. این جا بود که زندگی ساکت و آرام کمال در دو طرف بهم ریخت . سرور بیچاره خودرا مثل گوسفندی میدید که قربانی بود و برایش عزا و عروسی فرقی نمیکرد .در اینجا او هم  خودش را به دست قضا و قدر سپرده بود .

 در همسایگی خدیجه خانه بزرگ و قدیمی ای  بود که هر اتاقش را   صاحبخانه به کسی اجاره داده بود  .  از آن جائیکه خدیجه زنی بسیار سرو گوش آب بده بود و تقریبا پشه هم از زیر دستش نمیتوانست فرار کند او شناسنامه تمام مستاجران آن خانه را میدانست . و البته این سر در آوردنها یکی ازسرگرمیهای زنان بود . او میدانست که هر یک از مستاجران چه کاره هستند وچطور زندگی میکنند .  وقتی خدیجه این مشکل برایش پیش آمد به کمال گفت که من میتوانم این گره را باز کنم .کسی نمیدانست درسر خدیجه چه میگذرد ولی شاخکهای تیز خدیجه بالاخره به کمکش آمد و به سرعت ذهنش به او یاری کرد . و می دانست که همسایه  یکی از این اتاقها ی خانه مجاورشان پسری هست که تازه به تهران آمده . وضع بدی داشت وتکه دندان گیری برای حل مشکل خدیجه بود .برنامه ریزی برای حل مشکل راخدیجه خوب بلد بود ولی بزرگترین مشکل در حال حاضر این بود که سرور حامله بود بود . البته این به خدیجه فرصتی میداد که با حساب وکتاب پیش برود پس اوبهتر آن دید که بگذارد تا سرور وضع حمل کند و در این مدت زمینه را کاملا از هر جهت برای فکری که کرده بود آماده کند .

 حالازمانی بود که خدیجه اول ته وتوی قضیه رادرآورد وبفهمد که پسری راکه در نظرگرفته دارای چه شرایطی هست و نقطه ضعف و قدرتش چیست . و از کجا میتواند راهی پیدا کند تا شاید به منظوری که دارد برسد . داوود پسر مورد نظر خدیجه حدودا بیست ساله بودظاهری نه چندان خوب واهل ملایربود. معلوم بوداز خانواده ای بسیاردست پائین است .هنوز مدت زیادی نبود که به شهر آمده بود ولی معلوم بودبه قولی آمده تهران که برنده شودنه بازنده .درآن زمان کسانیکه درشهرستانها وخصوصا روستاها بودند خیلی برایشان آمدن به تهران جذابیت داشت البته کاملاهم فکرشان درست بوددر آن مقطع تهران تازه داشت شهری بزرگ میشد و این باعث شده بود که هرکس به این شهر میامد به سرعت جذب کار میشدودرآمد خوبی هم پیدامیکردواین برای یک روستائی و شهرستانی بسیار اهمیت داشت ازطرفی بهمان نسبت که درتهران کار و کسب رو به رشد بود در آنجاها رکود بود. ضمنا شهر عین آهن ربا جوانان را به خود مشتاق میکردداوودهم ازهمان قشربود.آمده بودبی آنکه کسی را برای حمایت داشته باشد.خدیجه این همه رامیدانست خودش روستازاده بود.برای همین باب نزدیک شدن به پسرک راریخت وبتوسط یکی ازهمسایه هاکه مدتها آنجا ساکن بود و با خدیجه هم آمد و شد داشت به راحتی این کارعملی شد . خدیجه متوجه شد که داوود بیکار است و سوادکی هم دارد و بقولی مویز بی دم است یعنی نه خانواده ای دارد که در پی او باشند خودش هست وخودش .چه چیزازاین بهتر.اولین فکری که به خاطر خدیجه رسید این بود که حل مشکل داوود میتواند اعتماد اورا نسبت به خودش جلب کند وهمین باعث میشودکه کم کم خدیجه اختیارداوود را به دست بگیرد . و بدینوسیله خدیجه واردعمل شد اولین کاری که توانست داوودرا به دام اوبیاندازد درست کردن کار برایش بود. خدیجه همان روز که سالار برای راضی کردنش با او صحبت کرده بود به خدیجه قول داده بودکه بهرشکلی حاضراست به او کمک کند تا شر سرور را از سرش کم کند کمال بیچاره هم که دست بسته تسلیم نظراول سالار و بعدخدیجه بود  پس امروز روزی بود که سالار میباید قولی را که به خدیجه داده عمل کند . سرکار گذاشتن داوود بهترین راهی بود که صد در صد تمام دامی را که خدیجه مهیا کرده بود داوود را شکار کند عملی میکرد که صدالبته این مشکل را سالار حل کرد وداوود در حقیقت پیش سالارخان در ظاهر با وساطت خدیجه . و در اصل حل مشکل سرور وکمال وخدیجه وخلاصه تمام کسانیکه در این مسئله مشکل داشتند مشغول به کار شد . سالار به داوود  پیشنهاد کرد که رانند اتوبوس شود و داوود هم که دنبال هرکاری که پیش آید میگشت با خرسندی کامل به سالار جواب مثبت داد . ولی رانندگی آنهم رانندگی بیابانی کار هرکسی نبود . حالا مشکل را میباید حل میکردند زیرا داوود اصلا رانندگی نمیدانست آن زمانها مثل امروزه روز نبود که مدرکی باید تا با حساب و کتاب رانندگان مشغول کار شوند همینقدر که میتوانست کامیون را رهبری کند پشت آن مینشت و بالطبع زمانی نمی گذشت که خبره ی کار میشد . این مشکل را کمال به عهده گرفت و داوود جویای کا ر به سرعت برق و باد شد یک راننده ی درست و حسابی در خدمت آقا سالار و حل مشکل کمال و خدیجه .خوب تا اینجا سعی خدیجه بی نتیجه نمانده بود  و نتیجه کاملارضایتبخش بودوداوود هم با این ترفند نانخور سالار.و مدیون خدیجه شد

    فصل بیست و دوم

پدرومادرداوود درملایرعیت  بودندداوود پسربزرگشان را فرستاده بودندتا بنا به خواسته ی خودش درشهر کار وباری پیشه کند شاید بتواند سری توی سرها در بیاورد

نه ماه بارداری سرورمثل برق وبادگذشت و دراین مدت بدون آنکه خود سرورخبر داشته باشد خدیجه وکمال وسالار منتظرمانده بودند سرورپسرش رابدنیا آورد.حالا دیگرموقع به اجرا گذاشتن نقشه شده بود.فقط تنها چیزی که مانده بود بچه ی سروربودکه آنهم باوعده و وعیدهای مراد خان وپادرمیانی سالارواینکه این تنها راه خوشبختی دخترشان است خانواده سرورقرارشد بچه اورابعنوان برادر سرور پیش خودشان ببرند و سرور را با عنوان دختر به خانوتده  داوود قالب بکنند . که اینکار برای خدیجه مثل آب خوردن بود . شرایطی را که آنها برای داوود مهیا کردند باعث شد که در همان دامی که کمال افتاده بود بیفتند و دانسته ندانسته داوود مشتاقانه به این ازدواج تن دهد .تا اینجا مشکلات همه درحقیقت حل شد و پای هیچ معترضی درمیان نبود .درکنارداوود سرور زندگی بی مشکل و راحتی را داشت .داوود درکل بچه خوب وبی سروصدا وبسازی بود از اون بچه های دود چراغ خورده . با این اوضاعی که برایش خدا خواسته بوداحساس میکردبه آنچه که درحسرتش بودرسیده است . دوسه باری هم سرور را به ملایر برده بود و پدر و مادر داوود هم از اینکه هم داوود سروسامانی گرفته وبی شروگر صاحب خانه وزندگی شده خیلی خوشحال بودند . پدرو مادر سرور هم تقریبا رابطه ای با او نداشتند پسرسروررا مثل پسر خودشان دوست داشتند و تا اینجا من نفهمیدم که مهرداد پسر سرور داستان زندگیش را به درستی میداند یا نه . ولی همیشه یک استخوان لای زخم انسانها هست انگار دنیا نمیخواهد کسی به تمام و کمال مزه ی خوشی و خوشبختی را بچشد دوسه ماهی بیشتراززندگی مشترک داوودوسرور نمیگذشت ولی .ازآنجائیکه گلیم بخت کسی راکه بافتند سیاه به آب زمزم وکوثر سفید نتوان کرد.این زندگی آرام هم دوام چندانی نداشت ودندانهای تیزوبرنده ی سرنوشت بالاخره کارخودش راکرد.داوود دریکی ازرفت و امدهائی که داشت اتوبوسش به دره سقوط کردوخبر مرگش زندگی سرور را دچار آن چنان بحرانی کرد که دیگر سر وسامان گرفتنش بعید به نظر میرسید .سرور عاشق داوود بود . او تنها و تنها کسی بود که در این زمان ِکم توانسته بود زندگی آشفته ی سرور را سرو سامانی بدهد ومزه شوهرداری و دوست داشتن را به اوحالی کند. در حقیقت سرور زمانی به داوود رسیده بود که اولا کمی عقل برس شده بود ودوما بعد ازشاهرخ وکمال تازه می خواست بداندزندگی چه معنی میدهداین داوود بودکه ازهیچ لطف ومهربانی درحق سرور کوتاهی نمیکرداوسرورراباعث تمام موفقیتهایش میدید ومرگ او بود که زندگی سروررادچار آنچنا ن تنشی کردکه تصورش هم بسیار سخت است .سرورآنچنان از این شوکی که درزندگیش به اووارد شده بود خودش را گم کرد که در حقیقت همه گفتند برگشنتش به حال عادی شاید تقریبا غیر مکن باشد او به جنونی ناگهانی دچار شده بود.زلزله ای که برسر سرور آوار شده بود هم خانه اش و هم خودش را زیر سنگینترین فشارها قرار داد .

سخن را میخواهم کوتاه کنم . بعد از داوود سرور زنی بود که دیگر امکان مهار کردنش را کسی نداشت پسرش را به خانواده خودش در روستا سپرده بود و خودش رها شده در مسیر اجتماعی شد که حال و روز امثال او را میطلبید برای هر گونه کژی و سقوط .

نشستن وبرخاست ورفت و آمد کردن با زنان ومردان آنچنانی اورا به ورطه این نزدیک به سقوط کشانید .ولی گاهی خدا میخواهد بهر دلیلی که برای ما انسانها ناشناخته است فردی را حمایت کند .واز سقوط نجات بدهد.اینجا بودکه دستی از غیب به یاری  او درحقیقت خانواده ی سرورامد. پدرومادر اودیگرراهی برایشان نمانده بود فقط خون میخوردند ودعای رو و شبشان این بود که خدابهرشکلی که صلاح میداند سرور را یا به راه راست هدایت کند و یا مرگش را برزندگی ترجیح میدادند . آنها مردمانی آبرو دار و متدین بودند . حضور سرورنه تنها برای خودشان و حتی آینده مهرداد زیان آور بود بلکه دیگر داشتند چوبهای بدی از خویشان و هم ولایتیهای خود میخوردند . تقریبا از آمدن سرور به روستا جلوگیری کرده بودند ولی از آنجا که در دروازه را میشود بست ولی در دهان مردم را نمیشود گرفت .بالاخره خبرها کم و بیش به گوش همه میرسید  شاید خداوند نه به خاطر سروربلکه به خاطر عجز و لابه هائی که پدر و مادرش به درگاه خداوند میکردند دری را باز کرد .

در این میان مردی که ازنظرمالی اوضاع بسیار خوبی داشت و دارای زن و بچه هم بود دست او را گرفت و به خیال حج آقاهای آ ن روزگاران این را برای خودش یک خیروصواب وحرام شدن آتش جهنم میدید. میگفت اگر این زن را از این مهلکه نجات بدهم خدا هم درِبهشت رابروی من باز میکند.خوب سرور هنوز خیلی خیلی جوان بود و ما میدانیم که او نا خواسته و بیگناه به این جا کارش کشیده بود.درحقیقت آنکه بایدجوابگوی این حال وروزسرور بودکسی نبود جز شاهرخ . وصد البته مردانگی و خداشناسی مراد خان نگذاشته بودکه کاربه جاهای باریک بکشد ولی خوب سرور نمی باید سقوط میکرد که کرده بود .. گویا  این آقای حاجی گاهگاهی ارتباطاتی با کسانی داشت  درهمین موقع یکی د بارهم با سرور مواجهه شده بود سرور هم از آنجا که هم کسی را برای درد دل نداشت و هم دیگر زندگی داشت فشارش را روز به روز به او بیشتر میکرد و ضمن اینکه در اصل اوضاع ذهنی و عقلیش ره رو به زاول بود وقتی دید که این حاج آقا درحقیقت مرد دستگیر وبا خدائی هست دریک فرصت مناسب وضع و حالش را از اول تا اخر با صداقت برای حاجی تعریف کرده بودوحاجی هم ازآنجاکه مال ومنال بسیارداشت بی آنکه بگذاردزن وبچه هایش ازاین کاراوبوئی ببرند سروررا به عقد خوددراورد.برای اوخانه ای مناسب تهیه کردکه با ظرفیتی که خانه داشت میتوانست بانشاندن مستاجرتقریبا سروربرای خودش از این راه دارای درآمدی باشد حاجی نمیخواست سروررا برای همیشه وابسته ی خودش از نظر مالی بکند او مرد فرهیخته و خداشناسی بود شاید این را دریچه ی رحمتی برای خودش میدید . مرد دنیا دیده و حسابگری بود شاید آینده نگریش این بود که اگر روزی زنش و یا خانواده اش بوئی ببرند او مجبور به ترک سرور خواهد شد روی همین افکار میخواست او را مستقل کند که هم خیالش جمع باشد و هم هیچ کاری را نیمه تمام نگذاشته باشد.با تمام این احوال اواز سرورکارهائی رامیخواست که هم راه خدا بود  و هم حاجی میخواست آبرویش هم حفظ شود لذا تنها و تنها شرط حاجی این بود که سرور زنی گوش به فرمان و سربراه باشد . که صد البته با اوضاعی که حاجی داشت این موقعیت برای سرور پادشاهی بود . حالا دیگر میشد خودش صاحب خانه و زندگی و درآمد و زنی که شوهری مثل حاجی بالای سرش هست .

خانه سرورهمان خانه ای بودکه با خانه خانواده گلستانی دوتامنزل فاصله داشت همانطورکه گفتم این خانه دوطبقه کاملامناسب مستقل  داشت این بزرگترین بخششی بود که آقای هروی (همان حاج اقا که حالا شوهر سرور است ) برای سرو تدارک دیده بودحاجی با دقت نظری که داشت خانه خودش بالای شهربود وفاصله ی آن از خانه ای که برای سرورتدارک دیده بود خیلی زیاد فاصله داشت و تقریبا امکان لورفتن حاجی خیلی کم بوداوهروقت که میتوانست دوراز چشم زنش می آمد وسری به سرورمیزد درحقیقت بااینکار نمیخواست همسایه های حواس جمع آن محله خیال کنند که اوزنی بی صاحب است . در حقیقت او سرور را محض رضا خدا میخواست از سقوط نجات دهد ومیترسید غیبتش هم سرور را باز به بیراهه بکشانند و یا از حرف و حدیثهائی که پشت سرش زده میشود او احساس ناامنی کند . ضمن اینکه همین آمد و رفتهایش باعث میشد که حال و اوضاع زندگی سرور را زیر نظر داشته باشد و در نهایت این وظیفه ای را که بهعهده گرفته به نحو احسن و خدا پسندانه ای به انجام برساند. در مدت چند سالی که سرور زن حاجی هروی بود صاحب همان دو دختری شد که قبلا برایتان گفتم . فاطمه و فائقه . در این زمان فاطمه هشت ساله و فائقه دو تا سه ساله بود .