بنـــام خـــدا

                      فصل اول

(فرار از برزخ به جهنم)

بیهوده نیست که نامش گردون است

میچرخد و میچرخدو . بر روی دوش ما آدمها

هر روز به رنگی و هر لحظه به آهنگی

می گویند سرنوشت آدمها را از ازل خداوند بر روی پیشانیشان نوشته . نمیخواهم با هر فکری استدلالی بر آن بیاورم و یا تمثیلی . ولی دلم میخواهدبا این نوشتارها آنچه را که حس میکنم بنگارم  بی آنکه در ذهنم دخل و تصرفی کرده باشم . مثلا از بچگی حرفها ی مادرم را که زنی بسیار مذهبی و گاها پای منبری بود و شنیده هایش را وحی مُنزل میدانست و همیشه به گوش ما میخواند و کم کم آنچنان در ذهن ما رسوخ میکرد که فراموش شدنش امکان پذیر نبود را برایتان بگویم . مثلا در رابطه با همین مسئله که سرنوشت هرکس را از روز ازل بر پیشانیش نوشته اند برای ما بچه ها بسیار گفته بود و به ما تلقین میکرد که هرچه خدا داده سهم ماست از زندگی و نباید ناشکر باشیم او قادر است و هرکس را از روز اول خلقتش بنا به مشیت خودش آنچه را که صلاح دانسته داده و کار ما فقط شکر است و شکر.صد البته که خودش در زندگی با آنکه بسیار پستی و بلندی دیده بود و به نظر من اگر این اعتقاد را نداشت می بایست زیر بار مشکلات عدیده ای که از بچگی تا آن زمان برایش پیش آمده بود له شده باشد ولی مقاومت و پایمردی او برای ما بچه ها یک درس بود درسی که همه ما عادت کرده بودیم با هر مشکلی اول مبارزه کنیم و اگر موفق نشدیم آن را به پای سرنوشت و مقدراتمان بگذاریم و بسازیم . شاید این راه درستی نبود. ولی این زن در ذهن تمام اطرافیان به یک استوره تبدیل شده بود . او توانسته بود با این روش زندگی را شکست دهد . صد البته من نه قادر بودم و نه دلم میخواهد اینگونه سخت با زندگی مبارزه کنم ولی او حتی سعی میکرد برای روحیه دادن به ما در سختی ها از هرآنچه که شنیده بود و دیده بود را به گوش ما زمزمه کند . مثلا یکی از آن داستانهای خیالیش را که هنوز به خاطر دارم و اکنون فقط برای اینکه شما به ذهنیات مادران آن زمان که یافته هایش از ملایانی بود که به گوش مادرم خوانده شده بود برایتان مینویسم . صد البته که نه ارزش ادبی دارد و نه ارزش اینکه ذهن آلوده اش بشود .میگفت

در زمانهای بسیار قدیم که معمولا زنان در خانه وضع حمل میکردند خصوصا در جائیکه ما زندگی میکردیم  در گوشه کنار محله زندگیمان قابله هائی بودند که این کار را بصورت تجربی یاد گرفته بودند و موقع نیازوضع حمل زنان باردار از این قابله ها استفاده میکردند که معمولا کسی را به دنبالشان میفرستادند و بقیه ماجرا. حال از اتفاقهائی که نباید بیفتد و متاسفانه بعلت کمبود سواد و آگاهی بسیار رخ میداد و باعث میشد که این عمل ساده به مرگ بچه و یا مادر و یا هر دو آنها تمام میشد بگذریم . مادرم برای ما میگفت (البته آنچنان با آب و تاب و با قاطعیت بیان میکرد که کم کم ما را به این فکر می انداخت که خودش شاهد این رویداد بوده است ) در همسایگی یکی از زنهای بزرگ دین اسلام یکی از این قابله ها زندگی میکرد که زنی بسیار مومن و پاک بود . روزی از روزها شخصی به دنبال این ماما میرود تا او را به سر بالین زنی زائو ببرد. این زن در آن لحظه چادرش را گم میکند هرچه میگردد پیدا نمیکند شخصی که به دنبالش آمده بود مرتبا به او فشار میاورد که حال زنش بسیار بد است اتفاقا درست خانه زن ماما چسبیده به خانه یکی از زنان بزرگ صدر اسلام بوده ناچار به خانه او میرود وپس از شرح حال و وضع بد زائو و الزام به رفتن و گم کردن چادرش  از او میخواهد که چادرش را مدتی به او قرض بدهد. چرا که جان زن بیچاره در خطر است  . زن همسایه با آنکه همیشه در ارتباط با قابله مورد ذکر بوده  از دادن چادر امتناع میکند و رغبتی به دادن چادر نشان نمیدهد  ولی وقتی حال و روز مرد و عجله ماما را میبیند او را به گوشه ای میبرد و در حالیکه چادر را به دستش میداده میگوید . این چادر را بگیر . ولی من به شرطی به تو میدهم که هرچه دیدی ندیدی ، تعجب هم نکنی و به من صادقانه قول بدهی از  اتفاقهای عجیبی هم که می بینی با کسی حرفی نزنی . ووقتی از قابله قول میگیرد چادر را به او میدهد .

زن قابله با سر کردن چادر آن خانم به سرعت خودش را به بالین زائو که حال بدی هم داشته  میرساند . ماما به سرعت دست به کار میشود . زمان زیادی طول نمیکشد و بچه به دنیا می آید . زن ماما با تعجب میبیند که تشتی از آتش روی سر بچه است . با نگاهی پر از وحشت به دور و برش که زنها نشسته بودند میکند در چهره هیچکدام چیز مشکوکی نمیبیند . به یاد حرف خانم صاحب چادر می افتد و متوجه میشود که گویا فقط اوست که این وضع را دیده . و بنا به قولی که داده بود لب از لب باز نمیکند و عکس العملی نشان نمیدهد ولی وحشتزده  در تمام مدتی که آنجا بوده  با دقت به زنها و کسانیکه بچه را میدیدند نگاه میکند . تا ببیند آیا کسی در بین آنها چیزی میگویند یا نه  ولی بی تفاوتی همه به او اطمینان میدهد که هیچکس جز او این صحنه را نمیبیند پس حدسش مبدل به یقین میشود که کار کار چادر است .

کارش که تمام میشود به سرعت و با حال غیر عادی که داشته میخواست روانه خانه شود که در همین وقتی زنی سراسیمه به خانه زائو میاید و در حالیکه وحشتزده بوده خودش را به قابله میرساند و با التماس و التجا ازاو میخواهد که به بالین خواهرش برود که او هم در حال وضع حمل بوده هرچه ماما عذر و بهانه میاورد قبول نمیشود و زنهای دیگر هم از او میخواهند که به داد خواهر این زن برسد ناچار ماما هم که خودش حال و روز درستی نداشته بالاجبارقبول میکند و این بار وقتی بچه به دنیا میاید میبیند که روی سر او یک تشت آب است باز طبق تجربه ای که داشته این بار خیلی تعجب نمیکند ولی با دقت وقتی به صورت کسانیکه حضور داشتند نگاه میکند اثری از تعجب نمییند .کاملا مطمئن میشود که هرچه میبیند اثر چادر است مگر نه اینکه خانم گفته بود هرچه میبنی وحشت نکن و به کسی حرفی نزن . به هرحال با عادی شدن اوضاع راهی خانه میشود و یک راست به خانه خانم همسایه میرود تا هم چادر را بدهد و هم سر ازسر این ماجرا که برایش بسیار عجیب بود در آورد .

    فصل دوم

( خانم چادر را میگیرد و در حالیکه زن ماما دلش میخواست هرچه زودتر این معمایش حل شودولی از ترس اینکه مبادا در سئوالی که پیش می آید فضولی کرده باشد لب یفرو میبندد  و هیچ حرفی نمیزند . دو سه روزی از این ماجرا میگذرد قابله هرچه میکند از فکر صحنه های تشت آب و تشت آتش بیرون نمیرود . بالاخره تحملش تمام میشود به خانه خانم صاحب چادر میرود . خانم به محض اینکه در را باز میکند تا چشمش به او می افتد میگوید . میدانم برای چه آمدی و چه میخواهی بگوئی . قابله میگوید بله خانم جان آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است . خانم از او میپرسد خوب بگو چه دیدی ؟ میگوید شما خودتان عالم سر برخفیات هستید . راستش نمیدانم آن تشت آتش به سر بچه ی اول و آن تشت آب به سر بچه دوم چه بود . نگاهی به اطرافم کردم دیدم هیچکس هیچ عکس العملی نشان نمیدهد . راستش اول فکر کردم دیوانه شده ام .ولی وقتی یاد حرف شما افتادم زبانم را بستم از آن روز تا بحال هم نتوانستم این موضوع را بفهمم من در عمرم بر بالین زنان زیادی رفتم و بچه هائی به دنیا آوردم ولی هرگز چنین صحنه هائی را ندیده بودم . .خانم صاحب چادر گفت خوب شد گفته بودم . وگرنه خدا میداند چه اتفاقهائی ممکن بود بیفتد . پس چون این صحنه ها را دیده ای مجبورم اسرارش را برایت فاش کنم . و باز هم میخواهم بعد از شنیدن حرفهای من این سر را برای کسی باز گو نکنی  . حالا راز تشت آب و آتش را برایت میگویم . آن بچه که تشت آتش بر سرش بود مرگش با آتش است . و آنکه تشت آب سرش بود مرگش درآب است . 

مادرم وقتی این داستان را برای ما تعریف میکرد قصدش این بود که باید راضی به رضای خدا باشیم قسمت و سرنوشت ما دست خداست  البته من و ما دیگر به این حرفها اصلا اعتقادی نداریم و این نشانه ی اینست که ما در این زمان و با این پیشرفتها هرگز خودمان را به دست تقدیر نمیسپاریم . اگر جبری هست که هست در به وجود آمدن ما هست و در مرگ ولی زندگی را عقل رهبری میکند و قدرت خداوند در دادن همین عقل است به بشر وبس. راهی هست و چاهی و مائیم که خود قادر به انتخاب و عملکرد خودمان باید راه را از چاه تشخیص دهیم . وقتی پشت فرما ن اتومبیلی که فقط آهنی بیش نیست می نشینیم و با سرعتی سرسام آور بدون  توجه به مقررات رانندگی میکنیم پس دیگر سرنوشتی تعیین شده مشکل آفرین نمیشود بلکه این خودمان هستیم که باعث تصادف و مرگ خود و احتمالا دیگران میشویم

من نمیخواهم در این رابطه حرف بزنم . قلم به دست گرفتم تا از سرنوشت خودم برایتان بگویم . سرنوشتی که خودم آن را رقم زدم . هیچ گله و شکایتی هم از کسی ندارم . ناله هم نباید بکنم . به قولی خود کرده را تدبیر نیست خودم کردم که لعنت بر خودم باد . دارم جریمه گناهانی را میدهم که مطابق با عدل الهی هست . اکنون در چمبره ی گناهانی که روزی خود را راضی به انجامش میکردم و میگفتم اجباریست گرفتارم . برایتان  روشن میکنم از تصمیماتی که گرفتم و راهیست که رفتم . به زعم دیگران زرنگ بودم و توان آن را داشتم که در آن بحرانها خوب گلیمم را از آب بیرون بکشم و به جائی برسم که هیچکس خیالش را هم نمیکرد . اکنون در آتش همین زرنگیها دارم میسوزم . کاش به کم قانع بودم . کاش دلم را و خواسته های نابجایم را مهار میکردم و کاش از هواهای بلندی که در سر داشتم تبعیت نمیکردم . شاید اکنون در این آتشی که خود ساخته و پرداخته بودم نمیسوختم . در این اوج دارندگیها و در اوج بی نیازی  . اکنون حسرت یک سرسوزن ارامش روحی را دارم . اما دریغ و درد . آرامش دیگر برای من معنا و مفهومی ندارد. سبوئیست که شکسته و آبیست که ریخته . روز و شبم یکی شده . دردهایم کوه و پشیمانیهایم بی اثر . در این دنیا اگر در همین حد هم عدالت نباشد دیگر نامش دنیا نیست . خود کردم . و حال باید به ذره ذره کارهای نابخردانه ام جواب پس بدهم .

درست است که هرکس در زندگی گاهی برنده است و گاهی بازنده ولی زمانی ااتفاقهائی برای انسان می افتد که  ناخود آگاه برای رهائی از بن بستهائی که مثل تارهای عنکبوت دست و بالش را گرفته اقدام به کاری میکند که شاید تا سالیان سال متوجه نشود که راه انتخابیش هرگز مسیر درستی نبوده شاید در طول این مدت خودش و حتی اطرافیانش او را برنده ای مطلق بدانند ولی ایکاش زمانی انسان متوجه اشتباهاتش بشود که راه برگشتی وجود داشته باشد . راست است که این روزها ضرب المثلی بر سر زبانهاست که برای حال و روز من بسیاردرست است . و آن اینکه گاهی اوقات خیلی زود دیر میشود . ایکاش منهم قبل از آنکه دیر شود عقلم راه درست را به من رهنمون میشد . ولی متاسفانه این اتفاق نیفتاد و خیلی دیر متوجه شدم که راهی برای بازگشت وجود ندارد . در گردابی افتاده بودم که نجات از آن هرگز امکان پذیر نبود . گاه با خودم فکر میکنم خوشا به حال آنانکه در گناهی غرق میشوند که تقاصش را در همین دنیا بدهند ولی گاهی ازما از گناهانی سر میزند که  آنقدربارش  سنگین است که هم در این دنیا و هم در آخرت باید پاسوزش بشویم که من دارم در همین گونه گناه میسوزم . در این دنیا که دیگر هیچ مفری ندارم ولی حد اقل اگر به آخرتم دلخوش بودم شاید کمی از دردهایم کاسته میشد امانم از آن بریده که در انتظار آخرتی بسیار وحشتناکتر از حال دچار خواهم شد و از خود میپرسم آنگاه که در مقایل داور ایستاده ام چگونه میتوانم پاسخ اینهمه گناه را بدهم . آنجاست که دیگر راه پس و پیش ندارم . نه زبانی برای عذرخواهی و نه عذری برای رهائی.

و من در مسیر زندگیم به این راه کشیده شدم . رفتم و رفتم تا انتهای گناه و حالا که زمان پس دادنش رسیده انگار گذشته ام مثل طنابیست که بر گردنم انداخته شده و لحظه لحظه تنگتر و تنگتر بر گلویم فشار میاورد .مرگ را جلوه ی زیبائی میبینم ولی مرگ هم به سراغم نمیاید دارم ذره ذره پس میدهم . روزهایم مثل شام تار است . فقط تنها کاری که از دستم بر می آید التماس به درگاه خداوند است که بخشش او شامل حالم شود . که میدانم تقاضای بزرگیست و حال میخواهم برایتان از زندگیم از همان لحظه اش را که به یاد دارم صادقانه بگویم تا شاید در آخر داستان شما هم برایم طلب بخشایش از درگاه ایزد متعال بکنید . که از دهان بیگناهی شاید بخشوده شوم . من به همین امید اندک هم چشم دارم . تاریکی شبهای من از هزاران جهنم درد آور تر است . می بینم که در جهنمی که خود ساخته ام دست و پا میزنم و اینست داستان زندگی من . با هزار پیچ و خم و نهایت قضاوت شما .

فصل سوم

چشم که باز کردم در یک خانوده ی روستائی بودم . یک روستائی من میگویم وشما میشنوید . همان روستا اکنون هم که سالها گذشته هنوز هم جای زندگی کردن نیست چه برسد به پنجاه و اندی سال پیش که من به دنیا آمدم . فقر حرف اول را در این روستا میزد . البته نه فقر فرهنگی . فقط با تمام لباسهای متفاوتش از عقاید گرفته تا فرهنگ و اقتصاد و..... من ششمین بچه ی این خانواده بودم . چهار دختر و یک پسر از من بزرگتر بودند. محمد حسین برادر بزرگمان بود که پس از او پنج دختر به دنیا آمده بودند  و بعد از منهم از آنجا که پدر و مادرم فقط پسر را فرزند میدانستند به امید پسر دار شدن دو خواهر و دو برادر به جمع ما اضافه کردند . یعنی به عبارتی شدیم ده بچه بچه که نه . ده بینوا و ده انسان. انسان گرسنه ومحروم انسانهائی که جز حسرت و گرسنگی و فقر با هیچ واژه ای آشنا نبودند . بچه هائی که گرسنگی را یک امر عادی میدیدند . درد را بزرگترین هدیه خداوند و رنج را راهی به سوی بهشت . بنا بگفته ی پدر و مادر هرکس بیشتر بدبخت باشد عزیز خداوند است چون بیشتر سر به سوی آسمان دارد . همین مهملات بود که ما را جان سخت کرده بود . میساختیم بی آنکه حتی بر زبان بیاوریم ضمن اینکه در اطرافم جز این چیزی نمیدیدیم . خلاصه آنکه اگربخواهم در این مورد توضیح0دهم براهی بیهوده رفته ام چون با همین چندسطرشما خودتان حدیث مفصل را خوانده اید.

تا هفت هشت سالکی بی هیچ تجربه ای جز بازی با خاک و بچه های اقوام که همگی همسایه بودیم ( در آن ده همه و همه به نوعی با هم قوم و خویش بودند چون برای ازدواج راهی بجز این نبود که با هم وصلت کنند )ندارم و مثل خواهر های دیگرم و همه ی دخترهای فامیل از پنج سالی هم با دستهای کوچکم در امر خانه داری و کمک به خانواده  از هر نوعش . بیشتر سرگرمی ما دخترها تا آنجا که به یاد دارم پرستاری از بچه هائی بود که ناخواسته به این دنیای پر از درد قدم گذاشته بودند . وقتی الان فکرش را میکنم به تحمل یک دختر بچه پنج شش ساله در آن شرایط اشک میریزم . نه کودکی کردیم و نه جوانی . راستش جز همین بچه داری چیزی به یاد ندارم . همه خانواده های دیگر اطرافمان اگر بضاعتی داشتند که تعدادشان بسیار کم بود معمولا بچه هایشان را به دهات اطراف میفرستادند. آنهم فقط پسرها را نه دختر . بخت بد همیشه همزاد دختران آن سامان بود خلاصه اینکه از بچگی ام هیچ نقطه ی روشنی در زندگی نداشتم . ولی نمیدانم چه حسی خداوند در من به ودیعه گذاشته بود که بسیار از بچه های اطرافم هم بیشتر میفهمیدم و هم بسیار بلند پرواز بودم همین امر باعث شده بود که که بین فرزندان پدر و مادرم از همه متمایز باشم رویاهایم قابل درک برای نزدیکترین کسانم که پدر و مادرم بودند غیر قابل درک بود . آنها بر این آرزوها نام نادانی و بلند پروازی میدادند . همیشه از وضعی که گرفتارش بودم مینالیدم و به آنها میگفتم که گناه حضورم در این دنیای پر از درد بگردن آنهاست . این حرفها برای آنها بسیار صقیل بود آنها وجود بچه را هدیه خدا میدانستند و خودشان را کاملا بی تقصیر برای همین مرا توبیخ میکردند و در بین خواهر و برادرهایم  همه بیشتر کتک میخوردم و بیشتر از همه نصیحت می شنیدم و همین امر باعث شده بود که بقول خودشان پدر و مادرم از آینده ای که در انتظارم بود بیمناک باشند  و این حرف را که خدا آخر و عاقبت مارا با وجود این دختر سر بهوا به خیر کند را بسیار میشنیدم . ولی با اینهمه همیشه در دنیای خیالیم زندگی میکردم .دیگر کتکها یشان آزارم نمیداد و حرفهایشان آنقدر برایم تکراری شده بود که مثل یک امر عادی هضمشان میکردم . بی آنکه به کلمه ای از حرفهایشان باور داشته باشم . آرزوهای من آنقدر رنگا رنگ و قشنگ بود که هرگز آنها تصورش را هم نمیکردند . راستش نمیدانم اینهمه رویا از کجا و چگونه به سرم میزد . حالا که گاهی به این افکار توجه میکنم فکر میکنم شاید امر تناسخ بود که از گذشتگان در مغز من شکل میگرفت . چیزهائی را میدیدم که هرگزجز در خواب ندیده بودم . و شاید هم شیطان راهبرم بود . هرچه بود همین راهی که ناخواسته پیش پایم گذاشته شده بود زندگی سازم بود .

سه خواهر بزرگترم خیلی زود ازدواج کردند و هرکدامشان هم بچه هائی آوردند. گلاب هم از من بزرگتر بود ولی هنوز شوهرش نداده بودند .با آنکه همه دخترها به محض اینکه خواستگاری پیدا میشد از دست نمیدادند ولی گلاب با اینکه خوش بر و رو بود هنوز شوهر نکرده بود صد البته اینهمه شانس من بود چون تا او شوهر نمیکرد هیچکس نه به سراغ من می آمد و نه پدر و مادرم به فکر ازدواج من بودند . شوهر سه خواهر بزرگم هر سه  از جنس پدرم بودند . تنها فرد شاخص زندگیم برادربزرگم بود که پدرم با تمام نداریش او را به وسیله ی یکی از هم ولایتی هایمان راهی یکی از دهاتهائی که تقریبا از ده ما پیشرفته تر به نظر میرسید فرستاده بود تا باصطلاح درس بخواند . شاید هم به این امید که نردبانی باشد برای رهائی . صد البته که این امر هم برگرفته از آن بود که در اطرافمان کسانی بودند که به این وسیله توانسته بودند از جهنمی که در آن بودیم نجات پیدا کنند .و بهمین جهت تنها هوش و حواس پدر و مادر من رشد محمد حسین بود. به خاطر دارم بعضی از شبها که به ندرت هم پیش می آمد وقتی پدر و مادرم زمانی برای صحبت کردن داشتند تماما از آینده ای که محمد حسین برایشان به ارمغان می آورد گفتگو میکردند . قصر ارزوهایشان را محمد حسین بنا میکرد.درد های بی شمارشان را دوا میکرد و زندگی بی رنگ و رویشان را رنگین . به این امید که محمد حسین شهزاده ای شود و همه ما را از این ذلت برهاند برایشان داشت رخت حقیقت می پوشاند . محمد حسین ناجیشان بود . پدر هرچه از زندگی ما میزد برای محمد حسین حلال میدانست . درنهایت او صندوق پس اندازی بود که پدر هرچه داشت در آن به امانت میگذاشت که شاید و شاید روزگاری دستی از آستین در آورد وپایانی باشد برای رنجها ی آنان .با این برداشتها و اعمال به نظر ما بچه ها میرسید که  حدودا او فقط بچه شان محسوب میشود . مسئله ای که بیشتر از همه من را آزار میداد این بود که با این اوصاف میدانستم که این آینده میتواند برای برادرهایم هم دریچه ای برای نجاتشان باشد یعنی آنها بودند که ممکن بود این سعادت را داشته باشند که با کمک پدر و مادرمان به راهی که محمد حسین رفته بروند ولی ما دختر ها گویا طفیلی هائی به زندگیشان چسبیده بودیم زندگی خواهرهایم از زندگی ما هم بدتر بود . راستش یادم رفت بگویم ما اصلادر کجای ایران زندگی میکردیم.

ما در روستائی به نام "جمی" که در اطراف و توابع بجنورد بود مسکن داشتیم . روستائی به نهایت عقب مانده . در این روستا اصلا مدرسه ای وجود نداشت فقط یکی دو نفراز خیرین و یا کسانیکه بچهائی داشتند که نمیخواستند به بیرون از ده بفرستند  اقدام به باز کردن مکتب کرده بودند آنهم برای پسرها.حالا توضیح اینکه معلمها ی این مکاتب از چه قشری بودند و این مکانها دارای چه امکاناتی بود بگذریم . تمام اطلاعات من در مورد درس خواندن حرفهائی بود که از محمد حسین آنهم وقتی برای مدت کوتاهی به ده میامد تا پدر و مادر را ببیند و پولی از پدر بگیرد به دست می آمد  . من از آنجا که به قول پدر و مادرم سر بهوا بودم و سرم بوی قرمه سبزی میداد هروقت محمد حسین یکی دو هفته یکبا به خانه می آمد و میدیدمش ار کنارش تکان نمیخوردم از کمترین زمانها که فرصت داشتم از او پرسش میکردم . سئوالهایی که گاهی محمد حسین را خسته میکردم ولی بیشتر اوقات او با روی خوش به من جواب میداد . حرفهاش طوری بود که حسرت  را برای من به ارمغان میاورد . از او میپرسیدم جائی که زندگی میکند چه تفاوتهائی به زندگی ما دارد از داشته ها یش نهایتا  همیشه تنها کسی بودم که خیلی دور و بر محمد حسین میپلکیدم و همیشه در مورد جائی که زندگی میکرد و درس میخواند سئوال میکردم محمد حسین مرا خیلی دوست داشت بیشتر از خواهرهای دیگرش من پنجمین خواهر بعد از او بودم آنقدر محمد حسین را دوست داشتم چنانکه از زمانی که میرفت تا بیاید روز شماری میکردم . سه خواهر دیگرم "زینب" و "فاطمه" و "نرگس" که شوهر کرده و رفته بودند . "گلاب "خواهر بزرگتر ازمن بود که در خانه بود و محمدحسین اول بود  منهم "آمنه" فرزند ششم بودم . وقتی من نه سالم بود برای گلاب که حدودا یازده ساله بود خواستگار آمد . شوهر دادن دختر برای پدر یک موفقیت بود زیرا یک نانخور کم میشد و به همین خاطر خیلی هم سخت نمیگرفتند . از طرفی آنقدر محیط کوچک بود که اگر خواستگاری را رد میکردند احتمال خواستگار بعدی بسیار کم بود . برای همین به محض اینکه کسی پا جلو میگذاشت به او نه نمی گفتند . از بخت بد من از نظر شکل و قد و بالا بسیاراز خواهرهای دیگرم بهتر بودم برای همین از پدر و مادرم گهگاه  می شنیدم که می گفتند بعدا ازرد کردن گلاب برای شوهر دادن آمنه خیلی مشکل نداریم.

   فصل چهارم

مادر با خوشحالی میگفت هنوز گلاب نرفته یکی دو نفر پا ایستاده اند که امنه را میخواهند .حرفهای پدر و مادرم کم کم مرا متوجه آینده ای که در انتظارم بود کرد . البته هنوز به نظر آنها هم زود بود که من به خانه بخت بروم حد اقل تا ازدواج گلاب من این فرصت را داشتم که از این مهلکه جان سالم به در ببرم .من با ارتباطی که با محمد حسین برادرم داشتم متوجه شدم که اگر بتوانم در آنجا  سواد دار بشوم احتمال زندگی بهتری خواهم داشت وگرنه بهتر است از خیالی که دارم منصرف بشوم و بی جهت و به امید های واهی خودم و نهایتا اورا به درد سر نیندازم . نصایح و راهنمائیهای محمد حسین برای من بسیار با ارزش بود و میدانستم که هرچه میگوید روی تجربه است . او بزرگتر از من بود ضمن اینکه چون پسر بود میشد گفت که بیشتر از من ارتباط داشت ما دخترها در محیطی که بودیم بسیار محدود بزرگ میشدیم ولی محمد حسین هم بزرگتر بود و هم یک مونس برای من بشمار میرفت بیشتر اوقات وقتی با او حرف میزدم احساس سبکی میکردم . اصلا انگار من با محمد حسین ارتباط بهتری داشتم تا با خواهرهایم . خلاصه اینکه به محض پیدا کردن کمترین فرصت میرفتم سراغ برادرم . و این  داستان من تکیه کردن من بن او  به درازا کشید  اگر بخواهم برایتان بگویم که با محمد حسین چقدر در این باره صحبت میکردم از حوصله شما خارج است .وفقط این را میگویم که  یواش یواش در رابطه با او داشتتم توی ذهن کوچکم خودم را پسری میدیدم که مثل برادرم پوسته ی روستائی بودن را باید بترکانم و در نهایت آدمی شوم برای خودم نمیخواستم مثل مادرم و خواهرهایم ذلیل دست مردی شوم که تا آخر عمر مثل برده برایش کار کنم . یکروز از محمد حسین سئوال کردم تو برای آینده ات چه تصمیمی داری او گفت میخواهم دکتر شوم . همین حرف او باعث شد که سئوالات من از محمد حسین دامنه وسیعی پیدا کند . راستش من نهایت ارزوی او را معلمی میدیدم ولی حالا چیز دیگری از دهانش میشنیدم  پرسیدم چطور شد به این فکر افتادی. به نظر من این آرزو شدنی نیست . خیلی بلند پروازی میکنی . فکرش را کرده ای؟  گفت خیلی در این باره فکر کرده ام حسابهائی هم کرده ام که نمیدانم درست از آب در می آید یا نه ولی خوب چنین حسرتی را به دل دارم به گمان خودم اینطور برنامه ریزی کرده ام که  خیلی نمانده  درسم را تمام کنم . در چناران وضع کار و کاسبی خیلی خوب است . راستش الان هم دارم کار میکنم و پولهایم را جمع میکنم که برای ادامه تحصیلم پدر را در فشار نگذارم . بعد اگر به همین منوال ادامه دهم حتما به آرزویم میرسم و تصمیم دارم پدر و مادر و خانواده مان را از این روستای وحشتناک نجات دهم و ادامه میداد . آمنه نمیدانی خارج از اینجا چه دنیائی هست من خودم نرفتم ولی دارم از گوشه و کنار خیلی چیزها می بینم و میشنوم که دلم دارد برای دیدنشان پر میکشد . ارزویم اینست که بالاخره روزی پایم به شهر باز شود. دوستانم میگویند خیلی کارها میشود در شهر کرد صد البته که راه دگتر شدن آسان نیست ولی اگر به این آرزویم نرسم بالاخره برای خودم چیزی میشوم . از ماندن در اینجا که بهتر است خودت میبینی که نهایت اینجا بتوانم چیزی در حد پدر شوم که اصلا دلم به چنین چیزی رضایت نمیدهد . انسان باید فکرهای بلند داشته باشد تا به جائی برسد  . همیشه محمد حسین بعد از زدن این حرفهای آه بلندی میکشید و من در چشمانش امید به آینده را میدیدم . و از این حالتی که داشت خیلی لذت میبردم . و به او دلداری میدادم که حتما خدا او را یاری خواهد کرد .ولی

ولی همین حرفهای محمدحسین بود که مرا هوائی کرد و باعث شد زندگیم دگرگون شود .زمان زیادی نگذشت که بساط عروسی گلاب رو براه شدوقتی خدا بخواهد بلائی به سر کسی بیاورد بساطش را هم جور میکند . گلاب به سرعت برق و باد از بخت بد من به خانه بخت رفت و شبی که گلاب از خانه ما رفت آغاز افکاری بود که به ذهن من هجوم آورد . حالا تمام اتفاقاتی را که پدر و مادرم قبلا در باره ام با هم صحبت کرده بودند آنقدر نزدیک میدیدم که فکرش داشت آتشم میزد. فکر اینکه باید خودم را از این روستا واز این آینده ای که پدرو مادرم برایم رقم زده بودند نجات دهم ثانیه ای راحتم نمی گذاشت . قبلا به شما گفته بودم که من بنا به نظر تمام اطرافیانم دختر باهوشی بودم از مدتها قبل در زمانی که دیگر مادر مرا به حال خودم میگذاشت من بیکار ننشسته بودم . در حقیقت بی آنکه خودم بدانم راهی را میرفتم که برادرم در پیش گرفته بود .در همین راستا  سعی کردم هنری بیاموزم که ممر در آمدی داشته باشم بی آنکه با کسی مشورت کنم با دیدن کارهای دستی که دختران روستا انجام میدهند شروع به یاد گیری کردم . همانطور که اگر در کاری مصمم باشی بالاخره راه به جائی خواهی برد با پشتکار به هنر منجوق دوزی روی آوردم دیده بودم که دخترها و زنها با اینکار کلی به درآمد خانواده کمک میکنند دیدم این بهترین راهیست که در حال حاضر میتوانم مثل محمد حسین پول جمع کنم . پس از اینکه در اینکار تقریبا وارد شده بودم  از محمد حسین خواستم که از شهر برایم منجوقهای رنگی و نخ تهیه کند . وقتی او به خواسته ام جواب مثبت داد بی آنکه از مقصد نهائیم کسی مطلع شود  با پارچه های رنگی و منجوقهاکیف درست میکردم و با همه مضیقه مالی که بود کیفها را به برادرم میدادم و او هم از هیچ کمکی مضایقه نمیکرد ضمن اینکه تنها کسی بود که از تصمیم من تقریبا مطع بود ولی لابد پیش خودش فکر میکرد این فکر من بچه گانه است و به زودی بالاخره تن به اردواج خواهم داد و به خانه بخت میروم احتمالا پیش خودش فکر کرده بود این پولها به درد م خواهد خورد و کمکی مالی به پدر و مادرم هم میشود برای همین به ساز من میرقصید و تا آنجا که میتوانست تمام کیفها را میفروخت . هر بار که می آمد کلی برایم پول میاورد و خوشحال بود از اینکه میتواند مرا شادمان کند . بعد هم باهم قرار گذاشته بودیم که او از کل در آمد من چیزی بروز ندهد تا پدر و مادر ندانند من چه مقدار پس آنداز دارم .وقتی پولها را به من میداد  میگفت آمنه نمیدانی چقدر مشتری برای کیفهایت هست . و این تشویق او مرا وادار میکردتا آنجا که توانم بود شب و روز کار کنم صد البته که پدر و مادرم میدانستند که من با درست کردن کیف با کمک برادرم پول و پله ای به دست میاورم ولی گمان اینکه چقدر است را نمیدانستند . محمد  برای اینکه مرا تشویق به کار کند میگفت سعی کن بیشتر پولت را برای خودت و روز مبادا جمع کنی اگر پدر و مادر پرسیدند بگو میخواهم برای جهیزیه ام تدارک ببینم تا به آنها فشاری وارد نشود . مطمئن باش خوشحال میشوند . وقتی به پدر و مادرم میگفتم که برای آینده ام دارم کار میکنم آنها از دو جهت بسیار خوشحال میشدند اولا که خیالشان از اینکه من فشاری برایشان ندارم و بعد اینکه اگر بگوش کسانیکه به خواستگاری من میایند بدانند که من دختری هستم که هنرپول در آوردن دارم بیشتر خواهان پیدا میکردم و زودتر شرم از سر شان کم میشد ضمن اینکه همیشه در این موارد محمد حسین بهترین پشتیان من بود .

فصل پنجم

آنها با این حرفها که محمد حسین هم مرا تائید میکرد دلشان خوش بود که آمنه زرنگ است دارد پول جهیزیه و زندگیش را خودش در میاورد . از حق هم نگذریم با تمام تنگدستیشان هرگز از من نخواستند که به آنها کمک کنم . همینقدر که خیالشان از آینده ی من جمع بود راضی بودند . تشویقم هم میکردند .ضمنا هروقت محمد حسین می آمد وچند تائی از کیفها رابه او میدادم میگفت در چناران( البته اطراف چناران جائی که محمد حسین آنجا بود ) خوب پول میدهند ووقتی او به ده میامدتقریبا بیشترازآنکه من فکر میکردم برایم پول میاورد این عکس العملهای حسین بیشتر مرا تشویق میکرد . شب و روزکارم شده بود تولید کیف و حواسم شده بود آینده ای که با حرفهای حسین به آن دل بسته بودم . وقتی گلاب به خانه بخت رفت من بی آنکه کسی بداند حسابی پول جمع کرده بودم . یکماه از رفتن گلاب نگذشته بود که درخانه ی مارا زدند و پسر قصاب محله که "محرم" نام داشت و پسری بسیار درشت اندام و بد چهره بود همراه پدر و مادرش مهمان ناخوانده خانه ی ما شدند .

اوضاع و کار و بار قاسمعلی پدر محرم توی ده از همه بهتر بود شاید او به حساب آن روزها یکی از پولدارهای ده محسوب میشد و به همین روال معتمد و صاحب مال و منال . کارو بارش سکه بود .چندین و چند راس گوسفند و گاو و خلاصه هرچه بگویم کم است خوب خیلی هم عادی بود که برای اداره کردن این همه داشته هایش چندین خانواده از قبل او نان میخوردند . محرم پسر سوم قاسمعلی بود دو پسر بزرگش زن و بچه داشتند دوتاهم دختر بعد از محرم داشت . بچه های دیگر قاسمعلی از دختر و پسر بد شکل نبودند ولی از بخت بد من نمیدانم این محرم به کی شبیه بود هنوز هم هر وقت به یاد شکل و هیکلش می افتم حالم بهم میخورد . چه رسد به آن روزها که دختری بودم با آرزوهای بسیار زیاد . قاسمعلی مردی بسیار خسیس و پولدوست بود . زنش هم آنطور که شنیده بودم . به قول مادرم که همیشه وقتی حرف زن قاسمعلی به میان می آمد در حالیکه در صورتش نقش تنفر را میشد بخوبی دید میگفت این زنک انگار پدر و مادرش را از یاد برده . خوبه که ما میدانیم از چه خانواده بوده حالا آنقدر خودش را گم کرده که گویا دختر امین دربار است و خیلی حرفهای دیگر به هر حال او هم  خصوصیات خاص خودش را داشت که این رفتارها باعث شده بود هیچکس رغبتی به ارتباط نزدیک با این خانواده نداشته باشد . حالا بخت من داشت با این خانواده گره میخورد .میدانستم که این منتهای آرزوی پدر و مادرم بود که من عروس این خانواده بشوم چون آنها مطمئن بودند که با وصلت با قاسمعلی حتما اوضاع خودشان هم بهتر خواهد شد . از طرفی میدانستند منهم پول پله ای جمع کرده ام و خیلی ازاین بابت نگران نبودند به قول خودشان بعد از زندگی و وصلت بد چهار خواهربزرگم من شانس را به این خانواده داشتم هدیه میکردم . آنها غافل از این بودند که حضور محرم آخرین تیری بود که ازترکش گردون بر سینه ی من فرودآمدواین شدکه عزمم را جزم کردم و نقشه ی وحشتناکی را که در ذهن کوچک و نا پخته ام سالها بصورت رویا پرورانده بودم با این تصمیم آنها به بار نشست . وگویا سرنوشت  هم داشت با خواسته های من همراهی میکرد .پدر و مادرم هم  با این راهی که پیش پایم گذاشته بودند و افکار و خواسته هایشان برایم مثل روز روشن بود همه و همه دست به دست هم دادو مرا وادار کرد که هرچند راهی پر از نشیب و فراز و دهشتناک را که در مغز کوچکم ترسیم کرده بود م  را با جان پذیرا شوم و رویا ی خودم را به مرحله ی اجرا بگذارم . حالا دیگر این اقدام یک فکر نبود بلکه یک تصمیم بود که می باید هرچه زودتر به عمل نزدیک شودزیرا اگر در رابطه با خانواده قاسمعلی پدرم قولی میداد آنوقت دیگر با این کارمن خانواده ام نابود میشدند و من هرگز به این قیمت نمیخواستم خود را نجات دهم . خوشبختانه شبی که پدر و مادرم برای پذیرائی از قاسمعلی و خانواده اش خودرا مهیا میکردند و کلی هم به خودشان دلخوشی میدادند که احتمالا از این امدن قاسمعلی و خانواده اش منظور خواستگاری از منست  لحظه های برای من به کندی میگذشت داشتم از وحشت این میهمانی خفه میشدم . مادرم که معلوم بود با همه ایراداتی که به این خانواده میگرفت حالا داشت به قول معروف با دمش گردو میشکست . از هیچ کاری برای بهتر جلوه دادن خانه که به نظرش نظر اول شرط است کوتاهی نمیکرد . از دو خواهر بزرگ و شوهرهایشان هم دعوت کرده بود بیایند که باصطلاح .مجلس گرم باشم . خلاصه اینکه به نظر مادر این جلسه اولین حرفی که آنها میزدند پیش کشیدن نام من و در لفافه خواستگاریست . ساعت موعود نزدیک میشد . راستی حال پدرم بسیار دیدنی بود . پدرم از مادر خود دار تر بود و کم دیده بودیم او خودش را خصوصا در این موارد وارد کند ولی آن روز گاهی لبخندی از سر رضایت از اوضاع به وجود آمده صورتش را رنگ میداد . من به پدرم بسیار علاقه داشتم او همه چیز زندگی من بود نمیدانم چرا ولی شاید صبوری و آرامشش در روح من تاثیر داشت . صورت اور ا که میدیدم دلم به حالش میسوخت این احساس که روزی باید بنشیند و غصه اینکه از من بی خبر است را بخورد دلم را به درد میاورد ولی با تمام این اوصاف من در تصمیم خود مصمم بودم . میهمانی با صدای بلند شدن کلون در شروع شد . خانواده قاسمعلی با پسر بزرگ و عروسشان و زن و محرم قدم به خانه ما گذاشتند . ولی که هنوز هم از تجسم آن روز حالم بهم میخورد . گویا آمده بودند گوسفندی را ببینند و همه تائید کنند که مناسب قربانی کردن است . با تمام تاکیدی که خواهرها و مادرم کرده بودند که من سعی کنم خودم را آنطور که باید و شاید نشان این خانواده بدهم من درست عمل عکس را انجام دادم . نمیدانم رفتار من بود یا اصولا آنها این نشست را فقط برای گرفتن تصمیم انجام داده بودند زیراآنها  هیچ حرفی در رابطه با این مسئله نزدند . از همه دری صحبت کردند بجز در این رابطه . ما دخترها بعضی اوقات حتی اگر در روستائی کوچک بزرگ شده باشیم در اینگونه نشستهای خوب از نگاه اطرافیان پی به نیاتشان میبریم . بعد از رفتن آنها هم هرچند اوضاع بد نبود ولی من احساس میکردم شاید آنطور هم که من درک میکنم جلسه بعد خیلی زود به سرانجام نرسد

 فصل ششم

 ولی بعدازرفتن آنها ازچهره وحرفهای پدرومادرم کاملا معلوم بودکه حدس میزدند آنهاآمده بودندتااوضاع رابرای اقدامی که میخواهند در آینده بکننددرست وحسابی بررسی کنند.این حرفهای آنها خیلی هم ناآشنا به گوش ما نبود زیرا رسم بود قبل از اینکه برای دختری به خواستگاری بروند اگر آشنائی کامل به اوضاع زندگی آنها از هر جهت نداشته باشند با یک آمد و رفت تقریبا میتوانند تصمیم خودشان را بگیرند . که صد البته در آن زمان این یک روش خوبی به نظر میرسید . ضمن اینکه ما در رابطه ی نزدیک با آنها نبودیم برای همین  .پدر میگفت قاسمعلی با اوضاعی که دارد خیلی حواسش جمع است .آمده بود که ببیند کجا وچه دختری را میخواهد برای پسرش انتخاب کند . و البته حق هم دارد او کجا و ما کجا ولی بعد از دیدن آمنه مثل اینکه تصمیمش را گرفت چون من از رفتارش متوجه شدم که خیلی مهربانتر از قبل با ما رفتار میکرد .و مادرم در تائید حرفهای پدر میگفت ماهم کم نگذاشتیم هرکار که از دستمان بر می آمد کردیم ولی تنها این مسئله نبودضمنا میخواستند عکس العمل محرم را هم ببینند . چون محرم که آمنه را ندیده بود منهم با این حساب که میدانستم منظورشان چیست حسابی محرم را زیر نظر داشتم و خدا خدا میکردم اگر هم نپسندیدند اتفاقی نیفتند که برایمان سنگین تمام شود ولی خوشبختانه آنطور که من دیدم حسابی دندان محرم گیر کرده .از نگاههای پدر و مادرش هم خیالم جمع است خوب صد البته که آمنه از نظر ریخت و قیافه به محرم یکدنیا سر است . میخواهم بگویم که من مطمئن هستم اینکار از نظر آنها تمام شده ما باید منتظر باشیم . از حرفهای پدر و مادرم معلوم بود که حسابی با دمشان گردو میشکنند . یکبار مادر سر مسئله را میگرفت خسته میشد پدر شروع میکرد . حالم داشت از این حرفها بهم میخورد . آخر مگر داشتند گوسفند و بزغاله داد و ستد میکردند یکی از آنها حتی یکبار از من نپرسید نظرت چیست . من با دیوار برایشان فرقی نداشتم . این رفتار آنها در جائی که من زندگی میکردم هیچ جای تعجبی نداشت امری بسیار عادی بود ولی من گویا مثل همه ی دخترها نبودم . میخواستم مطرح باشم خصوصا الان که با دیدن محرم و برداشت پدر و مادرش از اوضاعی که ما داشتیم و احساس اینکه خودشان را محق میدانستند که از طرف ما اشتیاق فراوانی برای این وصلت وجود نداشته باشد . این افکار داشت مرا دیوانه میکرد ولی در آن شرایط و حسابهائی که من برای آینده ام کرده بود بهیچوجه جای هیچ گله و شکایتی نبود . بهتر بود سکوت کنم تا آنها به تصمیمی که من گرفته ام پی نبرند هرچند آنقدر این تصمیم ناقص بود که خیلی هم نمیتوانستم به آن دل ببندم . تنها فرقی که الان با قبل از آمدن خانواده محرم کرده بود این بود که دیگرنباید فرصتی را نادیده بگیرم و این شد خیال ثابتم  که باید آینده ام را به دست خودم بنا کنم اگر میخواهم نشوم مثل خواهرهایم . خلاصه آن شب و پس از اینکه پدر و مادر حرفهایشان را زدند به این نتیجه کلی رسیدند که آنها مرا پسندیده اند حتی مادر پا را فرا تر گذاشت وگفت قول میدهم به ماه هم نکشد که پا پیش میگذارند .

من پیش خودم فکر کردم حداکثر با این حساب باید حدود یکماه فرصت برای به مرحله اجرا گذاشتن تصمیمم بیشتر وقت نداشته باشم  .دو روز بعد از این مراسم محمد حسین به ده آمد و پدر و مادر با خوشحالی جریان قاسمعلی و محرم را برای او گفتند. محمد حسین گفت الان خیلی زود است . آمنه فقط حدودا ده یازده  سال دارد(این راهم بگویم که در آن زمان و آن موقعیت که ما بودیم سن آدمها از بزرگ و کوچک تخمینی بود . هیچکس به درستی سن و سال خودش و اطرافیان نزدیکش را نمیدانست .همه چیز تقریبی بود)و حسین ادامه داد بهتر نیست کمی صبر کنیم ؟ آنها گفتند تا بیایند و بروند و بقیه کارها آمنه بزرگتر میشود .ما هم تازه دختر شوهر داده ایم خوب باید کمی دور و بر خودمان را جمع و جور کنیم و نمیشود که دخترمان را بی جهیزیه به خانه آنها بفرستیم در این صورت  آنوقت دیگر زود که نیست دیر هم میشود . وقتی آنها داشتند محمد حسین را آماده میکردند که با آنها موافقت کند (چون میدانستند من خیلی خیلی به محمد حسین وابسته هستم و او هم مرا بیشتر از همه خواهرهایش دوست دارد و اگر احتمالا من مخالفتی بکنم این گره به راحتی به دست محمد حسین باز خواهد شد) من آنقدر حواسم را جمع کرده بودم که در رابطه با تصمیمم با محمد حسین که اینهمه او رادوست داشتم و به او اطمینان داشتم در میان نگذاشتم ولی حرفهای او به پدر و مادر به من این دلگرمی را داد که دارم کار درستی میکنم . تازه او مثل من نسبت به محرم بد دل نبود ضمن اینکه درست هم او را ندیده بود . محمد حسین یک شب بیشتر پیش ما نماند همیشه همینطور بود می آمد یکی دو شب میماند و میرفت . در این فرصت هرچه سعی کردم با محمد حسین خلوتی پیدا کنم نشد که نشد انگار خدا داشت به میل مادر و پدرم قلم میزد . دل توی دلم نبود . در تمام مدت چهل و هشت ساعتی که حسین بود من در تدارک سفرم بودم میخواستم از محمد حسین اطلاعاتی بگیرم  ولی از بخت بد من  آنقدر محمد حسین سرش شلوغ بود و کارهای عقب افتاده به قول خودش داشت که من از قافله جا ماندم . خلاصه اینکه شب بعد از رفتن محمد حسین وقتی دیگر امیدم از او نا امید شد به این نتیجه رسیدم که دیگر وقت نشستن و منتظر ماندن نیست . انگار ثانیه ها هم برایم با ارزش شده بودند . بر من خرده نگیرید باید در شرایط من و افکار من باشید تا بدانید چه حال و روزی داشتم . گفتنش مثنوی هفتاد من کاغذ میشود . به هر حال  من اقدام به کاری کردم که پایه و اساس زندگیم را بر روی همین کار گذاشتم .میخواستم در راهی قدم بگذارم که برایم مثل دریائی از ابهامات بود . دل بسته بودم به حسین که او هم فعلا از دستم رفت ولی میدانستم آمد و رفت حسین خیلی زود زود است حتما این بار منهم نتوانم او با ازدواج کردن من به سادگی نمی گذارد و حتما با من در این رابطه حرف خواهد زد . میدانستم حتی قبل از مراجعه دو باره خانواده قاسمعلی پدر و مادر چندین بار با حسین وارد این مسئله خواهند شد . پس قعلا بهتر است بگردم و بدانم ازکجا باید شروع کنم شاید منهم در این فرصت بتوانم از حسین راه حلهائی را بپرسم . نهایتا من خودم را مسافری میدیدم که بی هیچ توشه ای بار سفری بسیار سخت را تدارک دیده . دختر یازده ساله با یکدنیا آرزو و بزرگ شده در محیطی روستائی . چشم و گوش بسته و نا آگاه ووقتی اکنون فکر میکنم احساس میکنم اگر شعور الان را داشتم باید پشتم از این تصمیم میلرزید ولی گاهی اوقات انسان در نا آگاهی بهتر و شجاعانه تر قدم بر میدارد به یاد یک ضرب المثل افتادم که میگفت( عاقل به کنار آب پل را می جست ... دیوانه ی پابرهنه از آب گذشت) و من دیوانه داشتم به اقیانوس میزدم .

  فصل هفتم                                              

معمولا روزی که محمد حسین عازم رفتن بود خانه ما بسیار شلوغ میشد . دوستان و همسایگان می آمدندصد البته که همه برای دوستی و یا همسایگی نمی آمدند بیشترشان فرزندانشان را یکی یا دو تائی که به شهر رفته بودند و میخواستند برایشان چیزی بفرستند ویا پیغامی داشتند بوسیله حسین بفرستند می آمدند . الحق که خانواده منهم از هیچ کمکی در این راستا دریغ نمیکردند پذیرائی از این گروه کار ساده ای نبود برای همین بار سنگین این کارها بیشتر به عهده من بود چرا که بقیه هرکدام قسمتی از این مشکل را حل میکردند. من خیلی مشتاق این مجلسها بودم زیرا با دقت و هوشیاری از هر پیغامی در راستای هدفی که داشتم بهره میگرفتن مثلا بعضی ها میگفتند که فرزندشان را چگونه و با چه مشقتی و از چه راهی به شهر فرستاده اند و از خطراتی که با آن مواجه بودند چگونه رها شدند و یا بعضی ها هم میگفتند که نتوانسته اند حتی خبری از بچه هایشان داشته باشند و با دادن بعضی آدرسها از حسین میخواستند که خبری برایشان بیاورد . اینها شاید به نظر شما ارزشی نداشت ولی برای من کلی راه و روش را روشن میکرد حس کرده بودم با چه مشکلهائی مواجه خواهم شد و یا از چه گذرگاههائی نباید استفاده کنم . مقدار خرج و روش و راه پول در آوردن و آشنا شدن با مردم و خلاصه ریزه کاریهائی که مرا دقیق کرده بود را از همین رفت و آمدها پیدا میکردم . بعدها دانستم که بیشتر موفقیت من دقت در همین مسائل بود . خلاصه هرچه بود آخرش به خوبی و خیر تمام میشد و وقتی حسین میرفت زندگی ما به وضع عادی بر میگشت . دست آورد پدر و مادرم فقط این بود که بقول خودشان پیش سر و همسر سرافراز میشدند که چنین پسری دارند . حسین واقعا پسر خوبی برای والدین و برادر خوبی برای ما و برای همسایگانهم بسیار مقید بود و من حق میدانستم که همه اورا دوست داشته باشند . این دیدنها هرچند بی درد سر برای ما نبود و برای همین  پدر ومادرم بعد از رفتن حسین آنقدر خسته میشدند که به قول خودشان ازهوش میرفتند و بچه ها هم همینطور. و من درهمین شب بود که راه زندگیم را از پدر و مادر و خواهر و برادرو دهمان گسستم و خودم را با دست تقدیرسپردم . حالا این را هم درک میکنم که گاهی ندانستن چقدر برای انسان مفید است شاید اگر آن زمان من میدانستم چه مصائبی را باید در این راه تحمل کنم هرگز قدم در این راه نمیگذاشتم و یا قدری به خودم فرصت و زمان میدادم ولی به هر حال وقتی انسان میخواهد از دریا عبور کند باید فکر غرق شدن را هم بکند ولی من آنقدر گرم بودم که فقط به آخر کار که اصلا برایم روشن هم نبود فکر میکرد و در رویاهایم همیشه خودم را بالای تمام آرزوهایم میدیدم . و غرق لذت میشدم و همین تصورات باعث میشد که در من شجاعت کاذبی به وجود آید که نترسیدن یکی از عوارض آن بود .

بنا بر یافته هایم به همان گونه که برایتان شرح دادم این بود که فهمیدم نزدیکترین شهر به روستای ما شیروان بود . مدتها بود که حساب همه چیز را کرده بودم چه شبها که تا صبح فکر کردم چند بار مسیر را بی آنکه کسی متوجه شود به خیال خودم رفتم و هر بار نا امیدانه بر گشتم آنچنان در این تصمیم ثابت قدم شده بودم که گاهگاه از اطرافیانی که حتی از کمی آگاهی برخوردار بودند بدون آنکه بوئی از قصدم را بفهمند  پرسان پرسان به راه و چاه ها پی میبردم . و با دقت خاصی هربار کمی جلوتر میرفتم . میخواستم هرطور شده راهی برای فرار از برزخی که در آن دچار بودم پیدا کنم . این راه هم اضافه کنم که این تحقیقات بود که راه را برای من هموار میکرد . هرچند  سن و سال و بچگی مانع از آن بود که بتوانم این کار را بسهولت انجام دهم. ولی شوقی که در من بود آنقدر قوی بود که میتوانستم با تمام نداشته هایم در این جنگ پیروز شوم  . گاهی بی آنکه حتی مادرم متوجه شود چیزهائی در رابطه با اقدامی که میخواستم بکنم حتی از خود او میپرسیدم . او خودش به شهر نرفته بود گاهی هم از خواهری یاد میکرد که از او خیلی بزرگتر بوده و زمانی که مادرم بچه بود او را به شخصی شوهرداده بودند که خواهرش به همراه او به شهر رفته بود و حالا که مادر از او یاد میکرد سالها بود که دیگر او را به فراموشی سپرده بود ولی از زمان بچگیش به یاد میاورد که با مادرش یکبار به خانه خواهرش و به دعوت شوهر خواهرش رفته بود مادر میگفت مادرم مرا همراه خودش به شهر برده بود . آن شهر کجا بود را نمیدانست.وقتی میپرسیدم ( برای سردرآوردن نه اینکه مشتاق باشم) میگفت عزیزم من آنقدر کوچک بودم که چیزی به خاطر ندارم در زمانی که من باصطلاح از مادرم زیر پاکشی میکردم که برای مقصدی که داشتم اطلاعات کسب کنم او از این یاد آوریها بسیار خوشحال میشد. احساس میکرد چیزهائی داشته که دیگران ندیده بودند.من هم از این نقطه ضعف مادرم کمال بهره را میگرفتم . این تلاش من در آن زمان برایم یک برنامه لذتبخش بود . صد که البته بیشتر از همه این محمد حسین بود که کمک ارزنده ای در این رستا  به من میکرد. او بیشتر از خوشیها و لذتهایش برایم میگفت . میدانست که در ده چه کمبودهائی هست و او با رفتن به شهر از این گرفتاریها خلاص شده . شاید به این وسیله میخواست تفاوت خودش را حس کند اما او بی آنکه بداند تخم چه گیاه شومی را دارد در مغزم میپروراند.

خداوندا حالا که به آن روزها فکر میکنم پشتم از وحشت تیر میکشد. به این فکر میکنم که نیاز انسان را به چه کارهائی که وادار نمیکند .فرار از ورطه ای که بودن در آن وحشت دارد انسان را به چه شهامتی میرساند یک دختر ده ،یازده ساله و اینهمه توانائی؟ الان که فکر میکنم با خودم میگویم کاش مثل خواهرهایم به همان داشته نداشته هایم رضا بودم و اینگونه خود را برای بالا کشیدن به اب و آتش نمیزدم . نمیدانم بگویم بدبختانه و یا خوشبخنانه اکنون سومین ماه بهار بود . گفتم خوشبختانه یا بدبختانه آری اگر زمستان بود شاید زندگی من طور دیگری رقم میخورد چون در فصل زمستان هرگز نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میباید خودم را به دست تقدیری که پدر و مادرم برایم تهیه دیده بودند بسپارم . ولی در این فصل عبور و مرور هم آسان بود و هم وسایل تقریبا فراهم.با پیش بینی هائی که من با دقت و وسواس تهیه دیده بودم این زمان بهترین زمان فرار بود . نه فرار به بهشت . که فرار به جهنم .

فصل هشتم

درحالیکه نمیدانستم چه باید بکنم ولی با سر پرشوری که داشتم . این را تنها راه راهائی از بندهائی میدانستم که به دست و پایم بسته شده بود .من در آن زمان حال کبوتری را داشتم که دلش برای پرواز لک زده بود . در حالیکه این احساس در آن زمان و درآن شرایط که من داشتم احساس نابی بود ولی باید در یک بازی تمام مهره ها در جای خود باشد تا بازی کن موفق شود . من بی هیچ پشتوانه ای داشتم در راهی قدم میگذاشتم که حکم مرگ را داشت . ولی در این زمان تمام افکار من رهائی بود و بس.

آنشب یعنی شب بعد از رفتن محمد حسین درست وقتی مطمئن شدم همه خواب هستند تمام وسایلم و پولهایم را که قبلا در جائی پنهان کرده بودم برداشتم و بی آنکه هیچکس متوجه شود دل به دریا زدم و راه بیابان بین جمی و شیروان را در پیش گرفتم . در دهات معمولا آدمها روزهایشان را زودآغاز میکنند و شب زود به خواب میروندچون سرگرمی خاصی وجود ندارد و اکثرا هم در این زمان که در دهات کشت و کار وضعی دارد که کاملا فعال است خانواده ها که صد البته مرد و زن ندارد آنقدردر روزکار میکنند که شب دیگر توانی برای بیداری ندارند و از طرفی برای تمدد قوا به امید اینکه فردا صبح زود بیدار شوند. از فصول دیگر زودتر برای استراحت بخواب میروند و اینهم خودش برای من فرصتی پیش می آورد وباعث میشد که هیچیک از اهالی مرا در آن وقت شب درحالیکه  خودم هم خیلی پوشانده بودم وآهسته با حواس جمع حرکت میکردم دیده نشوم. درطول راه دلم مانند گنجشکی در سینه ام به تلاطم بود . یک لحظه برایم حکم عمر را داشت . نمیدانستم چه میکنم . وحشت ثانیه ای راحتم نمیگذاشت . نمیدانم چند بار ناخودآگاه دلم میخواست قدمهایم را به طرف خانه برگردانم . ولی آن احساس عجیب آنقدر قوی بود که این لحظات بسرعت به امید به آینده تبدیل مشد . االان که با خود فکر میکنم میگویم شاید شیطان در قلب من حکمرانی میکرد و او بود که به من راهنمائی مینمود . چون من نه از نظر سنی و از هیچ زاویه دیگری نمی باید چنین توانی داشته باشم  اگر در آن لحظات یکی از اقوام و یا خانواده ام را میدیدم بی شک از تصمیمی که گرفته بودم بعلت ترس عدول میکردم ولی همانطور که گفتم گویا شیطان تمام شرایط را برای من جور کرده بود . در این حال  و هوا با چشمانی باز و حواسی کاملا جمع به راهم ادامه میدادم . آنقدر پایم را محکم بر زمین میگذاشتم که گویا این راه را چندین بار رفته بودم . دلهره ها را امید به دنیای جدید کاملا بیرنگ کرده بود .

وقتی آفتاب زد من در جائی بودم که دیگر از اطراف دهمان به آن اندازه که دیگر دلشوره دیده شدن را داشته باشم دورشده بودم  . در بین راه در یکی از چهار دیواری هائی که معمولا کشاورزان برای استراحت در نزدیکی ظهر که هوا گرم میشود میسازنددر این مکانها اولین وسیله ها را هم تدارک میبینند مثل کوزه آب و زیلوئی ، کاسه ای و خلاصه از این قبیل ومیدانستم که تا قبل از ظهر هیچکس به این جاها نمی آید ضمن اینکه من در جائی بودم که اصلا گذار مردم به آنجا نمی آفتاد چون در آن زمین کشت و زرعی نبود (و اگر بخواهم توضیح دهم از مرحله ی داستان خودم دور میشود ) و من قبلا این مکان را انتخاب کرده بودم  با آرامش به درون اتاقک پناه بردم حسابهایم خوشبختانه درست از آب در آمد و تا اوایل شب هیچکس از آن حوالی حتی گذر هم نکرد . وقتی مطمئن شدم که دیگرامکان عبور رهگذری نیست دو باره راه بیابان را در پیش گرفتم .خلاصه اینکه سه شبانه روز بهمین طریق رفتم تا به شیروان رسیدم .

در این مدت خدا میداند چه بر من گذشت . از فکر اینکه صبح وقتی پدر و مادرم با جای خالی من مواجه میشوند چه برسرشان می آید و اینکه حالشان بعد از گشتنها چه خواهد بود و بیخبری از نبود من وجواب دادن به روستائیان که خودش میتوانست هزاران مشکل برای این خانواده پیش آورد و وووواز نبود من . وقتی به این مشکلات بیچاره والدینم فکر میکردم تنم میلرزید. برزخ عجیبی بود خصوصا تحملش برای یک دختر به سن و سال من .ولی آن شوری که به سر من بودبه گمانم از تیشه ی فرهاد کوهکن هم تیزتر و کارساز تر بود. من عاشق شده بودم . آری عاشق . حاضر بودم کوه را با جثه ناتوانم و سن کمم و تمام نا دانسته هایم از جا بکنم . شوری که در تنم بود و شوقی که در پایم بود هیچ مشکلی را لاینحل نمیدیدم . آری ندانسته ها گاهی آنقدردر مقابل خواسته ی انسان ناچیز است که حماقت یکی از اجزای آنست . با تمام این حرفها  در همان حال وقتی به آینده ام فکر میکردم احساس میکردم به هر حال هر مشکلی که باشد دیگر پدرو مادرم خودشان حل خواهند کرد میدانستم چه دردی را باید تحمل کنند ولی نهایتا آنها مدتی در رنجند و کم کم با داشتن بچه های دیگر و سرگرمیهایشان نا امید میشوند و برایشان در حقیقت نبود من عادی میشد . همینکه اطرافیان از پرس و جو کردن دست بکشند آنها هم مشکلی نخواهند داشت ضمن اینکه در نهایت احساس میکردم مثل همیشه که وقتی یکی از خواهر هایم ازدواج میکردند پدرم از ابراز خوشحالی دریغ نمیکرد شاید در نهان از اینکه منهم بی درد سر راه زندگیم را گرفته ام و شرم را از سرشان کم کرده ام خیلی هم ناراضی نمیشد . بهر حال حالا دیگر دستشان به جائی بند نبود ولی اگر من اینکار را نمیکردم می باید تا آخر عمر با این درد بسوزم و همیشه حسرت این را بخورم که با تمام توانائیهایم نتوانستم از زمان درستی برای تغییر دادن زندگیم استفاده کنم . راستش فکر در زیر یک سقف با محرم و آن خانواده مرا به مرگ هم راضی میکرد . فقط کسی میتواند کمی از سختی راهی را که طی کردم بفهمد که در آن مسیر رفت و آمد کرده باشد . حالا که درست فکر میکنم میبینم دل شیر میخواسته ولی انسان وقتی ناچار باشد از شیر هم قویتر میشود . من میدانستم که ماندنم در شیروان کوتاه خواهد بود به دلیل اینکه هم به دهمان نزدیک بود وحدس میزدم  اولین جائی که به فکر پدر و مادرم برسد البته اگر به این فکر بیفتند که من فرار را بر قرار در کنارشان ترجیح داده ام ، آنجاست ضمنا معمولا هم ولایتی ها برای کارهای گوناگون و گاها برای دیدار از قوم وخویشها و یا رد و بلد کردن اجناس و خلاصه روز مره گیهایشان کم و بیش آنجا آمد و شد میکنند و این احتمال وجود دارد که بالاخره دیده شوم و دیده شدنم همان و هزاران مشکل غیرقابل پیش بینی همان . واز آن مهمتر اگر رازم فاش شود هم آبروی خودم وهم خانواده ام میرفت واحتمالاخانواده برای اینکه سرپوشی برای کار بچه گانه من بگذارند و حرف و حدیثهائی که نقل مجلس اطرافیان میشد راجوابگو باشند با سرعت مسئله ی ازدواجم را جور میکردند تازه اگر در آن شرایط دیگر محرم هم راضی به این وصلت باشد و خلاصه معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارم است  .اینها که برایتان شرح دادم از احتمالات دیده شدنم در شیروان بود ولی داستان من گیر دیگری داشت  زیرا من افکار بزرگتری را در سر میپروراندم  تنها جائی که میتوانستم پناه ببرم و در آن گم شود یک شهر بزرگ بود . این را گذاشته بودم که وقتی به شیروان رسیدم فکرش را بکنم و راهش را پیدا کنم حتما از آنجا به هرجا که میخواستم بروم احتمالا با مشکل کمتری درگیر بودم . بعد از سه شبانه روز به اولین محلی که در نقشه ام کشیده بودم رسیدم.

فصل نهم

   البته اگر بخواهم شرح رسیدنم را بدهم شاید هرگز باورتان نشود ضمن اینکه آنقدر زمان گذشته که تشریح سختیها و رنجهائی که در این مسیر کشیدم برایم مقدور نیست نهایت اینکه با آن سن کم توانسته بودم تا اینجا کاری بانجام دهم که شاید به ندرت حتی کسانی از من بزرگتر و عقل برس تر عاجر بودند از انجامش.البته بیشتر اتفاقهائی که می آفتاد به تصمیم آنی من بستگی داشت زیرا من هرگز چنین راهی را تجربه نکرده بودم . نمیدانم چطور میشود انسانها در زمانهای غیر قابل پیش بینی آنچنان قدرتی پیدا میکنند که اغلب نا خواسته راههائی را که انتخاب میکنند درست در می اید . بعضی اوقات با خودم فکر میکنم با ان زمان کوچکترین عملی که از من سر میزد میتوانست مسیر زندگی من را صدو هشتاد درجه تغییر دهد . به هر حال گاها با خودم فکر میکنم شاید این سرنوشت من بود که چنان راههائی را که در آن زمان کاملا درست بود پیش پایم میگذاشت . در آن اوقات هر لحظه برای من حکم یک قدم بود که در هر راهی که بر میداشتم میتوانست به راهی خاص کشیده شود . ولی انگار ندائی غیبی به من الهام میشد . تا در آن مسیر قدم بردارم و آخرش هم به اینجا ختم شود که کاش نمیشد .

من جز روستای خودمان یعنی جمی هیچ جای دیگری را ندیده بودم . درست وقتی به شیروان رسیدم مثل پر کاهی بودم که در رودی خروشان افتاده باشد. سردرگم و نگران بودم حالی داشتم که بیانش برایم مقدور نیست .درست به خاطر دارم که نزدیگیهای ظهر بود که پایم با زمین شیروان آشنا شد. خسته بودم و درمانده آفتاب گرمی تمام تنم را میسوزاند در کنار جوی آب صورتم را شستم و همان کنار دیوارو جوی آب نشستم . از بینوائی نمیدانستم چه مدت در همان حال مانده بودم . فقط احساس گرسنگی گویا مرا هشیار کرد . بهتر دیدم قبل از اینکه شب شود پناهگاهی پیدا کنم  گاهی خداوند چون حال بنده اش را میداند درهائی را به رویش باز میکند من در یک خانواده ی کاملا مذهبی و معتقد بزرگ شده بودم و بهمین علت تنها جائی را که مناسب دیدم و امنیت را میتوانستم حس کنم مسلما  مسجد بود . طولی نکشید که مسجدی را پیدا کردم  صد البته معرف من صدای اذان بود که راهنمایم شد . با شنیدن صدای اذان انگار خداوند مرا بسوی خود میخواند . تمام خستگی و درماندگیهایم را فراموش کردم . و مثل کبوتری که بر آسمان پرواز میکند صدای اذان را دنبال کردم . گلدسته های مسجد در افتاب میدرخشید . مسجد ی که پناهگاه من شد خیلی بزرگ نبود ولی گویا مردمان آن شهر بسیار متدین بودند چون وقتی من به آنجا رسیدم آنقدر شلوغ بود که بسختی توانستم جائی دست و پا کنم و خود را بین زنهای مسجد جای دهم . من  با مختصر نانی که تهیه کرده بودم قبلا  سدجوع کرده بودم . پس به نماز ایستادم  .در تمام وقتی که در خواندن نماز همراه دیگران اعمال نماز را بجیا میاوردم به این فکر میکردم که این راهیست که خداوند هم راضییست و برای همین درهای رحمتش را به رویم باز کرده . همیشه پدر و مادرم با این نصایح که به گوش ما خوانده بودند عادت کرده بودم آنها همیشه به این مسئله اعتفاد داشتند  کسانی را که خداوند  صلاح بداندخودش درهای رحمتش را  باز میکند. آن روز وقتی به مسجد رسیدم دیدم بسیار مسجد شلوغ است اول فکر کردم شاید همیشه همینگونه است ولی کم کم متوجه شدم که حال ووضع عادی را که من معمولا در مسجد  دیده بودم ندارد .   حس کنجاوی به من گفت که باید خبری باشد . بهمین جهت بهتر دیدم که سرو گوشی آب  دهم با کمی پرس و جو متوجه شدم امروز یکی از اعیاد است .و این هم یکی از همان  نعمات  بود که خداوند در آن زمان ناعلاجی به من هدیه کرده بود . در داخل مسجد اولین چیزی که بیشتر در آن حال و هوای خاصی که داشتم نظرم را جلب کرد این بود که دیدم دخترانی هم سن و سال خودم در حال چای دادن و پذیرائی از زنانی هستند که در صحن مسجد نشسته اند . میدانستم که باید خبر خاصی باشد پس از کمی تامل ازیکی از دخترها پرسیدم  چه خبر است ؟ دخترک نظری نا آشنا به من کرد و بی تفاوت گفت مگر نمیدانی امروز جشن تولد امام چهارم است . منکه در نهان از پرسیدن و ندانستن کمی خجل شده بودم . گفتم آهان . کمی صبر کردم مدتی که گذشت با کمی فکر احساس کردم شاید اینهمه دری باشد که به رویم باز شده پی از دختر دیگری که داشت پذیرائی میکرد گفتم  من نذرکرده ام که امروز در خدمت امام چهارم خدمت کنم میشود مرا راهنمائی کنی  . کجا باید بروم ؟دخترک راه را به من نشان داد . خودم را به اتاق بزرگی که در گوشه ی سالن مسجد بود رساندم و دیدم سماورهای بزرگ و قوریهای پر از چای در روی یک بلندی قرار دارد و زنی میانسال حدود چهل ساله امر پر کردن سینی ها را از چای و سپردن به دختران خدمت کن بعهده دارد خودم را قاطی کردم و طولی نکشید که جزو دختران پذیرائی کن میان زنان مسجد بودم . بوی چای گرم بعد از خوردن آن نان خالی و چند روز در حقیقت گرسنگی و تشنگی برایم بسیار وسوسه انگیز بود . ولی خود داری کردم و دومین یا سومین سینی را که بردم آن خانم مسئول چای ریختن گفت دختر خسته شدی بنشین برایت چای بریزم ." نه نه "احد نام این زن بود . چون حتما اسم پسرش احد بوده برای همین به رسم آن روزها به او نه نه احد  میگفتند . زنی بسیار مهربان و کار درست بود . از این پیشنهادش دلم به وجد آمده بود باولعی بسیار چای را خوردم و تا وقتیکه مسجد به نماز مغرب برسد همچنان در پذیرائی کوتاهی نمیکردم . این را هم بگویم با سابقه مذهبی که در تار تار وجودم بود این کار را آنچنان با شوق و ذوق انجام میدادم که نه نه احد بخوبی متوجه این حال من شده بود انگار که واقعا نذری داشتم و اکنون در حال ادای آن هستم . مثل اسب عصاری چای میبردم و میبردم . گویا تمام انرژیهای عالم را در تن من تزریق کرده بودند بطوریکه وقتی وقت نماز مغرب و عشا شد نه نه احد گفت دختر جان اسمت چیست گقتم "آمنه " گفت آمنه برو دست نماز بگیر و نمازت را بخوان خدا اجرت را بدهد امروز تو بیشتر از همه به من کمک کردی با این حرف نه نه احد آنقدر خوشحال و دلگرم شدم که حدی برآن حالم متصور نیست .بعد از نماز آمدم و به او گفتم من مشکلی دارم میشود از شما خواهش کنم به من کمک کنید؟ . نه نه گفت بگو اگر بتوانم حتما اینکار را میکنم گفتم من برادرم در مشهد درس میخواند از من خواسته که اینجا به شیروان بیایم و از اینجا خودش میاید دنبالم . او به من آدرس این مسجد را داده ولی نمیدانم کی به اینجا میرسد. راستش در اینجا هم نه کسی را درام و نه جائی را میشناسم (در مورد اینکه از مشهد نام بردم را برایتا مفصل شرح میدهم ). نه نه احد گفت من چه کمکی به تو میتوانم بکنم ؟ گفتم شما اجازه بدهید دو سه شب تا برادرم بیاد من در همین مسجد بخوابم . البته او خیلی زودتر پیدایش میشود ولی من احتمالات را حساب میکنم . او گفت چه اشکالی دارد؟ تو مهمان خداوند هستی . نیازی به گفتن هم نبود این مسجد درش به روی همه باز است . گفتم ضمنا من حاضرم هرکاری از دستم بر می آید مجانا برایتان در این مدت انجام دهم . نه نه احد گفت اینجا تا سه روز ما از همه با چای پذیرائی میکنم که صد البته نذر یکی از معتمدان محل است . میتوانی مثل امروز کمکم کنی . و بعد در حالبکه نمیدانم از کجا پی برد که در چنته ام آذوقه ای ندارم پرسید حالا شام چه میکنی چیزی داری ؟ گفتم نه مهم نیست . گفت نه مگر میشود تو مهمان خدا هستی و با مهربانی مقداری نان و پنیر. حلوا که گویا از مانده  های صبحانه بود برداشت و گفت کم است ولی خوب دیگر چیز بدرد بخوری نیست برای نهار فردا خودم برایت چیزی میاوردم تو فقط اگر توانستی تمام ظروف را بشور . من باید بروم صبح زود میایم .. و یکی دوساعت بعد او رفت و من ماندم و چند زن دیگر که هرکدام در گوشه ای یا کز کرده بودندو یا چادر بر سر کشیده خوابیده بودند . یکی دو نفر هم داشتند با جزواتی از قران که در دست داشتند زیر لب زمزمه میکردند .منهم در گوشه ای کمی دورتر از آنها چادرم را به سر کشیدم و به خواب عمیق و راحتی رفتم . شاید هرگز در زندگیم خوابی با چنین آرامش در آن حال روحی که داشتم نکرده بودم . من موفق شده بودم از جهنم  به رویاهای رسیدن به بهشت فکر کنم .

  فصل دهــــــــم

صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم . فقط از زنان دیشب دو تا مانده بودند . دیشب وقت خواب تعدادشان هفت هشت تائی میشد . تازه به خود آمدم و احساس کردم آنقدر خسته و در هم ریخته بودم که گویا به خواب مرگ فرو رفته بودم . ولی بعد از بیدار شدن گویا همین خواب آسوده برایم نعمتی بود تا دو باره جان تازه ای بگیرم . هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی کاملا باز سازی شده بودم . به سرعت بلند شدم ومثل دو نفری که داشتند وضو میگرفتند  برای خواندن نماز خودم را آماده کردم .برای آنکه شما را کاملا در حال و هوائی که داشتم قرار دهم جا دارد در مورد مشهد که به نه نه احد آن قصه بافی را کرده  بودم و نشان داده بودم که مقصدم چیست و کجاست  کمی برایتان توضیح بدهم

من برای اینکه در وضعیت خاصی بودم سعی میکردم برای هر کارم توضیحی داشته باشم . تا بتوانم به قول معروف خرم را از پل رد کنم . ضمن اینکه برای هر سئوالی که از من خواهد شد جوابی داشته باشم . ضمن اینکه با تمام این زرنگی گاهی در مخمصه گیر میکردم ولی چون اطرافیانم آدمهای ساده اندیشی بودند و مرا هم خیلی جدی نمیگرفتند اغلب براحتی از مهلکه جان سالم بدر میبردم بنا به همین حساب و کتابها  فکر کرده به نه نه احد در مورد مشهد و برادرم حرف زده بودم . و حالا چرا ؟ چون در جائی که زندگی میکردم از روزیکه چشم باز کرده بودم نام مشهد برایم آشنا بود اولا مشهد نزدیکترین شهری بزرگی بود که همیشه از آن بعنوانهای گوناگون حرف زده میشد . این شهر محل زیارتی آنهم زیارتی مهمی برای مردم روستا ئی بود روستائیان  که مذهب مانند خون درون رگهایشان برایشان اهمیت خاصی داشت بهمین مناسبت مشهد وزیارت مرقد امام رضا هشتمین امام شیعیان حرف اول اعتقاداتشان را را میزد کسی نبود که در روستا آرزوی رفتن به مشهد را در سر نداشته باشد اگر کسی موفق میشد به مشهد برود مثل این بود که به کره ماه رفته باشد . اگر به مشهد میرفت اولین شاخصه اش این بود که به اول اسمش کلمه"مشهدی" میگذاشتند و این برای آن فردیک تشخص به حساب می آمد برایتان گفتم که روستای ما تقریبا بیشترشان آنقدر کم  درآمد داشتند که فقط به نان بخور و نمیری قناعت میکردند از هیچ امکاناتی برخوردار نبودند تنها کار مثبتشان آوردن بچه بود . که خصوصا  بسیار مشتاق بودند که بچه ها پسر هم باشند چرا که اگر پسر بودند میتوانستند به محض عقل برس شدن برایشان یک کمک حال در کارهایشان باشند و به قول خودشان عصای دستشان شوند . وتمام فرزندان اعم از دختر و پسرصاحب زندگی جداگانه ای میشدند . در این حالت اگر فرزند دختر بود که میرفت زیر یوغ خانواده شوهر  ولی پسر درست عکس این اتفاق بود زیرا آنها مرد را صاحب اختیار خانه و مایملک تمام داشته های خانواده میدانستند بهمین جهت پسر میتوانست حتی وقتی خودش خانه و زندگی جداکانه دارد از پدر و مادرش در کنار خودش مراقبت کند و برای همین بود که نظر خانواده نسبت به دختر و پسر بسیار فرق داشت هر خانواده که پسر بیشتری داشت میتوانست ادعا کند که پشتش گرمتر است .خلاصه اینکه  مالک زندگی مرد بود و زن در حقیقت یک عضووابسته ی کامل حساب میشد داشتم این توضیحات را از آن جهت دادم که شما را با رسم و رسوم و دیدگاههای خودم آشنایتان کنم . بلی از مشهد برایتان میگفتم. سوم اینکه مشهد بعلت بزرگی برای من در آن شرایط تنها محل رهائی بود چون هم بزرگ بود و انسان در آن میتوانست خود را گم و گور کند و هم به ندرت کسی از روستا به مشهد می آمد واز طرفی میگفتند در مشهد کار به راحتی گیر می آمد آنطور که شنیده بودم میشد روزها و روزها را آنطور که زوار از مشهد آمده برای ما گفته بودند درصحن امام رضا شب را به صبح برسانند و این خود برای یک بی خانمان و بی پناه مثل من نعمتی به حساب می امد .جمع بندی این امکانات به من پشت گرمی میداد که شاید بتوانم در مشهد سرو سامانی به زندگیم بدهم . ضمنا من از ننه احد درک درستی نداشتم نمیدانستم بچه کسی دارم تکیه میکنم. تازه یک شب بیشتر از آشنائیم با او نمیگذشت . تازه اگر همانی بود که من از برخورد دلسوزانه اش با خودم دیده بودم بود  تا کی میتوانستم در کنارش بمانم؟ صد البته این حساب را هم کرده بودم که با گفتن این دروغ میتوانم چند روزی در کنار ننه احد هم بهتر به آینده ام فکر کنم و هم در مسجد بعلت وجود زنان زیاد از هرکس چیزی بپرسم و بی گدار به آب نزنم . حالا که این در را خداوند به رویم باز کرده باید بتوانم بهره برداری درستی از آن بکنم . در آن زمان مسجد بهترین و مطمئن ترین جائی بود که از بخت خوب من راهش باز شده بود . ضمن اینکه من برای رسیدن به ارزوهای بزرگ این خطر را کرده بودم . جان و تنم از ترس در هر ثانیه به لب رسیده بود تا خود را به این مسجد رسانده بودم . باور کنید هنوز وقتی به آن روزها فکرمیکنم هضم کاری راکه کرده بودم برایم دشواراست . گویا سر پر شور من باعث شده بود که خودم را برای بدترین اتفاقهائی که نمیدانستم چگونه و چطور جلوی پایم خواهد آمد آماده کنم . من مانند کوه نوردی بودم که فقط هوای فتح قله به سرم افتاده بود ولی هیچ آموزه ی دیگری وحتی وسایل اولیه اش را هم نداشتم ولی میدانستم که این آرزو بسیار دشوار است . آری یکی از این خواسته های بسیار باورنکردنی که در سرداشتم مهمترینش  اینکه من برای این به  مشهد فکر میکردم که میتوانستم در آنجا درس بخوانم و مثل داداش محمد حسین شاید در آینده معلم بشوم . او میگفت معلمی یکی از کارهای بسیار آبرومند وعالی است میتوانستم کتاب بخوانم و با آنکه دختر هستم یک سرو گردن از همه بالاتر بروم . دلم میخواست وقتی باسواد شدم و پول و پله ای به دستم رسید به ده برگردم و به همه فخر بفروشم . نمیخواستم مثل خواهرهایم و دیگر دختران دهمان نان خور افرادی مثل شوهر خواهرهایم یا محرم بشوم و برای یک لقمه نان اسیر آنها باشم و هر زمان که خواستند به من امر نهی کنند و به قول خودمان با تو سری سر سفره آنها بنشینم و مثل کنیز باشم . من مادرم را میدیدم . گاهی دلم برایش میسوخت . با تمام رنجی که از جوانب گوناگون به او تحمیل میشد باز هم همیشه جزئی از پدرم بود . میدیدم در بعضی مسائل خیلی بهتر از پدرم تصمیم میگیرد ولی هیچکس خصوصا پدرم او را ندیده میگرفت . اینها رنج کمی نبود . مادر عزیزترین کس انسان است وقتی انیهمه بی رحمی را در مورد او میدیدم پشتم از اینکه روزی مثل او بشوم دلم آتش میگرفت . یادم هست یکبار به برادرم حسین گفتم  آیا همه جا همینطور با مادرها رفتار میشود ؟ حسین حرف مرا نمی فهمید ولی کم و بیش وقتی توضیح میداد میتوانستم بفهمم که در شهر زنها هم میتوانند سواد دار بشوند و برای خودشان کسب وکاری داشته باشند حتی او میگفت  زنها دکترهم میتوانند بشوند.آخ که اگر دکتر بشوم ؟؟ خلاصه اینکه به نه نه احد گفته بودم برادرم در مشهد کار میکند . گفته بیایم اینجا در همین مسجد منتظرش بمانم تا او بیاید .یعنی اینطور به او تفهیم کرده بودم که من آدرس این مسجد را میدانستم .

صبح آن روز وقتی از خواب بیدار شدم  و نمازم را خواندم انگار خودم را تنها حس نمیکردم نمیدانم چرا شاید وجود آن زنها به من این دلخوشی را میداد که هستند کسانی مثل من که شب تا صبح در مسجد میخوابند . بعدها فهمیدم که این فقط یک امید واهی بود چونکه در دو سه شبی که میهمان نه نه احد درمسجد شیروان بودم متوجه شدم این زنها یا از شهرها و دهات نزدیک می آیند وی یکی دو شب بیشتر هم نمی مانند حالا یا زوار هستند و یا پناهگاهی ندارند و اما بیشترشان نذر دارند که چند شب در مسجد اطراق کنند و از صبح زود که بلند میشوند مثل خدمه به کار کردن و تمیز کردن صحن مسجد بپردازند . خوب منهم هم جوان بودم و هم نیازمند از این رو پا به پای آنها شروع کردم به جمع آوری و جارو کردن و کارهای دیگر یکی از زنها خودش صبحانه را جور کردطولی نکشید که سروکله ننه احد هم پیدا شد بعد از کمی اینطرف و آنطرف رفتن و سر به همه کارها زدن و دستور دادن  همه باهم صبحانه خوردیم .  ننه احد زن بسیار خوبی به نظرم آمد با همه مهربان بود با آنکه سن و سالی داشت مثل فرفره کار میکرد زمانی نگذشت که چند مرد وسایل ناهار را به ننه احد دادند و رفتند و او هم بساط ناهار را با کمک من و سایر زنها که حالا تعدادشان داشت زیاد میشد جور کرد . حس اینکه دیگر نگران خورد و خوراکم نیستم خودش کلی برایم ارزش داشت . منهم تا جائیکه میتوانستم خودم را به ننه احد نزدیک کردم من به او نیاز داشتم می باید هوایش را داشته باشم . مثل یک کنیز دست به سینه اش بودم او هم این را کاملا درک کرده بود . احتمالا امثال مرا در عمر دراز خود بسیار دیده بود . بعد از سه روز که هم حسابی خستگی ام را رفع کرده بودم و کمی هم از دلهره ام کاسته شده بود بهتر دیدم زودتر قصدی را که داشتم عملی کنم . پس صبح روز چهارم بار و بنه ام را که یک بقچه بیشتر نبود جمع کردم و راهی شدم

                                              فصل یازدهم

البته این را هم بگویم که دو روزقبل به ننه احد گفتم چون برادرم نیامده دیگر باید خودم به سراغ او بروم و در این مدت ننه احد متوجه شده بود که من پول وپله زیادی ندارم و شاید هم بهمین دلیل بود که بی آنکه بزبان بیاورد هوای مرا داشت . وقتی به او گفتم که مجبورم بروم حسابی از من میخواست که زیر و ته ماجرا را در آورد زیرا او زنی بسیار مهربان و متدین بود گویا میترسید که من در این راه آسیبی ببینم ضمن اینکه شاید به دلیل تجربه ای که داشت بو برده بود مبادا من کاسه های زیر نیم کاسه دارم خلاصه نمیدانم چه در سرش میگذشت ولی نهایتا از من پرسید چطور میخواهی بروی گفتم نمیدانم حدس ننه احد درست بود اگر من حامی نداشتم رفتن به مشهد کار ساده ای نبود آنهم برای من که کاملا معلوم بود دختری چشم گوش بسته هستم . ننه احد گفت در مشهد میدانی برادرت کجاست ؟نکند بروی و سرگردان شوی . میدانی که مشهد شهر بزرگی است . گفتم بله برادرم همه چیز را برایم گفته او معلم است و آدرس مدرسه ای را که در آن کار میکند به من داده . فکر میکنم به راحتی بتوانم پیدایش کنم . حرفهای من را نمیدانم ننه احد قبول کرد یا نه ولی احساس کردم دلش به رفتنم رضا داده . برای همین  گفت من میتوانم به تو کمک کنم که راحتر و با خیال راحتر تو را راهی کنم . راستش دلم میلرزد به تو نمی بینم که بی درد سر این مسیر را به تنهائی طی کنی . و بعد از کمی فکر در حالیکه به نظر میرسید راه مناسبی پیدا کرده گفت بگذار از مسجدیها برایت کمک بگیرم  خدا هم مثل اینکه میخواهد کمکت کند چون یکی دو روز دیگر عده ای از طرف مسجد میخواهند به زیارت امام رضابروند.معمولا هم وقتی این اتفاق میافتد چند روز قبل  پیش من می آیند و خبر میدهند . منهم به کسانیکه درارتباط هستم این خبر را میرسانم طبق روالی که داریم دو سه روزی طول میکشد که چند دسته جمع میشوند و با هم حرکت میکنند این برای آنها یک امنیت است .  من آنها را میشناسم . حدودا ده پانزده نفر  زن و مرد هستند که با خانواده حرکت میکنند.  اگر بتوانم تو را با آنها راهی کنم خیال خودم هم راحت میشود . میدانم که تو با این سن و سال خیلی چیزها را نمیدانی مثلا متوجه نیستی که راهها ناامن است خصوصا برای تو که یک دختر تنها هستی.حرفهای ننه احد در آن زمان مانند رحمتی بود که از سوی خداوند به طرف من سرازیر شد . در خیالم هم چنین برنامه ی مطمئنی را پیش بینی نمیکردم . قوت قلبی که گرفته بودم به من این نوید را میداد که راهم دارد بخودی خود هموار میشود . از ننه احد خیلی تشکر کردم و گفتم خودم را اول به خدا و بعد به شما میسپارم . هرچه بگوئید انجام میدهم. ننه احد که در این زمان کوتاه از من و اخلاقم به نظر  میرسید خیلی راضیست دستی به سرم کشید و گفت شاید خدا مرا سر راه تو قرار داده . غصه نخور انشاء اله به راحتی به برادرت میرسی . خلاصه با کمکی که ننه احد از مسجدیها برایم جمع کرد و سفارشی که کرده بود صبح آن روز با دسته ای که زوار امام رضا بودند همراه شدم با این شرط که سعی کنم در کار پذیرائی و کمک کوتاهی نکنم . در حقیقت مرا بعنوان خدمتکار همراه خودشان قبول کردند . ضمن اینکه مردمانی بسیار مذهبی بودن و تقریبا از اهالی پولدار آن منطقه . زنهایشان همه با من که دختری تنها بودم بسیار مهربان بودند . وقتی به این مسائل فکر میکنم احساس خوبی دارم مثل اینکه تمام این شرایط که برایم جور شده همه و همه خواست خدا وند بوده برای همین کم کم احساس ندامت و پشیمانی دیگر آزارم نمیداد. انگار دلم قرص شده بود که این راه را بی خطر طی خواهم کرد . در تمام مسیر از هرکمکی که میخواستند دریغ نمیکردم . راستش احساس میکردم همه ی اینها از خانواده ام هستند یعنی طوری با من رفتار کرده بودند که من این احساس خوب را میکردم. لذت آن سفر و شیرینی و راحتی در آن چند روز هنوز بیشتر اوقات آرام بخش روح غمزده ی منست .

 .از شیروان تا مشهد با آرامش و آهستگی که کاروان میرفت حدود سه شب و سه روز در راه بودیم شاید نتوانم برایتان بگویم که دیدن گنبد طلائی امام رضا چطور مرا از خود بیخود کرد . بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد و از این امام بزرگوار خواستم که مرا یاری کند تا به آرزوهائی که در سر دارم برسم . به محض رسیدن به مشهد کاروانی که با آن همراه بودم مثل تمام کاروانهای دیگر جا و مقصد معینی داشتند  . این محل خانه ای بسیار بزرگی بود که اتاقهای زیادی داشت غیر از کاروان ما گویا مهمانهای دیگری هم در آنجا اطراق کرده بودند خانه ای به نهایت تمیز و مرتب . هرکدام از خانواده ها را به اتاقی راهنمائی کردند در اینوقت من متوجه شدم که دیگر جائی برای ماندنم در کنار آنها نیست خوشبختانه نزدیک ظهر بود که به مشهد رسیده بودیم  از تما م کسانی که با انها همسفر بودم خدا حافظی کردم . البته یکی دوتا از خانمها گفتند اگر جائی را ندارم میتوانم یکی دو روز مهمانشان باشم ولی من میخواستم هرچه زودتر به ماندنم در مشهد سرو سامانی بدهم حتی یکی از زنها گفت اگر جائی را نداری من با صاحب این خانه نسبتی دارم میتوانم سفارشت را بکنم هم برایش کار کن و هم به تو در همین جا اتاقی میدهد . از او به خاطر اینهمه مهربانیش تشکر کردم و گفتم نه من بدنبال برادرم که در مشهد است میروم و با آدرسی که دارم او را پیدا میکنم وقتی میخواستم از او خدا حافظی کنم با کمال بزرگواری مقداری پول به من داد و گفت اگر تاوقتی اینجا هستی و برادرت را پیدا نکرده ای من مدت زیادی اینجا هستم بازهم نیاز داشتی حتما بیا تا کمکت کنم . این برخورد باعث شد که ناخود آگاه دلم گرم شود و احساس کردم میتوانم خودم را آنطور که باید و شاید در کنار کسانیکه حتی نمی شناسمشان نشان دهم و اما غرضم از نماندن در آن خانه این بود که میترسیدم از ده خودمان کسانی باشند که به مشهد بیایندو طبعا امکان آمدنشان به آن منزل زیاد بود بهتر دیدم خودم را در مشهد گم و گور کنم تا ببینم چه پیش می آید.

                                                                  فصل دوازدهم

در شرایطی که داشتم تنها فکری که به خاطرم رسید این بود که بهترین راه حرم است  البته این اطلاعاتی بود که در روستا از کسانیکه به مشهد آمده بودند در خاطرم مانده بود. خیلی از کسانیکه به زیارت میرفتند فقط به خاطر اعتقاداتشان بود از وضع اقتصادی خوبی حتی برخوردار نبودند هرچه داشتند را برای رفتن به زیارت مرقد امام رضا در طبق اخلاص میگذاشتند خوب چنین آدمهائی اکثرشان میشدند مهمان امام هشتم بعضی ها میگفتند اگر شانس بیاوری غذای روزانه ات را به وسایل مختلف میتوانی تامین کنی  این را هم از برکات این سفر میدانستند و میگفتند امام رضا هوای زوارش را دارد . خوب منهم در آن سن و سال و شرایطی که داشتم این برایم نعمیت وصف نشدنی بود جاو مکانی را نه میشناختم و نه میتوانستم پیدا کنم بهتر دیدم همین مسیر را دنبال کنم بنا به تجربه در حرم میتوانستم مدتها زندگی کنم چون شبانه روز در ِ حرم به روی همه باز بود . انسان وقتی به بن بست میرسد انگار یا مغرش خوب کار میکند و یا خداوند به او توجه بیشتری دارد .بهر حال همین فکر برایم بهترین نجات دهنده بود  پس راه حرم را در پیش گرفتم  دیدن شلوغی و آمد و رفتها و دنیائی که تازه به آن پا گذاشته بودم آنقدر برایم هم غریبه بود و هم هیجان انگیزبود  که توان شرح آن را ندارم گیج شده بودم خودم را در آسمان حس میکردم . سبکی دلچسبی دلم را گرم میکرد بهترین حالی را که میتوانم شرح دهم این بود که حس میکردم آزادم . نفس کشیدن برایم آسانتر از هر زمانی که تجربه کرده بودم لذتبخش تر بود . هاج و واج به اطرافم نگاه میکردم درست یادم هست که خیال میکردم صد سال هم اگر عمر کنم از دیدن این صحنه سیر نخواهم شد . دیگر خودم را آن دختر کودن و دهاتی نمی دیدم . انگار پاهایم روی زمین سفت شده بود . به یاد دارم که به ذهنم رسید که دیگر میتوانم روی پای خودم بایستم . ناخواسته احساس کردم باید شکر گزار اینهمه اتفاقات باشم پس خدا اولین کسی بود که ذهنم را روشن کرد .وقت نماز بود گروه گروه آدمها خودشان را برای خواندن نماز آماده میکردند . در حرم وقت نماز خیلی مشخص نیست هرزمان میتوانی نماز بخوانی ولی برای من که تازه به این محیط آمده بودم دیدن آدمهائی که دست نماز میگرفتند مرا به این فکر انداخت که باید از خداوند بخواهم که راهنمایم باشد  پس بهترین عکس العملم این بود که دست نماز بگیرم و نمازم را بخوانم تا ببینم چه پیش خواهد آمد در حقیقت در آن زمان خودم را به دست تقدیر سپرده بودم و هیچگونه فکری نبود که راهنمایم باشد.شادیها هم کم کم عادی میشود . نمازم را خواندم . و تازه به این فکر افتادم که اولین قدم در راه این زندگی تازه را بردارم  . با پولی که نه نه احد برایم جمع کرده و لطف آن خانم همسفر و پولیکه خودم از ده آورده بودم میتوانستم روزها زندگی کنم تا جا و مکانی پیدا شود و خلاصه آنکه در یک کشتی نشسته بودم که خودم را به دست امواج متلاطم سپرده بودم .نمازم که تمام شد چادرم را به سرم کشیدم و گوشه ای از حرم را انتخاب کردم و به خوابی آرام خودم را سپردم . لذت این خواب هنوز در تار تار وجودم حس میکنم . شاید کمتر کسی در تمام عمرش چنین احساس زیبائی را کرده باشد . چون بعد از این خواب کمتر دیگر توانستم جنین لذتی را در سراسر وجودم حس کنم .

اولین نمازی که بصورت جماعت خواندم نماز مغرب و عشا بود . قاطی زنها شدم و خلاصه این احساس که جای پایم قرص است دلم را از وحشت و دلواپسی تقریبا پاک کرده بود . در همین چند ساعته برای من که معلق در هوا بودم و دل نگران آینده ای مبهم تنها حسی  که آرامشی نسبی برایم بود  این که روزها میشد با نذریها سرکنم و پولی بابت خورد و خوراک نپردازم  . در آن زمان مشهد به این بزرگی نبود مردم اکثرا مردم خود مشهد بودند. زوار می آمدند و میرفتند خصوصا در این فصل ولی بیشتر کسانی را که سر نماز میدیدم کم کم با قیافه شان اشنا شدم دیری نپائید که در بین همین زنها من چهره ی شناخته شده ای شدم ولی تنها و تنها سعی و دلهره ای من این بود که مبادا کسی مرا در اینجا ببیند و از اهل دهمان باشد و شناخته شودم حتی تصور این فکر هم تنم را میلرزاند.  به یاد دارم درست مثل یک فراری مواظب بودم که از دیده ها پنهان باشم . در این زمان هم از نظر جسمی کمی تغییر کرده بودم و هم از نظر ظاهری خودم را تغییر داده بودم . درست مثل کسانیکه همیشه خود را طعمه میدیدند حس میکردم . نگاهم بیشتر جستجو کرانه بود . نمیدانستم اگر چنین صحنه ای پیش بیاید چه سرنوشتی در انتظارم خواهد بود بیشتر اوقات خوابهایم را همین افکار بهم میریخت با وحشت از خواب بیدار میشدم . وحشت اینکه اولا از این حس خوبی که داشتم مرا جدا کنند و حس بدتر اینکه نمیدانستم پشت این شناسائی چه آینده ای در انتظارم است . خواب اینکه الان پدر و مادرم در چه شرایطی هستند برایم یک کلاف سر در گم بود . البته همانطور که قبلا هم گفتم رفتن بچه به شهر حال به هرجا که میشد از ده برای همه در ده ما عادی بود ولی اغلب پسرها بودند که به این سفر هامیرفتند و بیشترشان در هر شهری که جایگزین میشدند گاهگاهی به دیدن خانواده شان می آمدند و این میشد برای آن خانواده یک پیروزی . دخترها یا مجبور به ماندن بودند و یا اگر میرفتند وقتی بود که ازدواج کرده بودن و در آنصورت در معیت شوهر وفرزندانشان از ده می بریدند ولی رفتن یک دختر آنهم در سن و سال من مسئله کوچکی از هیچ نظر نبود . خدا میداند این فکر که چه به سر خانواده ام با رفتن من آمده هرگز مرا آسوده نیمگذاشت . من پلهای پشت سرم را هم خراب کرده بودم و هیچ امیدی به بازگشت نداشتم میباید به هر نحوی که شده خودم را از این برزخ برهانم . و این فکر بود که روز و شبم را تبدیل کرده بود به اینکه راه نجاتی پیدا کنم .

 ده  پانزده روزی را در مشهد بودم کم کم داشتم خودم را پیدا میکردم . زندگیم روی روالی جدید افتاده بود عادت کرده بود با مسائل کنار بیایم . فقط تنها فکری که آزارم میداد همانطور که گفتم شناخته شدنم بود . که میتوانست تمام رشته هایم را پنبه کند .خیلی فکر کردم تا اینکه در یکی از همین روزها بود که فکر تازه ای به ذهنم خطور کرد باید بگویم که این فکر را همان احساس شناخته شدن به سرم انداخت حس کردم بهتر است به تهران بروم .آنجا دیگر خیالم تقریبا جمع خواهد شد . ولی من کجا و این تصمیم بزرگ کجا؟ نمیدانستم از کجا باید شروع کنم . دو سه روزی بود که وقتی حرم خلوت میشد برای هواخوری بیرون و به حیاط حرم میامدم زنی را میدیدم که گویا مدتها بود کنار یکی از درهای حرم نشسته بود و از وضع و حالش میشد به راحتی فهمید که دردی بزرگ دارد دو سه بار که دیدمش هم دلم برایش سوخت و هم حس کنجکاویم تحریک شد . به بهانه ای کنارش نشستم گویا او اصلا به ذهنش هم نرسید که حتی به من نگاه کند .اینکه در آن شرایط کسی کنار کسی بنشیند خیلی عجیب نبود ولی او در جائی نشسته بود که این کار من کاملا قابل توجه بود وشاید به نظر می آمد که او دیگر حساسیتش را در این موارد از دست داده بود . خلاصه یکی دو ساعت که گذشت از ناله های گاه و بیگاه ودعاهائی که مثل ورد بسیار آهسته به گوش میرسد مرا بیشتر به این فکر انداخت که باید داستان و دردی بزرگ داشته باشد در همان لحظه گویا ناخود آگاه میخواستم با کسی گفتگو کنم که دردی بزرگتر از درد من داشته باشد شاید میخواستم به خودم بقبولانم که این تنها من نیستم که در این مشکل سردر گریبان هستم . با این اوصاف خودم را به او نزدیک کردم و به خودم اجازه دادم که به هرنحوی شده از زیر زبانش بکشم که دردش چیست . آهسته سلام کردم جواب نشنیدم .  نمیدانم چرا دلم میخواست دردش را بدانم کاملا معلوم بود که مشکلی بسیار اساسی باید داشته باشد و از آنجا که تمام دردمندان دنبال همدردی میگردند و گویاآدمهای دردمند نفسشان با هم همآهنگی دارد . من در حالیکه سعی میکردم توجهش را جلب کنم  گفتم خواهر چرا ناراحت هستی ؟ مدتی هست شما را میبینم که همیشه در اینجا مینشینی و ناله میکنی  دهان باز کردم تا کمی از او دلجوئی کنم با آنکه نمیدانستم درد ش چیست با خودم گفتم شاید با کلمات بتوانم مرهمی بر دلش باشم . اودر اینوقت کمی چادرش رااز روی صورتش عقب زد زنی بود که حدود بیست و پنج شش ساله به نظر میرسید . در  چشمانش درد و رنج موج میزد. نگاهی به من کرد و انگار دنبال کسی میگشت که با او درد دل کند . بی آنکه منتظر بقیه ی حرف من بشود آهی کشید و گفت تو چه میدانی؟ چه بگویم ؟ دنیا برای من مثل جهنم است منکه تحت تاثیر حال و روزش قرار گفته بودم به او گفتم انشاالله که گره از کارت باز شود . و زن ادامه داد . دیگر دارد امیدم ناامید میشود به هر وسیله ای که بوده روی آوردم ولی گره کار من مثل اینکه باز شدنی نیست . حرفهایش ضمن اینکه برایم جالب بود از لهجه اش متوجه شدم که نباید اهل مشهد باشد. .در حالیکه اشک به او مهلت نمیداد گفت  من ده سال است ازدواج کرده ام . چند بار حامله شدم ولی متاسفانه نتوانستم بچه را به ثمر برسانم و مجبور به کورتاژ شدم تا اینکه با التماس و هزاران دعاو نذر و نیاز خداوند به من پسری عطا کرد . اول خیلی خوشحال شدم زندگی من و شوهرم که همیشه مورد سرزنش و سرکوفت اطرافیان بودیم با این بچه رنگ و لعابی گرفت . دو سالی خوش بودیم ولی کم کم متوجه شدیم که این بچه نارسائی قلب دارد و بجای اینکه رشد کند دارد کم کم تحلیل میرود هرکار که از دستمان بر می آمد کردیم ولی گویا خدا قلمش را کج کرده بود . مرتضی پسرم هر روز از روز پیش بدتر میشد . الان یکسال گذشته مرتضی سه ساله است دیگر دستمان به جائی بند نیست با شوهرم آمده ایم و بچه را به پنجره  فولای که میگویند خیلی از این راه گره از کارشان باز شده بسته ایم . راستش حسی در درونم میگوید که مرتضی رفتنی است ولی من مادرم نمیتوان این حقیقت را بپذیرم تمام دکترها جوابمان کرده اند. حالا تصمیم گرفتم آنقدر اینجا بمانم که یا سلامتی اش را از امام بگیرم و یا ....در این وقت گریه مهلتش نداد و دردش آنقدر سنگین بود که منهم با او شروع به گریستن کردم . او ادامه داد شوهرم و خودم ده پانزده روز است مقیم شده ایم شاید خدا با واسطه گری این امام بزرگوار دل ما را شاد کند . نمیدانی درد بیدردی چه به روز انسان میاورد . من مرگ خودم را آرزو میکنم . دری را نیست که نزده باشم و هر با نا امید تر از روز دیگر بودم . گفتم کاش ار دست من کاری بر می آمد باز هم امید داشته باش  . شما اهل کجا هستید ؟گفت از تهران آمده ام آنجا وضع بدی ندارم ولی اگر مرتضی طوری شود دیگر به تهران نمیروم . چون جائی که همه به چشم ترحم به انسان نگاه میکنند مثل مرگ تدریجی است . "معصومه" وقتی این حرفها را به من زد تازه حس کردم کسانی هم هستندبدتر ازمن  که زندگی با آنها سر ناسازگاری دارد. وضع معصومه هزاران بار بدتر از من بود .