داستان فراراز برزخ بجهنم (فصل سیزدهم تابیست وپنجم)
فصل سیزدهم
دو سه روزی از ملاقات من و بامعصومه گذشته بود . هر روز پهلویش مینشستم و دلداریش میدادم در این فاصله با شوهرش هم اشنا شدم او هم دردمندی بود مثل زنش . روز سوم ویا چهارم آشنائیمان بود که شوهر معصومه خبر بد شدن حال مرتضی را به او داد وبا سراسیمگی گفت باید مرتضی را از اینجا ببریم . حالش دارد بدترهم میشود . گفتن این حرف حال مادر بدبخت را آنچنان دگرگون کردکه گویا دیگر قادر به کنترل خودش نبود . به سرعت دست به کار شدم خیلی دلم میخواست میتوانستم به او کمکی بکنم . وقتی دیدم بینوا حتی روی پایش بند نیست بسرعت زیر بغلش را گرفتم و کمکش کردم که سرپا بایستد . شوهر معصومه مرتضی را که کودکی سه ساله بود ولی اگر نمیدانستم به نظرم یک بچه شش ماهه به نظر میرسد را در بغل گرفته بود و من تنها کمکی که از دستم بر می آمد این بود که معصومه را به دنبال او بکشانم . انگار در تن معصومه روح نبود . به چشمش که نگاه کردم مرگ را درون چشمش به وضوح دیدم . دلم داشت برایش میترکید. هرگز صحنه ی آن روز را فراموش نخواهم کرد.مرتضی مثل یک جسد در دستهای پدرش اشک را از چشم هرکس که او را میدید جاری میکرد . میدیدم که هرکس این مادر و پدر را به این حال میدید نمیتوانست بی تفاوت از کنارشان بگذرد . هرکس به نوعی برایشان دعا میکردند . معصومه گریه نمیکرد . یعنی اصلا زنده نبود که عکس العملی داشته باشد . با هر بدبختی بود خودمان را به یک بیمارستان رساندیم . آنشب در بیمارستانی که یکی از زوار نشانی داده بود ماندیم شاید بدتر از آن شب هیچگاه در زندگی مصیب بار خودم تجربه ای به این تلخی نداشتم . من و معصومه و شوهرش مانند کسانی بودیم که هرلحظه منتظر خبری بودیم . نه میتوانستیم به خودمان وعده خوب شدن مرتضی را بدهیم و نه طاقت خبر مرگ این نازنین را . ولی هر آنچه که باید اتفاق بیفتد افتاد . ما که تا صبح بیدار بودیم و بی طاقت و بی خبر خبر فوت بچه رایکی از پرستارهای بیمارستان به من و مادرش داد . سرنوشت چقدر بی رحم است . زبانم برای توصیف حال آن روز قاصر است توضیح دادن حال معصومه و پدر بچه اصلا برایم آسان نیست . گمانم آنها هم با مرتضی مردند . در اینوقت نمیدانستم چه باید بکنم . رحمت هم حال بهتری از زنش نداشت . تا تحویل گرفتن جسد مرتضی هم با آنها بودم ولی احساس کردم دیگر طاقتم طاق شده میخواستم از آنها جدا شوم ولی اصرار معصومه و شوهرش که تنها بودند دلم را به رحم آورد . البته در مدت همان سه روزی که بعنوان دلداری و همدردی کنار معصومه نشسته بودم برای اینکه هم کمی از رنج روحی اش بکاهم و ضمنا سرش را گرم کنم و از طرفی باعث شوم که به او که در تهران زندگی میکند نزدیک شوم تا با راهنمائی او بتوانم به تهرانی که هیچ اطلاعی ندارم کمی وارد شوم تمام داستان زندگیم را برایش گفتم و با او در دردمندی به گونه ای دیگر همصدا شدم . و حالا معصومه که میدانست من جا و مکانی ندارم و در فکر رفتن به تهران هم هستم در حقیقت به من امید بسته بود که در دردها و رنجهایش سهیم شوم و در این زمان اصرار معصومه و شوهرش براین تصمیم در حقیقت یک فرجی بود برای من که بی سرپرست و پشتیبان داشتم به دنیائی میرفتم که فکرش بدن هر کس را میلرزاند چه رسد به من . در حالیکه این پیشنهاد آنها آنقدر برای من ارزش داشت که در دلم گفتم اینهم راهیست که خداوند برای من باز کرده است . و به این جهت با خوشروئی به دعوتشان پاسخ مثبت دادم . در ضمن از آنها خواستم هر کمکی که از دست من بر می آید حتما از من بخواهند . میدانستم رفتن به تهران برای آنها خیلی آسان نیست . در آن حال تنها فکری که به خاطرم رسید اینگونه مطرح کردم در حالیکه در آن سن نمیدانستم گفتن این معضل از زبان من درست است یا نه گفتم باشد هرطور شما بخواهید چون مسیرمان یکی است ولی جنازه بچه را چه میکنید گفتند همین جا به امام رضا میسپاریم و میرویم . این را هم بگویم که معصومه در این مدت مرا به اوضاع و شرایط تهران تا جائی که میشد اشنا کرده بود . هرچند تا این زمان برای پنهان ماندن اصرارم و ترس از شناخته شدن به هرکس رسیده بودم نگفته بودم که در چه شرایطی هستم ولی نمیدانم چرا ازسیر تا پیاز اتفاقاتی که برایم افتاده بود رابرای معصومه گفته بودم به او گفته بودم که میخواهم به تهران بروم و کسی را هم در آنجا ندارم . ضمن اینکه میدانم این تصمیم برای من در این سن و سال کار آسانی نیست . او هم تصدیق کرد که تصمیم بزرگی گرفته ام . به هر حال معصومه به خاطر اینکه بچه اش را از دست داده بود بسیار نا آرام و مریض احوال شده بود . حال شوهرش هم بهتر از خودش نبود آنها از من خواستند حال که قصد رفتن به تهران را دارم هم همراهیشان کنم و هم آنها در تهران به من کمک کنند که جائی را برای خودم پیدا کنم . من به معصومه گفته بودم که قصد دارم در تهرا ن درس بخوانم و تنها خواهشم که از او داشتم این بود که راه و چاه را به من نشان بدهد به او گفتم که از نظر مالی میتوانم زندگیم را اداره کنم . با این اتفاقات که در نظر اول بسیار رنج آور است ولی به قولی گاهی بساط عیش خودش جور میشود . بساط منهم با وجود معصومه حسابی جور شد ظرف مدت دو روز مسئله ی بخاک سپاری مرتضی به نتیجه ای که مادر و پدرش میخواستند رسید و او را به امام رضا سپردند و با چشمی اشکبار و دلی پر خون از مرتضی دل کندند ومنهم با او و شوهرش راهی تهران شدم . در این لحظات با آنکه واقعا و از صمیم قلبم دلم برای این زن و شوهر میسوخت ولی دو عامل باعث شده بود که کمی به خودم تسلی دهم اول آنکه شاید حضورمن بتواند به این زن و شوهرکمک کند هم در اینجا و هم در تهران . شاید منهم برای آنها موهبتی باشم . چون در این مدت هم من به معصومه کمک حال بودم و هم او برای من ضمنا با حضور آنها کار من در تهران ممکن بود به ثمر برسد . آنها پشتیبان و تکیه گاه خوبی برای من بی سرپرست در تهران بزرگ بودند. در این زمان با این تفکرات به اینجا رسیدم که کسی دارد از من حمایت میکند . به همین خیال بود که در ضمیرم بسیار شادمان بودم . و بهتر آن دیدم که خودم را بدست تقدیر بسپارم و با معصومه و رحمت همسفر شو فصل چهاردهم
داستان زندگی من از همین جا آغاز میشود:
میتوانید تصور کنید یک دختر روستائی با سنی حدود 12 سال بی کس و بی یار و یاور بدون هیچ پیش زمینه ای از زندگی در شهر درآن زمان وآن لحظات درچه حال وروزی بسرمیبرد؟همانطور که قبلا هم گفتم حالا دراین سن هنوز برای خودم غیر قابل باور است ولی این انسان راخداوند طوری خلق کرده که درمواجهه با مشکلات هرچه مشکل بزرگترباشد گویا انسان قوی ترمیشود.آمدن من به تهران گو اینکه برایم مثل این بود که در بهشت به رویم باز شده باشد ولی بعدها فهمیدم این بهشت فقط یک خیال بود و در حقیقت در جهنمی بود که خود با میل و رغبت در آن پای گذاشته بودم. اگر میتوانستم شادیم را از این اتفاق بیان کنم می باید ساعتها فریاد شادمانه را تجربه میکردم . دلم در سینه مثل قلب یک پرنده می تپید . احساس میکردم پرواز برایم آسان است . شاید این روز را بخواب هم نمیتوانستم تصور کنم . حال دنیای دیگری را داشتم تجربه میکردم و با خودم میگفتم انگار در این مدت کوتاه بقدر چندین سال بزرگتر شده ام . چه بسا خودم را قدرتمند میدیدم . و همین حس بودکه مرابه ورطه که افتادم سوق داد. نهایت امراینکه پایم بتهران رسید .
معصومه که او را مصی صدا میزدند در تهران در یک خانوده پر جمعیت زندگی میکرد . اوضاع مالیش تقریبا خوب بود شوهرش آقا اسد در یک بنگاه معاملات ملکی که مال پدرش بود کار میکرد . خانوده آقا اسد هم مثل مصی زیاد بودند مصی چهار خواهر و سه برادر داشت و اقا اسد چهار خواهرو یک برادر داشت . پدر اسد بعد از مادرش زن دیگری هم گرفته بود و از او هم چند تائی بچه داشت همه خواهر و برادرهای آقا اسد در یک خانه بزرگ که در نزدیکی خانه پدری مصی بود زندگی میکردند . مادر آقا اسد در زایمان آخرش گویا فوت کرده بود و برادر او که کوچکتر از همه ی بچه ها بود و همان بچه ای بود که سر زایمانش مادرش فوت کرده بود در این زمان پسری بود که دیگر از آب و گل در آمده بود آنطور که مصی برایم تعریف کرد وجود همین بچه که روی دست آقا شیرعلی پدر اسد مانده بود باعث شده بود که با تمام عشقی که او به مادر اسد داشت زن دیگری بگیرد که از این زن هم آنطور که یادم هست و مصی گفت دو پسر و یک دختر داشت ازدواج آقا اسد و مصی هم بخاطر همسایه بودنشان بود که صد البته پای عشق و عاشقی هم وسط بوده و به هر حال در اکنون که اسد حدود 27 یا 28 سال داشت و مصی هم بیست و یکی دو ساله بود هنوز زندگی پر از احساس خوبی داشتند . من زندگی مصی و اسد را بطور اختصار برایتان گفتم تا بدانید که با وجود این خانواده ها و ارتباط نزدیک داشتن با آنها من در تهران خیلی احساس تنهائی نمیکردم . پدر و مادر مصی بسیار مهربان بودند . پدر مصی کسب و کارش در بازار بود صاحب مغازه ی پارچه فروشی و یکی از افتخارات مصی و خانواده اش هم این بود که میگفتند سیدیم . .آقا رضا پدر مصی را هم آقا سید رضا صدا میکردند. مادرش حوریه خانم بود . مصی دختر سوم خانواده اش بود تمام خواهرهایش ازدواج کرده بودند و دو برادربزرگش هم همینطور و برادر کوچکش که حدودا هم سن و سال من بود فقط تنها بچه ای بود که هنوز ازدواج نکرده بود . او را غفور صدا میزدند .من در این حال و هوا فکر میکردم که میتوانم بی دردسر به آرزوهایم برسم . از برخورد آنها با خودم بسیار خوشحال بودم هم خانواده آقا اسد و هم خانواده مصی مرا با آغوش باز استقبال کردند و این را من مدیون تعریفهائی هستم که مصی و شوهرش از من کرده بودند . آنها مرا در زمانی پیدا کرده بودند که همچون خودم دنبال یک همدرد می گشتند و در آن حال و هوا کی بهتر از من . هم دردمند و نیازمند بودم و هم هیچ دنباله ای نداشتم تمام اوقاتم را با آنها سر میکردم وهمین باعث شده بود که هم من باآنها و هم آنها با من بسیار نزدیک شویم وهر کداممان دیگری را همدم روزهای تلخمان بدانیم . این درکهای ما باعث شده بود که خانواده ی آنها هم در این صمیمیت شریک باشد و اینهم یکی از موفقیتهای من در زندگیم حساب میشد.
وقتی به تهران رسیدیم به منزل مادر مصی رفتیم وقتی آنها از فوت بچه ی مصی خبر دار شدند خدا میداند که چه محشری به پا شد . چیزی نگذشت که خانواده آقا اسد هم آمدند . و خلاصه اوضاعی به پا شد که گویا جوان هجده ساله شان را ازدست داده بودند .همین شلوغیها هم برای من که جا و مکانی نداشتم خودش شد نعمتی . با زرنگی که داشتم توانستم خودم را حسابی در این دو خانواده جا کنم ولی من منظورم این نبود که در کنار این خانواده باشم . مثل کبوتری بودم که ارزوی پرواز داشت . ولی باید دندان سر جگرمیگذاشتم . تا با چشم و گوش بازراهم را انتخاب کنم . از انجائیکه زمان بودنم در این دو خانواده کمی طولانی شده بود . کم کم هم آنها به من شناخت پیداکرده بودند وهم من کاملا به آنها تکیه کرده بودم . خواهر بزرگ مصی را محترم خانم صدا میزدند محترم خانم از همه ی افراد خانواده یک سرو گردن بالاتر بود . او به یک خانواده بسیار تروتمند و باصطلاح باکلاس ازدواج کرده بودشوهرش وخواهرشوهراوهردودکتر ودندوهمین محترم خانم کسی بودکه پلکانی شد تا من بتوانم به آرزوهایم برسم .محترم خانم دو تا دختر داشت شوهرش آقا دکتر مردی بسیار مودب و مهربان بود این زن و شوهر در این شلوغیها بیشتر از همه توجه مرا جلب کرده بودند و گویا منهم حسابی ندانسته خودم را در دلشان جا کرده بودم . دخترهای محترم خانم هر دو بزرگ بودنددر نظر اول هم زیبائی و مد روز بودنشان چشمم را گرفت فکر میکردم خوشبختر از این دو دختر در دنیا کسی نیست پدر و مادر و خانواده تحصیکرده و پولدار یک طرف و زیبائی خودشان دل مرا برده بود . هردودرس میخواندند.دختر بزرگ که نامش مینا بود با آن صورت زیبا دل مرا برده بود گویا در دانشگاه درس میخواند و دختر کوچک که مینو بود در دبیرستان مینو مهربانتر از مینا بود و من خیال میکردم او مرا بیشتر از همه باور کرده . نزدیک بودن سنش به من باعث شده بود که مرا خواهر کوچکش تصور کند و درحقیقت مرا همبازی خودش حس میکرد اینهمه مهربانی و بزرگواری را هنوز به خاطر دارم . و از یاد آوری آن روزها لذت میبرم .فصل پانزدهم
دو هفته ای نگذشته بود که یکروز محترم خانم مرا صدا زد و گفت دختر اسمت آمنه است ؟ گفتم بله . گفت درس خوانده ای ؟ گفتم نه ولی خیلی دلم میخواهد که درس بخوانم . اصلا آمده ام تهران برای همین . گفت کسی را در اینجا داری؟ گفتم نه .گفت اگر خواهر شوهر من که او هم دکتر است به تو نیاز داشته باشد حاضری به خانه اش بروی و کنارش باشی و در کارهایش به او کمک کنی؟ او زنی تنهاست. و به نظر من در آنجا تو بیشتر میتوانی به خواسته ات برسی اگر به خانه اش بروی و دلش را به دست آوری در عوض او هم که زنی بسیار خیر و نیکو کار است هرکاری از دستش بر آید برایت میکند . من از تو به او اطلاعاتی داده ام مایل است که ترا به او معرفی کنم . محترم خانم داشت توضیح میداد در حالیکه من داشتم بال در میاوردم خدا میداند در این چند روز چه کشیدم و چقدر به بی سرو سامانی و عاقبت این زندگی که برای خودم ساخته و انتخاب کرده بودم فکر میکردم . شب و روزم در نا امیدی و وحست میگذشت . در پاسخ به محترم خانم گفتم هرچه شما دستور بدهید . گفت پس بگذار او را در جریان بگذارم . اگر قبول کرد خودم بقیه کارها را درست میکنم .البته آمنه این را هم بگویم که من صادقانه آنچه از تو دیده بودم برای خواهر شوهرم گفتم ولی از تو هم میخواهم که با من و او صادق باشی . من در این کار آبرویم را دارم گرو میگذارم این را هم اضافه کنم که ایشان بسیار نکته سنج و حواس جمع است اگر کوچکترین کاری بکنی که باعث ناراحتی و یا دلخوریش بشود آدمی نیست که بشود با او کنار آمد . درست است که بسیار مهربان و بخشنده است ولی آنطرف سکه ی رفتارش درست برعکس است من در معرفی تو به او زیاده روی نکردم چون او زن دنیا دیده ای است خودش همه چیز را با یک نگاه میفهمد دیگر این گوی و این میدان اگر میخواهی دست بکار شودم و اگر خودت را مرد این میدان نمیدانی امیدوارم نه خودت را به درد سر بیندازی نه مرا . در حالیکه دلم در سینه از خوشحالی مثل کبوتر میزد از محترم خانم یکدنیا تشکر کردم وتنها جمله ای که در آن زمان به نظرم رسیدرا گفتم خانم قول میدهم که شما را روسفید کنم .
آنشب خدا میداند چه حالی داشتم . نمیدانستم در زمین هستم یا در آسمان بالاخره احساس کردم توانسته بودم زیر پایم را سفت کنم من در این زمان فقط به خودم دلخوشی زیاد نمیدادم چون معلوم نبود که خواهر آقا ی دکتر را ضی بشود به یک دختر بی کس و بی سواد و دهاتی اطمینان کند . شنیده بودم که شهریها از اینگونه آدمها خیلی خوششان نمی آید خصوصا این خانواده که من دیدم . ولی بهر حال به این نتیجه رسیده بودم که اینجا هم نشد بالاخره توی این آمد و رفتها ممکن است دری به تخته بخورد و بخت و اقبال هم مرا به جای مطمئن برساند . فردای آن روز محترم خانم عصر بود که به خانه پدرش آمد . آمدن او مرا از انتظار در آورد به این نتیجه رسیدم که ممکن است همین امروز تکلیفم کمی روشن شود . دلم مثل سیر و سرکه میجوشید با دیدن محترم خانم خودم را به سرعت به او رساندم و مثل کودکی که به مادرش پناه برده باشد با آوردن چای نا خود آگاه به او تذکر دادم که من اینجا هستم . او هم پس از کلی خوش و بش با خانواده مرا که در گوشه ای کز کرده بودم صدا کرد و گفت آمنه امروز آمدم ترا به نزد خواهر شوهرم ببرم حالا کمی میخواهم از حال و احوال و اخلاق و خصوصیاتش به تو بگویم تا اگر مایل هستی ترا معرفی کنم . مثل کنیزی در مقابل خانمش دست به سینه ایستاده بودم . دلم در سینه ام مثل کبوتری نا ارام پرپر میزد . خدایا من کجا و این پیشنهاد کجا .در آن لحظه به این فکر افتادم که الهی شکر انسان ها درون طرف مقابلشان را نمیدانند وگرنه باید محترم خانم به حال من زار زار میگریست . زندگیم مثل یک پرده سینما با دور تند در ذهنم میچرخید دیدن خواب این لحظه ها هم برایم غیر ممکن بود . حالی داشتم که حتی الان بعد گذشتن یک عمر نمیتوانم برایتان شرح دهم . مثل کنیزکان دست به سینه ایستاده بودم . تمام بدنم مثل بید میلرزید . نمیدانستم چه باید بکنم که این کبوتر خوش یمن که بالای سرم در پرواز است پر نکشد. چشمم به دهان محترم خانم قفل شده بود . ثانیه ها برایم مثل سالی نمود میکرد .او در حالیکه مثل یک کار آگاه به چشمان من نگاه میکرد تا شاید باز هم مرا و افکارم را زیر نظر داشته باشد . این دقت من در نگاه او بیشتر مرا ترسانده بود احساس میکردم میخواهد قدمی را که برای من بر میدارد پشیمانی نداشته باشد بعدها فهمیدم که درست درک کرده بودم احترامی که او برای خواهر شوهرش قائل بود فراتر از این بود که بخاطر من که یک دختر دهاتی بیسواد بود به مخاطره بیفتد .بعد از پس دادن این امتحان و قبول شده در مرحله اول پرسش و پاسخ خانم دکتردر حالیکه دستش را به پشت من میزد گفت.دخترم درست گوش بده ببین که من چه میگویم . خوب فکرهایت را بکن اگر با تمام توضیحاتی که من دادم موافقی آنوقت حرف بزن .درحالیکه قند توی دلم آب میشد و گرمی دست خانم دکتررا تا اعماق وجودم حس میکردم گفتم چشم .او ادامه داد خواهر شوهر من دکتر زنان است . شوهر کرده و بچه دار نشده و از شوهرش سالهاست جدا شده زنی حدود چهل ساله است . خواهر بزرگ آقا امیر شوهر منست . زنی بسیار مهربان است . هم در بیمارستان کار میکند و هم مطب دارد. از آنجا که خداوند به همه کس همه چیز را نمیدهد این زن که بسیار هم بچه دوست است متاسفانه بچه دار نشده الان هم دست تنهاست . به هیچکس اعتماد ندارد . من از تو خیلی تعریف کردم حاضر است ترا ببیند . اگر شانس تو بزند و او ازتو خوشش بیاید نانت توی روغن است . او ترا میخواهد به این منظور که در منزلش خدمت کنی خانه ای دو طبقه دارد که طبقه پائین مطبش است و طبقه بالا محل زندگیش. در حقیقت هم در مطب و هم در خانه اش باید کمک حالش باشی . بسیار بخشنده و بزرگ منش است من امروز ترا باخودم به خانه اش میبرم اگر مورد قبولش واقع شدی که چه بهتر وگرنه باز هم به فکرت هستم . مصی از تو خیلی تعریف کرده . اسد هم همینطور آنها خصوصیات خواهر شوهر مرا میدانند وقتی به آنها گفتم ترا برای کمک به او در نظر گرفته ام بسیار استقبال کردند . راستش بیشتر از همه در این مدت رفتارت به دل خودم نشسته .حالا نمیدانم چه پیش خواهد آمد منکه پیغمبر خدا نیستم ترا به ظاهر دیدم ولی انشاالله که در انتخابم اشتباه نکرده باشم . به نظر من تو دختر سبکسری نیستی بسیار به نسبت سن و سالت خوب همه چیز را درک میکنی و از اینکه فهمیدم از خانواده ات به شهر آمدی تا با کمک برادرت به جائی برسی نشان میدهد که میخواهی پیشرفت کنی من از کسانیکه برای آینده شان در فکر هستند احترام قائلم و تا جائیکه بتوانم کمک میکنم . این حرفها و درک مرا از رفتار و سکنات تو هم مصی و هم اسد تائید کردند . این را هم بگویم چون میدانم که در جستجوی برادرت که معلم است هستی اگر روزی او را پیدا کردی و هر کاری خواستی بکند مرا در جریان بگذار . بی خبر مبادا که اقدامی بکنی من دارم آبرویم را گرو میگذارم . این حرفها را زدم که بگویم همین الان مجبور به قبول نیستی اگر بخواهی به تو زمان میدهم فکرت را بکنی . اگر مقصد اصلیت پیداکردن برادرت هست به تو نصیحت میکنم که فقط همان جستجو را دنبال که و از این فرصتی هم که به دستت آمده هرچند اوکازیون است بگذر . ترا در انتخاب راه آزاد میگذارم . منکه فقط دو بال برای پرواز کم داشتم در حالیکه سعی میکردم خودم را جمع و جور کنم و کاری نکنم که در اول راه خانم دکتر را پشیمان کنم گفتم من دختر بی پناهی هستم الان هم خیلی مطمئن به پیدا کردن برادرم نیستم . راستش مصی جان و آقا اسد دارند بزرگواری میکنند . خوا در این راهی که من انتخاب کردم خیلی به من لطف داشته و فکر میکنم او دارد تمام درها را باز میکند. الان هم از خدا شکر میکنم که مورد محبت شد قرار گرفتم . من در اختیار شما هستم . هرچه بگوئید به روی چشم انجام میدهم . خدا شما را فرشته نجات من کرده هرلحظه که بگوئید حاضرم . ضمنا به شما قول میدهم بدون اجازه شما آب نخورم .
. یکی دو ساعت که محترم خانم آنجا بود مصی را کنار کشیدو با او خلوت کرد من کاملا متوجه شده بودم که دارد در مورد تصمیمی که برای من گرفته با او صحبت کند . زمان نسبتا طولانی خانم دکتر با مصی داشت صحبت میکرد در این زمان خدا میداند من چه حالی داشتم ضمن این نظر مصی را نسبت به خودم خوب میدانستم او مثل یک خواهر با من رفتار کرده بود اینکه انسان از یک دهاتی آواره در خانه اش استقبال کند و به او سرپناه بدهد بدون هیچگونه چشم داشت باید فرشته باشد آنهم فرشته نجات . در حین صحبتهایشان گاهگاهی مصی مرا نگاه میکرد و چشمکی میزد که نشان میداد خوشحال است از این پیشنهاد. محترم خانم داشت به مصی میگفت که چه فکری برای من کرده مصی هم که حالا مثل یک مادر دوستش داشتم خیلی خوشحال شده بود . نمیدانم در پاسخ خواهرش چه گفت ولی وقتی تقریبا حرفهایشان تمام شد مصی مرا به کنار خودشان کشید و گفت ببین آمنه من نمیدانم چه دست غیبی دارد از تو حمایت میکند . راستش من هنوز شوکه هستم از این راهی که محترم پیدا کرده . البته این را هم بگویم که او بیشتر از اینکه به فکر تو باشد به فکر خواهر شوهر است و بعد از زدن این حرف در حالیکه به صورت خواهرش نگاه میکرد لبخند شیطنت آمیزی هم کنار لب مصی نشست . مصی ادامه داد محترم او را خیلی دوست دارد و به او احترام میگذارد در نهایت به تو بگویم که اگر اینکار درست شود در حقیقت تو به یک شانس بزرگ رسیده ای. چون خانم قیاسی( خواهر آقای دکتر خواهر شوهر محترم خانم ) یک زن بسیار مهربان است اگر نظرش ترا بگیرد. و بتوانی دل او را هم مثل دل ما به دست بیاوری. میتوانی حسابی به او تکیه کنی و در حالکیه با لبخندش به من دلگرمی میداد گفت آمنه خدا برایت خواسته . شاید این خواست خدا بود که بچه ی من باعث این کار خیر شود . درست است که او گناهی نکرده بود ولی با این اتفاق حتما جای جگرگوشه ام ته ته بهشت است و در حالیکه اشکش مثل باران سرازیربود رو کرد به خواهرش و گفت درست است که تو همیشه وجودت منشاء خیر و برکت برای اطرافیانت هست تا این زمان من اینطور که دیدم آمنه دختر بسیار خوبیست امیدوارم که خانم دکتر هم او را بپسندد.و آنشب محترم خانم مرا یکراست به خدمت خانم دکتر قیاسی برد .فصل شانزدهم
من به خواب هم نمیدیدم که روزی در چنین خانه ای پایم باز شود . خانم دکتر قیاسی که او را زهره صدا میکردند زنی تقریبا زیبا بود با هیکلی درشت و صورتی که مهربانی در آن به وضوح قابل دیدن بود یا در آن زمان من اینطور حس کردم .او با دیدن محترم خانم حسابی اورا تحویل گرفت . ووقتی چشمش به من افتاد درست مثل کسی که در بازار برده فروشان میخواهد برده ای را بخرد مرا با چشمان نافذش بالا و پائین کرد به چهره ی من دقیق شد . نگاهش بسیار تیز بود بطوریکه احساس کردم تک تک سلولهای بدنم دارند داغ میشوند . من در شرایطی بودم که تصویر کردن آن لحظه برای شما هرگز برایم ممکن نیست . انگار روی لبه یک چاقوی تیز ایستاده ام وهرلحظه امکان سقوط آنهم به طرز بسیار وحشتناکی میرفت و شاید این سقوط پس از آن شبی که پر از امید به سر برده بود بسیار رنج آورمینمود. البته بعدها فهمیدم نگاه او نبود که چنین حسی را در من ایجاد کرده بود بلکه ناعلاجی من بود که از ترس پسندیده نشدن در چنین حالی بسر میبردم . گویا داشتم تب میکردم احساس کردم صورتم گل انداخته من دختر سفید روئی بودم که تازه داشتم استخوان میترکاندم با قدی متوسط و بسیار لاغر و چهره ای کاملا روستائی. نمیدانم چرا در آن لحظه از تک تک اجزای بدنم که در مقابل دید خانم قیاسی بود داشتم خجالت میکشیدم . احساس بدی از خودم داشتم . احساسی که هرگز دلم نمیخواست کسی با آن مرا بسنجد . صد البته که در آن اوضاع و احوال من میدانستم که بالاترین لطفی که به من بشود اینست که مرا به خدمتکاریشان قبول کنند که این برایم اوج آرزوهایم بود . همینکه در کنار چنین خانواده ای باشم و در پناهشان قرار بگیرم خودش یک بُرد به حساب می آمد ولی بهر حال من دختری بودم که بقول معروف سر سفره پدر و مادر نان خورده بودم و بعضی برچسبهای در هرشرایطی برایم سخت و ناگوار بود . بهر حال از آنجا که من هر اتفاقی را برای خودم پله ای میدیدم که قادر بودم از آن خودم را بالا بکشم آن لحظه برایم خیلی ناگوار نبود . خانم دکتر نگاهش کم کم به دلم نشست و انگار وحشتم قطره ای شد و به زمین ریخت . محترم خانم روی مبل نشست و مرا هم کنار خودش نشاند . لبخندی که او زد خیلی دلم را قرص کرد . احساس کردم که از خواهر شوهرش خیلی رو دربایستی دارد و با معرفی من گویا خودش هم دل نگران بود ولی از همان خنده متوجه شدم که نباید خیلی اوضاع قمر در عقرب باشد و پاسخ من چشمانی بود پر از تشکر و سپاس که بصورت محترم خانم هدیه کردم .. خانم دکتررفته بود تا برایمان چای بیاورد . دلم در تشویش بود نمیدانستم چه باید بکنم حتی شاید برایتان تعجب آور باشد که از دستهایم عاجز شده بودم نمیدانستم آنها را کجا بگذارم که در چشم تیز بین زهره خانم بد نباشد . چشمم را به اطراف میدوختم و سعی میکردم از چشم در چشم شدن با خانم دکتر تا جائیکه ممکن است دوری کنم . زمان بکندی برایم میگذشت .بالاخره بعد از زمانی کوتاه که فضا برایم آشنا شد. و احساس کردم دارم خودم را با شرایط وفق میدهم آرامشم از دید تیز بین خانم دکتر پنهان نماند چون او رو به من کرد وگفت خوب دختر میشود بگوئی اسمت چیست از کجا آمدی ؟ چرا آمدی ؟ و در اینجا هدفت چیست ؟ چه میخواهی بکنی؟ کسی را داری یا نه ؟ دلم میخواهد ضمن اینکه راست و بی رودربایستی با من حرف میزنی هیچ چیز نا گفته برایم باقی نگذاری . ضمنا به تو بگویم که من آدمها را مثل کف دستم میشناسم البته وقتی محترم جان از تو تعریف کرد و از آنجا که من به او ایمان دارم تا اینجا قبول ولی دلم میخواهد کسی را که در خانه ام میخواهد باشد خوب بشناسم . چون تو بعد از این انیس و مونس من خواهی بود . هیچ جای شک و شبهه نمیخواهم باقی باشد الان هم داری جلوی کسی حرف میزنی که معرف توست دلم میخواهد هرچه میگوئی بعدها خلافش هرگز و هرگز به من ثابت نشود .
در آن لحظه دلم میخواست هرگز آن سکوتی که بین ما سه نفر بود هرگز نشکند . مانده بودم آخر این داستان به کجا میرسد که صد البته برای من مثل نفس کشیدن لازم بود که در این امتحان سربلند بیرون بیایم چون هرچند برای خودم مافوق تصور بود ولی حیثیت محترم خانم با آنهمه بزرگواری برای من بی اهمیت نبود . تعارف دکتر به خوردن چای هم برایم سخت بود . سکوتی کوتاه برقرار شد . این سکوت برایم به سالی میمانست .انگار میخواستم با تنی خسته و درمانده کوهی را بکنم . خیلی سخت بود که در مقابل چنین کسانی امتحانی را پس بدهم که نه در آن تجربه ای داشتم و از طرفی هم به مرگ زندگیم پیوند میخورد . گلویم خشک شده بود و دست و پایم را گم کرده بودم. بر خودم مسلط شدم . نمیدانستم از کجا شروع کنم . بالاخره در این گیر و دار بهتر دیدم بی کم و کاست آنچه را بودم و در این سفر بر من گذشته بود برای اولین بار بدون هیچ کم کاست برایشان شرح دهم . یا زنگی زنگ و یا رومی روم . بالاخره هرچه گذشته من بود در دراز مدت بر ملا میشد و آنوقت بود که باید پاسخ اینهمه مهربانی را با شرمندگی خودم بدهم . برای همین گفتم همه چیز را میگویم اگر مورد پسند نباشم بالاخره خدا همه درها را به روی بنده اش نمی بندد تا حال هم که پشتیبانم بوده . پس با نوری که از حضو ر خدا در دلم حس کردم در حقیقت خودم را در آن شرایط پیدا کردم . من شروع به صحبت کردم . میدانستم که صدای لرزانم از دیدشان پنهان نمانده است . همه چیز را از سیر تا پیاز برای خانم دکتر شرح دادم او هم با دقت وواسواس که من از نگاه حس کرده بودم به حرفهای گوش میداد. هردوتایشان بی آنکه عجله ای برای پایان حرفهایم داشته باشند با صبر و حوصله نشان میدادند که سرشان را به خوردن چای گرم کردند تا من بتوانم در حقیقت خودم را در آن محیط نآآشنا پیدا کنم . حالا می یفهمم که آنها چقدر انسانهای باشعور و با درایتی بودند . من در طول این زندگی کوتاهم چنان با مشکلات و انواع رفتارهای بیگانگان آشنا شده بودم که بخوبی احساس اطرافیانم را میفهمیدم . خدا را شکر تا اینجا از کسی بدی ندیده بودم و این از بخت خوبم بود ولی بعده متوجه شدم اتفاقا این از بخت بد من بود . کاش انسان در طول زندگی بدی و خوبی پستی و بلندی . حق و ناحق همه را تجربه کند . از یک پنجره دنیا را دیدن حتی اگر مثل من همه خوبیها باشد بالاخره روز به این نتیجه میرسد که بدی کرده بی آنکه بداند . چون بسیار فرق است بین کسیکه دانسته راهی را میرود و یا ندانسته . که نادانسته رفتن به راهی پشیمانی اش صد چندان است و من متاسفانه در همین پیله گیر کردم. نادانسته زندگیم را باختم
زمان به سرعت میگذشت . احساس کردم نکند زیاد مکث کنم اوضاع خراب شود . پس کمی بر خودم مسلط شدم و همه ی داستان زندگیم را همانطوری که اتفاق افتاده بود از روستا و پدر و مادر و برادر و خلاصه همه را راست و درست به آنهاگفتم و در آخر گفتم که من نمیخواهم یک دختر روستائی باشم میخواهم برای خودم کسی شوم مثل برادرم محمد حسین سواد دارشوم . از اینکه در این سن هنوز به مدرسه نرفته ام از خودم خجالت میکشم پدر و مادرم میخواستند مرا شوهر دهند و مثل خواهرهایم تو سری خور باشم من میخواهم مثل دخترها و زنهای شهری درس بخوانم . و در حالیکه بغض گلویم را گرفته بود ادامه دادم . چه شبها که آرزوی آمدن به شهر را داشتم و چه خوابهای خوشی میدیدم . برادرم بعضی اوقات که من از او میخواستم برایم از زندگی شهری تعریف میکرد شاید گفته های او بود که زندگی مرا رنگین کرده بود. البته فشارهای خانواده و دیدن رنجی که خواهرم در ارتباط با شوهرش میبرد دلم را به درد میاورد . میترسیدم که حال روز منهم مثل او شود . بعید هم نبود . چون هرچه به دور و برم نگاه میکردم هیچکدام از زنها زندگی مثل زندگی زنهای شهری که از زبان برادرم شنیده بودم نبود . او میگفت در شهر زنها آزادی دارند و هرطور بخواهند زندگی میکنند ما در روستا حتی اختیار پوشنیدن لباس خودمان را نداریم چون هم از نظر مردم و هم از نظر خانواده کاملا تحت کنترل هستیم . این دردها مرا ثانیه ای رها نمیکرد . من به دنبال همین آرزوها به شهر آمده ام .خلاصه نطقم حسابی باز شده بود . گویا مدتها بود که این حرفهارازپیش مرور کرده بودم . در تمام مدتی که من سخنرانی میکردم آنها در بین حرفهایم حتی کلمه ای نگفتند وقتی حرفهایم تمام شد مثل یک جنگجو که حسابی در جنگ پیروز شده و سلاحش را بر زمین میگذارد تا خستگی جنگ را از تنش به در کند از سخن گفتن باز ایستادم . و این بار هم سکوتی فضا را پرکرد. خانم دکتر زهره قیاسی که مقابلم نشسته بود نگاهی به محترم خانم و بعد به من کرد و گفت . موتی جان مثل همیشه نمره ات در انتخاب عالیست به نظرم این دختر پاک و رو راستی هست از نظر من قبول ولی .خودت میدانی که من چه وسواسی دارم آمنه یکی دو هفته اینجا میماندخودت میدانی از حرف تا به عمل هزار فرسنگ است . زیر یک سقف زندگی کردن است که انسان متوجه خیلی از خصوصیات و رفتارهای یکدیگر میشود و خود را محک میزند که میتواند این وضع را تحمل کند یا نه . به نظرم اگر هم من و هم اوبعد از زمانی از باهم بودن راضی بودیم چه بهتر ولی اگر نتوانستیم من حتما ترا خبر میکنم . از همه ی این حرفها بگذریم یک حس درونی به من میگوید ااین دختر به ما پناه آورده امیدوارم بشود که دستش را بگیریم از تو هم ممنوم که به فکرم هستیم . حالا یا درست میشود و یا نمیشود این دیگر مصلحت خداوند است . آنها بعد از مدتی دیگر که با هم در مورد مسائل خانوادگیشان که من از آن بی اطلاع بودم . من هم احساس اینکه تا اینجای کار پذیرفته شده بودم از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم . یک لحظه احساس کردم که زیر یک سقف مطمئن هستم . آرامشم در این زمان وصف نشدنی بود. زمان به کندی میگذشت انگار منتظر بودم این تعویض دنیای من ثانیه به ثانیه برایم پیام آور خوشی باشد . بالاخره پس از زمانی که به نظر من سالی می آمد محترم خانم و خانم دکتر مدتی را به حرف زدن در مورد مسائل مربوط به خودشان گذراندند در این میا ن من با اجازه خانم ....دکتر برای جا کردن خودم و نشان دادن اینکه دختر زرنگی هستم استکانها را به آشپزخانه بردم و شستم . زندگی تازه من از آشپزخانه خانم دکتر زهره قیاسی شروع شد .در زندگی جدیدی که آغاز کردم احساس کردم که دو باره متولد شده ام از هیچ نظر این زندگی با زندگی گذشته ام شباهت نداشت بطوریکه بعد از یکی دو سال آنچنان از هر نظر خصوصا شخصیتی عوض شده بودم که گاهی برای خودم هم تعجب آور بود . درست مثل اینکه زندگی گذشته ام را قیچی کرده باشم امیدوارم مرا متهم به خود خواهی و زیاده خواهی نکنید حالا برای اینکه هیچ نقطه تاریکی در زندگی جدیدم نباشدکه برایتان نگفته باشم داستانم را از همان لحظه که پایم به خانم دکتر قیاسی رسیدرا شروع میکنم. در این زمان فکر میکنم بهتر است آنچه را که برایم اتفاق افتاده با صداقت برایتان شرح دادم شاید بیشتر از آنکه داستانسرائی کنم قصدم اینست که بگویم چگونه یک دختر روستائی در گیر و دارزندگی بی آنکه خودش عامل اتفاقات باشد زیر و رو میشود بطوریکه دیگر خودش را هم نمیتواند بشناسد . نه تنها ظاهر و زندگی بلکه از درون هم آنچنان دگرگون میشود که منش و بی معنا نیست اگر به شما بگویم که حتی یک سلول از سلولهای وجودم از گذشته هیچ نشانی ندارد . بعد از این شما شاهد دختری هستید که به آرامی و تحت تاثیر اطرافش چگونه ذره ذره تعییر ماهیت میدهد . و حالا این شما و این داستان زندگی من که تماما بر واقعیت استوار است . امیدوارم قضاوتتان را در آخر داستان زندگیم بکنید .مصی واقعا در حق من خواهری کرد و مرا باضمانت خودش به خانه خانم دکتر سپرد .خانم دکتر بعد از رفتن محترم خانم رفتارش با من بهمان خوبی و مهربانی ادامه پیدا کرد. یکی دو روز که گذشت یکروز صبح زود بلند شد و به من گفت آماده شود میخواهیم برویم . من با خودم عهد کرده بودم که هرچه او میگوید بی چون و چرا پذیرا باشم تا همین جا هم انگار کنیز مطبخی بودم که به خانه ی سرورم راه باز کرده بودم و نمیباید هیچ کاری بر خلاف میلش بکنم . به سرعت آماده شدم . با خانم سوار ماشین بسیار لوکس و شیک او شدم بعد از طی مسافت بسیار طولانی وارد منطقه ای شدم که به نظر یک شهرک اعیان نشین می آمد . از آنجا وارد باغ بزرگی شدیم . از زیبائی این باغ هر چه بگویم کم است در کنار این باغ زن و مرد مسنی زندکی میکردند که در حقیقت نگهبان باغ بودند . باغ خیلی بزرگ نبود ولی به چشم من که از آن روستای دور آفتاده آمده بودم دنیائی بود از وسط شمشادها با ماشین گذشتیم و جلوی خانه اصل و جدید خانم دکتر پیاده شدیم این را هم بگویم که خانم دکتر زنی بسیار شیک و موقر بود همین منش او بود که در اول آشنائی بی آنکه خودم متوجه باشم ترس در کنار او بودن را حس میکردم ولی رفتار او بقدری با من صمیمانه و دوستانه بود که فقط یکی دو روز طول کشید که این حس تبدیل به احترام و اطاعت شد. آنچنان که از آن ببعد خودم را ناخواسته در اختیار افکار و دستورات او گذاشتم . این ساختمان که در حقیقت خانه اصلی خانم دکتر بود دو طبقه داشت وضمنادو در هم داشت یکی در همان باغ که توضیح دادم و ما وارد باغ شدیم و در دیگر که از سمت مقابل به یک خیابان بزرگ باز میشد. طبقه پائین مطب خانم دکتر بود که درست مثل یک بیمارستان کوچک بود و طبقه بالا محل زندگی او که در این قسمت فقط من با او زندگی میکردم یکی از اتاقها را که بسیار زیبا و بزرگ بود خانم دکتر در اختیار من گذاشته بود.بعدها فهمیدم که خانه ای که محترم خانم مرا برد و به خانم دکتر معرفی کرد خانه ای هست که او در تهران دارد و این خانه در حقیقت محل زندگی همیشگی خانم دکتر قیاسی است .فصل هجدهم
آپارتمان او در اینجا به این شکل بود که در طبقه بالا اوضاع کاملا با طبقه پائین فرق میکرد . در طبقه پائین خانه درست مثل یک مطب بود یا مثل یک درمانگاه کوچک خصوصی که فقط خود خانم دکتر تنها آن را اداره میکرد که بعدها من منشی او شدم ولی طبقه بالا درست یک خانه کاملا اعیانی و شیک با اتاقها و سالنهای بزرگ بود . چهار اتاق خواب داشت که هر کدام را میتوان گفت سوئیتی بود که بعدا یکی از آنها رابا کمال سخاوتمندی در اختیار من گذاشت دیدن این خانه آنچنان در من تاثیر گذاشت که نمیتوانم آن احساسات را را بیان کنم . کاملا گیج شده بود م دیدن این خانه و معرفی آن توسط خود خانم دکتر حدود دو ساعت از وقت ما را گرفت . خانم دکترآنچنان دقیق و باحوصله جای جای خانه را به من شرح میداد که در هیچ نقطه جای سئوالی برای من باقی نمیگذاشت . الان که به آن روز فکر میکنم بی اغراق میتوانم بگویم که او مثل یک مادر داشت مرا راهنمائی میکرد صد البته که بعدها این تصور کمرنگ تر مینمود . بعد از اتمام کارمان خانم خودش به تمام و کمال از من پذیرائی کرد شاید برای من که از روستا به خانه او راه پیدا کرده بودم عجیب نبود ولی اگر عقل امروز را داشتم باید تعجب میکردم که او با اینهمه کیا و بیا چرا هیچ کس را کنارش نداشت که به او کمک کند . برای همین خودش به تنهائی شام را آماده کرد و باهم مشغول شدیم . الحق که به این نتیجه رسیدم که در هرکاری استاد است . بعد از شام در حالیکه روی مبل راحتی لم داده بود حتی یک ثانیه هم بیکار نبود مرتبا با کاغذهائی که گویا برایش بسیار هم اهمیت داشت ور میرفت و در این احوال شب اول بی هیچ اتفاق خاصی و گفت و شنود قابل ذکری گذشت . و زندگی من و دگرگونیش از فردای آن روز شروع شد و شرح جزء به جزء اتفاقها نه آنچنان در خاطرم مانده که بتوانم به درستی ذکر کنم و نه جایز است زیرا سالهاست که گذشته و من الان در سراشیبی زندگی هستم ولی تا جائیکه در خاطرم باشد به شکلی که خسته کننده هم نباشد امیدوارم بتوانم توضیح دهم .خانم دکتر از فردای آن روز کمر به شکل دادن به من و زندگیم بست . او مرا به چشم کسی نگاه میکرد که می باید از یک خرابه که در حال ویرانی است ساختمانی فوق العاده ای بسازد. با روحیه ای که در او ارتباط با او و زندگیش داشتم حالا میتوانم بگویم که اهتمام خانم برای ساختن من یک خود خواهی بود شاید عقده ای که سالها او در درون خود حس میکرد . گفتم که او بچه ای نداشت با آمدن من به خانه اش در این سن کم احساس مادرانه او توانست راه زندگی مرا هموار کند و از طرفی هم عقده های سرکوب شده خانم دکتر کم کم التیام پیدا کند او میخواست با ساختن من به همه کسانیکه شاهد زندگیش از دور و نزدیک بودند بگوید که از قدرت مادر بودن به نهایت برخوردار است . الحق که با من مثل دخترش رفتار میکرد از هیچ راهنمائی و سخاوتمندی در حق من دریغ نمیکرد ضمن اینکه درس زندگی هم به من میداد . اینطور بگویم که از یک زمین بایر میخواست گلستانی به وجود بیاورد و این گلستان را برای به رخ کشیدن اطرافیان هرچه زیباتر به تماشا بگذارد . گاهی انسان در مسیری قرار میگیرد که حتی تصورش ته تنها برای خودش که برای هیچکس قابل درک نیست . من کجا و اینهمه نعمت کجا. مهمتر اینکه من قدر زحماتی که او برایم میکشید میدانستم و هرگز برخلاف میل او هیچ کاری نمیکردم . بقول معروف بی اجازه اش آب از کوزه خالی نمیکردم خلاصه اینکه من شده بودم یک تابلوی نقاشی که خانم میخواست بهترین تصویری را که در ذهنش سالها ساخته و پرداخته بود بکشد . بچه نداشتن او سبب سعادت من شده بود .و خلاصه اینکه من در حقیقت معیار توانائی خانم دکتر شده بودم. دختری روستائی بدون هیچ پشتوانه که اکنون در چنین برهه ای کسی پیدا شده که با تمام امکاناتش میخواهد دست او را بگیرد و از او یا بعبارتی از هیچ همه چیز بسازد .صبح آن روز خانم دکتر بعد از صرف صبحانه از من خواست بی هیچ کم کاست تمام زندگیم را دو باره و بدون هیچ رودربایستی برایش بازگو کنم شاید به نظر او این بازگوئی باعث میشد که اگر من در وهله اول برای جلب توجه او و محترم خانم حرفی زده ام اکنون این تفاوت معلوم شود . او زن بسیار هوشیاری بود بعدها فهمیدم که هیچ کاری را بی جهت نمیکند و برای هر عملی یک دلیل قانع کننده و درست دارد . بهر حال وقتی من زندگیم را دو باره بطور کامل داشتم برایش تعریف میکردم او آنچنان دقیق گوش میداد که احساس کردم میخواهد کلمه به کلمه حرفهای مرا در ذهنش حک کند . درحقیقت هم درست فکرکرده بودم رفتاراوطوری بود که من هیچ ترسی و واهمه ای ازآن زمانی که زندگیم راشروع کرده بودم وعقل برس شده بودم ازپدرومادروخواهروبرادرهایم ازاحساسم نسبت بزندگی درروستاو ازآرزوهائی به امیدهمان آرزوهابی آنکه بعواقب تصمیمم فکرکنم خودم رابه آب و آتش زده بودم برایش گفتم او اولین کسی بود که من بی هیچ تغییری در اتفاقاتی که برایم افتاده بودبرایش گفتم . برایش گفتم اودر حال حاضر تنها کسی است که دلم میخواهدکنارش باشم.اصلانمیدانم چه دروجودش بودکه بمن اطمینان میداد که اینگونه بی محابا با او سخن یگویم شاید آنقدر در همین مدت کوتاه مهربانانه وکاملامادرانه بامن رفتار کرده بود که من ناخود آگاه او را مثل مادرم میدیدم شایددرنهان دلم میخواست که اومادرم باشدازنگاهش وآرامشش حس کردم اوهم ازاین ارتباط راضی بودوخالی شدهازتمام حسهای سرکوب شده اش ومن که در آسمان پرواز میکردم
وقتی حرفهایم تمام شد . او حرفهائی به من زد که تا امروز فراموش نکرده ام . او گفت میخواهد مرا به تمام آرزوهایم برساند . گفت خوشحال است که با دختری در این سن و سال و اینگونه بلند پرواز آشنا شده وبه من دلگرمی داد که اگر هرچه او بگوید و بخواهد من مو به مو انجام دهم و به عبارتی خودم را به او بسپارم مرا بتمام آنچه که اکنون برایم خواب وخیالی بیش نیست خواهد رساند و واولین قدم آنکه با گرفتن معلمهای خصوصی درهای زندگی جدیدم را پایه گذاشت .فصل نوزدهممن از روستا بدون هیچ پشتوانه بیرون آمدم نه شناسنامه ای همراه داشتم و نه این شعور را داشتم که بی شناسنامه چه هویتی دارم . شاید در آن دیاری که من به دنیا آمده بودم مسئله نداشتن شناسنامه معضلی برای همه نبود . به راحتی از قران استفاده میشد سال تولدت را با خطوطی که فقط خودشان سر در میاوردند و یا به آخوند ده و اگر خیلی برایشان مهم بود سواد داری را پیدا میکردند وروز و سال تولد نوزاد را یادداشت میکردند این میشد شناسنامه خصوصا اگر دختر بود که بعد هم با شگردهای خودشان او را به خانه شوهر میفرستادند و او هم این قانون را قبول و پیروی میکرد. در حقیقت این یک زندگی نبود بلکه یک گذران بود .باری بود بر دوش کسی که به دنیا آمده و محکوم به ادامه است . خلاصه اینکه میشد گفت وجود انسانها در آن روستا اتفاقی بود که بی هیچ پیش بینی و برنامه خاصی به وقوع میپیوست نهایت اینکه تاوقتی خانم دکتر به من فهماند که بی شناسنامه نمیشود یک زندگی را پایه گذاری کرد و هویت انسانها در محاق است من هیچ درکی از این موضوع نداشتم و او با تمام توانش سعی کردی این مشکل را حل کند . او در شهر بزرگ شده بود تمام چم و خمهای شهر و شهری بودن را میدانست و این بخت بلند من بود که در چنین شرایطی قرار گرفته بودم خدا میداند که اگر کمک او نبود و نهایتا اگر این شرایط پیش نمی آمد سرانجام من به کجا میکشید . گاهی خداوند آنچنان به انسان لطف میکند که فقط یک معجزه میشود آن را تلقی کرد . و من به این معجزه رسیده بودم .خانم دکتر با اشناهائی که داشت با پارتی بازی برایم شناسنامه هم گرفت و اسم خودش را بعنوان مادر و اسم شوهر سابقش را بعنوان پدرم انتخاب کرد اسمم را از آمنه به ناهید تغییر داد و بعدها گفت چون اسم خودش زهره بود اسم مرا ناهید گذاشت .روزی که میخواست جریان درست شدن شناسنامه ام را به محترم خانم زن برادرش شرح دهد که چقدر مشکلات را پشت سر گذاشته تا موفق شده به این نتیجه برسد بیشتر به این نتیجه رسیدم که او یک فرشته است. این حرفی که اکنون میزنم از صدق دلم است . زهره خانم یا همان خانم دکتر تا لحظه ای که در کنارم حضور داشتم درست مثل مادری دلسوز بی هیچ کم و کاست از من مواظبت میکرد کوچکترین کوتاهی و قصوری در راه رسیدن من به آرزویم نکرد همیشه فکر میکردم واقعا خدا در حقش ظلم کرده زنی با اینهمه مهر مادری باید از این نعمت محروم باشد من آدم بی عاطفه ای نیستم هرچه در زندگی آرزو داشتم این زن برایم آنطورکه برای فرزندش میتوانست انجام دهد برایم آماده کردولی شرم دارم بگویم که هرگز مادرم را اینگونه دوست نداشتم .به من انگ بی چشم و روئی و ندانستن حق مادر نزنید . باید در شرایط من میبودید تا قضاوت میکردید . من اکنون هم که این حرف را میزنم از مادرم شرم نمیکنم . زیرا اوفقط بی آنکه از نظر عاطفی بخواهد طبق روال بی هیچ تفکری مرا به دنیا آورد . در حقیقت من به دنیا آمدم . درست است که این یک اتفاق خاص نیست که در مورد من افتاده باشد ولی در این وضعیتی که من بودم نیاز به مادری مثل زهره خانم را داشتم .مادرم در مدتی که در کنارش بودم هیچ احساس خاصی را به من نشان نمیداد انگار من تخته پاره ای بودم که در جوی یا رودی افتاده بودم و طبق قانونی که هیچکس از آن اطلاعی و یا دخالتی نداشت در گذار بودم حتی در مورد ازدواج من هم اوهیچ نظری خلاف نظر پدرم نداد . هرگز با من همدلی نکرد از من نپرسید که برای آینده ام آیا فکری دارم یا نه . یا لااقل به این ازدواج راضی هستم یا نه. او فقط کنار من بود مرا زائیده بود و ملزم بود که باشد او یک روند را درپیش داشت . مرا زائیده بود باید شوهر میداد و من میرفتم پی کار خودم حال دیگر این شانس و بخت و اقبالم بود. صد البته که او خاص نبود در کلافی گیر کرده بود که برای همه ی زنان دور و برش امری عادی به نظر میرسید . همه شان همین طور بودند . دست و پا بسته و برده وار به زندگیشان ادامه میدادند . من هرگز احساس نکردم که مادرم اصلا مرا میبیند . نادیده گرفته شدن شاید برای کسانیکه در آن وضع بودن مسئله ای ساده بود . عمری بود همه شان به این اوضاع به یک گذران فکر میکردند . برای منهم اگر مثل خواهرها و مادرم فکر میکردم هرگز این راه دشوار را انتخاب نمیکردم اما من انگار از دنیای دیگری به این روستا پرتاب شده بودم دست خودم هم نبود . تمام این مسائل تا اینجا برای من مثل یک خواب و خیال خوش بود و همانطور که اعتقاد پیدا کرده بودم دستی از غیب مرا همراهی میکرد به هر حال برعکس مادرم خانم دکترگویا خود را موظف به خوشبخت کردن من میدانست آنطور که فهمیده بودم او فکر میکرد خداوند به او لطف کرده که بجای ظلمی که طبیعت به او کرده مرا سرراهش قرار داده و شنیده بودم که بسیار هم از اینکه مرا دارد راضی و خشنود است و همین احساس او سعادت من بود و کمک خداوندی که در تمام این دوران حامی و پناهگاهم بود .با درست شدن شناسنامه انگار خانم دکتر خیالش جمع شده بود که میتواند برای من بیشتر دست و دلبازی کند و از من آن کسی را بسازد که سالها در خیالش آرزو داشت . در حقیقت من عروسکی بودم که خداوند به او لطف کرده بود .
یکسال گذشت با پشتکار خانم و خودم تصدیق ششمم را گرفتم یواش یواش و با راهنمائیهای مادر جدیدم میز خالی منشی اش را در درمانگاهش پر کردم در آن جا قبلا خانم دکتر تنها بود او هیچگاه برای خودش منشی انتخاب نکرده بود البته چرایش را آن روزها نمیدانستم . گفتم که اودکتر زنان و زایمان بود گاهی در جریان بودم که جراحیهای کوچکی را هم خودش انجام میداد که بعدها من در اتاق عمل هم به او کمک میکردم دقت و جسارت و هوشی که داشتم باعث شده بود که خانم بیشتر از آنچه فکر میکرد من پیشرفت کرده بودم .در مدت چهارسال دیپلمم راهم گرفتم در این زمان دیگر همه مرا دختر خانم دکتر میدانستند روز به روزازهمه نظرکاملا متفاوت شده بودم . اگرچه خودم هم متوجه این تفاوتها شده بودم ولی مطمئن بودم اگر کسی از دهمان مرا میدید حتی پدر و مادرم مرا نمیشناختند . کاملا شده بودم مثل دخترهای امروزی و همه ی اینها به لطف و محبت مادر دومم بستگی داشت . او آنچنان در تمام حرکات و رفتار و ظاهر من دقت نظر داشت که گاهی کار را به وسواس میرساند . هرگاه در من چیزی میدید که می پسندید بی آنکه پرده پوشی کند اظهار خوشحالی میکرد . میدیدم که از این تغییرات به محترم خانم هم بیشتر اوقات توضیح میداد و او هم که از خوش ذاتی مثل زهره خانم بود در این شادی با او شریک میشد و مرتبا اورا ترغیب میکرد که به این رفتار ببالد . او هم میگفت . زهره جان این لطف خداوند بوده . دیدی گفتم کارهای خدا بی حکمت نیست . ؟ تو کجا و ناهید کجا . این حرفها همیشه به من دلگرمی میداد احساس میکردم پشتم به کوه است هیچ مانعی سرراه من نبود . ضمنا این گفته ها مرا به این نتیجه میرساند که گویا با لطف خدا از همه جهت به خانم شبیه شده بوده ام خانم دکتر همیشه به اطرافیان نزدیکش میگفت من در ناهید خودم را میبینم او مرا خوشبخت کرده بود و من او را . او کاملا درست میگفت آنقدر ما دو نفربهم علاقمندشده بودیم که هرگزنمیتوانستیم درک کنیم که درچه شرایطی هستیم. اومادربودومن دخترش . همین احساس باعث شده بود که من هرگز ادی هم دراین مدت ازخانواده ام نکنم راستش دیگرآنقدر متفاوت شده بودم که شاید کسر شان خودم میدانستم که خودم را عضوی از آنها بدانم . من دختر یک خانم دکتر تهرانی با تخصصی بالا و شرایطی عالی بودم نه یک دختر عقب مانده و بیسواد و....روستائی . ضمن اینکه این برایم مسجل بودکه آنهاهم اگرمراببینندبا این حال وروزو تفاوتی که با خودشان وظاهرشان و طرزرفتارم و تفاوتهای بیش از اندازه ام مرا از خودشان نخواهند دانست وپرواضح است که منهم آنقدردراینمدت عوض شده بودم که گویادیگر آن روستاوتمام گذشته ام رافراموش کرده بودم . فصل بیستم
من آدمی شده بودم که آنهابهیچ شکل در این زمان دیگربرایشان قابل قبول نبودم وقتی چندین بار خانم دکتر از من سئوال کرد که آیا نمیخواهی به دیدنشان بروی؟ دلت برایشان تنگ نشده؟ گفتم نهو در جواب خانم که با تعجب پرسید . واقعا؟ میشه برام بگی چرا؟ در حالیکه این سئوال خانم را بارها و بارها از خودم کرده بودم با قاطعیت گفتم . اولا که احتمالا آنها خیال میکنند من همان شب در بیابانها طعمه حیوانات شدم این حرف را خیال بافی ندانید . برای اهالی ده ما این اتفاق بسیار امر عادیست بارها خودم شاهد بودم که پدر و مادرم در همین باره با هم صحبت میکردند و این وقایع اصلا در آنها باعث تاسف هم نمیشد چرا که میدانستند شبها در بیابانهای اطراف پر از گرک است . من دیده بودم که زمستانها برای حملات گرگها خانه های ما را حسابی چفت و بست میکنند و از این هم گذشته شاید هم اگربه نظر آنها جان سالم بدر برده باشم آنها دیگر با اعتقاداتی که دارند و درگیریهایشان با اقوام و هم ولایتیهایشان حاضر نخواهند بود دختری را که از خانه فرار کرده با هیچ منطقی قبو ل کنند من دیگر از نظرآنها مرده ام . حتی اگر واقعا نمرده باشم . این داستان که برایتان گفتم در آنجا تنها برای من رخ نداده . شنیده بودم چند تائی از دخترها به طرق مختلف از روستارفته بودند و خانواده آنها آرزو میکردند که یاخبر مرگ دختر بیاید وحتی وحشت آن را داشتند که کسی از آنها برایشان نام نشانی بیاورد . آن دختر مرگش برای آنها بیش از زندگیش برایشان آرزو بود حتی حاضر نبودند دیگرچشمشان به او بیفتند. باصطلاح خودشان آن دختر باعث ننگ خانواده بود. خانم در حالیکه معلوم بود مشتاقانه به حرفهای من گوش میدهد گفت . در میان آن دخترها کسی بود که آخر خوبی در شهر پیدا کرده باشد . احتمالا باعث بشود که وجودش برای خانواده ارزشمند باشد مثلا در شهر سواد دار شده باشد و یا شوهر خوبی پیدا کرده باشد و یا چه میدانم کار و بارش خوب شده باشد . بازه هم عکس العمل پدر و مادر و خانواده و اطرافیان همچنان است که گفتی؟ در جواب زهره خانم گفتم بله هرچند از نظر اجتماعی شخص برجسته ای هم شده باشند و یا با کسی درشهر ازدواج کرده باشند و سروسامانی هم گرفته باشند همینکه برچسب فرار به آنها نسبت داده میشد دیگر جایش در آن روستا نبود . بعضی از کسانی را سراغ داشتم که وقتی دختر فرار میکرد مردانی ازافراد خانواده انتخاب میشدند و کمر به پیدا کردن و کشتن آن دختر از ترس اینکه مبادا شناخته شوند میبستند . پس به محض اینکه دستشان به آن دختر میرسید او را سر به نیست میکردند . روی این حساب من روزیکه تصمیم به فرار گرفتم برای همیشه پرونده برگشتن به روستا را بسته بودم من حتی اگر مثل شما هم بشوم برای خانواده ام قابل قبول نیستم . حالا شما هم باور میکنید چرا من هرگز به رفتن به روستا فکر نکرده و نخواهم کرد . با خودم فکر میکنم هرچه بشود باید در همین جا بمانم . خانم که کاملا با حرفهای من قبول کرده بود پرسید خوب آخرش که چی ؟ گفتم من همه ی حسابهایم را کرده ام . من میخواهم خودم را از آن قشر جدا کنم و به این سعادتی که خداوند برایم آماده کرده فکرکنم.زندگی من با مادر خوانده ام که همان زهره خانم باشد آنقدر صمیمانه و بی هیچ غل و غش میکذشت که من حتی گذشت زمان را حس نمیکردم . روزها برایم در کنارش بودم شاید باورش سخت باشد که آنچنان در او غرق بودم که نا خود آگاه به طرز حرف زدنش غذا خوردنش راه رفتنش آنقدر دقیق میشدم که کم کم حس میکردم دارم میشودم خود خانم دکتر . این عشق من به او باعث شده بود که خودم را جزئی از او بدانم . عاشقش شده بودم . او هم از این احساس من گوئی مطلع بود. و لذت بردنش را حس میکردم از طرفی هوش و استعداد و علاقه ی من به او باعث شده بود که در کارهای مطب هم مثل خودش شوم . این علاقمندی دو طرفه به زندگی ما دو نفر روح داده بود .با سعی و کوشش که عاملش هیچ چیز جز جلب رضایت زهره نبود در امتحان کنکور شرکت کردم و با تدارکات و رفاهی که داشتم به راحتی موفق شدم و پر واضح است رشته ای که میخواستم انتخاب کنم همان رشته ی مادر خوانده ام بود . هیچگاه روزی را که در کنکور قبول شده بودم فراموش نمیکنم ( اجازه بدهید از این ببعد خانم دکتر زهره ی قیاسی را مادر خطاب کنم ) مادرم انگار به بزرگترین آرزویهایش رسیده بود . در جشن بزرگی که به این مناسبت برایم گرفت همه را از دور و نزدیک مهمان کرد .هرکه را میشناخت . در این رابطه هرچه از او خواستم که خودش را به زحمت نیندازد سعی بیهوده بود او میخواست به همه خصوصا به کساینکه برای او به خاط ربچه دار نشدن دل میسوزاندند نشان دهد که او هیچ کم و کاستی از یک مادر واقعی ندارد. او همیشه مرا ناهید جان صدا میکرد به قول همه که ما را میشناختند میگفتند خانم دکتر یک ناهید میگوید و هزارتا از بغلش در می آید . خدا را شکر که من لایق اینهمه محبت این زن بودم.هیچوقت غرورش را در این مهمانی فراموش نمیکنم . آنشب خانه اش را انگار چراغان کرده بودند . بهترین لباسی را که تا آن روز به تنش ندیده بودم به تن کرده بود برای من هم لباسی خریده بود که حس میکردم همه دارند به من حسادت میکنند . طوری مامان زهره برداشت میکرد که انگار من دکترایم را گرفته ام . صد البته در این میان بیشتر از همه مصی و محترم خانم لذت میبردند . آنها ناجی من بودند هرچه داشتم از آنها بود . مصی در میانه مهمانی خودش را به من رساند ودر حالیکه لبخند زیبائی به لب داشت مرا بوسید و گفت ناهید جان تو ما را رو سفید کردی خنده ی روی صورت مصی قند در دل من آب کرد . بعد در حالیکه مادرش را صدا میکرد گفت . مامان دیگه نونمون تو روغنه . یک خانم دکتر کم بود شد دو تا. خلاصه اینکه آنشب یک شب فراموش نشدنی در زندگی من بود.فصل بیست و یکم بخش دوم.....من در کنار مادرم ) من منظورم مامان زهره است) به طور عملی قبل از آنکه در دانشگاه پزشک زنان بشوم تقریبا یک نیمچه دکتر شده بودم . کم کم متوجه شدم که تمام عملهائی را که مادرم در یکی از تاتاقهای باصطلاح درمانگاه کوچکش میکند کمی مرموز است حالا دیگر در دانشگاه به رویم باز شده بود و زهره جان به چشم یک بچه به من نگاه نمیکرد خودم هم چشم و گوشم داشت باز و بازتر میشد و کم کم متوجه شدم که او کورتاژهای ناخواسته را انجام میدهد و بیشتر در آمدش هم از همین طریق است البته او هیچ کار غیر اخلاقی انجام نمیداد چندین عامل بود که اگر زنی شامل آنها میشد او این کار را برایشان میکرد او یک دکتر بسیار متبحر بود و در کار خودش تقریبا نظیر نداشت ضمن اینکه بسیار انسان دوست و مردمی بود بارها دیده بودم که همین کار را بدون اجرت هم برای کسانیکه مشکل اساسی داشتند انجام میداد و بیشتر اگر زنی پای جانش در زایمان وسط بود(پزشکان کاملا این حرف مرا تصدیق میکنند) و یا احتمال نواقصی در جنین بصورت ارثی و یا عللی که اینجا ذکرش را نمیشود کرد یا خانواده ای حاضر به بدنیا آوردن بچه به دلایلی که برای مامان قابل قبول بود این عمل را انجام میداد درست است که خانم دکتر با توجه به تمام این جوانب اینکار را میکرد ولی از نظر قانونی چه شرعی و چه عرفی این کار در نظر عده ای گناه محسوب میشد . برای همین او هرگز در مطبش جز خودش و بعد هم من کسی را استخدام نکرده بود کم کم با راهنمائیهای او منهم در اینکار وارد شدم بطوریکه مادرم میگفت نه تنهادست کمی از او ندارم بلکه حالا که او به میانسالی رسیده دست من که جوان هستم از دست او قدرت بیشتری دارد ولی هنوز مرا دارای آنچنان اطلاعاتی نمیدید که به تنهائی اقدام به این کار ها بکنم . هنوز کار گردان او بود . ولی کم کم بعلت اینکه من او را واقعا مادر خودم میدانستم که هنوز هم میدانم هیچ کار دور از نظر او را جایز نمیدیدم او خدای روی زمین من بود حالا سالها بود که ما دو نفر باهم زندگی میکردیم لحظه ای از هم جدا نبودیم گاهی میگفت ناهید من ترا میخواهم گردنبند کنم و به گردنم بیاویزم . از اینکه گاهی فکرهای ناجور به مخیله ام خطور میکند و احساس میکنم شاید روزی تو بخواهی به هر علتی از من جدا شوی حتی فکرش هم مرا عذاب میدهد و تنم میلرزد. من این حرف مامان را کاملا درک میکردم چون خودم از او بیشتر به این مسئله گاهی فکر میکردم و راستش همان احساس را داشتم . اگر بخواهیم درست فکر کنیم نیاز من به او در قیاس نیاز او به من مثل فاصله ی زمین به آسمان بود . من در حقیقت بدون او هیچ بودم . اگرچه در آن زمان به مرحله ای رسیده بودم که از نظر مادی و شرایط احتماعی میتوانستم روی پای خودم باشم ولی او تمام وجود من بود . نفس کشیدن بدون حضور مامان زهره برای من حکم مرگ را داشت من او را نه تنها مادر واقعی خودم میدانستم بلکه او ناجی من بود . معلوم نبود اگر مهربانیها و دلسوزیهای او مثل یک مادر واقعی برای من نبود الان در چه شرایطی بودم . میبایست تا زنده هستم و نفس میکشم وجودم را مدیون او هستم . صد البته من در تمام شرایط به مامان زهره نشان داده بودم که چطور وابسته به او هستم و الحق که او هم بی هیچ تظاهری آنچه را که در دل داشت به من میگفت و احساساتش را بروز میداد . چه شبها که در باره مسائل گوناگون با هم صحبت میکردیم خصوصا حالا که کمی هم از حرفهای او برایم کاملا قابل درک بود . خانم دکتر میگفت ناهید تو در حال حاضر تنها کسی هستی که من میتوانم با او درد دل کنم . با هم به سینما میرفتیم . یکی از سرگرمیهایمان این بود که به اطفال بی بضاعت در شرایط گوناگون کمک میکردیم . مدارسی بود که او در آنجا کاملا چهره شناخته شده ای از نظر کمک مالی بود . همه کارکنان این مدارس او را دوست داشتند چه بسا که گره های لاینحل با دستهای توانای او حل میشد . در همین راه هم برای من راهنمای خوبی بود . به هرحال روزهای خوش و پر باری را باهم بودیم . هنوز هم در خاطرم آن روزها عزیز است .خاطرات آن روزها تمام زندگی من است . همین نزدیکیها باعث شده بود که رابطه ما وصف نشدنی باشد به جرات میتوانم ادعا کنم که علاقه او به من کاملا دوطرفه بود منهم عاشق او بودم راستش در همان زمان وقتی احساس میکردم همه مرا دختر او میدانند بخود می بالیدم بهترین ماشین و بهترین لباسها و هرچه که تصورش را بتوان کرد از بهترینهایش را مامان زهره دراختیار من میگذاشت . هرچه میخواستم اگر صلاح میدانست که اغلب هم با هم توافق داشتیم برایم فراهم میکرد من هرگز آن لحظه که میخواستم از خانواده ام برای همیشه جدا شوم خوابِ چنین خوشبختی را نمیدیدم در بین فامیل مادرم خاص بودم به گوشم شنیدم که میگفتند دو تائی شانس آورده اند هم زهره و هم ناهید. ولی از آنجا که هیچوقت خوشیهای زندگی پایدار نیست برای منهم این زندگی خیلی دوام نیاورد . و خوابهای شیرینی را که برای آینده ام زیر سایه مامان زهره دیده بودم مانند سنگی که در یک آب آرام فرو می آید و باعث میشود سطح آرام آب با موجهای فراوان بهم بر یزد زندگی منهم دچار چنین وضعی شد . مامان زهره با آنکه سن سالش از مرز چهل سالگی مدتها بود که گذشته بود ولی زنی بسیار شیک و بنا به شغلش و اوضاع خوب اقتصادیش بسیار امروزی بود . صورتش خیلی زیبا نبود ولی خصوصیات برجسته ای که داشت از او یک زن بسیار با شخصیت ساخته بود که صد البته من به این زن بعنوان مادر افتخار میکردم . تازه سال دوم دانشگاه بودم و هنوز وابسته ی کامل به مامان زهره . ولی در همین اوان بود که احساس میکردم مامان زهره انگار تغییری در رفتارش پیش آمده نه در ارتباط با من بلکه در آمد و رفتهایش و خصوصا در طرز آرایش و لباس پوشیدنش و آنکه بیشتر از همه توجه مرا جلب میکرد یکی این بود که احساس میکردم در او شوق و ذوق جدیدی که من در او سراغ نداشتم پیدا شده بیش از اندازه به خودش میرسید ضمن اینکه مدتی بود که شبها بی آنکه به من اطلاع دهد کمی دیر می آمد او میدانست که من در نبودش چقدر دلواپس هستم برای همین سعی میکرد مرا در رفت و آمدهایش بی خبر نگذارد ولی در این روزها اغلب من تنها بودم دلم میخواست از او بپرسم که چه اتفاقی افتاده ولی هرگز مامان زهره به من این اجاره را نداده بود که جرات کنم در کارهای خصوصی اش دخالت کنم و یا سئوالی در ارتباط با مسائلی که خودش مطرح نکرده از او بکنم دل توی دلم نبود بیشتر وقتها هم شام خورده به خانه می آمد انگار داشت جوانیش را از سر میگرفت .. مامان زهره از زندگی سابقش به قول اطرافیان که به گوش من رسیده بود خیری ندیده بود. ضمن اینکه من دلم میخواست از زندگیش گذشته اش چیزی بدانم و سر در بیاورم ولی او طوری با من رفتار میکرد که من حتی فکر اینکه در این موارد از او سئوالی بکنم به ذهنم خطور نمیکرد . اما بالاخره از گوشه و کنار شنیده بودم که شوهر او هرچند مرد متشخص و خانواده داری بود ولی بعلت اینکه تفاوت سنی او با مامان تقریبا زیاد بود اولا او را درک نمیکرده و بعد هم چون اغلب سالهای عمرش رادرخارج ازکشورگذرانده بودو مام تحصیلاتش رادراروپاو مریکاکرده بودکمی هم رفتارش بامامان زهره ازسرکبروغرور بود که بعدهم چون نتوانستندبچه دارشوندازهم جداشده بودند.این راهم فهمیده بودم که مامان او را بسیار دوست میداشت و این جدائی لطمه بزرگی به روح او زده بود. ولی این روزها انگاراز آن پیشینه رنج آور خبری نبود . زمانی طول نکشید که ماجرا روشد . و این ماجرا تمام زندگی مرا به باد فنا داد .
فصل بیست و دوممامان صبحها به بیمارستان میرفت . و عصرها هم مطب را اداره میکرد بیشتر در آمد مامان زهره از مطب بود ولی نباید منکر شد که اغلب بیمارانش از بیمارستان به مطب معرفی میشدند . زیرا یکی از کارهای مامان زهره کورتاژ بود که صد البته عملی خلاف قانون به حساب می آمد حتی اگر جان مادر در خطر مرگ بود . ولی مامان که خودش بچه نداشت من حس میکنم این کار را با رضا و رغبت بیشتری نسبت به همکارانش انجام میداد . نه اینکه قصد بدی داشته باشد من فکر میکنم در این کاری که انجام میداد خود آگاه و یا ناخود آگاه مسائلی نهفته بود . شاید یکی از این درگیریهایش این بود که او احساس مادرانه نداشت . البته این را بگویم که زنی بسیار حساس و دلسوز بود درتمام مدتی که من با او بودم هرگز ندیدم که به بچه ها کم محبت باشد ولی وقتی پای بچه ای در میان بود که او احساس میکرد این یک انسان است که میخواهد به این دنیا قدم بگذارد با شرایطی که در مادر و خانواده میدید آینده این بچه اسف بار بود . شاید بگوئیم مگر او خدا بود که در باره به دنیا آمدن انسانی تصمیم بگیرد ولی من که به او و افکارش آشنائی داشتم میدانستم که کاملا از روی عقل و منطق خودش صلاح میدید . صد البته اگر مادری از نظر پزشکی هر ایرادی داشت ولی او حس میکرد وظیفه دار است که مادر و فرزند را نجات دهد از هیچ کوشش مادی و معنوی دریغ نمیکرد . اینها را من برای احساسی که به مامان زهره داشتم نمیگویم . اکنون فقط و فقط نظر من نوشتن واقعیات است . مامان سالهاست که فوت کرده ولی من به خود وظیفه میدانم که حقی از او در این نوشتارها تضییع نشود . یکی از مواردی که شاهد کارش بود این بود ، بیشتر زنهائی که بچه آوردن زندگیشان را به مخاطره می انداخت و یا بیمار و فقیر و خلاصه علتی که میتوانست او را راضی کند در میان بود دست به این کار میزد . مامان زهره از تمام کسانیکه به او برای سقط جنین مراجعه میکردند بیوگرافی کامل زندگیشان را میپرسید و اگر تشخیص میداد که این بچه اگر هم به دنیا بیاید فرد مثمر ثمری برای خودش و اجتماع نخواهد بود و یا زندگی مادرش را هم دستخوش ناملایمات میکند و یا کسانیکه بیماریهای ژنتیکی داشتند و مامان با اطلاعاتی که داشت میدانست حتما این بچه سالم به دنیا نخواهد امد دست به این کار میزد . او همیشه بعد از این عمل احساس خوبی داشت میگفت خیال کسی را راحت کردم که واقعا زندگیش با این زایمان سیاه میشد . در این راستا مامان زهره در حقیقت اگر میتوانست خاطراتش را در این راستا بنویسد فکر میکنم یک کتاب باندازه ی مثنوی میشد. خوب بگذریم میخواستم اتفاقی راکه زندگی مرا دگرگون کرد را برایتان شرح دهم .
مامان زهره مدتی بود که از دکتر بسیار خوش تیپ و باکلاسی مرتبابرای من حرف میزد البته فقط بعنوان یک همکار جدید از او نام میبرد مدتی طول نکشید که آقای دکتر معنوی به خانه مان زنگ میزد و کم کم احساس کردم این تماسها خیلی بی ربط به عوض شدن رفتار اینروزهای مامان زهره نیست . و ضمن اینکه صحبتهای مامان زهره هم تلفنی با او طولانی و طولانی تر میشد و هم سعی میکرد دور از چشم من و در اتاق خودش با او صحبت کند من حسابی متوجه شدم که زیر کاسه نیم کاسه ای هست ولی برایم خیلی مهم نبود زیرا فکر میکردم اگر مامان ازدواج هم بکند زندگی من خیلی فرق نخواهد کرد . من جای پای خودم را حسابی محکم میدیدم غافل از اینکه این اتفاق نه آن بود که من خیال میکردم .
طولی نکشید که آقای دکتر معنوی که مردی بسیار شیک و خوش تیپ بود پایش به خانه ما باز شد و از طرزبرخوردش که خیلی هم به دل من ننشست فهمیدم که ماجرای مرا از سیر تا پیاز میداند ولی هنوز برای من مهم او و تصوراتش نبود. از نظر من او یک تازه واردی بود که نمیتوانست حضورش برای من ایجاد مشکل کند . برای همین هم بودنش را خیلی جدی نگرفتم و سعی کردم طبق رضایت مامان زهره تا جائیکه میشد کاری نکنم که مامان بخاطر من به درد سر بیفتد . دکتر معنوی یک بیگانه بود و بهتر بود من به خودم فرصت بدهم تا با آشنائی به خصوصیات اخلاقیش با او رفتار کنم . برای همین سعی کردم حفظ فاصله را بکنم و مواقعی که دکتر به منزل ما میاید آنها را تنها بگذارم . کم کم امد و رفت دکتر بیشتر و بیشتر میشد . راستش داشت دلم به هول و ولا می افتاد احساس میکردم دارد جای مرا میگیرد . این امر کاملا مشهود بود . اغلب سعی میکردم حتی مواقعی که دکتر هست جلویش آفتابی نشوم این رفتار مرا مامان کاملا متوجه شده بود . یکی دو بار هم از من پرسید تو از دکتر خوشت نمی آید ؟ گفتم نه مامان من فکر میکنم او از من خوشش نمی آید . ضمنا دلم میخواهد اگر حضورش شما را شاد میکند این حق شماست که از این فرصت استفاده کنید . اگر خودتان صلاح میدانید آینده را به خاطر من از دست ندهید . من آرزویم سعادت شماست . خلاصه در نبود دکتر و در زمان فراغت من و مامان اغلب حرفهایمان در باره دکتر معنوی بود . در تمام این اوقات من حس میکرد وقتی حرف دکتر را میزنیم مامان خیلی روحش آرامش دارد . لذت میبرد از اینکه از او حرف میزنیم . گاهی که حوصله داشت از توجهاتی که دکتر به او میکرد برایم درد دل میکرد انگار دو تا دوست در سن شانزده هفده ساله بودیم . مامان این دخترهای جوان از عشقی که احساس میکرد دکتر به او دارد برای من با آب و تاب صحبت میکرد . هرچند من در پشت حرفهای او دلم در تب و تاب بود . بعضی اوقات کمی هم لجم میگرفت . من دررفتار دکتر چاپلوسی و کمی هم زرنگی را حس میکردم ولی راستش به خودم می قبولاندم که دارم به او حسادت میکنم او مهره ای بود که در زندگی مامان جایش خالی مانده بود و بدبختانه آنقدر بزرگوار وپاک طینت بود که این مورد را از دکتر معنوی نمی پوشاند . بقول معروف دست رو بازی میکرد . در حالیکه من نمیدانستم آقای دکتر آیا آن فردی هست که بشود با اینهمه صداقت با او رفتار کرد؟ به هر حال مامان دیگر به مرحله ای رسیده بود که میشد گفت حسابی در چنگال عشق دکتر معنوی افتاده بود تارهائی که دکتر تنیده بود مامان را کاملا مسخ کرده بود. شاید اگر من دختر واقعی مامان بودم میتوانستم کمی او را از این حالت وهم و رویا بیرون بیاورم ولی به دو علت نمیتوانستم اولا به خودم حق نمیدادم و ثانیا فکر میکردم اگر حرفی بزنم شاید مامان به مذاقش خوش نیاید و من بیشتر از آنکه به او در شناخت دکتر کمک کنم یا او را مایوس کنم و بعدها پشیمانی بار بیاید و یا او بفهمد که من در خفا به دکتر حسادت میکنم و حالا که موقعیت خودم را در خطر میبینم دارم نفرت پراکنی میکنم . چند بار هم مامان در لابلای حرفهایش به من فهماند که حضور دکتر در زندگی او لطمه ای به من نمیزند . ولی گویا او هم گول خورده بود . حرفهای مامان شاید برای لحظاتی مرا آرام میکرد ولی هر بار که دکتر به خانه ما میامد من بیشتر و بیشتر احساس میکردم که از او دور و دورتر میشوم . دکتر اصلا آدم مهربانی بهه نظر نمیرسید . هرچند بسیار مبادی آداب و مودب بود ولی ادب با مهربانی فرسنگها فاصله دارد . من در زندگی کوتاهم با آنهمه معضلاتی که دیده بودم دیگر گول نمیخوردم . بعضی اوقات در خلوت خودم آرزو میکردم کاش پایش به این خانه باز نمیشد . دلم اول برای خودم و گاهی هم ناخود آگاه برای مامان و آنهمه انسانیت و صمیمتش میسوخت . حس میکردم در قماری شرکت کرده که جز باخت راهی ندارد . با این افکار همیشه در آخر چون چاره ای نداشتم خودم را به دست تقدیر میسپردم من بسیار مواقع عادت کرده بودم که اینکار را بکنم . تا اینجا هیچ ضرری نکرده بود . ولی گویا این بار با دفعات قبل متفاوت بود .فصل بیست و سوم
دو سه ماه بیشتر طول نکشید که بساط عروسی مامان با آقای دکتر سرگرفت و یکی از قرارهائی که داشتند این بود که مامان برای همیشه با آقا دکتر به امریکا بروند چون دکتر معنوی تمام زندگی و کار اساسیش در آنجا بود او بعلت بیماری مادرش به ایران آمده بود و چون در بیمارستانی که مامان هم پزشک آنجا بود بستری بود باب آشنائیشان باز شده بود مادر دکتر هشت ماه بیماریش طول کشید و در اینمدت رشته دوستی و عشق مامان و دکتر حسابی پا گرفت و بعد از مرگ مادر دکتر او مامان را راضی کرد که باهم ازدواج کنند . این را هم بگویم که مامان در تمام مدتی که من با او آشنا شده بودم تا حالا که مثل یک روح در دو بدن شده بودیم خصوصا از طرف من ، همیشه در گفتگوها و درد دلهائی که با هم داشتیم من کاملا متوجه شده بودم که مامان یک احساس تنهائی عمیقی را در خود مثل عقده دارد گاهی دراین نشستنها اشاره میکرد که ناهید تو هم بالاخره جفت خودت را پیدا میکنی این یک امر بدیهی است و میروی دنبال زندگیت و آنوقت است که من دیگر هیچ کسی را ندارم . صد البته که من در جواب مامان میگفتم تا زنده هستم جز شما هیچ کس وارد زندگی من نخواهد شد. ولی مامان میگفت او آرزو دارد که من ازدواج کنم و بچه دار شوم و آنوقت او میتواند احساس کند که نوه دار شده . خلاصه اینکه این بحثها و مجادله ها بیشتر اوقات پایه و مایه گفتگوهای ما بود . و در آخر هم با حساب اینکه آینده را کسی ندیده دلمان را به همان ساعتها که با هم بودیم خوش میکردیم . گاهی اوقات با مامان یا سینما میرفتیم و یا به خانه اقوام که تعدادشان از انگشتان یک دست هم تجاوز نمیکرد چون مامان خیلی ها را قبول نداشت و بسیار ار ارتباطاتش محتاط بود و من میدیدم که اطرافیانش هم خیلی تمایل ندارند که با ما مراوده داشته باشند بعضی اوقات هم با هم به کافی شاپ و یا رستوران میرفتیم . در تمام این زمانها من به خوبی احساس میکردم که مامان دور و بر را زیر نظر دارد که ببیند در اطراف من چه میگذرد . چون تازگیها می شنیدم که کسانی از زیبائی من کم و بیش پیش مامان و خودم صحبت میکنند . گو اینکه من خیلی زیبا نبودم ولی خوب با ظاهری که خانم دکتر با وسواس و سلیقه خوبش برای من درست کرده بود و اوضاع خوب مادی که داشتیم من حس میکردم در لفافه گاهی به مامان برای من پیشنهادهائی میشد که نه او و نه من مایل به ادامه صحبتها نبودیم . یکی دو بار هم که از من سئوال کرد . راستی ناهید هیچ به آینده و زندگی مشترکت فکر کرده ای واقعا و از صمیم قلبم گفتم که من هرگز بدون او بودن را نمیتوانم در ذهنم ترسیم کنم . خلاصه آنکه روزهای خوب من و مامان زهره مثل برق و باد گذشت . یاد آن آیام هنوز هم مرا هوائی میکند . کاش هرگز پایانی نداشت . آری روزها سپری شد و آینده ای را که مامان برای من فکر میکرد درست برعکس شد . چون او بود که داشت از من جدا میشد و نه من .وقتی به آن روزها فکر میکنم قلبم مال امال از درد میشود . ورود دکتر معنوی به زندگی من مثل این بود که ابری سیاه روی خورشید را بپوشاند در زمان بسیار کوتاهی آنچه که نباید اتفاق بیفتد افتاد . عشق دکتر معنوی به سرعت در ذهن و روح مامان ریشه دوانید . من داشتم ازغصه دق میکردم . گاهی که مامان جسته گریخته میخواست به من دلداری بدهد دلم میخواست فریاد بزنم . دلم میخواست مامان رو بردارم و از این شهر و حتی از این دنیا او را با خودم ببرم من جز او کسی را نداشتم او تمام زندگی و هستی من بود . من او را باتمام زندگی و خانواده ام عوض کرده بودم او از هر مادری برای من مهربانتر بود . راستش کلمه ای پیدا نمیکنم که بگویم او را چقدر دوست داشتم . شبها که مامان با دکتر بیرون از خانه شام میخوردند و آخر شب دکتر او را بخانه میاورد من دلم نمیخواست مامان را ببینم احساس میکردم بوی او را میدهد حالم بهم میخورد در زندگی دشمنی مثل دکتر معنوی نداشتم . درست نقطه مقابل عشق من به مامان زهره بود. راستش حس میکردم او هم از من دل خوشی ندارد . درست گفته اند که دل به دل راه دارد . نگاهش به من سرد و بی تفاوت بود . او مرا در خودم میشکست در حالیکه در این زمان من داشتم برای خودم کسی میشدم چند قدم بیشتر به دکتر شدنم نمانده بود . برای خودم ارزش و اعتباری کسب کرده بودم دیگر من آن آمنه دهاتی بیسواد پشت کوهی نبودم . تمام این داشته هایم انگار در چشم دکتر هیچ بود . به هر حال او دشمن من و رقیب من بود . مامان با آشنائی به خصوصیات من کاملا احساس مرا فهمیده بود ولی اصلا به روی خودش نمی آورد فقط گاه گاهی دکتر را وادار میکرد به مناسبتهائی برای من کادو بخرد و یا مرا وادار میکرد که وقتی دکتر منزل ماست از او پذیرائی بکنم و برایش از اتفاقاتی که در دانشگاه برایم می افتاد صحبت کنم . او تمام تلاشش را میکرد که روابط را بخوبی اداره کند . ولی هرگز موفق نشد که نشد. او خدای من بود و عشق دکتر . یکی دو ماهی که راستش درست به یادم نیست چند ماه شد که بعد ازفوت مادر دکتر آن اتفاق شوم افتاد و مامان زهره و دکتر معنوی تصمیمشان برای رفتن به آمریکا عملی شد. من میدانستم که در این سفرمن مهره ی سوخته بودم زمانی طول نکشید که مامان تمام املاکی را که داشت و زندگیش را فروخت . البته خودش میگفت دلم میخواهد ترا با خودم ببرم ولی دکتر رضایت نمیدهد. راستش اگر دکتر هم رضایت میداد من نمیرفتم . حد اقل این را میدانستم که در چه شرایطی هستم . و به قولی . نمی باید پایم را از گلیمم درازتر کنم . مگر من که بودم . صد درصد تمام زندگی مرا مامان برای دکتر گفته بود . با آن گذشته با همین جا هم مرغ سعادت بر سرم پرواز کرده بود .به هر حال مامان سعی میکرد این دم آخر از خودش خاطرات قشنگی برای من بگذارد که موفق هم بود و درهر فرصتی که پیش میامد به من دلداری میداد . گاهی میخندید و میگفت ناهید قرار بود تو مرا ترک کنی . کار خدا را ببین که من دارم ترا ترک میکنم ولی میدانی که من ترا مثل بچه ی خودم دوست دارم تو اگر فرزند خودم هم بودیم در این سفر ترا نمیردم چون راستش نمیدانم با چه شرایطی مواجهه میشوم در اینجا من میدانم تو در چه محیطی داری زندگی میکنی و به نیازهای تو واقفم میترسم ترا همراه خودم ببرم و نتوانم آنطور که باید و شاید به تو برسم . وقتی الان فکرش را میکنم میبینم که کاملا درست میگفت . من داشتم درس میخواندم نمیشد که دررا ول کنم و به دنیائی بروم که معلوم نبود در چه مسیری می افتادم . خلاصه او به من قول داد هیچ چیز برایم کم و کسر نگذارد و اینکار را هم کرد او یک آپارتمان کوچک برایم خرید و وسائل اولیه اش را هم داد و مقداری پول که برای گذرانم کافی بود و بعد گفت دو سه سال دیگر خودت در آمد در آر میشوی و دیگر نیازی به کسی نخواهی داشت . و دلخوشی دیگری هم به من داد . او گفت سعی میکند وقتی خودش در امریکا مستقر شد و در حقیقت توانست تصمیم بگیرد ضمنا منهم درسم تمام شد دکتر را راضی خواهد کرد که مرا پیش خودش ببرد . او به من گفت که تو را هرگز تنها نخواهم گذاشت تو واقعا دختر من هستی ولی باید روی پای خودت باشی وقتی ترا به آنجا خواهم آورد که نیازی تقریبا به من نداشته باشی. من مامان زهره را خوب میشناختم میدانستم که این حرفها را از صمیم دل میزند او خودش همیشه این عقیده را داشت که یک زن باید مستقل زندگی کند و اکنون این حرفهایش برایم موعظه نبود . من میدیدم در همان لحظات که اینگونه به من داشت دلداری میداد بغض گلویش را گرفته بود . روزهای بد و سخت و غم آلودی بود البته برای من چون مامان داشت وارد دنیائی میشد که یک عمر آرزویش را داشت دکتر واقعا او را دوست داشت . اخلاق و خصوصیات مامان آنقدر شایسته و در خور احترام بود که دکتر را مرید خودش کرده بود . میدیدم که دکتر برای کوچکترین تصمیماتی را که میخواست بگیرد تا از زهره جان بقول خودش اجازه نمیگرفت انجام نمیداد ضمن اینکه او هم از وضع اقتصادی بسیار خوبی بر خوردار بود . من عشقی را که در ارتباط مامان با دکتر دیده بودم برایم بیسابقه بود . بعد از این ماجرا همیشه آرزو میکردم اگر روزی خواستم زندگی کنم سعی کنم هرگز بدون عشق زنگیم را با مردی پایه گذاری نکنم . ولی بعید میدانستم که اینقدر سعادتمند بشوم . نه لیاقتش را داشتم و نه شرایط مامان زهره را .روزهای به ظاهر خوب سپری شد . و آن زمان که هرگز نمیخواستم اتفاق بیفتد زندگی مرا دچار زلزله کرد .فصل بیست و چهارم
اینکه من و مامان زهره چطور از هم جدا شدیم خود داستانی غم انگیز است . آلبته آنقدر که به من لطمه خورد به او نخورد او به دنبال زندگی جدید و عشقش میرفت حق هم داشت یک شکست را تجربه کرده بود و تا کی میتوانست به این تنهائی دل ببندد منهم به هر حال چندسالی دیگر خودم بالطبع به دنبال زندگیم میرفتم و او باز تنها میشد من از اینکه وجودم باعث نشده که او به خاطر من از این موقعیت بگذرد خیلی خوشحال بودم یکی دو بار مامان زهره در حالیکه سر مرا به سینه چسبانده بود گفت ناهید من خیلی به تو وابسته ودلبسته بودم و هستم دلم نمیخواست ترا رها کنم الان هم به تو قول میدهم که اولا نگذارم هیچ مشکلی در اینجا از هیچ نظر داشته باشی . خصوصا درمورد کار و موقعیت شعلی آینده ات لازم به گفتن نیست خودت میدانی که من و تو در تمام این مدت با هم مثل یک مادر و دختر مهربان بودیم با وجود تو بود که من هم تنهائیهایم راجبران کردم و هم مزه مادر بودن را چشیدم . اینها چیزی بود که اگر تو نبودی یکی از بزرگترین کاستیهای زندگی من بود . از این مسئله که بگذریم من در اینجا بغیر از تو فامیل و وابسته دارم . ریشه ام را که نمیتوانم با خودم ببرم یا از عزیزانم برای همیشه چشم بپوشم از همه اینها گذشته با تمام سعی و تلاشی که کردم باز هم مستقلاتی دارم که مجبورم از آنها حفاظت کنم . پس مجبورم فکر این کارها را از هم اکنون بکنم با دکتر هم اتمام و حجت کرده ام او هم رضایت کامل دارد . بهر حال من مدت به مدت به ایران خواهم آمدنه تنها به تو سر میزنم بلکه تلافی این دوری را هم در میاورم و در حالیکه با لبخندش دلم را به دست میاورد گفت ولی دلم میخواهد به من حق بدهی که در حال حاضر خودم هم نمیدانم با چه شرایطی روبرو خواهم شد . من ترا مثل دختر واقعی ام دوست دارم میترسم ترا ببرم و در نهایت وضعی به وجود آید که از اینجا رانده ودر آنجادرمانده شوی ضمن اینکه دکتر با دلایلی که برایم آورد مرا متقاعد کرد که بردن توو نگهداریت در آنجا برایمان در حال حاضر امکان ندارد . صد البته تو در همین جا هم آینده ی خوبی داری من خیالم جمع است دکتر هم همین عقیده را دارد .من در حالیکه سعی میکردم تمام دلایل مامان زهره را قبول کنم ولی ندائی درونی به من میگفت که اگر من واقعا دختر او بودم بردنم نمیتوانست اشکالی پیش بیاورد ولی در حال حاضر تا همین اندازه هم مدیون لطف و مهربانیش بودم . گو اینکه دکتر معنوی را در گرفتن این تصمیم دخیل میدانستم . او از عشق من به مامان خیلی راضی نبود راستش نمیدانم چرا من او شاید به یکدیگر مثل رقیب نگاه میکردیم و در این بازی او بود که برنده میشد . بالاخره در حالیکه سعی میکردم با حرفهایم خیال مامان را راحت کنم و کاری کنم که او بهیچ عنوان مکدر نشود گفتم من خیلی خوشحالم که شما خوشبخت شدید و اصلا راضی نبوددم به خاطر من زندگیتان را خراب کنید الان هم شرایطی که شما برا ی من به وجود آورده اید به سر من زیاد است من قدر محبت شما را میدانم تا عمر هم دارم فراموشتان نمیکنم ضمن اینکه اگر منهم جای شما بودم هیمن کار را میکردم ضمناشما راهی را پیش پای من گذاشتید که خوابش را هم نمیدیدم از این ببعد هم این خودم هستم که باید روی پایم بایستم امیدوارم هروقت امدید و مرا دیدید از اینکه به من پناه دادید راضی باشید .من از محبت شما به خودم بسیار مطمئن هستم میدانم خوشبختی من چقدر برای شما ارزش دارد برای همین سعی میکنم وقتی با سلامتی به ایران آمدید از اینکه مرا پناه دادید پشیمان نشوید . راستش همه ی این حرفهاجای دلتنگی مرانمیگیردولی خوب اگرخوب فکرکنیم این وضع پیش آمده برای شما و آقای دکتر یک فرصت عالیست . خدارا شکرکه من شاهداین خوشبختی هستم.فکر اینکه مادری مثل شمابالای سرم بودومراازهیچ باینجارساندهمیشه باعث رضایت من از خداوند است .آری حرفها و دلایل همه درست بود . هم از طرف مامان زهره و هم از زبان من . بله از زبان من چون دل من با زبانم یکی نبود . دنیایم داشت زیر و رو میشد درست در زمانی که بیشتر به حضور مامان نیاز داشتم من هنوز درسم تمام نشده بود . و به قولی غنچه ای بودم که شروع باز شدنش بود. ولی با تمام این حرفهانمیشدکاری کرد . باید رضا به رضای خدا میبودم هرچند در دلم خون گریه میکردم و واقعا احساس میکردم زیر پایم سست شده و انگار دربین زمین و هوا معلق بودم ولی با جراتی که در خودم سراغ داشتم میدانستم که میتوانم گلیمم را از آب بیرن بکشم تا اینکه لحظه ی خداحافظی رسید . مامان زهره با اقا دکتر رفت و منم به آپارتمان کوچکم و تنهائیم نقل مکان کردم . تافصل جدید زندگیم را روی پای خودم شروع کنم شروع دو باره . انگار زندگیم بار دیگر داشت دردنیای دیگری پا میگرفت .با خودم شرط کردم که رشته های مامان زهره راپنبه نکنم واین بارهم ازاین امتحان سرافرازبیرون بیایمفصلی دیگر از زندگیم
این زمان در چشم اطرافیانم دختری بودم که به داشتن شانس و اقبال به جائی که حتی استحقاق آن را نداشتم رسیده بودم هنوز با پشتیبانی مامان زهره و دست و دلبازیش و لطف خداوند که مرا از هوش بالائی بهره داده بود و تقریبا آنچنان با سرعت پله های رشد و فراگیری را پیموده بودم و با آنکه زمانهای تلف شده زیادی تا این جا در زندگی داشتم اکنون درست در همان مقطع سنی بودم که زمان عقب ماندگی هایم جبران شده بود این را از آن جهت یاد آوری کردم که بگویم حدود سنی بیست ساله بودم که مامان مرا به خودم وا گذاشت . او تاکید کرد که با توجه به توانائیهایم مطمئن هست که دیگر نیازی به حضورش ندارم . البته درست بود که من میتوانستم خودم را به خوبی اداره کنم ولی از نظر روحی بسیار شکننده بودم و با رفتن مامان زهره بیشتر از زمانی که خانواده ام را ترک کرده بودم احساس تنهائی و وحشت از آینده ام را داشتم ولی بهر حال چاره ای نبود میبایست به زندگی ادامه داد . خانه ای که مامان برایم خریده بود بسیار کوچک بود تنها حسنی که داشت این بود که در طبقه اول بود و این برای کاری که من بعدا در نظر گرفتم مناسب بود همانطور که قبلا هم گفتم من در کارهای جنبی مامان کاملا وارد شده بودم و حالا تقریبا بدون کک کسی میتوانستم به کار او در کنار درس خواندنم ادامه دهم درست است با پیش بینی مامان زهره من می باید زندگی تقریبا راحتی داشته باشم ولی من دختر بلند پروازی بودم ویاد گرفته بودم از تمام امکانات و داشته هایم استفاده کنم من به این حد پیشرفت هرگز قانع نبودم برای دختری با این خصوصیات داشتهایم کافی نبود . پس بهتر دیدم کار مامان را درکنار درس خواندن ادامه دهم .فصل بیست و پنجم
دیده بودم و میدانستم که این راه هرچند از نظر دینی و از نظر عرف قابل قبول نیست ولی به خودم دلداری میدادم که در این مسیر سعی میکنم حد اقل از شرع و عرف تا حد ممکن تبعیت کنم . تجربه به من آموخته بود که خواستن توانستن است خود را دارای چنان شم قوی میدانستم که بالاخره برای هر مسئله ای راه حلی هست .چه شبها که تنها و تنها فکرم این بود که راه را پیدا کنم . من در تمام زندگیم به هر کوره راهی که میرسیدم خدا را ناظر میدانستم . در تمام راههائی که به رویم باز شد همه و همه را لطف و مهر خداوند میدانستم . برای ماوراء طبیعه ای که خداوند خالق آنست بسیار معتقد بودم . نمیخواستم در راهی قدم بگذارم که پشیمانی داشته باشد و یا راهی باشد که خداوند آنرا نهی کرده . این مسیر راه ساده ای نبود . راهی بود که امکان لغزش در آن بسیار زیاد بود . و من هنوز خود را دارای چنان شایستگی نمیدانستم که بتوانم از تمام گناهان منتصب به این راه خود را مصون بدارم . شاید همین افکار و ریزه کاریها بود که کار را برایم مشکل میکرد . در راهی که بسیار خطرناک است قدم گذاشتن راحت و آسان نیست خصوصا اگر بخواهی در هیچ موردی کوتاهی کرده باشی . در نهایت بالاخره من یک دختر روستائی بودم که هنوز درذات به دین وایمان بسیار معتقد بودم این افکار در سرم بود ولی فکر اینکه از کجا و چطور باید شروع کنم خودش بزرگترین معضل من بود. به دنبال کور سوئی بودم تا راه را روشن کند . من نمیتوانستم در چنین زمانی از این وسوسه ای که میتوانست مرا به قله ی آرزوهایم برساند چشم بپوشم . کاری بود و شاید تنها کاری بود که راهش جلویم باز بود مامان آنچنان به من قدرت داده بود که مراآماده برای حل هرمسئله ای میکرد.این خصلت باعث شده بودکه با چشم وگوش بازمنتظرفرصت ویا فرصتهائی که دراطرافم به وجود میاید باشم.همین دقت نظرشایدیکی ازراههائی بود که سعی میکردم هیچ لحظه ای را ازدست ندهم . تا اینکه در دانشگاه با دختری آشنا شدم که او اولین فرصتی بود که راه را برایم روشن کرد .
پروانه دختری بسیار زیبا و شوخ بود در کلاس که گهگاه باهم داشتیم نسبت به او کشش بسیار داشتم . البته نه تنها من که اکثر بچه ها پروانه را دوست داشتند در نظر اول او دختری بود که هیچ کمبودی نداشت نه از نظر شکل و قیافه و نه رفتار و خانواده . از همان فاصله کاملا میشد احساس کرد که از خانواده ای مرفه است من به پروانه حس خوبی داشتم هرگز به او حسادت نمیکردم چون اولین خصلتی که در خودم سراغ داشتم این بود که در حال حاضر من از چیزهائی بهره مند هستم که باید شاکر باشم ولی نزدیک شدن و دوست شدن با پروانه را خیلی دوست داشتم همین خواسته ی من باعث شدبا حواس جمع وسعی بسیاراین راه راباز کنم . پس کم کم خودم را به پروانه نزدیک کردم واو هم که دختری بسیار خونگرم بود دست رد به سینها م نزد .
من اولین تخم دوستی محکمی را با پروانه کاشتم . در حقیقت من یاد گرفته بودم که چطور با امثال پروانه ها باید رفتار کرد . و این را هم مدیون مامان بودم چون پروانه درست از قشری بود که او بود من در واقع جدا از اصل و نسبم در همین حال و هوا رشد کرده بود شاید همین باعث شده بود که فاصله ای با پروانه نداشته باشم . خلاصه اینکه دوستی من و پروانه شش ماهی بود که شروع شده بود و تفریبا بیشتر روزهای هفته را باهم بودیم با یکی دو بار دسته جمعی به سینما رفتن این رشته محکمتر شد کم کم از تمام دوستانش به او نزدیکتر شدم شاید بعلت تنهائی ودوری از مامان زهره بود که بی آنکه خودم متوجه باشم میخواستم جای او را در زندگیم با حضور پروانه پر کنم و از این روشاید ناخودآگاه احساسم نسبت به پروانه بیشتر پر کردن جای خالی مامان زهره بود آنقدر پایه این دوستی بین من و او محکم شد که احساس کردم احساس او هم مثل من است و همانقدر که من مشتاق بودن با او بودم او هم مرا بیشتر از تمام دوستانش به خودش نزدیک میدید . از حرفها و گاه گاه درد دلهایش در باره رفتار خانواده اش به من این دلگرمی را میداد که انتخابم در مورد پروانه درست بوده . یعنی این تفاهم و عشق را که من به او درام متقابل است . پروانه برایم کادوهای زیبائی میخرید و مرا با دوستانش آشنا میکرد . دامنه ی این دوستی بقدری پیش ریک که.یکی دو باری هم به خانه ام دعوتش کردم و آمد . خودش همیشه میگفت ناهید کم دوستی مثل تو در تمام زندگیم داشتم . کم کم تمام دوستان و همکلاسیهایمان هم متوجه اینهمه نزدیکی من و پروانه شده بودند . زمانی هم رسید که او با اشتیاق به من خبر داد که دلش میخواهد مرا با خانواده اش آشنا کند . این برای من یک موهبت بود . در تنهائیهایم دور از مامان پروانه دری از لطف و مهر را به رویم گشود . من عاشق این بودم که با خانواده ها تماس داشته باشم کمبود زندگی خانوادگی همیشه برای روح من درکش سخت بود . دلم میخواست در میان خانواده ای باشم و احساس خوب بودن را حس کنم .این فرصت را پروانه به من داد و منهم بی هیچ چون و چرائی قبول کردم . خدا میداند روزیکه میخواست مرا به خانه شان ببرد چه حال خوشی داشتم . آنروز خوب شروع دلنشینی داشت و مهمتر اینکه با رفتن به خانه او و آشنا شدن با مادرش و سپس پدر و خواهر و برادرهایش این دوستی ریشه دار هم شد. نگاه مهربان خانواده خصوصا مادر پروانه آنقدر به دلم نشست که حد و حدودی نداشت . آنها از من بعنوان یک موهبت برای پروانه میدانستند .هیچوقت خاطره آن شب را فراموش نمیکنم . احساس خوبی که در من ایجاد شده بود باعث شد که جان تازه ای بگیرم . خودم را گویا پیدا کرده بودم آنقدر مادر پروانه از من تعریف کرد که به من این حس را القا کرد که حضورم را میتوانم در جامعه اثبات کنم . در طول این مهمانی چندین بار مامان و خانواده ی پروانه مرا خانم دکتر صدا کردند خدا میداند چه احساسی با ر گفتن خانم دکتر در من ایجاد میشد . منی که حسرت درس خواند در پائین تر ین سطحش آرزویم بود . به برادم حسین غبطه میخوردم که معلم مدرسه بود مرد هم بود حالا من که هنوز جامعه بدختران مثل پسر نگاه نمیکنند عنوان دکتر گرفته بودم .شاید برای امثال مامان و پروانه این القاب خیلی مهم نباشد ولی برای من مثل اینست که به خدائی رسیده بودم . این دلگرمی برای من در آن شرایط بسیار مهم بود چون جدا از اینکه پذیرا شدن در چنین خانواده ای به من این را حالی میکرد که میتوانم روی خودم و اعمال و رفتار و منشم حساب کنم و باعث شود از آن عقده های حقارت و کم بینی خودم کاملا رها شوم و توانائی این را میداد که با اعتماد به نفس در راهی که میخواهم قدم بگذارم اقدام کنم .ضمن اینکه از در همین زمان بود که من در تدارک این بودم که چگونه فکری را که مدتها بود برای آینده ام به سر داشتم عملی کنم .چه شبها که برنامه شروع کار را تدارک دیدم . دلم میلرزید . مشکلات فراوان در سر راه این اقدامم میدیدم . میبایست عین یک برنامه ریز کاملا متبحر برنامه کاریم را بچینم . در اطراف یک یک کارهائی را که میباید در این راستا انجام دهم فکر میکردم از هیچ ریزه کاری چشم نمی پوشیدم . وسایل را با به خانه ام منتقل میکردم تمام آنها را که مامان داشت ودر یک انبار گذاشته بود و به من سپرده بود را باید به این خانه منتقل میکردم . خانه ام خیلی مناسب این وسیله ها نبود . گاهی فکر میکردم دارم زود اقدام میکنم بهتر است بگذارم دست و بالم که باز شد یک مکان بزرگتررا تدارک ببینم . ولی در این خانه مزایائی بود که مرا وامیداشت اول بصورت بسیار محدود همین جا شروع کنم وقتی کمی وارد شدم آنوقت اقدام به وسعت دادن به کارم برسم . تمام جوانب را مدت زیادی سنجیدم و با دقت بسیار بالاخره دستها را بالا زدم و شروع کردم . آری آرزوهایم کم کم داشت بعمل نزدیک میشد .
زنی ایرانی هستم . با نام ایرانی گیتی . 
