داستان فراراز برزخ بجهنم (فصل 26تا37
فصل بیست و ششم
باید بگویم که در این مرحله داشتم کم کم به این فکر می افتادم که دیگر بی آنکه کسی پشتیبانم باشد بقول معروف باید خودم دستم را به زانویم بگیرم و بلند شوم . اولین احساسی که در این مرحله داشتم ترس بود . صد البته که در موقعیتی که بودم این ترس کاملا به جا بود . هرچند وقتی به پشت سرم نگاه میکردم شاید کمتر کسی پیدا شود که در این سنی که من دارم اینهمه تنها و بدون هیچ همراه و کمکی خودش را پله پله و با سختی به این جا رسانده بود ولی گویا این زمان دیگر نمیشد که به خودم این آوانس را بدهم که اشتباه کنم . تا اینجا هرکار که کردم بدون برنامه بود و پیش آمد . و همانطور که بارها متذکر شدم احساس میکردم دستی از غیب که باید همان پروردگار باشد پشت و پناهم بود . در تمام زمانهای گذشته و در تمام مراحل بی آنکه خودم نقش موثری داشته باشم از تمام آزمونها پیروز بیرون آمده بودم ولی اگر بخواهم احساس درونیم را بی هیچ کم و کسری بیان کنم در هیچ مرحله ای تصمیم نگرفته بودم . گویا در یک رودخانه ای مثل پر کاهی افتاده بودم و از بخت خوبم مسیر رودخانه به دریای خوشبختی میرسید . در حال حاضر من بسیار خوشبخت بودم . از تمام مزایائی که هیچکدام را حق خود نمیدانستم برخوردار بودم . در دانشگاه جزو شاگردانی بودم که همه رویم حساب میکردند . در دیگر قسمتهای زندگی هم موفق بودم حالا هم که مامان زهره رفته بود در شرایطی بودم که بسیار توانا و دانا میتوانستم راهم را از چاه بشناسم . ولی با تمام این توصیفات ته دلم با رفتن او خالی شده بود گاهی در ضمیر ناخود آگاهم کینه ای به دکتر حس میکردم . این حس شاید تنهائی و ترس از قدمهای بعدیم را میشد بهانه کرد و یا دوری از کسیکه به او مثل هوا نیاز داشتم . من عاشق مامان زهره بودم . اگر کسی مادرش را دوست بدارد این یک غریزه است . حتی اگر مادرش عیوبی و کاستیهائی داشته باشد . ولی مامان زهره برای من هزار مرتبه از مادر با ارزش تر بود . او از هیچ چیز در پرورش روح و جسم من دریغ نمیکرد . ضمن اینکه بسیار فرهیخته و بزرگوار بود . یکبار نشد که مرا سرزنش کند و یا با حرکات و رفتارش مرا بیازارد . چه اگر هم اینکار را میکرد کاملا محق بود. شبی نبود که در هجرانش اشک نریزم . ولی او به من آموخته بود که باید استوار بود و با درایت و روشن بینی راه را انتخاب کرد . دلم به حرفهایش که هرکدام را در سینه ام مثل یک لوح زرین حفظ کرده بودم گرم بود. گاهی حس میکردم او در کنار منست . گرمای وجودش را حس میکردم . صدایش در گوشم زنگ میزد . شاید همین دلبستگیها بود که او را واقعا از خودم دور نمیدانستم . به هر حال می باید با تمام این مسائل از هیچ زمانی نگذرم و باید به سرعت بر خودم و احساساتم مسلط شوم که این تنها راه درستی بودم که میتوانستم انتخاب کنم . هم سرم گرم میشد و کمتر تنهائی آزارم میداد و هم باعث میشد که با از دست ندادن زمان زودتر خودم را جمع و جور کنمزمانهائی را که فارغ از درس بودم بی آنکه کسی متوجه شود وسایلی را که نه زیاد گران بود و نه خیلی خاص برای برای کاری که مد نظرم بود فراهم کردم جمع آوری این ها هرچند بسیار سخت بود و نقل مکان آنها با تمام سعی و کوششی که داشتم گاه از نظر بعضی از اطرافیان تیز هوشم نمیشد پنهان کرد ولی چون من دانشجوی رشته پزشکی بودم داشتن اینگونه لوازم جای دفاع داشت و در جواب نگاه و گاه پرسش آنها همین الزام را متذکر میشدم و اغلب به نظر آنها غیر منطقی هم نبود تا اینکه اتفاقی را که هرگز تصورش را نمیکردم به وقوع پیوست . از قدیم گفته اند اولین قدم و صد البته اقدارم در هرکاری بزرگترین قدمهاست . چه خوب و یا بد . این گفته کاملا صادق است .اولین قدم است که انسان آن را با شک و دو دلی بر میدارد . اگر بشود در قدمهای اول بهترین انتخاب را داشت و تماما با فکر و درایت هدف را دنبال کرد صد البته قدمهای بعدی هرچه بیشتر و بزرگتر باشد انسان استوارتر هم میشود قدم اول من و اولین تجربه ام در این کار متاسفانه حل کردن مشکل پروانه بود .
پروانه همانطور که گفتم در خانواده ای مرفه زندگی میکرد دو برادر بزرگتر از خودش داشت و یک خواهر کوچکتر . برادرهایش یکی پزشک بود و دیگری در یک شرکت خارجی مشاور . خواهرش هم در زمانیکه باهم آشنا شدیم هنوز به دبیرستان میرفت . پدرش مهندس راه و ساختمان بود و مادرش دبیر همان دبیرستانی که خواهرش درس میخواند . پروانه دختری بسیار زیبا بود . میتوانم به جرات بگویم که هیچ کاستی در چهره رفتار و گفتارش نبود . راستش معلوم بود که از چه خانواده ای هست . من گاهی حس میکردم که فرق است بین کسانیکه در خانواده ای بقول معروف استخوان دار بزرگ شده اند با کسیکه در مسیر زندگی مثل من با شانسی که میاورد میتواند خود را در شرایط خوبی معرفی کند . خیلی دور از ذهن نیست که بگویم پروانه در دانشگاهمان هوا خواهان زیادی داشت همه او را دوست داشتند حتی بین پسران هم . ولی من کاملا شاهد بودم که او به هیچیک از آنها روئی نشان نمیداد . ولی شهروز پسری بود که به نظر من هیچ دختری نمیتوانست به او بی اعتنا باشد . با تمام خصوصیاتی که از پروانه برایتان گفتم باز شهروز به پروانه سر بود او دو سال از ما بزرگتر بود یعنی در سال پنجم درس میخواند پسری بود بسیار برازنده و زیبا هرقدر سعی میکردی هرگز موفق نمیشدی نقطه ای منفی در حرکات و رفتار و ظاهر او پیدا کنی بسیار شیک پوش و آراسته بود چشمان نافذ شهروز و وقار و متانتش زبانزد بود شهروز را در دانشگاه تقریبا همه میشناختند از چهره و رفتار و گفتار و منشش که بگذریم با داشتن وضع مالی عالیش که از داشتن ماشین آخرین سیستم و .... کاملا میشد فهمید که از چه خانواده ای است . او مثل الماسی بود که چشم همه را بسوی خودش میکشید من شاهد بودم که دخترانی در اطرافمان بودند که حاضر بودند برای بودن با او از همه چیزشان بگذرند نه تنها دخترها که پسرهای هم در دوستی با او با هم سبقت میگرفتند . در کنار شهروز بودن مثل اینکه انسان در کنار خورشید از نورش گرم شود و تابان . با تمام این اوصاف شهروز به هیچکس حتی اجازه نزدیک شدن را نمیداد .به نظر من این رفتار او بسیار عادی بود . خودش میدانست در چه شرایطی هست . و همین امر بیشتر اطرافیان را در با او بودن حریص میکرد.
فصل بیست و هفتم
خلاصه آنکه با این توصیفات جای تعجب نبود که پروانه آنچنان عاشقانه شهروز را میخواست که حدی بر آن متصور نمیتوان بود ولی از آنجا که دختری بود که در خانوده ای بسیارمتعصب بزرگ شده بود این عشق را مثل بزرگترین راز زندگیش در دلش پنهان کرده بود من که دختری بسیا باهوش و حواس جمع بودم احساس کردم هروقت جائی با پروانه هستم که شهروز هم هست پروانه حال عادی ندارد سعی میکرد حتی اگر لازم هم باشد نزدیک شهروز نشود نگاهای پنهانی و ستایشگر او به شهروز و حال و روزش کم کم مرا واداشت که سر از این راز در بیاورم نه من که تمام دختران در این سن وسال دلشان برای پی بردن به احساس دوست و یا دوستانشان لک میزند که منهم از این قاعده مستثنی نبودم ولی این خواسته را من میخواستم با احتیاط کامل انجام دهم . میترسیدم اگر بی گدار به آب بزنم دوستی با پروانه را که برایم بسیار هم اهمیت داشت از دست بدهم چند ماه طول کشید تا من توانستم با زرنگی و ترفندهائی که زدم زیر زبان پروانه را بکشم . البته همین چند ماه کلا داستان را متفاوت کرد . شاید اگر همان اوایل که این فکر به سرم افتاده بود دست به کار میشدم بسیار با این زمان موضوع و اتفاقات فرق میکرد خلاصه من وقتی از زبان پروانه شنیدم که او مدت یکی دو هفته است که پنهانی با شهروز دوست شده بود و این دوستی بخاطر عشقی که پروانه به شهروز داشت به سرعت پا گرفته بود که در این موقع تقریبا از یک دوستی ساده کارشان به عشقی آتشین کشیده شده بود پروانه از آنجا که از برملا شدن این ماجرا بسیار ترس و واهمه داشت این موضوع را همانطور که خودش برایم گفت تنها و تنها برای من فاش کرد این داستان باعث شد که من بشوم محرم اسرار او . و به دنبال آن دوستی ما و پس از آن امد و رفتمان به خانه یکدیگر بیشتر و بیشتر شد و در این زمان تقریبا بین من و پروانه رازی وجود نداشت هر اتفاق و داستانی از گذشته و حال داشتیم در زمانهائی که باهم بودیم شده بود تنها سرگرمیمان . من از تمام ارتباطاتی که شهروز با پروانه داشت خبر داشتم شهروز هم از این صمیمیت من و پروانه کاملا مطلع بود. البته من هرگز با شهروز حتی هم صحبت هم نشده بودم ولی پروانه به من گفته بود که تمام زندگیش را از سیر تا پیاز برای شهروز گفته که در آن میان دوستی من و او هم جزو این گفتگو بوده .
یکی دو ماهی که گذشت من به پروانه گفتم خوب تو تا کی میخواهی به این دوستی پنهانی ادامه بدهی؟ مگر شهروز قصد ازدواج با تو را ندارد؟ پروانه گفت راستش من به ازدواج با او تا حالا فکر نکرده ام و نمی کنم آنقدر او را میخواهم که میترسم اگر به او این پیشنهاد را بدهم مرغ از قفس بپرد . گذاشته ام که خودش به من پیشنهاد کند . حرف پروانه برای من بسیار عجیب مینمود من هنوز هم نمیتوانستم فکر کنم کسی ممکن است تا این حد پای بند کسی باشد در لفافه مرتبا به پروانه تذکر میدادم که من به این دوستی خیلی خوشبین نیستم . میترسم تو آسیب ببینی ولی پروانه بقول معروف یک گوشش در بود و گوش دیگرش دروازه دیگر داشتم احساس میکردم در این ماجرا این شهروز است که برنده ی آخر است و پروانه نقش یک قربانی را دارد . البته نمیدانم چرا این گونه حس میکردم ولی از آنجا که گاهی انسا ن نا دانسته حس ششمش به کار می افتد من بد جور به این ارتباط فکر میکردم یکی دو بار به ذهنم رسید که به مادر پروانه پنهانی این ماجرا را بگویم پیش خودم فکر میکردم اگر بگویم شاید از وقوع حادثه ای که ذهنم را مشغول کرده جلوگیری کنم و چنانچه دندان بر سر جگر بگذارم و باصطلاح راز پروانه را در دلم نگهدارم پشیمانیش دامنم را بگیرد ولی وقتی چشمم به پروانه می افتاد و آنهمه احساسات پاک و زیبا و عشقی را که او به شهروز داشت را میدیدم دلم میسوخت میترسیدم با گفتن این راز به مادر پروانه اتفاقی بیفتد که خیلی بدتر از نگفتنم باشد. مادر پروانه هرچند زنی از طبقه تحصیل کرده و مرفه جامعه بود ولی من میدانستم که بسیار به اینگونه مسائل پایبند است یک دو بار درلفافه به پروانه گفته بود ناهید دختر بسیار پاک و سالمی است زیرا از طبقه ما نیست از رفتارش معلوم است که بسیار پایبند اصول اخلاقی است . مامان پروانه در این مدت که من با آنها مراوده داشتم حسابی زیر زبان مرا کشیده بود و میدانست که مامان زهره برای من سنگ تمام را گذاشته است . مادر پروانه در تحکیم دوستی من با او نقش بسیاری موثری را داشت . او خیال میکرد من میتوانم برای دخترش الگوی خوبی باشم ضمن اینکه من با دو سه سالی که از پروانه بزرگتر بود او مرا از این نظر هم به دوستان دیگر پروانه ارجح میدانست . ضمن اینکه تا جائیکه من میدانستم من تنها دوستی بودم که اینهمه به دخترش نزدیک بودم که حتی بااو آمد و رفت خانگی هم داشتم . این تفکرات باعث شده بود که من خودم را مسئول بدانم . ته دلم اکثرا از این افکار که مبادا شهروز آنی نباشد که دوست عزیزم خیال میکند آشوب بود . زبان بسته بودم ولی نمیدانستم این کار من به نفع عزیزترین دوستم هست یا نه . وقتی حس میکردم اگر به شکلی این مراوده را به گوش خانواده اش برسانم چه پیش خواهد آمد دلم را میلرزاند من تا حال این مسائل را تجربه نکرده بودم . نمیدانستم که راه درست و غلط چیست در سر این دو راهی چه بسا که گاه خودم را هم مقصر میدانستم . شاید اگر تجربه داشتم میتوانستم راه گشای خوبی همانطور که مادر پروانه خیال میکرد برای دخترش باشم . به هر حال این افکار شب و روز مرا پر کرده بود تا اینکه بالاخره اتفاقی را که فکرش هم تنم را میلرزانید برای پروانه افتاد.بیان کردن حال و روز من در آن زمان آنقدر خراب شد که گفتنش حتی الان که سالها از این ماجرا میگذرد دلم را به درد میاورد . اری اولین قدم در راه گناه بزرگترین قدم است . گناهی که من به آن آلوده شدم
فصل بیست و هشتم
اولین چیزی که مثل یک لوح ماندگار در سینه ام ثبت شده و آن را برای ادامه سرنوشتم به خاطر میاورم اینست که برای ما در دانشگاه یک اردوی دو هفته ای گذاشته بودند و بچه ها اعم از پسر و دختر برای شرکت در این اردو سرو دست می شکستند . خوشبختانه یا متاسفانه تعداد این اردو سقف نداشت و حتی اگر تما م بچه ها هم میخواستند میتوانستند شرکت کنند این دو هفته تمام کلاسها را در دانشگاه تعطیل کرده بودند من بعلت اینکه این زمان فرصتی بود تا به مسئله جمع کردن وسایل پزشکی در خانه بپردازم و ضمنا به پول این سفر هم فکر میکردم صلاح در این دیدم که از این اوکازیون چشم پوشی کنم . ولی پروانه آن روز که برای نام نویسی همه آماده میشدند به من گفت که میخواهد به این سفر برود و شادمانه ادامه داد که شهروزهم می آید برای من این اتفاق ساده ای بود خوب بیشتر دخترها و پسرها میرفتند این نفر هم جزو آنها بودند
سفر باصطلاح مطالعاتی آغاز شد و این سفر تقریبا دو هفته بین من و پروانه جدائی انداخت من در این فرصت تقریبا تمام لوازم را خریدم و ضمنا بطور کامل راه اندازی هم کردم میپرسید اینهمه سعی و کوشش که من کردم برای چه بود و این وسایل چه بوده و به چه کار من می آمد؟ این دستگاهها که خیلی ساده بود همان چیزهائی بود که مامان زهره برای کورتاژ زنان به کار میبرد این راهم لازم است بگویم که مامان در موقع رفتن هرگز فکر نمیکرد که من اینطور مشتاقانه کار او را ادامه دهم او شاید اصلا به تصورش هم نمی آمد که من آنقدر وارد شده باشم که بتوانم دست به چنین کاری بزنم ولی من در زندگیم آنقدر کارهائی را که حتی خودم هم فکر نمیکردم بتوانم انجام بدهم کرده بودم که برای خودم هم عجیب و باور نکردنی بود چه رسد به مامان او تمام وسایلش را و حتی تمام زندگیش را فروخته بود و مهاجرت کرده بود از اثاثیه اش هر آنچه که فکر میکرد به درد من میخورد داده بود . خلاصه برای همین بود .که من اقدام به تهیه چیزهائی که لازمه کارم بود کردم . من قبل از اینکه به دانشگاه هم بروم و در کنکور شرکت کنم آنچنان به دستها و کارهای مامان زهره دقیق شده بود م که اگر بگویم شاید نود در صد کارهایش را مثل یک شاگرد بسیار زرنگ و هوشیار یاد گرفته بودم آنطور که به مخیله مامان خطور نمیکرد .او حتی نمیتوانست حدس بزند که من بعلت علاقه وافری که به او داشتم در تمام مراحل زندگی الگوی من شده بود . من آینده خود را بر روی تمام خصوصیات او حتی جزئی ترینش بنا نهاده بودم .مهربانیهای او آنچنان در من مثل درختی تنومند رشد کرده بود که از شدت علاقه و وابستگی به او توانسته بودم اینگونه از کارهایش کپی برداری کنم . حالا دیگر سه سالی بود که در دانشگاه درس میخواندم البته در مسیری که قدم گذاشته بود واردتر شده بودم در همین اوقات هم کسانی بودند که مرا دکتر میدانستند و به هر دلیلی یا فامیلی یا همسایگی و دوستی به من مراجعه میکردند از نظر کسانیکه به من مراجعه می کردند کویا همین سه سال مجوزی بود . خیلی عجیب و نادرست بود افکار اطرافیان که وقتی ما در دانشکاه در رشته پزشکی قبول میشویم دیگر از سال دوم همه ما را دکتر صدا میکردند خنده دار است ولی خوب اینطور مصطلح شده بود گو اینکه ما می بایست هفت سال درس بخوانیم تازه اگر تمام واحد ها را به موقع و با نمرات قابل قبول طی میکردیم باز هم در آن سطوحی که آنها ما را میدیدند نبودیم میتوانم به جرات بگویم کسانی را سراغ داشتم که ده سال طول کشیده بود تا همین هفت سال اول را بگذرانند تا موفق شوند. خوب این افراد حتی پس از این مدت هم هنوز نمیتوانستند ادای دین کنند . و آنطور که باید و شاید این راه پر نشیب و فراز را به راحتی بگذرانند . ضمنا دوسال آخر میتوانستیم خط آینده طبابت خودمان را مشخص کنیم من میخواستم دو سال آخر را که باید تعیین تخصص کنیم را زنان و زایمان انتخاب کنم هم این رشته را دوست داشتم چون مامان زهره هم همین تخصص را داشت و هم بسیار شغل پر درآمدی بود خصوصا اگر در کنارش همان کار ی را که شرحش را برایتان دادم هم آنجام میدادم . شاید اگر آن روز دیدگاه امروزم را داشتیم هرگز به این ورطه سقوط نمیکردم . درست است که هرکسی در آن زمان که من داشتم تازه پایه های زندگی آینده ام را میگذاشتم در پی آن است که پر درآمد ترین راه را انتخاب کند خصوصا برای من که حالا نه خانواده ای داشتم و نه خویشاوندی درختی بودم که در یک بیابان رشد کرده بودم تک و تنها . حالا میخواستم از این بیابان برای خودم گلستانی آماده کنم . پس احتمالا اگر این تجربه امروز را هم داشتم احتمالا راه همانی بود که انتخاب کردم . این من نبودم که در آن مرحله اینطور فکر میکردم تمامی دوستانم هم این رشته را برای این منظور انتخاب کرده بودند . به ندرت کسی را سراغ داشتم که روی علاقه و انساندوستی چنین راهی را برود .اگر عمیقتر نگاه کنیم این رشته اصولش مردمی و کمک به نیازمندان است ولی وقتی کسی این منظور برایش در اولویت نیست بالاجبار برای انتخاب راهی که او را به اوج ثروت و مکنت برساند این راه از مسیر مردمی بود منحرفش خواهد کرد . که بسیاری از ما شاهد اینگونه افراد با برچسب دکتر هستیم . و اما ما بچه ها یاد گرفته بودیم برای هر کاری که میکنیم اول خودمان را راضی کنیم تا راحتر و به دور از وجدان به هدفی که میخواستیم برسیم . پس بهترین راه این بود که به خودمان مجوز بدهیم پس اولین کار این بود که هرکس این مجوز را خودش برای خودش صادر کند این عمل همان کاریست که وجدان آن شخص را به خواب عمیق فرو میبرد. و صد البته منهم مستثنی از انتخاب این راه نبودم . چرا که اولین هدف من کسب پول بود و جواب دادن به تمام خواسته هایم که برای حصولش اینگونه خود را به آب و آتش زده بودم . و این راه راانتخاب کرده بودم
تمام کسانیکه پهلوی مامان زهره می آمدند کسانی بودند که به علل گوناگون برای خودشان مجوز اخلاقی داشتند. صد البته هرکسی که به سن بلوغ رسیده باشد حد اقل خوب را از بد تشخیص میدهد و برای تمام راههای غیر مجاز اجبار دارد که اول خودش را راضی کند. و احیانا بخاطر وجدانش احساس میکند گناهکار است بهمین جهت اولین قدمش تبرئه ی خودش در مقابل وجدانش میباشد . این مجوز را وقتی به مطب مامان می آمدند ارائه میدادند البته مامان بیشتر اوقات میدانست اینها برای اینکه خودشان را راضی کنند این را میگویند وهمین حرفها باعث میشد که مامان راحتر به کار خودش بپردازند . و اما گروهی هم بودند که دنبال مجوز بودند ولی راهی نداشتند و در این موقع مامان به کمکشان می آمد و از راههائی که میدانست و بعدها همین راهها خیلی از درها را به روی من گشود به آنها نشان میداد و خودش برای آنها مجوزصادر میکرد . البته این مجوزها یکی از توانائیهای مامان بود و باعث میشد که در تمام کارهایش به او کمک کند . به درست و نادرست من به تمام این ریزه کاریها کاملا واقف شده بودم و با تسلطی که مامان به روی من از هر نظر داشت این راهها را اصلا نادرست و غیر اخلاقی نمیدیدم . صد البته که گاهی هم بسیار انسانی و روی اصول وجدان حساب میکردم برای همین هم با خودم عهد کردم که کاری خلاف اخلاق و وجدان نکنم ولی غافل از اینکه این اعمال همان مجوزهائیست که انسانها اول آن را به خود میدهند تا بتوانند هرکاری که میخواهند بی آنکه وجدانشان ناراحت باشد انجام دهند.
خیلی طول نکشید که دکتر ناهید در دانشگاه یکی از بهترین دانشجویان انتخاب شد . شاید آن روز تنها کسیکه نبودش را با تمام وجودم حس میکردم کسی نبود جز مامان . هرچند با جزئیات تمام اتفاقات را برای مامان نوشتم ولی او قسمتی از وجود من بود که وجود او برای من مثل هوا بود . بدون او بهترین لحظات برایم بی معنا بود. .چقدر آرزو داشتم او بود تا با چشمانش که از شادی و شعف از موفقیت من برق میزند بصورتم بدوزد . و من پاس زحماتش را اینگونه ادا کرده باشم
.خلاصه دو هفته مثل برق و باد گذشت . همه بچه ها از اردو برگشتند درست به خاطر دارم که روز پنجشنبه بود که می بایست به دانشگاه برویم البته چون اردو بود و بچه ها روز قبل برگشته بودند و روز بعد هم جمعه بود آن روز کلاسها حسابی تق و لق بود و بیشتر بچه ها غایب بودند . من وقتی به دانشگاه رسیدم هرچه گشتم از پروانه خبری نبود پیش خودم فکر کردم شاید او هم خانه مانده تا استراحت کند عصر که به خانه آمدم به فکرم رسید به خانه پروانه بروم و چون دلم برایش تنگ شده بود او را ببینم ضمنا دلم لک زده بود که ببینم آنجا بین او و شهروز چه اتفاقهائی افتاده است .
فصل بیست و نهم
مطمئن بودم که پروانه ساعات و لحظات زیادی را با شهروز بوده موقع رفتن از عشق اینکه این مدت بیشتر با شهروز است از خوشحالی روی پایش بند نبود . من حالا حال او را داشتم از فضولی روی پاهایم بند نبودم . خوب این داستانها برای همه جوانها بسیار جالب و جاذب است خصوصا اگر محرمانه باشد و انسان احساس کند که دارد از اسراری باخبر میشود که همه آگاهی ندارند اما یک چیز برای من لاینحل مانده بود اینکه شهروز خیلی خیلی اصرار داشت که هیچکس از روابطشان باخبر نباشد به پروانه گفته بود چون هر دوی ما تقریبا توی چشم هستیم هم تو هم من بین پسرها و دخترها خواهان داریم ممکن است وقتی بفهمند از در دشمنی بامن یا با تو در آیند و آبروی ما را بی جهت ببرند. بهتر است تا تصمیم جدی برای آینده نگرفته ایم کسی از اسرارمان آگاه نشود این دلیل هم برای پروانه و هم برای من قابل قبول بود و حالا من با خودم فکر میکردم در اردو چطور ممکن است پروانه و شهروز بتوانند با هم باشند و کسی آنهم پسرها و دخترهائی که چشم و دلشان برای برملا کردن اینطور رابطه ها غش میکند سر در نیاورند . خلاصه با همه ی این افکار واین که ممکن است پروانه در خانه مانده تااستراحت کند و اگر من بخانه شان بروم مزاحم میشوم و از طرفی پدر و مادرش هم شاید خیلی خوششان نیاید توانستم خودم را راضی کنم و سنگ روی دلم گذاشتم تا از دیدن پروانه در خانه شان سرفنظر کنم البته خیلی هم برایم اسان نبود که از این کنجکاوی بگذرم و اما با این دلداری که شنبه پروانه را می بینم این دور روز را صبر کردم . روز شنبه به محض ورودم به دانشگاه پروانه را که مثل خورشید بین همه میدرخشید پیدا کردم چقدر خوشحال شدم خدا میداند . با کمی چشم چشم کردن شهروز را هم دیدم و فهمیدم هر دو در دانشگاه هستند . با شوق بی نهایت خودم رابه پروانه رساندم . دیگر طاقتم طاق شده بود. بوسیدمش و سر در گوشش گذاشتم و گفتم میخواستم بیایم خانه شما ترا ببینم دلم برایت تنگ شده بود . ولی راستش صلاح ندیدم .پروانه گفت چه خوب شد نیامدی . گفتم چرا مگر چه میشد ؟ داشتی استراحت میکردی؟ گفت نه امروز بعد از دانشگاه میام به خانه تو و کلی برایت حرف دارم .این پاسخ پروانه برای من خیلی عادی نبود . متوقع بودم او هم مشتاق دیدن من باشد هرچه نباشد من سنگ صبورش بودم و تنها کسیکه او در این رابطه با من نگفتنی نداشت . چطور ممکن است بتواند اتفاقی بین او و شهروز افتاده باشد و او اینگونه بتواند صبر کند . ولی به هر حال من چاره ای جز این نداشتم که سنگ روی دلم بگذارم . دستی به پشتش کشیدم و گفتم باشه بیا قدمت روی چشمم .
من میدانستم که دو سه روزی پروانه وقت باید بگذارد تا برای من از ماجراهای سفرش تعریف کند او آنقدر شهروز را دوست داشت که هروقت از شهروز برای من حرف میزد انگار او را حس میکند من عشق و دلدادگی پروانه را از طرز حرف زدنش هم حس میکردم با این حرف پروانه که گفت عصر با تو به خانه ات میایم قند توی دل من آب شد . انگار میخواستم خودم را برای دیدن یک فیلم سرا پا زیبا و عاشقانه آماده کنم . لحظات نیامده عصر را زیر زبانم مزه مزه میکردم . چقدر برای من که هرگز لذت عاشقی را نکشیده بودم این حال پروانه جذاب بود . نمیتوانم برایتان تصویر کنم که در همان لحظات بسیار کوتاه چه تصاویری از حرفهای سربه مهر پروانه و اتفاقات جالبی که افتاده بود و من از آن بی خبر بودم برای خودم سرگرمی ساختم .
میتوانم بگویم آن روز که از ساعت 8 صبح تا ساعت 3 بعد از ظهر کلاسها ادامه داشت همین هفت ساعت برای من هفت سال طول کشید . ثانیه ثانیه اش را میشمردم گاهی وقتی چشمم به پروانه می افتاد به او چشمکی میزدم و میخندیدیم و خنده ای که پروانه به من میکرد دلم را بیشتر در هوای این دیدار به پرواز در می آورد .
از آنجا که زمان میگذرد . چه زود و چه دیر از نظر ما . خلاصه آن روز ساعت 3 هم آمد و من و پروانه با گرفتن مقداری مواد غذائی که برای عصر آن روز تدارک دیده بودم به خانه آمدیم . در بین راه احساس میکردم پروانه واقعا مثل پروانه ها نرم و سبکبار است انگار بجای زمین روی هوا پرواز میکند . شاداب و سرزنده و گاه با دست به پشت من میزد و میگفت اگه بدونی چقدر حرف دارم برات بزنم . باورنمیکنی و با این حرفها بیشتر و بیشتر مرا مشتاق میکرد . در همین حال و احوال به خانه رسیدیم
هنوزو وسایلمان را جا بجا نکرده بودم که پروانه شروع کرد به صحبت . او آنچنان با شوق و ذوق حرف میزد و آنگونه اتفاقات را برایم شرح میداد که واقعا احساس میکردم که شاهد تمام صحنه ها بودم . گذاشتم کمی از آن همه هیجان خالی شود و سپس گقتم پروانه کمی به خوت و من استراحت بده .و با این حرف او را به خوردن یک چای که در این مدت آماده کرده بودم دعوت کردم تمام که شد تقریبا فصل دوم ماجراها را پروانه شروع کرد به تعریف کردن اینجا بود که من تازه فهمیدم حتی درک نکرده که نادانسته پای به چه ورطه ی خطرناکی گذاشته است . وقتی این مسئله را روشن کرد گفتم اوه کمی صبر کن تو فهمیدی چه بلائی به سرت آمده ؟ پروانه گفت نه فکر بد نکن شهروز قول داد توی همین هفته ها با پدر و مادرش صحبت کند و آنها را طبق آداب و رسوم به خواستگاری من میاورد من در حالیکه شانه هایم را بالا می اندختم گفتم پروانه خیلی خوش خیال هستی . کدام خواستگاری ؟ من فکر میکنم تو آنقدر عاشق شهروز هستی که پاک عقلت را از دست داده ای . یادت هست به سر سمانه چه آمد؟ بخدا من هنوز از تصورش تنم میلرزد بیچاره دختر خودکشی کرد . نکند خیال میکنی مرگ فقط برای همسایه است ؟ تا جائیکه من شاهدم گول همین عشق و عاشقیها را خورد البته سمانه دختر آقای ثقفی مثل تو از خانوده مرفهی نبود و مهدی خوب توانست او را خام کند و بعد هم که دید سمانه دست از سرش بر نمیدارد زد به سیم آخر و منکر تمام ارتباطهایش شد و بیچاره سمانه هم راهی جز این ندید که به زندگیش پایان دهد . در این وقت من به نهایت درجه عصبانیت رسیده بودم انگار کنترل خودم را حسابی از دست داده بودم. در تمام مدت که من حرف میزدم پروانه انگار در هپروت داشت سیر میکرد . در این وقت بلند شد و در حالیکه صورت مرا می بوسید گفت ببین ناهید جان میدانم تو مرا دوست داری و تمام این حرفها را که میزنی از راه دلسوزی است تو هم میدانی که جز تو هیچکس از این ارتباط خبر ندارد . ضمن اینکه به تو حق میدهم ولی بگذار برایت چیزهائی را که نمیدانی بگویم تو دورا دور شاهد زندگی سمانه بودی من یکی از دوستان تقریبا نزدیک او بودم و از تمام قضایا حسابی از اول تا آخر خبر داشتم خوب تقصیر خود سمانه هم بود مهدی از اول به او گفته بود که قصد ازدواج ندارد ضمنا اگر خاطرت مانده باشد مهدی با سمانه تنها دوست نبود در همان زمان که قربان صدقه سمانه میرفت با فرشته مقیمی و سارا حسینی و.... حالا تا آنجا که من میدانستم دوست بود و بعد از خودکشی سمانه آنقدر خودش را باخته بود که ارتباطش را با تا مدتی محدود با بیشتر دخترها قطع کرد خودم از دهان سارا شنیدم که میگفت مهدی را همه دخترها میشناختتند حتی بعد از این ماجرا هم دست از دله بازییهایش بر نداشت . و خوب بچه ها هم خودشان کم مقصر نبودند . تازه وقتی سمانه خودش را کشت قسمتی از سوابق مهدی رو شد میدانی که او از آنجا که دارای خانواده ی درست و حسابی نبود و اصلا ما نفهمیدیم اهل کجاست و پدر و مادرش کی هستند بی آنکه هیچکس از او خبری داشته باشد شد بعد از مدتی وقتی که دیگه دید پدر مادر سمانه و بچه های دیگه دست از سرش بر نمیدارند شد چکه روغن و به زمین رفت آ اصلا معلوم هم نشد که کجا خودش را گم و گور کرد .من فکر نمیکنم که بشود در هیچ زمینه ای شهروز را با مهدی قیاس کرد . شهروز دارای آنچنان پدر و مادر با شخصیت و خانواده داری هست که نمیشود به او این وصله ها را چسباند . بالاخره همه که از یک جنس نیستند ضمنا پدر و مادر منهم زمین تا آسمان با خانواده سمانه فرق دارند . خودت هم میدانی که پدرومادراو چه جورآدمهائی هستندازطرفی بخدا تا وقتی شهروز به من فول ازدواج نداده بود من فکرش را هم نمیکردم که با او تا این حد جلو بروم . تو مرا میشناسی خیلی هم دختر بی فکری نیستم . با تمام علاقه ای که به شهروز دارم ولی آبرو و حیثیتی که برای خودم و خانواده ام قائل هستم باز هم از عشقی که به شهروز دارم مهمتر هستند ولی بخدا میدانم که او به من دروغ نگفته . گفتم دختر هنوز هم سر حرفم هستم که تو خیلی ساده اندیش هستی یعنی آنقدر عاشقی که نمیتوانی خطر را حس کنی از تو انتظار نداشتم . پروانه گفت خوب دیر نشده قول میدهم به یکماه نکشد که تو خودت قبول میکنی که حق با منست .
فصل سی ام
با این حرف پروانه من دیگر اولا صلاح ندیدم که ماجرا را ادامه دهم و راستش این احساس را کردم که اگر حرفهای پروانه درست از آب در بیاید( که صد البته احتمال هم میدادم ) لزومی به اینهمه حساسیت نباشد .
یکی دو روز بعد یادم نیست به چه مناسبت دانشگاه تعطیل بود و بالطبع من پروانه را در آن روز ندیدم روز بعد که درست به خاطر دارم یکشنبه بود جلوی در دانشگاه پروانه منتظرم بود . من وقتی پروانه را میدیدم معمولا انگار در عرش سیر میکردم . او هم زیبا بود و هم بسیار با نشاط میدانستم مرا هم خیلی دوست دارد منهم در دنیای بی کسی خودم گویا او را بمانند هدیه خداوندی میدیدم . او از زندگی اولیه من خبر نداشت به او گفته بودم خواهر بزرگم ( که منظورم همان مامان زهره بود) باشوهرش در خارج هستند . ما دو تا خواهر بودیم که پدر و مادرمان را در یک سانحه ی طبیعی از دست داده بودیم . خلاصه پروانه هم زیاد کنجکاوی در باره زندگی گذشته من نکرده بود . جز او من با هیچکس دوست نبودم تنهائی را به این جهت انتخاب کرده بودم که نمیخواستم کسی سراز کارم در بیاورد من در سر خیالاتی داشتم که در راستای همین افکار تمام کوششم را میکردم که اشتباهی نکنم و هرگز تابع احساساتم نشوم .نه در محل زندگیم و نه در دانشگاه . در حقیقت میدانستم در راهی که پیش رویم هست باید تمام حواسم را جمع کنم تا کسی سراز کارم در نیاورد . این همه توجه را از زمانی که مامان زهره را شناخته بودم کم کم از او یاد گرفته بودم حالا حسابی در این مسیر کار کشته بودم و قدمی بر نمیداشتم که کوچکترین مشکلی در آینده داشته باشم تنها و تنها کسیکه برایم ارزش داشت و از صمیم قلبم دوستش داشتم پروانه بود و بس که حتی با او هم نمیتوانستم با صداقت به زندگی گذشته ام آگاهش کنم . ضمن این که لزومی هم نمیدیدم . چه بسا احساس میکردم اگر او زندگی گذشته ی من را بداند هم احتمالا شوقی به ادامه ی این دوستی نمیدهد و حتما با نگاه تحقیر آمیزش روبرو میشدم و هم خودم نمیتوانستم به او نزدیک شوم . دنیای او با زندگی من زمین تا آسمان فرق داشت . ولی با معرفی مامان به اوبعنوان خواهر بزرگم میتوانستم روکشی زیبا برای زندگی سیاه گذشته ام بکشم . به هر حال من در این پنهان کاری بسیار موفق بودم . و اما بعد ....
آن روز مثل همیشه همدیگر را بوسیدم و به کلاس رفتیم .
شهروز مثل هم وقتی وارد کلاس شد اولین نگاهی که کرد به طرف پروانه بود لبخندی به او زد و بی آنکه بگذارد کسی چیزی متوجه شود تقریبا نزدیک به من و پروانه نشست . ورود شهروز رنگ چهره ی پروانه را عوض کرد . این یکدنیا عشق را در این تغییر رنگ من به وضوح دیدم . شاید آن لحظه من هیچ حسی نداشتم ولی هنوز هم وقتی یاد آن لحظه می افتم به پروانه حسد میبرم . تجربه چنین عشقی برای هر کس میسر نیست . زمان درس بی آنکه اتفاق خاصی را شاهد باشم گذشت . با پروانه از دانشگاه بیرون آمدیم وسط راه مجبور به جدا شدن از هم بودیم او رفت و منهم به خانه آمدم
چند هفته بعد هیچ ماجرای خاصی پیش نیامد .در این مدت من شاهد رشد کردن یک عشق زیبا بین پروانه و شهروز بودم هنوز هم هیچکس هیچ بوئی از ارتباط آنها نبرده بود. در آن شرایط و اطلاعاتی که در این مدت که در دانشگاه درس میخواندم به من این را میگفت که باید با اینهمه عشق و روابطی که بین این دو عاشق به وجود آمده است میباید شهروز در ارتباطش با پروانه جور دیگری رفتار میکرد یعنی حد اقل طوری وانمود میکرد که بچه ها بوئی از این رابطه ببرند و این باعث میشدهیچکس نتواند به پروانه برسد و خود شهروز هم با دوستی نزدیک با پروانه خودش را جلوی همکلاسیها بالا ببرد . در آن روزها پسرها و دخترهائی که دوستی این چنینی داشتند به نظر همه ی ما پیشرفته تر و مورد توجه بیشتری قرار میگرفتند . دختری مثل من را کسی خیلی توجه نمیکرد اگر پسری به من نزدیک میشد معلوم میکرد که جاذبه ای در من وجود دارد . صد البته که من خودم هیچ اشتیاقی به این مورد نداشتم زیرا در سرم هواهائی بود که مسیرم را از این کارها جدا میکرد . به هر حال از آنجا که هرچه فکر کردم به جائی نرسیدم تصمیم گرفتم در این مورد از پروانه سئوال کنم . ضمن اینکه میترسیدم پرسیدن این سئوال بین من و پروانه شکافی ایجاد کند ولی راستش ته دلم خبرهائی از این رفتار آنها خصوصا شهروز شور میزد . چرا او در ظاهر اینهمه به پروانه بی تفاوت است ؟ مگر نقشه و یا خیال بدی در سرش هست مگر با کسی دیگر در جائی دیگر سرش گرم است و از آن میترسد که خیانتش برملا شود؟ خلاصه این افکار و عشق من به دوستی با پروانه مرا به وحشت می آنداخت . دلم میلرزید که مبادا پروانه در این عشق بال و پرش بسوزد . تا آنجا این فکرها پیش رفت که مرا ناچار کرد خودم را وارد روابط آنها بکنم از این رو در زمان مناسبی حرفم و دلواپسی ام را با او در میان گداشتم وقتی از پروانه اینهمه حساسیت شهروز را در پنهان نگه داشتن این عشق خصوصا در این زمان که دیگر میبایست برای اطمینان خاطر پروانه هم شده کمی رو باز بازی کند پرسیدم و به او گفتم من دارم کم کم به گفته هایم بیشتر معتقد میشوم که باید حواسش را جمع کند او میگفت شهروز دوست ندارد اصولا کسی خیلی راجع به او و زندگی داخلیش چیزی بداند . البته برای خودش دلایلی هم دارد که برای من کاملا قابل لمس است . اصلا ناهید جان من آنقدر به او و خصوصیاتش وارد هستم که میدانم در پشت این تفکرش هیچ جائی برای نگرانی من نیست اگر یادت باشد قبل از این دوستی هیچکدام از ما چیزی از زندگی داخلی او نمیدانستیم . آنروز راستش پروانه با حرفهایش که خیلی هم با بی تفاوتی به من میزد مرا نه تنها اصلا قانع نکرد بلکه به این احساس رسیدم که زیر کاسه ی این روابط یک نیم کاسه ای هم هست . و خود پروانه در پنهان نگه داشتن این راز دست کمی از شهروز ندارد .برای همین این سئوال که برای من بسیار مهم بود و گاهی از ترس عواقبش شبها خوابم را هم به مخاطره میانداخت بالاجبار گذاشتم . و شاید نا خود آگاه به خودم وعده دادم که در وقت مناسب تر و یا با دقت بیشتر شاید بتوانم اگز در این ماجرا پروانه خواست زیانی ببیند مثل یک خواهر از او مواظبت کنم . این امید باعث شد که آنروز باصطلاح لب ماجرا را درز گرفتم و با صحبتهای دیگر سرمان گرم شد .
فصل سی و یکم
شهروز مثل همیشه وقتی وارد کلاس شد اولین نگاهی که کرد به طرف پروانه بود لبخندی به او زد و بی آنکه بگذارد کسی چیزی متوجه شود تقریبا نزدیک به من و پروانه نشست . ورود شهروز رنگ چهره ی پروانه را عوض کرد . این یکدنیا عشق را در این تغییر رنگ من به وضوح دیدم . شاید آن لحظه من هیچ حسی نداشتم ولی هنوز هم وقتی یاد آن لحظه می افتم به پروانه حسد میبرم . تجربه چنین عشقی برای هر کس میسر نیست . زمان درس بی آنکه اتفاق خاصی را شاهد باشم گذشت . با پروانه از دانشگاه بیرون آمدیم وسط راه مجبور به جدا شدن از هم بودیم او رفت و منهم به خانه آمدم .در مسیر خانه آنچنان صحنه ی عشق پروانه و شهروز ذهن مرا اشغال کرده بود که نمیدانستم کجا هستم . شاید در زندگیم هرگز اتفاقی این چنین مرا تحت تاثیر قرار نداه بود . توصیف حالم هرگز میسر نیست . در صورت پروانه باغی را حس میکردم که پر از گلهای زیبا و معطر است که شامه ی پروانه را آنچنان پر کرده که من میتوانستم از پوست صورتش این احساس زیبا را درک کنم . من هرگز عاشق نشده بودم یعنی زندگی من با عشق هزارها فرسنگ فاصله داشت . من یاد گرفته بودم که فقط خودم را بپوشانم . و حال میدیدم که عشق حسی است که نیاز به عریان شدن دارد . عریان شدن احساساتی پاک و بی غل وغش. و شاید واضح تر بگویم کسی عاشق میشود که در گیر نیازهای عادی زندگی نباشد . عشق مال پروانه و شهروز بود . آنها بودند که تنها خلا ء زندگیش چنین عشقی بود . نه من . منی که برای پوشاندن زوایای تاریک زندگیم تمام افکار صرف میشود . مبادا بدانند من کیم ؟ مبادا بفهمند از کجا میایم ؟ من حتی از رنگ پوستم میترسیدم . ما روستائیها انگار رنگ رخساره را هم از روستا با خود به ارمغان میاوریم هرچند مامان زهره و بعدها خود من سعی کرده بودیم این رنگ از صورتم پاک شود و شاید هم توانسته بودیم کمی موفق شویم ولی من هنوز در زیر لایه های ذهنم از اینکه نکند صورتم این سعی مرا نقش بر آب کند میترسیدم . و منی که با این ترس روز و شبم میگذشت کجا میتوانستم به عشق فکر کنم . عشق را باید با کسی تجربه کرد که بشود در او حل شد من در چه کسی میتوانستم اینگونه عشق بورزم . با این افکار بود که آن روز عشق پروانه و شهروز برایم مثل یک کتاب بسیار هیجان انگیز بود که تازه اولین صفحه ی آن مرا اینگونه دگرگون کرده بود . و بعد از آن به خودم وعده میدادم که دیر نشده . شاید وقتی و یا زمانی برسد که منهم از میوه ی این درخت شیرین بهره ببرم . و با خود میگفتم وقت برای این احساسات دیر نشده . به خودم وعده میدادم شاید برسد روزی که منهم دلم بلرزد . نفسم تنگ شود و چشمان مشتاقم جستجو گر معشوق باشد . شاید آن روز خیلی هم دور نباشد .. و این افکار دلم را گرم میکرد . و نهایتا سعی میکردم از آنجا که پروانه بیش از اندازه دوست داشتم خودم را در عشق او شریک میکردم . منهم لذت این موهبت را آنروز درک کردم
صحنه آنروز آنچنان مرا تحت تاثیر قرار داده بود که فکر میکردم باید در تمام لحظات بعد مرتبا این داستان عشقی را به عناوین مختلف شاهد باشم . راستش مثل یک سریال دنباله دار میدیدم که منتظر بودم شاهد زیبائیهای بسیار باشم ولی همه ی انتظارات انسان انگار بر آورده نمیشد . این اشتیاق منهم به آن صورت که من منتظر بود به وقوع نپیوست .
تاچند هفته بعد هیچ ماجرای خاصی پیش نیامد .در این مدت من شاهد رشد یک عشق زیبا بین پروانه و شهروز بودم هنوز هم هیچکس هیچ بوئی از ارتباط آنها نبرده بود. در آن شرایط من فکر میکردم که باید با اینهمه عشق و روابطی که بین این دو عاشق به وجود آمده است میباید شهروز در ارتباطش با پروانه جور دیگری رفتار میکرد یعنی حد اقل طوری وانمود میکرد که بچه ها بوئی از این رابطه ببرند و این باعث میشدهیچکس نتواند به پروانه نزدیک شود . یعنی این یک حس است که من در آن زمان چنین درک میکردم که عاشق حسادت خاصی به معشوقه دارد و این باعث میشود که رفتارش طوری باشد که اجازه ی حضور شخص ثالث را در این حیطه ندهد . مگر نه اینکه خصوصا پسرها در این روابط بسیار سختگیرانه تر از دختر ها هستند ؟ پس چرا من هیچ رفتارخاصی از شهروز در این رابطه نمی بینم از درکی که من از رفتار و منش شهروز کرده بودم به این نتیجه رسیده بودم که شاید خود شهروز هم با دوستی نزدیک با پروانه میخواهد خودش را جلوی همکلاسیها بالا ببردو اینگونه وانمود کند که اگر روزی این رابطه بر ملا شد پروانه را مشتاق و آغاز گر معرفی کند . و این حس بدی را در من به وجود میاورد شاید احساس قربانی شدن پروانه را میدیدم . دلم به درد میامد چون شاهد بودم که قدم اول را شهروز برداشته بود . انسان در هرمرحله اززندگی خصوصا اگر پای منافعش هم در میان نباشد بسیار قاضی عادلی میشود و از ظلم هرگز طرفداری نمیکند . اگر شهروز چنین که من فکر میکنم دارد عمل میکند هرگز او را نمی بخشم .در این مرحله دلم خیلی برای پروانه میسوخت و گاهی به خودم تذکر میدادم که "تو اینطور فکر میکنی . شاید این افکار تو نتیجه علاقه ات به پروانه باشد . " و بعد خودم را راضی میکردم که بالاخره پروانه هم به خودش فکر میکند حتما اگر اینطور بود راضی به ادامه ی این رابطه نمیشد
. در آن روزها پسرها و دخترهائی که دوستی این چنینی داشتند به نظر همه ی ما پیشرفته تر و مورد توجه بیشتری قرار میگرفتند . دختری مثل من را کسی خیلی توجه نمیکرد اگر پسری به من نزدیک میشد معلوم میکرد که جاذبه ای در من وجود دارد . صد البته که من خودم هیچ اشتیاقی به این مورد نداشتم زیرا در سرم هواهائی بود که مسیرم را از این کارها جدا میکرد . به هر حال از آنجا که هرچه فکر کردم به جائی نرسیدم تصمیم گرفتم در این مورد از پروانه سئوال کنم . ضمن اینکه میترسیدم پرسیدن این سئوال بین من و پروانه شکافی ایجاد کند ولی راستش ته دلم خبرهائی از این رفتار آنها خصوصا شهروز شور میزد . چرا او در ظاهر اینهمه به پروانه بی تفاوت است ؟ مگر نقشه و یا خیال بدی در سرش هست مگر با کسی دیگر در جائی دیگر سرش گرم است و از آن میترسد که خیانتش برملا شود؟ خلاصه این افکار و عشق من به دوستی با پروانه مرا به وحشت می آنداخت . دلم میلرزید که مبادا پروانه در این عشق بال و پرش بسوزد . تا آنجا این فکرها پیش رفت که مرا ناچار کرد خودم را وارد روابط آنها بکنم از این رو در زمان مناسبی حرفم و دلواپسی ام را با او در میان گذاشتم وقتی از پروانه اینهمه حساسیت شهروز را در پنهان نگه داشتن این عشق خصوصا در این زمان که دیگر میبایست برای اطمینان خاطر پروانه هم شده کمی رو باز بازی کند پرسیدم و به او گفتم من دارم کم کم به گفته هایم بیشتر معتقد میشوم که باید حواسش را جمع کند او میگفت شهروز دوست ندارد اصولا کسی خیلی راجع به او و زندگی داخلیش چیزی بداند . البته برای خودش دلایلی هم دارد که برای من کاملا قابل لمس است . اصلا ناهید جان من آنقدر به او و خصوصیاتش وارد هستم که میدانم در پشت این تفکرش هیچ جائی برای نگرانی من نیست اگر یادت باشد قبل از این دوستی هیچکدام از ما چیزی از زندگی داخلی او نمیدانستیم . آنروز راستش پروانه با حرفهایش که خیلی هم با بی تفاوتی به من میزد مرا نه تنها اصلا قانع نکرد بلکه به این احساس رسیدم که زیر کاسه ی این روابط یک نیم کاسه ای هم هست . و خود پروانه در پنهان نگه داشتن این راز دست کمی از شهروز ندارد .برای همین این سئوال که برای من بسیار مهم بود و گاهی از ترس عواقبش شبها خوابم را هم به مخاطره میانداخت بالاجبار گذاشتم . و شاید نا خود آگاه به خودم وعده دادم که در وقت مناسب تر و یا با دقت بیشتر شاید بتوانم اگر در این ماجرا پروانه خواست زیانی ببیند مثل یک خواهر از او مواظبت کنم . این امید باعث شد که آنروز باصطلاح لب ماجرا را درز گرفتم و با صحبتهای دیگر سرمان گرم شد .
فصل سی و دوم
همانطور که گفتم شهروز سه سال از ما جلوتر بود البته یکی دوتا از دروس را با ما مشترک بود و بعضی اوقات هم به عشق پروانه سر کلاسها می آمد او شاگرد فوق العاده ای بود و برای همین بیشتر استادها او را میشناختند و از حضورش در کلاس این برداشت میشد که او میخواهد از هر لحظه که در دانشگاه هست استفاده کند غافل از اینکه عشق بود که شهروز را مهمان کلاسها میکرد .
آن روز چهارشنبه من و پروانه از دانشگاه که بیرون آمدیم او به من گفت ناهید جان میخواهم یک خبری بدم که میدانم هم خوشحال میشوی و هم از نگرانی در میائی . قرار است شهروز با پدرش به شمال بروند البته در این سفر مثل اینکه مادرش هم همراهشان است ( معمولا پدر شهروز تنها به شمال میرفت این را من هم میدانستم چون در آنجا هم ویلا داشتند و هم خانواده پدری پدر شهروز ملک و املاک زیادی به ارث گذاشته بودند . پدر شهروز خیلی اوقات تنها به شمال میرفت تا سرکشی به املاکشان کند.در این سفرها گاهی مادر شهروز به تنهائی و گاهی خود شهروز برای اینکه پدرش تنها نباشد او را همراهی میکردند . برای همین این سفر خاص بودچون هم شهروز و هم مادرش همراه او بودند . ). پدرش برای شهروز یک مطب را زیر نظر گرفته بود و گویادر این سفرمیخواست نظر شهروز را هم بداند . شهروز قول داده در این فرصت ماجرای خواستگاری را با پدر و مادرش مطرح کند . به نظر او الان موقع بسیار مناسبی برای اینکار بود حرفهائی را هم که شهروز به پروانه زده بود این فکر را در پروانه تقویت کرده بود که کار ازدواج آنها تمام است . شهروز گفته بود که همیشه پدر و مادرش این مسئله را پیش کشیده بودند که هرگاه شهروز خودش کسی را انتخاب کند بی چون و چرا آنها قبول میکنند با این اعتقاد که شهروز پسر بسیار فهیم و حواس جمعی است و بی گدار و روی هوی و هوس کاری نمیکند خصوصا در این مورد که پای یک عمر در میان است . با این ملاحظات پروانه دلش قرص بود که پیشنهاد شهروز به پدر و مادرش کاملا قابل پیش بینی هست برای همین آن روز از خوشی روی پا بند نبود .پردوانه در حالیکه دستهایش را روی صورتش میگذاشت و شادمانیش را زیر دستهایش پنهان میکرد گفت . وای اگر مشکلی پیش نیاید و پدر و مادرش با او مدافقت کنند من خوشبخترین دختر دنیا هستم . البته این را هم بگویم که شهروز همیشه به من میگوید پدر و مادرش آدمهای بسیار روشنفکری هستند . من انگار در آن لحظه هیچ عکس العملی را نمیتوانستم نشان دهم . اولا چون من عادت کرده بودم که هیچ کاری را نمیشود اینگونه پیش بینی کرد و باید منتظر بقیه ماجرا شد . بقول ما یک سیب را که بالا میاندازد صدها چرخ میخورد تا به زمین بیفتد . ضمن اینکه من بسیار تجربه داشتم که مادران و پدران روشنفکر هم در بیشتر مواقع به بچه چنین قولهائی میدهند که صد البته بیشتر منظور نظرشان این است که بچه به این دلگرمی راه خطا نرود و هرچه هست را به آنها بگوید و نهایتا آنها هستند که با آگاهی میتوانند راهنمای خوب و هشیاری برای بچه در هر شرایطی باشند . پدر و مادری که این اعتماد را در بچه ایجاد میکنند از هر نظر خیالشان جمع است . آنها در لباس دوستی آنقدر به بچه ها نزدیک میشوند که حتی نفس دوستان آنها را حس میکنند . اما این دلیلی بر این مسئله نیست که با بچه صد در صد موافق هستند چه بسا حتی در گامهای اولیه با آنها همراهی میکنند ولی نهایتا آنها هستند که با درایت هر راهی را که به نظرشان به مصلحت فرزندشان باشد با ترفندهای گوناگون به آنها تحمیل میکنند . این تجربه را من در راستای دوری از خانواده و آزاد بودن با ارتباط با دوستانم بخوبی درک کرده بودم برای همین نمیتوانستم با پروانه در این خوشحالی شریک باشم . با این تجربه ها بود که آن روز نمیتوانستم به پروانه حرفی بزنم چون اگر از افکاری که داشتم صحبت میکردم ممکن بود شادی او را خراب کنم . من پروانه را آنقدر دوست داشتم که نمیخواستم او را غمگین و دل آزرده ببینم و یا حرفهای کن که کاملا از سر دلسوزی بود باعث شود که بین من و او فاصله ایجاد کند. مباد به ذهنش خطور کند که من یا به او در این ارتباط حسودی میکنم و یا دختر روستائی هستم که هنوز از پیله ی خودم در نیامده ام . از این رو بهتر دیدم که شاهد خوشحالی او باشم .
خلاصه پروانه گفت و گفت و منهم مثل همیشه خود را در شادیش شریک کردم . ولی کتمان نمیکنم که در دلم غوغائی بود.آن روز بیشتراز همیشه حرفها به دور خیالات پروانه میگذشت . او دیوانه وار داشت از آینده ای که در خیالش ترسیم کرده بود برای من صحبت میکرد . حتی آنقدر پیش رفت که عنوان کرد( راستی ناهید نه فکرکنی که من از تو جدا میشوم. من حتی اگر به شهروز به خارج از کشور برویم سعی میکنم هر طور شده کاری کنم که تو هم با من همراه باشی. ) من در تمام مدت که او حرف میزد گاهی در رویاهای خودم غوطه میخوردم . احساس میکردم پروانه درست مثل یک پروانه واقعی دارد در دنیای خیالی خودش پرواز میکند شاید در بعضی از لحظات دلم میخواست مثل او باشم . بی خیال از اتفاقاتی که ممکن بودآنگونه که من فکر میکنم نباشد . پروانه دختری بود که در یک خانواده مرفه زندگی کرده بود هزاران پیچ و خمی را که من پیموده بودم حتی تصورش برای او امکان پذیر نبود تمام زندگیش یا خواب و خیال بود و یا آنگونه بود که میخواست . این تفاوت باعث شده بود که فاصله زیادی بین او و من در مقابل اتفاقاتی که رخ میداد ایجاد شود . من در نهایت به خودم نهیب میزدم که قرار نیست آنطور که تو فکر میکنی اتفاقی ناگوار بیفتد چه بسا که زندگی همان است که اکنون پروانه به آن دلبسته . و این فکر بود که دلم را راحت میکرد .
پنجشنبه و جمعه از پروانه بی خبر بودم . شنبه که همدیگر را دیدیم خیلی مشتاق بودم ببینم پروانه خبری از شهروز و تصمیمی که گرفته بود دارد یا نه.درحالیکه من خود را آماده کرده بودم که با خبر خوشی که پروانه میدهد به او تبریک بگویم . پروانه در جوابم با یک حالت بسیار دلخورانه گفت نه بی خبرم . و این بی خبری خیلی برای من و پروانه در آن زمان عادی به نظر میرسید .
فصل سی و سوم
شهروز نه تنها از نظر من و پروانه که همه بر این عقیده بودند که پسر بسیار کم حرف و تو داری هست و صفت دیگرش بقول معروف بسیار دل گنده بود یعنی خیلی مسائل را جدی نمیگرفت و برای هر تصمیمی بسیار زمان صرف میکرد . و احتمالا اگر از او در این مورد ستوال میکردیم میگفت میخواهم تمام اطراف و جوانب این مسئله با بسنجم ولی در این مورد خاص به نظر من خیلی منطقی نمی آمد . او پروانه را دوست داشت و با توجه به حرفهایش برای او حیاطی بود . نمیشود این تصمیم گیری را خیلی به تعویق انداخت . منکه دورتر از شهروز به این اتفاق بودم دل توی دلم نبود . چطور میشود او اینگونه با آن برخورد کند . اینجا بود که دل من گواهی خوبی نمیداد ولی خودم را کنترل کردم که چیزی نگویم که دل پروانه شور بزند . باز هم با توجه به رفتار شهروز به خودم نهیب زدم که باید صبور باشم . به هرحال اومجبور است جوابی برای پروانه داشته باشد.
به گمان من پروانه منتظر بود که شهروزاین خبر را در دانشگاه به او بدهد . چون ارتباط آنها فقط در دانشگاه بود حالا هم که شهروز رفته بود شمال باید پروانه منتظر میشد که او را هروقت دردانشگاه دید نتیجه این سفر را بپرسد من گفتم باید چشم چشم کنیم شاید او زوتر بیاید . پروانه گفت نه احتمالاچند روزی سفرشان طول میکشد بستگی به این دارد که چه پیش آید . خلاصه توضیحانی که پروانه داد نتیجه اش این بود که آمدن شهروز زمان خاصی ندارد . این را هم لازم است بگویم که شهروز میدانست خانه پروانه کجاست ولی پروانه اصلا آدرس خانه شهروز بی خبر بود فقط میدانست که در چه محدوده ای هست . یک هفته گذشت و از شهروز در دانشگاه خبری نشد در این مدت فقط و فقط چشم انتظاری من و پروانه را دیوانه کرده بود . شهروز مثل همه ی بچه ها در دانشگاه دوستانی بین هملاشیهایش داشت ولی هیچکدامشان را پروانه درست نمی شناخت و از آنجا که پروانه میدانست شهروز نسبت به ارتباط خودش و او و برملاشدن روابطشان حساسیت دارد جرات این را هم نداشت که از همکلاسیهای او بالاخره پرس و جوئی بکند ولی دل توی دلش نبود کم کم نگرانی را در پروانه به وضوح میدیدم اگر بگویم که ساعت به ساعت به این نکرانی بیشتر و بیشتر افزوده میشد گزافه نگفته ام . تا اینکه پس از ده .دوازده روز این بی طاقتی به اوج خودش رسید . دیگر کم کم احساس میکردم پروانه حال مریضی را دارد که دردش بحدی طاقت فرسات که توان گفتنش را هم ندارد . بالاخره یکروز در حالیکه از دانشگاه به خانه می آمدیم گفت من به خانواده ام گفته ام امشب میخواهم پهلوی تو بمانم به آنها گفتم باید کمی درسهایمان را باهم مرور کنیم ولی ناهید من دارم دق میکنم . یعنی چه شده؟ نکند شهروز هم مثل مهدی سر من شیره مالیده؟ نکند از ایران رفته؟ راستش چند بار گفته بود که پدرش خیال دارد او برای تکمیل درسش به خارج برود ولی شهروز میگفت نه بخاطر تو بلکه به خاطر مادرم که میدانم طاقت دوری مرا ندارد هرگز از ایران نمیروم چند بارهم پدرش گفته بود اگر مشکل داری هرچه باشد حل میکنم حتی حاضرم مادرت هم در این سفر همراهت باشد.این حرف پروانه مرا داشت دیوانه میکرد بی هیچ شبه ای بی آنکه به او بگویم حدس زدم که دلواپسی دوستم خیلی هم بی جا نیست . بی شک اولین فکری که او را آزار میداد که کاملا هم به جا بود اینکه شهروز او را آلت دست کرده و حالا اوست که باید با این عشق بد فرجام کنار بیاید. و این اولین بار بود که من چهره ی بشاش و زیبای پروانه را این چنین آزرده و یخزده میدیدم . من با او یک دوست ساده نبودم با علاقه ای که به او داشتم و حساسیتی که در این دوستی بود من از کوچکترین عکس العمل که در او و رفتار و چهره اش پیدا میشد به سرعت درک میکردم . کاملا حس میکردم که پروانه مثل شمع دارد آب میشود . و از دست من هم هیچ کاری بر نمی آمد او در شرایطی بود که دلداری و پیشنهاد به صبر هم نمیتوانست او را آرام کند.تنها حرفی که توانستم به او بزنم که شاید آرامش کند این بود که از پیشنهادش که به خانه من بیاید استقبال کردم و گفتم عزیزم خودش را بیش از این آزار نده . هیچ مشکلی نیست که لاینحل باشد بالاخره ما هم سالهاست توانسته ایم دردهای خودمان را حل کنیم . تو و من مطمئن باش که از پس این مشکل هم بر می آئیم .بخانه میرویم کمی استراحت میکنیم و حسابی با هم در این باره فکر میکنیم . ولی..
آنشب بدترین شب زندگی من بود . سالها بود که در زیر سایه مامان دیگر طعم درد و رنج را از یاد برده بودم و حالا نه برای خودم بلکه برای بهترین دوستم داشتم دق میکردم . پروانه از لحظه ای که وارد خانه شدیم گریه کرد . گاه با او همدردی میکردم و گاه دلم به حالش میسوخت و دلداریش میدادم بی آنکه خودم معتقد به حرفهایم باشم برایش دلیل و برهان می آوردم که بیهوده خودش را آزار میدهد میگفتم انسان بی جهت فکر و خیال بد میکند . باید عقلمان را روی هم بگذاریم و ببنیم چه باید بکنیم . هردوی ما جوان بودیم و کم تجربه . نمیدانستیم برای حل این معما ازکجا بایدشروع کنیم .مرتبا راههائی را تا نصفه میرفتیم ومیدیدیم که به بن بست خورده ایم خلاصه فکری به ذهن من رسید گفتم پروانه زهرا کلالی را می شناسی؟ گفت درست نه . دختر خوبیست چرا این سئوال را میکنی گفتم اگر خاطرت باشد او پسر خاله اش همکلاسی شهروز است میشود از او پرس و جو کنیم . البته خیلی واضح اینکار ر ا نمیکنیم نمیخواهد تو هم وارد ماجرا شوی که کسی بوئی ببرد . بالاخره مردم آنقدر که در مسائل دیگران دقت میکنند به مشکلات خودشان فکر نمیکنند بگذار من میروم و ته و تویش را در میاورم پروانه اول با من مخالت کرد و دلیلش هم همان بود که شهروز به برملا شدن ارتباطش با پروانه حساسیت داشت و ممکن بود اگر بفهمد ناراحت شود من گفتم خوب من خودم میروم تو اصلا خودت را با این مسئله آشنا نکن. پروانه بعد از مدتی گفت خوب باشد ولی چطور؟ تو میخواهی از زهرا بپرسی گفتم راستش هنوز نمیدانم ولی باید راهش را پیدا کنیم بالاخره هرکاری راهی دارد عقلهایمان را روی هم میگذاریم اگر بشود آدرس خانه شهروز را پیدا کنیم خیلی به حل مشکلمان کمک میکند.
این فکر به نظر من و پروانه بهترین راه حل بود صد البته که راه مشکلی هم به نظر نمیرسید . با کمی کنکاش که بیش از یکی دو روز طول نکشید دوست شهروز یعنی پسر خاله زهرا کلالی را پیدا کردیم همانطور که قبلا هم گفتم شهروز خیلی دوست باز نبود و یا اینکه ما خیلی بی اطلاع بودیم . به هرحال با پشتکاری که پروانه داشت توانستیم مرتضی پسر خاله زهرا که دوست شهروزبودرا پیدا کنیم حالا مانده بود که چگونه خود را معرفی کنیم تا بتوانیم بی درد سر آدرس منزل شهروز و یا خبری از او را بگیریم . اینهم به نظر مشکل چندانی نبود . با این حساب که پروانه نمیخواست بهیچ وجه کسی او را در رابطه با شهروز بداند و از عاقبت این کار بسیار واهمه داشت من پیشقدم شدم . با رویهم گذاشتن تمام افکارمان و قصد خطر هم کردیم ولی چاره ای نبود با هر سختی راهی بالاخره پیدا کردیم . و من در یک فرصت مناسب با مرتضی که پسری بسیار متین و موقر بود روبرو شدم . خودم را معرفی کردم و گفتم درکلاسی با شهروز مستوفی همکلاسی هستم . یکبار که او غیبت داشت در جلسه بعدی جزوه مرا به امانت گرفت اکنون من به آن جزوه بسیار نیاز دارم ولی مثل اینکه ایشان مدتی است به دانشگاه نمی آیند شما آدرسی و یا شماره تلقنی و یا خبری از او دارید ؟ مرتضی گفت مگر شما اطلاع ندارید که شهروز در چه وضعی هست؟ گفتم نه؟ من با ایشان هیچ ارتباطی ندارم فقط آن روز کتابچه مرا گرفت و قرارگذاشت تا دو سه روز به من پس بدهد ولی الان مدتیست دیگر ایشان را ندیده ام حتی سر کلاسی که با هم هستیم هم نیامده . مرتضی در حالیکه قیافه بسیار غمناکش خبر بدی را گواهی میداد و کاملا معلوم بود که دارد بغضش را میخورد گفت برای شهروزاتفاق ناگواری افتاده خودتان هم که شاید بدانید شهروزدوستان زیادی ندارد منهم خیلی با او صمیمی نیستم از این نظر هنوزهم تقریبا کسی کاملا درجریان نیست فقط چند نفری هستند که چیزهائی میدانند اینهم بخاطر اینست که وضعیت شهروزناپایدار است منکه تقریبا داشتم از حرفهای مرتضی به وحشت می آفتادم پرسیدم مگر چه شده ؟ البته نمیخواستم که او بداند من در جریان سفر شهروز بودم ولی با حرفهای مرتضی تمام افکارم بهم ریخت اصلا حالا دیگر مطمئن نبودم که شهروز به سفر رفته یا نه . ضمن اینکه بهتر دیدم خودم را پیرو حرفهای قبلیم بی خبر نشان دهم ساکت مقابل مرتضی ایستاده بودم او متوجه شد که بسیار مشتاق دانستن اتفاقی که برای شهروز افتاده است هستم . خوشبختانه خیلی مرا در انتظار نگذاشت و ادامه داد
فصل سی و چهارم
شهروز با پدر و مادرش رفته بودند شمال چون پدرش قول داده بود به سلیقه خود شهروز مطبی برایش خریداری کند و به همین جهت سه نفری به نوشهررفتند البته شاید بدانید که پدر شهروز اهل نوشهر است و در آنجا هم دارای ملک و املاک زیادی می باشد . شهروز هم نوشهر را خیلی دوست داشت یکروز شهروز به من گفت مرتضی میدانم برای چی پدرم و مادرم تاکید دارند برای من در تدارک مطب باشند آخر کو تا من شرایط داشتن مطب را پیدا کنم اما چون تک فرزند آنها هستم به گمانم ترسشان از اینست که نکند من وسوسه شوم و هوای خارج به سرم بزند برای همین میخواهند تقریبا با خرید این مطب مرا دلخوش کنند ولی آنها نمید انند که من هرگز بدون آنها نمیتوانم باشم و بهمین جهت برای راحتی خیالشان میخواهم این کار را بکنم تا آرامش داشته باشند تقریبا تمام جوانهای تحصیل کرده فامیل ما رفته اند و من به آنها حق میدهم که نگران باشند .
خلاصه شهروز با این خیال تن به سفر داده بود .من نمیدانم موفق به انجام این کار شدند یا نه ، چون اینطور که شنیده ام صد البته که مطئن نیستم . از یکی از بچه ها شنیدم که خیلی هم به حرفهایش نمیشود بها داد . بله گویا در برگشت پدر شهروز پشت فرمان بوده و شهروز هم کنار پدرش جلوی ماشین بود. آنها بسختی با کامیونی تصادف میکنند . پدرش که جا به جا از بین میرود . شهروز به کما میرود و مادرش در وضع بسیار وخیمی در بیمارستان است .تا آنجا که اطلاع دارم اجازه ملاقات هم به هیچکس نمیدهند . البته تا جائی که به ما خبر رسیده وضع شهروز بسیار بد است و امیدی به زنده ماندش نیست حتی یکی از بچه ها با سفارش اقوامش که با دکتر شهروز ارتباط صمیمانه داشت تماس گرفت ایشان گفته بود نه مادر شهروز و نه خود شهروز هیچکدام شانسی برای زنده ماندن ندارند . فقط ما سعی خودما ن را میکنیم
بقیه حرفهای مرتضی را تقریبا نشنیدم . نمیدانم چه مدت طول کشید تا از مرتضی جدا شدم پروانه منتظرم بود . حالی داشتم که الان توصیفش برایم مقدور نیست . وقتی به پروانه رسیدم رمقی در تن نداشتم فقط توانستم سرم را روی شانه او بگذارم و های های گریه کنم . پروانه که نمیدانست من حامل چه خبری هستم مثل مجسمه وزن مرا تحمل میکرد تا نیفتم . بالاخره با هر جان کندنی بود تا جائی که ذهنم یاری میکرد پروانه را در جریان گذاشتم و حالا دیگر هر دو مضطرب و ماتمزده حالی داشتیم که کفتنی نیست .
بالاخره به هرجان کندنی بود خودمان را به خانه من رساندیم . نمیدانستیم چه باید بکنیم آنقدر مسئله بغرنج بود که پیدا کردن حال وضع خودمان در درجه اول و بعد راه حلی برای آرام ماندن آنهم در آن شرایطی که بودیم به نظر غیر ممکن می آمد. نمیدانم چند ساعت در همان اوضاع نا بسامان بودیم و با حرفهای بیهوده و گاه با گریه و گه با سکوتی مرگبار زمان را گذراندیم . سر آخر به این نتیجه رسیدیم که بوسیله ی زهرا از مرتضی بپرسیم بیمارستانی که شهروز و مادرش در آنجا بستری هستند را پیدا کنیم . هرچند پروانه معتقد بود که فردا با زهرا تماس بگیرم ولی من اصرار کردم که بگذار یکی دو روز دیگر بگذرد . بهرحال اگر بیمارستان را هم پیدا کنیم با وضعی که شهروز دارد هرگز به ما که نا آشنا هم هستیم اجازه دیدن او را نمیدهند و ضمنا حضور مادرآنجا بسیار مخاطره آمیز است بهتر است کمی دندان بر جگر بگذاریم شاید اوضاع به گونه ای عوض شود که بتوانیم شهروز را ببنیم حتی اگر در کما مانده باشد هر دو به این نظر آخر رضایت دادیم و آنشب آنقدر حال روحی پروانه خراب بود که نمیتوانست روی پا بند باشد با تمام اصراری که من در ماندنش و با آنحال به خانه نرود کردم متاسفانه موفق نشدم و اوپ از من خداحافظی کرد و رفت .دو روز بعد خبر فوت شهروز و مادرش را در تابلوی اعلانات دانشگاه دیدیم گفتن دردها در گفتگوهای بین من و پروانه گفتن ندارد . تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل . من به چشم خود دیدم که او پس از خواندن خبر در حالیکه به من تکینه کرد مثل شمعی بود که در حال آب شدن باشد. نه رنگ به روداشت ونه توانی .خودمنهم حالی بهتر از او نداشتم . وضف حالمان در آنزمان مثل مرده ای بود که بی گورمانده.درد بحدی بزرگ و غیر قابل تصور و تحمل بود که کلامی برای دلداری پیدا نمیکردم. ضمن اینکه خودم حال بهتری از دوست نازنینم نداشتم . اما از آنجا که هر دردی را زمان دواست منهم بخود دلداری گذر زمان را میدادم .
یک هفته بی آنکه جز من کسی بفهمد پروانه مریض و بستری بود پدر و مادرش هم چون از ماجرای بین او و شهروز و بقیه قضایا بی خبربودند مسئله راعادی میپنداشتند.منهم فقط دو سه بار به عیادتش رفتم و چون همیشه مادرش در کنارمان بود بدون هیچ گفتگوی خاصی از او جدا شده بودم .
یکی دو هفته بعد وقتی پروانه را دیدم از رازی آگاه شدم که پشتم لرزید .بله درست حدس زده اید . پروانه به من گفت که متاسفانه احساس میکند که باردار است عرق سردی بر پیشانیم نشست . دیگر تا اینجای قضیه را نخوانده بودم . پروانه زمانی این خبر را به من دادکه داشت مرا از تصمیمی که تدارک دیده بود مطلع میکرد . در آن لحظه حال من گفتنی نیست . او در حالیکه اشک سراسر صورتش را پوشانده بود به من گفت اگر این مسئله صحت داشته باشد من هیچ راهی جز خودکشی رایم نمی ماند به من گفت ناهید من دیگر به هیچ غنوان نمیتوانم به زندگی ادامه بدهم این بچه ننگی هست که دودمان من و خانواده ام را به باد خواهد داد . حالا چطور ثابت کنم که این بچه را من از شهروز دارم . همه خیال میکنند من از کسیکه مرده و هیچ گواهی نمیتواند بدهد دارم سوء استفاده میکنم بدبختی اینجاست که جز تو هیچ کس از ارتباط من و شهروز خبر ندارد هیچ راهی برای اثبات آن نیست تازه اگر هم ثابت شود خوب که چه؟ شهروز مرده و کسی نمیداند که او قصد ازدواج با من را داشت به من هم قول داده بود که در همین سفر موضوع ازدواجمان را با پدر و مادرش در میان بگذارد وقتی زمان خواستگاری را معین کردتصمیمان این بود که بعد از گرفتن رضایت کامل پدر و مادرش من با پدر و مادرم صحبت کنم . حالا اصلا نمیدانم او اینکار را کرده بود یا نه . هیچ راهی هم برای اینکه من حرفهایم را ثابت کنم و جود ندارد .پس میماند که خودم را از بین ببرم وقتی پروانه صحبت میکرد من مات او را نگاه میکردم همه ی حرفهایش درست بود البته من از سیر تا پیاز را خوب میدانستم ولی شهادت منهم هیچ کمکی به پروانه بی چاره و درمانده نمیکرد تنها راهی که به نظرم رسید این بود که از پروانه بپرسم چه مدت از زمان بارداریش میگذرد پروانه گفت دقیقا یکماه است . گو اینکه در آن لحظه دلداری دادن من هیچ کمکل به دوستم نمیکرد ولی مگر من راهی جز دلداری دادن به او داشتم ؟ فقط توانستم مطمئنش کنم که در این مسیر تنهایش نمی گذارم و گفتم به هر حال هر اتفاق و مشکلی جز مرگ قابل تحمل و تعقل است به او گفتم که من راهی برای او پیدا میکنم . تنها خواهشی که از او کردم این بود که به خودکشی فکر نکند به هرحال هر مشکلی یک راه حلی دارد . گریه های بی امان پروانه آتشم میزد . من به او گفتم بگذار سعی مان را میکنیم حتما راهی هست ولی هروقت نا امید شدیم هیچوقت برای تصمیمی که تو داری دیر نیست ضمنا یادت باشد که این راز را برملا نکن . با قولی که پروانه داد کمی خیالم راحت شد .
فصل سی و چهارم
شهروز با پدر و مادرش رفته بودند شمال چون پدرش قول داده بود به سلیقه خود شهروز مطبی برایش خریداری کند و به همین جهت سه نفری به نوشهررفتند البته شاید بدانید که پدر شهروز اهل نوشهر است و در آنجا هم دارای ملک و املاک زیادی می باشد . شهروز هم نوشهر را خیلی دوست داشت یکروز شهروز به من گفت مرتضی میدانم برای چی پدرم و مادرم تاکید دارند برای من در تدارک مطب باشند آخر کو تا من شرایط داشتن مطب را پیدا کنم اما چون تک فرزند آنها هستم به گمانم ترسشان از اینست که نکند من وسوسه شوم و هوای خارج به سرم بزند برای همین میخواهند تقریبا با خرید این مطب مرا دلخوش کنند ولی آنها نمید انند که من هرگز بدون آنها نمیتوانم باشم و بهمین جهت برای راحتی خیالشان میخواهم این کار را بکنم تا آرامش داشته باشند تقریبا تمام جوانهای تحصیل کرده فامیل ما رفته اند و من به آنها حق میدهم که نگران باشند .
خلاصه شهروز با این خیال تن به سفر داده بود .من نمیدانم موفق به انجام این کار شدند یا نه ، چون اینطور که شنیده ام صد البته که مطئن نیستم . از یکی از بچه ها شنیدم که خیلی هم به حرفهایش نمیشود بها داد . بله گویا در برگشت پدر شهروز پشت فرمان بوده و شهروز هم کنار پدرش جلوی ماشین بود. آنها بسختی با کامیونی تصادف میکنند . پدرش که جا به جا از بین میرود . شهروز به کما میرود و مادرش در وضع بسیار وخیمی در بیمارستان است .تا آنجا که اطلاع دارم اجازه ملاقات هم به هیچکس نمیدهند . البته تا جائی که به ما خبر رسیده وضع شهروز بسیار بد است و امیدی به زنده ماندش نیست حتی یکی از بچه ها با سفارش اقوامش که با دکتر شهروز ارتباط صمیمانه داشت تماس گرفت ایشان گفته بود نه مادر شهروز و نه خود شهروز هیچکدام شانسی برای زنده ماندن ندارند . فقط ما سعی خودما ن را میکنیمبقیه حرفهای مرتضی را تقریبا نشنیدم . نمیدانم چه مدت طول کشید تا از مرتضی جدا شدم پروانه منتظرم بود . حالی داشتم که الان توصیفش برایم مقدور نیست . وقتی به پروانه رسیدم رمقی در تن نداشتم فقط توانستم سرم را روی شانه او بگذارم و های های گریه کنم . پروانه که نمیدانست من حامل چه خبری هستم مثل مجسمه وزن مرا تحمل میکرد تا نیفتم . بالاخره با هر جان کندنی بود تا جائی که ذهنم یاری میکرد پروانه را در جریان گذاشتم و حالا دیگر هر دو مضطرب و ماتمزده حالی داشتیم که کفتنی نیست .
بالاخره به هرجان کندنی بود خودمان را به خانه من رساندیم . نمیدانستیم چه باید بکنیم آنقدر مسئله بغرنج بود که پیدا کردن حال وضع خودمان در درجه اول و بعد راه حلی برای آرام ماندن آنهم در آن شرایطی که بودیم به نظر غیر ممکن می آمد. نمیدانم چند ساعت در همان اوضاع نا بسامان بودیم و با حرفهای بیهوده و گاه با گریه و گه با سکوتی مرگبار زمان را گذراندیم . سر آخر به این نتیجه رسیدیم که بوسیله ی زهرا از مرتضی بپرسیم بیمارستانی که شهروز و مادرش در آنجا بستری هستند را پیدا کنیم . هرچند پروانه معتقد بود که فردا با زهرا تماس بگیرم ولی من اصرار کردم که بگذار یکی دو روز دیگر بگذرد . بهرحال اگر بیمارستان را هم پیدا کنیم با وضعی که شهروز دارد هرگز به ما که نا آشنا هم هستیم اجازه دیدن او را نمیدهند و ضمنا حضور مادرآنجا بسیار مخاطره آمیز است بهتر است کمی دندان بر جگر بگذاریم شاید اوضاع به گونه ای عوض شود که بتوانیم شهروز را ببنیم حتی اگر در کما مانده باشد هر دو به این نظر آخر رضایت دادیم و آنشب آنقدر حال روحی پروانه خراب بود که نمیتوانست روی پا بند باشد با تمام اصراری که من در ماندنش و با آنحال به خانه نرود کردم متاسفانه موفق نشدم و اوپ از من خداحافظی کرد و رفت .دو روز بعد خبر فوت شهروز و مادرش را در تابلوی اعلانات دانشگاه دیدیم گفتن دردها در گفتگوهای بین من و پروانه گفتن ندارد . تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل . من به چشم خود دیدم که او پس از خواندن خبر در حالیکه به من تکینه کرد مثل شمعی بود که در حال آب شدن باشد. نه رنگ به روداشت ونه توانی .خودمنهم حالی بهتر از او نداشتم . وضف حالمان در آنزمان مثل مرده ای بود که بی گورمانده.درد بحدی بزرگ و غیر قابل تصور و تحمل بود که کلامی برای دلداری پیدا نمیکردم. ضمن اینکه خودم حال بهتری از دوست نازنینم نداشتم . اما از آنجا که هر دردی را زمان دواست منهم بخود دلداری گذر زمان را میدادم .
یک هفته بی آنکه جز من کسی بفهمد پروانه مریض و بستری بود پدر و مادرش هم چون از ماجرای بین او و شهروز و بقیه قضایا بی خبربودند مسئله راعادی میپنداشتند.منهم فقط دو سه بار به عیادتش رفتم و چون همیشه مادرش در کنارمان بود بدون هیچ گفتگوی خاصی از او جدا شده بودم .
یکی دو هفته بعد وقتی پروانه را دیدم از رازی آگاه شدم که پشتم لرزید .بله درست حدس زده اید . پروانه به من گفت که متاسفانه احساس میکند که باردار است عرق سردی بر پیشانیم نشست . دیگر تا اینجای قضیه را نخوانده بودم . پروانه زمانی این خبر را به من دادکه داشت مرا از تصمیمی که تدارک دیده بود مطلع میکرد . در آن لحظه حال من گفتنی نیست . او در حالیکه اشک سراسر صورتش را پوشانده بود به من گفت اگر این مسئله صحت داشته باشد من هیچ راهی جز خودکشی رایم نمی ماند به من گفت ناهید من دیگر به هیچ غنوان نمیتوانم به زندگی ادامه بدهم این بچه ننگی هست که دودمان من و خانواده ام را به باد خواهد داد . حالا چطور ثابت کنم که این بچه را من از شهروز دارم . همه خیال میکنند من از کسیکه مرده و هیچ گواهی نمیتواند بدهد دارم سوء استفاده میکنم بدبختی اینجاست که جز تو هیچ کس از ارتباط من و شهروز خبر ندارد هیچ راهی برای اثبات آن نیست تازه اگر هم ثابت شود خوب که چه؟ شهروز مرده و کسی نمیداند که او قصد ازدواج با من را داشت به من هم قول داده بود که در همین سفر موضوع ازدواجمان را با پدر و مادرش در میان بگذارد وقتی زمان خواستگاری را معین کردتصمیمان این بود که بعد از گرفتن رضایت کامل پدر و مادرش من با پدر و مادرم صحبت کنم . حالا اصلا نمیدانم او اینکار را کرده بود یا نه . هیچ راهی هم برای اینکه من حرفهایم را ثابت کنم و جود ندارد .پس میماند که خودم را از بین ببرم وقتی پروانه صحبت میکرد من مات او را نگاه میکردم همه ی حرفهایش درست بود البته من از سیر تا پیاز را خوب میدانستم ولی شهادت منهم هیچ کمکی به پروانه بی چاره و درمانده نمیکرد تنها راهی که به نظرم رسید این بود که از پروانه بپرسم چه مدت از زمان بارداریش میگذرد پروانه گفت دقیقا یکماه است . گو اینکه در آن لحظه دلداری دادن من هیچ کمکل به دوستم نمیکرد ولی مگر من راهی جز دلداری دادن به او داشتم ؟ فقط توانستم مطمئنش کنم که در این مسیر تنهایش نمی گذارم و گفتم به هر حال هر اتفاق و مشکلی جز مرگ قابل تحمل و تعقل است به او گفتم که من راهی برای او پیدا میکنم . تنها خواهشی که از او کردم این بود که به خودکشی فکر نکند به هرحال هر مشکلی یک راه حلی دارد . گریه های بی امان پروانه آتشم میزد . من به او گفتم بگذار سعی مان را میکنیم حتما راهی هست ولی هروقت نا امید شدیم هیچوقت برای تصمیمی که تو داری دیر نیست ضمنا یادت باشد که این راز را برملا نکن . با قولی که پروانه داد کمی خیالم راحت شد .
فصل سی و پنجم
من در این زمان میتوانم به این ضرب المثل که میگویند بزرگترین قدم در هر راهی اولین قدم است . چه در راه ثواب و چه در راه گناه . و اولین قدم من در راهی که به جهنم ختم شد کمکی بود که به پروانه کردم . عشق به پروانه باعث شد که من دل و جراتی پیدا کنم که شاید هرگز در خود سراغ نداشتم . حالا که درست فکر میکنم می بینم که اگر مشکل پروانه و نیاز من به دوستی با او بود که راه چند ساله را در مدت شاید یکماه پیمودم . آنقدر این شیب تند بود که وقتی به خود آمدم و به پشت سرم نگاه کردم از وحشت آن تنم به راستی به لرزه افتاد . میتوانم اینطور ترسیم کنم که مثل سربازی بودم که در میدان جنگ درست زمانی که مقابل مرگ خود را میبیدند آنچنان رشادتی از خود برای فرار از مرگ نشان میدهد که هرگز برای خودش هم غیر قابل باور است . آری من با همین سرعت مرحله ای را طی کردم که گمان نمیبرم افراد زیادی این تجربه را در زندگی خود کرده باشند . آری پروانه ناخواسته اولین کسی بود که باعث شد من بلندترین قدم را در راهی که در خیالم برنامه اش را برای شاید سالهای پیش رویم چیده بودم بردارم . وهمانطور که قبلا هم گفتم این بزرگترین قدمی بود که در زندگیم برداشتم . اینجا میتوانم بگویم پروانه بود که با تنگنائی که گرفتار شده بود به من این دلداری را داد که بتوانم مسیری را انتخاب کنم که به نظر هیچ آدم عاقلی شایسته به نظر نمیرسد . من به این نتیجه رسیده ام که بیشتر انسانها وقتی میخواهند راهی را انتخاب کنند که خودشان در ضمیر خود آگاه و گاه ناخود آگاه خود واقف هستند که راه درست و انسانی نیست ولی این انتخاب میتواند آینده ای برایشان بسازد که عمری در حسرتش بوده اند یعنی یا به مقامی و یا به رفاهی برسند که همیشه در آرزویشان بوده برای اینکه در کوره راهی که قدم میگذارند خود را مبرا از گناه قلمداد کنند بدنیال چراغی و یا چراغهائی میگردند که با این وسیله کار خود را موجه جلوه دهند . و منهم در همان زمان که پروانه به این مصیبت دچار شده و من شاهد آن بودم که مثل اسفند روی آتش بود و تصمیماتی که میگرفت ضمن اینکه حلال مشکلش نبود بلکه ممکن بود عواقبی بسیار خطرناکتر ازآن اقدامی بود که من میخواستم برای حل مشکلش انجام دهم چراعی بود که من برای روشن کردن کوره راهی خطرناکی که آن قدم گذاشته بودم بود. من خود را راضی کرده بودم که این عمل من در راستای کمک به یک انسان بی پناهی هست که حتی بعد از خودکشی او و خانوده اش در یک منجلاب بدنامی غرق میشدند بالاخره بعد از خودکشی معلوم میشد که او باردار بوده و جواب دادن به اطرافیان آبروئی برای خانواده بسیار متعصب و آبرو مندی مثل خانواده پروانه باقی نمیماند. صد البته یکی از دغدغه های خود پروانه هم همین بود ولی به این دلخوش بود که خودش دیگر نیست که چشم در چشم پدر و مادر بدوزد و شاهد این مصیبتی باشد که باعث و بانی آن است .آری همانطور که شرح دادم من خودرا به این ریسمان چسبانده بودم که کار من نه تنها خلاف نیست بلکه یک راه نجات برای نه تنها یک نفر که یک خانواده است . آنهم خانواده ای که پروانه عضو آن بود . پس به خودم قبولاندم که در این راه هیچ گناه و معصیتی وجود ندارد . و من میتوانم قسم یاد کنم که تا این لحظه هم دانسته کارخلاف اخلاق و انسانیت انجام ندادم . گو اینکه ثابت کردنس خیلی هم آسان نیست .
بازهم تکرار میکنم از آنجائیکه انسانها برای هر کار خلافی که میخواهند بکنند مفری پیدا میکنند حرفی نیست . بالاخره باید طنابی پیدا کرد تا از دیواربلند گناه بالا رفت . گویا اگر کسی مترصد باشد خواه ناخواه راهش را هم پیدا میکند و پروانه با داشتن این مشکل و این شرایط سخت ،ناخواسته راهی بود که سرنوشت پیش پای من گذاشت.
مدتی طول کشید تا من و پروانه به این نتیجه برسیم که او از این معضل باید خود را خلاص کند.. در این شرایط یکروز هم یکروز بود میباید هر تصمیمی که میخواستیم بگیریم فکر وقت را هم به دقت بکنیم . دو تائی زمانهای زیادی را باهم در این رابطه فکر کردیم . و نهایتا به این نتیجه رسیدیم که باید از شر این بچه خلاص شود . مگر راه دیگری بود؟ چه روزها و ساعتها که من شاهد اشک ریختن و درد و رنج پروانه بودم . هر دو راهی نبود که به آن فکر نکرده باشیم ما هر دو دانشجوی رشته پزشکی بودیم از خیلی راهها که دختران معمولی از آن بی خبر بودند ما واقف بودیم . دارو و راههای زیادی را مورد نظر گرفتیم . راه تهیه آن را هم سنجیدیم . در روزهای اول یکی دو بار با واسطه ی دوستانی که داشتیم بی آنکه کسی بوئی ببرد که برای پروانه این دارو را لازم داریم با عنوان کردن خواهر من در شهرستان و ....تهیه کردیم و بیچاره پروانه مشتاقانه از داروها استفاده کرده گاهی دلم برایش میسوخت . ترس و لرز هم داشتیم چون استفاده از این نوع داروها گاها صدمه هائی غیر قابل جبران دارد ولی دوست من هر خطری را به جان میخرید تا ازاین مهلکه جان سالم به در ببرد . ولی از آنجا که اگر بخواهد اتفاقی بیفتند همه عواملش ناخواسته جور میشد متاسفانه هیچکدام ار اقدامات ما به نتیجه ای نرسید . دیگر داشت کار از کار میگذشت یکروز که هردو بعد از اتمام درس با هم بودیم پروانه به من گفت . ناهید دیگر هیچ راهی برایم جز اینکه خودم را از این مخمصه رها کنم نیست . مرگ من میتواند پایان این درد باشد هم برای خودم و هم برای آبروی خانواده ام من میدانم اگر این تشت رسوائی برملا شود پدر و مادر من جان سالم بدر نخواهند بود فکر عاقبتش تنم را میلرزاند ولی فقط مشکل من این است که چگونه میتوانم اینکار را انجام دهم که بعد از مرگم این لکه ننگ پوشیده بماند. تصایح و دلداریهای من در حالیکه خودم هم میدانستم عملی نیست نتوانست التیامی بر درد او باشد . بعد از ساعتها بالاخره ازهم جدا شدیم ولی من آنشب تا صبح نتوانستم بخوابم احساس میکردم میتوانم به عزیزم کمک کنم ولی در گیر ریسمانهائی بودم که از جهات مختلف به دست و پایم بسته بود . من تا به حال دست به این عمل نزده بودم فقط در کنار مامان زهره شاهد و ناظر بودم ولی نظارت تا اقدام به چنین کاری فقط میتواند در خیال امکان پذیر باشد . اگر بگویم که چه افکار ضد و نقیضی آنشب تا صبح مرا داشت دیوانه میکرد قابل بیان نیست . خلاصه آنکه تصمیم گرفتم این راه را با خود پروانه در میان بگذارم . ترس سراپای وجودم را میلرزاند . زمانی به خود نهیب میزدم که دختر به تو چه مربوط است . چشمت را ببند و از این مهلکه خودت را کنار بکش . فکر اینکه دارم با جان یک عزیز باز میکنم . فکر اینکه اگر یک لحظه دستم بلرزد . فکر اینکه و فکر اینکه ......مگر میگذاشت تصمیم نهائی را یگیرم؟ و باز هم به این نتیجه میرسیدم که بهتر است تا جائیکه از دستم بر میاید به او کمک کنم . شاید خودش راضی نشود آنوقت من پیش خودم احساس بدی ندارم ولی اگر بتوانم و انجام ندهم و این مشکل بلائی به سرش بیاورد آنوقت شاید دردش تا آخر عمر بر روی قلب من سنگینی کند . خلاصه اینکه به همانحا رسیدم که با خودش صحبت کنم .صبح آن روز وقتی به دانشگاه رفتم از بیخوابی شب گذشته حال خوشی نداشتم . پروانه خیلی دیرتر از من آمد . پایان کلاس شروع زندگی من بود . همان دوزخی که هرگز نتوانستم از آن خلاص شود . کاش آنشب هرگز صبح نمیشد .
فص
فصل سی و ششم
همانطور که گفتم من در دنیای کنونیم بجز پروانه کسی را نداشتم یعنی از اول عمرم تقریبا تنها بودم تا اینکه بخت یارم شد و مامان زهره را سر راهم قرار داد. این اولین جرقه ای بود که باعث شد من طعم زیبای زندگی و زیستن با یک همدل را تجربه کنم . مامان در حقیقت به من در زمانی که هیچ کور سوی امیدی به زندگی نداشتم مانند خورشید درخشید . حضور او کم کم باعث شد که حس کنم بودن کنار یک همدل و یار چقدر ارزشمند است . اما وقتی مامان زهره مجبور به ترک وطن شد گوئی باز دنیای من تاریک شد و اما بودن در کنار پروانه برایم یک موهبت بود . هرچند زمین تا آسمان این بودن با بودن در کنار مامان فرق داشت ولی به قول معروف انسان باید با آنچه که دارد کنار بیاید نه آنچه که نیاز دارد . به کم راضی بودن اولین قدم در راه راحت زیستن است . و من عادت کرده بودم که با کمترین محبت دنیایم را زیبا کنم . به هرحال با این اوصاف میتوانید فکر کنید که چقدر درد پروانه بر روح من تاثیر میگذاشت . شاید پر بیراه نباشد که گمان برم من بیشتر از خود او در گیر این مشکل او بودم . برای همین تصمیم گرفتم بزرگترین و خطرناکتر قدم را در زندگی بردارم . وقتی این روزها فکر میکنم راستش احساس میکنم که این کار من بیشتر از آنکه خطرناک باشد دیوانگیست از هر طرف که نگاه میکنم هیچ علامتی که نشانه عقل در آن باشد نبود . و شاید هم من عادت کرده بودم به انجام کارهائی که خیلی هم عاقلانه نیست . به هرحال بعد از یک شب نخوابی و فکر کردن به تمام جوانب کاریکه میخواستم انجام دهم مصمم شدم که قدم پیش بگذارم . صد البته مطمئن هم نبودم که پروانه با این پیشنهاد من موافقت کند ولی اگر هم این اتفاق می افتاد حد اقلش این بود که من خودم را سرزنش نمیکردم . احساس نمیکردم از کاریکه ازدستم بر میامد در حق عزیزترین دوستم کوتاهی کرده ام و یا ترس و آینده نگری باعث شده بود خودم را راضی کنم که کنار این مهلکه بایستم و خودم را به ورطه ای که معلوم نبود آخرش به کجا می رسد بیاندازم . من حتی در این راستا چه بسا به فکر خانواده پروانه و عکس العمل آنها بودم . راستش احساس میکردم دارم به یک گرداب بسیار تاریک و سیاه خودم را می اندازم . گاه انسان در سختترین شرایط کارهائی میکند که هیچ عقل سلیمی آن را تائید نمیکند . و اکثرا هم این تصمیمها در شرایطی اتخاذ میشود که میشود انسان یک لحظه چشمش را به بندد و از کنار مشکلات دیگران خود را رها کند . ولی عشق به این دوستی و نیاز روحی من به حضور پروانه بهترین عاملی بود که مرا وادار میکرد در این لحظات به چنین کاری دست بزنم . صبح که شد نتیجه ی اینهمه فکر به اینجا رسید که پیشنهادم را به پروانه بکنم .
وقتی به پروانه گفتم خودم هم در حال درستی نبودم انگار مست بودم . انگار اختیار از دستم رفته بود . تمام بدنم سرد شده بود و احساس میکردم تمامی سلولهای بدنم در حال لرزش است . شاید در آن لحظه در خودم این جرات را نمیدیدم انگار من ناهید نبودم . ولی اگراز خودم بپرسم که بودم نمیتوانستم جوابی قانع کنند به خودم بدهم . من دختر دهاتی که روزگاری حسرتهای سرکوفته اش باعث شد بقول قدیمیها با یک پا چارق و یک پا گیوه با یک بقچه خالی و یک دل پر امید و وحشت یک تنه زدم به کوه و دشت و بیابان حالا چنین نقش خظیری را دارم بازی میکنم . قدمی بود بزرگتر از آنکه بتوانم وصفش کنم . حتی کسانیکه دست به اینکار میزنند هم برایشان حال و روز من غیر قابل تصور است به هر حال حرفی بود که از قلبم بر دهانم جاری شد و به گوش و دل پروانه نشست اینکه من میتوانم او را با سقط جنین از این حال و روزی که دارد نجات دهم برای پروانه هم مثل یک بوکسوری بود که وسط رینگ با مشت حریف تعادل فکریش را به هم میزد . به اینجهت اول کمی شوکه شد سوکتش نشانه این تغییر حال او بود . حق داشت او هرگز به چنین چیزی نمیتوانست فکر کند ما هر دو در رشته پزشکی درس میخواندیم یک دختر چشم و گوش بسته و نا آگاه نبودیم . خطر کردن در مقابل این تصمیم کار کوچکی بود . لحظه های سکوت تمام شد . چشمان مات زده ی پروانه داشت در تصمیم من خلل ایجاد میکرد . میخواستم به او بگویم اصلا شوخی کردم شاید در آن زمان خود من بیشتر از او وحشت کرده بودم . و کسانیکه در این مراحل قرار میگیرند میتوانند حال من و پروانه را درک کنند . یکی داشت پیشنهاد مرگ میکرد و دیگری داشت مرگ را لمس میکرد مگر میشد دختر در شرایط من بتواند ودر خودش این مهارت را ببیند که دست به چنین کاری بزند ؟ من با آگاهی به تمام مسائل و روحیات و شرایط حال و روز پروانه را و افکاررا را به درستی درک کردم برای همین بهتر دیدم که آرام آرام او را در حل این مشکل کمک کنم و بگویم به چه علت من خودم را آماده ی این کار کرده ام . همانطور که قبلا هم گفته بودم من به پروانه از داستان مامان زهره که دکتر بود و خیلی اوقات مریضها را در مطب خودش جراحی سرپائی میکرد آگاه کرده بودم بی آنکه به او بگویم که اگر لازم بود بدست به چنین کارهائی هم میزد . یعنی نه لازم بود و نه صلاح بود ولی الان وضعی بود کهمیباید تمام مسائل را راست و پوست کنده به پروانه بگویم . بعد از این حرفها و توضیحات این پروانه بود که تصمیم آخر را میگرفت و در آنصورت که بخواهد و چه نخواهد من میتوانستم خودم را در محاکمه عقل و انسانیت و....از گناه مبرا کنم . پس شروع به حرف زدن کردم . گفتم ببین پروانه جان من به تو حق میدهم که از این پیشنهاد من شوکه شوی ولی تو خودت میدانی که من چقدر ترا دوست دارم در این زمان تو بهترین دوست و تقریبا خواهر من هستی . خودم هم دارم سنگ روی دلم میگذارم ولی اولااز آنجا که به عملکرد خودم مطمئن هستم و دوما میدانم عواقب این کار دز زوایای مختلف چه مسائل و مشکلاتی را در پی دارد خودم را به انجام اینکار ملزم کردم ولی حالا برای اینکه تو هم بهتر فکر کنی تو را در ذره ذره دانسته های خودم میگذارم . در تمام مدتی که حرف میزدم پروانه چشم از من بر نمیداشت نمیانم به چه چیز فکر میکرد . ضمن اینکه کاملا به او حق میدادم که اگر انگ دیوانگی به من میزد . ولی او مرا کاملا میشناخت و به روحیات من واقف بود . دیگر داشتم از توضیح دادن برایش خسته میشدم گفتم اگر صلاح بدانی با کمی فرصت دادن به من میتوانم هرچه را میخواهم انجام بدهم ریز ریز برایت بیان کنم و ضمنا ترا با وسائلی که در اختیار دارم آشنا کنم و بعد از تو بخواهم که بگوئی چه مسیری را میخواهی انتخاب کنم . پروانه گفت . ناهید جان این راه حل خوبی هست بشرط اینکه حرفها درست به عمل در آید این قدم کوچکی نیست . من فکر میکنم بهتر است کمی زمان بگذاریم . من میدانم که نقش زمان چقدر در این مسئله مهم است ولی پای مرگ و زندگی و حتی اتفاقهائی هست که ما نمیتوانیم پیش بینی کنیم .باشد من فکرهایم را میکنم و به تو خبر میدهم . از تو اینهمه به فکر من هستی یکدنیا ممنونم . پروانه در حالیکه آغوشش را برای من باز میکرد اشک چشمانش را پر کرده بود .
فصل سی و هفتم
. اشکهای او در این لحظه نه اشک شادی بود و نه اشک غم . یک حس پشتیانی در بدترین لحظات بود . واین یعنی راهی جز این نیست . شاید این حال پروانه اولین و مطمئن ترین علامتی بود که به من دلگرمی میداد که دست به کاری بزنم که معلوم نبود عاقبتش به کجا میرسد . من به جرات میتوانم ادعا کنم که در این زندگی کوتاه دست به ریسکهائی زده بودم که از عهده ی هرکسی بر نیاید و یا باید انسان به جائی برسد که با عقل کامل انتخاب راه میکند یعنی بدترین گزینه را هم با دید باز قبول میکند . آری تجربه ی من گویا در تمام زمانها همین بود . نمیدانم چرا در این انتخابها هرگز به بدترین راه نیقتاده بودم ولی هرلحظه این احتمال وجود داشت . باید در شر ایط کسی باشیم که حتی به انتهای سیاهترین لحظه هم تن میدهد . باید او را درک کرد . و من در دل به دریا زدن گویا کمترین نظیر را دارم . دل توی دلم نبود . خدا میداند به چه عواقبی فکر کرده بودم . ولی من همیشه قسمت پر لیوان را میدیدم و برای همین بود که به قول فدیمیها بسیار دل گنده بودم . و این بار هم دست به کاری میخواستم بزنم که فقط یک دیوانه این عمل را میتواند انجام بدهد . نمیدانم عشق به پروانه بود یا در ناخودآگاهم داشتم او را فدای راهی میکردم که ناخواسته و نا دانسته پایه های آینده ام را میچیدم . و شاید او قربانی اول این کله شقی من بود .
افکارم هنوز تثبیت نشده بود . دو دلی در این زمان نمیتوانست حال مرا بیان کند . من در یک گردابی افتاده بودم که میخواستم به هروسیله که شده خودم را به اوج تفکراتم برسانم . دیوانگی بیانگر احوال من نبود . تمام ثانیه هایم را تشویش و اظطراب پر کرده بود لحظاتی به این فکر میکردم که آیا من قادر به انجام این کار هستم یا نه ؟ پروانه اولین تجربه من بود تنها بودم و داشتم بی مهابا خود و دوست عزیزتر اجانم را به امواجی سهمگین میسپردم بی آنکه کسی مثل مامان زهره کنارم باشد که حد اقل هم به او تکیه کنم و هم او راهنمایم باشد .با اینحال گویا شیطان تنها راهنمایم شده بود و مرتبا به خودم نهیب میزدم که اولا همه یکروز باید هرکاری را شروع کنند خوب مامان زهره هم اولین بار شروع کارش شاید با همین دلهره ها درگیر بوده . آیا اوهم مثل من در کنار دست کسی اینکار را کرده و یا مثل تنها ی تنها دل به دریا زده ؟ به خودم دلداری میدادم که از همه مسائل گذشته من مدتها در کنارش بودم و با هوشیاری و حافظه ی خوبم و صد البته با درسی که در این راستا کمکم کرده بود نمیباید مشکلی داشته باشم . با آگاهیها ئی که من به پروانه به درستی گفته بودم و او هم که مثل من دانشجوی پزشکی بود خواه ناخواه میدانست که چه خطراتی در پیش دارد ولی وقتی انسان پای آبروی خودش و خانواده اش در میان باشد احتمالا تن دادن به این خطرات میشود یک راه نجات .
با تمام این شاید و بایدها و احتمالات باز هم باید این را از نظر دور نداشت که اگر کسی اندازه ی من و پروانه به امر پزشکی وارد نبود بگمانم اینهمه دلهره نداشت . درست است که راهی که ما میخواستیم طی کنیم خیلی هم عاقلانه نبود ولی به قول پزشکان داروها درست است که عوارض جانبی گاها خطرناکی دارد ولی در قیاس با اثر درمانیش که روی بیمار میگذارد باید به عوارضش تن داد و استفاده کرد و در این زمان ما در شرایطی بودیم که هردویمان از دیدگاهای مختلفی که داشتیم برای بقای خود حاضر به انجام هرگونه احتمال خطری بودیم پس بهتر دیدیم با احتیاط کامل و کمی تحقیق در این رابطه بزرگترین و اولین خطر زندگیمان را بکنیم .
یک هفته بیشتر طول نکشید ضمن اینکه باید ما هرچه زودتر اقدام میکردیم چون گذشت هر لحظه از زمان به قیمت یک قدم مشکلتر شدن کار بوددست به کار شدم و در این مسیر خود پروانه از هیچ کمکی دریغ نمیکرد . حال غریقی را داشت که لحظات برایش حکم طناب دار را داشت ثانیه به ثانیه بیشتر و بیشتر بر گلویش فشار می آورد . در طی این مراحل شاهد بودم که گاهی میخواست با نگاهش به من به چشم یک منجی بنگرد . و همین احساس بود که مرا در کاری که میخواستم بکنم ثابت قدمتر میکرد . و ایکاش از این نگاهها میگریختم . .از آنجائیکه تمام وسایل عمل آماده نبود با کمک مادی و معنوی خود او وسایل را به سرعت تهیه کردیم تا اینکه روز موعود فرا رسید .
زنی ایرانی هستم . با نام ایرانی گیتی . 
