داستان فراراز برزخ بجهنم (52 تا 65)
فصل پنجاه دوممشکل گلناز بی هیچ اتفاق ناگواری حل شد . هرچند من ذاتا از حلی این معضل راضی بودم و از این جهت که بی سر و صدا توانستم کاری کنم که زندگی این دو خانواده که در حقیقت سه خانواده از هم نپاشد ولی وجدانا خیلی شادمان بودم اول اینکه احساس کردم رابطه کیومرث و شیرین اگر همین جا و با این شوکی که به آنها وارد شده تمام شود که بهترین اتفاق افتاده ولی متاسفانه حسی در درون من گویا فریاد میکرد که این رابطه به این جا ختم نمیشود بیراه هم نبود که من به این تفکر بیقتم زیرا همه میدانیم که یک ارتباط به این محکمی که مدتها بود ادامه داشته خیلی بعید به نظر میرسید که با این یک تنلنگر خاتمه پیدا کند . ممکن بود مدتی برای آنها در رفتارشان تغییر بدهند و یا طوری وانمود کنند که این مسئله خاتمه پیدا کرده ولی مطمئن بودم که این قصه سر دراز دارد صد البته این نه به من مربوط بود و نه اشکالش به زودی بر ملا میشد . به هر صورت در این ماجرا کار من تمام شده بود . تنها سودی که من شخصا از این کار گرفتم این بود که کمی به خودم و شرایطم بیشتر متکی شدم . راستش ته دلم از اینکه توانسته بودم این گره را به این راحتی و بی دغدغه حل کنم خوشحال بودم ولی به هر حال مثل تمام داستانهای زندگی هر اتفاقی که می افتد هرچقدر درست باشد باز وقتی انسان به ته ماجرا فکر میکند می بیند یک جای کار ممکن است درست در نیاید من این را میدانستم و برای همین بود که به این فکر میکردم که نهایتا من یک دختر مذهبی بودم این کارها هرچند ممکن است به نظر موجه برسد ولی روحا مرا خشنود نمیکرد . راستش سعی میکردم خودم را به لطایف الحیل گول بزنم . اما اوقاتی هم پیش میامد که ته دلم شور میزد . روز و شبم تا مدتی در گیر این مسدله بود و اما از نظر مالی بسیار برایم میتوانست ارزشمند باشد.چون در شرایطی که بودم میبایست کم کم به فکر آینده ام باشم . من دختری بودم بی کس و کار و بدون هیچ پشتوانه ای . تازه میخواستم سرپا بلند شوم باید با تکیه به درآمدی بتوانم برای آینده ام برنامه ریزی کنم . میدانستم زمان به سرعت برق و باد میگذرد تنها شانس من این بود که جوان بودم . پراز انگیزه . در طول همین زندگی کوتاهم به این نتیجه رسیده بودم که از یک هوش و استعدادی بالنسبه بالائی برخوردارم . به قول قدیمیها دختری بودم دود چراغ خورده از پائینترین قضر جامعه بلند شده بودم و با جرعتی که هنوز هم نمیدانم از کجا منشا گرفته بود توانسته بودم خودم را به این جا برسانم من در خوابهای خوشم هم نمیتوانستم این امکانات را برای خودم پیش بینی کنم . در حال حاضر میتوانم به جرات بگویم که از تمام هم سن و سالهای خودم که در اطرافم بودند یک سر و گردن بالاتر بودم . بهمین جهت اتکائی که به خودم داشتم بی حد بود . و همانطور که گفتم دیگر وقت آن بود که به فکر آینده ام از نظر مالی باشم . من در کنار زهره جان خیلی چیزها دیده و الگو برداری کرده بودم یکی از این تجربه ها این بود که میباید در هر شرایطی وضع مالی خوبی داشته باشم تا بتوانم با جسارت بیشتری دست به کارهائی که برایم نفع دارد بزنم .آهسته آهسته قدمهای بزرگتری را برداشتم . توضیح کارهائی که کرده ام درست به خاطرم نمانده خلاصه اینکه به قول بچه های دانشکده ی پزشکی کلی دستم به چاقوی جراحی استاد شده بود . روزی نبود که پیشنهادی به من نشود . من با دانسته هائی که در این مسیر داشتم با چنان درایت و مهارتی انتخابم را انجام میدادم که شاید اگر مامان زهره بودم به خودش میبالید . درست شده بودم کپی او اما در سن کم . دیگر دست و دلم نمی لرزید .به خیلی از افکاری که درزمان کورتاژ زن پدر گلناز آزارم میداد مسلط شده بودم گویا تمام آن دلواپسیها در قسمت کور ذهنم به فراموشی فرو رفته بود . گاهی اوقات فکر میکردم که من آن دختر ساده روستائی نبودم . حالا برای خودم یک خانم دکتر به تمامعنی شده بود . کاملا حس میکردم که تمام دوستانم با تحسین در باره من گفتگو میکنند . خیلی اوقات کسانی بودند که از نزدیک شده با من برای خودشان اهمیت زیادی قائل بودند . در این زمان پسر و دختر برای من فرق نمیکرد همه دوستم داشتند و این شرایط برایم من حکم یک رویا را داشت. زندگی من کجا و بیچاره خواهرهایم که اکنون معلوم نبود در چه اوضاعی زندگی میکنند نو به چه شرایطی سخت تن میدهند کجا . بیشتر شبها در تنهائیم این افکار بود که ته دلم را شاد میکرد از اینکه چنین مسیری را انتخاب کرده بودم لذت میردم . . کم کم در بین افراد خودی قبل از اینکه واقعا دکتر شده باشم در این کار مهارتم آنقدر زیاد شده بود که دیگر بی هیچ ترسی دست به این اعمال میزدم و قبل از اینکه تز دکترایم را بگیرم ثروتی بهم زده بودم و برای خودم هم اسم و رسمی پیدا کرده بودم خانه بزرگ و ماشین و زندگی آنچنانیم برای همه چشمگیر بود آنقدر اوضاعم خوب بود که دیگر حتی نمتیوانستم به سراغ خانواده ام بروم یعنی احساس میکردم بهتر است دختر مامان زهره باشم و هیچ ارتباطی هم با خانوده ام نداشته باشم در حقیقت آنچنان غرق در سیستم شهری و پول و موقعیتی که پیدا کرده بودم شدم که کاملا با اصل خودم هیچ وابستگی احساس نمیکردم . در این مواقع بود که شبی با تلفن مامان زهره از خواب بیدار شدم . خودش بود با همان تن زیبای صدا . خدا میداند چقدر خوشحال شدم . نمیدانستم از کجا با او باید شروع به صحبت کنم یکدنیا حرف با او داشتم . چند سال بود که نتوانسته بودم با او تماس داشته باشم . ضمن اینکه آنقدر در گیر کار و دانشگاه بودم که وقت و زمانی برای این کار نمیدیدم . مامان زهره وقتی داشت میرفت به من تذکر داد که بعلت اینکه نمیداند در شرایطی زندگیش شکل خواهد گرفت شاید نتاواند تا مدتی با من تماس بگیرد . آنشب خدا دنیا را به من داد. واقعا حس میکردم که مادر خودم است که دلش برایم تنگ شده . با حرفهای مامان زهره حس کردم که او بیشتر از من خوشحال است . کلی از حال و اخوالم جویا شد . به اختصار زندگیم را برایش توضیح ددام و از موفقیتهایم گفتم و کلی از او تشکر کردم و گفتم که در تمام مراحل زندگیم یاد او و راهنمائیها و بزرگواریهایش زندگی مرا به اینجا کشانده بود از من پرسید که اگر شرایطم مناسب است میتوانم به نزدم بروم حال برای تفریح و یا برای همیشه وقتی از او علت این پیشنهاد را پرسیدم گفت که شوهرش حدود دو ماهی است که فوت کرده و خیلی احساس تنهائی میکند . بسیار احساس کردم که از نظر روحی کمی افسرده است . این خبر آخرش دلم را سوزاند . کاش کنارم بود و تا هرجا که میخواست برایش جانفشانی میکردم من تمام زندگیم را مدیون او بودم . ولی اکنون در شرایطی بودم که چنین امکانی برایم مهیا نبود . دلم گرفت برای او گفتم که در حال حاضر بعلت اینکه درسم تمام نشده تمیتوانم ولی اگر شده برای یک سفر کوتاه به نزدش خواهم رفت . از لحن کلامش متوجه شدم که درگیر است هرچه اصرار کردم چیزی نگفت منهم برای اینکه راحتش بگذارم پرسش بیشتر را به آینده موکول کردم . شاید مشکل سلامتی داشت و یا شاید های دیگر . به هر حال به او و خودم قول دادم که به محض اینکه فرصتی شد به او سر بزنم و ضمنا از این ببعد با او در تماس باشم . آنشب با این تلفن خدا به من لطف زیادی کرد و باعث شد که پشتم دو باره به داشتن مادری مهربان و دلسوز گرم باشد ته دلم آرزو میکردم کاش میتوانست به ایران بیاید و من او را در کنار خودم حس کنم . صد البته امیدوار بودم که چنین احتمالی وجود دارد . این را از حرفهای مامان زهره درک کردمفصل پنجاه و سوم
زندگی من از زمانی که با علی آشنا شدم دگرگون شد
در اثنای درگیریهای گرفتن تزم بودم . استاد راهنمایم که مردی بسیار فهیم و سرشناس بود خودش پیشقدم شد تا زیر نظر او تزم را ارائه دهم . دکتر رستگار وقتی آن روز مرا به دفترش دعوت کرد اول برایم بسیار شگفت انگیز بود. من کجا و دکتر رستگار کجا؟ همه برای اینکه او این امکان رابرایشان فراهم کند سرو دست میشکستند . دکتر دستگار رئیس دپارتمانی بود که اگر کسی موفق میشد از آنجا فارغ التحصیل شود تقریبا یک سرو گردن از همه بالاتر بود و بی شک خودش را تافته جدا بافته میدید . و باعث افتخارش بود.این امتیازات دکتر رستگار بود که پیشنهادش به من بسیار ارزشمند بود . راستش اول باورم نمیشد . به خودم نمیدیدم که اصلا به چشم دکتر رستگار بیایم . با این شرایط حالا میدیدم که او خودش راه را برایم باز کرده . شاید بتوانم ادعا کنم که تا امروز این را سرلوحه ی تمام لطفهائی میدیدم که همان دست غیب نصیبم کرده . همان دستی که تا حال اینهمه فراز و نشیبها را برایم هموار کرده بود . در حالیکه سعی میکردم عادی به نظر بیایم ولی باید اقرارکنم نتوانسته بودم کاملا به حسی که داشتم غلبه کنم .با کشیدن یک نفس بلند که باعث شود راحتر خود را جمع وجور کنم خود را به پشت در اتاق دکتر رساندم اما با تمام این اوصاف وقتی وارد شدم کاملا دست و پایم را گم کرده بودم .مهمترین مسئله ای که مرا دچار اضطراب میکرد این بود که نمیدانستم این دعوت را دکتر به چه مناسبت از من کرده . درست مثل این بود که جسم سنگینی به سر شما بخورد و ندانید از کجا ست .اتاق بزرگ و چیدمانش اولین چیزی بود که مرا تحت تاثیر قرار داد . درست است که امثال این دفتر مدیریتها را دیده بودم اما حالا گویا اوضاع کاملا فرق میکرد . چشمم بدنبال دکتر در جستجو بود . احساس نگاهش رویم سنگینی کرد .اورا دیدم که پشت میزش نشسته بود وقتی مرادید نیم خیزی کرد و مرا دعوت به نشستن نمود . درست احساس کردم مثل بچه های دبستانی که به دفتر مدیر میروند و نمیدانند الان چه اتفاقی ممکن است برایشان بیفتد بودم دکتر بعد از اینکه به مستخدمش سفارش چای داد کمی احساس راحتی کردم دانسمتم که نباید مسئله و مشکلی در میان باشد . پنج دقیقه ای روی صندی منتظر ماندم تا دکتر کاری را که در دست داشت انجام میداد تمام شد و سپس او با آرامی تمام کاغذهای روی میزش را جمع و جور کرد و در حالیکه لبخندی به لب داشت گفت . خانم مروتی خیلی خوشحالم که در این دانشگاه دانشجویانی چون شما هستند شما و دو دانشجوی دیگر را انتخاب کردیم که به شما اطلاع دهیم میتوانید با من در اتمام تزتان همکاری داشته باشید .دکتر رستگار مردی بود حدود شصت ساله بسیار متین و موقر . همه از او بعنوان یک استاد بی همتا یاد میکردند . بسیار مودب و آرام بود از آنجا که تمام استادان از فیلتر دانشجویان رد میشوند دکتر رستگارکه همه او را پرفسور میشناختند هم از این مورد مستثنی نبود . آنطوریکه شنیده بودم وضع اقتصادی بسیار عالی داشت و این گفته ها با ظاهر آقای دکتر کاملا قابل قبول بود . انتخاب دکتر رستگار زندگی مرا دگرگون کرد. یکی از دو دانشجوی دیگر که دکتر انتخاب کرده بود دختری بود به نام رویا رویا همیشه و در تمام مواردی که با او برخورد داشتم او را یک سرو گردن از خودم بلاتر میدیدم . ظاهری بسیار مغرور و متکی به خود داشت زیبا بود و قابل تحسین . میدانستم که خیلی از پسرهای دانشگاه چشمشان به رویاست . در مورد درسش هم خاص بود . در مقابل او کمتر کسی میتوانست ادعائی داشته باشد . از ظاهرش هم کاملا پیدا بود که از خانواده ی بسیار سطح بالائیست . رویا همان دختری بود که همیشه من آرزو داستم تمام داشته هایش را داشته باشم . برای من واقعا رویا بود . منی که با چنان سابقه ای توانسته بودم خودم را تا اینجا بکشم حتی در کنار رویا بودن برایم یک موهبت الهی بود کو اینکه این اشنائی فقط و فقط دورا دور بود .اما همین هم برای من ساده به نظر نمیرسید .نفر دوم پسری بود فوق العاده زرنگ و ساعی به نام محسن هرچند محسن مدتها با من دریک محیط بود ولی از آنجا که من اصولا با پسرها رابطه نداشتم حتی سعی میکردم کارهایم را در هر مورد با دخترهای دانشگاه رتق و فتق کنم کمتر باری شده بود که یا بالاجبار و یا ناخواسته با پسری همصحبت شوم برای همین خیلی از آنها را نه میشناختم و نه دقتی در شرایطشان میکردم . ولی محسن را نمیشد نادیده گرفت . بسیار مستثنی بود . کاملا مشخص بود که در دانشگاه کاری جز درس خواندن نداشت . سر به زیر آرام بود . شاید عجیب باشد که بگویم اکثرا دیده نمیشد . به قولی همیشه سرش تو لاک خودش بود . او یکی دیگر از کسانی بود که دکتر رستگار انتخاب کرده بود .هر دوی این دو دانشجویان با شناختی که من داشتم از نخبه های دانشگاه بودند . وقتی دکتر رستگار نام این دو را آورد من از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم . چون هرگز خودم رااز هیچ نظر در سطح و سطوح آنها نمیدیدم ولی بی گمان هر سه تای ما را با دقت و واسواسی که در دکتر سراغ داشتم انتخاب کرده بودند به من ثابت شده بود گاهی اتفاقهائی در زندگی انسانها می افتد که دگرگونیش تمام عمر انسان را تحت الشعاع خود قرار میدهد. گو اینکه من از زندگی آمده بودم که اتفاقها تما م آن بود ولی این آخری هم بسیار خاص بود . شاید اگر آن روز جزو این سه نفر نبودم زندگیم هم اینگونه که برایتان شرح خواهم داد نمیشد . نمیدانم شاید بهتر بود این اتفاق نمی افتاد . من در زندگی کوتاهم دریافته بودم که هیچ اتفاقی صرفا خوب و صرفا بد نیست به زبانی ساده تر اینکه زندگی سیاه و سفید نیست . خاکستریست . بهمین جهت فکر میکنم شاید این اتفاق هم از این مسئله جدا نیست وخلاصه اینکه آن روز یکی از روزهائی بود که من هرگز فراموش نمیکنم .فصل پنجاه و چهارم
قرار شد ما هر سه روی یک موضوع که دکتر و دو استاد دیگر انتخاب میکنند کار کنیم . رویا دختری بود بسیار زیبا از خانواده ای متوسط و از هرلحاظ نمونه یک دختر شایسته و محسن هم به نوبه خود بسیار متشخص بود هر دوی این ها که بعدها دوستان نزدیک من شدند در دانشگاه بسیار خواها ن داشتند . من از نظر سن و سال از هردوی آنها بزرگتر بودم . و گمنامتردختری ساده از قشر متوسط که هیچ جاذبه ای برای اطرافیان ندارد . بهر حال خیلی زود هرسه کارمان را مشترکا شروع کردیم .حضور این دو نفر در کنار من باز یکی از شانسهایم بود . در این مرحله بودن با کسانیکه بتوانیم با آنها از هر نظر کنار بیائیم خیلی ساده نیست چون ما سه نفر میبایست تنگا تنگ با هم کار کنیم گاهی میشد که روزها را تماما با هم باشیم . خصوصیات انسانها در دراز مدت است که هرگونه تضاد و یا هم آهنگی را پایه ریزی میکند . ما سه نفر کم کم با هم مثل عضو یک خانواده شده بودیم . این دو آنقدر با شخصیت بودند که من اکنون هنوز احساس میکنم خیلی از آنها کسب فیض کردم . حالا چرا این حرف را میزنم چون من در اصل خانواده ای منسجم نداشتم . همیشه یا با یک خانواده ی بسیار روستائی و سطح پائین بودم و یا در کنار خانواده ها ئی اتفاقی و ناهمآهنگ بودم و هرچه یاد میگرفتم خواسته یا ناخواسته .خوب یا بدهرچه و هرچه از آنها بود خوب بسیار محسوس است که نمیتوانستم خود را بسته به آنها بدانم همیشه یک دیوار بسیار طولانی بین خودم با آنها حس میکردم هرچند به مامان زهره بسیار وابسته بودم واو را مثل مادر خودم میدیدم ولی خوب اگر او مادر من بود هرگز مرا به حال خود رها نمیکرد . در همان زمان او بزرگترین حامی من بود هرچه اکنون دارم بیشترش را از او یاد گرفتم ولی با تمام این اوصاف وابسته اش بودم نه از خودش .و من این را بخوبی احساس میکردم . بهمین جهت بی جا نیست که بگویم خیلی کاستیها در این ارتباطات حس میکدم که اکنون با حضور این دو همکار یا بهتر بگویم دو دوست کسب کردم . آنها هر دواز خانواده هائی اصیل بودن رفتار و گفتار و برخوردشان برایم بسیار با ارزش بود. بی آنکه خودشان بدانند معلم خانوادگی من بودند . به هر حال لازم بود براینکه زمان و مکان و شرایط را ترسیم کنم برایتان اینها را گفته باشم .باز هم حضور خداوند را در کنارم حس کردم .حالا میخواهم شروع کارم را توضیح دهم . تا بهتر و روشن تر بقیه سرگذشتم را شاهد باشید.
در حین کار از آنجا که من در تمام دوران تحصیل کارهای جنبی پزشکی بسیاری را به خاطر در آوردن پول و آن رشته ای که از مامان زهره فرا گرفته بودم وکارکشته شده بودم این توانائی حسی را به من میداد که خود را از آنها پائینتر نبینم که صد البته بسیار هم بالاتر میدیدم و میدانستم به وضوح در حین کار این مسئله به نظر خواهد آمد . چنانچه درمراحل بعدی از هر دوی آنها به عقیده دکتر رستگار جلوتر بودم و کم کم به این جا منتهی شد که خودش مرا سر گروه کرد و از آنجا هم که این انتخاب راکاملا آگاهانه گرفته شده بود رویا و محسن بسیارراضی بودند. یکی از خصوصیات بارز دکتر رستگار این بود که آنچنان در مراحل تصمیم گیری دقیق و بی غل و غش کارش را انجام میداد که من در طول آشنائی حتی تا آخرین روزی که با او بودم نتوانستم هیچ نقطه ای را پیدا کنم که دکتر در آن بیراهه رفته باشد و یا مسائل جنبی را در کارش دخالت دهد . واقعا یک مدیر و یک استاد به تمام معنا بود . و نه اینکه این نظر من باشد بلکه تمامی کسانیکه در کنار این انسان بزرگ بودند این عقیده را داشتند . پایان کار استاد هرچه بود بی چون و چرا تائید میشد و اینهم سعادت تمام کسانی بود که زیر نظر این استاد بودند .
به هر حال ما هم از شانسی بزرگ در این راستا برخوردار بودیم . خلاصه اینکه این ارتباط باعث شد که هم کارهایمان به سرعت پیش برود و هم به بهترین شکل ممکن هر سه توانستیم موفق شویم .پایانی خوش و موفقیتی دیگر برای دکتر رستگار باشیم . در چنین حال و هوائی معمولا رسم بود که اگر تیم هم آهنگی کامل داشت جشنی باصطلاح میگرفتند . صد البته خیلی اجباری نبود صلاحدید همه اعضای و موافقت آنها بود وگرنه بسیاری از تیمها کار را به روال معمول پایان میدادند . اما بستگی ما سه نفر با استاد باعث شده بود که روابطمان بسیار صمیمانه تر از آنچه میبایست باشد بود . ما سه نفر در ازای این جوی که به وجود آمده بود از خوشحال در پوست خودمان نمی گنجیدیم خصوصا من با آن پیشینه . به هر حال این زمان هم برایم بسیار مهم بود که چه سان میتوانم با پایانی خوش آن را به انجام برسانم.که این ترس و دلهره تمام دانشجویان در چنین مرحله ایست.دل توی دلمان نبود . چند باری که با رویا و محسن کنار هم بودیم و راجع به این موضوع درد دل میکردیم متوجه شدم آنها از منهم بیشتر دلواپس هستند ولی بودن در کنار دکتررستگار آنقدر به من دلگرمی میداد که هرکدام سعی میکردیم این نکته را به هم یاو آوری کنیم و در پایان احساسی خوب داشتیم . یک هفته مانده بود به اینکه هر سه ما برای آخرین جلسه گردهم بیائیم دکتر رستگار پیشنهاد کرد که هرسه ما با دو استاد دیگرمان که در طول این پروژه گاهگاهی کنار ما بودند و ما کاملا با آنها آشنا بودیم شام را در منزل دکتر باشیم من و رویا و محسن هیچکدام ازدواج کرده نبودیم ولی دو استاد دیگر و استاد رستگار با خانواده در این مهمانی آخر شرکت داشتند . دکتر با خانمش و پسرش که او هم دکتر بود در این مهمانی حضور داشتند خانواده دکتر خصوصا خانمشان واقعا خونگرم بودند در کنار آنها انسان هرگز حس بیگانگی نداشت . صمیمی و دوست داشتنی.. من آنشب از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم من کجا و این جلال و جبروت کجا میشد یک آن چشمهایم را ببندم و بهشت را در نظرم مجسم کنم . آن دهات و آن اوضاع کجا . این خانه و این خانواده ها که هر کدام وابسته به یک خانواده اصیل بودند کجا ؟. دلم میخواست بال در بیاورم باور کنید که هرلحظه اش را مثل عسل زیر زبان مزه مزه میکردم . دلم میخواست زمان در همین لحظه به ایستد . همه شان به نظر بسیار محترمانه با من رفتار میکردند انگار نه انگار که فاصله ای چنین عمیق بین من و آنهاست . خدا را شکر منهم توانسته بودم خودم را از هرجهت با آنها وفق دهم . من آهن آبدیده بودم بالا و پائینهائی که در زندگی گریبانگیرم شده بود هر کدام مرا در خود حل کرده بود.و از من چیزی ساخته بود ورای آنچه که میباید میشدم و تقریبا میشد گفت که من هم دیگر خودم را نمی شناختم . من نه آن بودم که روزی کوله بار بدبختی و ناعلاجیم را روی شانه های ضعیفم گذاشتم و نا دانسته بی مهابا با تمامی نداشته هایم دل به دریا زدم .با آن سن کم و جثه ای نحیف و فکری ناپخته .آنهم چه دریائی. چه طوفانها که از سر گذراندم . و حالا اینجا با استادان برجسته بزرگترین دانشگاه و با دوستانی از خانواده هائی که من احساس میکردم در بهشت هم نمیشود مثالشان را پیدا کرد . خدایا چطور دست مرا گرفتی و به کجا پرتابم کردی ؟چگونه باید پاس اینهمه مهرت را بکنم . خلاصه از هرجا که میخواهم شروع کنم داستان زندگیم را بگویم باز به بیراهه میروم گذشته مثل پرده سینما از جلوی چشمم کنار نمیرود . چقدر میخواستم فراموش کنم . فراموش کنم گذشته ام را اصلا به خاطر نیاورم .نه خانه و نه خانواده ام را خواهران بیچاره ام که در گردابی سخت دچار بودند .کوچکترها را که معلوم نبود در آن محیط به چه سرنوشتی دچار خواهند شد .راستی یرادم . وای چقدر دلم برای حسین تنک شده احتمالا او هم مثل من در دنیای بزرگی زندگی میکند چون او هم افکار و خیالهای بزرگی را در سرمیپروراند اوهم راضی نشده بود که در کنار نداشته ها و بی سرو سامانیهای خانواده بسوزد و بسازد . ولی او پسر بود دستش برای هرکاری در جامعه باز بود برگتر از من بود و دلگرمی که خانواده به او میداد نصیب من هرگز نمیشد . کار من زمین تا آسمان با تصمیمات او فرق داشتم و االانم فکر میکنم خیلی از من درجه اش پائین تر است اختمالا هنوز معلم است شاید هم مدیر. ولی من بلند پرواز بودم و جان سخت خوب در هر زمان و مکانی انگار دستی به زور میخواهد مرا به آن زمانها پرتاب کند . اصلا این افکار خود خواسته نیست . همان دست نامرعی هست که یاد آور میشود آخر چه لطف داشت برایم؟ ولی در هرحال.باهر انگیزه مگر میشود انسان را از گذشته اش جدا کرد . من در پیله ای بودم که دلم نمیخواستم به واقعیت برگردم شاید خوابی خوش بود . شاید خیالی بود که تک تک سلولهایم به آن نیاز داشت . ولی این خانه و این انسانها که در کنارم هستند و گویا در ظاهر خیلی هم با من متفاوت نبودند رانه خواب میبینم ونه خیال است واقعیتی هست غیر قابل انکار .کاملا قابل حس کردن. اینها که جلویم نشسته بودند میگفتند و میخنددیدند و گاه مرا موردلطف و محبت خودشان قرار میدادند همه و همه واقعیت داشت .. بالاخره پرواز در آسمان خیال پایان گرفت و دوباره به بزم خانوادگی استاد رستگار آمدم .
خیلی زود این مهمانی به یک نشست بسیار دوستانه بدل شد .و در آخر شب میتوانستیم به جرات ادعا کنیم یکی از بهترین شبهای زندگیمان بود . از فردا در دانشگاه ما مثل دوستانی بودیم که گویا سالهاست همدیگر را میشناسیم . دیگر بین من و رویا و محسن با استادانمان رابطه ی دانشگاهی نبود بلکه آنها ما را جزئی از خانواده خودشان میدیدند .فصل پنجاه و پنجم
مدتی زمانی که برای من مثل لحظه ای بود گذشت که قرار دفاع از تزمان شروع شد . هنوز هم شاید برایتان غیر قابل باور باشد که نمیتوانم بگویم چه مدت این زمان به طول انجامید . هرچه بود هرثانیه اش برایم پراز باور نگردنی ترین روزهای زندگیم بود .. اولین نفری که میباید تزش را ارائه میداد محسن بود . نفر دوم رویا و نفر آخر هم من بودم معمولا کسی را که نفر آخر انتخاب میکنند این فکر برای همه پیش میاید که بهترین است .روزیکه اعلام شد من نفر سوم هستم بی آنکه تظاهر به شادمانی بکنم از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم . هرگز فکر نمیکردم که توانسته باشم به این موفقیت برسم همیشه در قیاس خودم با محسن و رویا احساس میکردم یک سرو گردن از هر لحاظ از آنها پائینتر هستم بزرگترین دلیلم برای این حس این بود که آنها از من جوانتر بودند .البته دلایل محکم دیگری هم بود که داشتن خانواده ی منسجم و ارتباطات بسیار قوی آنها از هرجهت چه از نظر خانوادگی و چه از نظر اجتماعی که آنها داشتند خودش میتوانست از جوانب گوناگون مرا در مرتبه پائینتر از آنها قرار دهد نپرسید چرا که دانستنش خیلی دور از ذهن نیست . به هرحال در این لحظه تمام این دلایل با سومین نفرشدن من در دفاع از ترم رد شده بود و من یکه تاز این میدان شده بودم . خوشحالی من از جای دیگر هم بود و اینکه این دو همسنگریعنی محسن و رویا آنقدر به من لطف داشتند که هیچ معضلی برای من به وجود نیاوردند . من دیده و شنیده بودم وقتی اعلام این ردیفها را میکنند در میان نفرات انتخاب شده خیلی زیاد اصطکاک به وجود میاید و گاها اختلافهائی و همین جریانات باعث میشد که دوستیها همه به دوری و یا دشمنی تبدیل شود ولی محسن و رویا هیچگونه عکس العمل منفی نشان نداند بلکه به گفته خودشان بسیار هم این انتخاب را عادلانه میدیدند و من در این مورد شانس آورده بودم .بازهم در ضمیر ناخودآگاهم به این نتیجه رسیدم کسی را که خدا میخواهد کمک تمام عواملش را خودش مهیا میکند . وچرا او مرا اینگونه حمایت کرده بود برای خودم هم جای تعجب داشت .
شروع تزها خودش داستان بسیار جالبی را پایه گذاری میکرد . ضمن اینکه وفتی نفر سوم باشی خیلی برایت اجرای تز راحتر میشود چون از هر کدام ازبرنامه ها ممکن است چیزهای زیادی دستگیرت شودواینهم شانس دیگری برای کسیکه نفر دوم و سوم است میبا شد به هر حال محسن و رویا با توانائی بسیار بالائی توانستند این مرحله را بگذرانند آنقدر این دو نفر عالی از این مرحله گذشتند که برای من این توهم پیش آمد که بسیار بعید به نظر میرسد که من حتی بتوانم همپای آنها از تزم دفاع کنم . صبح خیلی زود به دانشگاه رفتم ساعت ده صبح می باید کارم را شروع میکردم آن شب تا صبح از وحشت و دلهره نه درس توانسته بودم بخوانم و نه درست خوابیدم .طبق راهنمائی استادانمان بهتر بود آنشب من لااقل دو تا سه بار تزم را مرور کنم و در حقیقت با تجسم صحنه ی اجرا به خودم این قوت قلب را بدهم که آمادگی دارم ولی مگر من توانستم چنین کاری را بکنم ؟تا چشم بر هم میگذاشتم کابوسها به سر اغم می آمدند . .با اینکه من دختر دنیا دیده و بسیار دود چراغ خورده ای بودم و داستانهائی را ازسر گذرانده بودم که این جلسه برایم نمیتوانست دلهره آور باشد ولی متاسفانه به این مرحله که رسیده بودم راستش چون خودم را لایق نمیدانستم این حس دلم را خالی میکرد . خلاصه اینکه یانخوابیدم ویا کابوس دیدم .شاید این حال تمام کسانی هست که دراین پروسه قرارمیگیرند.وقتی سپیده صبح شد من مثل کسیکه کوه کنده باشد خودم را از رختخواب بیرون کشیدم . باری سنگین روی دوشم احساس میکردم . . ولی آنشب هم با تمام هیجاناتش صبح شد .
راس ساعت ده صبح ما را دعوت کردند که به سالن برویم . به محض ورودم از دیدن یک سبد گل بسیار بزرگ که معمولا از طرف دوستان و یا خانواده ی دانشجو می آوردند روی میز بود . آنقدر این سبد زیبا و چشمگیر بود که یک لحظه از یاد بردم که قصدم از آمدن به اینجا چه بوده من نه خانواده ای داشتم و نه دوستی این دسته گل را چه کسی هدیه کرده بود ؟ از کجا آمده و از طرف چه کسی هست ؟ راستش نه برای محسن و نه برای رویا از این خبرها نبود . من در میان دوستانم با کسی از این حسابهانداشتم یعنی معمول هم نبود دلم میخواست بال در بیاورم و خودم را به سبد گل برسانم و هدیه کننده را بدانم که کیست ولی به خودم نهیب زدم که عجله نکن شاید اصلا این سبد را برای تو نیاورده اند . و اگر عجله کنی بیشتر از آنکه بفهمی چه کسی برایت آورده باعث تمسخر دیگران میشوی ( البته چون ممکن بود که در یک روز دو یا سه نفر دیگرهم برای دفاع دعوت شده باشندو همین دلیل کافی بود که من حواسم را جمع کنم مبادا در این مرحله کاری خلاف آنچه که باید انجام دهم) پس بهتر دیدم کمی تامل و خود داری کنم چون در این شرایط بسیار کار عاقلانه و درستی خواهد بود .من تمام حواسم را ازهرجهت جمع کرده بودم .راستش چنین زمانی بزرگترین لحظه ی خاطره انگیز زندگیم بود .
کم کم سالن از دانشجویان پر شد . دیدن اینهمه مدعو کمی دلم را لرزند . همه منتظر ماندیم . این انتظار خیلی به طول نیانجامید استادان هر شش نفر با هم آمدند . دست و پایم را حسابی گم کرده بودم ولی با نهیبی که به خودم زدم توانستم آرامشم را حفظ کنم .زیاد انتظارم به طول نینجامید که یکی از استادان با گفتن اسمم مرا دعوت کرد به پشت تریبون بروم. و باز دلم لرزید .. پشت تریبون رفتم و فقط چند ثانیه که گذشت توانستم تمام وکمال خودراپیدا کنم .اولش انگار کورشده بودم هیچکس رانمیدیدم.هیچ صدائی به گوشم نمیرسید . کم کم احساس میکردم سالن خالی است و من و من و لهره ی اجرای برنامه ام . ولی این حال گمانم به ثانیه ای دوام نداشت . مثل همیشه خودم را زود پیدا کردم . نگاهی به دور و برم انداختم و سپس گویا نا خود آگاه آنچنان با قدرت و محکم برنامه را ادامه دادم که در آخر از کف زدن همه متوجه شدم که قافیه را نباخته ام و بالاخره به آرزوی دیرینم رسیدم فقط جای مامان زهره خالی بود . و در آخر طبق رسمی که بود نگاهم به کارت روی سبد گل افتاد هدیه کننده که آرزوی موفقیت مرا کرده بودکسی نبودجزفریدرستگار . آه که اسم او مثل نوری بود که تمام زندگیم را گویا روشن کرده بود من او را در بین حضار دیده بودم. ولی دلم گواهی نمیداد که او به خاطر من آمده باشد و حالا تازه نگاههای مشتاق گذشته ی دکتر فرید رستگار را احساس میکردم . نمیدانم چرا در آن لحظه به گذشته پرتاب شدم . گویا سلولهای مغزم داشت گذشته را به رخم میکشید . به یاد خیلی از رفتارهای دکتر افتادم چند لحظه برای من سالی گذشت و اتفاقاتش.من عمری فقط و فقط کار کرده بودم و در زندگیم هیچ نقشی از عشق و احساس وجود نداشت . ولی گویا دیگر زمان آن رسیده بود که از این موهبت الهی هم برخوردار شوم ولی این آشنائی با شرایطی که من داشتم و دکتر فرید رستگار میدانستم عاقبت خوشی نداشت . او کجا و من کجا ؟ ویا باز سرنوشت بی آنکه من تفکری کرده باشم برایم نقشه هائی کشیده بود . نقشه هائی که زندگیم را زیر و رو میکرد . چه میشد کرد این بار هم ناچار خودم را به دست تقدیر سپردم . یاد گرفته بودم که در موقع ناچاری به خودم نهیب بزنم و بگویم هرچه پیش آید خوش آید . همچنانکه تا کنون چنین شده بود .
فصل پنجاه و ششم
آن روز سرنوشت ساز شروع زندگی تازه ی من بود .شاید آنروز فکر میکردم که دیگر من نه آن آمنه بلکه ناهیدی هستم که در آسمانها پرواز میکنم ولی مثل تمام سرنوشتنها چه کسی میتواند بگوید و با جرات ادعا کند که اتفاقی که در حال افتادن است و هرگز فکر چنین لحظات خاصی را نکرده بود میتواند سندی باشد برای تضمین آینده اش . آری آن روز روز خاص زندگی من بود در رویاهایم هم چنین روزی را نمیتوانستم تصور کنم . ولی حالا در میان جمعی نشسته بودم که هرکدامشان یک سرو گردن از من از تمام لحاظ بالاتر بودند وای که به ذهن کسی خطور هم نمیکرد که این دخترک که امروز بعنوان بهنترین دکتر میخواهد تزش را ارائه دهد دخترکیست با چه پیشینه ای . نمیتوانم ادعا کنم که در آن لحظات این تصورات لحظه ای ترکم میکرد . از درونم صداهائی در گوشم می پیچید . و همین صداها بود که مرا به وحشت می آنداخت تمام سعی ام بر این بود که اکنون را در یابم . و شاید باز هم مثل همیشه موفق شدم . آری همان دست نامرئی ا ز آستین بیرون آمد و یاریم داد.
شروع برنامه پایانی بود بر تصوراتم . بی اختیار تک تک حضار را از نظر میگذراندم سعی کرده بودم در زندگیم از هیچ لحظه ای به سادگی نگذرم . محسن و رویا عزیزانم و کنار آنها دکتر فرید . و سپس استادان راهنما که بینشان دکتر رستگار مثل نگین الماسی برایم درخشش داشت . شاید اگر پشتوانه ای مثل نداشتم هرگز نمیتوانستم این بار سنگین را به دوش بکشم .
تمام شبهای گذشته زمانی کوچک را به هدر نداده بودم تا جان در بدن داشتم گذاشته بودم و حالا می باید نتیجه ی کار را میدیدم . نمیتوانم بگویم از گرما بود و یا از شدت هیجان تمام بدنم غرق عرق شده بود . انگار یک دقیقه لرزشی که بر بدنم مستولی شده بود مرا ترک نمیکرد ولی در ظاهز بسیار صبور مو متین به نظر میرسیدم یاد این شعر افتادم که میگفت
خنده را میبینی و از گریه دل غافلی خانه ی ما اندرون ابر است و بیرون آفتاب
وقتی در یک لحظه چشمم به چشم فرید افتاد احساسی قلبم را لرزند . من هنوز نه عاشق شده بودم و نه وقت آن را داشتم و نه شرایطش را ولی نمیدانم در برق نگاه او چه بود ؟ به خود نهیب زدم آرام باش . فراموش مکن . مثل همیشه بیشترین فکری که میترسیدم زندگیم را خراب کند این بود که با خودم به این نتیجه رسیده بودم .درست است که در حال حاضر هم از نظر شخصیتی و هم از نظر مالی هیچ کمبودی نداشتم ولی مگر میشود انسان در این مورد سرخودش کلاه بگذار؟ و حال در رابطه با این احساس که نمیدانستم چقدر میشود روش حساب کرد با خودم میخواستم رو راست باشم . در ذهنم اینگونه سعی میکردم از این افکار خلاص شوم . او مرا نمی شناخت ظاهر را دیده بود و احتمالا گمانهائی هم زده بود ولی منکه خودم را میشناختم و میدانستم پدرم که بود ؟ مادرم که بود؟ از کجا آمده بودم ؟ چه پیشینه ای را پشت سر گذاشته بودم . اینها همه استخوانی بود که در لقمه ام بود و همین بود که این لقمه را برای دهان خودم بسیار بزرگ میدیدم . و در آن لحظه سعی کردم هرگز به خودم امید ندهم . من عادت کرده بودم که از خواسته هایم بگذرم و این هم یکی از آنها گذشتها را لازم داشت . در این لحظات حالی داشتم که بیان احساسم امکان پذیر نیست ولی با تمام این واقعیات کتمان نمیکنم در این زمان و مکان حس میکردم که سبک شده ام دارم توی هوا پرواز میکنم اتفاقهائی افتاده بود که هرگز تصورش را نمیکردم . اصلا انگار دنیا برایم رنگ دیگری شده بود .احساس میکردم من تحمل هضم چنین خوشبختی را ندارم . دو اتفاق که هرکدام میتوانست عمری مرا و زندگیم را تحت الشعاع خودش قرار بدهد . گرفتن پایان نامه آنهم با این موفقیتی که برای هر دانشجوئی آرزوست و بعد حضور فرید رستگار . این دیگر اگر به سرانجام میرسید میتوانستم با جرات بگویم که من یکی از خوشبخترین انسانها بودم البته شاید در آن زمان داشتم به خودم دلخوشی میدادم چون فقط با یک سبد گل و یک احساس نگاه نمیشود پایه و اساس یک زندگی را ریخت. ولی آینده نشان داد که این احساس آنروز من خیال و رویا نبوده . یعنی من در شرایط سنی و تجربه هائی که داشتم کمتر اتفاق می آفتاد که چنین تصوراتی را از حقیقت نتوانم تشخیص بدهم . وقتی اسمم را برای رفتن پشت تریبون شنیدم انگار تمام افکار و گذشته هایم مثل ابری آسمان ذهنم را ترک کرد . من بودم و نتیجه ی یک عمر زحمت . من بودم و این لحظه سرنوشت ساز . یادم می آید بی آنکه خودم را گم کنم مثل کوهی استوار از جای برخاستم تز محسن و رویا به کمال بود . بی هیچ اشکال . در نهایت هردویشان آنچنان استوار و محکم تزشان را ارائه دادند که بی انصافیست اگر بگویم که دکتر رستگا به خود میبالبد که چنین شاگرانی را تحویل جامعه ی علمی ایران کرده . و این یک حقیقت غیر قابل انکار بود و حال نوبت من بود . منی که انتظارات بیش از توانائیم بود . ولی از آنجا که همیشه عادت کرده بودم بجنگم این بار هم بی آنکه هیچ کمیتی رد خودم حس کنم به پشتر تریبون رفتم . رفتم تا باز هم قدمی در راه ساختن آینده ام بردارم . رفتم تا شاید روزی بتوانم به مامان زهره بگویم آنچه کردی بی نتیجه نماند . رفتم تا ثابت کنم که میتوانم به تفکرات دکتر رستگار در انتخاب کردنم صحه بگذارم .
فصل پنجاه و هفتمتمام این خیالات شاید به دقایقی کوتاه از سرم گذشت داشت صداهای کف زدن بچه ها تمام میشد که دکتر رستگار با اشاره مرا به جلوی میز استادان که خودش هم در بین آنها نشسته بود دعوت کرد زمانی بعد از رسیدن من به جلوی میز استادان نگذشته بود که محسن و رویا اول و سپس دکتر فرید رستگار را در کنار خودم دیدم . رویا مرا بغل کرد و بوسید و گفت ناهید گل کاشتی من بعید نمیدانستم به محسن هم گفته بودم . صد البته او هم با من همعقیده بود . در حقیقت تو استحقاق چنین شرایطی را داشتی ولی خودت میدانی که در این شرایط پیش بینی کردن خیلی آسان نیست ولی بهر حال ما بسیار شادمان هستیم .حرفهای دلگرم کننده رویا از یک طرف و امضای پایان نامه من توسط استادان از طرف دیگر باعث شده بود که از خوشحالی کور و کر شوم و نبینم که دکتر فرید چه مشتاقانه مرا نگاه میکند .پس از رویا محسن بود و بعد فرید به من تبریک گفتند و در نهایت رویا و محسن گفتند ما قرار گذاشتیم فردا شب سه نفری یک شام باهم باشیم که محسن گفت من میخواهم شما را دعوت کنم که فردا شب را جشن بگیرم . دکتر فرید در حالیکه میخندید دستی به پشت شانه محسن زد و گفت یعنی ما کشک؟ محسن گفت راستش باعث افتخار ماست حضور شما .ولی حس کردم نکند با دعوت کردن شما پایمان را از گلیممان فراتر گذاشته ایم . دکتر فرید گفت نه اصلا اینطور نیست حالا ما چهار نفر مثل دوستانی هستیم که از این ببعد بسیار بجاست کنار هم باشیم و بیشتر باهم آشنا شویم راسنش من آدم بسیار خونگرمی نیستم و تقریبا ر تمام مدت تحصیلم با کسانی یا کسی دوست نزدیک نشدم نمیدانم شما شاید مهره مار دارید چون خیلی برایم با شما بودم لذتبخش است این حرف الان من نیست چندین بار وقتی پیش آمده این موضوع را با پدرم درمیان گذاشته ام و او هم با من بسیار موافق است . خوب با این حساب باز هم مرا به جمع خودتان راه میدهید ؟ گفتار فرید برای هرکدام ما بدون اینکه با هم صحبتی بکنیم بسیار با ارزش بود ما او و جایگاهش را خوب میدانستیم . برای همین حرفهای فرید برای ما خیلی هم تازگی داشت برای من حرفهای دکتر فرید به این معنا بود که میخواهد فردا شب در جمع ما باشد ولی مثل اینکه شاخکهای محسن خیلی تیزتر از من و رویا بود چون رونکرد به دکتر وبه او گفت یعنی به چه شکل ؟ البته پوزش میخواهم چون شما گفتید در این باره با پدرتان صحبت کرده این صد البته راجع به شام فردا شب نبوده لابد شما هدفی را پیشنهاد کردید که دکتر با شما موافق بود . درست فکر میکنم ؟ فرید گفت چه خوب شما منظور مرا درک کردید . معلوم است که پدرم درست شناخت روی شما دارد چون به من توصیه کرد که حتما به این مسئله بطور جدی فکر کنم . او نمیدانست که مدت کوتاهی هست که در ذهنم این مورد را دارم حلاجی میکنم خیلی راجع به « فکر کرده ام تا امروز چون وضع دفاع و پایان کشار شما را ندیده بودم نه میتوانستم درست تصمیم گریری کنم و هم مطمئن نبودم گو اینکه کاملا مشهود بود ولی به هر حال انسان باید پاییش را برای کارهای مهم جای سفت بگذارد گاهی با خودم میکفتنم نکند که درم زود قضاوت میکنم حتی در این مورد هم وقتی با پدرم صحبت کردم ان به من گفت که از شما سه نفر صددرصد آشنائی دارد ولی باز هم گفت چون این مسیر را خودت انتخاب کرده ای بهتر است تمام راههایش را هم خودت بررسی کنی . برای همین بود که من تا حالا صبر کردم ولی امروز دیدم بیشتر از آنکه باید و شاید درست پیش بینی کرده بودم . من و رویا و محسن مات و مبهوت حرفهشای دکتر رستگار شده بودیم هر احتمالی را میدایدیم غیر از اینکه او به ما پیشنهاد کار آنهم با شراکت خودش و با اینهمه اطمینان . منکه راستش داشتم در عرش سیر میکردم شاید برای محسن و رویا جالب و باور نکردنی بود برای من باز شدن یکی از درهای بهشت به زندگیم بود . بعد از تمام شدن حرفهای دکتر فرید محسن گفتم خوب حالا از کجا باید شروع کنیم . من از طرف رویا وناهید به شما قول میدهم که هرچه بگوئید از همین الان برایمان سندیت دارد . دکتر با لبخند کوتاهی گفت پس همان بهتر که فردا شب بیشتر در این باره با هم صحبت کنیم ولی برای اینکه این حرفهائی را که زدم کمی روشنتر کنم و به دلتان شور نیندازم یک کلیتی از آن را برایت در یک جمله میگویم تا هم خیالتان را راحت کرده باشم و هم بتوانید آمادگی بیشتری برای شنیدن کامل این برنامه داشته باشید پس بطور مختصر بگویم با پدرم به این نتیجه رسیدم که من با شما یک گروه تشکیل بدهیم .دست به دست هم و پشت به پشت هم، فعالیت کردن ما چهار نفر میتواند برایمان موفقیت آمیز باشد . این را هم ناگفته نگذارم که پدرم سایه به سایه با ماست بی آنکه کوچکترین دخالتی داشته باشد خوب من شخصا به این پشتیبانی نیازمند هستم شما را نمیدانم؟ در این زمان ما هم با سر اشاره کردیم که کاملا درست است . دکتر میتواند چراغ راه ما باشد .سپس چهار نفری از دانشگاه بیرون آمدیم . زمانی طول نکشید که پدر فرید دکتر رستگار هم به ما ملحق شد . با ماشین دکتر هرکدام با خاطره ای خوش به خانه رفتیم و همه منتظر فردا و فرداهای روشنتر .
فصل پنجاه و هشتمتمام آنشب در حالیکه از صبح آن روز تمام هوش و حواسم در اطراف شامی که قرار بود محسن میزبان باشد و ما مهمانانش باشیم بود مثلا از اینکه چه بپوشم از چه نوع پوششی و رنگی استفاده کنم در حالیکه در حقیقت خیلی هم نمی باید خود را مشغول این افکار میکردم از این نظر که من در شرایطی نبودم که از انواع البسه وزینت آلات برخورد دارباشم ولی خوب گویا طبع ما زنان اینست که به هر صورت داشتن اینگونه فکرها دلمان را جوری خوش میکند یا حتی با آنکه اصلا من دستی در خود آرائی و سلیقه ای در این راه نداشتم (همانطور که گفتم شاید داشتم خودم را با این تفکرات به آن آرزوهائی که سالها در دلم نهفته بود پیوند میزدم ) خودم را چگونه بیارایم وآنگاه با دلی پر از امید تمام لحظات را در خاطرم چندین و چند بار مرور میکردم. این اتفاقات را من حتی رد خواب هم نمیدیدم شما تمام داستان زندگی مرا میدانید برایتان به قولی از سیر تا پیازش را شرح داده بودم . من کجا و این جائی که اکنون هستم کجا حتی رویاهایم هزاران باز زیباتر از آنچه بود که فکر میکردم . بخودم حق میدهم که آنروزها در آسمان بودم کسی نمیتوانست نشانه ای از من در زمین خدا پیدا کند. در دنیای کوچک خودم را شاهزاده ای احساس میکردم .کاش مامان زهره کنارم بود و میدانم تنها او بود که احساسم را درک میکرد چون پایه کذار این موفقیتهای کسی نبود جز او و مهربانیهایش . حال که سالها از آن لحظات فراموش نشدنی میگذرد نمیتوانم احساسم را کنترل کنم و مو به مو حتی ثانیه هایش را فراموش نکرده ام . چقدر شاد بودم گویا گذشته ای آنچنان رنج آور و پر ملال در زندگیم نداشتم .این شیرینیها تنها از این جهت نبود که درتمام جهات تلاشی که کرده بودم موفقتر از آن بودم که فکر میکردم . من دیگر به سنی رسیده بودم که در حقیقت لبه تیغ سن و سالی بودم که میشد با احساسات زنانه شادمان باشم . در زمانهای پشت سرم فکر رویاهای عاشقانه لحظه ای از آن را پر نکرده بود . یعنی اگر چنین بود شاید اکنون به این مرحله نمیرسیدم .تمام سعی خودم را در راهی کردم که پله های ترقی را بی هیچ گونه اشتباه طی کنم و خوشبختانه در این مسیر موفق هم بودم ولی حالا دیگر انگار داشتم پیله ی سخت گذشته را یا از یاد میبردم و یا داشتم واقعا به مرحله ای دیگر قدم میگذاشتم بی آنکه تفکری پشت این افکار باشد . میتوانم صادقانه اعتراف کنم که حتی به این فکر میکردم که در مقابل نگاههای فرید که احتمالا ادامه خواهد داشت چه عکس العملی داشته باشم لحظه ای از آن روز را نتوانستم بی تفاوت باشم اینکه او به من توجه خاصی دارد را با سلول سلولم حس میکردم در حالیکه دختری نبودم که در این مسیر تجربه ای داشته باشم ولی نگاههای فرید آنقدر آشکارا به نظرم عاشقانه می آمد که مرا بر سر دو راهی قرار میداد که دلم را میلرزاند نسبت به فرید نمیدانستم اصلا درست فهمیده ام و یا از سر خودخواهی داشتم برای خودم آینده ای رویائی را ترسیم میکردم . گاهی خسته میشدم و به خودم نهیب میزدم که دختر تو یک عمر را با آنهمه مشکلات و مصائب پشت سر گذاشته ای تا همین جا هم لطف خدا بوده . تو یک دختر روستائی با آن سابقه خانوادگی خوابش هم برایت زیادیست حالا به اینجا رسیده ای . درست است که با پشت کار خودم بود ولی اگر خدا کمک نمیکرد امکان نداشت من حتی یک قدم در این مسیر موفق میبودم . زندگیم مثل پرده سینما از جلوی چشمم میگذشت خلاصه آنکه نفهمیدم ساعات چگونه گذشت گاه بسیار تند و گاه به آرامی تا بالاخره همانطور که هیچ روزی بی شب نیست هرچند برای من روزی خاص بود و ثانیه ثانیه اش هم دلم به آن خوشی میلرزید ولی آنشب بالاخره فرا رسید خیلی زودتر ازآنکه میباید برای رفتن خودم را آماده کردم . هرلباسی را که داشتم به تنم امتحان کردم . چقدر جلوی آینه سعی کردم رفتارم عاقلانه و متین باشد گاه به خودم نهیب میزدم نکند همه ی این افکار یک خواسته ی سرکوب شده در من باشد و اگر اینطور بود چه بد میشد که به چشم دوستانم بیاید . و یا احساسم را نتوانم کنترل کنم و تمام رشته هایم را پنبه کنم . راستش من خودم را لایق نه فرید میدانستم و نه در سطح خانواده ی او بودم اگر مشتم باز میشد و اشتباهی کرده باشم انوقت چه حس بدی را میباید یک عمر متحمل میشدم چه بسا که پیش آمدهائی بشود که هرگز تصورش را هم نمیتوانستم بکنم . پس با این خیالات سعی میکردم ظاهری بسیار متین و معمولی داشته باشم . با این حسابها که جانم را هم به لب رسانده بود بالاخره. بهترین لباسی را که پیش بینی کرده بودم پوشیدم چندین بار جلوی آینه از سر تا پایم را امتحان کردم از خودم خجالت میکشیدم که مثل دخترهای نو جوان تازه به دوران رسیده اینگونه دست و پایم را گم کرده ام و خودم را گول میزدم میدانستم تمام این کارها و دلشوره ها فقط و فقط به خاطر حضور دکتر فرید بود وگرنه من با محسن و رویا خیلی غریبه نبودم .تنها او بود که گویا در این مجلس حضور داشت انگار برای دیدار او خودم را می آراستم . تمام لحظات صورتش طرز نگاهش و حتی مژه زدنهایش جلوی چشمم بود. آه نکند او ندانسته مرا بسوی خود کشیده و منهم نادانسته دل به او باخته بودم . اگر اشتباه کرده بودم میباید چه بار غم سنگینی را بر دوشم داشته باشم من تا حال چنین تجربه ای را نکرده بودم اولین دیدار عاشقانه را داشتم با خودم تمرین میکردم . چقدر دلم میخواست دلبری را هم یاد گرفته بودم کاش مامان زهره این چیزها را هم به من یاد داده بود. من در اطراف هرگز چنین صحنه هائی را ندیده بودم . تنها عاشقانه های پروانه دوستم بود که وقتی از عشق صحبت میکردحس میکردم از حال عادی خارج است گونه هایش سرخ میشد و حتی نگاهش انگار در دور دستهائی بود که مرا هرگز در آن راهی نبود من عاشق فرید نبودم من داشتم به خودم این حس را تلقین میکردم . نه او هرگز مرا نه نگاه کرده و نه آنطور که احساس میکنم به من نظر خاصی دارد . چقدر این لحظات ضمن سخت بودن زیبا و شاعرانه است . انسان را به اوج زیبائیها رهنمون میکند. اینکه دیگر من آن ناهید نبودم و یا انگار کسی در جائی که نمیدانم کجاست مرا حس میکند . به من فکر میکند و مرا مستثنی از دیگران دوست دارد اگر درست باشد چقدر میتواندبرایم رویائی باشد . خدا میداند چقدر این افکار باعث شد که آراستنم و پیراستنم طول بکشد تا خودم را با آنهمه دلهره آماده رفتن کنم فصل پنجاه و نهم
سرساعت موعود به رستوران رسیدم هر سه نفرشان زودترآمده بودند و منتظر من . شاد و سرمست یک زندگی متفاوت را شروع کردم . آنروز شاید به نظرتان اغراق باشد ولی من پرواز را در اوج آسمان زندگیم کاملا حس کردم . این احساسی بود که شاید نادانسته عمری در رویاهایم جستجو میکردم . این که برای خودم کسی شده ام که میتوانم هم پای کسانی قدم بردارم که در خوابم هم تصورش برایم امکان پذیر نبود . دختری بودم با کلاس و تخصیل کرده آنهم در رده ی بالا. روی پای خودم بدون هیچ پشتوانه . آری روزی بود که مثل حسین برادرم ا یک آموزگار ساده بودن برایم محال بود و اکنون در شرایطی که بودم قابل تصور حسین نیست . کاش میشد خودم را به همه ی آنان که مرا دیده بودند ومیشناختند معرفی کنم .کاش فریادمیزدم ومیگفتم به آنچه دررویاهایم بدنبالش بودم رسیده ام وای که چه لحظه ی ناب و فراموش نشدنی بود . لبخند روی لبان دوستانم مثل خورشیدی بود که آسمان زندگیم را روشنتر میکرد . تا مرا دیدندمشتاقانه بسویم آمدند و در آن زمان مست از باده ناب موفقیت بسویشان رفتم . این اولین روزی بود که داشتم نتیجه ی یک عمر تلاش و صبر و بردباریم را میگرفتم . درهمین جلسه بود که دکتر فرید برنامه ی کاریمان را برایمان توضیح داد . حرفهای دکتر سرلوحه ی کار ما بود میدانیستیم که هر پیشنهادی بکند کاملا حساب شده و قابل اجراست او از وضع تحصیلی ما کاملا آگاه بود . میدانست چه باید بکنیم . من در چهار رشته مختلف درس خوانده بودیم و هر سه نفرمان یعنی من و رویا و محسن از شاگردان ممتار رشته خودمان بودیم . همین باعث شده بود که دکتر رستگار آگاهانه تصمیم بگیرد . او دستش برای هر کاری که میگفت باز بود . درست است که ما سه نفر هنوز نا بلد و ناوارد بودیم ولی او سه چهار سالی بود که فارغ التحصیل شده بود رشته اش فوق تخصص ارتوپدی بود . من رشته زنان و رویا اطفال و محسن جراحی عمومی را به اتمام رسانده بودیم که صد البته تاکید دکتر فرید این بود که باید ما سه نفر بلافاصله دنبال تخصصمان را بگیرم تا فوق تخصص . جواب ما کاملا واضح بود هر سه نفر ما ن قول دادیم که اولا اینکاررا بکنیم و بعد این دکتر فرید بود که بقیه برنامه هایمان را برایمان بوضوح شرح داد . ما سه نفر مانند مسخ شدگان چشممان را از دهان او بر نمیداشتیم . و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که هر چهار نفر با راهنمائی دکتر رستگار پدر فرید . یک درمانگاه تاسیس کنیم . اوضاع اقتصادی هر چهار نفر ما آنچنان بود که هیچ مشکل برایمان پیش نمی آمد . رویا پدرش ناجر فرش بود و محسن در یک خانواده ملاک زندگی میکرد که به قول معروف پول پدرش از پارو بالا میرفت من هم که دیگر حالا از همان راه که برایتان شرح دام اوضاعی در حد و اندازه آنها که نه ولیکن در ظاهرکمبودی هم نداشتم . تقریبا هفته ای نبود که دو یا سه تا عمل نداشته باشم در این زمینه بسیار شناخته شده بودم گو اینکه با شَمّ زرنگی که داشتم یک بارهم به مشکل بر نخورده بودم ولی بعید به نظر میرسید که بتوانم از این حرفه کناره گیری کنم . یعنی آنقدر تخصص پیدا کرده بودم که بقول همه آنها که کارم را دیده بودندهرکدامشان برای من مثل یک تریبون بودند . در هیچکدام از عملهایم به مشکلی بر نخورده بودم . همه با اطمینان مرا به نزدیکانشان معرفی میکردند . در این کار هرچند خیلی مشتری نداشتم ولی به هرحال بیش از آنی بود که من انتظارش را داشتم. ضمن اینکه خودم هم آنقدر به کارم وارد شده بودم که در حقیقت برایم از آب خوردن هم آسانتر بود . پشتوانه ام تحصیلاتم بود یک خانم دکتر زنان با یک ماما و یا کسانی که بطور تجربی اینکار را میکنند خیلی متفاوت بود و بی ربط نبیست اگر بگویم خودش کمک شایانی برایم بحساب میامد نام دکتر زنان خودش برایم آبرو و اعتباری درست کرده بود اما تنها زرنگی که من در تمام این مدت هرگز به کسی حتی یک کلمه در این مورد حرف نزده بودم . بهمین دلیل محسن و رویا و فرید هیچکدام حتی حدس هم نمیزدند که من چگونه زندگیم را میگذرانم .از طرفی همانطور که قبلا هم شرح دادم آنها فکر میکردند مامان زهره از خارج مرا ساپورت میکند و من دغدغه ای از نظر مالی ندارم.
آنشب با این رنامه که پدر فرید برایمان شرح داد و کاملا ما را روشن کرد شب خوبی را سپری کردم . در تمام مدتی که دور میز نشسته بودیم بجز آنکه من تمام حواسم را به این جمع کرده بودم که هیچ مسئله ای را نادیده نگیرم ولی گاه و بیگاه و با رفتارهای دکتر فرید توجهم به این جلب میشد که او بیش از آنکه به چشم یک همکار بامن رفتار کند مهربانتر و متفاوت تر است . من از زیبائی چندانی برخور دار نبودم ضمنا نسبت به خیلی از دخترها ی اطرافمان از نظر سن و سال هم بزرگتر بودم البته از دکتر فرید چند سالی کوچکتر بودم ولی خوب دخترها روی سن و سالشان حساسیت خاصی دارند و من در آنزمام این کمبود را کاملا حس میکردم . هرچند خیلی به این افکار بها نمیدادم ولی گاهی نیشی بود بجانم . برای همین نگاهها و کارهای دکتر فرید را خیلی جدی نمیگرفتم . من میدانستم که هستم از کجا آمدم االان هم چه وضعی دارم به فولی او مو میدید و من پیچش مو . به هرحال همین احساس هم مزید بر این بود که از من بیشتر از دوستانم از آنشب لذت بردم . خدا را که دیده . ؟ شاید خداوند این بار هم خوابهای خوش مرا تعبیر کند . انسان به خیال میتواند خوش باشد . فصل شصتم
حالا دیگر درست زمانی بود که احساس میکردم باید زندگیم را رنگ و روغن تازه ای بدهم . من شامه ای بسیار قوی داشتم یعنی انگار درست زمانی که مرحله ای از زندگی را پشت سر میگذاشتم شاخکهایم به کار می افتاد و فکر جدید و چاره سازی به ذهنم خطور میکرد همین حس بود که باعث میشد تقریبا هیچ زمانی را بیهورده در زندگیم به هدر ندهم. صد البته که در حال حاضر بعلت اینکه هم سن و سالی پیدا کرده بودم و سرد و گرم های بسیاری را تجربه کرده بودم به نظر عادی می آمد ولی وقتی به گذشته ام فکر میکنم درست زمانی که بچه ها و دختران جوان به فکر خیلی چیزهای پیش پا افتاده توجه داشتند من درست تیری ازکمان ذهنم به هدفی که یا پیش بینی کرده بودم و یا با زرنگی خاص آن را شکار میکردم به راهی ادامه میدادم که اکنون ثمره اش بسیار شیرین بود . شاید هرگز نمیتوانستم به این روزهای شیرین حتی فکر کنم الان همه ی اتفاقات انگار درست مو به مو برایم از عالم غیب پیش بینی شده بود و بهمین جهت من خودم را آدم خوشبختی میدیدم و حال میبایست نیرویم را جمع کنم تا شالوده یک زندگی مشترک حال یا با فرید و یا کس دیگری را برنامه ریزی کنم بهر حال این فکری بود که میباید دیر یا زود به آن جامه عمل بپوشانم . ضمن این که تمام شرایط ایجاب میکرد که نباید بیش از این وقت را هدر بدهم. چون حدودا بیست و هشت سالم بود و کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که زمان اندوختن مال و دانش پایان یافته این تفکر تازه ای نبود ولی چون زمان و وقت مناسب نبود همیشه این نیاز را به بعد موکول میکردم . بی جا نیست که بگویم در طی سالهای گذشته چه بسا در اطرافم بودند مردانی که توجهم را جلب میکردند و یا حس میکردم که میخواهند به هر ترتیب شده خودشان را به من نزدیک کنند درست است بگویم که من از صورت و استایل خیلی خوبی برخوردار نبودم تمام هتیم که شکل و قیافه ام هم شامل آن میشود بسیار معمولی بود ولی بودند کسانی که به چشم خریداری نگاهم میکردند . حس میکردم ولی بخودم نهیب میزدم که باید از هرگونه لغزش از تصمیمی که گرفته ام خود را مصون نگه دارم از این جهت بخودم اجازه نمیدادم در این راستا حتی یفکر هم بکنم .این افکارمال زمانهائی بود که خیلی جوان و شاداب بودم نه حالا خوب کم کم داشتم حس میکردم باید در جستجوی راهی برای این انتخاب باشم . من در محیطی بودم که حالا دور و برم خیلی پر نبود . هرکس رفته بود پی زندگی خودش منهم در اطرافم کسی را نداشتم اما از آنجا که بالاخره خواستن و جستجو کردن انسان را به بعضی اهداف نزدیک میکند گشتم و گشتم . به درستی فکرم مرا برد به سوی آنکه این روزها بی آنکه بخواهم مرا حت تاثیر قرار داده بود . درست بود (فرید).ناخود آگاه فرید برایم یک سمبل شد. حسرت اینکه تصوراتم درست باشد دلم را میلرزاند . یعنی میشود که فرید به من فکر کرده باشد؟ و بعد هزاران سئوال که برای هیچکدام جوابی نداشتم ذهنم را اشغال کرده بود . ولی از آنجا که میدانستم زنی در زندگی فرید نیست و خانواده اش هم مشتاق هستند هرچه زودتر دست او را بند کنند که مبادا خیال خام رفتن به خارج به سرش بزند و نگاهها و سبد گل همه را که پیش هم میگذاشتم احساسم را هم کنار این افکار می چیدم دلم شور قشنگی میزد یعنی میدیدم که میشود به آینده ای روشن که فرید و خانواده اش مرا در میان خودشان پذیر باشند امیدوار میشدم ولی این راهی بود که به آسانی نمیشد به آن دل بست . یک سیبی بود که بالا انداخته بودم خدا میداند چندین و چند چرخ میخواهد بخورد تا به زمین برسد و یا شایدهرگز به زمین نرسد . انسان در تنهائیهایش افکاری دارد که آنها را هیچوقت نمیتواند همانگونه که هست بنوبسد و یا حتی وصف کند . ثانیه به ثانیه اش حالی به انسان دست میدهد یک لحظه به یا نگاهها و عشقی که من خیال میکردم فرید به من دارد فکر میکردم و ثانیه ای بعد به خودم نهیب میزدم که مبادا دی این سراب غرق شوم و یا به این امید دل ببندم . من در خانواده فرید آنقدر جا نیفتاده بودم که از تمامی کم و کیف زندگیشان و روابط و دوستان و افوامشان آگاهی داشته باشم . چه بسا مواردی باشد که من حتی بوئی هم از آن به مشامم نرسیده باشد . این افکار دلم را به شور می انداخت از خودم خجالت میکشیدم . خلاصه کنم که حالی داشتم ورای گفتن . اما و اما در این بود که میباید دل به دریا بزنم .اگر بخواهم برایتان شرح بدهم که چه نصایح و دلایلی برای اقدارم به اینکار برای خودم میاوردم شاید مثنوی صد من کاغذ بشود . این افکار نه یکشب و دو شب بلکه مدتی فکر و ذکر مرا به خودش مشغول کرده بود . مثل موشی بودم که به دنبال پنیر در کنار تله دور میزند که بی آنکه آسیبی ببیند به پنیر برسد .ولی پیامدهای نا دانسته این توهم و این خواسته دلم را به شور می آنداخت . با دقت و وسواسی که بخرج دادم و تمام جوانب مثبت و منفی کار را سینجیدم نهایتا بهاین جا رسیدم که از نشستن و فقط فکر کردن کاری بر نمیاید یا زنگی زنگ و یا رومی روم مبارزه نکردن که نمیشود از میدان به در رفت . یا میبرم و یا میبازم . این من هستم که تا حال زندگیم را ساختم ممکن است این بار خطا کنم ولی اگر پیروز شود به خطر کردنش می ارزد . . به هر حال باید سعی ام را بکنم . شاید در این مسیر هم خداوند یاورم باشد . خلاصه آنکه لباس رزم پوشیدم و پای میدان جنگی دیگر گذاشتم فصل شصت و یکم
نمیدانم چرا در همین جای داستان به یک بیراهه بروم . شاید قبل از اینکه مرا محکوم کنند میخواهم از خودم دفاع کنم . شاید این حال همه ی محکومانی هست که به نوعی با وجدانشان درگیر هستند . میخواهند از زمین و آسمان کمک بگیرند تا هر طور شده حد اقل خودشان را گول بزنند و با این ترفند زمانی را فارغ از صدای وجدانشان در آرامش بگذرانند . این حالی هست من اکنون دارم . قبل از اینکه بگویم که اولین قدم در زندگیم چطور برداشته شد و با چه شرایطی زندگیم سر و سامان گرفت دلم میخواهد دلایلی را که با آن خودم را از چنگ تمام فشارهائی که مانند خوره به جانم افتاده رها کنم.آری از آنجا که همه ی انسانها سعی میکنند راهی پیدا کنند تا کارهای نامشروعشان را به نوعی توجیه کنند و باصطلاح یک کلاه شرعی هم رویش بگذارند من به خودم این نوید را میدادم که هر بار با دلیل و برهان خودم را قانع میکردم که کارم درست است ولی خطا خطاست این را بعدها فهمیدم و اکنون که این داستان واقعی از زندگیم را دارم برایتان شرح میدهم به این نتیجه رسیده ام که خلاف کردم و جزایش را هم دادم خدا دیر گیر است و سخت گیر این را از قدیم درگوش ما خوانده اند ولی گویا تا به سرمان نیامده باورش نمی کنیم. ولی نهایتا به این نتیجه خواهیم رسید که او از حق بنده هایش نمیگذرد . حال من هر طور میخواهم خودم را راضی کنم . ولی سر خدا که نمیشود کلاه گذاشت . من به خاطر مال دنیا و پیشبرد امیالم دست به کاری زده بودم که او منعش کرده بود . و حال داشتم ادای گربه ی عابد را در می آوردم . اینهم برایم شده بود راه فرار . هرکس را که به من مراجعه میکرد سعی میکردم برای کارم دلیل قانع کننده ای پیدا کنم و از آنجا که جوینده یابنده است بالاخره هم پیدا میکردم . حالا بقیه داستان غمبار زندگیم .
گاهی با خودم فکر میکنم کاش بلند پرواز نبودم در همان روستای دور افتاده میماندم و به هر سختی و خواری تن میدادم مثل خواهرانم نانم را به اشک خونینم تر میکردم و میخوردم ولی وجدانم و روح و روانم در آرامش بود کاش نقش قربانی را داشتم در رنج به سر میبردم و مثل الان نقش درنده ای را نداشتم که از تمام مواهب برخوردار است ولی خودش پیش وجدانش نمیتواند جوابگو باشد . خیلی سخت است که انسان نتواند بهر حیله ای خودش را در مقابل وجدانش تطهیر کند .این کاشها چه شبها و روزهائی از زندگی مرا پر کرده بود . ولی من راهی رفتم که برگشت نداشت آنقدر زرق و برقش خیره کنند بود که من الان که با خودم فکر میکنم هرکس در شرایط سختی که من داشتم توان گذشتن از اینهمه موفقیت و کامیابی را نداشت .و حال اولین نقطه شروع زندگیم
زمان زیادی طول نکشید که فرید و من و رویا با کمک دکتر رستگار پدر فرید و محسن پایه و اساس کارمان را ریختیم و چهار نفری شبانه روز وقتمان را باهم سپری میکردم تا سرو سامانی را که روی کاغذ بود به واقعیت برسانیم و حالا اتفاقاتی که بی ربط به کارمان بود ولی پایه زندگیمان را ریخت از همین روزها شروع شد.درمانگاهی که همان شب پایه و اساسش را ریخته بودیم با بهترین شرایط به سرعت شکل گرفت . همه ی ما جوان و پرتوان و آگاه بودیم و با راهنمائی کسی مثل دکتر رستگار دیگرهیچ کمبود و نگرانی نداشتیم . شادیمانیم بی نهایت و زندگیم مثل روز روشن و آفتابی بود امید به آینده ، دیگر خیال و رویا نبود . یک واقعیت کاملا قابل لمس رود و اما پشت این موفقیتهایمان درمانگاه بهانه ای شده بود برای من و فرید صد البته بی آنکه هیچ بازتاب قابل رویت در کارها و رفتارمان مشهود باشد هر روز که بیشتر میگذشت علاقه ی من به فرید بیشتر و بیشتر میشد کم کم او تمام رویاهای مرا پر کرد من با همان هوشیاری که زنان در مورد شناخت مردان دارند پی برده بودم که فرید هم به من علاقمند است البته او هیچ تلاشی برای پنهان کردن این خواستن نمیکرد ولی من مثل تمام دخترها هم وحشت داشتم و هم نمیخواستم شروع کننده ی این رابطه باشم . می باید حواسم را جمع میکردم . فر ید دارای پدر و مادر و خانواده ای بزرگ بود ولی من تنها بودم فقط مامان زهره را در حقیقت داشتم . تما ذهنیاتم به دور او میگشت . هرچند میدانستم که این هم طناب پوسیده ای است که من از ناچاری به آن چسبیده بودم زیرا کدام مادر است که فرزند دخترش را اینگونه تنها بگذارد و حتی هیچگاه برای دیدنش هیچ تلاشی نکند ؟ ولی از آنجا که من دختر متکی به نفس بودم این مسئله خیلی هم مرا نگران نمیکرد .من یاد گرفته بودم که برای خودم گذشته هائی که هرگز وجود نداشت بسازم من گذشته ی واقعی ام را به دست فراموشی محض سپرده بودم . دیگر خودم را یک دختر روستائی یلند پرواز که به خاطر آرزوهایش قید خانواده اش را زده نمیدیدم . دختر دکتر زهره بودم خوب تا اینجا که توانسته ام برای خودم یک خانواده هرچند خیالی بسازم بقیه اش را هم حتما قادر خواهم بود . لذا این مورد مرا خیلی آزار نمیداد اگر فرید قدم جلو میگذاشت و واقعا مرا میخواست کار من خیلی دشوار نبود . کافی بود او را به خاطر عشقی که به من داشت تحت تاثیر قرار دهم . اگر او واقعا مرا میخواست چه کار به خانواده ام میتوانست داشته باشد. این توهمات فقط دستگیره ای بود که من برای خودم درست کرده بودم . شاید اگر کمی درایت داشتم هرگز اینگونه فکر نمیکردم اگر در خانواده ای بزرگ شده بودم و وصلتهای چندی را دیده بودم مطمئنا به خودم اجازه نمیدادم به این شکل سر خودم را گرم کنم . اینها همه رویاهائی بود که مرا به بودن در کنار فرید دلگرم میکرد . شاید اگر واقعیتها را میتوانستم به درستی درک کنم هرگز به فرید نزدیک هم نمیشدم . من در خیال برای خودم قصر ساخته بودم غافل از اینکه دنیای واقعی فرسنگها با این اوهام فاصله داشت . به هرحال شبهای زیادی را از آن پس با این خیالات صبح میکردم و روز که میشد دیگر آن ناهید شب قبل نبودم . دکتر ناهید ی بودم که داشت کم کم خودش در جامعه ی قابل قبولی معرفی میکرد .فصل شصت و دومکار درمانگاه به سرعت بالا گرفت با سعی و کمک پدر فرید و سعی و تلاش شبانه روزی ما چهار نفر این مر;ز پزشکی سریعتر از آنکه ما فکر میکردم به شکل بسیار آبرومند در یکی از خیابانهای بالای شهر که نزدیک خانه فرید هم بود سر و سامان گرفت . و پشتکار و علاقمندی ما سنگ بنای اولیه این درمانگاه شد .
یکی دو ماهی بیشتر نگذشته بود که دیگر هرچهار نفرمان حسابی سوار کار بودیم و حالا موقع قولی بود که من و رویا و محسن به فرید و دکتر رستگار داده بودیم برای همین شروع به درس خواندن برای گرفتن تخصص کردیم . این کار باعث شد که حسابی سرمان سلوغ شود و در حالیکه همین امر میتوانست تمام وقت هر دانشجوئی را تمام و کمال پر کند ولی با چنان پشتگرمی و علاقمندی برنامه هایمان را ریخته بودیم که بی آنکه اشکالی در امر درمانگاه ایجاد شود به این مشعله هم به خوبی احاطه داشتیم . . و چون هرسه ما تمام مراحل قبلی را به بهترین شکل به پایان رسانده بودم در این راستا هم به سرعت کار ادامه تحصیلمان را با موفقیت چشمگیری به پایان رساندیم . رویا و محسن بعد از پایان تحصیل به من و فرید خبر دادند که قصد ازدواج با هم را دارند تازه آن وقت من متوجه شدم که آنچنان غرق در مسائل خودم بودم که هرگز بوئی از روابط عاغشقانه آنها نبرده بودم . یک چنین تصمیمی در محیط بسته ای که ما کار میکردیم حتما قابل لمس بود ولی من چنان در پیله ی کارهای خودم گرفتار شده بود که گویا اصلا از دنیای رویا و محسن هیچ حدس و گمانی هم نمی بردم . شاید این یک تلنگری بود که به من خورد هر دوی اینها از من کوچکتر بودند و همین امر باعث میشد که احساس عقب افتادگی کنم . رویا آنقدر دوست خوبی بود که واقعا از درون قلبم از این خبر یک دنیا خوشحال شدم این را هم میدانستم که قسمتی از این تصیمها بستگی به شرایطی دارد که انسان در آن زندگی میکنند خیال رویا از هر طرف برای ازدواج مناسب بود خانواده ی خوب و وضع اقتصادی بسیار عالی و سطح و درجه ی اجتماعی مادر و پدرش به من اجازه نمیداد که خودم را با او مقایسه کنم ولی از حق نگذریم وقتی انسان می بیند که از نزدیکترین دوستانش عقب افتاده با تمام این دلایل باز هم نمیتواند بی تفاوت باشد شاید در خیال خودم من قافیه را باخته بودم ولی با تمام این احوال خدا میداند که چقدر از اینکه این دو نفر در چنین شرایطی با هم ازدواج میکنند خوشحال شدم یکی از بارزترین دلیلش این بود که احساس کردم حضور آنها در کنار من همیشگی خواهد بود . این خودش یک شانس برایم به حساب می آمد . حالا چه زن و شوهر باشند و چه همشاگردی و همکار . به هر حال من بعد از اینکه این خبررا از رویا شنیدم با یک خنده و چشمک زدن گفتم راستی بلا چطور شد که من اصلا متوجه نشدم . یعنی اینقدر من خنگم یا با تو غریبه ؟ رویا به من گفت ما هیچ تلاشی برای پنهان کردن ارتباطمان نداشتیم ولی تو و فرید آنچنان سرتان به کار گرم بود که اصلا متوجه نشده بودید آن روز رویا به من گفت . البته من و محسن یک بوهائی برده ایم . من که نمیدانستم رویا در چه مورد دارد حرف میزند گفتم مثلا چه بوهائی ؟ میشود روشنتر بگوئی ؟ او گفت کاملا معلوم است که فرید عاشق توست . این را پدر فرید هم میداند حتی به تو بگویم که خانواده دکتر هم یعنی مادرش هم میداند ووقتی این مسئله را محسن برای من تعریف کرد گفتم راستش منهم متوجه شده بود م . محسن گفت اول دکتر به من گفت که فکر میکند فرید به ناهید توجه خاصی دارد و بعد چندین بار من و دکتر در این باره با هم صحبت کردیم خلاصه آنکه محسن به من گفت خودم از دهان فرید شنیدم که قصد دارد این مسئله را خودش به ناهید بگوید . هم پدرش و هم مادرش موضوع را میدانند و بسیار هم مشتاق هستند در واقع از نظر آنها فقط منتظر یک بعله از طرف تو هستند . در تمام مدتی که رویا داشت برای من حرف میزد راستش من انگار برق زده ها شده بودم . نگاهم به صورت رویا مات شده بود . هرگز فکر چنین حرفهائی را نمیکردم . آنهم با این صراحت و محکمی. همه را به این حساب میگذاشتم که فرید مرا خوب نمیشناسد از گذشته من و خانواده ی من و ووو.... بی خبر است . او مو را میدید نه پیچش مو را . من به همین هم که فرید به من نظر داشته باشد راضی بودم . در حقیقت بهتر میدیدم که او به این فکر نباشد چون اگر پا پیش میگذاشت من چه باید میکردم چگونه میتوانستم پرده های بین خودمان را بالا بزنم و هنوز امیدوار باشم که نگاه فرید همان باشد که امروز است . شاید بتوان گفت عشق حل تمام اینگونه معماهاست ولی وقتی پای واقعیت به میان میاید دیگر نمیشود خیلی به این حرفها بها داد . ضمنا ازکجا معلوم که فرید تا آن حد به من علاقمند باشد که تمام گذشته ی مرا نادیده بگیرد . این افکار تازه نبود که به ذهنم خطور کرده بود . از همان روز که من آن گلها را دیدم هرزمان که میخواستم به فرید فکر کنم همین خیالات واقعی به نظرم میامد . برای همین خیلی به خودم دلخوشی نمیدادم حتی الان هم که رویا از واقعیات صحبت میکرد حرفهایش برای من امری محال بود . چون خود رویا هم چیزی از من نمیدانست . حرفهای رویا مثل یک باغ پر از گل بود که مرا دعوت به حضور میکرد . کاش میتوانستم کمی فقط کمی بخودم بقبولانم که چنین امری ممکن است اتفاق بیفتد .حد اقل دنیای خیالیم را رنگ میزد متاسفانه با هیچ دلیلی نمیتوانستم خودم را قانع کنم .حرفهای آن روز رویا زندگی مرا دگرگون کرد . گویا دو باره زاده شده بودم صد البته این موضوع وقتی برای من روشن شد دلهره ی خاصی هم در من ایجاد شد تا حال فکر میکردم تمام افکارم فقط یک سرگرمی عاشقانه است . گاهی به این فکر میکردم که شاید من بعلت اینکه زندگیم از محبتهای خاص خانوادگی خالی بوده دارم خودم را گول میزنم . نزدیک به یکسال گذشته بود . اگر فرید مرا دوست داشت چرا نه حرفی میزند و نه عکس العملی واضح از او در هیچ زمینه ای نمی بینم . تنها و تنها مورد قابل ذکر اینعلاقه به نظر من همان دسته گل روز دفاعم بود و بس . یعنی اینقدر خود دار است؟ و یا دارد مرا امتحان میکند؟ و یا مسئله ی خاصی در مورد من باعث شده که او تامل کند؟ تمام فکر من بغیر از زمانی که در درمانگاه بودم فرید بود و فرید.فصل شصت و سوم
اما بعد از آنکه حرفهای رویا را شنیدم دیگر نمیتوانستم دریچه ی دلم را به روی این عشق ببندم . من خود ندانسته و ناخواسته عاشق شده بودم آنهم عاشق کسیکه در افکارم فقط میتوانست حضور داشته باشد. البته من در ظاهر خودم را با شرایطی که داشتم وفق داده بودم که صد البته اینهم به خاطر بودن در کنار مامان زهره بود ولی انسان هرچقدر بخواهد خودش را گول بزند باز زمانی میرسد که این احساس یعنی کوچک بودن و مصنوعی زندگی کردن یقه او را میگیرد و مجبورش میکند که حقیقت پنهانش را باور کند . آری من در مورد عشق فرید همین احساس را داشتم . ولی حالا ورق به نفع من برگشته بود . یعنی توانسته بودم خودم را وصله ی جور این بچه ها بکنم . من دختر خیلی زرنگی نبودم و نهایتا نمیخواستم سوار احساسات اطرافیانم بشوم و فکر میکنم هرکس با سوابقی که من داشتم و اوضاعی که اکنون در آن زندگی میکردم اگر جای من بود همین عکس العمها را داشت . برای همین پیش خودم در نهانم از کاریاهائی که میکردم شرمگین نبودم . راستش بیشتر به این مسئله می اندیشم که من صادقانه خودم را به دیگران نشان دادم یعنی در زمان حال این بودم . پوسته ام را شکافته بودم و همین باعث شده بود که بطور خیلی طبیعی همه مرا آنطور که هستم قبول داشته باشند آن روز هیچ جوابی به رویا ندادم . یعنی گیج بودم . اوهم به خیال اینکه من حرفهایش را خیلی جدی نگرفتم ادامه نداد . شاید هم آنقدر در افکار خودش غرق بود که بهائی به این مسائل نمیداد . اینهم از شانس خوب من بود . ولی دگرگونی من از همین لحظه آغاز شده بود . فرید دیگربرای من فرید ساعتی پیش و دیروز و دیروزها نبود . حالا احساس میکردم دو بال پرواز دارم . میتوانم در آسمان خیال شبها دلم را به بودن او در کنارم خوش کنم .
از آن روز به بعد هر دیداری بین من و دوستم رویا اتفاق می افتاد فقط شاهد حرفها و درد و دلهای او برای جشن عروسیش بودم . آنقدر حرف برای گفتن داشت که میشد ساعتها مرا سرگرم کند منهم برایم گفته هایش بسیار جذاب بود او از چیزهائی تعریف میکرد که گاه مرا به دنیای خیالیم میبرد و حس میکردم شاید در آینده منهم این سعادت را داشته باشم که روزهائی مثل او را در کنار فرید تجربه کنم من او رو تکه ای از آینده خودم میدیدم بی آنکه به جوانب این رویدادها فکر کنم . به هر حال هم برایم جالب بود و هم دلگرم کننده ضمن اینکه در هر دیداری منتظر این بودم که رویا حرفی هم در رابطه با فرید بزند که تقریبا او آنقدر گرم بود که دیگرجائی برای من نمی ماند . روزها مثل برق و باد گذشت در این میان گه گاه به خانه رویا میرفتم تا در بعضی کارها به قول خودش مثل خواهر به او کمک کنم . شاید اغراق نباشد که تنها روزهای خوش زندگی من که بی درد سر و رنج میگذشت همین روزها بود . در کنار این دو من خودم را پیدا میکردم . کمکهای بی دریغ من برای آنها بیش از انتظارم ارزش داشت . به هر حال مثل همیشه زندگی بد و خوبش به سرعت میگذرد .عروسی محسن و رویا یکی از زیباترین روزهای زندگی خالی من بود احساس میکردم با وجود این دو دوست من دارای خانواده شده ام . من در این زمان فقط این دو را داشتم با ازدواجشان پایم به خانواده های آنهابیش از بیش باز شده بود احساس اینکه حالا دیگر خیلی تنها نبودم باعث شده بود که روحیه ام کاملا عوض شود کمتر جای خالی خانواده ام را که همیشه مثل یک حفره ی خالی در ذهنم جا خوش کرده بود پر میکرد . اتفاق جالبی که برایم پیش آمد این بود که با هزینه خانواده محسن ما چهار نفر به یک مسافرت خارج از کشور دعوت شدیم . بنا به گفته محسن و رویا این ماه عسلی بود که حضور من و فرید باعث میشد که آنها تنهائی را حس نکنند و با این فکر پانزده روز مرخصی اجباری و گرداندن درمانگاه توسط پدر فرید با یکی دو تا از دکترهای آشنا شروع شد .در اینجا باید بگویم این شروع زندگی منهم بود. بعدها متوجه شدم که با همفکری رویا و محسن و فرید و خصوصا دکتر رستگارو خانواده آنها این برنامه ریزی شده بود و قرار این بوده که فرید خودش درفرصت زمانی مناسب بادر میان گذاشتن خواسته اش ببیند آیا من هم آمادگی برای ازدواج با او را دارم یا نه . من از روال ازدواج آنچه را در خانواده خودم دیده بودم مطلع بودم راستش آنقدر درگیر مسائل زندگی خودم شده بودم که دیگر فرصتی برای تامل در اینکه خانواده های شهری چگونه به این مهم در زندگیشان میپردازند نبودم . در این فاصله زمانی رویا به من گفته بود که رسم است پسر و دختر قبل از ازدواج باموافقت خانواده هایشان باید باهم در باره مسائل مهم زندگی آینده شان تصمیم گیری کنند و یا به قولی با اخلاق و روحیات هم آشنا شوند. به نظر میرسید که این مسافرت پیامد چنین قراردادی بود . احتمالا دکتر رستگار و بچه ها متوجه شده بودند که این بهترین راه برای آشنائی من و فرید برای تشکیل زندگیست . اینهم از شانس خوب من بود که دنیا گشت و گشت تا من در این شرایط قرار بگیرم حتی با آنکه رویا به فرید دلگرمی داده بود که نظر من حتما مثبت است و گفته بود که ناهید به تو علاقمند است . ولی از آنجا که بسیار دختر موخوذ به حیائیست کاری نمیکند که تو متوجه بشوی .این موضوع را خود رویا به من بعدها گفت . من هرچه فکر کردم هیچ حرفی صریحا به او نزده بودم شاید در زمانیکه درد دل کرده بودم حرفی از دهانم نا خود آگاه بیرون آماده بود و عکس العملی نشان داده بودم که رویا از احساس من نسبت به فرید مطلع شده بود و از این رو دلگرمی به فرید این توانائی را به او داده بود که خودش قدم جلو بگذارد .مسافرت 15 روزه ما پایان خوشی داشت زیرا روز سوم بود که محسن و رویا با قرار قبلی که با فرید گذاشته بودند و رویا هم مرا درجریان گذاشته بود با فرید تنها ماندم و آن روز او مرا به آرزویئی که از بچگی حسرتش را داشتم رساند او آنچنان ماهرانه و زیباعشقش را به من ابراز کردکه تمام کمبودهای یک عمر مرایک جا پر کرد و آن روز احساس کردم خورشید طور دیگری طلوع کرد.
فصل شصت و چهارم
البته من نمیتوانم حرفهای زیبا و عاشقانه ی او را به خاطرم بیاورم هرچند کلماتیکه از دهان او شنیدم هرگر فراموشم نشد زیرا شبهای متمادی با مرور حرفها و حتی لحن صدایش زندگی کردم ولی راستش در همان لحظه آنچنان دستپاچه شده بودم که راستش اصلا نمیتوانستم ذهنم را متمرکز بر این بکنم که تمام سخنانش را به خاطر بسپارم . ولی به هر حال برایم همه ی اتفاقاتی که در حال افتادن بود برایم غیر قابل تصور و شاعرانه بود . همه به احتمال قوی در زندگیشان این لحظات را تجربه کرده اند . فرید به من گفت از روز اول که مرا دیده حسی عجیب به دلش چنگ زده . میگفت کم کم توانسته برای اولین بار با این حس آشنا شود .او گفت دیدن من بر زندگیش رنگ زده . و گفت نهایتا عاشقانه مرا دوست داشته دلم میخواست از او بپرسم پس چرا ؟ چرا اینهمه زمان را ازدست داده . فرید گویا کلمه به کلمه هرچه در ذهن من میگذشت را از چشمانم میخواند چون ادامه داد . ولی از آنجا که در آن سن و سال دیگر یک جوان خام نبودم به خودم فرصت دادم تاعجولانه تصمیم نگیرم چون زمان داشتم بهتر دیدم از هرجهت ترا بیازمایم . او گفت که در این راستا از پدرش هم کمک گرفته و هم او بوده که دکتر را وادا کرده که سمت استاد راهنمای مرا به عهده بگیرد و خلاصه آنکه به قول خودش از لحظه ای که مرا دیده تا آن روزد تمام رویاهایش را من پر کرده بودم گرمای دست فرید ان روز مرا به اوج خوشبختی رساند ووقتی جواب مثبت مرا شیند تنها حرفی که از دهانش بیرون آمد این بود که دیگر هیچ آرزوئی در دنیا ندارد.عصر آن روز محسن و رویاو فرید مرا وادار کردند برای دادن این خبر خوش به خانواده فریدمنهم با او باشم تا با هم زمانیکه با پدر و مادرش در این رابطه صحبت دلش به بودن ما گرم باشد . این برنامه ها را بیشتر خود فرید فکرش را میکرد و من در آن زمان آنقدر ذهنم مغشوش بود که راستش بی هیچ عکس العملی هر چه او میگفت بی چون و چرا قبول میکردم .. احساس کردم مثل دختر هفت ساله ای که برای رفتن به اولین روز مدرسه خودش را اماده میکند دستپاچه بودم . نمیدانستم با چه جوی مواجه خواهم شد . هرچه میکردم که افکارم را سرو سامانی بدهم راستش ناتوان بودم . وقتی خبر را به آنها میداد من دل توی دلم نبود درست است که رویا قبلا تمام حرفها را به من زده بود ولی باز در این لحظه حال بدی داشتم هرچند باز میدانستم حتی این سفر را خود دکتر رستگار طراحی کرده بود ولی من دختری که چنان گذشته ای داشته و روی پای خودش آنهمه فراز و نشیبها را طی کرده بود و حالا سنش به سی سال نزدیک بود رسیده مثل دخترکی چهارده ساله دست و پایم را گم کرده بودم. آخر من در این مسیر هیچکس را نداشتم . نه پدر و مادر و نه یار و یاوری . تنها سپاسم از خداوند حضور رویا و محسن بود و بس .وقتی فرید با آنها صحبت میکرد دل توی دلم نبود . فرید طوری حرف میزد که ما متوجه میشدیم آنطرف سیم چه حرفهائی بین آنها رد و بدل میشود . بطوریکه ما متوجه شدیم سفارش دکتر به فرید این بود که دلش میخواست وقتی من و فرید را میبیندحلقه های زرینی در دستهایمان بدرخشد . پس این خواسته پدرو مادر را فرید به بهترین شکل پیاده کرد او رویا و محسن را دعوت کرد که شام را در یک رستوران بسیار عالی مهمان ما باشند . در یک فرصت دو ساعته هر دو باخرید یک حلقه برای هم یک شب فراموش نشدنی را کنار عزیزترین دوستانمان جشن گرفتیم. من هرگز تصورم نبود که این قصه را بشود به این راحتی و بدون هیچ فراز و نشیبی طی کرد . زیرا من عادت کرده بودم که در هر شرایطی با سختی مواجه شوم . در تمام طول زندگیم در هر موقعیت با مصائب گوناگون دست و پنجه نرم کرده بودم . به قولی دختری دود چراغ خورده بودم . اصلا گاهی اوقات با خودم فکر میکردم چقدر خداوند استخوان مرا سخت آفریده . باری را که از اول زندگی به دوش کشیده بودم و راهی را که رفته بودم هر لحظه اش یک داستان غم انگیز بود. داستانی که اگر میخواستم کوچکترین بی توجهی و یا ساده اندیشی آن را طی کنم مسلما الان در این شرایط نبودم برای همین هم همیشه از خداوند سپاسگزار بودم . ولی این راهم نگفته نگذارم که در باطن همیشه از کاریکه در گذشته بعنوان درآمد زائیش گرفته بودم در رنج بودم . همیشه کوهی از گناه را بر دوشم حس میکردم هرچند در انتها همیشه موجبی را برای این اعمالم می تراشیدم ولی در نهایت این یک گول زدنی بود که خودم هم به آن اعتفاد نداشتم بهر حال انسان در هر زمان به یک منبعی معتقد است که همیشه هم به خداوند منتهی میشود . من در ذلت به خداوند بی نهایت اعتقاد داشتم خون و پوستم از زمانی که خودم را شناخته بودم این احساس را میکردم ولی دیگر این تفکر هم کم کم در ذهنم رنگ باخت با آمدن فرید به زندگیم گویا احساس میکردم که مورد بخشش خداوند واقع شده ام زیرا بیشتر اوقات از این وحشت داشتم که بالاخره باید تقاص این گناهان ناخواسته ام را پس بدهم .و همیشه بی آنکه منشا آن را بدانم یک احساس ناخوشایند به من میگفت که سایه ای بالای سرم هست که باید هرلحظه انتظار جوابگوئی به آن را داشته باشم . و حالا میدیدم هیچ گره ای در زندگیم پیدانشده و شاهنامه ی زندگیم آخرش با حضور فرید خوش گردیده پس چون در ورای هر اتفاقی که اگر خصوصا دست خود انسان نیست می افتد سرنوشت اوست که طراحش هم هیچکس نیست جز خداوند . به این دلیل دیگر خودم را سرزنش هم نمیکردم و در کل انگار گذشته را از زندگیم قیچی کرده بودم . این حس خوبی بود . حتی اگر به آن خود گول زدن اطلاق شود . من میخواستم از تله ای که نا آگاهانه در آن به طمع افتاده بودم رها شود . انسانها بهتر از همه توانشان در گول زدن خودشان حرف ندارد . آنقدر ما میتوانیم خودمان را به راحتی گول بزنیم و از دست سرزنشهای وجدانمان فرار کنیم که حد و حدودی ندارد برای همین است که دنیا پر از کارها و اعمال غیر انسانیست . اگر ما به خود گول زدن مهارت نداشته باشیم و حقایق را به خوبی بفهمیم شاید به ندرت به کارهای غیر منطقی و خلاف روی میاوریم . کاش خودمان همانطور که برای دیگران خط و خطوط میگذاریم . نصیحت و دلالت میکنیم میتوانستیم خودمان را اصلاح کنیم . منهم به این بیماری دچار شده بودم و توانستم به راحتی خود را از زیر بار فشار وجدانم برهانم . هرچند بعدها به من ثابت شد که شاید من خودم را ببخشم ولی نباید مطمئن باشم آن داور غدار هم خطایم را نادیده بگیرد.فصل شصت و پنجمخلاصه آنکه برنامه ازدواج من و فرید سهلتر و زیباتر از آنچه پیش بینی میکردم برگزارشد. فرید تنها فرزند دکتر بود و برای همین مادر و پدر فرید میخواستند هرچه آرزو داشتند همه را یکجا به پسرشان تقدیم کنند . نگاههای عاشقانه ی فرید به من از دید والدینش دور نمی ماند . او آنچنان صادقانه مرا دوست داشت که با هیچ کلمه ای نمیتوانم آن را بیان کنم . اصولا خانواده اش نمونه ی صداقت و پاکی بودند . گاهی با خودم فکر میکردم مگر من چه کاری به درگاه خداوند کرده بودم که چنین انسانهاِیی را خداوند سر راه من قرارداده بود . فرید و خانواده اش از هر نظر میشد گفت از زمین تا آسمان با من و شرایطم فرق میکردند . من در این سن تقریبا دنیا دیده شده بود با اقشار بسیار زیادی آشنا شده بودم در شرایط متفاوتی از زندگی خانوادگیم تا کنون مواجه شده بودم و همه را با گوشت و پوستم لمس کرده بودم دوتا از خواهرهایم که بزرگتر از من بودند و ازدواج کرده بودند مثل آینه ای مقابل دیده ام بود . خواهرهایم از خیلی جهات بر من در آن زمان برتر بودند و اگر میخواستم منصفانه قضاوت کنم فقط تنها فرقی که با من داشتند این بود که سر به فرمان پدر و مادر داده بودند و مثل من زیاده طلب و سربدر نبودند . میدیدم که در مقابل شوهرانشان درست حالت برده را داشتند بخوا صد رحمت به برده حتی در آن حد و حدود هم نبودند . میدیدم که از دیدن شوهرانشان انگار تمام زندگیشان در وجود این مردان خلاصه میشد درحالیکه هیچکدام از شوهر خواهرهای من آدمهای با ارزشی از هیچ نظر نبودند نه از نظر خانوادگی و نه از مناظر دیگر . چرا باید اینگونه سر به فرمان بود و مثل صفر قبل از عدد انسان باید پوچ و بی معنا باشد . این دو عزیز من از هیچ گذشتی در زندگیشان چشم پوشی نمیکردند.نه خوب میخوردند و نه خوب میپوشیدند و نه خوب زندگی میکردند خلاصه اینکه اگر بخواهم از زندگیشان بگویم کتابی قطور میشود . شاید همین رفتارها باعث شده بود که من قبای بودن در خانه پدری را به لقایش ببخشم و به آب و آتش بزنم . گو اینکه در این راستا درست است که از خودم هم توانائیهائی داشتم ولی همانطور که بارها گفته ام انگار دستی از غیب حمایتم میکرد خوشبختانه شما در این راستا در تمام مراحل با من بودید و صادقانه هرچه را گفتم خواندید . اینکه میگویم با شم قوی که داشتم خیلی اوقات تصمیماتی میگرفتم که انگار به من دیکته شده بود . زمان میگذرد وقتی گاهی به آن زمانها برمیگردم خودم تعجب میکنم که چگونه توانسته ام اینگونه بی عیب و نقص سناریوئی را در ذهنم درست کنم و به مرحله اجرا در آورم که حتی کسانی مانند خانواده با هوش و فراستی مثل خانواده فرید و خودش و حتی دوستانم به راحتی حرفهایم را پذیرا باشند . گاهی با خودم می اندیشیدم که اگر میتوانستم هنرپیشه هم بشوم حتما با اینهمه توانائی موفق بودم . به هر حال با هر ترفندی که بودخودم را میانشان جا کرده بودم . حال زمان آن رسیده بود که بقیه زندگیم را مدیریت کنم بهترین راه این بود که برای خودم گذشته ای قابل قبول درست کنم تا این گذشته جوابگوی تمام اتفاقاتی باشد که باید بیفتد و من آن را با همان زرنگی خاصی که داشتم پیش بینی بکنم که همین کار را هم کردم .خیلی زودتر از آنکه اتلاف وقت کنم در نشستهائی که گاه و بیگاه با خانواده فرید داشتم مقدمه هائی را گفته بودم که درست مثل مهندسی که برای ساختمانی که در نظر دارد زیر بنا میسازد زیر بنا را مهیا کرده بودم و اینکه با قصه ای که من برای گذشته ام ساخته بودم وسپس خیلی هم هوشمندانه آنرا طراحی و اجرا کردم هیچکس در تمام مراسم منتظر پدر و مادر و اقوامم نبود به مادر فرید که زنی در سنین میانسالی بسیار زیبا و موقر بودو فرید و پدرش در رابطه با خانواده ام گفته بودم که تک فرزند هستم که پدرم را در کودکی از دست داده ام وبا مادرم ( که صد البته در ذهنم مامان نسرین بود)به تهران مراجعت کردیم و دراینجا مادرم که پزشک بودتوانست بی هیچ کمکی به تنهائی مرا در پناه خودش بزرگ کند . او زنی توانا و در خور احترام بود یکی از حرفهائی که همیشه میزد این بود که من بتوانم روی پای خودم بایستم . مادرم با این تصمیم مرا هم مثل خودش بار آورده بود . من خیلی زود به این نتیجه رسیده بودم که زندگی همیشه بروفق مراد من نیست و خودم را برای هر اتفاقی آماده میدیدم . بعد از اینکه من در دانشگاه قبول شدم واو خیالش از جانب من جمع شده بود خوشبختانه زندگی او هم رنگ دیگری به خود گرفت وبا آقای دکتری که در همان بیمارستان بامادرم همکاربودد ازدواج کرد و بالاجبارهردو به خارج از کشور مهاجرت کرده اند. یکی دو بار هم به تهران آمدند و خیالشان از طرف من راحت است . .مادرم بعلت سن و سالش و بیماری سختی که دارد امکان آمدن به ایران را ندارد . البته من به او تمام احبار زندگیم را از سیر تا پیاز میدهم و او هم دورا دور بر سرنوشت من آگهی دارد . و خنده دار اینکه به قول خودش میگوید من وظایف مادریم را دورا دور به تو اعمال میکنم . حرفهای جسته گریخته ی من در باره خانودهام صغرا و کبراهائی که چیده بودم کار خودش را به موقع کدر . البته این را هم بگویم که گاهی خودم هم سرنخ را گم میکردم مادر فرید که او را مامان مهرناز صدا میکردم گویا خیلی به این حرفهای من بها نمیداد . البته گوش میکرد ضمنا او خیلی هم در رابطه با خانواده به من کنجکاوی نمیکرد همین که هرچند وقت یکبار به او میگفتم که مامان نسرین به شما سلام رساند برایش کافی بود . خانوده فرید یعنی پدر و مادرش آدمهای بسیار با فرهنگ و تحصیل کرده ای بودند . مامان مهرناز خودش دانشگاه دیده و مدتی هم عضو هیئت علمی بود که بعد از دنیا آمدن فرید هم و غمش بزرگ کردن و مسئولیت داشتن خانه را بعهده میگیرد وبقول خودش نیازی هم به شاغل بودن به هر علتی نداشته . او از یک خانوده سرشناسی بوده . پدرش پزشک بود دو خواهر و یک برادر داشت که هرکدام برای خودشان شخصیتی بودند خلاصه آنکه نمیدانم چطور باید بشود که من دختری روستائی از یک خانواده بسیار بسیار فقیر و عقب مانده از هرجهت باید سرنوشتش بچرخد و بچرخد و در میان این افراد بُر بخورد . گاهی با خودم فکر میکنم نکند پشت تمام این موفقیتها سرنوشت شومی در انتظارم باشد . خلاصه اش اینکه هم لذت میردم و هم دست و پایم میلرزید زیرا خود را لایق این اوضاع نمیدیدم و به نظرم بسیار غیر عادی می آمد .ولی او تنها آرزویش این بود که من بتوانم فرید را خوشبخت کنم میگفت دخترم از اینکه وجود تو باعث شد فرید از فکر رفتن به خارج منصرف شود تو برای من باندازه ی دنیائی ارزشمند هستی. راست است که میگویند در این دوره زمانه هرکس به فکر خویش است . این حق مسلم مادر فرید است که به فکر فرزندش باشد او از عشق فرید نسبت به من مطلع بود. میدانست که اگر فرید را ازاین ازدواج منصرف بود باید از او دل بکند . و این برایش ممکن نبود در حقیقت در آن زمان او به من به چشم فرشته نجات نگاه میکرد . ولی کاش همینطور بود
زنی ایرانی هستم . با نام ایرانی گیتی . 
