فصل شصت و ششم

سرو سامان گرفتن زندگی من و فرید خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردم صورت گرفت . نمیدانم چطور ممکن است دریچه های رحمت به این آسانی به روی کسی باز شود . حالا که به آن زمانها فکر میکنم بیش از بیش از خودم شرمنده میشوم چرا این احساسات آنروزها باعث نشد که من از زیاده خواهیها یم دست بکشم . شاید این یک خصلت بد انسانهاست که هرچه به دست میاورند انگار حریصتر میشوند . هرگز به ذهنشان نمیرسد که شاید صبر خدا هم اندازه دارد. وای که اگر اینطور بودو ما قدرنعمتهایمان را خصوصا وقتی اذعان داریم که لایقش هم نیستیم و یک دست غیبی ما را به جائی میرساند که هرگز فکرش را هم نمیکردیم چرا و چرا قدردان نیستیم . من هم در همین دام گرفتار شدم .

خانه ای بسیار عالی در یکی از خیابانهای بالای شهر تهران با تمام وسایل مدرن زیر نظر مامان مهرناز برای من و فرید تهیه شد من سعی میکردم با آنکه ما مان و آقای دکتر اصرار داشتند که نظر مرا در تمام موارد لحاظ کنند ولی بعلت اینکه من آنها را صاحب و مالک تمام داشته ها یم میدانستم هرگز به خودم اجازه اظهار نظر نمیدانستمم . البته خیلی وانمود نمیکردم و سعی ام بر این بود که پایه و مبنای تمام کارهایم را احترام به والدین فرید بگذارم . آنها هم الحق و الانصاف این حرمتی را که برایشان قائل بودم به وضوح حس میکردند و متقابلا در حق من محبت را تمام و کمال میکردند . . آنها در حقیقت مالک تمام هستی من در این زمان بودند . میخواستم هر طور که دلشان میخواهد برنامه ریز کنند . ضمن اینکه به سلیقه مامان مهرناز در انتخاب و پدر فرید در دست و دلبازی شک نداشتم من خودم در آن زمان از اقتصاد بسیار بالائی برخوردار بودم و همین استطاعتی که داشتم باعث میشد که کمبودی در قیاس با پدر و مادر فرید حس نکنم . بهر حال تمام مراحل به سرعت و به بهترین وجه آماده شد زیبا و آبرومندانه همه راضی بودیم این وضعی که به وجود آمده بود شاید در نظر کسانیکه با این خانواده در ارتباط بودند بسیار عادی جلوه میکرد ولی برای من با پیشینه ای که داشتم قابل پیش بینی نبود من در حقیقت در آن زمان در آسمانها سیر میکردم خودم را مثل دختر شاه پریان میدیدم . تک تک لوازم خانگی که هر روز به زندگیم اضافه میشد برایم دنائی از عشق و زندگی را به ازمغان میاورد هرگز نمیتوانم با هیچ کلمه ای وصف حالی را که داشتم با کلمات بیان کنم . روزم با عشق شروع میشد و با عشق تمام . هیچ کم و کسری را حس نمیکردم نه مادی و نه معنوی .  . من و فرید خودمان را خوشبخترین زن و شوهر احساس میکردیم یک لحظه چشمتان را ببندید . آیا من در آن حال و هوا چیزی کم کسر داشتم ؟آیا شما هم با من همعقیده هستید که این شرایط را میشد به خواب هم برای من تصور کرد؟ در این زمان چندین بار تلفنی با مامان  زهره تماس گرفتم . البته خیلی نتوانستم شرح حالی را که داشتم برایش آنطور که دلم میخواست بگویم ولی با شناختی که از او داشتم میدانستم چه لذتی از حرفهایم میبرد . چند بار دلم میخواست که مامان زهره را با مادر فرید یا خود فرید آشنا کنم ولی متاسفانه هرگز این امکان بدست نیامد . به هر حال زندگی با این فرمان بر وفق مراد من پیش میرفت . خیلی قابل درک است که روز بروز هم علاقه من و فرید به هم بیشتر و بیشتر میشد .

روزها مثل آنچنان با سرعت سپری شد که گویا من در یک زمان ایستاده بودم و دنیا به دور سرم با تمام زیبائیهایش در گردش بود . منظورم اینست که گذشت روزها را حس نمیکردمدو ماه مثل برق و باد گذشت . تا اینکه روزی خبر بار داریم را به فرید دادم .  درست به یاد دارم که این خبر را سعی کردم در آرامش کامل به او بدهم . من زنی بودم که در جامعه بزرگ شده بودم تمام احساسات افرادی را که با آۀنها زندگی میکردم به خوبی حس میکردم میدانستم که از هر اتفاقی چگونه باید بهره برداری کنم . زمانی که این خبر را به فرید دادم خودمان تنها در خانه بودیم . او مانند برق گرفشته ها زمانی کوتاه به چهره ام خیره شد و بعد در حالیکه انگار بعض شادی گلویش را میفشرد گفت ناهید به راستی من و تو پدرومادر شدیم ؟ و سپس مثل اینکه نمیدانست چگونه خودش را جمع و جور کند با خنده ای که از ته دلش نشات گرفته بود وسط اتاق شروع به رقص کرد . این ثانیه ها هنوز زندگی مرا با به یاد آوردنش غرق لذت میکند . به نظر من کمتر کسی در زندگیش اینهمه لذت را تجربه کرده است . . فرید گفت ناهید دلم میخواهد همین لحظه به پدر و مادرم ناین خبر را بدهم . ولی من گفتم بگذار در حالیکه شاهد عکس العمشان هستیم این خبر را بشنوند . پس تصمیم گرفتیم که عصر آن روز به خانه آنها برویم .

درست به خاطر دارم همان روزعصرکه یک روز تابستانی بود  به خانه آنها رفتیم  بعد از صرف  عصرانه منکه کنار مامان نشسته بودم در گوشش گفتم مامان یک خبر خوش . مامان مهرناز گویا منتظر این لحطه بود . نگاهی به من از سر شوق کرد و گفت . خوب بگو . بگو ببینم چه تحفه ای برایم آورده ای . اگر آن باشد  که حدس میزنم مواظب باش که از شادی سکته نکنم . خنده ای کردم و گفتم به نظرم همان است . ناگهان بلند شد مرا بعل کرد و در حالیکه از خوشحالی روی پا بند نبود و اشک شوق در چشمانش پر شده بود گفت ناهید تو به زندگی ما شادی و عشق را هدیه کرده ای از این لحظه ما برای بدنیا آمدن نوه مان لحظه شمار میکنیم حرفهای مامان دگتر رستگار را لحظه ای در بهت فرو برد و خنده ای که نشان دهنده فوق خوشحالیش بود تمام صورتش را فرا گرفت او اول فرید را بوسید و سپس در حالیکه مرا در آغوش گرفته بود گفت شما از امروز زیر نظر شخص بنده هستید . و تا زمانیکه نوه ما را صحیح و سالم به ما تحویل بدهی باید از خودت بیش از حد مراقبت کنی. وای که چقدر من روزهای زیبائی را در زندگیم دیدم . زمانی که هر روزش برایم یکدنیا لذت به همراه داشت . خصوصا حالا که دیگر یک عشق را در درونم داشتم پرورش میدادم . شب و روزم را این حس پر کرده بود . آه که مادر شدن چه لدتی دارد . وصف ناشدنی. . اینی زمانی به خوبی احساس میکنم زن بودن یعنی سعادت مادر شدن را حس کنی . وگرنه دیگر هیچ چیز نمیتواند جایگزین این احساسات شود .

                                           فصل شصت و هفتم

گفتن اینکه چه لحظاتی را تجربه میکردم آسان نیست . باید این حس را مثل یک شیرینی دردهانت حس کنی . من لحظاتی را که با این احساس سر کردم برایم قابل توصیف نیست . میتوانم در باره ثانیه هایش یکدنیا شعر بنویسم و یک کتاب پر کنم از تمام کلماتی که از آن عشق و شور تراوش میکند . احساس میکردم در درونم یک هدیه که از طرف خداوند به من داده شده دارد رشد میکند . شاید فکر کنید دارم اغراق میکنم ولی چون گذشته ام بر شما روشن است به من حق میدهید که چنین احساسی داشته باشم . درست است که اکنون با خیالی راحت و رفاهی کامل در کنار شوهرم و خانواده اش زندگی میکردم ولی من تنها بودم تنهای تنها . مگر نه اینکه حس خانواده داشتن یعنی در درجه اول پدر و مادر و خواهر برادر داشتن است ؟ مگر نه اینکه اولین کسیکه میتواند آغوشش را برای روزهای خوب زندگیت برویت بگشاید اینان هستند؟ ولی من تنها بودم . اما عجیب است که من از زمانیکه خانه و خانواده ام را ترک کرده بودم و آنهمه پستی و بلندی دیده بودم هرگز مثل این زمان احساس تنهائی و بی کسی نمیکردم . دلم میخواست دست مهربان پدر و مادرم و نگاه گرمشان پشت گرمیم باشد . گاهی پیش میامد که به فرید در دلم حسادت میکردم چه قدر زیبا خبر پدر شدنش را به مادر و پدرش داد و چه احساس قشنگی را از آنها هدیه گرفت . ولی من خودم به خودم در تنهائیم حضور این عزیزم را جشن گرفتم . گاهی شبها پیش خودم احساس میکردم حتی بودن مامان زهره هم غنیمت بود هرچند با تمام احساساتی که به او داشتم اکنون به جرات میتوانم بگویم او هم جای نه پدرم را میگرفت و نه مادرم را دستهای پینه بسته ی مادرم و قد کمی خمیده شده پدرم چیز دیگری بود . گاه دلم میلرزید آیا آنها هنوز هستند ؟ اگر نباشند ؟ اگر و این اگرها بعضی اوقات نا خواسته دیوانه ام میکرد ولی من خودم طراح زندگیم بودم . هر اقدامی درزندگی انسانها نمیتواند سراسر خوب و یا بد باشد یعنی سیاه و سفید معنی ندارد زندگی خاکستریست . پر از داشته ها و نداشته ها . پر از نشیب و فرازها و پر از موفقیتها و ناکامیها . راستش دلم را به این حرفها خوش میکردم . به خودم دلداری میدادم . دلداری میدادم که اگر اینگونه پایم را از گلیمم درازتر نمیکردم اکنون به شکل دیگری میباید زندگی میکردم که راستش هنوز هم حاضر به آن گونه زندگی نبودم . فکرش هم آزارم میدهد . من به حد اقل هفتاد در صد آرزوهایم رسیده بودم باید به همینها هم که دارم راضی باشم . حضور فرید در این سطح و خانواده اش هرگز نمیتوانست برایم چیز ساده ای باشد . من کجا و این شرایطی که دارم کجا .

روزها یکی پس از دیگری سپری میشد و هر روز مرا به رسیدن به اوج خوشبختی ام نزدیکتر میکرد . نمیگویم که چقدر احساس میکردم حضورم برای شوهرم و خانواده اش ارزشمند شده بود . برای خودم باصطلاح پادشاهی میکردم .

همانگونه که شبها روز میشود و روزها شب بالاخره پایان این دوران هم به سر آمد و نهایتا آن روزخاص که انتظارش را میکشیدم و یکی از بهترین روزهای زندگی من بود فرا رسید  من ندانستم که این شروع همان دل نگرانیها و دل آشوبهائی هست که سالها بود در انتظارش بودم همان سایه که قبلا برایتان گفتم . سیل ویرانگر علامتش باران است و لطف و لطافت و برکت . این همان باران بود . زندگیم مانند ساعتی بود که ثانیه شمارش به ارامی مرا میبرد به آنجا که باید میرفتم .

روزهای بار داریم مثل برق و باد گذشت گاهی فکر میکنم کاش هر روز آن زمان سالها به طول می انجامید و من تمام عمرم را در همان نه ماه طی کرده بودم و هرگز چشمم به دیدن تنها امید زندگیم باز نمیشد . قبلا به شما گفته بودم که همیشه در شک و دو دلی مانده بودم که چطور با آنهمه گناه خداوند اینگونه درهای بهشت را یکی بعد از دیگری دارد به رویم میگشاید . گاهی خودم را قانع میکردم و هزاران علت و علل برای تمامی کارهایکه  کرده بودم پیدا میکردم ولی باز در ذات راضی و خشنود و پاک و مبرا ازگناه خود را نمیدیدم . به هرحال هرکاری در این دنیا حساب و کتابی دارد  دنیاکه بی حساب و کتاب نیست . خداوند این جهان را بر پایه و مبنائی بناکرده . اگر اینطور باشد من میباید تقاص کارهایم را بدهم .چندین و چند انسان را از حق حیات محروم کرده بودم.درست است که تمام انسانها برای خودشان چهارچوبی درست میکنند و در نهایت خود را راضی تا بتوانند حد اقل به زندگی ادامه دهند . ولی بقول قدیمیها هرعملی یک امائی دارد . و منهم از این افکار مستثنی نبودم . چه روزها و شبها خصوصا که اکنون در شرایط خاصی هم بودم در این فکر سپری میشد . میخواستم از طنابی که نادیده به گردنم افتاده بود و هرزمان فشارش را ناخود آگاه حس میکردم بگریزم.

درست است که بارها و بارها به خودم نوید میدادم که هرکدام از این عملها را بی تکیه به وجدانم انجام نمیدادم و به هر حال  هرکدام رابا علتی که در آن زمان برای راضی کردنم کافی بود انجام میدادم ولی حالا با خودم فکر میکردم شاید علتها همان چیزهائی بودند که من برای خودم بخاطر فرار از عذابی وجدانی که یک لحظه رهایم نمیکرد درست کرده بودم ضمن اینکه در تمام مدتی که به این کار مشغول بودم سعی ام بر این بود که خدا را شاهد و ناظر کارم بدانم . تا علت اصلی را از آنها نمیپرسیدم دست به کار نمیشدم ولی حالا که زمانی گذشته بود گویا در من تحولی ایجاد شده بود . شاید به خاطر جمع اندوخته ای برای همین زندگی که اکنون اینگونه به آن وابسته هستم دست به هر کاری میزدم و برای خودم هم دلایلی میاوردم که راضی شوم  شاید بعضی از آنها واقعا خدا پسندانه بود ولی شاید  برای بقیه فقط خودم را راضی میکردم به خودم دروغ میگفتم و سر خودم کلاه میگذاشتم من برای اینکه به قله ای از بی نیازی برسم هر روز بیشتر و بیشتر در لجنزاری که افتاده بودم غرق میشدم گو اینکه هیچکس هیچوقت پی به رازم نبرد ولی بعد از هر عمل تنها وجدانم بود که مرا مورد عتاب قرار میداد و منهم دیگر یا د گرفته بودم که صدای اورا در درونم خفه کنم .

بالاخره روز موعود فرا رسید آنقدر خانوده فرید مشتاق آمدن این بچه خصوصا اینکه چون فرید تک فرزند بود ( این را بگویم که دکتر و مامان نقشه اینکه من باید چهار فرزند بیاورم را از اول ازدواجم کشیده بودند)  و فرزندی هم که من به دنیا آوردم پسر بود بیش از بیش آنها را خوشحال کرده بود در طول این ماهها کاری نبود که از دستشان بر بیاید و کوتاهی کنند . بساطی جور کرده بودند که من خودم و کودکم را از خوشبختی دراوج آسمان میدیدم . گاهی به این بچه حسودیم میشد . چقدر باید سعادتمند باشد . هنوز به دنیا نیامده ببین چه رفاهی برایش درست کرده اند . آنشب صبح شد و دامن منهم بقول قیمیها سبز شد و فرمند ( فرمند اسمی بود که دکتر برای نوه اش انتخاب کرده بود) قدم به روی چشم همه ما گذاشت . کودکی بسیار زیبا و سالم و بدون هیچگونه کمی و کاستی

                                                                  فصل شصت و هشتم

آری خداوند وقتی بخواهد نتیجه کار هرکس را کف دستش بگذارد خوب میداند چه کند . گفته اند خدا دیر گیر است و بسیار سختگیر و من به این  حرف معتقد شدم . بعضی اوقات انسان مجبور میشود که از تجربه دیگران درس عبرت بگیرد . و راهش را از چاه تشخیص دهد ولی وای به حال کسی که اصولا یا عادت نکرده که حرف گوش کن باشد یا خودش را تافته جدا بافته میداند . این تافته جدا بافته هم عالمی دارد . یا انسان آنقدر مغرور و از خود راضیست که به غلط به این تفکر در مورد خودش معتقد میشود و به قولی یک گوشش در میشود و یکی دروازه و یا آنقدر از طرف خداوند به او لطف و مرحمت میشود که انگار یادش میرود که مستحق خیلی چیزها نبوده و شانسش زده و قرعه به نامش افتاده حالا خودش را هم گم کرده و خیال میکند او از دیگران جداست و یا دختر عمه و دختر خاله خداوند است بهمین جهت هر بیراهه ای را میرود و این تصور را میکند که خودش بهترین انتخاب را در زندگی کرده و میکند . صد البته من اکنون اقرار میکنم که از همین قشر هستم . گویا یادم رفته بود از کجا به کجا رسیده ام خیال میکردم دست به خاک بزنم طلا میشود . نمیدانستم دستی دارد حمایتم میکند ولی نباید پایم را از گلیمم بیشتر بگذارم . نمیدانم شاید این یک امتحان الهی بود که من از آن سرشکسته بیرون آمدم . جواب تمام نعمتهای بی دریغ خداوند را سهم خود میدانستم . و هر راهی را که به نظرم میرسید بی چون چرا و بی آنکه به عواقیبش فکر کنم انجام میدادم . و اما و اما که خوب چوبش را خوردم  ودرست موقعی که غرور تمام وجودم را تسخییر کرده بود آنچنان تاوان پس دادم که حتی در خواب هم نمیدیدم  . آری داستان زندگیم را برایتان میگویم تمام این داستان یک کلمه اش زاده ی تخیلم نیست . یک واقعیت محض است . کسیست که اکنون با دستی لرزان قلم بدست گرفته و برایتان مینگارد.

زمان هم مثل برق و باد گذشت  وفرزند م(فرمند) با سلام و صلوات بعد از دو سه روز به خانه آمد.گاه با خودم فکر میکنم کاش در همان لحظات آنقدر فهم و شعود داشت که میدید چقدر خوشبخت است میدید که در کنار تختش هشت چشم مشتاق چگونه به او و به آینده او فکر میکنند . میدید و حس میکرد که وجودش چقدربرای اینان که قلبشان گویا فقط به خاطر او میزند  ارزشمند است  چه سعادتی در انتظارش بود . او نمیدانست که مادرش با سلول سلول وجودش چگونه به او در همین مدت کم وابسته شده . کاش از عشق پدرش آگاهی داشت و هزاران ایکاش ِ دیگر . سینه ام هم اکنون که دارم خاطراتم را مرور میکنم پر از درد است . پر از رنج و عذابست آیا من مستحق چنین عذابی بودم . چرا او چرا فرمند باید جوابگوی لغزشهای من باشد . یاد مثالی که در بین ما دهاتیها گفته میشد و فکر میکنم به همه زبانها گفته شده را بگویم مادرم همیشه میگفت خداوند از هر کسی که بخواهد جواب ظلم و گناهانش را کف دستش بگذارد همیشه این جواب را عزیزش پس میدهد . وای که چقدر درست بود . یعنی در زندگی من کسی عزیزتر از فرمند بود؟ در آن لحظه که تفسهای او به خیال من گرما بخش زندگیم بود حاضر بودم  جانم را فدایش کنم . ولی افسوس که او نه آنوقت بلکه هیچوقت اینها را نفهمید. کاش زمان در همان لحظات متوقف میشد .

بزرگ شدن فرمند آنقدر لحظات زیبا داشت که زبانم برای بیانش قاصر است هرکس که بزرگ شدن بچه هارا ببیند این زمان را هم دیده است . دیگر خانواده فرید با من مثل یک ملکه مادر رفتار میکردن اگر بگویم نمیگذاشتند اب به دلم تکان بخورد گزافه نگفته ام .هر روز طبق آخرین یافته های پزشکی فرمند زیر نظر دکتر بود و منهم که دیگر جرات حرف زدن بالا حرف آنها را نداشتم  . شبی که دو سالگی فرمند را جشن میگرفتیم من خبر دومین حاملگی ام را به فرید دادم . فقط خدا میداند که این خبر چقدر این خانواده را به مرز خوشبختی رساند فکر به دنیا آمدن یک بچه دیگر زندگی فرید را غرق شادی کرد و فرید هم با تمام اصراری که من کردم که این خبر را بعدا به پدر و مادرش بدهد نتوانست خودش را کنترل کند .

و همان شب مامان مهرناز همه را در این شادی ما با خودش شریک کرد . ماه سوم حاملگی ام بود که خبر پسر بودن بچه دومم دیگر مرا به اوج خوشبختی رساند در آن دوران فکر میکردم مگر میشود کسی در دنیا اینقدر خوشبخت باشد؟ ولی با تمام این رویکردها که یکی پس از دیگری نصیبم میشد در ته قلبم هنوز آن احساس ناخوشایند همیشه مرا آزار میداد . همانطور که بارها و بارها برایتان گفتم من ذاتا آدمی مذهبی بودم . مذهب در سلول سلول وجودم بود از زمانیکه خودم راشناخته بودم این احساس با من بزرگ شده بود و هرچه هم سنم بالا میرفت این حس در من فویتر میشد . مادر شدن هم خودش عامل مهمی به شمار میرفت . هرگاه به این فکر میکردم که من چه کرده ام و دستهای گناهکارم چه قلبهائی را از تپش باز داشت وهزاران امیدی را که ناامید کردم و شاید ناخواسته بخاطر اینکه هر روز پله ای از نردبان بلند پروازیهایم را طی کنم چوب نیستی بر پیکر عزیزی زده بودم احساس میکردم زهری در جامی که پر از شهدی تلخ است را قطره قطره وجدانم به کامم میریزد . گاهی وحشت از اینکه مبادا در ورای اینهمه خوشی باید تقاس آن روزها و آن گناهانم را بدهم دلم به لرزش می آفتاد.بعضی اوقات لحظاتی از آن زمان که داشت دستم رشته ی زندگی موجودی را قطع میکرد آنچنان عذابم میداد که حس میکردم تلخیش را زیر زبانم و خراشش را در قلبم حس میکردم

روزها مثل برق و باد سپری شد و به دنیا آمدن فرهان این کودک بسیار استثنائی مرا بی نیازترین مادر دنیا کرد .

هرچه بخواهم شرح دهم که در آن زمان درچه شرایطی از شادمانی بودم غیر ممکن است . حتی فرشتگان خدا هم به این اوج خوشبختی نرسیده بودند و تجربه این همه سعادت را در زندگی نداشتند . وقتی فرید گرانترین گردنبندی را که خریده بود بعنوان سپاس از بدنیا آمدن فرهان به گردنم آویخت آخرین روز و ساعتی بود که خوشبختی برروی من لبخند زد.

قفل گردنبند وقتی بسته شد فرید به من خبر داد که یک ماشین آخرین سیستم خرید ه و نذر کرده مرا با دو فرزندمان به زیارت مشهد ببرد تا پاس این همه نعمت را کرده باشد چهلمین روز تولد فرهان تمام شد زندگی در مسیر عادی افتاد که فرید به من خبرد داد در یک هتل برای یک هفته سویتی اجاره کرده و صبح فردا باید هر چهار نفر عازم سفر مشهد بشویم .

سر از پا نمیشناختم . با مستخدمی که داشتم به سرعت وسایل سفر را فراهم کردیم وصبح خیلی زود همگی شادمانه عازم سفر شدیم .