صبوران تنگ دل ( فصل بیست وسوم تا سی وچهارم)
و حالا دنباله داستان اصلی ما. سروروربابه بسیارباهم دوست شده بودند.این دوستی فراترازیک دوستی وهمسایگی ساده بود . ربابه به خاطر اینکه در خانه گلستانی سمت کلفت راداشت مردم محل خیلی تمایل بدوستی وروابط داشتن نزدیک بااونبودند اوهمازاین تنهائی وبی همزبانی مثل هر انسانی رنج میبرد تنها کسی که بردوستیها و روابطش هیچ مدیریتی نبود و ضمنا کسی را هم نداشت به نوعی میتوان گفت که او هم تنها بود ربابه هم چون روی خوش از سرور میدید در هرفرصتی که به دست میاورد به خانه سرور میرفت و سرور هم که هنوز زنی جوان به حساب میامدودرحدود سی وچند ساله بود.تنها کسی بودکه مشتاقانه گاهگاهی به خانه امیر برای دیدن و نشستن کنار ربابه به آنجا رفت وامد میکرد. هیچکس تصور میکرد که سرورعاشق امیرباشد اصلا این مسئله حتی در حدس و گمان هم در سر کسی نمیگنجید.. ولی امان از دل وهوسهای بیجا ظاهر زیبا ومردانه ومغرورامیرتقریبا هرزنی را مجذوب میکرد . سرور هم چون در همین سن وسال درراستای زندگیش بالطبع بامردان بسیاردرتماس بودفرق بین هرمردی را بسیارخوب میدانست درتمام مدت عمرش شایدامیرتصویری ازآرزوهایش بود کسی چه میداند وازطرفی هیچکس بوئی ازاین عشق نمیبرد سرورسی وچند ساله با دوبچه که درحقیقت سه بچه وبا حضورمردی مثل حاجی هروی وآن سابقه که داشت با امیری که درسن بیست وسه چهارسالگی با آن زیبائی وشرایط خوب ؟ کجا می توانست درسرکسی این فکر بیفتد که سروردیوانه وارامیررا دوست داشت خوب دلست وآدم . وهوسها که چه آتشها درسرها ودلها به پا نمیکند.وشاید یکی از ویژگیهائی که امیر را بیشتر عاشق الهه کرده بود همین بود که او دیوانه وار الهه را دوست داشت بهر وسیله ای که به ذهنش میرسید سعی میکرد توجه او را جلب کند ولی هرگز از طرف الهه هیچ اشتیاقی را حس نمیکرد . این بی تفاوتی الهه بیشترآتش عشق اورا دردل امیرشعله ورمیکرد.وتنها کسیکه این داستان را خوب میدانست ربابه بود .. امیر اصولا آدم پر حرفی نبود بیشتر یاد گرفته بود که با خودش درد دل کند . شاید حضور رضا برادرش با آن خصوصیاتی که برای خواهرها یش هم جذاب بود و شیطنتهائی که میکرد پاک توجه همه راکه در اطراف خودش و امیر بودند به خود اختصاص داده بود وامیرهم ناخودآگاه به کنار رانده شده بود .که صد البته گویا این خلوت بیشتربه مذاق امیر خوش میامد .وتنها کسیکه توانسته بود کمی در او نفوذ کند و صادقانه کنارش باشد وبه حرفها درددلهایش گوش بدهد ربابه بود . ربابه مثل یک خواهربا امیرکنارآمده بود.خواهرهای امیر آنقدرسرشان شلوغ بود و بخودمشغول بودندکه زمانی برای نزدیک شدن بامیررا نداشتند.اگرکسی درروحیات امیروالهه دقت میکردشاید به این نتیجه میرسید که آنها بسیارازنظرروحی بهم شباهت دارند.وحالا سرور با آن سابقه و سن وسال که حدودده سالی حد اقل ازامیربزرگتربودودراین زمان هم شوهرداشت وهم سه تا بچه که بزرگتر ازهمه پسرش بودکه ازکمال داشت درحال حاضرسرپرستی او را خانواده اش بعهده گرفته بودنددرهمین جا باید بگویم من نمیدانم که مهرداد پسرسرورخودش میدانست مادرش سروروپدرش کمال است یا نه ولی شنیده بودم که مهردادهیچ احساسی نسبت بسرورنداشت هرگز ندیدم که بغیرازآنکه به ندرت باحوا به دیدن سرورمیاید ومیرود اشتیاقی به ماندن پیش سرورداشته باشد . البته سرورهم خیلی خودش رابه مهرداد نزدیک نمیکرد . شاید به این دلیل که نمیخواست کسی بداند او بچه یا به سن وسال مهرداد دارد و آنهم از شوهری غیر ازحاجی هرندی.بهر حال من اینطور فهمیده بودم که مهرداد علاقه بسیار زیادی به پدر ومادرسرورداشت وآنها رابه نام پدرومادرمیشناخت.ازطرفی همه میدیدم که خانواده سرور در حق مهرداد نه تنها هیچ کوتاهی نکرده بودند بلکه با سعی وکوششی که درتربیت اوبکاربرده بودند ازاو پسری بسیارشایسته ساخته بودند .آنها الحق که در نگهداری مهرداد سنگ تمام گذاشته بودند.وحالا این زن یعنی سرورعاشق و واله ی امیرشده بود . و این دردی نبود که بتواند به کسی بازگو کند . او میدانست که این ره که میرود به ترکستان است . ولی خوب عشق چیزی نیست که انسان ها به دلخواه خود انتخاب کنند . دل است و اختیارش ازدست انسان خارج و سرور به این آتش دچار شده بود .ربابه که بی خبرازاحساسات سروربود وبه دامی که سروربرای نزدیکی به امیرجورکرده بودافتاده بود.رفت وآمد اوبا سروربیشتر از آنکه برای نیازربابه به درد بخورد باعث شادمانی سرور بود . ربابه ناآگاهانه بیشتر اخبارخانه گلستانی را در اختیار او میگذشت . اما هرگزربابه درموردعشق که احساس میکردامیربالهه داردبه سرورلب هم ترنکرده بود.اودرحق امیرواقعا ازهیچ چیز کوتاهی نمی کرد خصوصارازداریش درموردامیرحرف نداشت.میدانست امیردوست نداردکسی برازش پی ببرد.لذا این امانت داری را بادقت و وسواس رعایت میکرد.اما سروردرسرش هواهائی بودونمیتوانست باخصوصیاتی که داشت وزندگی پرازنشیب وفرازش که ناخواسته مجبوربه تن دادن به آن شده بودازاین هوس چشم بپوشد . اوشب وروزش با خیال امیربه سرمیشد .ضمن اینکه میدانست که باشرایطی که داشت این فقط یک آرزوورویا بیش نبود.ازهیچ نظراوضاعی که داشت به اواجازه نمیداد فکررسیدن به امیررا بکندولی دل بودوهوس . تنها راهی که او را حتی برای لحظاتی به امیر میرساند این بود که از ربابه استفاده کند . هرچند این روابط کمکی به سرور نمیکرد ولی حد اقل این بودکه به امیرنزدیک میشد وبرای این عشق دیوانه وار که تار و پود سروررا داشت میسوزاند همین بُعد مسافت هم اگر کم میشد سعادتی بود . او ناخواسته به این وسوسه کشیده شده بود . خودش میدانست که این رویاها حتی ذره ای نمیتواند به حقیقت بپیوندد لذا عزم خودش راجزم کردکه بوسیله ربابه به خانه امیرراهی باز کند وبا خصوصیاتی که ربابه داشت وبا مهربانی و بذل و بخششهای سروراین فکربه سرعت عملی شد وپای سروربه خانه گلستان بازشد .امیراصلا ازسرورخوشش نمی آمد . او را زنی بی حجب و حیا میدانست .اززندگی واین خصوصیات سرورتمام کسانیکه حتی با اوسلام وعلیک ی ساده داشتند آگاه بودند. نشست وبرخاست سرور با یک یک اهالی آن محله باعث شده بود که اورا زنی بی پروا و بسیارآزاد ازهر نظربشناسند .حاجی هرندی که حدودا هفته ای یکی دو بارآنهم ظهرها می آمد تا هم بچه هایش را ببیند و هم شرایط افتصادی سرورراروبراه کند.خودش برای همسایگانی که کارشان سرک کشیدن درزندگی اطرافیان بوددستک دنبکی بود.همه میدانستند این موقع آمد وشدهای حاجی با آن لباسهای بسیارشیک وماشین آخرین مدلش که آن روزها وسیله ی آدمهای بسیارپولدار بود برای آنست که زن و بچه هایش از حضورسروربی اطلاع باشند.آنطورکه مردم ازخود سرورشنیده بودند حاجی اوضاع اقتصادی بسیار خوبی داشت کارش حق العمل کاری در بازار بود و بسیار آدم معتمد و مومنی بود.حاجی حتی برای مهرداد که پدرومادرسروراورا نگهداری میکردند ونیازی به کمک نداشتند فقط بخاطر اینکه رضایت سرور را جلب کند مرتبا کمک مالی میکرد که صد البته سروراین را به حساب این میگذاشت که حاجی اورا بسیاردوست دارد.هرندی هم همین را میخواست زیراهمین باعث میشد که دلبستگی سرور به ادامه زندگی با او بیشتر باشد.و خیالش هم جمعحاچی هرندی زندگی خانوادگی بسیارخوبی داشت زنش بسیارزیبابودضمنا ازخانواده ای سرشناس وبزرگ دو پسرش که بزرگ ترین بچه اش بود ند دارای سرو سامانی درست و حسابی بودند . یک دختر و پسر کوچکش هم هنوز زیر پر و بال خودش بودند .فصل بیست و چهارم
ازنظر کسانی که اززندگی حاجی اطلاع پیدا کرده بودند البته باز هم از زبان سرور،این وصلت بسیار برایشان عجیب و باور نکردنی بودولی افرادمذهبی میگفتندحاجی برای رضای خدا وازاین جهت که زنی را ازورطه ی سقوط نجات دهد این کاررا کرده .البته خیلی هم این حرفها که میزدند بیراه نبود درآن زمان بسیاردیده و شنیده بودیم که افرادخیربه چنین کارهائی مبادرت میکردند ودر حقیقت این یک ازدواج نبود بلکه یک کار خدا پسندانه بحساب میامد بهر حال حاجی هرندی را همه دعا میکردند رفتارحاجی با سرور باعث شده بود او مثل زنی باشد که هم شوهر دارد و هم تقریبا اختیارش دست خودش است ضمن اینکه داشتن شرایط مساعد مالی حاجی که صد البته سرورهم بی بهره از آن نبود باعث شده بود که سرور بعلت اینکه اصولا زنی بی بند و بار بود وخودش میدانست که حاجی بچه نیت با اوزندگی میکند دانسته ندانسته عشق امیررا چاشنی زندگی خودش کرده بود.اوسری پرشورداشت .عقده هائی داشت که نتوانسته بودازآنها خلاصی پیدا کندهرچندبظاهراویک زن تقریبا جاافتاده ودارای شوهروبچه بود ولی دردلش آرزوهائی داشت که امیرشاهزاده این تصوراتش بود .رفت وآمد سرور بخانه امیربعلت اینکه امیر به ربابه گفته بود من از این زن دل خوشی ندارم و از نگاههای او بشدت منتفرم وضمنا خواهرهاوبرادرامیرهمرغبتی به ارتباط با اینگونه افراد نداشتند و همیشه از اینکه او را در خانه و یا اطراف خودشان ببیندخوششان نمی آمد همه و همه باعث شده بود که ربابه خیلی برای آمدن او به خانه امیر روی باوخوش نشان نمیداد. و سعی میکرد هروقت حوصله اش سرمیرودخودش به خانه سرور برودولی با تمام سعی ربابه بازاوحریف دل سرورنمیشد .سرور به عناوین مختلف خودرا به خانه امیرمیرساند .یکی دو بار از امیر خواسته بود که مشکل درسی فاطمه را حل کند و امیر با این جمله که دیگر چیزی به خاطر ندارم اوراازسر خود بازکرده بود .این بهانه که به نظرسرور راهی بسیار مناسب برای نزدیک کردن خودش به امیر بود با این حرف امیر تیرش به سنگ خورد .ولی سروروعشقش بیدی نبودند که باین بادها بلرزند نزدیکی سرور به این خانواده سرآغاز تغییر زندگی امیر شد.همین رفت وآمدها باحساب وکتاب سروروناآگاهی ربابه باحضورامیر ویا درغیبت امیرآنچنان طوفانی در زندگی این خانواده بوجود آورد.ازهمه مهمتر اینکه سرمنشا مشکلاتی شد که نه تنها زندگی امیر که زندگی الهه را هم تحت الشعاع خودش قرار داد درگفتگوهائی که بین ربابه وسرورودرد دلهائی که با هم میکردندسرورتوانست آنچه راکه میخواست اززیرزبان ربابه درآورد ورازی را که ربابه سعی میکرد پنهان نگه دارد ناخود آگاه تقریبا تمام وکمال در ختیار سرورگذاشت وهمین راز باعث شد که سرور دگرگون شودزیرابا حرفهائی که ربابه زد او متوجه شد که امیرعاشق الهه است وتمام روز وشبش بفکراوست .البته در آن محیطکوچک امکان نداشت چنین چیزهائی رابتوان درمدتی مدیدازچشم همگان پنهان کردولی رفتارمتین وموقرالهه واوضاع خانوادگی که داشت و به خوشنامی و خوشرفتاری معروف بودند و از طرفی رفتار بسیارعاقلانه امیر باعث شده بود که حتی اگر کسی بوئی هم برده بود و یا حس کرده بود به خودش اجازه نمیداد که با کسی مطرح کند تازه اگر هم از دهان کسی این حرفها شنیده میشد باورش بسیار سخت بود ولی ارتباط ربابه باسرورو پی بردن او به این مسئله و ارتباطی که سرور با اکثر همسایگان داشت ودانستن این رازو صحبت در باره آن را برای خودش اعتباری میدانست بالاخره جسته گریخته این خبر را کسانیکه کارشان دقت در زندگی اطرافیان بود و با سرور هم نشست و برخاست داشتند فهمیده بودند .وحالازمانی است که شایدده سال ازعشق امیربه الهه میگذرد . امیردر نوجوانی عاشق الهه شده بود و حالا جوانی شده بود که حسرت هردختری بود که اورامیدید . بلند قامت وزیبا . با صورتی کمی تیره وچشمانی درشت و سیاه و نافذ از زیبائی به تمام کمال بهره مند بود واین شرایط امیرمسلما آرزوی هردختری یود.حتی امیر با یک نگاه میتوانست دل هردختری را بلرزاند .ولی دل امیرپهلوی الهه بود و چشمانش فقط و فقط الهه را میدید . در همین زمان با تمام سعی ای که امیر برای مخفی نگاهداشتن رازش کرده بود ولی از این عشق بیشتر از ربابه و سرور خواهرهای امیر اگاه شده بودند .آنهااعتقاد اشتند که الهه دخترمناسبی ازنظرخانواده واقتصادی که دارندمناسب امیرنیست.آنها میدانستند که خیلی زیباتروخانواده دار تر ازالهه آرزوی همسری امیررادارند .خودشان در خانواده های شوهرانشان دخترانی سراغ داشتند که هزار سروگردن از هرجهت از الهه بالاتر بودند البته اعتقادشان این بود که بقول معروف این تخم لق را پدرومادرشان ازهمان دورترها بسر امیر انداخته اند. هرسه خواهر امیر با زبان مرغ و ماهی هم به گوش امیر میخواندند که الهه دختری که آنها برای امیر بپسندند نیست . آنها برای فامیل خود این وصلت را کسر شان میدانستند . میگفتند باید از قشر خودمان باشد . امیر که پسری محجوب و ماخوذ به حیا بود وقتی این حرفها را میشنید فقط و فقط سکوت میکرد . واز این سکوت امیر خواهرها به خوبی میدانستند که جواب امیر چیست .خواسته ی امیربا راهی که خواهرهاپیش پایش میگفتند زمین تا آسمان تفاوت داشت اومثل ماهی که به آب نیازدارد به الهه نیاز داشت اگریکروزالهه را نمیدید روزش شب نمیشد.گاهی ربابه متوجه میشد که امیرتمام وقتش را پشت پنجره اتاقش بانتظارمی گذراند . بهر شکلی خودش را آنجا سرگرم میکرد.ربابه میدانست که اودر انتظاردیدن الهه است وامیرتا الهه رانمیدید ازپشت پنجره تکان نمیخورد اغلب دراین مواقع ربابه حتی چای امیر را برایش در همان جا میبرد . چون میدانست حتی امیر برای خوردن چای هم از پشت پنجره تکان نخواهد خورد.ربابه وقتی دراین مواقع چای راجلوی امیرمیگذاشت طوری که امیرهم متوجه شود لبخندی زیرلب میزد و میگفت امیرخان دیدم دهانت خشک شد برایتان چای آوردم . وبازهم امیردانسته درجواب حرف زیرکانه ی ربابه سکوت میکرد .سکوت امیرکه بیشتر مواقع جواب اطرافیانش بود باعث میشد که آنها متوجه شوند که اودوست نداردکسی راجع به زندگی خصوصیش حرفی بزندونهایتا بخودشان اجازه نمیدادند که دراین ارتباط برایش تصمیگیری کنند . تنها کسیکه امیربا اودرمورد الهه آنهم با رعایت تمام جوانب ودقت نظرآنهم به ندرت صحبت میکردربابه بود.شبهائی که بیخوابی به سرامیرمیزد تنها ربابه بودکه ازراه دلسوزی به او نزدیک میشد وامیرهم که دیگرتاب خود داری نداشت حرفهائی میزد که ربابه ازمیان همین حرفها درد دل امیر را میفهمید . البته امیر واضح حرفی نمیزد ولی زنها آنهم زنهائی مثل ربابه خوب میدانند چطوروچگونه حرف را ازدهان کسی بیرون بکشند . حتی اگر مثل امیراینهمه خوددارباشد درهمین همدلیها که با امیرمیکردازاومیخواست که هرچه دردل داردباوبگوید شایدبتواند مشکلش راحل کند ویا کمکی اگرازدستش برمیاید بکند.امیرمیگفت . ربابه کاش میتوانستم آنچه را که حس میکنم بگویم .اورا می بینم .دلم پراست از حرف و حرف ولی گویا زبان برای هر حرفی که به ذهنم میاید بند میاید . نمیدانم او اصلا مرا می بیند ؟ کاش میتونستی بجای ارتباط با سرور به الهه نزدیک شوی . آنوقت خیلی میتوانستی به من کمک کنی . وربابه درجوابش میگفت .آقا امیر میدانی که الهه با هیچکس بیش از سلام وعلیک حرف نمیزند. او حتی به من اجازه سلام را هم نمیدهد . خیلی از خود راضیست . همه میگویند وقتی کسی با الهه حرف میزند انگاراو اصلا آنها را به حساب نمیاورد . این باعث میشود که کسی میل و رغبتی به نزدیک شدن به او را ندارد او مثل دیواری بتی هست که اجازه نفوذ به کسی را نمیدهد. البته این راهم بگویم که در خوبی و متانت او شکی نیست وقتی الهه با کسی حرف میزند طرف خودش را خیلی مهم میبیند . نمیدانم این دختر مهره ی مار دارد ؟ با این رفتار سرد با اطرافیان باز هم همه دوستش دارند . من چندین باربه عناوین مختلف خواستم سرصحبت را با او بازکنم . حتی وقتی به خانه شان به بهانه ای میروم و سعی میکنم مواقعی باشد که الهه خانه است میبینم اوحتی دراتاقش راهم بازنمیکند تا ببیند چه کسی آمده و وقتی از مادرش میپرسم که چرا الهه خانم اینقدر توی اتاقش میماند مادرش درحالیکه ابروهایش رادرهم میکشد میگوید" والله ما خودمان هم خیلی اورا نمیبینم معمولا یا کارهای دستی میکند ویا کتاب میخواند مثل اینکه عادت دارد که خودش باخودش باشد " و این نشان میدهد که مادرش هم از اینهمه سرسنگینی الهه گله مند است.میگوید الهه با ماهم خیلی اهل نشست وبرخاست نیست.خواهروبرادرهایش عاشقش هستند.آخرالهه باآنها خیلی مهربان است او از هیچ کاری که از دستش برآید درحق اینها دریغ نمیکند ولی اصولا دختر دیرجوش وکم ارتباطی هست.چه میشه کرد هرکس یکطوری زندگی را دوست دارد بگذراند . ببین خواهرش که ازاو کوچکتراست چطوربا همه اطرافتان از خانواده و دوست و آشنا و همسایگان کنارمی آید.تازه الهه به قول مادرش گاهی الهه به اوخرده میگیرد میگوید آدم با هرکس هرکس قاطی نمیشود . خوب خمیره الهه را هم خدا اینطور آفریده . آقا امیر تو جای خیلی سختی داری پا میگذاری کنارآمدن با این دخترخیلی آسان نیست . میترسم عمرت را در اینماجراهدربدهی.امیرمیخندید ومیگفت.آیا ربابه نمی آرزد؟من حاضرم هرکاری را ازمن بخواهندهرچقدرهم دست نیافتنی باشد بهرقیمتی بشرط آنکه بدانم الهه آخرش سهم من اززندگی باشد انجام دهم.اوصاحب دل من است دست خودم که نیست.میدانم توچه میگوئی خودم مدتهاست که دراین حال وهوا زندگی میکنم تومیدانی من چقدراو را دوست دارم .فصل بیست و پنجم
ربابه چشم به دهان امیر دوخته بود . هرگز او را اینگونه آشفته ندیده بود . آنقدر این حرفهای امیر برایش تازگی داشت که کاملا تحت تاثیر او قرار گرفته بود.و امیر که انگار سالهاست دردی را در سینه اش پنهان کرده بود و حالا آن همدرد را پیدا کرد ادامه داد.ربابه باورت نمیشود امروزدیدم مردی خوش اندام که لباس ارتشی هم به تن داشت به خانه شان آمد .خیلی زیبا و برازنده بود . دلم می لرزد نمیدانم که بود . من با دقت و وسواسی که نسبت به الهه دارم تقریبا تمام کسانیکه به خانه آنها آمد و شد دارند را تا جائیکه بتوانم زیر نظر دارم واگر بگویم اغلبشان را میشناسم شاید باورت نشود . بعضی اوقات با بهانه هائی که جور میکنم از برادر و خواهر کوچک الهه میپرسم ولی این جوان امروزی راتاحال ندیده بودم .فکرهای بدی به ذهنم خطورکرده راستش حسابی بهم ریخته شده ام . اگر می بینی امشب اینگونه سر به درم برای همین است . کاش میشد به طریقی بفهمم او که بود . و چه نسبتی با این خانواده داشت . او تنها آمده بود ومدتی بعد دیدم که با الهه ازخانه بیرون آمد ند . تو چه فکر میکنی ؟ ربابه گفت خوب آقا امیر اگر چیزی بود که بالاخره از چشم اطرافیان پنهان نمیماند حتما فامیلی بوده که از مسافرت آمده و یا چه میدانم هزار تا حدس میشود زد . امیر گفت تو میتوانی فردا سرو گوشی آب بدهی و ببینی این جوان که بوده؟ و با الهه کجا رفته ؟ و آنشب امیرتا از ربابه قول نگرفت که فردا خبر این موضوع را میاورد دلش راضی نشد ربابه به او قول داد که اگر او برود و استراحت کند فردا از سیر تا پیاز موضوع را کشف میکند و تمام خبرها رامیگذارد کف دستش. و حالا با این قولی که ربابه به او داد احساس کردمیتواند به راحتی شب را به صبح برساند . فردا صبح ماموریت ربابه مهمترین کاری بود که میبایست انجام دهد. آنقدرگوش به زنگ بودتاخانه الهه ازبچه هاتقریباخالی شد. پدر الهه هرروز صبح زود بیرون میرفت از این نظرخیال ربابه از طرف آقای حسینی جمع بود که در منزل نیست درست درزمانی که احساس کرد کسی جزمرضی خانم در خانه نیست به بهانه اینکه مدتیست از حال او خبر ندارد خود را به مادر الهه رساند .در تمام مدتی که ربابه در فکر و در ماموریت محوله از طرف اقایش بود امیر حال درستی نداشت . بی تاب بود و بی قرار . وبا خود میکفت تازه اگر هم خبری باشد که مادر الهه آنقدر با ربابه خصوصی نیست که او را در جریان بگذارد ولی از آنجا که ربابه را میشناخت و میدانست او از دهان مار هم حرف بیرون میاورد و ضمن اینکه میدانست رفته که برای او خبر بیاورد خیالش جمع میشد . ولی عاشق همیشه در شک و دو دلی بسر میبرد و هر ثانیه به حالی هست که خودش هم نمیداند .از این رو امیر در انتظاری سختی به سر میرد و ثانیه ها را ساعت میشمرد .مدت زیادی طول نکشید تا ربابه برگشت گواینکه برای این عاشق ازخود بدراین دقایق ساعتها طول کشیدوامیرکه مشتاقانه منتظرربابه بود دررا برایش گشود . ربابه در حالیکه چادرش را روی طناب حیاط می انداخت خنده ای که از آن به امیر امیدواری را نشان میداد کرد و گفت . آقا امیر ناراحت نباش ایشان پسرعموی الهه بوده زن وبچه دارد وچند روزاست که ازسفر خارج آمده قبلا هم خانواده ی آقای حسینی برای دیدنش رفته بودند وحالاخودش آمده بودبازدیدآنها را پس بدهداو تنها به ایران آمده ومدت کوتاهی اینجاست و بزودی هم میرود .دیروزهم آمده بودکه الهه راببردتاباسلیقه ی الهه برای خانمش و دخترانش سوغاتی بگیرد . و در حالیکه خنده اش به قهقهه تبدیل شده بود گفت . شما که دیشب پدر ما را در آوردی تو را به خدا اینقدر خودت را اذیت نکن ضمنا از قدیم گفته اند هر دختر کور چهل تا خواستگار داره . هرکس که در خانه کسی را زد که بهش دختر نمیدن اونم دختری مثل الهه که پسر خدا را هم گویا به سختی قبول دارد . خیالت جمع این دخترکه من میبینم حالا حالاها به خونه ی بخت نمیره .ضمن اینکه خوب الهه ازاون دخترهاهست که گویا خیلی هم خواهان داره اما عجیب اینه که من ازخیلی ها شنیده ام بااین اخلاق که خیلی هم خوشایند همه نیست بازهم مثل اینکه مهره ی مار داره .امیر گفت بله همون مهره ی مارش هست که سالهاست مرا بیچاره کرده . بارها و بارها بی آنکه به کسی بگویم دلم لرزیده زیراشاهد آمد ورفت ها ئی از این دست بوده ام .ربابه من سالهاست که این خانواده رامیشناسم .با احساسی که تو میدانی من نسبت به الهه دارم کم پیش میاید که کسی با اینها آمد و شد کند و من غافل باشم و با همه این حرفها با نظر تو موافق هستم و میدانم نه خانواده و خصوصا نه الهه کسانی نیستند که بهرکس هرکس جواب مساعد بدهند . منهم به همین دلخوشی دارم نگاه میکنم ولی دل است دیگر کاریش نمیتوانم بکنم . گاه دلم میلرزد . فکر و خیال راحتم نمیگذارد . آخر کار یکبار میشود میترسم چشم هم بگذارم و مرغ از قفس پرواز کند . همین فکرها ست نمیگذارد راحت باشم .ربابه گفت . آه راستی یادم آمد حرف تو درست است چند وقت پیش روزی با مرضی خانم داشتم حرف میزدم خیلی عصبی بود گویا مرا پیدا کرده بود تا درد دلش را بگوید . میدانی که من با او آنقدر نزدیک نیستم ولی نمیدانم آن روز چطور شد که خودش با من سر صحبت را باز کرد . جریان از این قرار بود که دیدم خیلی ناراحت است . پرسیدم چرا مرضی خانم انگار حالت خوش نیست مگر اتفاق افتاده ؟ گفت من از دست این دختر به عذاب آمده ام گفتم که را میگوئی . گفت همین الهه را وقتی از او خواستم علت را بگوید آنوقت بود که سر درد دلش حسابی باز شد والله مدتی است که یک پسرخیلی خیلی خوب باشخصیت ودارای خانواده ول کن مانیست دوسه بارباخانواده اش آمده. این دخترصد تا سنگ جلوی پایشان انداخته ولی بیچاره ها هیچکدام ازتقاضاهایش رارد نکرده اند حتی با درس خواندش که تازه هم شروع کرده کاملا موافقند .از نظر اقتصادی یک سرو گردن از ما بالاترند . نمیدانم کی پس کله ی این پسره زده که دست بردار نیست خودش دارای خانه و زندگیست و در یک شرکت بسیار بزرگ سمت خیلی عالی هم دارد . کلی بریز و بپا ش کرده ولی الهه اصلا موافقت نمیکند . و درآخرهم وقتی دید ما خیلی پایمان را دریک کفش کرده ایم هم من و هم پدرش و برادرهایش موافق هستیم و از او میخواهیم که علت رد کردن این پسر را با اینهمه نقاط مثت که دارد بگوید انگار ما را گذاشته باشد سر کار با خنده گفت . بابا ایشان سبیل دارد من از سبیل خوشم نمیاید . این حرف او که به جوک بیشتر شباهت داشت تا حرف یک دختر عقل برس . کلی برادر ها و همه ی ما را هم عصبانی کرد و هم خنداند . پدرش گفت خوب میگوئیم شرط الهه اینست که شما سبیلتان را بزنید . برادرش هم با خنده گفت اینکه چیزی نیست یک نیمه شب بلند شو نصفش را بزن فردا صبح وادار میشود سلیلش را بزند و در حالیکه هم میخندیم الهه گفت . اصلا راستش را بگویم به دلم نمی چسبد . و با زدن این حرف جواب تمام اما هاواگرهای مارا دادالان هم مدتیست این پسرهرروزبهر وسیله که شده زاغ الهه رامیزند و تازمانی که اومی اید دراین حوالی هست . بخدا دیگر من خودم از این پسر و خانواده اش خجالت میکشم . آخرنمیدونم این دختر نشسته که پسر کدوم پادشاه بیاد سراغش . ولی بدبختی من این است که نه تنها این پسر که الهه به هیچ صراطی مستقیم نیست.آنگار دخترفلان الدوله است وازدماغ فیل افتاده . باوگفتم به من که مادرت هستم و به او که پدرت هست نگاه کن . خوب این پسرازما کلی سراست نکند دلت جائی گیراست.ولی گویا مرغ الهه یک پا دارد.ولی بخدا به این نتیجه رسیدم این دختر سرش جائی گیر است .وگرنه این کارهایش خیلی به نظرعاقلانه نمی آیداگرهم که کسی رامیخواهد خوب بیاید بگویددهانش را بسته و ما را اینطور سردرگم گذاشته میترسم زمانش بگذرد و خودش بیشتر از همه پشیمان شود آخر دختر هم تایک زمان خاصی خواستار داره بعدش باید بشینه و حسرت بخوره . من همه ی این حرفهارو بهش زدم ولی اون یک گوشش دره ویکیش دروازه . فصل بیست و ششم
خلاصه حرفهای مادرالهه یک درد دل بودکه آنروزبدون یک کلمه کم وکاست ازدهان ربابه برای امیربازگوشد.خوب امیرهم که عاشق بود و عاشقها هم معمولا خوش خیالند وقتیرامیربه دل خودش رجوع کرداحساس کرد حتما الهه او را دوست دارد . یعنی وقتی کسی عاشق میشود دلش هرچه که میخواهد رابه حساب حقیقتی غیرقابل انکارمیبینند.این حال امیربودمیگویند دونفرکه عاشق یکدیکر هستند علم ثابت کرده که ضربان قلبهایشان با ریتم خاصی مثل هم درتپش است . اگر این حرف صحیح باشد امیر درست فکر میکرد . ضمنا درست بودکه الهه بهیچ عنوان هیچگونه عکس العملی نشان نمیدادکه گویای شیفتگیش به امیرباشد ولی بالاخره اگرکسی حرکات الهه را زیر نظرمیگرفت ودقیقا به آن توجه میکردمیشد این احساس را کردکه الهه به امیر بی نظر نیست . یکی از این موارد این بود که الهه درهر شرایطی به شدت ازامیر فرار میکرد هرجا که امیربود ظاهرنمیشد.سعی میکردنگاهش را همیشه و همیشه از او بدزدد. اگر اتفاقی درمسیری با امیر قرارمیگرفت سعی میکرد باسرعت ازاودورشود.رنگش را اگر کسی دقت میکرد هرگز نمیتوانست منکر این عشق شود . الهه با تمام سعی و تلاشی که میکردعاشق بود. عشق الهه عشقی بود که کمتر کسی به باورش میگنجید. انسان عاشق باشدوبتواندآنچنان این شوریدگی را پنهان کند؟به ندرت بشودکسی اینچنین مهارت درپنهان کردن عشقی داشته باشد که تاروپودش را فراگرفته باشد.علت اینکه هیچکس از دلدادگی الهه آگاه نمیشد این بود که درآن روزگاران آنقدرمردم خصوصاپدران و مادران سرگرم مشگلات خودشان بودند که هرگز به عشق و عاشقی بچه ها توجه نداشتند و اصولا عاشقی برای آنها یک داستان فراموش شده ای بود که حد اکثرمیشد آن را درکتابها خواند. و یا بقول معروف عشق نان و آب نمیشد . این تفکرات بود که به الهه کمک میکرد که در لاک خودش بماند . خلاصه داستان عاشقانه الهه وامیر یک عشق سطحی و بی حاشیه نبود . آنها چه دانسته و چه ندانسته دریک چاه عمیق سقوط کرده بودند فقط تنها وتنها مسئله ای که وجودداشت قیدوبندهائی بودکه اگردختروپسری میخواستند ملاحظاتی داشته باشند حتی با این علاقه نمیشد احتمال اینکه کارشان به سرانجامی برسد بسیاربعیدبه نظر میرسید .آنها بی آنکه قصدی داشته باشند نا خواسته به این دنیای زیبای عاشقانه راه یافته بودند. وحالا وقتی به نتیجه اش فکرمیکردند میدانستند که امکان رسیدن بآرزوهایشان تقریباغیر ممکن است. پس بی آنکه تلاشی برای به نتیجه رسیدن بکنند تسلیم شده بودند.آنها نه همدلی داشتند ونه راهی که بتوانندبه کامیابی فکر کنند و این بودکه نتیجه این دلبستگی فقط وفقط رویائی بودکه روزوشبشان رابی آنکه ازدل یکدیگرخبری داشته باشند درآن غوطه ور بودند . امیر پسری ماخوذ به حیا و تقریبا بی دست و پا بود .وبسیار در این مورد ترسوبه نظر میرسید . یکبار سربسته ربابه که از او پرسیده بودچرا خودت پا پیش نمیگذاری و حرفی به الهه از اینهمه مهری که به او داری نمیزنی ؟ گفته بود میترسم اولا نمیدانم چگونه و کجا با او از این مسئله صحبت کنم . و بعد ترسم از اینستکه مبادا حرفی بزنم که او را بیشتر از خودم دور کنم . وحشت دارم که او بعد از شنیدن حرفهای من آنچنان مرا نا امید کند که دیگر حتی این رویای زیبائی را که از او در ذهنم درست کرده ام پاک به هم بریزد و آن وقت است که من میمیرم احساس میکنم بهتراست همین رویا را اگر چه ممکن است به واقعیت نپیوندد داشته باشم تا اینکه بعداز ابراز احساسم ازهمین هم وابمانم .وادادمه میداد بالاخره آنقدر صبرمیکنم تا شاید راه حلی پیدا شود و یا الهه شوهرکند و من دیگر امیدم قطع شودگواینکه با شوهرکردن اونمیدانم چه وضع وحالی پیدا خواهم کردبعضی اوقات ازتصورش پشتم میلرزدمیدانم که اگر هرچه زودتر دست به کارنشوم احتمال وقوع چنین حادثه ای بیشتر است ولی ترس از اینکه به بن بست کامل برسم بیشتر مرا از پا جلو گذاشتن منع میکند .راستش احساس میکنم که بهرشکلی که عنوان شودجوابم منفی خواهد بودانگارکسی به من ازغیب این را گفته ربابه تمام حرفها و درد دلهای امیر را گوش میکرداومیدانست که امیرجزاوبا هیچکس نمی تواند درددل کند این درد دلها را ربابه برای خودش در خانه امیریک امتیازمیدید .اواحساس میکرداولاصاحب اصلی وهمیشگی آنجا امیراست خواهرها که می آیند ومیمانند ومیروندرضا هم خیلی به خانه وابستگی ندارد. اغلب به خانه نمی آید . او در محل کارش شبانه روزی درس میخواند و خیلی هم با ربابه قاطی نمیشود ضمن اینکه رضا سرش خیلی جاها بند است خواهر ها میگفتند مثل اینکه با زنی سرو سری دارد و بصورت آزاد با او در ارتباط است داستان امیروالهه نه تنها زندگی ربابه راپرکرده بودکه با اخباری که اوجسته گریخته بسرورمیداد حواس اوراهم درگیراین عشق کرده بود.ربابه به سرورگفته بودامیرچشمش دنبال الهه است ومنهم با دقت درکارهای الهه احساس میکنم که الهه هم به امیربی نظر نیست و با خنده میگفت والله امیر را هرکس ببیند عاشقش میشود . تمام دختران اطراف تا آنجا که من سراغ دارم چشمشان دنبال این پسر است او تمام چیزهائی را که یک دختر آرزومیکندهمه و همه اش دروجودش هست از قیافه و قدو قامت تا خانواده و شخصیتی که انسان راواداربه دوست داشتنش میکند.دست روی هردختری بگذارد نه ندارد ولی تنها اشکال در این است که اولا خودش نمیداند ودوم اینکه عاشق این دخترشده.آنهم چه عشقی؟راستش من به این خواستن خیلی حسدمیبرم خوشابه حال الهه البته اگراوهم همینطور به امیردلبسته باشد که صدالبته دل به دل راه داردپس خوش به حالشان.حرفهای ربابه آتش درون سرورعاشق را دوچندان میکرد روزها پشت سرهم میگذشت وهیچ تغییری درروند این عشق شورانگیزاحساس نمیشد.تا اینکه ربابه برای امیرخبرآورد که الهه میخواهد درکنکور شرکت کند واین مسئله یعنی اگرالهه درکنکورقبول میشد کور سوئی را که اکنون امیر در ازدواج با الهه درسرداشت کاملا از بین میرفت الهه همانطورکه گفته بودم قبل از اینکه دیپلمش را بگیرد به سر کار رفته بود و در طی کارکردن به درسش هم ادامه داده بود و با زرنگی خاصی که داشت توانسته بود دیپلمش را بکیردوحالا بعد ازاین موفقیت که درآن روزها خودش خیلی ارزشمند بودمیخواست درسش را ادامه بدهد . و تنها ارزویش این بود که پزشکی بتواند قبول بشود.پس از اینکه ربابه این خبر ناخوش آیند را به امیر داد تنها راهی که به نظراین دونفررسیداین بودکه بهتراست قبل ازاینکه این داستان باعث معضلی شود آنها هرچه زودتر دست به کار شوند .وتنها راهی که ازهمه به نظرشان بهترآمد این بودکه الهه رارسما خواستگاری کنند. آنها میدانستند اگر الهه وارد دانشکاه بشود با حساب اینکه امیر تحصیلات دانشگاهی ندارداین وصلت بهیچ وجه امکان پذیرنیست پس باکلی فکرکردن وگذاشتن عقلشان بررویهم به این جارسیدند که ربابه بااحتیاط کامل شروع به اجرای برنامه ای که چیده بودند بشود.اولین نفری که هم بسیارموثر بود وهم ربابه میدانست به الهه نظر خوبی داشت خواهربزرگ امیرمریم خانم بود .ربابه در اولین فرصت این خواسته ی امیر را به مریم خانم گفت . بهت و حیرت مریم اول کمی ربابه را ترساند . مریم گفت چرا امیر خودش این مسئله را به من نگفته ؟ ربابه گفت شما اخلاق امیررابهتر از من میدانید او پسری بسیار آرام وتقریبا خجالتی است باشما تفاوت سنی زیادی دارد از من خواسته اول باشما صحبت کنم و بعد با منیژه خانم که اگر موافق هستید به خواستگاری الهه بروید . فصل بیست و هفتم
مریم که هنوزدربهت وحیرت بود گفت باشدمن خودم با امیرصحبت میکنم وبه منیژه هم میگویم .البته شایدتو هم میدانی که من از الهه بسیارخوشم میاید. واقعادختری ازهرجهت وهرنظرتائید شده . راستی ربابه میدانستی که مادروپدرم درزمان حیاتشان همیشه خصوصا مادرآرزویش این بودکه الهه عروسش بشود؟ربابه گفت بله خانم اتفاقامن این حرفهاراچندین باراز زبان آقا امیر شنیده بودم . اوآرزوی پدر و ماردتان را پشتوانه ی این پیشنهادش میداند . ضمنا بگویم که او واقعا عاشق الهه است اگر شما در این مورد پا پیش نگذارید و مرغ ازقفس بپرد احتمالاآقا امیردچار آنچنان وضع روحی میشود که حتما شما پشیمان خواهید شد.من مدتهاست که این مسئله را میدانم ولی اوازمن میخواست که هرگز رازش را برملا نکنم . البته میدانم چرا چون مثل شما کاملا خصوصیت ایشان را درک کرده ام . مریم بعد از قول مساعدی که به ربابه دادتصمیم گرفت اول با امیروبعدبا منیژه ومینا صحبت کند وبه قول خودش درحق امیر مادری را تمام کند . مریم در فرصتی که خیلی زمان نبرد با امیردراین باره صحبت کرد . امیر تنها حرفی که زد این بود که ربابه از سیر تا پیازرا میداند. ودر آخر هم اضافه کرد هرچه شما خواهرها تصمیم بگیرید من حرفی ندارم . ولی مریم متوجه شده بود که امیر آنچنان در گیر این عشق است که اگر تعلل کنند ضربه بزرگی به روح امیر وارد خواهد شد . روی همین فکر به امیر قول دادبا منیژه و مینا هرچه زودتر صحبت کند و آنها را هم با خود در این راه همعقیده کند .در این زمان مینا برای دیدن پسرش حمید باحسین شوهرش به امریکا رفته بودند ووقتی مریم به امیرگفت با مینا ومنیژه صحبت میکند امیرگفت خوب معلوم نیست مینا کی از امریکار برمیگردد. واین حرف امیر به مریم هوشدارداد که او بسیار دلواپس است و میخواهد هرچه زودتر به این تصمیم سرو سامانی بدهد . پس تنها کسی که میماند تا با مریم در این خواستگاری ملزم به آمدن باشد منیژه بود .منیژه زنی بسیار خود شیفته و بلند پرواز بود و با وصف آنکه زندگی نه چندان پایداری داشت ولی خود را یک سرو گردن از همه بالاتر میدید .خصوصا ازخانواده ی هائی مثل الهه که اصلا آنها رابه حساب نمی آورد. اولین واکنشی که در نشستی که با مریم داشت بعد از شنیدن ماجرای امیروالهه و این نتیجه گیری که باید به خواستگاری الهه برونداو بشدت مخالفت کرد . در حقیقت او فکر میکرد شرایطی که امیر دارد دخترانی هزاربرابر شایسته ترو زیباتروخانواده دارتراز الهه لایق برادرش هستند . ودر جواب مریم که منتظر اظهارنظرش بودگفت .من از امیرتعجب میکنم .حرف نزد ونزد حالا هم این تکه را برای خانواده ماگرفته منکه عارم میشود درِ خانه حسینی را برای خواستگاری الهه بزنم . این حرفهای منیژه وقتی به گوش امیررسید اورادیوانه کردنمیدانست چه بایدبکند حاضربود ازخواهرهایش بگذردولی فکر گسستن ازالهه اورامیکشت.وقتی مریم حرفهای منیژه رابرای امیرگفت درپاسخ گفت مشکلی نیست من بازن نگرفتن نمیمیرم راست میگوید منیژه نه اینکه خودش با تصمیم گیریهائی که تا حال درزندگی شخصیش کرده خیلی موفق بوده لابد خیال میکند برای همه میتواند تصمیم بجائی بگیرد . پس من دیگر حرفی برای گفتن ندارم شما هرکاری را که دوست دارید بکنید غیر از اینکه فکر کنید میتوانید بغیر از الهه کسی را برای زندگی من انتخاب کنید.این درحقیقت یک تهدید بودکه مریم خوب متوجه شده بود .درجواب این حرف امیرمریم گفت عزیزم تو ناراحت نباش من برای تو هم که نباشد به خاطر خواسته پدرومادرمان هم که شده منیژه را راضی میکنم تو میدانی که ما مادر نداریم . مینا هم که ایران نیست خوب من تنها که نمیتوانم بخواستگاری بروم فقط کمی زمان به من بده ولی به توقول میدهم زیرسنگ هم که باش من منیژه راراضی میکنم. ضمنا دست دست هم نمیکنم . هرچه زودتر خبر راضی شدنش را برایت میاورم . این دلداری مریم که امیر میدانست او کاملا درست میگوید و حتما این کار را خواهد کرد باعث شد دل به این وصلت گرم کند .این خبری نبودکه ربابه بتواند خودش را کنترل کند . و دهانش را پیش سرور ببندد. زیرا سرور توانسته بوددر همین مدت کوتاه با دسیسه ونیرنگ بیش احد خودش رابه ربابه نزدیک کندودرحقیقت سرورکسی بودکه دل به دل ربابه میدادو ربابه را هم که همه به چشم کلفت خانواده ی گلستانی میدیدند وخیلی تحویلش نمیگرفتند ازاین رو بدون آنکه ربابه بیچاره بداند که الت دست شده ارتباط با سروررا تنها وسیله درآمدن ازانزوائی که داشت میدید.با دادن این خبرکه میدانست چقدربرای سرورجالب خواهدبودپس یکی ازکارهائی که ربابه با جان و دل میکرد این بود که برای جلب کردن نظر سرورونزدیک شدن به اوهمیشه اخباری را که میدانست سرور چقدر علاقه دارد بشنود به سرعت به او میرساند .وقتی این خبر داغ به گوش سرور رسید حالا اوبود که می بایست طرحی در راستای به دست آوردن امیر بریزد.دیوانه واردر فکر این بود که چطور و چگونه و از چه راهی باید وارد شود تا رشته هارا که هنوز تابیده هم نشده بود پنبه کند اوعاشق امیربود .احساس کرد اگر این اتفاق بیفتند و امیر با الهه ازدواج کند او از غصه دق خواهد کرد و این بود که نمیخواست فرصت و زمان را ازدست بدهد میخواست زودتر از آنکه مریم خانم تصمیمش عملی شود او برنامه اش را که همانا ناممکن شدن این ازدواج بودطراحی وعمل کند.ازآنجائیکه سرورد در زندگی کوتاهش مسیرهائی ار طی کرده بود که شیطان هم اینترفندهارانمیدانست وضمنا او چیزی برای ازدست دادن نداشت این گما ن میرفت که حتما در این را موفق خواهد شد . حالا چطور؟ باید با زمان پیش برویم تا سر از کار این مار زهر آگین دراوریم برای سرور هیچ راهی برای رسیدن به امیالش به نظر غیر ممکن نمیرسید . کسی نمیتوانست بفهمد که او چقدر و تا کجا میتوانست پیش برود . و از آنجا که اکثرا خواستن توانستن است بالاخره راهی به نظرش رسید . امیر خیلی از سرور خوشش نمی آمد و اکثرا به ربابه اعتراض میکرد که با این زن بهتر است روابط نزدیک نداشته باشی زیرا اصولا او زن خوشنامی نبود و امیر که ذاتا آدمی محتاط بود فکر میکرد ممکن است با ارتباطی که ربابه با سرور دارد تمام مسائل خانوادگیشان که سعی میکردند از دید همگان پنهان باشد باخصوصیا ت وروابطی که سرور با تمام اهالی محل داشت حتما نقل مجالس زنها میشد و امیر از این مسائل بسیار واهمه داشت از طرفی با شناختی که از خانواده حسینی خصوصا الهه داشت میدانست که آنها هم نسبت به سرور نظرمساعدی ندارند . الهه حتی با سرورد درحد سلام وعلیک هم نزدیک نمیشد . درحالیکه چندین بار سرور سعی کرده بود به عناوین مختلف سرصحبت را با الهه باز کندولی الهه نه ازنظرسن وسال ونه ازنظررفتارو نش اصلا سروررا در دی نمیدیدکه روی خوش به اونشان بدهد . این مسئله گواینکه درظاهرهیچ نشانه ای نداشت ولی قلبا سرورکینه الهه رابدل گرفته بود.اومیدانست چراالهه سعی میکند ازاو دورباشدولی همین احساس درفردی مثل سرورباعث شده بودکه درتمام کارهای الهه دقت کندحالاهم که فهمیده بودازطریق ربابه که امیر دیوانه وارالهه را دوست دارداین حساسیت صدچندان شده بوداوتنها راه را دراین میدیدکه بهرشکلی که برایش میسر است آنگی به الهه و یا خانواده اش بچسباند تا اگرشده حتی یک قدم امیررا ازالهه دورکند پس بهترین راه اینست که روابطش راباربابه بازهم گرمتراز پیش بکند .
فصل بیست و هشتم . اوانقدربه ربابه که ازنظرمالی فردی نیازمندبود کمک مالی کردوکردکه باصطلاح اورانمکگیر کردویواش یواش با همین ترفند پایش بخانه امیربازشد.اوهمیشه سعی میکرد زمانی که امیرنبودبه منزل او رفت وآمد کندقصد دیگر سرور این بود که تا میتواند به خواهرهای امیر که آنها هم خیلی مشتاق به ارتباط با او نبودند نزدیک شود . سرور زن سرد و گرم چشیده ای بود از پائین ترین قشر جامعه آمده بود و تا همین جا هم خیلی خوب خودش را روی پا نگه داشته بود . از بی اعتنائی و بی توجهی خانواده گلستانی به خودش کاملا مطلع بود ولی برای هدفی که در سر داشت اینگونه برخورد ها را به جان میخرید . به قول حافظ " در ره خانه لیلی که خطرهاست به جان . شرط اول قدم آنست که مجنون باشی " و سرور هم در همین مسیر و خط حرکت میکرد و با همین آمد و شدها توانسته بود به نیتی که داشت برسدو تا حدودی هم با خواهران امیر اشنا ونزدیک شده بود . سرور آدمی بود که بعلت خصوصیات اخلاقیش و بیکار بودنش و خیلی مسائل حاشیه ای دیگرهم داشت اوتقریبا با تمام اهالی رفت و آمد میکرد وازمسائل داخلی همه آنهاهم بالاخره چیزی میدانست درحقیقت همه به او کدخدای محل هم میگفتند وچه بسا آنها که مسائلی داشتند که نمیخواستند ورد زبانها شود سعی میکردند روابطشان را با سرور بسیار محدود نگهدارند . صد البته در این حال و هوائی که داشت بیشترین هدفش این بود که بهر نحوی که شده به امیر نزدیک شود . گو اینکه با وضعی که داشت این خیال بسیار ناپخته و خام بودولی عشق است وبه قول معروف کور. شاید سروربعلت کمی شعوروسرنوشتی که براو گذشته بود به این رفتارها یش نمیشد خیلی هم ایراد گرفت .او خودش هم در تارهائی در گیر شده بود که به آخر آن نمیتوانست فکر کند . زنی بود شوهر دار و دارای یک زندگی حال با این عشق میخواست به کجا برو معلوم نبود. بنا به همین قصد و نیت درسرش خیالهائی میپروراند که لازمه اش این بود که بساط رسیدن به معشوق رابهرنحوی که شده جورکند دراین راستا اوباهمه زرنگی که داشت بیشترازهمه میخواست ازمسائل داخلی وخانوادگی وخصوصات اخلاقی الهه بهرشکلی که شده سردر آورد وبا همین علاقمندی بودکه تمام سِّرو کُر الهه را خوب بدست آورده بوداوفهمیده بود که این دختردر چه شرکتی و چه شرایطی کار میکند.دانسته بود که اوازهرنظرکارمندی بسیار فعال و توی چشم است برای همین هم درمیان همکاران ودوستان زیادی داشت وصد البته این عادیست که چنین آدمی که کارهایش کمی چشمگیرتراز دیگران باشد کسانی هستند که از راه حسادت با او در گیر باشند و باصطلاح بی علاقه نباشند که صدمه ای هم به او بزنند.دوستانش که اکثرا مثل خودش بودند ولی کسانیکه نسبت به او نظر خوبی نداشتند معمولا کارمندانی بودندکه ازنقطه نظرهای مختلف کاستیهائی داشتند و دیدن پیشرفت ومحبوبیت الهه وامثال الهه آنها راوادارمیکردکه اگربتوانند ضربه ای به این قشر از کارمندان بزنند. و برای این ضربه زدن هم همه میدانیم که هیچ زمانی را از دست نخواهند داد . و گاه این نامردمی تا بدانجا میرسد که نهایتا آنها به آرزویشان که از پا در آوردن رقیب است می رسند . درجستجوهای سروردرمحل کارالهه اومتوجه شده بودکه یکی ازکارمندانی که اتفاقا درآن شرکت کارش بسیاربه الهه نزدیک است ونسبت به الهه چنین دیدگاهی به الهه داردزنی است با اختلاف چند ساله با الهه که با تحقیقات بسیار پیگیرانه ی سرورمعلوم شد که خانه اش درحوالی خانه ی آنهاست. حالا چطور به حضور این فرد پی برده بود .که اینهم خودقصه ای داردکه ازمطرح شدنش صرفنظرمیکنم.خلاصه اینکه این زن کسی بودکه ازشانس خوب سرورازنظراخلاقی ورفتاری ازسرورهم بی بندبارتریعنی ازآندسته که آب ازسرشان گذشته.آزیتا زنی بودبیست ویکی دوساله اوازیک خانواده متعصب مذهبی بود سه خواهربودند ویک برادردوخواهروبرادرش هرکدام درحد خودشان زندگی آبرومندانه ای داشتند آزیتا آخرین بچه این خانواده بودکه اززمانیکه فقط شانزده سالش بودبا یکی ازپسرهای محل به مدت نامعلومی نا پدید شدند وقتی بعد از دو سه ماه برگشتند متاسفانه آزیتا ازرسول یعنی همان پسرهمسایه حامله شده بود. دیگرآبروئی نه برای خودش و نه خانواده ی بیچاره اش گذاشته بود با پا درمیانی بزرگترهای فامیل آزیتا که سعی داشتند سرو ته این قضیه را هرچه زودتر و به خوبی و خوشی و جلوگیری از آبرو ریزی بیشتربگیرند سعی براین بود که آنها را برای هم عقد کنند.بینوا پدرومادروخواهرها و برادرآزیتا از خجالتشان سعی میکردند کمتردر محل آفتابی شوند . ولی فامیل رسول که این پسریکی یکدانه را خیلی ارج میگذاشتند راضی به دم به تله دادن نبودند . ولی چون پای بچه وسط بود بالاخره با سرو صدای بسیار زیاد راضی به این شدند که این دو تا را بی سرو صدا به عقد هم در آورند . شاید آنها در این تفکر بودند که این وصلت زمان زیادی به طول نخواهدانجامید وآنکه این وسط زیان بیشتری میکند آزیتا هست. و با این حدسیات سر و ته قضیه به هم آمده بود درادامه زندگی آزیتا ورسول اتفاقهای بسیاری افتاده بود . که ذکر آنها اینجا لزومی ندارد ولی در ادامه هرجا که لازم باشد شمه ای از رفتارواخلاق آزیتا و روابطش را با رسول برایتان توضیح خواهم داد. چون این زن با این سابقه و آن پسر با آن خانواده زندگی بسیار پر نشیب وفرازی رامیگذراندند. ومیتوانم به جرات بگویم که کمترکسی پیدا میشود که چنین زندگانیهائی را دیده و یا شنیده باشد رسول با وضع اقتصادی خوبی که پدرش داشت بعدازگذشتن سه سال باحمایت بیدریغ پدرومادرش توانست لیسانسش را بگیرد . و با شرایطی که پدرش داشت ودوستانی که دررده های بالای کشورداشت اورا درسمتی بسیارخوب دریکی ازبانکها استخدامش کردند . بچه اولشان که همان دختری بودکه درزمان فرارشان بوجود آمده بودحالا دوسه ساله شده بودمادررسول ازهیچ کمکی درحق این عروس اجباری کوتاهی نمیکردولی آزیتا سرپرشوری داشت اونمیتوانست درخانه و خصوصا حالا که میدید رسول در پستی خوب و چشمگیر مشغول بکارشده درخانه بندشوداومیخواست هرطورشده این حصاررابشکند.دخترش که دیگرازآب وگل تقریبا درآمده بود و با توجهی که اکرم خانم مادررسول باین نوه یکی یکدانه داشت باعث شده بودکه آزیتابقول معروف خودش راپاک ازشیربگیردوتمام بارنگهداری دخترش هنگامه رابه دوش اکرم خانم بگذارد.تاوقتی رسول هنوز به سر کار نرفته بود خیلی به آزیتا سخت نمیگذشت ولی وقتی خانه از وجود رسول خالی شد اوهم فیلش هوای هندوستان کردوبعد ازحساب وکتابهائی که کردبه این نتیجه رسید که اگرهمانگونه که با پارتی رسول به سرکاررفته اگرآقا حبیب دست وبال اورا هم جائی بند کند هم از قید خانه و زندگی راحت میشود و هم درآمدی خواهد داشت که صد البته باخرجهای او حقوق اولیه رسول برای اوکفایت نمیکرد. دراین تفکرات تنها کسی که میتوانست به او کمک کند کسی نبود غیر از رسول.آزیتا آنچنان عرصه رابررسول تنگ کردکه اوخودش به پدرش گفت مایل است که آزیتا هم بامشغول شدن بکاری هم به اقتصاد خانه کمک کند وهم سرش گرم شود.بیشتر ازرسول اکرم خانم مایل بودکه آزیتا بسرکاربرودزیرا او زیاد خوش نداشت که هنگامه زیر نظرآزیتا بزرگ شود .تمام این نظرات را که رویهم بگذاریم به این نتیجه میرسیم که اقا حبیب هم بدون فوت وقت این کار را که همانا شرکتی بود که الهه درآن بکارمشغول بودبرایش تدارک دیدوآزیتا خوش وخرم درحالیکه بادمش گردومیشکست بسر کار رفت وازقضا محل کارآزیتا همان شرکتی بودکه الهه کارمیکرد وبه همان بخشی هم که الهه بودمشغول بکارشد.آزیتا دخترسربهوائی بود. مادرش او را ازهمه کس بهترمیشناخت او به گوش خانواده صیادی (پدر و مادر رسول) رسانده بود که در مقابل خواسته ی ازیتا مقاومت کنند و نگذارند اواز تیررس نگاهشان دورشود .بهرحال مادرهرکسی اگرکمی هم دقت نظر دررفتار و اخلاق فرزندانش داشته باشد و بخواهد درمقام قضاوتی درست عمل کند بهترازهرکسی میتواند آنهارا بشناسدومادرآزیتاهم زن بسیارحواس جمعی بودحالا چطورآزیتا توانسته بوداززیر دست چنین مادری اینگونه به خطا برودبایدقبول کردکه این دخترواقعا شیطان رادرس میداد.روی همین حرفها بود که مادر آزیتا ازعاقبت سرکاررفتن آزیتا بسیارواهمه داشت اواین یکی دو ساله که اورا به خانواده ی آقا صیادی سپرده بود تقریباخیالش راحت شده بودولی این تقاضای آزیتا که موردپذیرش خانواده ی شوهرش قرار گرفته بود شوری عجیبی در دلش انداخته بود و بیچاره دستش هم به جائی بند نبود. روز دوم سومی بودکه آزیتا به سرکار رفته بود که به خانه نزد مادرش آمد و با خوشحالی خبر سرکاررفتنتش را به اوداد وبه خیال خودش باید مادرش ازخوشحالی درپوست نمی گنجید ولی مادرآزیتا با شنیدن این خبرسری تکان داد وگفت خدا آخر وعاقبت تراورسول وخانواده و بچه ی بیچاره ات را به خیر بگذراند که این حرف مادربه آزیتا هشدار داد که باید مواظب خودش باشد .اما این کارمادر آزیتاکوبیدن آهن سرد بود . یعنی نرود میخ آهنین برسنگ . فصل بیست و نهم هنوزچندماهی ازکارمندشدن آزیتانگذشته بودکه تشت رسوائیش ازسربام افتاد وهمه کسانیکه میتوانستند ازاو سودی ببرندسعی میکردند گوی سبقت را ازیکدیگردر این مسیر بربایند و این کار افراد سود جو بجای اینکه ازیتا را به یاد نصیحت مادرش بیندارد او را بیشتر ترغیب میکرد که دراین مسابقه رسوائی برانگیزسرتیتراخبارباشد. خبرسرگرم بودنش هر روز با یکی و رفتن به مهمانیهای آنچنانی حسابی اورا مشغول کرده بودالبته بهانه ی بیشتر این بزمها مهمانی دوستان کارمندان اداره بود .همین سرگرمیها که آزیتا سرش برای اینگونه بریز وبپاشها دردمیکرد باعث شده بودکه یواش یواش او را از خانه و زندگی دور کند در حقیتق حضور او انگیزه ی تمام این مهیمانیها بود.او شده بودآلت دست تمام افرادی که دراین مسیر میخواستند بهره ای از او ببرند رسول هم که آنقدرغرق خوشگذرانیهای خودش بودکه انگاراین غیبتهای آزیتااورانه تنهامتوجه خطری که برای زندگیش داشت نمیکرد بلکه احساس میکردباسرگرم شدن آزیتا به این کارهااوهم میتواند در مسیری که دوست دارد برود . تنها کسیکه در این میانه از همه بیشتر ضرر میکرد هنگامه بود که کم کم داشت ا داشتن پدرومادر محروم میشد .نقطه ی مقابل این بی بند و باریهای آزیتا الهه بود که هرگزهیچیک از همکارانش حتی جرات حرفی بیشتر از سلام علیک و کارهای مربوط به اداره را با او نداشتند شاید بهمین علت هم بود که خواستگارانی از رده بالای شرکت هرازگاهی پیدامیشدند که مشتاق ازدواج بااوبودند.ولی الهه هرگزروی خوش بهیچکدام ازآنها نشان نمیداد وتنها علتی که برای جواب کردنشان داشت این بودکه در حال حاضر بجز درس خواندن به مسئله دیگری فکر نمیکند .همین رفتارها و واکنشهای اطرافیان نسبت به الهه وآزیتا تیغی شده بود درچشم آزیتا الهه درست همانی بودکه آزیتا آرزوی بودن در آن جایگاه را داشت . آزیتا بهترین لباسها را میپوشید وزیباترین آرایشها را میکرد او زیبا و دلربا بود با سن بیست و چند سالگی مثل ستاره میدرخشید . زیبا بود و جذاب وبا این داشته ها فکرمیکردباید فرسنگها ازالهه درمحل کارش بالا ترو والاتر باشد ولی او نمیدانست که مردم دو دسته هستند هرکس به طرف دسته ای میرود که بیشتر با اوهم آهنگی داردکسانیکه منحرف وبی اخلاق وسود جو بودند در اطراف آزیتا و کسانیکه درست در نقطه مقابل بودند ازطرفداران الهه بودن . آزیتا خودش هم خوب تفاوت بین این دو دسته را میدانست و این بود که روز به روز بر حسادتش نسبت به الهه پابرجا تر میشد و اکنون به جائی رسیده بود که دیگر کم و بیش تمام اطرافیان به این رفتار او واقف شده بودند . آزیتا از هر فرصتی که به دست میاورد برای کوبیدن الهه استفاده میکرد . و تنها کسیکه هرگز خم به ابرو نمی آورد الهه بود . زیرا الهه خود را درحد وحدود آزیتا نمیدانست اومیدید که آزیتا ازهر نظر از او بهتر است هم از نظر مالی و هم از نظر ظاهری . الهه اصولا دختر درون گرائی بود بیشتر از آنکه به اطرافیانش بپردازد به خودش فکر میکرد . او میدانست که مسیر حرکتی آزیتا با او فرسنگها فاصله دارد. نه تنها به اوحسادت نمیکرد بلکه همیشه ازاو تعریف هم میکرد. الهه بیشتر از آنکه به داشته هایش مغرور باشد به نداشته هایش فکر میکرد و این باعث میشد که خود را سزاوار جائی که داشت میدانست و آزیتا را هم همینطور. این خصوصیات آلهه باعث میشد که هیچکس حتی آزیتا نتواند به او صدمه ای بزند همه او را دختری ساده و بی غل وغش و بسیار خود دار میدیدند و تقریبا در این راستا الهه تنها کارمندی بود که خیلی با اطرافیانش آمد و شد نداشت .احساسات آزیتا به الهه باعث شده بود که بهترین استفاده را نصیب سرور بکند وسرور بزرگترین شانسی را که به نظر خودش آورده بود این بود که بر سبیل ارتباطاتی که معمولا با تمام کسانیکه به نحوی با او همسایگی داشتندداشته باشد با آزیتا هم آشنائی بسیار نزدیکی داشت .زیرا خانه آزیتا تقریبا به خانه سرور نزدیک بود و از آنجا که هم جنسها یکدیگر را در هر شرایطی خوب و زود پیدا میکنند این دو نفر هم خیلی خوب یکدیگر را در آن محیط و محله پیدا کرده بودند . البته مسیر خانه آزیتا طوری بود با آنکه سرور و الهه هم به هم نزدیک بودند ولی آزیتا با یک فاصله ی پیچ دار با خانه سرور باعث شده بود که از تیررس منزل الهه دور باشد .
سرورمیدانست که آزیتا درشرکتی که الهه مشغول کاراست کارمیکندبرای اوبسیارراحت و آسان بود که از کم و کیف موقعیت الهه در شرکت توسط آزیتاخبردارشود.اوبا جستجوکردن درحال وهوای شرکت ازسیرتا پیازهمه چیزرا فهمیده بوداوزرنگ بودمیدانست با این برگ برنده چطور باید بازی کند . هردوی اینها یعنی سرورو آزیتا در یک چیز تمام و کمال مثل هم بودند و آنهم دشمنی با الهه بود .بازشدن پای سروربه خانه امیربه اواین فرصت را داده بودتا با دقت ووسواس خاصی که داشت ضربه ای را که میخواست به الهه بزند. او میخواست راه رسیدن امیررا به الهه برای همیشه سد کند . این تنها و تنها کاری بود که آرزوی سرور بود .نمیدانم شما هم اطلاع دارید یا نه . در زمان نسبتا دور که روابط دختر ها و پسرها. همچنین زنان و مردان بسیار محدود بود اغلب بزمهائی که درست میشد اگر خانوادگی نبود.معمولا یا زنانه بودو یا مردانه . در این مجالس زنانه و مردانه که صد البته جدا از هم هم بوداغلب سرگرمی مردها وزنها کاملامتفاوت بود یعنی مردها بساطی داشتند که مخصوص خودشان بودوزنها هم بهمچنین . دخترها و پسرهاهم هرکدام به فراخورسن وسال و یا دیدگاههای خانوادگیشان گاهی به این مهمانیها دعوت میشدند و یا اگر صلاح نبود که هیچ دربزم زنانه که البته بستگی به شرایط شرکت کنندگانشان داشت گاهی حتی بساط موسیقی ورقص وپایکوبی هم دراین مجالس برپا بود که صد البته توضیح آن دراین مقال نمیگنجدولی دربزم مردان همه تقریبا یک طوربرگزار میشد و آنهم خوردن مشروب وبساط عیش وعشرت مخصوص مردان بود و زنان فقط شنیده بودند که اینگونه نشستهای مردانه به چه سرگرمیهائی میگذرد .درآن زمانها تنهاسرگرمی خانواده ها همین میهمانیها بود و بس که خصوصا در بزم آقایان گرفتن عکس که تاره مرسوم شده بود و از کارهای بسیاراعیانی به حساب میامدهم به این مراسم راه پیدا کرده بودیعنی بعد از هر مهمانی هرکدام از مهمانها کلی عکس به یادگار باخود داشتند و در آلبومهای مخصوص جای میدادند. گرفتن عکس این خاطرات را برای آنها شیرینتر میکرد که دلخوش به این بودند که هم به خانواده نشان دهند وهم یادگاری ازایام جوانیشان وخوش گذرانیشان داشته باشند.هرخانواده تقریبا از این البومها داشتند که پر بود ازعکسهائی که به مناسبتهائی گوناگون گرفته بودند . صد البته اینهم یک سرگرمی برای اهالی خانه و یا گایه برای کسانی که بدیدار هم میرفتند خودش یک وقت گذرانی و مرور خاطرات به حساب می آمد . بهر حال یادش بخیر .و اما چرا من این توضیحات را دادم برای این بود که کاری را که سرور انجام داد در رابطه با همین مجالس و عکسها بود .
فصل سی ام سروردر رفت و آمد به خانه امیربه این گنجینه خانوادگی امیربا استفاده ازسادگی ربابه دست پیدا کرد. اوکه هرلخظه فکر و حواسش در پی انجام نقشه ای بود قدر این گنجینه را خوب میدانست .این امری طبیعی است که وقتی انسان فکرش برروی مسئله ای تمرکز کندمعمولا دراین مسیربه توانائیهائی هم دست پیدا میکند . زیرا ازهر اتفاقی که می افتد ناخودآگاه و برای پیشبرد مقصدش بآن فکرمیکندوسرورهم درراستای عشقی که ناخواسته به امیرداشت از این قاعده مستثنی نبود.اومیدانست رسیدن به امیرامکانپذیرنبودولی ازآنجائیکه عشق حدومرزی برای خودنمیشناسدو انسان عاشق تقریبا از عقل پیروی نمیکندوبهرحال درهرناامیدی بسی امیداست بااین دلایل بودکه سرور ندانسته وبی اختیار میخواست بهر شکل که شده فعلا خیال الهه راازسرامیربیندازدالبته باتعاریفی که ربابه ازعشق امیربالهه کرده بودمیدانست که بهیچوجه یارای اینکه امیرراازاین ازدواج منصرف کندنیست ولی اگربتواندحداقل وسیله ای باشدکه الهه وخانواده اش بهیچ عنوان راضی باین وصلت نباشندخودش برای سرور یک موفقیت بود گو اینکه نمیدانست که بعد از اینهمه تلاشش آیا میتواند امیدی داشته باشد که به امیر بهر شکلی نزدیک میشود یا نه .کم کم حرف زدن با ربابه و خصوصی ترشدن روابط سروربا او باعث شد که دیگر حرفی یا تصمیمی نباشد که در خانه امیر مطرح شود و سرور از آن بی خبر باشد.عشق امیر به الهه یکی ازهمین مسائلی بودکه پاک ذهن سرور را به خودش مشغول کرده بود او میدانست که خانواده امیر خودشان را درسطحی بسیار بالاترازخانواده حسین میدانندالبته تمام این دانسته ها رااز زبان ربابه بیرون کشیده بود. از طرفی آنقدر در این رابطه فکرش رابه کارانداخته بودکه میدانست خانواده الهه هم اصلا فرسنگها باخانواده گلستانی متفاوت هستندآنهاخانواده ای سنتی وبسیار پا بندبه مسائل مذهبی بودنداتفاقهائی که درخانوده امیردرراستای ازدواجهای خواهرهایش افتاده بودهرکدام ازنظرخانواده الهه یک سقوط اخلاقی بحساب می آمدآنها سعی میکردندپایشان راازحیطه ی قانونهای حاکم برجامعه درازترنکنندروابط خانواده الهه بیشتر میشد گفت که باجتماعی که درآن زندگی میکردند گره خورده است درحالیکه خانواده امیرخودشان را تافته جداباقته ازجامعه ای که درآن حضور داشتند میدانستند وخودرایک سروگردن ازتمام اطرافیان بلندترمیدیدند .سرورخودش از ک خانوده بسیارمذهبی وپابنداصول بودولی در طول زندگی وبا خصوصیاتی که ناخواسته کسب کرده بودودرنشیبهاوفرازهائی که گرفتارشده بود به جائی رسیده بود که نه خانواده ی امیرونه خانواده الهه هیچکدام چنین کسی راانسان با ارزشی نمیدانستند.اوازنظرهردو خانواده و حتی خانواده خودش مثل انگلی بود که بهرجا میچسبد وبرای پیشبرداهدافش هیچگاه مانعی نمی بیند. دودخترش فاطمه و فائقه هم همچون علفهای هرزه ای که بخود واگذاشته باشندداشتندشکل میگرفتندودرکنارچنین مادری بااینهمه کاستی بزرگ میشدند . در حقیقت مادری که مادر نبود.و فرزندانی ناخواسته و بی سرپرست بودند که یک زندگی بی آتیه راباهم ادامه میدادند.این داستان درحقیقت زندگی گره خورده ای بودبین این سه خانواده . عشق وعلاقه سروربه امیر تمام این مسیرداستان ما را پیش میبرد. اگر پای سرور به میان نیامده بود شاید ماجرای زندگی امیر و الهه اینگونه نبودوبدون هیچ اتفاق خاص وغیرمعمول ختم میشدکه هیچ جائی برای گفتگونداشت.زیرادوخانوده الهه وامیرآنچنان به خودشان مشغول بودند که جائی برای اینهمه ماجرا که درمسیر این زندگی برایتان به رشته تحریردرمیاورم را نداشت .بی تفاوتی شوهر سرور به اووبچه ها ازیک طرف وهوا وهوس که اوداشت ازطرف دیگرباعث شده بودکه سروربسرعت شاید بی آنکه خودنش نقشی در این ماجراداشته باشدبهعشقی بی سرانجام ودرحقیقت نهی شده که خودشهم تقریبا بر آن واقف بودروزبه روزدرجان وروحش بیشترو بیشتر ریشه بدواند.حالا دیگرسرورسراسرذهن وفکرووجودش جزبه اینکه به امیربهر شکل وبا هرقیمتی تزدیک شود هیچ حسی جای نداشت اوبجائی رسیده بودکه اگربرای رسیدن به این عشق لازم بوداز تمام هستی اش هم به راحتی میگذشت. او زنی بود که دست سرنوشتی که خودش هم درآن مقصرنبودآنقدراورا این سنگ وآن سنگ کرده بودکه دیگرتوان مبارزه با نفس خودش را هم ازدست داده بود . خیلی مسائل بایددرزندگی کسی اتفاق بیفتد که بتواندحال وروزسروررادرک کند. وقتی بچشم یک انسان به او نگاه میکنم خیلی هم اورا دراین راهی که پیش گرفته هرچندغلط غیرانسانی ونامردمی باشد مقصرنمیدانم مگرتاچه زمانی یک فردمیتواندازوجود خودش بگذرد. این زن دربدترین شرایط زندگیش راباخته بودحالادست سرنوشت داشت اورابشرایطی میکشاندکه شایدهرکس درین موقعیت میبود امکان سقوطش خیلی دورازذهن نبودوشایددراین راستا افکاروعواطف وکارهائی که سرورمیکردخیلی هم غیرمنطقی بنظر نمیرسید سرور روابطش رابا ربابه بهرشکلی که برایش امکان داشت گرمتر میکرد از هیچ لطف در حق او کوتاهی نمیکرد .ربابه زنی محتاج بوداوازنظر اقتصادی دربدترین شرایط زندگی میکرد موسی در اثر فشارهائی که متحمل شده بود که مهمترینش نداشتن بچه و حالا هم دوری بالاجبارازربابه وزندگی درحقیقت بهمریخته اش کم کم اورابه دامن اعتیاد سوق داده بودناله های ربابه هم که میگفت من دارم باجان کندن این گونه ازتوحمایت میکنم و تو نشسته ای و همه ی زحمات مرا دودهوا میکنی هیچ تاثیری درروند زندگی موسی نداشت حال خود ربابه هم بمرحله ای رسیده بودکه زیاد برایش مهم نبودکه موسی بچه دردی دچارشده است شاید درته دلش هم به اوحق میداد و هم این اعتیاد موسی باعث شده بود که او بی درد سرتر و راحت تر زندگی کند .در خانه ی امیر او تقریبا همه کاره بود . خانمی بود که هر اختیاری را داشت . خواهرهای امیر با حضور او خیالشان از دو برادرشان کاملا جمع بود و هیچ دغدغه ای نداشتند . بهمین خاطر سعی میکردند ربابه راتا حد امکان راضی نگهدارند . چه کسی پیدا میشد که مثل او بتواند زندگی برادرهایشان را به این بی درد سری بگرداند. خودشان هم بحضور ربابه وقتی دورهم جمع میشدند بیشتر وبیشتر متوجه این مسئله میشدند که او هست که بی سروصدا زندگی خانواده رامیگذراند. دوپسر که هنوزبه سرخانه وزندگی خود نرفته بودند و امکان هر لغزشی در یک خانه بدون زن برایشان مشکل ساز میشد خصوصا رضا که دراینگونه کجرویها یدتولائی داشت حضور یک زن مثل ربابه حلال بسیاری ازمشکلات بود. البته گاهگاهی هم خودشان بوجود ربابه در خانه هایشان نیاز داشتند که با روی باز و کاردانی و اطمینانی که به ربابه داشتند این مشکلات حل میشد و خود این کمکهای ربابه نقش اساسی در اینکه بهر شکلی در خانه گلستانی جایش محکم باشد داشت .سرورهم که ازنظرمالی درمضیقه نبود و از کمک کردن به ربابه بهیچ وجه کوتاهی نمیکرد همین باعث میشد که رابطه ی سروربا ربابه بسیارمحکم باشد . آمد ورفت مرتب سروربه خانه امیر تا بدانجا پیش رفته بود که او در نبود امیر مثل ربابه خود را در گرداندن آن خانه سهیم میدید . و با راهنمائیهایش سعی میکرد حضوری پنهانی داشته باشد . فصل سی و یکم ..حال برگردیم بدرد دلها وخبرهائی که ربابه بی پرده بسرورمیگفت.دراین میان ربابه هرگزمتوجه علاقه وعشق سروربامیر نشده بودو بهمین جهت بی هیچ کم وکاست هرچه امیربی پرده ترباربابه درددل میکرداین درددلها دست نخورده بگوش سرور میرسید.اکنون تمام هم وغمِ سروردرآمدو رفتهایش به خانه امیر تنها وتنها به این منظور بود که راهی برای بهم زدن وصلت امیر و الهه پیدا کند . او در این روزها شب و روزش یکی شده بودازطرفی ازدواج امیربرایش یک فاجعه بود وازطرفی بارفتاری که الهه داشت خود رادر مقابل اوضعیف میدیدوازدواج اوراباامیریک شکست برای خودش میدانست این درحالی بودکه الهه ازاین شوری که در سر سرور بود کاملا بی اطلاع بود ودر حقیقت سرور را در جایگاهی نمیدید که به او فکر کند .امیر پسری بود که در رفاه کامل به سر میبرد . آنقدر در آمد خانوادگی داشتند که نیازی به کار کردن او احساس نمیشد . ضمن اینکه آدم پرشوروشری هم نبود. بیشتر اوقاتش صرف رسیدن به خودش بود. رضا برادرش در وضع و شغلی که داشت دوستان زیادی دور برش بودند وبیشتراوقاتش را دررفت وآمد ومیهمانی با همین دوستان میگذراند . بالطبع بعلت بیکاری امیر خیلی از اوقات رضا او را هم باخود میبرد همین آمد و رفتها باعث شده بود که در حقیقت امیر هم یک پای این بزمها بشمار میرفت . با شکل و فیاقه ای هم که امیرداشت برای رضا یک نقطه مثبت به حساب میامدوقتی هم که نوبت دوره به امیرورضا میرسیدربابه برایشان سنگ تمام میگذاشت . این دوره ها که همیشه مردانه برگزارمیشد گاهی به ده دوازده نفرهم میرسید . وصد البته گل سرسبد این افراد از نظر ظاهری کسی نبود جز امیر. امیر از هر نظر برازنده بود وبه قول قدیمینها مهره ی مارداشت .همه اورا دوست داشنتد واین آمدوشدها یکی از اصلی ترین خوش گذرانیهای امیر بود .همانطورکه مرسوم این نشستها بوددرهرمهمانی به عناوین مختلف دوستان ازبزمشان عکسهائی میگرفتند . آن زمان هم عکس گرفتن یکی ازرایج ترین کارهادراینگونه مهمانیها بود.این یادگاریهابودکه بعدازهرمهمانی کلی سرافرادبه آن گرم میشد.یادم هست که بهرخانه ای که درآن روزگاران میرفتیم حد اقل بنا به تعداد وسرخوشی افرادچندین و چند آلبوم عکس بود .این آلبومها بجای تلویزیون امروزی سرگرمی متداول افراد آن روزگاران بودیادش به خیراین عکسها باعث میشد که هم به یاد گذشته وخوشیهای وهم بیاد زندگی کسانیکه زمانی باهم بودند بیفتند.خلاصه این آلبومها درحقیقت شناسنامه زندگی گذشته هرخانوده بحساب میامد . وهمه ی افراد یک خانواده کلی باین عکسها دلبسته میشدند.اینها راگفتم که نهایتابگویم همین آلبومها بودکه ذهن سروررابخودمشغول کرده بوداوتوسط ربابه بنابه سنت آن روزها میدانست که درخانه امیرهم کلی ازاین عکسهاوجود دارد ودل بسته بود که بتواند باین عکسها دست پیدا کند . آرزوی سرور این بود که بتواند از کسیکه عاشقانه دوستش دارد عکسی داشته باشد اومدتها بود که در این فکر بود وطولی نکشید که این آرزو جامه ی حقیقت به خود پوشاند و سرور توانست به خواسته اش برسد .دیری نپائید و از آنجائیکه خواستن توانستن است بالاخره دست سروربا زیرپا کشی از ربابه باین عکسها رسید .زمانی که سرورباین گنجینه خانواده گلستانی دست یافت با دیدن عکسها گویا ازیاد برده بودکه به چه نیتی میخواست باین عکسها دست پیدا کند و بجای آن اولین جرقه درذهنش زده شد. او با دیدن بعضی ازعکسها نقشه ای در ذهنش به روشنی شکل گرفت و به سرعت این فکر را به عمل نزدیک کرد. این نقطه ی اغازین برنامه ای میتوانست باشد که او را به مقصود اصلیش که دور کردن امیر و الهه از هم بود برساندامان ازعشق که انسان را درهرسن و شرایطی که باشد به چه تصمیماتی وادار میکند اگر روزی به همین سرور میکفتند که تو از پس چه کارهائی بر میائی شاید خودش باورش نمیشد ولی اکنون اومیدانست که خانواده ی حسینی هرگز اهل مشروبخواری وخوش گذرانی هائی که در میهمانیهای نظیر آنچه رضا سرگرم بود نبودند پدرو برادرهای الهه مردانی اهل زن و زندگی بودند و هزاران فرسنگ با اینگونه بزمها فاصله داشتند .صد البته بطورمعمول این مهمانیها بساط طرب وعیش و شرت به نهایت فراهم بود وصدالبته همیشه چند تائی هم عکس یادگاری پایان خوشی برای این نشستها به حساب میامد وامیرهم که پسری تنها بودبا آن خصوصیاتی که داشت این عکسها برایش بسیارسرگرم کننده بودوعلاقمندیش هم به این سرگرمی بی نهایت زیادبرای همین آلبوم امیرپربودازاین عکسها وسرورکه یکباربادیدن یکی ازاین البومها که ربابه برای نشان دادن مهمانی که خودش برای امیرورضا داده بود باو نشان داده بود وندانسته باعث شده بودکه سروربه فکر دست یافتن به این البومها که صد البته اول برای برداشتن عکسی ازامیربود دست به کار شود.اودریک برنامه ریزی باحساب وکتاب روزی بهمین نیت زمانی که مثل همیشه امیرمنزل نبودبه خانه آنها رفت وبحث آلبومها را یش کشیدوربابه راترغیب به آوردن آلبوم وسرگرم شدنشان به آن کرد. ربابه هم که ازهمه جا بی خبربود با آوردن و در اختیار گذاشتن عکسها این امکان را به سرورداد که نقشه اش را ماهرانه به عمل نزدیک کند .سرورد دریک فرصت مناسب بی آنکه ربابه متوجه شود چند تا ازعکسهائی را که در آن امیر با وضعی که میدانست هرگزخوش آیند خانواده الهه نیست ازبین عکسها برداشت وبی آنکه حتی ربابه بوئی ببرد در زیر لباسش پنهان کرد و آن روزشادمانه بزرگترین قدمی راکه به زعم خودش میتوانست اورابه مقصدش برساند برداشت.واز فردای آن روز سرور فکر و ذکرش این بود که چگونه و از چه راهی این عکسها را به خانواده حسینی نشان بدهد.سرور میدانست که خانواده الهه از چه قشری هست و مطمئن بود که این عکسها میتواند نقشه ای را که او در سرش میپرواراند همانطور که دلش میخواهد عملی کند .طولی نکشید که سرور توانست راهی پیدا کند که به عقل جن هم نمیرسید .فصل سی و دوم.قبلا درجریان بودید که یکی از همکاران الهه به نام آزیتا که در حوالی خانه ی الهه وسرورزندگی میکرد را سرور شناسائی کرده بود و از طریق او هم تقریبا به حال و هوای الهه در محل کارش پی برده بود . الهه که اصولا دختری درون گرا بود و زیاد با همکارانش رابطه نداشت ضمن اینکه آزیتا زنی بود که شوهروبچه داشت ودر شرایطی نبود که با الهه بتواند دمخور باشد خصوصا چون از نظر اخلاقی هم مورد قبول الهه نبود از این جهت الهه هیچ گونه اطلاعی از زندگی او و محل سکونتش نداشت و پرواضح است که نفهمیده بوداودر همان حول و حوش خانه آنها زندگی میکند چون نه با او حشر و نشری داشت و نه نسبت به او هیچ کششی . درست برعکس سرورکه بااخلاقی که داشت افرادچها رتا پنج محله ی اطراف خانه اش را هم میشناخت هم او وهم آزیتا از یک قماش بودند و از قدیم هم شنیده ایم که گفته اند ..کور کور را میجوید و آب گودال را ..پس از آشنائی سرورباازیتا که صد البته این کار دراوایل ترفندی بودکه سروربه کار برده بود تااز الهه هرچیز را که میشود فهمید از این طریق درمحل کارش بفهمد وبعد هم که علاقه امیررا به الهه وسپس اشتیاق امیربرای ازدواج با الهه را دریافت این آشنائی خیلی بیشترو بیشتربرایش سود آورد بود اشتیاق سرورروی حساب و کتاب بوداگر در اوایل فقط به خاطر اینکه از رفتار الهه با خودش خیلی ضربه دیده بود و احساس میکرد که الهه او را خیلی به حساب نمی آورد ولی حالا وضع فرق کرده بود او الان الهه را به چشم رقیبی بسیار قدرتمند میدید و میخواست به هروسیله که شد او را در این رقابت شکست دهد ضمن اینکه بیچاره الهه از این ذهنیات سرور کاملا بی خبر بود روی این حسابها سرود حالادیگر میباید برای موفق شدن در خیالهائی که در سر دارد برنامه ریزی کند . با این محاسبات او در ارتباطش با آزیتا میخواست ضرباتی را که در تصورش باعث میشد که الهه را اگر به امیر دلبسته است و یا به خواستگاری ممکن است جواب مثبت دهد ( او امیر را در حدی میدید که گمان نمیکرد هیچ دختری به او جواب رد بدهد . )پس حالا بهترین زمانی بود که از این ارتباط کمال استفاده را ببرد با دانسته های ما از روحیات و احساسات و عشق سرور به امیر این خواسته ی او به خوبی قابل درک بود. به دست آوردن آن عکسها و آشنائی با آزیتا رویهم رفته باعث شد که سرور از همین مسیر احساس کند میتواند ضربه اش بدلخواه وارد کند .لذا او در یک فرصت مناسب خود را به آزیتا رساند و به او گفت برای اینکه بتوانی آنطور که دلت میخواهد به الهه صدمه بزنی من راهش را پیدا کرده ام . و اینگونه با آزیتاکه او هم بدش نمی آمد که زهری به الهه بریزد سرصحبت را باز کرد .سرور برای روشن شدن ذهن آزیتا بهتر دید از اول شروع کند پس به او گفت . در مقابل خانه الهه پسری زندگی میکند که الهه عاشق اوست ( البته به دروغ این حرف رازد که آزیتا را آماده برای ضربه زدن به الهه کند) وآرزویش اینست که با او ازدواج کند . خانواده پسرنسبت به خانوده الهه درسطح بالاتری هستند ودرحقیقت این پسریک سروگردن ازالهه سر است خوب الهه همیشه درزندگی شانس آورده اینبارهم شانس به اورو کرده است من فهمیده ام که این پسرهم به الهه علاقمند است وتازگیها متوجه شدم که باپافشاری در مقابل خانواده اش بالاخره خواهرهایش راراضی کرده که بخواستگاری الهه بروندمیخواهم داغ این ازدواج رابدل الهه و خانوده اش بگذارم آزیتاهم که زن زرنگ وحواس جمعی بودبه سرورگفت خوب اولا نقشه ات چیست وچرا میخواهی این ازدواج سرنگیرد تا آنجا که من می بینم تو هم شوهرداری وهم بچه دختردم بخت هم که نداری وبعدهم ازکجا میدانی که من با توهمکاری کنم وچرا باید من اینکار را بکنم ؟سرورکه از قبل میدانست باید به این سئوالها پاسخ بدهد فکر همه جا را کرده بود . در جواب آزیتا گفت درچند باری که من با تو صحبت کردم متوجه شدم که توازالهه دل خوشی نداری .بی آنکه خودت متوجه شده باشی احساست را نسبت به اوگفتی . البته حق با توست.این دختر خیلی بلند پرواز است . خیال میکند از دماغ فیل افتاده . خواهرهای ان پسر از من خواسته اند بهرشکلی که میدانم الهه راازاین فکرمنصرف کنم.نمیدانم ازکجا خیال میکنند که من میتوانم وقادربه اینکار هستم . این راهم بگویم که آنها خودشان باخانواده الهه اصلا تماسی ندارندازآنجا که من بامادرالهه سلام علیکی دارم آنها که درمنصرف کردن برادرشان از این ازدواج مایوس شده اندازمن خواسته اند که بهرشکلی که ممکن است اینکاررا بکنم راستش من میدانم که اگراین ازدواج سربگیرد تنها الهه است که میسوزد.چون اودختر لایقی هست ولی چون خانواده ی پسرراضی نیستند خودت که بهترمیدانی بالاخره زیرآب این دختر بیچاره راخواهند زند لذا من دارم درحقیقت کاری میکنم که ازیک ازدواج بدجلوگیری کنم خدارا خوش نمی آید . .آنها خودشان هرچه کرده اند نتوانسته اندپسررا راضی کنند که این ازدواج ازهیچ نظربه صلاحش نیست گفتم که خواهرهای اوهرگزراضی به این وصلت نیستند مثل اینکه آخرکار به این نتیجه رسیده اند که شاید بتوانند ازمن کمک بگیرند برای همین مسئله رابا من در میان گذاشتند راستش منهم فکرم به جائی قد ندادخودشان فکر بکری کرده بودند ازآنجائیکه الهه دختریست که وابستگی کاملی بخانواده اش داردممکن نیست اگرآنها راضی نباشند جواب مثبت بدهد. آنها گفتند بانقشه ای که داریم شاید بتوانیم کاری کنیم که خود الهه و خانواده اش با این وصلت مخالفت کنند وازمن خواستند که بی آنکه کسی ازاین رازمطلع شود نقشه ای را که کشیده اندتوسط من به مرحله اجرا بگذارند منهم به آنها قول شرف دادم( حالا خیلی هم از شرف و آبرو سرش میشد) که بی آنکه کسی متوجه شود نقشه آنها را عملی کنم . از اول هم به تو بگویم که من ازتو نمیخواهم که کارمهمی انجام دهی فقط بعنوان یک دوست میخواهم یک کارکوچک برایم بکنی .آزیتا که مشتاقانه داشت به حرفهای سرور گوش میداد گفت . ببین هرچه نباشد الهه همکار منست او در بین همه به خوشنامی معروف است نقشه ات را بگواگرمن ببینم بالهه صدمه ای میخورد هرگزراضی نمیشوم این دختر به من بدی نکرده. من فقط احساس میکنم چرا باید اواز اینهمه مواهبی که دراختیارش هست بهره مند باشد ومن ذاتا مثل اونباشم . ولی اگربدون لطمه خوردن به او باشد بدم نمی آید من نه تنهابه الهه بلکه باید بگویم از تمام کسانیکه در زندگی موفق هستند خیلی دلخوش ندارم . راستش میدانم هرکس هز زندگی که دارد موجبش خودش هست ولی خوب میگویم چرا باید من اینطور با این خصوصیات باشم و او اینقدر از هرشرایطی به خاطر اخلاق و رفتارش که صد البته شایسته اش هم هست بهره ببرد این را فقط کار خدا میدانم و حالاهم چون تو میگوئی واقعا به صلاح او نیست ولی از آنجا که آن پسر تمام شرایط خوب را دارد باز دارد شیطان قلقلکم میدهد که این مورد خوب را از الهه بگیرم بگذارم او هم طعم تلخ موفق نشدن را بچشد راستی تو مطمئن هستی که الهه عاشق آن پسر هست ؟ سرور گفت اگر تو او را ببینی خودت قبول میکنی که امکان ندارد دختری او را ببیند ودلش برای او نرود واقعا از هر نظر شایسته است خوشا به حال کسیکه بالاخره سر به بالین او میگذارد . آزیتا گفت خوب من به حرفهای تو ایمان دارم میدانم تو خودت که عاشق او نیستی . حالا چه میشود که من و تو بتوانیم این بار نگذاریم خدا دو باره به او این فرصت خوب را بدهد . راستی این راهم بگویم با خصوصیاتی که من در الهه میبینم مطمئن هستم اگر او با این پسر ازدواج کند آنچنان سوارش میشود که خواهرها هیچ کاری نمیتوانند بکنند . خوب حالا بهتراست برویم سر اصل مطلب . و در حالیکه هردو میخندیدند آزیتا رو به سرور کرد و گفت . حال نقشه چیست ؟ خوب فکر کرده اید. نکند دست به کاری بزنیم که آخرش خودمان بازنده باشیم و باز الهه مثل همیشه برنده ؟سرورگفت من میدانم که خانواده الهه همگی بسیارپابند اصول دینی هستند برادرهای اورا خوب میشناسم ودرحالیکه داشت حرف میزد دستش رابه میان کیف کوچکش برد و سه تا عکس از آن بیرون آورد و جلوی چشم آزیتا گرفت و گفت . ببین آن پسری را که میگویم اینست.آزیتا چشمانش گرد شد. گفتم منهم این پسررا میشناسم . اسمش امیراست اینطورنیست؟ سرورپرسید تواز کجا امیر رامیشناسی؟ آزیتا گفت من از تو بهتر او و خانواده اش را میشناسم . هرچه سرور اصرار کرد به آزیتا که ازکجا و چطور امیر و خانواده اش را میشناسد آزیتا به سرور نگفت . و فقط به او گفت . چقدر امیرپسرخوبی است بااین خانواده وخصوصا برادری که با او صدو هشتاد درجه اختلاف دارد وسپس ادامه داد راست میگی اگراین پسربا الهه ازدواج کند به نظرم این بارهم خدا برای الهه سنگ تمام گذاشته تو را به خدا ببین همه چیزد دارد و ما باید همیشه حسرت زندگی این دختر را ببریم . بعد از اینکه ازیتا کلی دق دلی خودش را با این کلمات به زبان آورد و کمی هم گویا سبک شد به سرور گفت . باشد سرور بگو چه کنم ؟ سرورگفت هیچ تو فقط این عکسها را نشان الهه بده و او را ترغیب کن که این عکسها را به خانواده اش نشان دهد. حالا میپرسید مگر در این عکسها چه چیز بود که میتوانست اینگونه الهه و خانواده اش را از این امر به ظاهر بسیار خوب منصرف کند .؟ فصل سی و سوم
درهرکدام ازاین سه عکس مناظری ازمشروبخواری بوددریکی دیگرصحنه ای بودکه یکی دوتا ازجوانها با لباسهای زنانه گویا داشتند با رقص تاتری را بازی میکردند که صدالبته چون نشست مردانه بود خیلی هم عجیب نبود.پهن بودن بساط قمارهم مزید بر علت فاسد بودن جمعی بود که دراین عکس دیده میشدند. بهرحال صحنه های عکس بسیاربرای بیننده زننده بود و نشان از بی بند و باری کسانی میداد که درآن عکس بودند صد البته که رضا هم با امیردراین عکس حضورداشتند. آزیتا با دیدن عکسها به سرور گفت خوب من چیز غیرعادی نمی بینم ده دوازده تا جوان نشسته اند ودارند خوشی میکنند.مگرعیبی دارد ؟ تو اطمینان داری که این عکسها میتواند اثری به این شدت داشته باشد.که خانواده ی الهه و یا الهه را از تصمیمی که دارند منصرف کند ؟سرور به آزیتا گفت مطمئن باش حتی خود الهه با دیدن این عکسها لیلی هم که باشد ازمجنون چشم میپوشد . چون میداند وصلت با این قماش نه درحد خانواده اش هست و نه با این فرد و این اوضاع و احوال خوشبختی در انتظارش .آزیتا به سرور گفت با تمام حرفها که تو میزنی من خیال نمیکنم که این عکسها بتواند نظرخواهرهای امیرراعملی کند آخرشاید الهه و مادرش ندانند ولی پدرش و برادرانش حتما میدانند که این عکسها خیلی هم غیر عادی نیست این بزمهابرای پسران جوان ومردها خیلی عادیست .چه بسا که آنها هم خودشان درزمان جوانی این کارها را کرده باشندو الان هم برایشان پیش می آید. به نظر من که شاید بشود راه دیگری پیدا کرد .سرور گفت تو خانواده الهه را نمیشناسی آنها با دیدن این عکسها اگر سرتاپای الهه را امیر و خانواده اش جواهر کنند راضی نخواهند شد . خود الهه هم امکان ندارد چنین شرایطی را قبول کند .با حرفهای سرورآزیتا قند توی دلش آب شد . عکسها را مثل اینک غنایم جنگی به دست آورده باشد از سرور گرفت و گفت . خیالت حمع که من از تو مشتاقتر هستم که ببینم این کاربه کجا میرسد اولا ببینم من درست فکر کردم یا توودر حالیکه دلم میخواهد این بار تو برنده این مسابقه باشی ببینم شاید بتوانم یک شیطانی کوچولوئی هم در این میانه بکنم . سرورمن سرم برای اینگونه کارها درد میکند .الهه با اخلاقی که داشت در محیط کارش با همه روابطی بسیار خوب داشت با هیچکس در حقیقت دوستی نزدیک نداشت ولی کسی هم ازاوهرگز دلخورنشده بود اومیدانست که با هرکس چطور باید رفتارکند تمام اصول رارعایت میکرد وهمین روش اوباعث شده بود که به کسی اجازه ندهد که ازحد خودش در رابطه با اوتجاوزکند . اولین شاخصه ی الهه احترام متقابلی بود که دربین تمام همکارانش ایجاد کرده بود . همین اخلاق او بود که همه او را دختری شایسته میدانستند .ن روز نزدیکیهای ظهر بود که آزیتا دریک فرصت مناسب به الهه نزدیک شد ودرحالیکه با او خوش و بش را شروع کرده بود گفت الهه جان یکی ازهمسایگان شما چند تاعکس بمن نشان داد وگفت اینها رامیشناسی ؟راستش منکه نشناختم ولی چون عکسها برایم خیلی جالب بود ضمن اینکه نمیدانم اطلاع داری که من درنزدیکی شما با دوخیابان فاصله زندگی میکنم آنطور م که او آدرس داد مثل اینکه این عکسها مربوط به کسی یا کسانی باشند که درمحله نزدیک شما هستند . ودرحالیکه منتظرنشد که جوابی ازالهه بگیرد سه تا عکس رادرآورد وجلوی چشم الهه گرفت درهمین حال بازیرکی خاص خودش تمام حالات ورفتارعکس العملهای الهه را سعی کرد دقیقا زیر نظر داشته باشد که هم ببیند سرور حرفهایش دررابطه با اینکه الهه هم به امیر حساسیت دارد درست است یا اینکه سرور میخواسته به اوکلکی بزند.( این آدمهائی که خودشان هرگزراه راست را نمیروند ودرهرمسیری که میروندهزاران دوزوکلک دارند ازسایه خودشان هم میترسند آزیتا جزوهمین افراد بودمضاف به اینکه سرور را خوب میشناخت و میدانست از جنس خودش هست و ممکن است کلکی درکارش باشد برای همین تمام توانش راجمع کرد که دآن لحظه ببیند درالهه چه تغییری پیدا میشود ) .و بعد ادامه داد . الهه میخواستم ببینم تو این ها را میشناسی ؟ وبعد عکسها را جلوی چشم الهه گرفت درحالیکه لحظه ای چشم ازصورت الهه بر نمیداشت . چشم الهه درآن لحظه فقط و فقط امیر را دیدحالی داشت که خودش هم قادربه درکش نبود. ولی ازآنجا که دختری خود داروبسیارمقاوم بود واین عشق رازی بودکه فقط برای خودش درجائی ازقلبش آن را نهفته بودکه کسی را یارای حضوردرآن حیطه رانبودبی آنکه در صورتش آثاری ازتعجب ویا حالت خاصی پیدا شود گفت نه همه را نمیشناسم .آزیتا گفت یعنی هیچکدامشان را نمیشناسی؟ الهه گفت چراودست روی صورت امیرگذاشت وگفت این رامیشناسم آزیتاباشیطنتی که خاص خودش بودگفت.وای چقدرعکسها جالبه اینطورنیست الهه ؟ راستی میخواهی پهلوی توباشد وبخانواده ات هم نشان بدهی شایدبرای آنها هم جالب باشد که سرازکاریکی ازهمسایگانشان دربیاورند؟ الهه گفت نه بچه درد میخورد. وبی آنکه آزیتا بتواند ازدرون پرازغوغای الهه چیزی درک کندعکسها را باو داد .الهه بادیدن این عکسها مثل یخی که درمقابل شعله های آتش گرفته شود آب شد .چیزی دردرونش به نیستی کشیده شد.انگارتمام امیدها و رویاهایش در یک لحظه در ذهنش به یک کابوس بدل شده بود .و آزیتا و سرور بی آنکه خودشان بدانند چه کرده اند موفق شده بودند .آن روزتا عصررا سرورنمیدانست چطور باید سر کند ثانیه ها برایش ساعتها طول میکشید . نفهمید چطور گذران آن روز طولانی را تحمل کرد تا عصر که شد و میدانست دران ساعت حتماآزیتا به خانه اش آمده خود راباو رساند .سرور بعد از دیدن آزیتا بی صبرانه منتظر بود که بااین تقشه ماهرانه ای که چیده بود صد تا آفرین وباریکلا از آزیتا بشنود که اورا به چنین دست آوردی رسانده است.آزیتا هم مایل بود که در این رابطه هرآنچه را که به دست آورده به سرور بگوید وقتی سرور از او پرسید که امروز بچه چیزی دست پیدا کرده آزیتا گفت من موقعی که عکسها را به الهه نشان دادم با حرفهائی که توزده بودی و گفته بودی که الهه عاشق و واله این پسر هست منتظرعکس العملی از طرف الهه بودم . ولی هرچه دقت کردم هیچ چیز که دال براین حرفهای توباشد دراو مشاهده نکردم ولی از آنجائیکه الهه را خوب میشناسم مطمئن هستم اگر هم احساسی نسبت به امیر دارد توانسته در مقابل این کار اصلا بروز ندهد یعنی او دارای این توانائی هست بهر حال یا این احساسات را دارد یا ندارد در هر صورت اگر هم داشته باشد با دیدن این عکسها آن بلائی را که میخواستی به سرش بیاوریم آوردیم . من حتم دارم که کارعشق وعاشقی ازطرف الهه به پایان خط خود رسیده .و اگر این حدس من درست باشد که میدانم درست است امکان سرگرفتن این وصلت غیر ممکن است .کلام آخرسروراین بود که آیا الهه عکسها را گرفت که ببرد به خانواده اش نشان بدهد .؟ آزیتا گفت من به او پیشنهاد کردم ولی نمیدانم روی چه حسابی الهه حاضربه اینکارنشد . سرور گفت کاش هرطور شده میدادی ببرد چون آنوقت دیگر خیالمان کاملا جمع میشد ولی تا همین جا هم ما برنده هستیم چون من میدانم که الهه از چنان شخصیتی در خانواده برخوردار است که روی حرف و تصمیمش کسی حرف نمیزند ضمنا من از طرف الهه مشکل داشتم زیرا میدانم که خانواده اش امکان ندارد که رضایت به چنین ازدواجی بدهند فقط ممکن بود عشق الهه باعث این وصلت بشود که با اینکار ما آنهم به یک کارنشدنی تبدیل شد .حرفهای آزیتا قند در دل سرورآب کرده بود .بالاخره آنهمه پستی و بلندی که در زندگی دیده بود باعث شد که اینگونه به تواند به موقع زخمی کاری به دشمن قدرتمند خودبزند . الهه دشمن او نبود . الهه خاری بود که به چشمش رفته بود درست مثل آزیتا بود که الهه بی آنکه بخواهد و بداند وجودش اورا آزار میداد واین دونفربخیال خودشان توانسته بودند برای یکبارهم که شده نگذارند الهه به رویاهائی که به حساب آنها دارد برسد .بعد از اینکه سرور به مقصدی که میخواست رسیدمنتظرماند تا ببیند درازچه پاشنه ای میگردد . وبرنامه ای را که با مهارت چیده کی صدای آن به گوشش میرسد.درهمین راستا سعی میکردرفت و آمدهایش رابا ربابه این روزها بیشتر کند تا از کوچکترین اتفاقی که در خانه امیر می افتد خبر داشته باشد . این انتظار او دیری نپائید .امیرکه این روزها دلواپسی اش خیلی بیشترشده بودبهمین اندازه هم مشتاق وعاشق ترمثل مرغ سرکنده نمیدانست چه کندمیدید که مرتبا افراد غریبه ای بخانه الهه رفت وآمد میکنند.نمیدانست ازچه راه بفهمدکه درخانه آنها چه خبر است . ناچار از ربابه کمک گرفت و از او خواست که ببیند این افراد چه کسانی هستند . برادر بزرگ الهه ازدواج کرده بود و میدانست که این امد و رفتها باو ارتباطی ندارد به نظر میرسید که دارداتفاقهائی می افتد دلش به اوگواهی خبرهای بدی رامیداد. آخرآدم عاشق همیشه درهول و ولا به سرمیبرد . تمام خیالهای بد دنیا مال آدم عاشق است . وقتی بک بچه دیر به خانه میاید مادر عاشق خیالش فقط معطوف به تمام احتمالاتی میشود که هر یکی از آنها برای جان به سر کردن مادر کافیست . آخر مادر عاشق است همین حال را تمام آدمهای وابسته دارند حال امیرهم همانند عاشق دیوانه ای بود که هرلحظه خیال میکرد تمام جوانها چشم بخانه الهه دوخته و خواستار ازدواج با او هستند . البته این حال برای کسانی که بیرون گود هستند بسیار هم خنده دار است . فصل سی و چهارم
ارتباط ربابه با خانواده حسینی در حدی نبود که به راحتی بتواند سرازهرکارشان دربیاورد پس به ناچاردست به دامن سرورشد . سروربعلت اینکه دخترش فاطمه درمدرسه ای که خواهرالهه درس میخواند همکلاسش بود میتوانست مشکل ربابه راحل کند از طرفی خودش ازربابه مشتاقتربود که سرازاین کاردربیاورد پس به بهانه گرفتن کمک درسی ازخواهر الهه برای دخترش فاطمه به خانه آنها رفت وبا زرنگی ذاتی که داشت اززیرزبان خواهر الهه کشید که برای الهه خواستگاری پروپا قرص آمده که پدرومادرالهه بسیار پسر وخانواده اش را پسندیده اند ومشتاق این ازدواج هستند ولی تنها کسیکه مخالفت میکند خود الهه است. این اطلاعات کمی دل سرور را گرم کرد احساس میکرد بالاخره پدرومادرالهه با اینهمه اشتیاق او را وادار خواهند کرد .چون گویا آنطور که ملیحه خواهر الهه گفته خواستگاراوازهرنظرمناسب خانواده حسینی است ملیحه از زبان پدر و مادرش گفت که او پسری بسیار برازنده و تحصیل کرده است وهیچ جای ایراد وجود ندارد بنا به گفته اطرافیان معلوم نبود الهه چرا دم به تله این خواستگار همه چیز تمام نمیدهد . طولی نکشید که تیر سروربه سنگ خورد و الهه پایش را در یک کفش کرد و از این وصلت سر باز زد و پدر و ماردش هم نتوانستند در این راستا او را راضی کنند . تنها عیبی که الهه از این فرد گرفت این بود که به دلم ننشسته . از او خوشم نمی آید .
این خبرها اولش دل امیررالرزانده بود وآخراین خبراوراارامش کردولی احساس کردکه دیگرجای تامل نیست باید هرچه زودتر دست به کارشود وگرنه مرغ ازقفس میپرد زیرا او فکرمیکردالهه بالاخره اگرخودش هم نخواهد این آمد وشدها او را مجبور میکند که تن به ازدواج بدهد ضمن اینکه امیرنمیدانست که اصلا الهه نسبت به اواحساسی دارد یا نه که صد البته همین مورد آخر دل او را به تشویش میانداخت ولی بهترین راه این بودکه دستی ازآستین بیرون آوردبالاخره یارومی روم ویا شومی شوم.بهمین جهت بربابه گفت بهرشکلی که صلاح میداندبا خواهرهایش خصوصا خواهر بزرگش مریم خانم که میدانست نسبت به الهه چقدر نظر مساعددارد صحبت کند . ربابه که همیشه هوای امیر وخواسته هایش را داشت با این حرفهای امیردرپی فرصت مناسبی بود.میخواست زمانی مطلب را به مریم خانم بگوید که بتواند اورا تحت تاثیرفراربدهد واین مستلزم آن بود که مریم خانم راتنها گیربیاورد وحرفش را بزند . ربابه از آنجائیکه خالصا ومخلصا امیررا مثل برادرش دوست داشت ودر این مدت ازعلاقه وعشقی که اوبه الهه داشت مطلع شده بودومیدانست که امیر اورا محرم اسرارخودش میداند میخواست در حقیقت برای امیرسنگ تمام بگذارد اواز دل وجان میخواست که این وصلت سر بگیرد . زیرا بغیراز اینکه امیررا دوست داشت چون خوشبختی امیر راهم دراین ازدواج بعلت شناختی که ازالهه داشت میدانست که الهه دختر شایسته ای برای زندگی با امیراست وبااین ازدواج ازهمه مهمترراحت شدن خیال خواهران امیراززندگی آینده اومیشد این بود که غیر ازاین خواسته هامایل بودکه خودش راعامل این وصلت کندوامیررا برای همیشه مدیون خودش بکند تنهاچیزمهمی راکه ربابه نتوانسته بودبقهمد که آنهم اززرنگی وحواس جمعی سرور شات میگرفت این بود که ربابه اصلا متوجه علاقع سرور به امیر نبود . در حقیقت هم علاقه سروربه امیربسیاردورازذهن مینمودزیرا اوزنی بود که دوسه تا شوهر کرده بود و حالا سه تا بچه داشت و از امیر هم خیلی بزرگتر بود.ضمن اینکه زنی بی سواد وپرماجرا بودوبارها ازدهان امیر شنیده بود که به ربابه ایراد گرفته که با این زن ترک مراوده کند. بیچاره ربابه هم میخواست ولی کسیکه نمیگذاشت این رایطه قطع شود پر واضح است که سرور بود .ربابه بالاخره توانست مریم خانم را در یک شرایط مناسب ازعلاقه وخواست امیرمطلع کندوقتی ربابه به اوگفت که امیر میخواسته اول باشما صحبت کنم واز شما بخواهم که پادرمیانی کنید که این وصلت سربگیرد . مریم درحالیکه اشک درچشمانش پرشده بودبه ربابه گفت .ربابه پدرو مخصوصا مادرم هردوعاشق الهه بودند آنروزهاهم امیروهم الهه کوچک بودند .ولی بارها ازدهان آنها شنیدم که گفتند آرزو دارند الهه عروسشان بشود.انگار به آنها وحی شده بود.امروزکه تواین حرف را زدی دلم لرزید .ودرحالیکه سعی میکردخودش راکنترل بکند گفت باشد من خودم با امیرصحبت میکنم وانشاالله هرچه خدا صلاح بداند میشود درحقیقت وقتش هم رسیده که امیر سرو سامانی بگیرد . دیگر دارد دیر میشودضمنا ممکن است الهه راهم ازچنگمان در بیاورند . دختر خوب و لایقی است راستش حیف است ما این چنین دختری سراغ داشته باشیم و بشناسیم و آنقدر این دست وآندست بکنیم که اوبرود و عد معلوم نیست کجاباید برویم درخانه چه کسانی رابزنیم و آخرش بازنامعلوم است که چه نصیبمان بشودضمن اینکه ما خانواده حسینی ها رامیشناسیم آدمهای بی دردسری هستند درست است از بعضی نظرها با ما خیلی متفاوت هستند ولی باز بهتر از این است که ندیده و نشناخته انتخابی داشته باشیم .این حرف مریم خانم ربابه رایکدنیاخوشحال کردواوازخوشحالی بی آنکه وقت راتلف کند بسرعت این خبررابه امیرداد وگفت امیرخان کارهابه یاری خدا دارددرست میشود.انشاالله هرچه زودترشما به آرزویتان برسیدچون من با مریم خانم صحبت کردم وایشان هم خیلی استقبال کردند به نظرم اوازشماهم مشتاقتر باشد.حرفهای ربابه امیررادگرگون کرداوفکرنمیکرد به این آسانی بتواند به خواسته بزرگی که داشت برسد.غافل ازاینکه بازیهای این دنیا راکسی نمیتواند تغییردهد .باید بود و دید .از آنجا که مریم خانم بسیار مشتاق بود زودتر از آنکه ربابه و امیر فکری بکنند . دست به کار شد .فردای آن روزوقتی ربابه بساط صبحانه راهنوزجمع نکرده بودسروکله مریم خانم پیداشد .اول از ربابه خواست که برایش چای بریزد تاخستگی ازتنش بیرون برود.دیدن مریم خانم درآنموقع صبح وبا آن روحیه خوب به امیر خبرهای خوشی را نوید میداد . چشمانش از خوشحالی برق میزدو قلبش داشت ازسینه اش بیرون میزد . نگاهی به ربابه کرد که ربابه تا ته ذهنش را خواند و خنده ای نا محسوس بیانگراین بود که اوهماوضاع خوبی راکه در شرف افتادن است رادرک کرده هردوگوششان رابرای شنیدن خبرهای خوب تیزکردند.
زنی ایرانی هستم . با نام ایرانی گیتی . 
