فصل سی و پنجم

البته چای خواستن مریم فقط یک ترفندبودکه فضاراازآن حالی که به امیرمیدیدکمی آرام کند.اوزن کارکشته ای بودوامیرراهم مثل کف دستش میشناخت ومیدانست ازاین وضعی که به وجودآمده چه حالی بامیردست داده است.بعلت روحیه ای که امیرداشت خواهرهایش همیشه درارتباط با اوبسیار محتاط بودند.درحالیکه بارضا به راحتی برخوردمیکردند اینهم ازآن جهت بود که آنهاامیررا پسری حساس وآسیب پذیر میدیدند . ودیگر علتی که وجود داشت این بود که ازبس امیر را دوست داشتند نمیخواستند کوچکترین کاری بکنند که گرد ملالی برصورت برادرعزیزدردانه شان بنشیند.این روش واصول را ازوقتی هنوزپدرومادرشان زنده بودنددرذهن این سه خواهر حک کرده بودند پدرومادرامیراو را به نهایت دوست داشتند امیر شیشه ی عمر این زن وشوهربود وصد البته اینکه این پسرواقعا لایق چنین احساساتی و عشق و علاقه ای که به داشتند بود .وقتی مریم خانم چایش را خورد.امیرهم حس کرده بود که این کار مریم برای اینست که میخواهد در کمال آرامش مسئله را عنوان کند در حالیکه در دلش آشوبی بودسعی میکرد خودش را کنترل کند پس با ظاهری آرام منتظر شروع حرف زدن خواهرش بود .مریم در حالیکه لبخند محبت آمیزش رانثارصورت برادرش میکرد گفت .خوب عزیزم خیلی خوشحال شدم وقتی از زبان ربابه شنیدم که قصد داری بالاخره به زندگیت سروسامانی بدهی.میدانی که ماخواهرهاچقدردوستت داریم .خصوصامن که احساس میکنم بار مادر را هم باید در این راستا به دوش بکشم . بخدا اگرروزی زنده باشم وببینم تو تشکیل خانواده دادی دیگرهیچ آرزوئی ندارم . ولی خوب تو دیگربرای خودت مردی شده ای ماکه نمیتوانیم برای توتصمیم بگیریم وانتخابی بکنیم .ضمن اینکه دراطرافمان واقعا دختری لابقتر وبا شعورترازالهه پیدا نمی کنیم البته فکرمیکنم این حرفی را که میخواهم بزنم میدانی ولی بازهم میخواهم از زبان من بشنوی تا بدانی که اظهارنظری که یکنم برمبنای این است که پدرومادرمان همیشه آرزو داشتند یا الهه ویا دخترشبیه الهه  تصیب توبشود.تو را به خدا ببین چطوردنیا میگردد ومیگردد ودرحالیکه آنها دیگردربین ما نیستند خداآرزویشان را میخواهد برآورده کند.از وقتی ربابه این حرف رازده من دارم شکرخدا رامیکنم راست گفته اند ازقدیم که هرچه جوانها دراینه میبینند پیران درخشت خام میبینند.آن روزها هنوز الهه به سنی نرسیده بودکه کسی متوجه شودچه دخترشایسته ایست ولی آنها آنروزتشخیص داده بودند وحالاهم خوشحالم که میخواهم واسطه این خواسته پدرومادرمان بشوم .در تمام مدتی که مریم خانم حرف میزد با آنکه امیر سرش را با وسایل روی میز صبحانه گرم میکرد تا مبادا ازنگاهش خواهرش متوجه انقلابی که دردلش هست مطلع شود ولی دلش مثل کبوترپر پر میزد . ربابه هم که دوتا گوش داشت ودوتاهم قرض کرده بود تا ببیند بالاخره کار به کجا میرسد . ربابه تمام ترسش از نظر مینا خواهر امیر بود میدانست که او نظر خیلی مساعدی با الهه ندارد. این را بارها وبارها به اشکال مختلف ازدهان اوشنیده بودومیدانست که مینا الهه رادختری ازخود راضی میداند که به قول خودش همه را ازبالانگاه میکند وبه اوخرده میگرفت که با داشتن چنین خانواده ای خیلی هم به اواین کارها برازنده نیست . وکلاالهه دختر آقای حسینی خیلی خودش رابرای همه میگیردوانگاریک سروگردن ازهمه بالاتراست رابکارمیبرد.تمام هوش وحواس ربابه این بودکه ببیندمریم خانم حرفی ازنارضایتی مینامیزندیانه.خوشبختانه گویاحرفهای مریم خانم داشت بجائی میرسیدکه امیروربابه بسیارمشتاق شنیدنش بودندمریم ادامه دادخوب بهتراست بروم سراصل ماجرا خوشبختانه تاآنجا که ما خبرداریم کسی تاحالااسمی روی الهه نگذاشته است.این خودش خیلی مهم است .حالا هرطور صلاح میدانی من حاضرم پاپیش بگذارم . من هنوزبه مینا ومنیژه حرفی دراین باره نزدم راستش فکرکردم بهتراست اول با توصحبت کنم وتقطه نظرهایت را بدانم وبعد باآنها صحبت کنم چون بهرحال باید ماسه خواهریا لااقل دوتایمان دراین تصمیم گیری پاپیش بگذاریم. پدرومادرکه نداریم حداقل این است که ماکوتاهی نکنیم درموردتوماسه خواهرخیلی حساس هستیم .رضا خوشبختانه بابدبختانه آنقدرزرنگ است که نیازی به دخالت ماندارد. راستش هروقت صحبت ازخواستکاری برای رضامیشودمنکه خودم رابه قول معروف ازشیرگرفته ام بمینا ومنیژه حتی خودرضا گفته ام که هرگزقدم پیش نمیگذارم میترسم دختری رابدست رضا برای زندگی بسپارم.چون ازاینکه رضا بتواند زنی راخوشبخت کندبرایم قابل قبول نیست میترسم برای خودم خدانیامرزی بگذارم.البته مینا ومنیژه هم در این مورد با من هم عقیده هستند ولی توچیزدیگری هستی به تواطمینان داریم تاهرچقدرهم که بخواهی من درکنارت هستم حالایک کمی هم توحرفش بزن بگوببینم ازکی این تصمیم راگرفته ای آیاجزربابه با کسی دیگرهم درین موردحرف زده ای ؟اصلامیدانی که الهه چه احساسی بتو دارد؟ وای چقدرسئوال میکنم . تو هم که با آن نگاههایت فقط داری ازمن حرف بیرون میکشی.خوب بهترنیست بگوئی؟من سراپا گوش هستم .وبعد درحالیکه آهی عمیق میکشید انگارداشت با این آه آرزوئی را که سالها در دلش پنهان کرده بود بیان میکرد.امیر مثل همیشه متین وموقربه حرفهای مریم گوش کرده بودوحالا میخواست حرف دلش رابه اوبزند . کمی مکث کرد سرش را پائین انداخت ودرحالیکه سعی میکردافکارش راجمع وجورکند درحالیکه نمیدانست ازکجا باید شروع کند.اوعادت نکرده بود که با صراحت ازآنچه دردل داردبا کسی حتی خواهرهایش حرف بزند.گویاهمیشه درسایه زندگی میکرد ولی حالا میباید حرف دلش را بزند . در تمام مدت ربابه مثل یک تماشاچی که فیلم موردعلاقه اش را داشت میدیدبا دقتی بیش ازحد لزوم یک لحظه هیچ اتفاقی راکه داشت می افتاد اززیرنظرش رد نمیکرد.شاید دراین ماجرا اوبیشتر از همه خود را سهیم میدید .امیردرحالیکه میتوانست به راحتی آنچه راکه حس میکند بگوید مثل بچه ای که میخواهد به معلمش درس پس بدهد با حجبی که همیشه دررفتار و گفتارش بود لب به سخن باز کرد .او گفتمن ازوقتی خودم را شناختم اورا دوست داشتم تمام لحظات زندگیم را بااو بودم . حرفهای مادر هم که همیشه زیر گوشم زمزمه میکرد به خاطر دارم .مریم جان الهه تمام زندگی منست .او را از همه نظر می پسندم . فکر نکن که این یک عشق بی پایه و اساس و یا یک حالت جوانیست که گریبانم راگرفته نه. من سالهاست که اورا از هر نظرامتخان کرده ام اگربگویم که چگونه واز چه راههائی باورتان نمیشود  شاید شما به من بخندید ولی او پاکترین دختریست که من تا حالا دیده ام ازهرنظر شایسته وقابل احترام است اصلا مانده ام آیا بااین درخواست ماخانواده اش وخودش موافقت میکنندیانه ؟راستش میترسم که باا ین پیشنهادمان مخالفت کنند وماسنگ روی یخ بشویم ازطرفی فکرمیکنم نکند شماوقتی آنها مخالفت کردند دلتان از من برنجد.برای همین اول باربابه صحبت کردم. این فکرها شاید برایتان بچه گانه باشد ولی من مدتهای مدیدی هست که باین مسائل ازهرنظرفکرکرده ام .هنوز هم راستش را بخواهید نمیدانم دارم کاردرستی را انجام میدهم یا نه؟ دلم میلرزد.خیلی فکرهادر این باره کرده ام که نمیتوانم برایتان بگویم . و اینکه گفتید الهه خودش میداند یانه . در حالیکه شما بیشتر ازمن بعلت زن بودنتان اورا میشناسید آیا احساس میکنید اودختری هست که بمن ویا غیر از من کسی اجازه صحبت بدهد؟ هرگز. اوحتی به صورت منهم نگاه نمیکند. من جرات ندارم با یک سلام سر صحبت را با او باز کنم بارها و بارها به این فکر افتادم که راهی پیدا کنم تا صدایش را بشنوم. دلم آتش میگیردوقتی میبینم کسی را که دوست دارم و اینقدر به من نزدیک است نمیتوانم درحد یک مکالمه عادی وکوتاه با اوصحبت کنم . و بعد در حالیکه میخندید گفت . مریم به نظرت اگر من مثل رضا بودم موفق میشدم الهه را رام کنم ؟ حتما میتوانستم ولی من مثل رضا نیستم زمین تا اسمان با اوفرق دارم همین الان که با شما صحبت میکنم با اینکه از من کوچکتراست با چندتا دخترسروسری دارد به منهم گفته.ولی مراببین که سالهاست الهه رادوست دارم آنقدر که شرمم میاید به شما بگویم . ولی توان یک ارتباط همسایگی را هم ندارم . البته این از اخلاق الهه سرچشمه میگیرد . ربابه میگویدبا آنکه خیلی سعی کرده تا شاید بتواند به خاطر من با او سر صحبت را باز کند حتی او هم نتوانسته به الهه نزدیک شود در حالیکه هم با مادرش ارتباط دارد وهم چند باربه عناوین مختلف به خانه شان رفته. اصلا انگاراین دختر حصاری به دورخودش کشیده .اینهم از شانس بد من است.مریم بعد ازشنیدن حرفهای امیرکمی روحیه اش راازدست داداحساس کرداین گره خیلی هم ساده ممکن است بازنشود  بعد روبه امیر کرد و گفت . ببین عزیزم اولاکه اگرمخالفت هم بکنند مهم نیست مگرقراراست هردختری را که خواستگاری میکنند حتما جواب مثبت باشد؟ دوماآنها کجامیتوانندمثل تورابرای دخترشان پیدا کنند؟کمی به خودت بیانگاه کن چه بایدداشته باشی که نداری؟ضمن اینکه ازهرنظرکه من بعنوان غریبه نگاه میکنم مابه آنهاسرهستیم. بقول معروف ازخدا بخواهند که مثل تودر خانه شان را بزند .ضمنا الهه هم دختریست مثل تمام دخترهای دوروبرمان منتها چون مامیدانیم که اوچقدرپاک ونجیب است وخانواده اش راهم دقیقا میشناسیم که چقدرقابل احترام هستند میخواهیم درخانه شان رابزنیم وگرنه داشته های توحسرت هردختری است. الهه هم که چشم دارد و میبیند تازه به مانرسیده اند که ندانندببین اگر بی ربط میگویم بگو بی ربط است گذشته ازحرفهای من  خودت چشمت را درست باز کن .داشته ها ونداشته های ما دوخانواده را پیش هم بگذارببین چقدرمابه آنهاچقدرسرهستیم مگر خودشان چشم ندارند که ببینند؟مطمئن باش کلاهشان رابه آسمان می اندازند که مثل توئی درخانه شان رابزند.تازه اگرهم مخالفت بکنند که غیرممکن است این سرتاسرش ضررآنهاست ماکه چیزی از دست نداده ایم تودست روی هردختری که صدبرابرهم ازالهه ازهرجهت سرترباشد بگذاری بتونه نخواهند گفت.این دختر است که باید بنشیند تادرخانه شان را کسی بزند تو که زندگی دارشدنت کاری ندارد. با این حرفها هم که ما از الهه وخود بزرگ بینیش شنیده ایم به نظرمن حالاحالاهاباید بنشیند.مگرکسی که اومیخواهد میایدازاین خانواده دختربگیردصد تا بهتراز الهه را میشود توی این شهر پیداکرد که خیلی هم پرمدعا نیستند البته این را هم بگویم شایداین حرفها راکه ماشنیده ایم خیلی هم درست بگوشمان نرسانده اند آخرما که باآنها خیلی ازنزدیک حشرونشرنداریم.مردم هم که دهنشان بازاست چشمشان بسته هرچه دلشان بخواهدمیگویندالهه هم که چون با اینهاخیلی کنارنمیاید خوب دشمن بیشترازدوست دارد . بهر حال تو نگران نباش. از این حرفها هم که بگذریم امیر تو فکر میکنی الهه هم به تو نظری داردیا نه ؟ اصلا به این مسئله فکر کرده ای؟ میدانی که فرق است بین آنکه به کسی توجه دارد ویا اصلا در فکر کسان دیگری ممکن است باشد . جوابت چیست ؟فصل سی و ششم

این بار امیر نمیدانست چه باید به خواهرش جواب بدهد امیر آنقدر عاشق الهه بود که هرگزبه این مسئله فکرهم نکرده بودکه آیا ممکن است الهه اصلا احساسی نسبت به او نداشته باشد . خوب از قدیم گفته اند که دل به دل راه دارد . این فقط یک حرف بود نه یک اصل و این تنها ریسمانی بود که امیر برای گرم نگهداشتن دل خودش به آن چسبیده بود .او تنها چیزی را که به آن پی برده بود این بود که الهه همیشه از اووازنگاه اومیگریخت واین براحتی برای امیرکه تمام توجهش به الهه بودثابت شده بود.هرگزامیر نتوانسته بود نگاهش راکه به الهه دوخته بودبااوپیوند دهد.انگارچشمان الهه گریزانتر از آن بود که امیر به این آرزویش برسد . گاهی با خودش فکر میکرد که شایداصلا الهه اورا نمیبیند واین درد او را خیلی آزارمیداد تنها وتنها آرزویش این بود که بداند آیا اصلا برای الهه حضور و وجود داردیا نه. آنقدراین مسئله برایش مهم بودکه گاهی باخودش فکرمیکرد.راستی اصلا الهه مرادیده تا بحال؟و بعد خنده اش میگرفت مگر میشود مرا ندیده باشد؟ پس چرا مثل دخترهای دیگررفتار نمیکند.تمام دخترهائیکه به سن وسال او هستند وقتی به من نگاه میکنند کاملا حضورم راحس میکنندنمیخواهم خودستائی کنم ولی حس میکنم که برایشان وجوددارم ولی الهه اصلا اصلا به من توجهی ندارد  شاید هم من اینطورحس میکنم وبعد به یادش می افتاد این شعرمعروف  اگر با من نبودش هیچ میلی/ چرا ظرف مرا بشکست لیلی.  و دلش راخوش میکرداگربرایش بی تفاوت بودم میشد که نگاهی بابی تفاوتی به من میکرد نه اینکه اینگونه از من و از نگاهم بگریزد.  و این فکرها بود که دل امیر را به عشقی که در دل داشت گرم میکرد .خوب امیروالهه همسایه بودند.همسایه ای با سابقه ای 12 یا13 ساله.هردونوجوان وشاداب و هردو زیبا و پر از احساسات . نگاههای مشتاق امیرهرگزازچشم الهه پنهان نبود و دزدیدن نگاه الهه از چشمان  امیر وهمین چشم گرداندن الهه،  برای امیر این شبهه را قویتر میکرد که حتما الهه به او تمایل دارد وگاه امیر به خودش نهیب میزد که حدس و گمان کجاو حقیقت کجا؟پایان سخنان مریم و امیر به اینجا ختم شد که مریم با مینا و منیژه هم صحبت کند و تدارک برنامه خواستگاری را ببینند . تنها حرفی که مریم روی آن تاکید کرد این بود که به ربابه گفت هیچ کس نباید از این موضوع فعلا بوئی ببرد.غافل ازاینکه آنکه نباید بفهمد اول ازهمه زدوترخواهدفهمید.این خبرمهم راربابه بیست وچهارساعت هم نتوانست پیش خود ش نگهدارد وسرورکسی بود که ازسیرتا پیازتمام مذاکرات بین مریم امیررابی کم وکاست بازرنگی خاص خودش از دهان ربابه بیرون کشید وقتی ربابه داشت داستان رضایت مریم خانم رابرای خواستگاری ازالهه به سرورمیگفت نمیدانست که چگونه دارد تمام آرزوهای امیر رابه بادمیدهداوهرگز به ذهنش هم خطورنمیکرد که سرورباداشتن سه بچه وشوهرهای متعدد چگونه عاشق امیراست .نه تنهاربابه که هیچ کس نمیتوانست چنین ظنی بسرورببرد.سرورکه با داشتن آن عکسها منتظرفرصت مناسبی بودبا این خبردیگراین دست وآندست کردن راجایزندانست و به این فکر افتاد که عکسهارا به دست آزیتا برساند وبا کمک آزیتا ونشان دادن آن عکسها به الهه کاری کند که برای همیشه اگرالهه نسبت به امیراحساسی هم دارد بادیدن این عکسها  فکراورا ازذهنش برون کند و نهایتا باعث شود که کل سعی امیر بی نتیجه بماند وجواب منفی الهه تمام رشته های اورا پنبه کند و سروربشودتکتاز میدان عشق امیر . درحالیکه هرگز سرور فکر نمیکرد که الهه همه ی آرزو وهستی اش در عشقی درگیر شده که شاید آن را با خود به گور ببرد . الهه تمام زندگیش را در رویاهایش با امیر میگذراند . نا دانسته لحظه ای نبود که به امیرفکر نکند .هر خواستگاری که برایش می آمد بی آنکه بداند چرااورا باامیرمقایسه میکرد  امیربرای اوهمه چیز بود.با آنکه میدانست بعلت تفاوت فرهنگ و طبقه نمی توانست به روزی فکر کند که این آرزویش جامه ی عملی به خود بگیرد.او امیررا در.رویاهایش میدیدتمام شبها خیال وخواب اوامیربود که به صبح میرساندش او نمیتوانست به خود بقبولاند که امیرحتی به او نظردارد.حتی وقتی یکیازدوستانش باوگفت که الهه من فکرمیکنم آقاامیربتویک طوردیگر نگاه میکند و شاید نظری به توداشته باشد . الهه خنده ای کرد وگفت.عزیزم او آنقدر دارد صنم که تویش گم است یاصنم . الهه میدانست که امیراز آنچنان وجهه ای برخورداراست که دختران رامیتواند با یک نگاه اسیر خود کند . البته این احساس الهه کاملا درست بود . چه بسا که ازدهان دوستانش گهگاهی شنیده بودکه خوشا بحال کسیکه امیربه او توجه دارد . ضمنا از قدیم شنیده ایم که اگر پسری دختری را عاشقانه دوست داشته باشد اولین نفری که این احساس رامیفهمد خود آن دختر است.درست است که امیرعاشقانه که نه بلکه دیوانه وارالهه را میخواست اگر الهه کمی فقط کمی دقت کرده بود بی هیچ چون و چرا این احساسات امیررا میفهمید.البته الهه میدید که اغلب روزها درست زمانی که او از اداره به خانه میرسد امیردورا دوراورا زیر نظر دارد یا پشت پنجره خودش رامشغول کاری نشان میدهد و یا درست زمانی که اوبه خانه نرسیده امیردررا بازمیکند والهه تمام این چیزها رابه حساب اتفاقاتی میگذاشت که بی هیچ برنامه ریزی میافتد. اوحس کرده بودوقتی صدایش بهرمناسبتی بلند میشود امیرانگار مویش را آتش زده باشند پیدایش میشود. دیده بود درحالیکه با هیچیک ازهمسایگان حتی هم صحبت نمیشد ولی برای صحبت کردن بامرضی خانم هیچ فرصتی را از دست نمیداد . او آنچنان با مادر الهه صمیمانه رفتار میکرد که بعضی اوقات برای مرضی خانم هم جای تعجب میگذاشت اینهمه احترام به تنها یکنفراین شبهه رامیرساند که امیرقصدی از این هم صحبتی دارد.و آنقدر این همصحبتی های امیر برای مادر الهه عجیب بود که  گاهی هم به آقای حسینی پدر الهه میگفت نمیدانم چرادیگران بپسرآقای گلستانی انگ ازخودراضی بودن میزنند.اوآنقدربامن مهربان است که گاهی برایم این شک رابه وجودمیاورد که ممکن است قصدی پشت اینهمه دوستی ومهربانی پنهان باشد.بغیرازحرفهای مادرالهه خیلی رفتارهای دیگرامیرهرکدام میتوانست الهه رابه این نتیجه برساند که امیرممکن است بیغرض اینگونه رفتارهارانمیکند حتی گاهی درضمیرش به این فکرمیکرد که کاش اینکارها را امیربرای خاطراو میکرد ولی باز به خودش میامد و به افکارش میخندید و اجازه نمیداد که این مسئله را جدی بگیرد . شاید هم الهه وحشت داشت از باوراین مورد.اومیترسید که ناخواسته خودش را گول زده باشد وبیشترازآنکه بتواندبه این عشق وابسته شود و آنوقت خدامیداند که چه بایدمیکردبا این عشق یکطرفه پس بهتراست خودش رااز این افکاررها کند واین مسئله رادرهمان حد که به آن دلبسته است نگهدارد. الهه امیررا برای دل خودش میخواست . او به آینده ای که با امیر باشد هرگز فکر نمیکرد . او دلش امیر را میخواست سلول سلول وجودش امیرراطلب میکردولی نه عشقی که پایانش به زیریک سقف خلاصه شود. اوهرگز فکرنمیکردکه امیر او را لایق خودش بداندپس بهتراست دل نبنددکه دچارمشکلی شود.الهه درهمان حدراضی بود.اومیخواست این راعشق تا زنده است زنده نگهدارد حتی با این حساب که زندگانیش بی امیرشروع و پایان یابد .گاهی در گذری امیررا میدید . سنگینی نگاه امیررا حتی حس میکرد .ولی به علت همان تفاوتها هرگز نمیتوانست درباورش بگنجد که امیربه اوفکرمیکند . او این نگاه میتواند عشقی را با خود داشته باشد او امیر را لایق دخترهائی بسیار زیباتر و بالاتر از خودش میدید  ضمنا الهه فکر میکرد اگر هم به فرض محال امیربه اوفکر کنداین افکار آخر و عاقبتی برای او و زندگی مشترک با امیر نخواهد داشت او مطمئن بود که  خواهرهایش هرگز موافقت نخواهند کرد که برادرشان و نورچشمشان چنین وصلتی بکند . برای همین دلایل بود که الهه داستان شوریدگیش  را مانند گنجی در سینه اش پنهان میکردفصل سی و هفتم

 خوب داستان ما از آنجا قطع شد که خبر خواستگاری  امیراز الهه به گوش سرور رسید . وقتی سرور فهمید که دارد مرغ از قفس میپرد و مریم خانم خودش پا پیش میگذارد که الهه را برای امیر خواستگاری کندو ازآنجائیکه سرورامیر را حتی از بچه هایش بیشتر دوست داشت و ضمنا همیشه عاشقهای بی قرار خوب به خودشان دلخوشی میدهند سرور هم  فکر کردبا دسیسه هائی که چیده بود و به الهه عکسهائی نشان داده بود احتمالا الهه هم داستان عکسها را به خانواده اش نشان داده ممکن نیست که با این وصلت موافقت کنند وی بازپیش خودش به این فکر افتاد که شاید هیچکدام ازترفندهایش  چاره سازنشده باشد  و چه بسا که  ممکن است الهه و خانواده اش از چنین لقمه چرب و نرمی نگذرند . لذا دیگر فرصت را از دست نداد و بهتر دید سندی را که به دست آورده با هر ترفندی که هست به مادر الهه برساند .چون میدانست که الهه ممکن نیست با نظر خانواده اش مخالفت کند . از این جهت فرصت را از دست نداد . فردای آن روزعکسها رابه دخترش که همشاگردی خواهرالهه بود داد وبه اوگفت این عکسها را به پری بده و به او بگو که این عکس رابه مادرش هم نشان بدهد وموظب باشد که عکس راحتما بازگرداند. ضمنا نگوید که از کجا این عکسها به دستش رسیده . سرور این حساب راهم کرده بود که اگرماجرای این عکسها برملا شوددیگر حیثیتی برای اونزد خانواده امیرنمیماند و ربابه اولین کسی هست که به اواعتراض خواهد کرد وبهر حال دستش رو میشود واین مسئله کوچکی خصوصا برای خانواده امیرنخواهد بود . خلاصه در حالی که داشت با زندگیش ریسک  بدی میکرد اقدارم به این کاررا تنها راه دورکردن امیرو الهه میدانست اوحالی  داشت که ناخود آگاه به دنبال فرصتی بود تا به آرزویش که نزدیک شدن به امیر بود برسد . حالا در این فکر که سنگ مفت است و گنجشک هم مفت با خود گفت تمام تلاشم را میکنم شاید شانس بیاورم و موفق بشوم اگر هم نشد که باید فکر دیگری بکنم .فردای آن روز فاطمه دختر سرور در زنگ تفریح در حالیکه عکس در دستش بود خود را به پری رساند و خنده کنان گفت پری ببین اینها را میشناسی؟ پری که با این حرف فاطمه مشتاق شده بودعکس راگرفت و با دقت به آن نگاه کرد و سپس در حالیکه چشمانش از تعجب آنچه را که میدید باورنمیکرد گفت .اوا اینکه آقا امیرهمسایه روبروئی ماست.درسته فاطمه ؟ فاطمه گفت چه خوب فهمیدی فکر نمیکردم باین سرعت اورا بشناسی ببین چه حالی دارند میکنند . وسپس به پری گفت .میخواهی این را بهت بدم بمادرت و خواهرهات نشان بدی؟ پری که ازاین پیشنهاد فاطمه کلی خوشحال شده بود گفت آره خیلی جالبه .میدی به من ؟ فاطمه گفت به یک شرط اولا نگی کی بهت این عکس رو داده بعدهم حتما فردا صبح برام پس بیاری.من این عکس رویواشکی از توی کیف مامانم برداشتم . اگر بفهمد پدرمرا درمیاورد . پری که انگارغنیمتی جنگی به دستش افتاده باشد قول داد و قسم خورد که فردا عکس را بیاورد .ضمنا فاطمه گفت پری بشرطی هم میدم که وقتی به اونها نشان دادی برام  بگی مامانت و خواهرهات بعد از دیدن این عکس چی گفتن . چون برای من وتو که خیلی جالب بود. میخوام ببینم اونها هم مثل ما تعجب کردن یا نه. پری با این نظرفاطمه هم موافقت کرد وعکس عصر آن روز دست به دست از مادر به خواهر وسپس به الهه رسید .عشق درهر لباسی خدا میداند که چه کارها را قادر است انجام بدهد . خصوصا وقتی عاشق تمام داشته هایش را به حراج می گذارد.نقشه ای که سرورکشیده بود موبه موتوسط فاطمه دخترش اجرا شد وخانواده ی الهه و خود الهه بی آنکه حتی بدانند از کجا این برنامه طراحی شده و پای چه کسی درمیان است حسابی این عکس افکارشان را بهم ریخت .الهه شبیه این عکس را البته نه همین عکس چرا که سرورباصطلاح عکس راعوض کرده بودکه الهه نفهمد ازکجا دارداین عکسها میاید ولی الهه می باید خیلی احمق میبود اگر متوجه نمیشد. زیرابه نظر او واضح بود که پری این عکسها را از کی گرفته  ولی از آنجا که اصلا به این فکر نمیکرد که سرور چه در سر دارد ونمیدانست ارتباط سرور و ربابه را . مانده بود که چرا در یک فرصت زمانی کوتاه اینطور دارد عکسهای امیر به او نشان داده میشوداز طرفی او هرگز فکر نمیکرد که حتی امیر او را نگاه میکند چه برسد به اینکه به ذهنش خطور کند که همه ی این اتفاقها فقط وفقط به خاطرعشقی هست که امیربه اودارد ودراین میانه سروربود که هیچکس سرازکارش نمیتوانست دربیاورد .بهر حال الهه خیلی خودش را خسته نکرد و همه ی این مسائل را بر مبنای یک اتفاق گذاشت .نتیجه نهائی اینکه ،همان عکس العملی را که سرور میخواست و فکر میکرد با دیدن این عکس از خانواده ی الهه ببیند بعینه دید . مادر الهه با دیدن عکس گفت . من میدانستم مثل روز روشن بودکه این خانواده از چه قماشی هستند لازم به دیدن این عکسها نیست . مگرما کور هستیم اون ازخواهرهای مطلقه این خانواده و اون ازبرادر کوچکشان رضا که هر روز افتضاحی به بار میاورد . حالا هم که امیرخان را پای بساط دیدیم . خودمانیم من فکرنمیکردم امیر از این تیپ و طایقه باشد خیلی با اینها به نظرم فرق داشت ولی خوب بالاخره سریک سفره نشسته اند .با این حرف روبه پری کرد وگفت تو این عکس را ازکجا آوردی ؟ پری هم که دختری بسیار شیطان ورند بود با اون سن کمش آنقدر حرف توی حرف آورد که آخرش به اینجا رسیدکه دست یکی ازبچه ها بودمنم دیدم برای ماهمه جالبه وقتی ازم پرسید تواین عکس تو کسی را میشناسی منهم زرنگی کردم ازش گرفتم تا بیاورم شماهم ببینیدهمین.مرضی مادر الهه بعد از شنیدن حرفهای پری که تقریبا اورا قانع کرده بود گفت راستش منکه سر در نمی آوردم ولی میتوانم حدس بزنم این از کجا اومده . آخه جزسرورکسی با این خانواده آنقدرنزدیک نیست ازطرفی به نظرم این عکس رافاطمه ازمادرش یواشکی آورده مدرسه قصدش هم لابد این نبوده که به پری بده حالا چطوراین همه اتفاقها اینطور راست و ریست شده سردرنمیاوردم ولی از نجا که سرورزن پر حاشیه ای است اگر حدس من درست باشد باید زیرکاسه ی این عکس نشان دادن یک نیم کاسه ای هست . خدامیداند .ولی من مطمئن هستم آفتاب زیرابرپنهان نمی ماند بالاخره یا چیزی نیست واین فقط یک اتفاق است و یا چیزی هست که دیریا زود میفهمیم . ولی راستش من فکر میکنم این شیطنت روباید فاطمه کرده باشد وحسابی ازپری قول گرفته که به ما چیزی نگه . غیر از این نمیتواند راه دیگری باشد .. و بعد در حالیکه آه بلندی میکشید گفت . خدا به خیر بگذراند ما که به کسی کاری نداریم ببین مردم چه کارها که نمیکنند من میدانم که نه امیر و نه خانواده اش ازدرز کردن این عکس خبر ندارند . حالا چطور این عکس به دست فاطمه افتاده و تا خانه ما راه پیدا کرده خدا میداند . ودر حقیقت داستان عکس  به همین جا از نظر خانواده الهه ختم شد . ولی از نظر سرور این  سند خوبی بود که او به آنچه که میخواست رسید . واما این داستان درروح الهه چه آشوبی به پا کرد ؟اوبا دیدن این عکسها بی آنکه کسی در مورد او  حتی حدس بزند ویا بوئی ببرد ا درون شکست .الهه احساس میکرد که تمام آرزوهائی که میتوانست داشته باشد شد حبابی وبه هوارفت. احساس میکرد دیگرحتی با خیال امیرهم نمیتواند خوش باشد . اوبچه نبود میدانست که احتمال وصلت این دوخانواده تقریباممکن نبود ولی با این اتفاق دیگربه کلی امیدی اگردر گوشه ای ازذهنش کور سو میزد و الهه گاهی در خیال خود را به آن دلخوش کرده بود آنهم دیگر نمیتوانست شبهای تنهائی او را که همیشه با فکر امیر بود پر کندهرچند الهه هرگز فکر نمیکرد که روزی درخانه شان راخواهرهای امیر بزنندولی دلش خوش بود. خوش به اینکه کسی را که دوست داردلایق این عشق پاک و مطهرش هست . ولی حالا میدید که دیگربرای برای خودش هم فکرکردن بامیر کاردرستی نیست . او غافل ازاین بود که عشق امیرتارتار وجودش رامانند غده سرطانی پیش رفته ای درچنگال خودگرفته است. او نمیدانست که هیچ سدی جلوی این سیل خروشان را نخواهد گرفت .وشما خواهید دید که هرگز الهه نتوانست دربرابراین عشق مقاومت کند.اومیخواست ولی نتوانست امیرراهرگزوهرگزدرهیچ برهه اززندگیش حتی برای لحظه ای فراموش کند .اوباامیربزرگ شده بوداودر تمام زندگیش جز امیر کسی رانداشت .شب وروزش با فکراو وبا خیال اوبه سرمیشد او تمام خودش را در امیر خلاصه شده میدید. اگر این عشق را ازاو میگرفتند دیگر الهه ای وجود نداشت .فردا صبح پری عکس را صحیح و سالم به دست فاطمه رساند. وقتی فاطمه عکس العمل خانواده ی او را پرسید پری تمام چیزهائی را که در این رابطه دیده و شنیده بود بدون کم و کاست برای فاطمه تعریف کرد . فاطمه اولین سئوالی که از پری کرد این بود که پرسید راستی تو را بخدا پری مرا لو که ندادی ؟ نگفتی که از کی این عکس را گرفته ای؟ پری گفت آنقدر آنها شوکه شده بودند که انگار اصلا یادشان رفته بود بپرسندتازه مادرم یک سئوال کرد ولی من حسابی پیچاندمش ولی خیالت جمع اگر بازهم ازم بپرسند که مطمئن هستم مامانم ول کن نیست و میپرسد من یک جوری از زیر جواب دادن در میرم .حالا تو خودت را ناراحت نکن یک فکری برای این سئوال میکنم . و فاطمه هم با حرفهای پری با خیال راحت بعداز تعطیل شدن مدرسه به محض رسیدن به خانه مادرش را از دلواپسی بیرون آورد . عکس را به او داد فاطمه هم مثل پری امانت دار خوبی بود چون از سیر تا پیاز شنیده هایش را بمادرش منتقل کرد . واین سرور بودکه ازخوشحالی درپوست خودش نمی گنجید وبخودش نویدمیداد که ازاین ببعد هر لحظه باید شاهد عمل کردنقشه ای باشد که اینگونه ماهرانه کشید وبه راحتی هم توسط فاطمه اجرا شد . وبه خیال خودش آب هم ازآب تکان نخورد و هیچکس نفهمید که این برنامه برای چی به دست کی و چرا اجرا شد . در این میان اتفاق دیگری هم افتاد که حتی اگر سرور اینهمه سعی هم برای به نتیجه نرسیدن خواستگاری امیراز الهه نمیکرد این ماجرای جدید میتوانست خیلی کاری تر این ضربه را به آرزوی امیر بزند . فصل سی و هشتم

همانطورکه قبلا ازخصوصیان واخلاق ومنش رضا برادرامیرگفته بودم اودرست نقطه مقابل امیربود . اوکارهای خلافش در زندگی شخصی اش نمایش کامل داشت وگویا مدتی بوددورازچشم خانواده به یک ازدواج غیراصولی تن داده بودصد البته معلوم بودکه علتش چه میتوانست باشد.ولی انگاراین بشرحیوانی بودکه اصلاح پذیرنبود.زنش با آنکه دختری ازخانوده مرفه بودوبالاجبار به خاطر حیثیت خانوادگی به ازدواج با اوتن داده بودولی ازآنجا که خانواده دار بودجدا از مشکلات اولیه زندگی بسیارروحیه سازش پذیری داشت . ازوقتی هم که بچه اش به دنیا آمده بودسعی کرده بود کاملا زن زندگی ومادری پاک ومنزه باشداین رفتارش نشان میداد که درحقیقت اودخترسربراه و ساده بود که با حیله ونیرنگ رضا به دام افتاده بودورضا هم که خیال میکردمیتواند ازاین سادگی و نا آگاهی او سوء استفاده کندغافل از اینکه خودش به دام افتاده بودوناچاربه ازدواج بااو تن داده بود زیرا خانواده زنش کسانی بودند که او خوابش را هم ندیده بود.بعدازاغفال دخترشان آنچنان طنابی به گردن رضا انداخته بودند که مجبور شد تن به ازدواج دهد.بهر حال با خصوصیاتی که ناهید زن رضا داشت بخیال خودش توانسته بودرضا راتاحدودی به راه بیاورددرحالیکه اشتباه میکردکسیکه به هرزه خوری و خلاف کاری عادت کند خدا هم از آسمان بیاید نمیتواند او را درست کند .درست مقارن با تدارکی که مریم میخواست برای خواستگاری امیر از الهه بچیند خبری دهان به دهان در بین همسایگان پیچید . شاید یادتان باشد که رضا افسر شهربانی بود.درهمین راستا اغلب باافسران درارتباط و دوستی نزدیک ورفت وآمد خانوادگی بود . و بیشتر میهمانیهایشان درحقیقت میهمانی افسران باخانواده هایشان بود . در همین آمد و رفتنها  رضا عاشق زن یکی از افسران مافوق خودش میشود . این زن با داشتن سه بچه آنچنان شیقته رضامیشود که با برنامه ریزی که رضا کرده بود بااو اقدام به فرارمیکند.یک ماهی هم رضا وآن زن غیبشان میزند البته آنها فکر نمیکردند که به این سرعت تشت رسوائیشان به این شکل ازبام می افتد افسرمافوق رضا که حتی ظنش هم به رضا نمیبردمتوحشانه ازهرراهی که میشد به دنبال زنش میگشت. البته برای ناهید زن رضا گم شدن شوهرش  خیلی ضایعه نبوداومدتها بودکه باحس زنانه ای که داشت برضا مشکوک شده بود ولی با صبوری تحمل میکرد زن افسر عالیرتبه که اسمش آذربودواوآنچنان دل رضا رابرده بود که تقریبا ذهن رضارا ازکار انداخته بود. چند روزی که باهم بودند و کمی اتششان سرد شد تازه متوجه شدند که دست به چه کار خطرناکی زده اند.آنوقت بود که رضا تنها و تنهاکاریکه سعی درانجامش میکرد این بود که بهر شکل ممکن این رسوائی راطوری رفع و رجوکند که نه به زندگی خصوصی آذرلطمه بخوردونه به خودش . صدالبته ضربه ای که به رضا میخوردقابل قیاس با ضرروزیان آذر نبود.چون آذرنهایتا از شوهرش جدا میشد ویا بخاطربچه هایش میتوانست شوهرش را راضی کند که سرپوشی برروی خطایش بگذارد. صد البته خیلی از ما شاهد چنین اتفاقاتی درزندگی اطرافیان خودبوده ایم . چه بسا مردها و زنها به خاطرپاچیده نشدن زندگیشان کلاه بی غیرتی راحاضر هستند به سرشان رابگذارد و یا به قولی خودشان را به کوچه علی چپ بزنند وبزندگی مشترکشان همچنان ادامه بدهند. من خودم سراغ داشتم مردی را که بعلت عشقی که به زنش داشت حتی با اینکه پای بچه ای وسط نبوداز گناه سنگین زنش صرفنظرکرد . بهر حال اینها همه مفری بود که میتوانست بر بی آبروئی که آذر به وجود آورد سرپوش بگذارد. واحتمال برگشتن به زندگی سابقش را بدهد.ولی کاررضازاربودازخانه وزندگی که بگذریم با سمتی که شوهرآذر داشت کارش درشهربانی وبا شغلش معلوم نبودچه بشود.لذابعدازچندروزی که گرمای عشق فرو کش کردتازه رضافهمیده بودکه آفتاب زیرابر پنهان نخواهدماند وبالاخره این رسوائی برملا میشود.هنوز یکماه کامل ازغیبتشان نگذشته بودکه معلوم نشد بچه وسیله و با زرنگی چه کسی رازشان مثل توپ توی شهربانی پیچیدوشوهر آذربه سرعت ازمحل اختفای آنهاباخبر شد. و به سر رضا همان آمد که از فکرش خواب وخوراکش مدتی بودکه به مخاطره انداخته بود. شوهرآذرهم قسم یاد کرده بوداگر درغیبت زنش بفهمد که به او خیانتی شده هم او را و هم عامل این رسوائی را به بدترین مجازاتها خواهد رساند از آنجا که عضو ارشد هم بود و دستش به عرب و عجم بند بود این تصمیم برای رضا وآذرممکن نبود که به سادگی حل شدنی باشدمرتضی شوهرآذرباتصمیمی راسخ به سراغ آدرسی که اززنش به اوداده بودند میرود از شانس بدویا خوب آذرزمانی مرتضی به آذردستش میرسد که رضا درکنارآذرنبوده وشوهرآذرکه قادر به کنترل خودش نبوده اسلحه را میکشدودردم به قول خودش وفا میکندوآذر را به سزای عمل خودش میرساند.وفریاد زنان درحالیکه کنترلش کردنش   برای هیچکس امکان پذیر نبوددیوانه واربه دنبال رضا میگردد که موفق به پیدا کردن او نمی شود . و بقیه ماجرا اینکه رضامیدانست که بد جائی این باردستش را دراز کرده وبه این سادگیها نمیتواند ازجزای عملش فرار کند برای همین مدتها گم وگورمیشود وشوهرآذرهم که بعلت عصبانیتی که داشت و با جنونی آنی دست به کشتن همسرش زده بود با آنکه اینکارش نهایتا دفاع ازحیثیتش بود ولی با تمام این هاو حتی با مقام و منصبی  هم که داشت در این زمان به بازداشتگاه جلب میشود .ازآنجائیکه وقتی بد به کسی رومیکند ازدرودیوارهم آواربه سرش میریزد بدبختی بزرگتری هم در این میان اتفاق افتاده بود . ناهید زن رضا که برای دومین بار حامله شده بود پس از شنیدن این خبرها ی غیر مترقبه در آن وضعیت  آنچنان برایش سخت و ناگواربود که منجربه سقط جنینش شد. وحال وروزناهیدهم بعلت این سقط که خصوصا با بهم ریختن حال روحیش همراه بود اصلا به گفته پزشکان معالجش قابل پیش بینی نبودازطرفی اینحال اواوضاع خانواده اش راکه این تنهادخترشان بودآنچنان بهم ریخت که پدرومادرناهید نمی دانستند چه باید بکنند برای همین آنها برای پیدا کردن رضا که دراین زمان فراری بود به خانه امیر آمده بودند تا شاید ردی از رضا پیدا کنند . آنها آنچنان سردرگم بودند که درحقیقت داشتند به در بسته لگد میزدند التماسها و ناله های مادر ناهید هیچ مشکلی از آنان را حل نکرد زیراهیچیک ازاهل خانه ازمخفیگاه رضا خبرنداشتند فقط این آمدنهای آنها وسرو صداها باعث شد داستان رضا با تمام سعی ای که خانواده در پوشاندن آن ازچشم اهل محل کرده بودند مثل  بمب درمحله بپیچید ودیگربقولی فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدانست جریان ازچه قرار است .وحال با این افتضاح حساب کنید که مریم درتدارک خواستگاری برای امیرباشد.هیچ عقل سلیمی چنین چیزی را قبول نمیکند.زیراواضح بود که با این رسوائی وبا شناختی که خانواده گلستانی ازرسم و روش خانواده ی الهه میدانستند هرگز این خواستگاری سرانجام خوبی نداشت. پس بهتر دیدند که مدتی بگذارند تا آبها که از آسیاب افتاد و از طرفی سرانجام کار رضا به نتیجه ای رسید آنوقت آنها بنشینند وروی مسائلی که پیش آمده برنامه ریزی کنند . بعضی اوقات مسائل طوری حل و فصل میشود که انسان اصلا انتظار ندارد. بهمین جهت مریم و ربابه به امیردلداری میدادند که شاید کارها آنچنان خوب پایان یابد که بشود به کار امیر هم به نحو دلخواه سر و سامان داد . در حالیکه با بدی حال ناهید بوی خوشی از این اتفاقات به مشام نمیرسید.شش ماهی از این ماجرا گدشت ، گذشت زمان بهترین مسکن برای بدترین دردهاست .و همین زمان باعث شد که تقریبا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود . این یک امر عادیست که همه میروند دنبال کار و زندگی خودشان . و همین فراموشی هست که متاسفانه نمیگذارد انسانها از کارهای خلاف درس عبرتی بگیرند .شوهر آذر بعلت اینکه به جنون آنی این عمل را انجام داده بود که درهرجامعه ای قابل درک است وضمنا دلایل آنچنان مستدل و کافی برای این حال وروزی بود که اودر آن موقع داشت به سرعت تبرئه شد وبا کمی تغییردر اوضاع کاریش درحقیقت به کارش ادامه داد او سه تا بچه داشت می بایست در نبود مادرشان آنهم به این شکل و با این برچسب نه چندان خوش آیند به وضع آنها سروسامان میداد و این اوضاع هم در تبرئه ی او بی تاثیر نبود . و در حقیقت توانست مرتضی انگ قاتلی را با انگ غیرتمندی عوض کند و اما رضا در یک نشست که درغیبت اودر رده ی بالای شهربانی تشکیل شد اورا از خدمت درشهربانی اخراج کردند.گواینکه هنوز کسی خبری ازاونداشت. گروهی می گفتند به خارج رفته وعده ای هم عقیده داشتند که به جنوب کشور فرار کرده . او میدانست که اگر آفتابی شود نه راه پس دارد ونه راه پیش .اوبا خصوصیات واخلاق ناهید کاملا آشنائی داشت ومطمئن بود دیگرهرگزناهید به زندگی با اورضایت نخواهد داد . تازه کسی نمیدانست که رضا ازبلائی که به سرناهید آمده بودوبا عنایت خداوند جانش ازخطر مرگ رهائی یافته بود خبر دارد یا نه . وشاید نمیدانست درمحل خدمتش هم تنبیه سختی بجزعزل شدنش درکارنامه کاریش برایش تدارک دیده بودند .در خانواده خودش هم که دیگرروئی نداشت البته پدرومادرناهید گفته بودند کسانی رابه شهرهای دورونزدیک فرستاده اندتا اگرخبری از رضاپیدا کردند آنها رادر جریان بگذارندولی بعدها معلوم شد که این کاررانکرده اند فقط برای آرام کردن ناهیدچنین اخباری راپخش کرده اند تا شاید به این وسیله به ناهید امیدبدهند که تقاص تمام رنجهائی را که کشیده ازرضا بگیرند .پدر ناهید به کسی گفته بود که یک نفر برای او خبر آورده که رضا را در شمال کشور دیده ولی هرگز کسی این خبر را تائید نکرده بود و جای مشخصی را هم طرفی که این خبر را به گوش آنها رسانده بودنشانی نداده بود.برای همین اصلا نمیشد جا ومکان رضا راحتی حدس زد . رضا ماری بود که در راههای خلاف افعی شده بود شیطان را هم درس میداد . و در حال حاضر هیچکس نمیتوانست حتی حدس بزند که رضا کجاست.

فصل سی و نهم

این اتفاقها همه را ناراحت کرده بود هرکس هر نسبتی که با خانواده امیر داشت ازاین فاجعه متاسف شده بودتنها کسیکه قنددردلش اب میشد سرور بود . اوحالا دیگر مطمئن بود که این وصلت به جائی نخواهدرسید پس درته ذهنش داشت تدارک نزدیک شدن به امیر را بررسی میکرد . اوآنچنان شیفته وواله امیر بود که جانش را نیز در طبق اخلاص میگذاشت . ولی امیر حتی در همین اواخر هم برای اینکه از سرور و کارهایش بسیار رنج میبرد و میدانست یکی از کسانیکه این اخبار مربوط به رضا را پخش میکند همین سرور است بازهم مرتبا به ربابه تاکید میکردکه حضورسروررا حتی برای زمانی بسیار کم هم درمواقعی که او هست منتفی کند امیر میگفت حتی برای زمانی بسیارکم این زن بااین حرکات ورفتاربرای اوقابل تحمل نیست.شاید سرورناخواسته نگاههای مهرطلبانه اش به امیرآنچنان بودکه امیرراآزارمیداد.هرچند باورش حتی برای امیرسخت بود.روی همین تقاضای امیربود که ربابه هم سعی میکرددرزمانی که امیر در خانه است از آمدن سرور بهر بهانه ای که شده جلوگیری کند .ازاین وقایع سرورکه همیشه گوش به زنگ بودبهترین بهره بردای راکرد وارتباط پیدا کردن با خانواده الهه که صد البته هرگز از آنها روی خوش هم ندیده بود.واین باردخترش که همشادگری پری وملیحه درمدرسه بود رابهانه کردو با دوز و کلک به مرضی خانم مادر الهه نزدیک شد ودرهمین ارتباط متوجه شد که آنها چقدرنسبت به اینگونه مسائلی که اتفاق افتاده حساس بودند.اوبعد از مطمئن شدن از جانب خانواده الهه مانندماری که به گوشه ای چنبره میزند تا زمان مناسب که رسید حمله کند در چمنبره خود منتظر زمان موعود ماند شش ماه زمان زیادی نیست ولی برای امیر که میترسید در این ماجراها دیگردستش به الهه نرسد لحظه به لحظه اش سالی می نمود و برای سرور هم که میخواست آخرین تیر ترکشش را خالی کند بهمچنین .عجله امیر باعث شد که ربابه به مریم خانم ازطرف امیربگوی اگر دست به کار نشوید مرغ از قفس خواهد پرید و صد البته به خاطر اینکه امیر همیشه رفت و آمدهای خانه الهه را رصد میکرد متوجه رفت و آمد های مشکوکی هم شده بود که صد البته شاخکهایش این بار درست عمل کرده و خبرهای ناخوش آیند را به او رسانده بودند .بیچاره مریم خانم با این اتفاقها که افتاده بودوبااطلاعاتی که بیش وکم اززندگی خانواده آقای حسینی پدرالهه داشت  مانده بود سرگردان میترسید تیرش به سنگ بخورد و از طرفی با شناختی که از روحیات امیر داشت بیشتر از این میترسید که جواب منفی آنها ضربه ی بدی به امیربزند اوامیررا باندازه جانش دوست داشت.زیرا امیرازهرنظربرادر شایسته ای برای آنها بوددرست نقطه مقابل رضا بوددر حالیکه رضا باعث شده بود که زندگی همه ی آنها درحقیقت بهم بریزدامیر هرگز کاری نکرده بود که سر سوزنی این خواهرها را از خود برنجاند وحالا مریم مانده بودچه باید بکند پس بهتر دید با خود امیر صحبت کند از این رو به امیر گفت بهتر است کمی صبر کنیم درست است که تو لقمه چربی برای خانواده حسینی هستی این را نه من که خواهرت هستم میگویم بلکه همه میدانند که الهه باید خواب چنین شوهری را ببیند ولی درحال حاضرمیترسم با این اتفاقهائی که رضا موجب آن بوده این خانواده را به این وصلت راضی نکند. ولی این حرفها به گوش امیرعاشق که درحال حاضرهم بخودش امید داده بود وازطرفی احساس میکرد نکند پای کس دیگری هم وسط باشد نمیرفت . نهایتا با اصرار امیرخواهرش قول داد که ظرف همین یکی دوروز خودشان را برای خواستگاری از الهه آماده خواهند کرد . و آخرین حرف مریم این بود که ببینیم سرنوشت چه میگوید . اگرقسمت توالهه باشد که کسی نمیتوانددخالت کند اگر هم نباشد که دیگر کاری از دست نه ما بلکه هیچکس بر نمیاید .آنروزوقتی ربابه ماموریت گرفت که به اطلاع خانواده الهه برساند که عصرهمانروزمریم خانم ومینابرای امرخیری میخواهند خدمت برسندچون مرضی خانم درمنزل نبوداین خبرراربابه به پری دادوبعد ازآن همه منتظر نشستند تا اعلام آمادگی خانوده الهه را بشنوند .ساعتی نگذشت که قاصد خبر آورد که مرضی خانم منتظر ربابه است تا ببیندحرفشان چیست.وآیا این خبرکه پری میدهد درست است یا نه . ربابه وقتی به مادرالهه گفت که خانواده گلستانی میخواهند الهه خانم رابا هر شرایطی که شما دارید برای امیرخان خواستگاری کنند دود ازسرمرضی بلند شد.متوحشانه پرسید.ربابه چی گفتی؟ خانواده گلستانی گفته که میخواهند بیایند خواستگاری الهه؟ ربابه گفت بله مگر کاربدی کرده اند ؟مرضی گفت نخیر کار بدی که نکرده اند ولی ما الان در شرف تدارک کارهای اولیه ازدواج الهه هستیم . البته قراربودتا کاملامطمئن نشده ایم به کسی خبرندهیم .خوب یک سیب رابالا بندازی صدتاچرخ میخوره تا بیادزمین.ماهم دختر داریم دلمان نمیخواهد هرروزسر زبانها بیفتند برای همین گذاشتیم تا کاربه یک سامانی برسدبعد عنوان کنیم . برو به آنها سلام برسان و بگو متاسفانه دیر خبر شدید .صد البته که تمام حرفهای مرضی خانم دورازحقیقت بود.گواینکه برای الهه چند روز پیش خواستگاری آمده بود ولی الهه کلی عیب و ایرادمثل همیشه گرفته بود که این بارلهجه داشتن وقد کوتاه آقا داماد حرف اساسی الهه بود. هرچند این بار خواستگار شغل و حرفه ی خوب ودهان پرکنی هم داشت ولی برای الهه هیچ چیزنمیتوانست جای امیررادردلش بگیرد. او حتی خودش هم نمیدانست چرا هیچکس به دلش نمی نشیند .نمیدانست چرا دلش راضی نمیشود که تصویر کسی رادر ذهنش بنشاند . او عاشقی بود که میترسید عاشق باشد. برایش عشق یک امر ممنوعه بود آنهم عشق به کسی مثل امیر.امیر رابا تار تار وجودش میپرستید . ولی حتی خودش هم باور نداشت که دیوانه اوست . ناخواسته به او فکر میکرد بی آنکه بداند چرا هرکس که می آمد او را با امیر مقایسه میکرد و صد البته که همه در این آزمون همیشه مردود بودند.امیر درجائی ازقلب الهه خانه داشت که هیچکس یارای مقابله با او را نداشت . همه اینها در باطن الهه بود الهه ای که چنین احساساتی را در خودش سراغ نداشت . او فقط میدانست که مشتاق دیدن امیر است هر بار او را در هرکجا میدید قلبش به طپش می افتاد تنش داغ میشد. و او همه ی اینها را به حساب حجب و حیائی میگذاشت که از بچگی خانواده اش در او نهادینه کرده بودند روزبعد جواب مادرالهه به خانواده ی مشتاق رسیدکه الهه قصدشوهرکردن ندارد ودرحقیقت این خواستگاری هم مثل تمام خواستگاران الهه تا اینجا به خواسته ی الهه  ختم به خیر شد.مادرالهه هرگزخواب چنین پیشنهادی راازطرف خانوده ی امیرنمیدید راستش دست وپایش راهم کمی گم کرده بودمیدانست این خانواده راازسرواکردن خیلی ساده نیست.ولی چون ازعاشقی امیروسوزی که به جانش بودخبر نداشت خیلی خود را نباخت .وبه نظرش رسید که این تصمیمی هست که خواهرهای امیر گرفته اند .او بعد از اینکه از ازدواج قریب الوقوع الهه خبر میداد برای آنکه درِ این تقاضا رابرای همیشه ببنددبه ربابه گفت اصلا ازاین بابت هم که بگذریم نه ما تکه آنها هستیم و نه آنها به ما میخورند بهتر است در همین حد همسایگی باشیم . این حرف آخر مرضی خانم وقتی از دهان ربابه به گوش خانواده امیر رسید درنظرآنها توهین تلقی شد پس زدن این خواسته آنهم به این سرعت و بی آنکه حتی این خواسته به گوش الهه رسیده باشد(چون در آن ساعت روز الهه سر کار بود ) بدینگونه بازتاب داشت آنچنان برایشان سخت بود که تحملش برای امیرِ دلداده فقط راحت مینمود . این را هم اضافه کنم که ربابه قبل از اینکه این خبر را به مریم خانم و مینا بدهد با زرنگی و گوش به زنگی که سرور داشت تا ربابه آن روز از خانه الهه بیرون آمد او ربابه را مورد مواخذه قرارد داده بودوبه حساب خودش بهترین راه را انتخاب کرد او زن زرنگی بود که عاشقی هم دیوانه اش کرده بود بهمین جهت به سرعت راه را برای برهم زدن بیشتراین آتش مناسب میدید . لذا سعی کرد از علاقه ای که میدانست ربابه به خانواده گلستانی خصوصا به امیردارد با تردستی به او گفت  ببین تو الان باید کاری کنی که خانواده امیر آتشی شوند و انتقام این رد کردن را بگیرند . زیرااگراین حرف بگوش اهالی برسدآبرویتان میرودودرهیچ خانه دیگری راهم نمیتوانیدبزنیدبهتراست گربه رادم حجله بکشی و کاری  کنی که آنهاحساب خانواده حسینی راکف دستشان بگذارندمن میدانم که برای الهه خواستگاری درحال حاضرنیست چون اگر بود فاطمه ازپری میشنیدوبرای من میگفت درحقتیقت مرضی شمارادست بسر کرده و جریان ازدواج هم یک جواب سربالا بوده.خلاصه آنقدر به گوش ربابه بیچاره که امیررا مثل بچه اش دوست داردخوند که ربابه را پاک بهم ریخت . اولین کسیکه دیوانه وار منتطر بود که ربابه خبررا بیاورد کسی نبودجز امیر . ولی ربابه وقتی از خانواده الهه امده بود کلی توی کوچه مشغول سئوال و جواب با سرور بود برای همین مدتی طول کشید تابه خانه امدوقتی ربابه از در وارد شد امیر که لحظه شماری میکرد وقتی چشمش به ربابه افتاد از سیر تا پیاز موضوع را از حال وروزظاهرربابه خواند ودر حالیکه در یک آن صورتش مثل آتش شده بود با چشمانی که ناباورانه به ربابه دوخته شده بود گفت .خوب دیدی گفتم مرغ از قفس خواهد پرید ؟ درست بود ؟ و بی آنکه منتظر جواب ربابه شود به اتاق خودش رفت و در را بست ربابه هم طبق تعلیمی که ازسرورگرفته بود وخودش هم خیلی از اینکه تیرشان به سنگ خورده از نظر روحی داغون بود در حقیقت برای خانواده ی حسینی سنگ تمام گذاشت وموقع رساندن خبربه خانمش آنقدرآب و روغنش را زیاد کرده بود و رفتار مرضی خانم راآنچنان توهین آمیربه گوش آنهارساند که ناخود آگاه آنها احساس کردند که بایداین خانواده را سر جایشان بنشانند . ولی نه راهی بلدبودند ونه ارتباطی با خانواده الهه داشتند .بهر حال آتشی افروخته شده بود که درست مطابق خواسته ی سرور بود . این آتش آنچنان روح و روان این خانواده را بهمریخت که حاضر بودند به هرکاری دست بزنند تا این لکه را باصطلاح از دامنشان پاک کنند.و سرور به این وسیله اولین تخم کینه را در بین این دو خانواده بدون اینکه خودشان خبر داشته باشند کاشت .                      فصل چهلم

جواب منفی خانواده حسینی باتحریکاتی که سرورربابه راکرده بود واوهم عینا ازراه دلسوزی آتشی راکه نباید به تن امیر انداخت واین حرفها کارخودش راکه وبه جای اینکه امیرراازصرافت این فکربیندارد.اورا برای رسیدن به این آرزو جری تر کرد .وازاو که پسری ساده و بی آلایش بود مردی ساخت که قدم در راهی میخواست بگذرد که خبری از ناکامی و شکست در آن نباشد او میخواست در این مبارزه تاهرجا که لازم باشد پیش برود.اولین باری بود که امیرمیخواست در راه بدست آوردن خواسته اش عقب نشینی نکند . او حتی ازغرورش نیزدراین راه خبری نبود.بی آنکه با کسی مشورت کند تصمیم گرفت یکباربرای همیشه آنچه راکه میخواهد بی کمک کسی بهرقیمتی که شده به دست بیاورد.در نشستهای خانواده اش میدید که چطورآنها ازجواب منفی خانواده الهه عصبی وناراحت هستند این جواب بیشترازآنکه آنها را نگران زندگی آینده ی امیربکند به این اعتراض داشتند که چرااصلا چنین اقدامی را خصوصا درزمانی که رضاچنان دسته گلی را به آب داده کرده اند . در بین حرفهایشان بیشتر به این استناد میکردند که خوب مردم حق دارند با این گندی که رضا زده میترسند دخترشان را به خانه ای بفرستندکه چنین آدمی توی آن پرورش یافته ولی دراصل این رامیگفتند که خودشان راآدمهای منصفی قلمداد کنند ولی به نظر آنها آنقدرامیربه الهه وخانواده اش سربود که این مسئله خیلی مهمی نبایدمیبود. ولی حرف آخرشان این بود که تغاری شکسته و ماستی ریخته.دیگر کاری نمیشد کردیعنی خیلی دردلشان بودکه حساب این توهین را آنطور که شاید و باید نشان خانواده ی حسینی بدهند آنها درواقع احساس میکردند که دراین رابطه دست ردزدن به سینه ی امیر با این خانواده و شرایطی که به خانواده الهه بسیار ارجح بودند خصوصا اگر این خبردرزهم بکندکه صد البته بعیدهم به نظرنمیرسید لطمه ی شدیدی خورده اند  ولی خوب راهی نداشتند و کاری هم ازدستشان برنمی آمد تنها توصیه آنها بامیراین بودکه فکر الهه راازسربه درکند.آنها نمیدانستند ه امیر سلول سلوش به الهه فکر میکند. نمیدانستند امیرسالهاست خواب الهه را میبیند.وجزالهه بهیچ زن و یا دختری فکر نکرده آنها نمی دانستند که عشقی که به سرامیر است تارتاروجودش را تسخیر کرده و چشمهای امیر در تمام لحظات به دنبال الهه بوده وهمین نادانسته های آنها بود که کار منصرف کردن امیرراازخیال این خواستگاری ونهایتا الهه راحت کرده بودهمین نادانسته هابودکه آنهابرای امیربآسانی راه چاره انتخاب میکردند حتی وقتی ربابه به مریم خانم گفت که امیر عاشق الهه است او گفت مهم نیست مدتی او را به خارج میفرستیم . خدا را شکر آنجا هم پایگاه محکمی داریم میرود و حال و هوایش عوض میشود ما هم فرصت داریم خیلی بهتر از الهه را ازهرنظر برایش پیدا کنیم .جوان است و این چیزها را نمیداند چشم باز کرده الهه را دیده . شرایط هم مناسب بوده و او درگیر شده . خودم میدانم چگونه او را از این برزخ نجات دهم . مریم خانم نمیدانست عشق یعنی چه. حد اقل نمیدانست این عشقی که در دل امیر است از چه جنس عشقیست.گاه پیش میایدکه وقتی انسان رااز کاری نهی میکنندمشتاقتر میشوداحساس میکنداین حقی بوده که ازاوگرفته اند . تازه به فکر پافشاری درآن کارمی افتد.به قولی لج میکند ودراین لجبازی گاه آنقدرزیاده روی میکند که گره ای راکه میشودبا دست بازکرد با دندان میخواهد باز کند که صد البته باز نخواهد شد که هیچ هزاران مشکلی که نمیباید اتفاق بیفتند به وقوع میپیوندد.امیردرحال حاضرچنین حال وروزی راداشت. حالا نه تنهاعاشق بودکه احساس میکرد بغرورش لطمه خورده .و از طرفی احساس اینکه این دست ردی که به سینه اش خورده عاقبتی دارد که اوحتی ازفکرکردنش هم وحشت داشت.او در این ساعات احساس می کرد که خیلی دیرودرشرایطی نامناسب به این کارمبادرت کرده. گاه شانس بدخودش رالعنت میکرد وترس اینکه حرفهای مادر الهه درست بوده (درحالیکه همانطورکه سرورربابه راشارژ کرده بودوگفته بود الهه اصلا خواستگاری ندارد اگر داشت دختر من از زبان خواهر الهه حتمامی شنید وبرای من خبرش رامیاوردآنها در حقیقت با این حرف میخواهند جواب سربالا بدهندهمه این حرفها راربابه به گوش خانواده امیروخودامیررسانده بود) ولی ته دل امیروحشتی بودکه ناشی ازعشقی بودکه اودرگیرش بودویا ازاینها گذشته امیر میخواست خودش رااثبات کندواین حس بسی ازعشقی که درسرداشت درآن زمان خطرناکتربود.آنهم برای امیری که هرگزدر زندگیش با اینگونه مسائل دست به گریبان نبود.چه بسا که فکرمیکرد کاش رضا دم دستش بودوبه اوراهنمائی میکرد. زیرارضاختم تمام کارهای خلاف و بیراهه رفتنها بود دراین مشکلی که اکنون زندگی امیررا تحت الشعاع قرارداده وجود رضا کیمیائی بود که از دسترس امیر خارج بود  اصولاوقتی کاری نخواهد جورشودشرایطش خواسته ناخواسته جورمیشود گویازندگی امیردراین زمان نمیخواست بمیل او پیش برود . بهرحال امیرازآن لحظه تنها وتنها فکرش این بود که این باردراین خواسته که داشت جسم و جانش رامیسوزاند موفق شود .اولین قدمی که امیربرداشت این بودکه گستاخانه جلوی مرضی خانم رابگیرد بنظرش این بهترین وسهلترین راه بود.خیلی هم ساده است که انسان فکر کند این مادر است که بیشترین نفوذ را روی دخترش دارد . امیر فکر کرداگر بتواند مرضی خانم را رام کند و از او جواب مثبت رابگیرد کار تمام است . پس بی آنکه بهیچ کس در این باره چیزی بگوید و راهنمائی بخواهد مدتی با خودش تمرین کرد او میخواست با حساب و کتاب وارد این کار زار شود .چه ساعتها در خلوت خودش صحنه ی رویاروئی با مرضی خانم را مجسم کرده بود . اوایل کمی وحشت وشک ودودلی داشت ولی آنقدردر این بازی که شروع کرده بود تمرین کرد که باصطلاح کم کم ترسش ریخت . و هربار بیشتروبیشتردر تصمیمش پابرجا تر میشد . او میگفت باید تا زودتر است کاری بکند و از ترس اینکه اگر دیر بجنبد ممکن است دیگر دستش به جائی بند نباشد او را به وحشت می انداخت .پس اول بایددریک جای مناسب ودرزمان درست مرضی خانم راگیربیاورد.اینکارمدت زیادی راطلب میکردولی ازآنجا که امیرنمی خواست زمان راازدست بدهد و کاری را که میخواست انجام بدهد آنقدر به تعویق بیندارد که خلاصه کارازکارگذشته باشد حتی از یک لحظه کوتاه هم گذشت نمی کرد او میدانست که مسئله ازدواج الهه فقط و فقط بهانه بود چون او کسی بود که آمد و رفتهای آن خانه را زیرنظرداشت امکان نداشت چنین اتفاقی افتاده باشد واومتوجه نشده باشد ازاین مورد دلش قرص بود .زمان زیادی طول نکشید که این فرصت را امیربه دست آورد. وقتی مادرالهه صبح برای خرید از خانه بیرون آمد امیر هم که خود را آماده کرده بود با فاصله کمی به دنبال اوروان شد.وقتی کاملا ازخانه ومحیط آشنا دور شدند خودرابه او رساند. مرضی که ازدیدن امیرتعجب کرده بود اول به حساب اینکه اتفاقی هست بااواحوالپرسی کردووقتی امیراز او خواهش کرد که به حرفهایش گوش کند تازه مرضی متوجه شد که این برخورد اتفاقی نبوده .در حالیکه دست و پایش را گم کرده بود گفت امیرخان مگر اتفاقی افتاده نگرانم کردید .امیرگفت نه خانم حسینی فقط خواستم بپرسم اولاچرا جواب منفی دادید وبعد بگویم که من باهرشرایطی که شمارا راضی کندچشم بسته موافقم .ولی خواهشم اینست که بی هیچ ملاحظه ای جوابم رابدهید.زیراجواب شماتعیین کننده زندگی منست.من جسارت نباشد میخواهم شمارا مثل مادرم بدانم ودرددلم راکه برای هیچ احدی نگفته ام به شما ابراز کنم .من سالهاست که با شما همسایه هستم .با آنکه الهه را از جان خودم بیشتر دوست دارم تا حال حتی یک نگاه گستاخانه به اونکرده ام .من الهه راخوب میشناسم او تنها کسی هست که میتواند زندگی مرانجات دهد. من حاضرم ازهستی ام برایش بگذرم.پس خواهشم اینست که بگوئید چه کنم تارضایت شماجلب شودضمن اینکه میدانم مسئله ازدواج الهه کاملا سنگی بوده که شماسرراه ما انداخته اید.من بچه نیستم که گول این حرفها رابخورم. برای همین مطمئن هستم که مسئله ای مهمتردراین بین هست اگرشماواقعیت رابمن بگوئید هر موردی که باشد حاضرم شما را راضی به این کار بکنم .مرضی که تازه توانسته بودازشوکی که به او وارد شده بود خلاص شود .درحالیکه سعی میکرد خودش را کنترل کند و کاری نکند که بعدها درهمسایگی مشکلی برایش به وجود بیایدبا کمی مکث گفت                                                    فصل چهل و یکم

ببینیدامیر خان ما با شما از هیچ نظرهم آهنگ نیستیم .راستش همیشه گفته اند و خیلی هم در تجربه درست در آمده که جنگ اول به از صلح آخراست .این خواسته شما زندگی یک عمراست . با عشق و عاشقی نمیشود زندگی را پایه گذاشت . در شرایطی که شما زندگی میکنید با شرایطی که ما هستیم 180درجه متفاوت است . خودمان را که نباید گول بزنیم نه شما و نه ما . من با این چشمهای کوچکم چیزهای زیادی دیده ام که شماهرگز باورتان نمیشود . شما جوان و کم تجربه هستید آنچه شما در آینه میبینید من در خشت خام میبینم از وقتی از طرف شما این پیشنهاد به ما شد و من با آقا محمود هم در میان گذاشتم خیلی فکر کردم اصلا به این نتیجه رسیدم که خوب شمادر گیراحساسات هستید ونمیدانید دراطرافتان چه میگذردمریم خانم که خودش یک زن باتجربه و از منهم جهاندیده تر است مانده ام چرابه شما نگفت که این پایه واساس ریختن برای یک زندگی اصلاعاقلانه نیست .بهیچ عنوان باندازه سر سوزنی ما راضی به اینکار نخواهیم شدباهرامکانی که شما بدهید وهرتعهدی که بدهیداین عمل یک کار خطرناک هم برای شماست و هم برای الهه . ما بچه نیستیم که به قاقالی لی دلمان راخوش کنیم .پس بهتر است شماخیال الهه را از سر به در کنید . شما به مسیر خودتان بروید و از قشر خودتان همسرانتخاب کنید وما هم با خانواده ای وصلت خواهیم کردکه به خودمان بخورند .نه پائین تر و نه بالاتر که هرکدام مشکل خودش را دربرخواهد داشت .این راهی که شما انتخاب کرده اید وبه خیال ورویای خودتان بسیار راه درستی هست به نظر من به ترکستان است نه من نه پدر و برادران الهه و نه خودش هیچکدام به این وصلت خوشبین نیستیم . امیر گفت ولی من هرچه فکر میکنم احساس میکنم شما پیش پای من سنگ انداختید حرفهای شما اصلامرا قانع نمیکند شما فرض کن من پسر شما هستم . خودم را هر طور شما بخواهید درشرایط شما قرارمیدهم . با هر خواسته ای که شما داشته باشید موافقم . چرا باید هنوز هم جوابم منفی باشد؟ مگر معتقد به این نیستید که انسانها قابل عوض شدن هستند.؟من به شما قول میدهم وقسم میخورم که هرتعهدی راکه میدهم تا آخرعمربر آن استوار باشم . ببنید من بچه که نیستم ضمن اینکه سالهاست که باشما همسایه هستم مدتهاست که به این امسئله فکر کرده ام . الهه خانم را حسابی زیر نظر داشتم .باورکنیدالان هم که دارم بار شما حرف میزنم تصور میکنم این من نیستم . شما هم فکر میکنم در اینمدت که با ما همسایه بودید حداقل مرا شناخته اید .شما دخترتان رامیخواهید به من بسپارید نه به خانواده ی من و شرایطی که من و شما داریم . خوب معلوم است دونفرکه باهم ازدواج میکنند قریب به یقین اکثر از یک قشر نیستند بالاخره فرقهائی با هم با هم دارند شما باید مرا شناخته باشید اگر با دیدی که دراین مدت طولانی داشتید عیبی درمن دیده ایدگذشته ازتقاضایم به من بگوئید خوشحال میشوم گفتم که شما را من مادر خودم میدانم که درآنصورت هم ازشما سپاسگزارمیشوم وهم خودم رااصلاح میکنم ولی اگراستناد براه و روش زندگی  و تفاوتها مد نظرتان هست که فکرمیکنم همانطورکه گفتم سنگ پیش پایم می اندازید مرضی گفت هرکس زندگی رااز دیدگاه خودش بررسی میکندو تصمیم میگیرد .نظر ما اینست که اولین شرط تداوم یک زندگی اینست که دونفرازنظر طبقه به هم جورباشندمنظور من این نیست که شما و یا مابا هم ازنظر افتصادی و نظیر آن هم طبقه نیستیم بالاخره به قول خودتان ما سالهاست با هم زندگی میکنیم دریافت ما اینست که برای در کنار هم بودن و خوشبخت شدن این ازدواج اصلا مناسب نیست شما جوان هستید من به شما حق میدهم که اینگونه احساسات داشته باشیدحالا یا به الهه و یا کس دیگری ولی من با دیدگاهی که دارم این وصلت را نه به صلاح شما میدانم و نه الهه و نه خانواده هایمان ضمن اینکه میدانم مریم خانم هم با اصرار شما تن به این تقاضا داده . نهایتا با ید بگویم که شما در خواب و خیال دارید زندگی میکنید ولی ازدواج خواب وخیال نیست.پس بهتراست شمابراه خودتان وماهم براه خودمان برویم پافشاری شماهیچ مشکلی راحل نمیکند وپیش از آنکه دیگر به امیراجازه حرف زدن بدهد بطوری که امیرهم متوجه باشد راهش راگرفت و رفت .اینگونه عکس العمل مرضی خانم جائی برای اصرار نگذاشت . کاخ آرزوهای امیر فرو ریخت .بعدازاین دیدارامیربه خانه آمد او بی آنکه به کسی چیزی دراین رابطه بگوید ودر حالیکه رفتار مادر الهه را دقیقا توهینی به خودش و خانواده اش تلقی کرده بود نه تنها استدال مادر الهه را اصلا منطقی نمیدید و هرچه هم با خودش فکر میکرد احساس میکرد تنها و تنها این سنگی که جلوی پایش انداخته شده چیزی نیست جزرفتار رضا و اتفاقاتی که هنوز هم در گرما گرمش بودندهست . از امیر ساکت و محجوب فردی مصمم وزخم خورده به جای ماند وحتی اودرتصمیمی که گرفته بود جری ترشد. گویا میخواست حتی به قیمت بسیار سنگینی این وصلت رابه انجام برساند.حالا زمان آن رسیده بودکه دیگرعشق الهه به زهری کشنده آلوده شده بود . امیر احساس میکرد در این گفتگو تمام هستی اش بد جور به باد رفته . او عاشقی بود که نمیخواست باور کند که کسی میتواند سد راه او شود . در حقیقت او حالا ماری زخمی شده بود و ماری که بار عشقی بزرگ را به دوش میکشید . که صد البته توانش را نداشت . دوسه روزی ازاین ماجراگذشت امیر تمام ساعات ذهنش پربود از اینکه ازچه راهی میتواندبه هدفش برسد حالادیگر دوتا منظور اورا در انتخاب این راه تحریک میکرداول عشق الهه وبعد شکست مرضی خانم.پس بعد از کلی فکروبالا وپائین کردن همه ی جوانب بهتر دیدکه دراین راه ازکسی که بتواند کارسازباشد کمک بگیرد وکی میتوانست دلسوزتروبهترودوراندیش تر از مریم ؟ پس دست به دامان مریم شد . آنشب وقتی مریم برای دیدارمثل  همیشه به خانه آمد امیرزمان را بهتر از این ندید که با او دردش را در میان بگذارد .پس ازکمی مقدمه چینی بخواهرش گفت مریم میشود خواهش کنم توبروی وبا مادر الهه صحبت کنی؟ شایدآنها منتظرهستند که ما روی این مسئله خیلی پافشاری بکنیم من حس میکنم نکندخانواده ی الهه ازاینکه ما ربابه را برای اطلاع آنها فرستادیم بهشان بر خورده باشد چه اشکالی دارد که تو قدم جلو بگذاری شاید اولا بدانند که ما مصمم هستیم خصوصا تو که خواهر بزرگ و جای مادر من هستی و دیگر اینکه توی رودربایست بمانند واجازه دهند لااقل من با الهه روبرو شوم . تازه این توهم که با فرستادن ربابه ما به آنها توهینی کرده ایم هم مشکلش حل شود . من فکر میکنم تو بعنوان خواهر بزرگ من این گذشت را خواهی کرد . من بی الهه زندگی برایم ممکن نیست . تاحالا سنگ بردلم گذاشتم وهرگزعنوان نکردم ولی حالا که تومیتوانی سنگ صبورم باشی به توالتماس میکنم .حرفهای امیر آنچنان از ته دلش بود که سنگ را آب میکرد ولی گویا هنوز نتوانسته بود دل خواهرش را نرم کند . وقتی مریم باشنیدن تمام حرفهای امیرتقریبا روی خوشی به او نشان نداد.امیر ملتمسانه به اوگفت . ببین تو میدانی من چه جور آدمی هستم تو مرا میشناسی که تا کارد به استخوانم نرسد اینگونه ازتو خواهش نمیکنم اصلااین مسئله رااگر خودم میتوانستم حل میکردم ولی سعی ام را کردم.مریم پرسید مثلا چه کردی توکه نشسته ای و داری از دور دستور میدهی که ما برویم و بیائیم و لقمه کنیم و در دهانت بگذاریم تو از روز اول همینطور بودی از بس ما تورا دوست داشتیم وبرای ما وپدر و مادرمان یکی یکدانه بودی و عزیز دردانه هنوز میخواهی ما را واسطه کنی. درست فکر کردی باید خودت وارد عمل شوی . بنظرم متوجه شده ای که حالا دیگر آن پسر بچه ی ناز نازی نیستی مرد شدی . خوب مگر چه کردی که حالا بقیه اش را از من طلب میکنی؟امیردرحالیکه بغض گلویش را گرفته بود گفت مریم اشتباه میکنی من این بارخواستم خودم این سنگ را از جلوی پایم بردارم . رفتم و چندروز پیش با مادر الهه صحبت کردم البته نه در خانه شان بلکه دور از چشم همه موقعی که مرضی خانم برای خرید میرفت او را تنها گیرآوردم وحسابی باهاش حرف زدم کلی هم التماس کردم ومتعهد به تمام شرایطشان هم بودم ولی جواب او سربالا بود . همه اش فاصله ی فرهنگی و چیزهای دیگر را بهانه قرار میداد مریم او اصلا الهه را در جریان نگذاشته از کجا معلوم اگر به الهه میگفتند او خودش راضی می شد.مرضی خانم گفت نه من ونه پدروبرادرانش راضی هستیم.خوب اینکه نشدحرف مگرالهه خودش آدم نیست بهر حال هرچه گفتم وگفتم بگوشش نرفت ولی من فکرمیکنم بادرایتی که توداری میدانم آاوهم ترا قبول دارد اگر کمی برای من میخواهی مادری کنی حالاموقعش هست. البته نمیدانم چه راهی راانتخاب میکنی ولی چشم من به دست وکار توست زندگی آینده من بی الهه یک مرگ تدریجی هست . خیال نکن دارم جوانی میکنم من دیگر آنقدر بزرگ شده ام که عشق را از خیلی چیزهای دیگر تشخیص دهم .خلاصه آنقدر امیر گفت وگفت وپافشاری کرد  و با دلایلی که آورد و خواهش و تمنائی که کردنظر مریم را هم برگرداند ووقتی مریم دیگرراه گریزی نداشت رو کرد به اوو گفت ببین امیر من این بار میخواهم با طناب پوسیده تو به ته این چاه بروم از الان به تو بگویم که خیلی امیدوار نباش. اگر تو بامرضی خانم حرف نزده بودی من میگفتم ممکن است بشود کاری کرد ولی باحرفهای توکه از ته دلت بااو زدی واوباهمه ی این حرفها قانع نشد فکرنمیکنم حرفهای من تاثیری داشته باشد ولی با همه ی این تصوراتی که دارم به خاطر تو این کار را میکنم . نکند بعدها تو مرا مقصر بدانی و فکر کنی که من در مورد تو کوتاهی کردم . باشد میروم به خانه شان و با خانم حسینی حرف میزنم . تو فقط بشین و دعا کن .    فصل چهل و دوم

فردای آن روز مریم در زمانی که مناسب که میدانست جز مرضی خانم و پسر کوچکش کسی در منزل آنها نیست به دیدن او رفت . مرضی که با باز کردن درودیدن مریم خانم وباحساب دیداردیروزش باامیر متوجه شد این ملاقات ازکجا آب میخوردخیلی تعجب نکرد  اوباروئی بازازمریم خانم استقبال کردواورابداخل منزل دعوت کرد.مریم خانم همیشه مورداحترام مرضی بود.زیرا اززمانی که پدر و مادرامیرزنده بودنداین دوخانواده همیشه رابطه خوبی با هم داشتند ومریم خانم ازهمانوقتها رفتاری مهربانانه با این خانواده خصوصا با مرضی داشت ضمن اینکه بزرگتر از او هم بود و بهمین جهت و طبق رسم و رسوم آنزمان که برای بزرگترها احترام خاصی قائل بودند مرضی ازاین نظرهم بمریم خانم نظرخاصی داشت .درحقیقت بعدازفوت پدرو مادر امیرهم او را بزرگتر این خانواده میدانست ضمن اینکه مریم خانم آنقدرمتین وموقربود که ناخودآگاه همه را وادار به احترام میکرد و مرضی هم از این قاعده مستثنی نبود.دعوت مریم به خانه از دید امیردور نماند زیرا اواز پنجره مشرف بخانه ی الهه این دیدار را زیر نظر داشت .مریم خانم بعد از کمی مقدمه چینی که دراینکار بسیار هم استاد بود به مادر الهه گفت .مرضی جان تو میدانی که من هیچوقت بی جهت و برای منافعم حرف نمیزنم ضمنا کاری را که میخواهم انجام بدهم درست در باره اش فکر میکنم و میدانم حرفی و یا تقاضائی که امروز میکنم تا عمر دارم باید پاسخگوی آن باشم . البته نه تنها پاسخگوی شما که باید به خودم هم جواب پس بدهم من در این حرفهائی که الان میخواهم به شما بزنم خودم را متعهد میبینم . و میدانم چقدراین مسائل مهم است راستش نمیدانم از کجا باید شروع کنم . شما و من هردو امیر را از کوچکی میشناختیم در حقیقت توی دامن مابزرگ شده میدانید که اوزمین تا آسمان بارضا فرق دارد.بخدا تعریف نمیکنم من اگر رضا میخواست چنین پادرمیانی رابرایش بکنم اگرمیمردم هم پاجلونمی گذاشتم ولی به امیر ازهرجهت ایمان دارم میدانم که شماحرفهای مرا میفهمید.و متوجه میشوید که تعریف نمیکنم بلکه دارم کاملا از واقعیات حرف میزنم . امیر دارد دیوانه میشود  او واقعا الهه جان را دوست دارد باور کنید که منهم الهه را مثل دخترخودم دوست دارم درست مثل امیرازکوچکیش.  او عزیزنه تنها من که اگر خاطرتان باشد پدر و مادرماهم علاقه عجیبی به خانواده شما خصوصا به الهه خانم داشت . بعید نیست اگر بگویم  که ما هم به الهه مثل همه ی دخترها نگاه نمیکنیم . خوب بعد ای زاینهمه سال میشود گفت یک وابستگی هم به هم داریم . این از نظر شخص من به شما و خانواده تان و الهه خانم . صد البته من اعتفاد دارم که در هر وصلتی اول خانواده مطرح است کل ما در این مدت طولانی از چشممان بدی دیدیم و از شما ندیدیم اگر بگویم که شما تنها خانواده ای هستید که ما از هرجهت افتخار میکنیم که باشما فوم و خویش شویم دروغ نگفته ام از طرف دیگر از قدیم گفته این مادر را ببین و دختر را بگیر . این حرفها شاید اگر کسی مرا نمیشناخت به حسابهای خوبی نمیگذاشت ولی از آنجا که شما مرا و خانواده ما را میشناسید و من میدانم نظرتان چیست به زبان میاورم . خوب از این دو جنبه که ما جدا از هر پیشنهادی که میخواهم بدهم شما برای ما خاص هستید .ولی حرفی که میخواهم بزنم اینست که  برادر من واقعا عاشق الهه خانم  است .با این حساب که دیگر او بچه نیست و به من هم گفته که سالهاست باین منظور الهه را زیر نظر دارد و از همه جهت به این پیشنهاد فکر کرده از من خواسته که خدمت شما برسم .همانطور که گفتم من تضمین میکنم که او واقعا پسر شایسته ای هست و لیاقت همسری الهه را دارد . نمیدانم چرا شما به ما جواب رد داده این این را هم بگویم که اگر شما راضی به این ازدواج شوید اولین کاریکه به شما قول میدهم انجام دهیم اینست که برای امیر خانه و زندگی کاملا مستقل میگیریم . و هرچه شما بخواهید ما متعهد میشویم . فقط بگوئید باتمام این حرفها آیا بازهم جوابتان منفی هست ؟ حالا من منتظرم که جواب شما را بشنوم ازدیروزتا حالا امیرحال و روزش بهمریخته  بد جوری داره از خودش انتقام میگیره . به من گفت زندگی من بی الهه امکان پذیر نیست ضمن اینکه ما میدانیم شما به الهه خانم هم هنوز نگفته اید . آیا موردی هست که ما خبر نداریم . این جوانها اگر میشود در زیر یک سقف خوشبخت شوند آیا عاقلانه است که به دلایلی که احتمالا فقط احساسی برخورد شده آنها را از این امکانات به بهره کنیم؟ خواهش میکنم به من جوابی بدهید که قابل قبول باشد و من بتوانم اکر جوابتان باز هم منفی هست امیر را راضی کنم قول هم میدهم که هرگز مزاحم شما نشویم .مرضی گفت . مریم خانم ما نباید خودمان را گول بزنیم اولا الهه در حال حاضر آمادگی ازدواج ندارد .خودتان شاهد هستید که تا حال چندین نفرحتی ازفامیل دور و نزدیک که اکثرا شرایط بسیار مناسبی هم داشته اند امده و رفته اند و همین الان هم که من با شما حرف میزنم یکی هست که پا به جفت ایستاده همه ما از پدرش وبرادرهایش همه راضی هستیم ولی هنوزاوجواب درست وحسابی به ما نداده  ایرادهائی هم که میگیره به قول معروف ایرادبنی اسرائیلی هست .راستش یکدفعه میگویدمیخواهم درس بخوانم وقتی میگویندمابا درس خواندنت موافق هستیم باز ازدردیگروارد میشودآخر میترسم این کوچولوهه شوهرکنه ولی الهه بمون بیخ ریشمان.بهر حال این داستان ما با الهه است ولی ازجانب دیگر.من به این پیشنهاد شماسرسری جواب ندادم مسئله را با حسینی و پسرانم هم در میان گذاشتم ما باین نتیجه رسیدیم  که شرایط زندگی شما باما زمین تا آسمان متفاوت است وبااین وصلت ما دوخانواده هرگزنمیتوانیم درکنار هم خوشبختی این دوتا جوان را تضمین کنیم . ما ازآن میترسیم البته نه تنها من که همه ما اگرامروزبگوئیم بله دو سال دیگر با وضع بدتری مواجهه میشویم انسان نبایدتاسربینی اش را ببیند تمام ازدواجهائی که به ناکامی ختم میشود اولش همه خوب وخوش هستند میگویند و میخندند و شیرینی میخورند وهرگز فکر نمیکنند که دارند چه کاری میکنند و نهایتش به کجا می انجامد .اول کارفکر نمیکنند و بعد کفاره اش را پس میدهند خوب چرا باید انسان عاقل کاری کند که میداند احتمال پشیمانیش بسیار زیاد است . آخر سری را که درد نمیکند چرا انسان باید دستمال ببندد مریم خانم ما این را یادگرفته ایم که هرگزپایمان را ازگلیممان بیشتردرازنکنیم . و لقمه را هم اندازه دهانمان برداریم تا دچارمشکل نشویم .درزندگی زناشوئی بالاخره درگیری پیش میایدهرکس بگویداینطورنیست یا نمیداند ویا خودش را به نفهمی میزند ولی خوب اگر اصول هروصلتی درست باشدنهایتا کمتر به ناکامی می انجامد ولی وقتی ما از حالا پیش بینی خوبی نداریم خدا میداند که بااولین درگیری کاربه کجا میکشد اینهاجوان هستندوگرم شما از نظر امیر مطلع هستید . ولی پرسیدید که چرا به الهه چیزی نگفتیم وازاو نظرش را نخواستیم .الهه هم دختراست وجوان من نمیدانم اودرذهنش چه میگذردما همسایه هستیم اگرشما دور بودید چیزی گفته بودید و ما نه گفتیم و شما میرفتید ولی با حضور امیر جلوی چشم الهه ما میترسیم که دانه ای را در ذهن دخترمان بکاریم که نمیدانیم نتیجه اش چه میشود درحال حاضر من مطمئن هستم که الهه اصلا به این مسئله فکرنکرده ولی خوب حرف نزده را میشود همیشه زد ولی وقتی زدیم دیگر پس گرفتنش بسیارسخت است البته این نظرمن وپدرالهه هست ضمن اینکه من به شما اطمینان میدهم که تقاضای شما را من سرسری نگرفتم و روی آن حسابی فکر کرده ام و الان هم فکر کرده دارم به شما جواب میدهم و از شما هم خواهش میکنم دانستن الهه رافراموش کنیدبگذاریم این دوجوان بروند سرزندگی خودشان که صد البته درخور شان واداب ورسوم خانوادگیشان  باشد آنوقت خواهید دید که هردوخوشبخت میشوندچرا کاری امروزبکنیم که فرداما که بزرگتر هستیم وباید جوابگویشان باشیم از رویشان به خاطراینکه یادرست فکر نکرده ایم ویا اختیارمان رابه دست کوچکترها داده ایم شرمنده شویم .خواهند گفت ماجوان بودیم و نمیدانستیم شما که چند پیراهن از ما بیشتر پاره کرده بودید و سرد و گرم روزگار چشیده بودید شما چرا ما را از این کار منع نکردید چرا چراغ راهمان نشدید . ببخشید دارم سرتان را درد میاورم ولی میخواستم یکبار برای همیشه این داستان را شما پایان یافته ببینید و وقت من و شماوجوانها سراین ماجرائی که آخرش ازالان پیداست تلف نشود .بشما راست و درست بگویم که ما بهیچ عنوان با این ازدواج موافق نیستیم .من برای امیرخان و خصوصاشخص شمااحترام زیادی قائل هستم ولی بااین وصلت هیچ آینده روشنی نمی بینم عشق و عاشقی یک شبه تمام میشود  آقا امیر جوان است و نمیداند من و شما که میدانم شما هم در ضمیرتان با من همعقیده هستید ولی روی عشقی که به برادرتان دارید الان اینگونه پافشاری میکنید ولی من به شما بگویم که سعادت این دو نفر اینست که هرکدام به راه خودشان بروند .تاوقتی مریم ازخانه حسینی بیاید دل توی دل امیر نبود .امیرمیدانست با تسلطی که مریم روی مرضی و خانواده ی حسینی دارد بسیار احتمال آن میرود که موافقت آنها را جلب کند ودر حقیقت دست پر بیاید . او در تمام مدت زندگیش متوجه شده بود که مریم زنی هست که بسیار آرام و متین حرفش را به کرسی مینشاند . و با التماس و درخواستها و تهدیدهائی که امیر کرده بود به خیال خودش تا ته خط رفته بود و حس میکرد مریم آنچنان از خط و نشانهائی که او کشیده ترسیده که تا سرحد امکان از هیچ کوشش و دست آویزی نمیگذرد ضمنا احساس میکرد اگر مریم میدانست که این کارآب درهاون کوبیدن است اصلا پاجلونمیگذاشت بااین تفکرات که بیشترش دلخوشی بود که امیر به خودش میداد چشم ازدرخانه الهه برنمیداشت تا ببیند ین بارهدیه مریم برای او چیست . او حتی تصور کرده بود که بعد ازخبرموافقت خانواده ی الهه چه عکس العملی در مقابل مریم نشان بدهد . او حاضر شده بود که دستهای خواهرش را غرق بوسه کند  درهمین احوال وقتی باینجا میرسید اشک درچشمانش پرمیشد . انتظاراوبه طول انجامید ولی وقتی درخانه ی الهه بازشد امیر احساس کرد که مریم از بهشت خواهد آمد و خبرهای خوب را به او خواهد داد.دیدن چهره ی ناامید مریم بی آنکه دهان باز کند امیر را متوجه اوضاع کرد . بی آنکه منتظر حرفهائی که بین خواهرش و مادر الهه رد و بدل شده باشد به سرعت به اتاقش رفت و در را بست . و مریم را با یکدنیا رنج و دلواپس تنها گذاشت فصل چهل و سوم

درتمام این ماجراها تنها کسیکه ازسیرتا پیازدرجریان بودالبته کسی نبود جزربابه.این ربابه بود که بی آنکه سهمی در این ماجرا داشته باشد دلش درتب و تاب بوداوامیر را خیلی دوست داشت دلش میخواست به این خواسته اش برسد ووقتی پایان ماجرا خبردار شد  حالی بهتر از امیر و مریم خانم نداشت.و ناخودآگاه کینه خانواده ی حسینی در دلش نقش بست .امیرهنوزبا اینهمه نه گفتنها قانع نشده بودهنوزفکرمیکردکمی دیگر اگر مایه بگذارد حتما موفق میشود . شنیده بود .درره خانه لیلی که خطرهاست بجان . شرط اول قدم آنست که مجنون باشی. وکی ازاو مجنون تر. پس بهتردید که با خود الهه صحبت کند ولی این راه به نظرش خیلی عاقلانه نیامد  پس بهتر دید که دراین راستا با ربابه مشورت کند.چون باین نتیجه رسیده بودکه تنها اوست که هنوز گوش شنوابرای حرفهای اودارد.ازطرف خواهرها کاملامایوس شده بود صد البته حق هم داشت.چون رفتارمرضی خانم واب پاکی که روی دست مریم خانم ریخته بوددیگرجائی برای پافشاری نگذاشته بود. این امیرعاشق بود که هنوز دلخوش بود و امیدوار.او وقتی به ربابه گفت  آیا به نظر تو بهتر نیست خودم با الهه صحبت کنم چون میدانم که مرضی خانم به الهه حرفی نزده . ربابه به او گفت . امیرخان این مسیراصلا به نتیجه که نمیرسد هیچ عواقب خوبی هم در بر ندارد اولا که الهه دختری نیست که باشما یک کلمه هم حرف بزند من اورا میشناسم تازه از این گذشته شما خیال میکنید او دختری هست که روی حرف خانواده اش که به این قرص و قایمی به این ازدواج جواب منفی داد ه اند بشما جواب مثبت بدهد؟ نه بنظر من نه تنها منطقی نیست اصلاامکان پذیر نیست خطرش بیشتر از منفعتش هست بگذارید فکربهتری بکنیم .میترسم عجله همه ی راههای ممکن را هم سد کند . ربابه درست فکر کرده بود اومیخواست با ترفندهائی که به نتیجه میرسد واردمیدان کارزارشود برای همین بود که امیر را به صبوری تشویق میکرد.دیگر امیرشب و روزنداشت . هزاران فکروخیال اورا احاطه کرده بود . راهی به نظرش نمیرسید . حالا بیشتر از قبل احساس میکرد که الهه را دوست دارد حس میکرد بی او حتی نفس کشیدن برایش مشکل است فکر میکرد مگر میشود من باکسی غیر ازالهه بتوانم در یک خانه زیریک سقف زندگی کنم؟ ووقتی به اینجا میرسید احساس میکرد که نفسش بند آمده .حال وروز امیر حسابی ربابه را هم بهم ریخته بود . این بار تنها دفعه ای بود که از این رفت و آمدها و سئوال و جوابها و حال وروز امیرسروربی خبربود . سرورمثل اسفند روی آتش بودنمیدانست چه کند باهر کلکی که میتوانست وارد شد تا از زیر زبان ربابه حرف بکشد ولی ربابه بعلت آنکه این را کسر شان امیرو خانواده ی گلستانی میدانست ونمیخواست که امیربهیچ عنوان در نظر کسی کوچک شود دهانش را در اینمورد حسابی بسته نگاهداشته بود .

 

بعد ازدیدار مریم با مرضی بود که امیر عزمش در گشودن این گره به دست ربابه جزم شد .او میدانست برعکس خواهرش . ربابه به ترفندهائی وارداست که نه تنها خودش وخواهرهایش بلکه خانواده ساده وبی غل وغشی مثل خانواده حسینی حتی به ذهنشان هم خطور نمیکند.زندگی ربابه وهزاران این سنگ و آن سنگ شدن باعث شده بودکه راههائی که حتی به عقل جن هم نمیرسدبرای او مشکل گشا باشدوضمناازآنجائیکه بمحبت ربابه نسبت بخودش اشراف کامل داشت بامیدرسیدن به معشوقه شایداوتنها کسی بودکه میتوانست کمکش موثر باشد .ربابه وقتی ازامیر خواست که تامل کند کارشب وروزش این بود که ازچه دری وارد شود. او خود را حاضر بود به اب و آتش بزند تا امیردراین میدان مبارزه پیروزشود .نقشه ای که ربابه کشید ومدتی هم دور بر این نقشه فکر کرد و وقتی تمام جوانبش را سنجید با امیر در میان گذاشت. و اینجا بود که نقشه ی خطرناک ربابه مورد تائیدامیر قرار گرفت .امیر به مرحله ای رسیده بود که به هردستاویزی متوسل میشد .اوتنها و تنها آرزویش رسیدن به الهه بودو بس حال از چه مسیری ؟ به نظر امیر مهم نبود  او تقریبا دست ازجان شسته بود. و اینجا بودکه نقشه خطرناک ربابه مورد تائید امیرقرار گرفت . نقشه ای که ربابه به امیر توضیح داد اگر در حالت عادی بودنه اوجرات چنین پیشنهادی رابه امیر میکردو نه امیر چنین دل و جرات و ذاتی داشت که قبول کند ولی در حال حاضر امیر به تنها چیزی که فکر میکرد انتقام بودگویا عشق وقتی به مرحله ی خاصی از ناکام شدن برسد نتیجه اش تنفر میشود و این تنفر نیست بلکه انتقام است .حالا دیگر امیر به این مسئله خود راراضی کرده بود که غرورش شکسته شده .نه تنها درمقابل اطرافیان خودش بلکه در مقابل خانواده الهه . او خود را مستحق چنین شکستی نمیدید .ربابه درآن محیط همسایگی دهان به دهان کم و بیش شنیده بود برادر الهه آقا قاسم که دو سالی بود  ازدواج کرده حالا دارای یک بچه حدودیکساله است بعلت اینکه خانمش ثریامعلم است نگهداری این بچه دراینزمان مشکل اساسی زندگیشان شده چون بتازگی پرستاری که از شهرستان آورده بودند نتوانسته بود در تهران بماندو به شهر خودش رفته بودوچند روزی بود که خانم برادرالهه حتی نتوانسته بود به مدرسه سرکارش برود وازاین حیث بسیارآنها درمضیقه بودند.و این را هم متوجه شده بود که الهه حاضر شده در این راستا به برادروزن برادر ش کمک کند وبعضی ساعات را با مرخصی گرفتن از اداره به منزل برادرش برود تا ثریا بتواند به سرکارش برود ودر حقیقت در این برزخ به دنبال این بودند که کسی را که مطمئن باشند برای نگهداری بچه پیدا کنند بنا براین آگاهیها نقشه ای طرح کرده بود وبا توافق امیرامروز روزاجرای این نقشه بود.ربابه با خانواده الهه خیلی نزدیک نبود ولی گاهی برای کارهائی جزئی به ندرت به خانه آنها رفت و آمد داشت . آن روز وقتی مادر الهه دررابازکرد وربابه گریه کنان خودرا به آغوش اوانداخت برای مرضی بسیارتعجب آوربود . چون اوهرگزبا ربابه آنقدرخودمانی نبود که اوچنین صحنه ای را عادی ببیند .بهرحال درحالیکه برسم معمول اورا بداخل خانه دعوت میکرد ناخود آگاه نگران و دلواپس هم شده بودمرتبا ازاومیپرسید .بچه علت چنین آشفته و گریان است . بعد ازکمی که مرضی ربابه را دلداری داد از او پرسید چه شده ؟ اول فکر کرد برای خانواده امیر اتفاقی افتاده و کسی مرده ولی با توضیحات ربابه متوجه شد که کاملا در اشتباه است  .ربابه توضیح داد که شوهرش موسی مریضی سختی گرفته بوده وبه اواطلاع داده که باید برای مدتی برای پرستاری اوبرود امابعلت اینکه امیر نیاز به وجود ربابه دارد به او این اجازه را ندادند ربابه هم بی خبردوروزی به ده رفته تا ازشوهرش مراقبت کند ودیروز که برگشته مریم خانم پس از کلی دعوا و مرافعه او را جواب کرده و حالا ربابه آمده بود پیش مرضی خانم که اگر ممکن است با وساطت او ( که صد البته همه این حرفها دسیسه ای بود) پیش مریم خانم ویا آقا امیرربابه دو باره بسر کارش برود وقتی حرفهای ربابه تمام شد . مرضی که همه ی حواسش درتمام مدت حرف زدن ربابه رفته بودپیش قاسم ومشکل نگهداری بچه اش بی آنکه به روی خودش بیاورد گفت . من هرگز نمیتوانم پیش مریم خانم و یا آقا امیر بروم نمیدانم تو اطلاع داری یا نه . آنها از الهه خواستگاری که کردند و من جواب رد دادم یکبارخودآقا امیرو کبارهم مریم خانم آمدند پیش من خیلی خیلی هم اصرارداشتند که من بااین ازدواج موافقت کنم ولی من راستش برایم امکان پذیرنبودکه با خواسته آنان موافقت کنم زیرامثل روز برایم روشن بود که این وصلت سرانجامی تلخ دارد من یکعمر ازاین ازدواجها دیدم که چه عاقبتی داشت نمیتوانم جکرگوشه ام رابه جهنمی بیاندازم که میدانم سرانجامش چه میشودنه آقا محمود راضی بود ونه قاسم ونه محسن البته من به الهه چیزی نگفتم ولی اگرهم میگفتم او هرگز موافقت نمیکرد ما از هیچ نظر با آنها سازگاری نداریم . خوب حالا نمیتوانم برای توبه آنها رو بیندازم اصلا صلاح هم نیست تو تا حالا با آنها مثل شیر و شکر بودید حالا چطور شد یک دفعه اینطوربینتان بهم خورد که من باید با این فاصله بیایم و به آنها رو بیندازم ؟ مگرمن مغز ندارم ؟ خودت کلاهت را قاضی کن ببین چه وضعی پیش میاید . به من چه ربطی دارد مگر من ترا به آنها معرفی کرده ام که حالا بیایم و پادر میانی کنم و یا تا حالا من به آنها آنقدر نزدیک بودم و یا با تو چقدر مگر خصوصی بودم که حالا تو از من میخواهی چنین کاری بکنم ؟ راستش الان هم خودم مانده ام که بین اینهمه همسایه چطور تو مرا انتخاب کرده ای؟

 

ربابه گفت البته منکه از تمام قضیه شما با این خانواده مطلع نبوده ام میدانستم که به آنها در خواستگاری جواب رد دادید خوب آنها هم به نظرمیرسید خیلی ساده ازاین مسئله گذشته اند به قول مریم خانم که به گوش خودم شنیدم به امیرومنیژه میگفت قرارنیست ما در هر خانه ای را که میزنیم ودخترشان راخواستگاری میکنیم آنها به ماجواب مثبت بدهند . مردم هزارجور فکر میکنند و برنامه دارند اصلا شاید الهه رابرای کسی کاندید کردند ونمیخواهند بگویند وبه این خاطربما اینطورجواب داده اند .من این حرفها را شنیدم .حالا میپرسید حالا چراوبرای چی بین همه همسایه ها پیش شما آمدم ؟اولا راستش من به شما طور دیگری نگاه میکنم شما را مثل مادر خودم میبینم وازاین گذشته بعلت همین جواب دادن شما آنها هرگز فکر نمیکنند که من پیش شما آمده باشم ضمنا منکه نمیدانستم مریم و امیر به شما دوباره درباره الهه خانم روانداخته اند به همین جهت از آنجا که همیشه از شما و خوبیها و متانت شما و خانواده تان حرف میزنن گفتم لابد حرف شمابیشتر از همه پیش آنها ارزش دارد حالا هم با این حرفها که شما زدید نمیخواهم که خودتان را کوچک کنید . باشد .این را هم به شما بگویم که الان که من اینجا هستم نه امیر و نه خانواده اش هیچ اطلاعی ندارند که من به خانه شما آمده ام .و اما پشت پرده چه گذشته بود که مادر بیچاره الهه خواب چنین دسیسه ای را هم نمیدید .

                                          فصل چهل و چهارم

بعد از نشستهائی که بین مریم و منیژه و ربابه و امیر برگزار شد. مریم خانم گفت بهترین راه اینست که خود امیر با الهه صحبت کند و صد البته آنها فکر میکردند (که البته درست هم بود اینکه الهه از تمام قضایا بی خبر است  یعنی نمیداند که امیر و مریم خانم چقدر پافشاری کردن و هرگز الهه نفهمیده بود که مادرش چه شکل آنها را جواب کرده است. ) البته آنها بی خبر بودند از اینکه الهه وقتی فهمید که خانواده امیر برای خواستگاری او قدم جلو گذاشته اند تنها حسی که او را دگرگون کرد این بود که پس امیر هم نسبت به او بی تفاوت نیست ولی با حرفی که مادرش به او زد این نورکمرنگ هم در دل الهه خاموش شد . مادرش به او گفت امیر این پیشنهاد را نکرده بلکه مریم خانم بسیار مشتاق است .و از همان وقت برای الهه مسجل شد که امکان زندگی او با امیر زیر یک سقف ممکن نیست . او تمام وجودش به امیر بسته بود . در خواب و خیالهایش جز او کسی نبود . زندگیش را گویا با او شروع کرده بود و بی او هرگز برایش ادامه نمیتوانست داشته باشد . ولی با شرایطی که در میان این دو خانواده وجود داشت هرگز نمیتوانست به این مسئله فکر کند . ولی اگر مادرش اینگونه امیررا از او نگرفته بود شاید دلش به این خوش میشد که حد اقل امیر به او نظر دارد . مادر الهه شاید میدانست که امیر پسری است که امکان ندارد دخترها به او بی تفاوت باشند از ترس اینکه نکند با گفتن اینکه این پیشنهاد خود امیر بوده باعث بشود که الهه هوائی شود به این علت مسئله را آنطور که خودش صلاح میدانست به الهه منتقل کرده بود .و به همین منظور هم بود که اصرار و پافشاری امیر و مریم خانم را از الهه پنهان کرد و شاید از آنجائیکه مادرها ناخواسته از درون فرزندانشان خبردارند حس میکرد که الهه به امیر بی نظر نیست و وحشت اینکه گفتن حقیقت دخترش را به سمت امیر سوق دهد از همه  ترفندها برای دور نگهداشتن این آتش سوزان از الهه استفاده میکرد . اگر الهه و امیروخانواده اش از یک زاویه به این وصلت فکر میکردند مادر الهه جنبه های زیادی را در نظر میگرفت .او با داشتن دخترهای دیگر و شرایط زندگی خودش با خانواده گلستانی وحشت داشت از اینکه این وصلت زندگی او را از هم بپاشد . ضمن اینکه اصولا به این ازدواج خوشبین نبود و الهه را لایق زندگی بسیار بهتر از این میدید . و اما او از بازی روزگار بی خبر بود حتی اگر بر وفق مرادش به ظاهر میگردید. او زنی بسیار خود رای وازنظر فکر مستقل بود با این خصوصیات بود که حتی این پیشنهاد را به آقا محمود هم نگفت . ضمن اینکه با یک عمر زندگی با این مردصدیق میدانست که نظرش چیست .بهرحال بااین توصیفات بودکه این خواستگاری بصورت رازتامدتی دردل مرضی ماند. ازطرف دیگرمادر الهه مطمئن بودکه برادرهای الهه یک قدم هم برای چنین ازدواجی پا جلونخواهند گذاشت . آنها آنقدر مقید بودند که حتی پس ازسالهاهمسایگی حتی باامیروبرادرش درحدسلام و علیک هم ارتباط نداشتند و بهمین دلیل وقتی در یک فرصت مناسب البته وقتی دیگرمرضی حسابی پنبه تصمیم خانواده گلستانی رازده بود این مسئله رابا آقا محمود درمیان گذاشت هردو الهه تصمیم گرفتندکه بهیچ عنوان نگذارند این تقاضا به گوش قاسم و محسن برسد که صد البته این تصمیمی بسیار درست بود .خوب حالا باید بدانیم چرا در نشست خانواده گلستانی تصمیم گرفته شد که ربابه به خانه الهه برود و این گونه با دوز و کلک با مرضی خانم درد دل کند .

گفتم که برادرالهه قاسم خانمش ثریامعلم بود بچه ای بسیار کوچک داشتند به نام صدف که با استخدام یک زن میانسال مشکل نگهداری ازبچه راحل کرده بودند .درست دراینزمان حدودیک هفته ای بود که این زن بخاطرمشکل خانوادگی که برای دخترش در شهر ساری پیش آمده بود آنها را ترک کرده بود وبی آنکه زمان برگشتش رابه آنها بگوید بقولی دست قاسم و زنش را در حنا گذاشته بودندمرضی خودش بچه کوچک داشت وخانه شان ازخانه قاسم بسیاردوربود حتی الهه هم پیشنهاد کرده بود که اگر مدت زمانش کوتاه است میتواند باگرفتن مرخصی به آنها کمک کند حتی کاربه جائی رسیده بود که قاسم راضی شده بود ثریا اصلا سرکار نرود ولی هرگزراضی  به این کار نشد . او میخواست این معضل را که ممکن است مدت کوتاهی دوام داشته باشد حل کند ضمن اینکه میدانست مشکلش یکی دو روز نیست بایداساسی فکری بکنند ودرحال حاضر در صدد این بودند که یا از بتول خانم همان پرستار خبری شود و یا دنبال راه کار همیشگی ودرست و حسابی بگردند .این بلاتکلیفی کم وبیش به گوش اطرافیان خانواده گلستانی توسط ربابه  و همسایه ها رسیده بود . یکی ازنکته های قابل توجه ربابه همین مسئله شده بوداین خبر بعد از رسیدن به گوش ربابه به امیر و خانواده اش هم منتقل شده بود . روزی که برای کشیدن نقشه ای که بنظرربابه رسیده بودامیر و مریم و ربابه باهم صحبت میکردند ربابه فکرش را برای آنها توضیح داد اوگفت ممکن است من بتوانم ازاین راه به حساب این خانواده آنطور که شما را راضی کند برسم وقتی امیر و مریم نا باورانه به او نگاه کردند حرفهای ربابه برایشان هم تعجب آورو هم قابل اجرا بود ربابه گفت من برای نگهداری بچه آقا قاسم که الان ناعلاج هستند به خانه آنها میروم و بعد ازچند روز با برنامه ای که حساب شده میچینم زمانی که زن قاسم سرکار است الهه را وادار میکنم که برای کمک به من وبچه بخانه آقا قاسم بیاید درهمین زمان هم مریم خانم وهم امیر خان به آنجا بیایند .وهر طور هست الهه را هم در جریان این خواسته امیر بگذارند وبهرشکلی که میتوانند اوراراضی به این ازدواج بکنند. آنها میدانستند که اگر الهه تمایل داشته باشد هیچ کس با اومخالفت نمیکند.آنها الهه را دارای آنچنان وجهه ای ازشخصیت در خانواده حسینی میدانستند که با این برنامه مطمئن بودند همه ی کارها درست میشود . ضمن اینکه میدانستند که خبر خواستگاری به گوش الهه نرسیده است فکر میکردند که الهه خودش امکان ندارد بااین تقاضا مخالفت کندزیرا امیر با دقتی که دررفتار الهه کرده بودبه آنها هوشدار داده بود که من میدانم الهه هم بمن بی نظر نیست . اصرارو پافشاری امیر و بی قراری او عقل را از سر اطرافیانش پاک گرفته بود .امیر دیگر آن پسر سابق نبود . حال و روز و وضع روحی درستی نداشت کم کم خواهرانش داشتند دلواپس او میشدند . برای همین این نقشه که خیلی هم عاقلانه و قابل اجرا نبود برایشان مفری بود . آنها مثل انسانی بودند که در دریای متلاطمی درحال غرق شدن بودند و بهر تکه چوبی هم که میدانستند مشکلشان را حل نمیکند میخواستند پناه ببرند شایدراه نجاتی برایشان باشدحد اقل این بود که برای ناراحتی امیر زمان میخریدند . شاید با این نقشه مدتی امیر را دلگرم کنند حالا بشود یا نشود با خدا بود .

بادرددل ربابه واطمینان دادن اوبمادر الهه از اینکه این رازی خواهد بود بین او و خانواده حسینی و هرگز هیچکس خصوصا خانواده گلستانی از این ماجرابی خبر خواهند بود.بالاخره مرضی راراضی کرد که اوبه اودراین برهه اززمان کمک کند و اگر بخواهد ومایل باشد میتواند درمنزل اقا قاسم ازصدف نگهداری کند.اونمیدانست که تمام این درددلها و غریت نمائیها همه و همه روی حساب و کتابی که اوروحش هم نمیتوانست خبر دار شود کشیده شده بود . مرضی بعد از اینکه کاملا مطمئن شد که میتواند از حضور ربابه برای حل مشکل قاسم کمک بگیردباانتقال حرفها وقولهائی که ربابه به او داده بودمسئله را در حضورآقا محمود با قاسم و ثریا در میان گذاشت . این خبر اوبه قاسم وزنش مثل این بودکه خداوند دری رابرایشان بازکرده باشد .آنها در چنان معضلی درگیر شده بودند که با روی باز ومقرری دوبرابرآنچه ازخانواده گلستانی میگرفت حاضر به این شدند که ربابه برای نگهداری صدف دخترشان را نزد خود ببرند ولی تنها شرطی که ربابه گذاشت و خانواده حسینی هم کاملا با این نظر موافق بودند این بود که (صد البته به ظاهرچون من و شما میدانیم که خانواده گلستانی از تمام کم و کیف ماجرا خبر داشتند و این حرف ربابه برای این بود که بیشتر و بیشتر اعتماد خانواده حسینی را جلب کند) که خانواده امیر از این انتفال حتی بوئی نبرند . این حرف ربابه به مادر الهه قوت قلب داد که این مسئله هیچ نقاری بین این دو خانواده به وجود نمیاورد.زیرا خانواده حسینی از اینکه این نقل و انتقال از دید همگان هم ممکن است خوش آیند نباشد و با اختلافی که بین دوخانواده که درهمسایگی هم بایدسالها زندگی کننددرست نباشد و نظر همه نسبت به آنها برخواهد گشت و البته خانواده حسینی بسیارمقیدبه این بودند که درشرایطی که هستند نظراطرافیان برایشان بسیارمهم است با قولی که چندین بارازربابه گرفته بودندخیالشان کاملاجمع شد .ضمنا از آنجا که بی طاقتی امیر برای ربابه که او را مثل فرزندش دوست داشت مهم بود وبعد از اینکه او با خوشحالی رضایت خانواده حسینی را به امیر ومریم خانم اطلاع داد  بیست و چهارساعت بیشتر طول نکشید که ربابه اسباب و اثاثش را که فقط یک بقچه لباس بود از خانه گلستانیها به خانه آقا قاسم حسینی منتفل شد .