تقریبا زندگی(داستان دو برادر سید)مقدمهاین بار میخواهم از دیده های خودم که تماما بر پایه حقیقت است برایتان بگویم . از ناباورهایم که در این راستا مرا به مرز دو گانگی کشید . و حالا هنوز سردر گم هستم . از اینکه چگونه دیده هایم را که تمام حقیقت است نادیده بگیرم و اگر به آنها پایبند شوم با حسی که یک عمر به آن معتقد و معترف بودم چگونه میتوانم پشت پا بزنم در هر سن و سالی که داشتند شاید پنجاه یا پنجاه و پنج . در آن زمان من در سنی نبودم که بتوانم از روی قیافه سن و سال کسی را حتی حدس بزنم ضمن اینکه ظاهرآنها هم نشان دهنده ی سن و سالشان نبود . هردوسید بودند. از آن سیدها که با یک نگاه انسان را جذب میکنند . منهم که در یک زندگی سنتی و پایبند دین بزرگ شده بودم بی آنکه از خود اراده ای داشته باشم ملزم به احترام به این قشر از مومنین بودم .  هردو این سیدها که برادر هم بودند بنا به گفته ی اطرافیان پیشگو بودند . این هنر ایشان حتی در همان زمان هم برای من جذبه ای نداشت چون  من هرگز در عمرم به پیش گوئی اعتقادی نداشته و حالا هم میتوانم به جرات بگویم که در این سن و سال هرگز نمیتوانم خودم را قانع کنم که کسی یا کسانی میتوانند آینده را پیش گوئی کنند و راستش این اعتقاد را به خرافات بیشتر نزدیک میبینم . و برای همین هرگز خودم را به دست این اظهار نظرها نمیسپرم .ولی گاهی ممکن است برای شما هم پیش آمده باشد که ورای تمام اعتقادات و تفکراتتان که به آن بسیار هم پایبند هستید اتفاقاتی بیفتد که در یک دو راهی عجیب چنان در گیر شوید که ندانید پای بندی به اصولی که به آن سالها معتقد و معترف بودید بمانید و یا بقولی صدو هشتاد درجه بچرخید . اگر در عمرتان چنین لحظاتی را تجربه کرده اید اکنون میخواهم بگویم که حال مرا درک میکنید . آری این دو برادر مرا به این مسیر پر از شک و شبهه کشاندند .شاید هنوز در باورم سخت است که به این تجربه ها حتی فکر کنم . ولی وقتی انسان از مرز جوانی و در گیریهایش میگذرد برای سرگرمی هم که شده به گذشته در حقیقت آویزان میشود شاید اینهم موجبی باشد برای بودن . این روزها زندگی من به گذشته برگشته و یاد این خاطرات برایم مثل یک نقاشی متحرک ذهنم را پر کرده . وقتی خوب فکر میکنم بد نیست در این راستا آنچه را دریافته ام صادقانه با شما در میان بگذارم شاید و شاید همین گذشته دور برای شما هم به خواندنش و فکر کردنش خوش آیند باشد. داستان از زمانهای دور است . البته که خیلی دور . بعضی از تصاویر زندگی در آن زمان نا آشناست برای کسانیکه نبودند و ندیدند ولی خوب خودش زندگی بود  از این جا شروع میکنم که ....میخواهم بدون حاشیه رفتن داستان واقعی دو سید را برایتان بگویم صد البته آنچه را که اول باید بگویم دراتفاقاتی که افتاده و در طول مسیر بازگو میکنم به خودی خود  گفته خواهد شد . اگر کاستی در نوشتارم به نظر میرسد تقاضای بزرگواری از شما را دارم . امیدوارم برایتان خوش آیند باشد که لحظه ای را در دورانهای گذشته و اعتقاداتشان بگذرانید .مادرم خدا بیامرز زن بسیار مذهبی و معتقدی بود خصوصا یکی از دل مشعولیهایش همین مذهب و همین وابستگیها  بود  . و در راستای همین افکار اوهم مثل بیشترمذهبیون آن روزها برای  افراد معمم احترام خاصی قائل بود . البته تا زمانی که من عقل برس نشده بودم مادرم برایم مثل تمام بچه ها الگو بود ولی کم کم مسیر ذهنیم با اوجدا شد و این تفاوتها تا به آنجا رسید که انگار من هرگز زیر نظر چنین مادری با این عقاید بزرگ نشده بودم . همین علاقه و ایمان مادرم به مذهب در حالیکه در قیاس با زنان آن روز بسیارروشنفکر و آگاه هم بود و حتی گرایشش به شاعران از او زنی مطلع وپیشرو ساخته بود ولی در مقابل مذهب و خصوصا خرافات فرق چندانی با همه ی زنان آن سامان نداشت . من پی برده بودم که او برسر دو راهیست چون هروقت با او جدلی در این رابطه میکردم باعصبانیت میگفت . من بهشتم را با حرفهای شما به جهنم تبدیل نمیکنم . عمریست اینگونه زیستم . خلاصه این اعتقاد و ایمان راسخ مادرم به این نوع خرافات پایه و اساس داستانیست که به درستی میخواهم برایتان باز گو کنم . میدانم آنقدر زمان بر این اتفاقات افتاده که گاهی به نظر داستانسرائی می آید ولی احساس میکنم هنوز هم در گوشه و کنار این کشور و شاید کشورهای دیگر هم این گونه مسائل وجود داشته باشد . و حالا برویم سر مادرم و این داستان دو سید .کمی هم همین اول داستان برای روشن شدن مسئله خود را ملزم به آشنائی شما با این دو مرد معمم میکنم . تا با آشنائی بیشتر به ادامه بپردازم .دو برادر سید . از همان قشر آدمها که ساخته و پرداخته ذهن افراد مقیدی همچون مادر من و بقیه که سالها در ذهنشان شکل گرفته بود. باصطلاح روحانی و وابسته به عالم بالا . و مطلع از گردش زمین و زمان . آشنا به قوه ماوراء طبیعه و داننده ی رازهای پوشیده . رازهائی که همه ی انسانها از بدو تولد دل نگران اتفاق افتادنش هستند و میخواهند در مقابل سرنوشتی که برایشان از غیب رقم خورده ایستادگی کنند و صد البته اگر مورد پسندشان نباشد آن را تغییر دهند . و متاسفانه به ظاهر یکی از بارزترین خصوصیت این دو سید که نام بردم همین  علم پیشگوئی هایشان بود وخلاف نیست اگر بگویم که خود شاهد بودم که  در همین راستا پیروانی هم بهم زده بودند .و اما این سکه دو رو داشت . یعنی میخواهم بگویم که درست برعکس مادرم پدرم بود که کلا از الف تا  یا با اینگونه حرفها سخت مخالف بود وتمام این اعتقادات را دکانی میدید که این قشر از جامعه باز کرده اند و سر آدم و عالم را کلاه میگذارند . او آنچنان با این رمل و استطرلابها مخالفت میکرد که مادرم هرگز جلوی او از خواسته ی باطنیش صحبتی نمیکرد چون میدانست که پدرم با چه حقارتی از این دسته مردم یاد میکند . شاید به همین دلیل بود که منهم نا دانسته به افکار پدرم بیشتر بها میدادم و بقول مادرم در جبهه ی او میجنگیدم . زندگی در گذر خود انسان را وادار به تجربه هائی میکند که به نظر من آنقدر با ارزش هستند که نمیشود بر آنها قیمتی گذاشت . پدرم هرگز و هرگز نتوانست خللی در اعتقادات مادرم ایجاد کند و این مسئله دو طرف داشت پدرم هم سخت در سنگری که داشت هم با او میجنگید و هم خود را و تفکراتش را حفظ میکرد و ما بچه ها همه نمیدانم از چه رو بیشتر به پدر گرایش داشتیم . شاید برای این بود که پدرم مردی کتابخوان بود و از زمانی که ما به عرصه میرسیدیم این خصلت را در ما تقویت میکردو تمام کتابهایش را با واسواس خاصی در اختیار ما میگذاشت . ماهم عادت کرده بودیم که درهمان مسیر حرکت کنیم . الحق که وقتی خودر ا شناختم متوجه شدم همین طرز تفکر پدرم باعث شده بود که از تمام همسالان و همدرسان سرکی بلند تر باشیم . و پدرم همیشه به این طرز تربیتی که خود عامل آن بود مینازید . و حال شروع میکنم از جائیکه شما را با این داستان واقعی آشنا کنم  فصل اولدست اتفاق و یا هرچیز دیگر که بشود اسمش را گذاشت توسط یکی از همسایگان که این دو سید را در خانه اش مهمان کرده بود خبر به گوش مادرم رسید . واوهم مثل پرنده ای که سالها در گوشه قفس در انتظار اینگونه اخبار بود مشتاقانه با آنکه میدانست پدرم سخت با اومخالفت خواهد کرد دور از چشم او به دیدن این دو برادر درخانه همسایه فوق الذکر رفت . نمیدانم دردیداری که مادرم از این دو برادرو حاضرانی که مثل همیشه در اینگونه مجالس هستند چه ندیده هائی را که گویا سالها بوده در ذهنش خیالبافی میکرده مواجهه شد و یا  چه حرفهائی بین حاضران در آن جلسه رد و بدل شد که مادرما دربست با همان یکبار از پیروان سفت و سخت این دو برادر شد بطوریکه در این راستا اولین باری بود که حتی ما بچه ها بعینه دیدیم که او در مقابل پدرم قد علم کرد و پدر هم مثل همیشه که راه صبوری را خوب بلد بود وبسیار پرتحمل واغلب  بیشتر از آنکه به فکر خودش باشد به فکر ما وآرامش خانه بود بازهم به همان منظور و نهایتا برای آنکه زندگیش دستخوش تلاطم نشود و بقولی این یکی راهم گذاشت کنار تمام بخشندگیهایش واز تفکرش گذشت و از آنجائیکه ما میدیدیم که واقعا مادر را دوست دارد این را هم  به مادرم بخشید وبزرگوارانه در حالیکه ما میدانستیم او تا بن دندان از اینگونه ارتباطات چقدر متنفراست وحتی گاهی این را دون شان خودش میدانست و نمیخواست ما بچه ها هم در این مسیر حرکت کنیم ولی باحرفهائی که بی جا نیست بگویم "با التماسهای مادرم " به اواجازه دادکه هرطوردلش میخواهدرفتار کند. حال شما خواهید پرسید اینهمه گذشت چه بود ؟مگرخواسته ی مادرتا چه اندازه با تفکر پدرم متفاوت بود  ؟وضمنا  چرا این خواسته آنقدر مهم بود که مادر را اینگونه تحت تاثیر قرارداده بود واز طرفی پدرچرا احساس کرد ممکن است خللی در زندگی ما به وجود آورد.  این  مستلزم آنست که کمی توضیح بدهم و آنوقت شما خواهید دانست که پشت این تصمیم مادرم چه خواسته ای بود که بسیار هم عجیب می نمود .بعد از توضیح من شما خواهید دید که خواسته ی مادر یک امر پیش پا افتاده و معمولی نبود بلکه او چیزی را از پدر میخواست که به این التماسها می ارزید ولی با ترفندهای مادراین بار هم مثل اغلب اوقات که اوهمیشه برگ برنده ای را در دست داشت  و آنهم آگاهی به روحیات پدر و حتی واضح بگویم نقطه ضعف پدر در رابطه به آرامش بود آنچنان بازی را گرداند و گرداند تاقبل از آنکه کار به جاهای باریک بکشد پدر بعنوان تسلیم دو دست بالا برد و در مقابل اصرار و خواهش و تمنای مادر کار فیصله پیدا کرد.و حال من باید قبل از اینکه به داستان خانوادگیمان برگردم شما را با بیوگرافی این دو سید آشنا کنم . زیرا با آشنا شدن با این دو نفرآقا سیدشما خودتان از هم اکنون به عمق ماجراهائی که می افتد آشنا میشوید .تاآنجا که میدانم برایتان بگویم این دوبرادرهمانطورکه گفتم معمم بودندو از اهالی شهر مذهبی قم . یکی حدود 55ساله و دیگری حدود 50 ساله مینمودند.هردولال بودند.آنطورکه شنیدم گویا لال مادرزاد.ولی خوب خیلی حرفها به قول پدرم پشت این بی زبانیشان بود . پدراعتقادداشت که این هم کلکیست که سوارکرده اندچون بقول او" حالا درست یا غلطش را نمیدانم "اولین عامل لالی مادر زاد کری هست . پدراعتقادداشت بچه ها اگر وقتی به دنیا میایدن  کر باشند  چون چیزی نمیشنوند بالطبع نمیتوانند حرفی را به زبان بیاورند پس این دو نفرمیباید کرهم باشند.ولی برخلاف حرفهای پدرو گفته مادر این دو بزرگوار هم به خوبی میشنیدند و هم آنگونه که مخاطبنشان متوجه بشوند با ایما واشاره مطالبشان رابیان میکردند.درجواب پدرم مادرمیگفت خوب نظرکرده هستند.اینهم شاید معجره ی خداست . اینها حتما نظر کرده هستند . اتفاقا همین حرف تو باعث میشود که من بیشتر به اینها ایمان داشته باشم .و پدر ساکت میشد  او بارها به ما گفته بود بالای خرافه پرستی حرفی نمیماند . چگونه میتوان به مادر که با تمام وجود و اعتقاد این حرف را میزد ثابت کند . ضمن اینکه دلیل قاطعی هم در دست نبود که پدر درست میگوید . بهرحال..هر دو شیعه و تا آنجا که به ما فهماندند در علم تصوف سالهائی را گذرانده بودند . پدرِ این دو سید هم معمم بوده و در کنار ضریح حضرت زینب کارش خواندن قران بوده . در آن زمانها گویا این شغل در شهر های مذهبی یک شغل پابرجاو نان وآب داری بودهپدرِ این دوبرادر را کربلائی یوسف می گفتند . کربلائی یوسف چندین بچه و گویا دو زن داشته که از زن دومش  که صیغه ای هم بوده فقط همین دو پسر را داشته و بچه های دیگر از زن اول کربلائی بودند. کربلائی در زمان مرگ از برو و بیائی برخوردار بوده ولی پسربزرگش که اززن عقدی واولش بوده تمام اموال پدررابین خودش وبرادروخواهرهای تنی تقسیم میکند وبه این دو برادر که از زن صیغه ای پدرش بوده چیزی نمیرسد.بهرحال زندگی درچرخش است ازانجا که این دوبرادرخط وربطی داشتنداینکارکنونیشان  شده بودممردرآمدشان.آنطورکه شنیدیم وراویان هم گویاآدمهای مطلعی بودنداتفاقاازهمین راه زندگی خوب وروبراهی جورکرده بودند. آنهادرشهرقم دارای زن وفرزند بودند.میگفتند بیشتردرآمدشان اینست که درشهرهائی مثل تهران و شیراز و اصفهان خلاصه شهرهای بزرگ که هم وضع رفاهی مردم بهتر بوده واحتمالا بعلت بزرگ بودن هم درآمد بهتری داشتند وهم میتوانستند خوب گم و گوربشوند کارشان را ادامه میدادند.درتمام این شهرها برای خودشان بین زنهای خانه دارکه خوب خریدار کالایشان بودنداسم ورسمی هم بهم زده بودند . این دو برادر سید بیشتر حرفهایشان را با ایما و اشاره و یا با نوشتنهای بسیار کوتاه که بیشتر عربی بود تا فارسی به اطرافیان حالی میکردند.اسم برادربزرگ کمال وبرادرکوچک کریم بود.این دوبرادرکاراصلیشان کف بینی ورمل واسطرلاب و پیشگوئی بود و برایتان عجیب است اگربگویم مادرم که تا حدودزیادی باین مسائل وابستگی داشت آنچنان دراین عقیده پا برجا و استوار بودکه توانست پدرم ومن که هم تقریبا بزرگ بودم  صد درصد موافق با پدر و مثل همیشه در سنگر او میجنگیدم به مقابله بر خیزد . فصل دوم  حال میخواهم روش آنها را دراین پیشگوئیها برایتان بگویم . این دوبرادرنه کف بینی میکردند ونه ازرمل و اسطرلاب استفاده میکردند بلکه فقط و فقط چند دقیقه مات بر صورت طرف نگاه میکردند و سپس میگفتند آنچه را که طرف پاک شوکه میشد .آنچنان از گذشته و زندگی خانوادگیشان ونقطه های سیاه وسفیدی که برسرشان آمده بودبه روشنی ووضوح میگفتندکه نمیشدانسان فکرکند دراین درحقیقت پسگوئی حقه ای نهفته است.هرکس با اینها مواجهه میشد بی برووبرگردمحومیشد.گاه میدیدم حتی برای طرف احوالی را که برای پدر و مادرش قبل تولد اواتفاق افتاده بود میگفت . من هنوزبعد سالها نمیتوانم برباور خودم استوار باشم که اینها همه یک ترفند بوده . حتی کسانی مثل پدرم هم بی آنکه صحه برکارهایشان بگذاردمن متوجه میشدم که خودش هم بعد از شنیدن حرفهای این دوبرادردر رابطه با افراد متعددی که به اینها مراجعه میکردند و تائیدآنها کمی درافکارش سست شده بود. صد البته که اینکار آنها باعث شده بود مادرم هم درایده های تثبیت شدهاززمانها دوربرافکارش پابرجا تر باشد وضمنا جلوی پدرهم بعد سالیان سال بالاخره به زعم خودش آبروئی بهم زده بود وبعضی اوقات من میدیدم که در این راه برای پدرم شاخ و شانه هم میکشید و میگفت ببین توبه همه چیز بد بین هستی .خدا و رسول خدا که دروغ نیست؟ هروقت تونستی آنها را انکار کنی کار این دو سید را هم منکر بشو. اینها اولاد پیغمبر هستند . دروغ که نمیگویند از قدیم گفتنددروغگو دشمن خداست .اینها بچه سید هستند اگر دروغ بگویند سنگ میشوند . ببین همه به آنها اعتقاد پیدا کردند  در جواب مادرپدرم سکوت معنا داری میکرد وسرش رابعلامت اینکه خوب کوتاه بیا تکان میداد.من احساس میکردم پدر ضمن اینکه شمشیرش در مقابل کارهای این دو برادر چوب است ولی هنوزبرسر عقایدش کاملا استوار است که اینها شیادانی بیش نیستند فقط تنها موفقیتشان در اینست که ما دستشان را نمیتوانیم بخوانیم . و بفهمیم کلکشان چیست . من مطمئن بودم پدر تمام فکر و ذکرش اینست که ببیند اینها با چه ترفندی اینهمه اطلاعات را در مورد آدمها به دست میاورند . زیرا انکارش را نمیتوانست .همانطورکه قبلا گفتم واین بارمشروح ترمیخواهم توضیح دهم ، این دو که ساکن قم بودند نمیدانم چگونه پایشان به تهران رسیده بود  و چطوربا کسانیکه درخانه شان مسکن میکردند آشنا شدندهمینقدر میدانم که در این زمان که من دارم برای شما داستان را تعریف میکنم درمنزل یکی ازهمسایگان ما اطراق کرده بودند وتاآنجا که مطلع بودم آنها درتهران خانه ومسکنی نداشتندکسانیکه به آنها ایمان داشتند با منت  خود وزندگیشان رادراختیارآنهامیگذاشتند.وبا عزت واحترام بسیارهم با آنها رفتار میکردند . کوچکترین بی حرمتی را این دو برادرتحمل نمیکردند آنقدرپیروداشتند که هرجا قدم میگذاشتند درحقیقت همه چشم میگذاشتندکه اینهاپا بگذارند. برای همین حضورشان برای همه غنیمت بود.هرگز پولی از کسی نمیگرفتند فقط گذران روز وشب بود .این رفتارهایشان انسان را بی اختیار وادار به احترام نسبت به آنها میکرد . در رفتارو حرکاتشان هم بسیار متین و متدین بودند .زمانی که آنها درخانه ای اقامت داشتند صاحبخانه ازصبح تا شب پذیرای همه مراجعین  بودند .البته پذیرائی که نه . درست مثل اینکه شما به مغازه ای بروی وبخواهی چیزی بخری .مراجعین نه پولی میدادندنه برای صاحبخانه مشکلی برای پذیرائی داشتند . هرکس که بدیداراینهامیامدآنها بهمان روشی که گفتم بعدازچنددقیقه خالصن مخلطن تاجائیکه میشدبرایشان قبل ازاینکه ازآینده مراجه کننده حرفی بزنند شمه ای ازگذشته شان رابرای جلب اعتمادبه آنها میگفتند وزمانیکه مطمئن میشدند که حرفهایشان برای مخاطب قابل قبول است ازآینده نیزبرایشان حرفهائی میزدندخلاصه کاروبارشان خوب گرفته بود.آنها نیازی به پول نداشتند هنوز هم نمیدانم چرا مفت و مجانی برای همه اینگونه با رضا و رغبت کار میکردند . بارها از پدرم شنیده بودم که به مادرم میگفت این فال بینها اگر خیلی از آینده خبر دارند بروند فال خودشان را بگیرند که به اینگونه دریوزگیها نیاز نداشته باشند.ولی درمورد سید کمال و سید کریم مادرم جواب دندان شکنی برای شوهرش داشت و همیشه به او گوشزد میکرد مگر نمیگوئی اگر اینها خیلی زرنگند بروند حال و روز خودشان را سرو سامان بدهند خوب درست نگاه کن  اینها فال خودشان رااز من و تو بهتر گرفته اند داری می بینی چه راحت همه جلوی پایشان خم و راست میشوند وهیچ نیازی به دریوزگی هم ندارند . همه مشتاق هستند که اینها پایشان را به خانه شان بگذارند و من میدیدم که برای اولین بار پدر دراین مورد حرفی نمیزد.یعنی در حقیقت حرفی برای گفتن نداشت وگرنه همیشه سعی میکرد در این مورد جلوی مادر کوتاه نیاید .منهم مثل پدردرمانده بودم ..ولی هر دوی ما هنوز که هنوز است سّر این معما را کشف نکرده ایم .رفت و آمد مادرم به خانه همسایه ای که سیدها آنجا مستقر بودند ادامه داشت . مادر سر از پا نشناخته با آنکه زنی بسیار مدیر بود و درخانه تقریبا تکیه گاه همه ی ما بودوبقولی زندگیمان مثل ساعت منظم روبراه بودولی این روزها مثل فرفره کارهای خانه را روبراه میکرد تا جائیکه نه کاری روی زمین میماند و ضمنا جلوی غرغرهای پدر را که این روزها بیشتر در صدد ایراد گیری بود بگیرد و ته مانده ی این سرعت عمل درخانه همسایه وکنارسیدهامیگذشت و شب هم وقتی به خانه میامد انگار فرمانده ای بود که در مبارزه ای سخت پیروز شده .به محض اینکه گوشی برای شنیدن پیدا میکرد و اغلب هم طوری توضیح میداد که پدرم متوجه شود (چون معمولا پدر خودش را به بی توجهی میزد و ضمنی متذکر میشد که این حرفها نه برایش جالب است و نه تاثیری در عقایدش دارد ) مادر از پیشگوئیهائی که آنها برای اطرافیان میکردند و همه هم بی بروبرگرد درست بود و باعث تعجب همه میشد میگفت و میگفت .  شاید او میخواست به نتیجه ای برسد که بالاخره هم رسید .طولی نکشید تلاشهای مادرهم دراین راستا روشن شد وکاشته هایش به بار نشست و نتیجه ای راکه اینهمه بخاطرش به خودش زحمت داده بود و از دل و جان مثل نیاز تشنه ای به آب در کویرسعی کرده بود  رسید یعنی بقول قدیمیها عروسی به خانه ما هم رسید واین دو بزرگوارمیهمان خانه ما شدند واما جریان از چه قرار بود ؟ را برایتان شرح میدهم . (دلم میخواهد این مطلب را بگویم بعد از این پیروزی مادر من به این ضرب المثل قدیمی که میگویند خواستن توانستن است ایمان آوردم ).    فصل سومدلم میخواهداول این اتفاق عجیب راکه چطورپدرم حاضر شده بود دونفرغریبه رادرخانه اش پذیرا باشدآنهم اینگونه غریبه هائی را که بخاطرحضورشان خانه اش بشودمحل رفت و آمد برایتان بگویم شاید شما اگر به خصوصیات پدرم آشنا بودید حتما برایتان جای تعجب داشت.چراکه پدرمن درموردآمدرفت هرکس به خانه مان بسیار سخت گیر بود.میگفت خانه ی انسان حیثیت اوست .درخانه ی آدم نباید به روی هرکس وناکس بازشود.ودرآن چند روزبه قول خودش خانه ماشده بودمثل کاروانسرا.میامدند ومیرفتند و مادر هم از خوشحالی در پوست نمیگنجید . گویا در بهشت بود و این سیدها هم متولیان بهشت او . خلاصه بساطی برایمان درست شده بود که بیا و ببین  .همین جا برایتان بگویم که این برادران بقول مادرم درهرجا که مقیم میشدند حد اکثراقامتشان ازده روزتجاوزنمیکرد.البته زمانی که به خانه ما مقیم شدندهمین ده روزبه نظرپدرم ده سال شد.ولی چاره ای هم نداشت به مادر قول داده بودو میبایست سرقولش مرد و مردانه ایستادگی کند.ولی من میدانم که در دل پدرم چه غوغائی بودهرکس به خانه ما پایش میرسید انگار به سینه ی پدر کسی کارد میزد . آن روزهاسعی میکرد کمتردرخانه باشد ولی آمد و رفت افراد گاه بیش از انتظار ما بود و این وضع کم کم داشت صدای ما بچه ها را هم در میاورد ولی در این مواقع بازهم پدر بود که سینه اش را سپر بلا میکرد و به ما امر میکرد به خاطر مادر کمی دندان بر جگر بگذاریم . خلاصه این روزگار ما بود.و حالا میخواهم شروع داستان اقامتشان را در خانه مان برایتان شرح دهم  آنشب مادرم بنا به تعریفی که ازدوستانش دررابطه بااین سیدهاشنیده بودودرحقیقت خودش هم زمینه اش رادرباورش داشت .در ارتباط باخصوصبات مادرم باید این راهم بگویم .اوتقریبا ازکسانی بودکه به خانه هیچیک ازهمسایگان با اینکه سالها بودمامقیم آن محله بودیم هرگز نرفته بود واصولا نه وقتش را داشت ونه خودش وپدراز اینگونه روابط خوششان میامد.زماینکه پایش به خانه کوکب خانم یعنی کسی که این دوسیددرآنجا مستقرشده بودندبازشدواماهرآنچه باعث دگرگونی زندگی ما شدهمان شب اتفاق افتادچون وقتی آنها گذشته ی مادرم راخیلی روشن وبقول مادرموشکافانه باوگفته بودندحسابی مریدشان شد.همان شب درست بخاطردارم هنگامیکه مادربخانه آمد بعدازدادن شام ما.منکه تقریبا ازهمه بزرگتربودم مثل همیشه بیدار مانده بودم تا در کنار آنها خصوصا پدر به مطالعه سرم گرم شود. مادرم وقتی از دادن شام وریخت و پاش آن و جمع وجور بچه هافارغ شد مثل همیشه کنارسماور نشست.تا با آرامش کنار پدرچای بعد ازشام را بخورد.دراین زمان در حالیکه انگارکشف بزرگی کرده وپای به کره ماه گذاشته رو به پدر کرد و گفت .آقا نصرالله اگه گفتی امروزکجارفتم وچه دیدم ؟ پدرم که معمولاسرش دراین مواقع تومجله ویا کتابی بودهمانطوربی آنکه سرش را بلند کند گفت خوب بگو ببینم دسته گل امروزت چه بوده که بآب دادی وحالاخیلی هم خوش بحالت است؟مادرم گفت رفتم منزل کوکب خانم.اوراکه میشناسی؟ همسایه سرکوچه است. پدربا سراشاره کرد ومادر بعد از تصدیق او ادامه داد. دوتا سید آمده اند به خانه اش که باهم برادرند هردوهم لال هستند.وبا همان لال بازیشان گذشته ی مرا مثل روز روشن برایم گفتند .راستش را بخواهی  داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم .همسایه ها هرکدام که می آمدند مثل من ماتشان میبرد.چند روزی درخانه کوکب خانم میمانند . پدر گفت خوب چقدر این دیداربرایمان آب خورد؟ مادرگفت هیچ .مجانی .پدرگفت مگرمیشود. یعنی راه رضای خدا فال می گیرندو پیشگوئی میکنند؟ مادر گفت آره آنها اهل قم هستند مال ومنال دارند آمده اند تهران دوستانی دارند و مدتی در خانه این دوستان میمانند وبرای مردمی که مشتاق هستند بارضایت صاحبخانه پیشگوئی میکنند. پدرگفت اولا که بنده ازجهت اینکه پیشگوئی زندگی ترا کرده شاخ درنیاوردم ولی وقتی درست فکرمیکنم اینها باید کاسه ای زیر نیم کاسه شان باشد .وگرنه خیلی عجیب است . البته حرف زیادی توی این کارشان هست ولی خوب نه حوصله دارم ومیدانم که توحرفهای مراباورنمیکنی الان گرم هستی وهیچی حالیت نیست عزیزم توخودت فکرنکردی آخربرای چه اینها اینهمه وقت و توان خودشان را میگذارند و مجانا برای مردمی که نه میشناسند و نه برایشان اهمیتی داردفال مجانی میگیرند.؟ از قدیم الایام شنیده ایم که گربه راه رضای خدا موش نمیگیرد .مادرگفت صاحبخانه به آنها چیزی نمیدهدفقط خواب وخوراکشان را تامین میکند . بخدا همه سرودست میشکنند برای آنکه آنها به خانه شان بروند وچند روزی مهمانشان باشند .کاش خودت آنجا بودی و میدیدی که یک کلمه از حرفهای من دروغ نیست و روی احساسات صحبت نمیکنم .پدرم گفت اولا خداراشکر که من آنجا نبودم وگرنه بایک اردنگی جل وپلاسشان را از آن خانه بیرون میانداختم . من این قوم را خوب میشناسم اینها بلدند سوارباور مردم نادان شوند و تا میتوانند بتازند همیشه اعتقاد داشته ام که تا ابله در جهان باشد مفلس در نمیماند . خانم اینها شمازنها را پیدا کرده اند و دارند حسابی سرتان کلاه میگذارند من که هرچه فکر میکنم عقلم به جائی قد نمیدهد . مادرم گفت خوب منهم مثل تو تا ندیده بودم باورم نمیشد ولی رفتم و دیدم و حالا هم اگر تو اجازه دهی بگویم چند روزی مهمان ما باشند.پدرم درحالیکه مثل توپ ازجا دررفته بودمجله رابا شدت به کناری انداخت گفت.بس کن خانم .خانه مرا نکن جای این رمالها ماازپونه بدش میآید درخانه اش سبزمیشودمن خیلی ازاین جنگولک بازیها خوشم می آیدشماهم برایم تکه میگیری؟ شما انگار تازه به من رسیده ای .تومرا میشناسی .از آنوقت تا حالاداشتم داستان حسین کُردِ شبستری رابرایت میگفتم ؟من دارم میگم اینها کلاش هستند حالاتو می خواهی ازمن که درخانه ام میهمانشان بکنم ؟مگرعقل ازسرت پریده؟ما توی این خانه پسر و دختر جوان داریم تو این محله آبرو داریم همه ی اینها رامیخواهی فدای این رمالها بکنی؟ اگر خواستی چنین کاری بکنی مراچند رومرخص کن میروم خانه ی خواهرم.هروقت این برنامه هایت تمام شدبرمیگردم.ودرحالیکه صورتش ازشدت عصبانیت سرخ شده بودنگاهش رابمن انداخت وگفت. دخترم می بینی این آخرعمری توی چه مخمصه ای افتاده ام؟یکی نیست به این خانم بگه بشین کاروزندگیت را بکن .تمام سعی من این بوده که درِخانه ام به روی هرکس وناکس بازنشودحالادارد چشمم به چیزهائی روشن میشودکه هرگزدرذهنم هم به آنها فکر نکرده بودم .مادروپدرمن تقریبا هیچگاه باهم مشاجره نکرده بودندویا اگراختلافی داشتند بی خبرازمابچه ها حل کرده بودندشاید این اولین باری بود که من شاهداین صحنه بودم برایم هم تعجب آوربود وهم دلشوره داشتم واما مادرم که گویا ازپیش میدانست عکس العمل پدر چه خواهد بوددرحالیکه لب ولوچه اش راآویزان کرده بودگفت توهمیشه بامن مخالفت میکنی .نه آقا جان من گفتم که تا ندیده بودم باور نمیکردم . تنها من که نبودم اینطورانگشت بدهان شدم دو سه نفردیگر هم تا من آنجا بودم آمدند آنها هم ماتشان برده بود تو اصلا امان نمیدهی که آدم حرفش را بزند مثل تفنگ پرهستی که همیشه منتظرشلیک است .ازهمه چیز گذشته خوب کمی آرام باش. هنوزکه اتفاقی نیفتاده من دارم با توصلاح ومشورت میکنم .ضمنا خوب انسان بایدهرچیزی رادرزندگی امتحان بکندبعد اظهارنظربکند تو ندیده و نشناخته داری حرف میزنی بگذار بیایندآنهاراببین حرفهایشان رابشنوآنوقت مخالفت کن.پدرگفت من توی این سن تازه باین حرفهانرسیده ام عمریست دارم ازاین مزخرفات رامیشنوم اینها زرنگ هستندهرروزیک جوراز دردرمی آیند . حالا هم خودشان رابه لالی زده اند.وقتی بقول خودت با لال بازی حرف میزنند ازکجا معلوم که آن چیزی رامیگویند که تودرک میکنی؟ وبعد در حالیکه چایش را تمام میکرد و از عصبانیت رنگ صورتش هنوزهم سرخ بود انگار دیگر در آن موقع شب جایز نمیدید که به این موضوع ادامه دهد . بلند شد اتاق را به قصد خواب در اتاق خودش ترک کرد و آنشب با رفتن پدر ماجرا مسکوت ماند.فصل چهارممادرمن ذاتا از ارتباط نزدیک باهمسایگان خوشش نمی آمد واز طرفی با داشتن بچه های قدو نیم قد و متعدد وقت و زمانی برای دیدن وبازدید با همسایگان وگذراندن وقت را به این صورت نداشت ولی گویا این ماجرای جدید آنقدر برایش جذاب بود که من دگرگونی را دررفتاراو به وضوح حس میکردم  . او دو سه روز بعد از آنشب رفتارش بسیار متفاوت بود .من متوجه شده بودم به این صورت  که او با چه سرعتی کارهای روزانه اش رامیکردواگر شده ساعتی به خانه کوکب خانم میرفت .حتی این طور به نظر میرسید که در تمام ساعاتی که کارهای روزمره را انجام میداد همه ی هوش و حواسش دور و برخانه ی کوکب خانم بود.وجود این دو سید باعث شده بود که درِخانه کوکب خانم ازهفت صبح تا دوازده شب بازباشد.حالا لازم میدانم  کمی هم از حال وهوای زندگی کوکب خانم که در حقیقت یک زن تنها ئی بود برایتان بگویم.این کوکب خانم زن دوم مردی بودکه این مرد با داشتن زن وبچه وبی اطلاع زن اولش کوکب خانم را که زنی بیوه بودراگرفته بودآنوقتهاصیغه نمیکردند یعنی متداول نبود بیشتر در شهرهای مذهبی مثل قم شنیده بودیم که صیغه میکنند ولی درتهران مرسوم نبود او کوکب خانم را عقد کرده بود و از او دارای دو دختر شده بود که کوکب با این دو دختر در همسایگی ما بودند. شوهراو وضع مالی بسیارخوبی داشت وبه قولی به اطرافیان که شاهد زندگی داخلیش بودند وزن اولش را زنی به کمال میدیدند درعلت گرفتن کوکب خانم گفته بوددیدم زنی تنهاست ممکن است به راههای بدکشیده شود درراه رضای خدااورا گرفتم.خلاصه هرچه که بود کوکب خانم درحقیقت  آقا بالا سر نداشت چون از طرفی شوهرش خیلی دیر به دیر میامد و به او سر میزد آنهم گویا آنطور که دهان به دهان به گوش ما رسیده بود همین دیدارها راهم با ترس ولرزاززن اولش . این کار کوکب خانم یعنی پذیرائی کردن از این دو برادربرای مادرمن که مردی مثل پدرم را داشت و بچه هایش ازپسرودختر بزرگ وکوچک همه دورو برش راگرفته بودند خیلی فرق داشت وتقریبا امکان پذیرنبودولی گویااین سیدها تخمی در ذهن مادرمن کاشته بودندکه داشت درخت تنومندی میشد ظرف این مدت دو سه روز آنقدرزیر گوش پدرم زمزمه کرد وبالا و پائین رفت واخموتَخم وغرغرکرد وخلاصه هرکاری که از دستش بر می آمد کرد و کرد که پدرم راناعلاج به قبول واداشت وناخواسته مجبوربودرضایت دهد که داد . ولی با او اتمام و حجت کرد که باشد خودت میدانی هرکار دوست داری بکن ولی مراوادار به روبروئی با اینها نکن .مادرگفت تو فقط رضایت بده به خانه خواهرت هم نروی همین جا بمان من مطمئن هستم خودت هم این دو سید را که ببینی و حرفهایشان را بشنوی باورشان میکنی فقط یکبار آنها را ببین بعد اگر دلت خواست هرکاری خواستی بکن .سعی وکوشش مادردراین راستا موثرواقع شده ومثل همیشه پدردرحالیکه اصلاراضی نبودبه خاطرمادر و ما بچه ها با مسئله کنار آمد  ولی آخرین حرفش به مادرم این بود که "من راضی نیستم"  بروهرکار دلت میخواهد بکند.مادرهم که گویا بی اطلاع از پافشاری پدرم به کوکب خانم گفته بودبعداز شما سیدها به خانه ی ما بیایند و به گفته ی خودش قولش را هم از او گرفته بوددل توی دلش نبود که اگر پدررا نتواندراضی کند چه جواب کوکب خانم وسیدها را بدهد.آبرویش در خطر بود برای همین آنقدر سیخ لای ناخن پدر کرد تا او را درهمین حدراضی کرد.حالا دل مادرکمی آرام گرفته بود.میدانست درمقابل همسایه هاحرمتش شکسته نشده .یکعمر با پدر زندگی کرده بودپهلوی خودش حساب میکردکه بعدازاینهمه گذشت وفداکاری این حد اقل درخواستی هست که پدرباید به اواجازه اینکار را بدهد روزموعود فرارسید. حالا قرار بود عصرهمین روزسیدها جُل وپلاسشان راازخانه ی کوکب خانم به خانه ی م سه اتاقه ما منتقل کنند. مادرم ازصبح اتاق مخصوص مهمانها راسرو سامان داد.غذا و وسایل پذیرائی راآماده کردخانه رامثل دسته گل تمیز کرد. البته در این راستا ما بچه ها نقش اصلی را داشتیم مثل کلفتنها ونوکرهای دوره دیده دست به سینه مادربودیم او فرمان میداد و ماهم به سرعت برق وباداجرامیکردیم .منکه خواهربزرگ بودم وتازه دریک اداره مشغول کارشده بودم ازاداره به فرمان مادر مرخصی گرفتم که در کنار خواهروبرادرهایم دراین کارخطیرسهیم باشم.پس کمرهمت بستم ودررتق و فتق امور مثل یک کارگر طبق دستور مادر به کار گمارده شدم . پدر که آمددر حالیکه او را بایک من عسل هم نمیشد خورد به مادر گفت من میروم بیرون ( او نمیخواست وقتی سیدها آمدند در منزل بماند) مادرهم که دست اورا خوانده بودتاهمین جا هم خودرا موفق میدید پس بی آنکه فضا را مثل همیشه با حرفهایش متشنج کند گفت برودوسه  ساعت دیگرهم من میروم وسیدها را میاورم. بیرون رفتن پدر در آن ساعت برای ما بسیارغیرعادی بود پدرمعمولا از اداره که به خانه میامد بعدازخوردن ناهاروکمی مطالعه بقول خودش خستگی روزانه را با خواب بعد از ظهر جبران میکرد و سرحال میشد.ولی آنروز بعد از خوردن ناهاردرنگی نکرد و به قول خودمان شال و کلاه کرد تا از این مهلکه که اصلا با روحیاتش سازگاری نداشت درحقیقت فرار کند.مامیدانستیم که این به مذاق مادر خوش نمی آید ولی در احوالی که داشت این برایش یک مفر بود تا راحتتر بخواسته اش برسد چون بانبود پدراوضاع بدلخواهش بودوبی شروگَرمیتوانست به کارها سروسامان بدهد ودرمقابل حرفهای همسایگان کم نیاورد .در حالیکه پدر در منزل نبود مادرم به خانه کوکب خانم برای آوردن برادران پیشگو رفت.ساعتی از رفتن مادر نگذشته بود که دیدم با صورتی درهم و حالی نه چندان خوب به منزل آمد . چادرش را با عصبانیت به کناری انداخت و روی پله های حیاط نشست . تابستان بود وهوا گرم .ماهم حیاط را آب وجاروکرده بودیم آب حوضمان راهم با همت خودمان عوض کرده بودیم .آنقدر آب حوض تمیز شده بود که ماهیهای قرمزش را انگار واکس زده بودیم . خوب البته بیشتر اوقات ما بچه ها آب حوض را خودمان خالی میکردیم و دوباره آب درحوض میریخیتم ولی آن روز تمام دورتا دورحوض را طبق دستور مادر سائیده بودیم و برای همین از تمام دفعات قبل زیباتر و تمیزترشده بود . الان که یادم می آیدمیآیدمی بینم دلم برای آن روزهاچقدرتنگ شده .چهار تا ماهی داشتیم سه تایشان قرمزبودند و یکی تقریباسیاه. آن ماهی سیاه بزرگتر بود. آن روزماهیها هم دلی ازعزا درآوردند وتوی ابی پاک که مثل شیشه زیرنورخورشید میدرخشید شنا میکردند گویا آنها هم ازجشن آن رو باخبر بودند. وشاید تنها آنهابودند که بی خبر از حوادثی که در کنار این زیبائیها احتمال بروز داشت درخوشحالی مادرازصمیم قلب همراه بودند.راستی بیادم آمدچقدرما بچه ها درهمین حوض کوچک بچگیمان را جشن میگرفتیم . همین حوض برایمان مثل دریائی بود. وچقدراین ماهیها برایمان عزیزبودند گویا دوستانی بودند که داشتند باما بزرگ میشدند . ولی؟.. دراین زمان ابی که درحیاط ریخته بودیم برای شستن حالاازبوی نم آن حال خوشی به خودمان هم دست داده بود بوی خاک و باران ..خلاصه از مرحله پرت نشوم مادربا عصبانیت درحالیکه نَمی هم به چشمش آمده بودروی پله ها نشست و چشم به آب و ماهیها دوخت ولی کاملا معلوم بود که دردنیائی دیگرسیر میکند .ما یاد گرفته بودیم که دراین مواقع که مادرعصبی ودلخور است زیاد به او نزدیک نشویم بگذاریم خودش آرام آرام حالش جا بیاید.ولی آنروزما منتظردو مهمان عزیزو عجیب بودیم .در آن حال مشتاقانه میخواستیم مزد زحماتی را که ازصبح کشیده بودیم با دیدن این دوبزرگوار بگیریم لذا نمیشدخیلی صبورباشیم منکه بیشتراز همه کار کرده و ضمنا کم و کیف اوضاع را حسابی درک میکردم وبه مادرهم بیشتر نزدیک بودم دل وجراتی بخودم دادم پهلویش نشستم وگفتم . مامان چی شد؟ کی میان؟مادرم درحالیکه از عصبانیت داشت منفجر میشد و گویا منتظر این بود که کسی چیزی بپرسد تا دق دلش را سر او خالی کند ومثل همیشه با فریاد زدنش کمی خودش رامثلا خالی کند گفت .چه میخواهید بشود ؟ .شد من کاری بخواهم بکنم و پدرتان خون به دلم نکند؟ گفتم بابا که رضایت داد.الان هم که بیچاره رفته بیرون تا مشکلی برای شما پیش نیاید .مادرم گفت بله رفته بیرون که مثلا برای من مشکلی پیش نیاید. زحمت کشیده.ولی مشکل پیش آمد.مگر من به اونگفتم اینها پیشگوهستند و همه چیز را میدانند ؟ گفتم خوب چرا . ولی چه را میدانند؟ اینجا پیشگوئی آنها چه مشکلی برای شما پیش آورده؟گفت هیچی رفتم به آنها گفتم شما قرار بود چند روزی مهمان ما باشید . میدانی چه جوابم را دادند؟ گفتم خوب چه گفتند؟ مادر گفت هیچ . آنها خیلی راحت مرا جواب کردند . گفتم یعنی چه ؟ نیامدند؟ گفت نه که نیامدند . گفتم شما پرسیدید چرا مگر قبلا قولش را نگرفته بودید ؟. گفت چرا ولی امروز به من گفتند تو شوهرت راضی نیست ما هم مزاحم نمیشویم .دود از کله من بلند شد   فصل پنجمگفتم نگو مامان . مگر میشود؟ حتما شما به کوکب خانم حرفی زدیدو عنوان کردید که شوهرم راضی نیست ولی من بالاخره او را راضی میکنم . و او هم به گوش این دو نفررسانده مادرم گفت مگرمن خرم که بکوکب خانم بگویم شوهرم راضی نیست غلط میکنم . نمیدانم از کجا فهمیدند . من اصلا در این رابطه با کسی حرفی نزده بودم خودم هم وقتی عکس العمل آنهارادیدم خشکم زد.آنها خیلی واضح بمن فهماندندکه چون شوهرت راضی نیست نمی آئیم .دوسداعتی که پدرقول داده بودسپری شدووقتی کلیددرقفل چرخید همه منتظرانفجار بودیم که صد البته رخ داد.پدر که منتظر حضوردو سید در خانه بود اوضاع را جور دیگر دید نگاه پرسگرانه اش را در اطراف خانه چرخاند تا به مادر که مثل برج زهر مار گوشه اتاق کزکرده بودومانند کسیکه درعزای پدرومادرش نشسته ویا بقولی کشتی بانی که کشتیهای غرق شده  افتاد .بعد از سکوتی بالاخره حنجره پدر تکانی خورد و پرسید. چیه؟ چه خبره؟ مثل اینکه اوضاع بر وفق مراد نیست ؟ و در حالیکه خنده ای نامحسوس که نشانه ی خوشحالی درونیش بود روی لبانش نقش بست گفت . خانم مهمانهایت کجایند ؟مادر که همیشه ژستش در این مواقع کاملا برای ماروشن بود سرش رابه طرف دیوار کرد و گفت . تو زهرت راریختی . حالا چیه ؟ باید بلند شوم برای این شیرینکاریت برقصم؟ . پدراین بار خنده ای بلند کرد و گفت . کی ما گفتیم شما برای ما برقص؟ گفتم مهمانهای عزیزت کجایند؟ مادر گفت هیچی رفتم با هزار امید رو انداختم و گفتم همانطور که وعده داده بودید باید چند روزی مهمان ما باشید . میدانی چه گفتند؟ پدر گفت نه از کجا بدانم ؟ مادر که در این زمان حسابی میخواست پدر را سرجایش بنشاند گفت . بله تو نمیدانی تو که علم غیب نداری . پیشگوهم که نیستی .ولی آنها که نه تورا دیده بودند ونه حرفهای بین مارا شنیده بودند فهمیدند دنیاچه خبر است . و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد. آنها گفتند شوهرت راضی نیست ما نمی آئیم . پدرم گفت خوب تقصیر خودت هست حتما پیش کسی بند رو آب دادی و به کسی درد دل کردی و گفتی که شوهرم راضی نیست ولی من راضی اش میکنم بادصبا هم به گوش آنها رسانده . مادرم که منتظرهمین حرف پدرم بود مثل کوره از جا در رفت و همچنانکه تنش میلرزید و رنگش به سیاهی کشیده شده بود بلند شد و در حالیکه مثل یک مبارز کاملا آماده جلوی پدرم ایستاده بود چشم در چشم او انداخت و گفت . نه خیر آقا من به هیچکس هیچی نگفته بودم اگر گفته بودم که تعجب نداشت . احمق که نیستم . آنها پیشگو هستند خودشان فهمیده بودند .پدرم خندید وگفت دلت راخوش کن. بد نیست. وقتی مادرچندین بارقسم خورد که به کسی حتی یک کلمه در این مورد حرفی نزده است انوقت پدربرای اینکه مادررا ازآن حال بیرون بیاورد گفت عیبی نداردتوخودت رااذیت نکن.حالامن راضی هستم از صمیم قلبم میگویم که راضی هستم . حالا اگربروی آنها که همه چیز رامیدانند حتما این حرف مرا که دارم ازته دلم میگویم متوجه میشوند.وبعد مدتی هم ناز مادر را کشید تا حال و هوای او و خانه را حسابی روبراه کرد .و ما هم منتظر عکس العمل مادر بودیم و فکر میکردیم چه کاری میخواهد بکند چون میدانستیم از همه چیز گذشته مادر میخواست این آبروئی را که از او پیش کوکب خانم و احتمالا دیگر همسایگان رفته به جوی باز گرداند . این بار دیگر مسئله سیدها نبود بلکه مهمتر این بود که مادر میخواست از حریم اقتدارش در خانه دفاع کنددیگرهوا تاریک شده بود.مادرم که منتظراین دعوت پدرم بود باشتاب دو باره چادرش را به سرکردوبه قصد خانه کوکب خانم از خانه خارج شد. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که دست از پا درازتر به خانه آمد . این بار دیگرصد درجه حالش بدتر بود . وقتی پدر دلجویانه از او پرسید چه شده؟ گفت. هیچی امشب دوسه نفرازدوستانشان آمده بودندخانه کوکب خانم  وآنها را به خانه شان بردند .پدر گفت چرا خودت را اذیت میکنی میخواستی آدرس بگیری یا میرفتیم الان دنبالشان و یا با آنها قرار بعدی را میگذاشتیم . مادر گفت پرسیدم . آنها ازشمیران آمده بودند میدانی ازاینجا تا شمیران چقدر راهست ؟ حال ما هم که به انجاها خیلی نه دسترسی داریم و نه الان وقتش است . و دراین لحظه اشک چشم مادرم حال پدر را دگرگون کرد. پدرم عاشق مادرم بود .این را همه میدانستند. هنوزهمه در این حال و هوا بودیم که درخانه مان را زدند.کسی که آمده بود برادربزرگم ایرج بود . ایرج تازه دو سه ماهی بود که زن گرفته بود و گاهی شبها قبل ازرفتن بخانه خودش بخانه ما می آمد تا با پدرو مادر حال و احوالی کند . انشب هم به همین نیت از شانس خوب مادرم آمد .ایرج یک ماشین اپل تازه خریده بود . کارگشای آنشب ماهمین ماشین اپل ایرج شد . با آمدن ایرج انگار درد دل مادرمان دو باره عود کرد و در حالیکه زانوی غم بغل گرفته بودبا بغضی که داشت جواب سلام ایرج را زیرلب داد. برای ایرج این طوراستقبال مادرعجیب بود زیرا مادرهمیشه بادیدن ایرج گل ازگلش میشکفت وآنچنان اورادربغل میگرفت که گویا عزیزترین مسافرش ازسفرحج رسیده است و امشب بااینگونه جواب دادن بسلام ایرج اورا متوجه حال واوضاع درهم ریخته خانه کرد.وقتی باپرس وجوئی که ایرج کردفهمید اوضاع از چه قراراست کنارمادرنشست کلی نازش راکشید وگفت مگرمن مرده ام پاشوهمین الان بروازکوکب خانم آدرس جائی که آنها رفته اند را بگیرمیرویم دنبالشان قول میدهم تاپیدایشان نکرده ام و راضیشان نکنم و نیاورم ازپا نمی نشینم . باحرفهای ایرج مادرم تلخ خنده ای کرد و گفت.آره بهمین راحتی میشود رفت و آنها را آورد . برادرم گفت خوب اگر کوکب خانم نمیدانست تا فردا راهی پیدا میکنیم حالا که پدرهم راضی شده.خلاصه باپادرمیانی همه مابچه هاخصوصاپدروایرج مادر باز چارد به سر با ایرج به خانه کوکب خانم رفتند.از آنجا که خدا نمیخواست آنشب به کام ما که آنهمه زحمت کشیده بودیم تلخ شود. کوکب خانم آدرس شمیران را میدانست ومادرو ایرج شبانه به دنبال دو برادر رفتند و ساعتی چند ما را در انتظار گذاشتند.واما ما در خانه بودیم ودل توی دلمان نبود.نه از مادر و برادرمان خبری بود و نه از  شام از طرفی نمیدانستیم  که سرانجام این بساط  به کجا میرسد. تاحال چنین اوضاعی راتجربه نکرده بودیم ازمابیشترانگارپدرنگران بودچون بعد ازرفتن مادروایرج یک لحظه آرام و قرار نداشت .یا چای میخورد و سیگار میکشید. بعد ازمدتی انگارخسته شدآخر آمدن مادر خیلی طول کشیده بود .پدر گوشه ای نشست وشروع کردمثل معمول به خواندن مجله .اومجله ترقی میخرید مرید این مجله بود ولی آنشب مجله نمیخواند . فقط تند  تند ورق میزد . کل مجله چند برگ بود . تمام که میشد دوباره از اول . شاید بیست باربیشتر یا کمتر نشمردم  مجله را زیر و رو کرد .مجله را بعد از مدتی به کناری گذاشت وبه حیاط رفت اومواقعی که عصبانی بود راه میرفت . آنشب بعداز تکرارورق زدن مجله به دورزدن حوض خانه پناه برد.تا اینکه بالاخره صدای بازشدن درحواس ما را به آن سو کشاند . هرکدام منتظر صحنه هائی بودیم که هرگز نمیتوانستیم پیش بینی کنیم . همه تمام هوش و حواسمان تبدیل شده بود به چشمانمان و در همین لحظه نور صورت دو برادر سید خانه ی دلمان را روشن کرد. حد اقلش این بود که مطمئن شدیم امشب از مشاجره و بگو ومگوی پدر و علم شنگه ی مادر راحت خواهیم بود . فصل ششممن برای اولین بار مثل پدرم و اعضای خانواده مفتخر به دیدن این دوبرادر بزرگوار شدم . تقریبا هردودر نظر اول خیلی به هم شبیه بودند هم ازنظرشکل وهم ازنظرهیکل و لباس .درست کپیه هم بودند.بطوریکه به نظرمن تشخیص اینکه کدام بزرگتروکدام کوچکترند نبود . هر دو قدی نسبتا بلند داشتند.نه چاق بودند ونه لاغر . ولی صورتشان تقریبا استخوانی بود. هردو صورتی آفتاب سوخته و کمی دراز داشتند.عمامه وبالا پوششان هم همه وهمه مشکی بود. در نظر اول راستش من با دیدنشان خیلی به دلم خوش نیامد. درگفتن سلام البته باسربرپدرپیش گرفتند . پدرهم بی آنکه آنچه راکه حس کرده بود و چاعتقادی که داشت را به صورتش منتقل کند جواب سلامشان رابه گرمی  داد و آنها را به اتاق بالای خانه که اتاق مهمانی ما بود و مادربرایشان تدارک دیده بود راهنمائی کرد .مادر از قبل با شوروحالی که داشت تمام وسایل رامرتب و پیش بینی های لازم راکرده بود . علاقمندی او به حدی بود که هرگز ما تا حال مادررااینگونه سرحال وپرانرژی ندیده بودیم . خانه مثل دسته گل بود اتاق مهمانی را ازمیزوصندلی خالی کرده بود و با پتوهائی که دورتا دوراتاق پهن کرده بودتقریبا فضائی را به هدر نداده بود و فاصله به فاصله یک متکای گرد زیرویک بالش روی آنها گذاشته بود.وسط اتاق هم یک میزدرازوپایه کوتاه که نمیدانم ازکجا گیرآورده بود(چون میزی که ماداشتیم پایه بلند و گرد بود ) خود نمائی می کرد.روی میزآنچه راکه بمذاقش خوش آمده بودویالازم میدیدچیده بودخلاصه آنچنان سعی دراین مهمانی کرده بودکه من اولین بار بود که خانه رااینطورشسته رفته وهمه چیزتمام میدیدم.درزمانی که مادرنبود پدرم زیرلب غرغرمیکردکه این چه بساطی است که این زن راه انداخته.ببین چه میکند.انگاریکی ازائمه ی دین مبین اسلام رابه خانه دعوت کرده.وادامه میداداین کلاشهاخوب مخ زنان ماراپر از لاتائلات کرده اندواینطوربهره برداری میکنند.خلاصه بااین دلخوریهای پدروریخت وپاشهای مادرماوارد برهه خاصی اززندگی شدیم تاجائیکه بخاطردارم پانزده شانزده روزاین دوبزرگوارمهمان مابودندجالب اینجا ست که روزی نبود ماشاهد برملاشدن رازی ازکسانی نباشیم که هرکدام برایم میتوانست داستانی باشدومابمسائلی اززندگی داخلی اطرافیانمان پی میبردیم که ضمن جالب بودن برایمان بسیار تازگی داشت.باید اینجا برای اینکه تا آخرداستان که امیوارم شما همراهم باشید به تمام سئوالاتی که برایتان پیش می آمد پیشاپیش پاسخ دهم بگویم که بعلت اینکه من ومادرم بیشترازهمه درکناراین دوبرادربودیم با حساب اینکه اینها لال بودند مابه بیشتر علائمی که اشاره میکردند و گاهی حتی با نگاههایشان میخواستند به اطرافیان تفهیم کننداشنا بودیم و در واقع نقش دیلماج را برای کسانیکه به دیدن آنها میامدندرا بعهده داشتیم وازآنجا که انهامجانی هم پیشگوئی میکردند همه وهمه برای دیدارشان سرودست میشکستندولی اکثرابعد ازآمدن و پیشگوئی گاها پشیمان هم میشدند.چون یااز گذشته ای که حتی خودشان از آن آگاهی نداشتند واقف میشدند و یا مسائلی را که از همه پنهان کرده بودندحد اقل برای من یا مادرم آشکار میشد.ولی به قول معروف تا اینجایش را نخوانده بودند . بهر حال سبوئی بود شکسته و ماستی بود ریخته. این راهم بگویم معمولازمانیکه این دوسیدداشتند برای کسی طالع بینی میکردند حتما دوسه نفری طبق معمول در اتاق بوندکه صدالبته یکی ازآنها یامن بودم و یا مادرم.آن روزها شش ماهی بودکه من دراداره ای استخدام شده بودم وکارم طوری بود که با ده دوازده تازن مستقیماهمکاربودم وبعلت سن وسال پائینی هم که داشتم (تقریبا ازهمه کوچکتر بودم بجزیکی دوتا از دوستانم که همسن و سال بودیم ) از اینروهمه به چشم خواهر کوچکشان بمن نگاه میکردند . من ذاتا بسیار کم رو و منزوی هم بودم ولی محبت و لطف دوستان  به من بال و پر میداد تا روابط بسیار صمیمانه ای با آنها داشته باشم .خلاصه اینکه بطورمعمول صبح هاکه باداره میرفتم بعدازآمدن یکی ازوظایف من این بودکه بعدازکمک بمادرکه اینزمان دوسه برابر روزهای عادی شده بود بروم وحرفهای ردوبدل شده بین سیدهاومیهمانانمان راترجمه کنم.البته این کاربسیار ساده ای نبودباتمام تبحری که دراینمدت کوتاه کسب کرده بودم ولی ازآنجاکه اکثرکسانیکه بدیدارایشان میامدند بیسوادبودندیعنی همه زنهای خانه دار اطراف خانه ویاازدوستان دورونزدیک تعدادی هم فک وفامیل بودند(خوب آن روزهازنهاخیلی هم دنبال سوادواینجورچیزهانبودنددخترهازود شوهر میکردندوصاحب بچه میشدندوهمین میشدازاول تا آخرزندگیشان میخواهم بگویم حتی امدن پیش این دونفربرایشان یک تفریح بحساب میامد.که صد البته گاهی درآخر کاربرایشان خیلی هم خوشایندنبودزیرابودن چندنفردراتاق و سردرآوردن ازرازهایشان که میدانستند طبق روال معمول این قصه های میشد ورد زبان آنها چون برای آنروزهای زنها  همین داستانها  باعث میشد که روزها وروزها سرشان با حرف زدن بایکدیگر دراطراف این رازهای مگو گرم باشد ). این راهم بگویم که من ومادرجزوکسانی بودیم که بیشترین داستانها راشنیدیم و حتی بگویم عجیبترینشان را .که هدف من ازاین نوشتاربیان همین داستانهاست که میتواند حتی برای شماهم باور نکردنی باشد.این راهم ناگفته نگذارم که وقتی این زنها بدیدن سیدها میامدنددرزمانیکه من مثلا داشتم درتوجیه حرفهای این دونفربرای شخصی که داشت فالش گرفته میشدتوضیح میدادم زمانیکه  یکی ازبرادرها حرفی میزد و من برای شنونده ترجمه میکردم مثلا سه نفر هم در اتاق بودند بطورمعمول هریک از این سه نفرمثلا برداشتهای متفاوت تری از من داشتندو منظور سیدرا برای شنونده بیان میکردند در این موقع  سید حرفهارا که میشنید مثلا دستش را به طرف یکی از ما که ترجمه کرده بودیم نشانه میرفت یعنی این درست میگه . خلاصه بزمی بود که دیدنش به صرف اینهمه وقت می ارزید .من داستان این دوبرادر و اتفاقهائی را که در خانه ما می افتاد را در اداره اول برای دو دوستی که هم سن و سال من بودند تعریف کردم و از آنجا که این داستانها همیشه و همیشه مورد توجه تمام خانمها در هر سن و مقامی بوده و هست کم کم به گوش همه رسید و آنها بیشتر از من مشتاق این بودند که ببینند آیا واقعا این دو سید میتوانند پیشگوئی بکنند یا نه . برای همین من در طول ماموریتم که از طرف مادر به من تفیظ شده بود کمال دقت را داشتم تا برای فردای آن روز بتوانم هرچه بیشتر در بین دوستان اداریم خودنمائی کنم از همین منظراین نشستها برای این روزها بسیارارزشمند بود زیرادراداره با دوستان و همکارانم کلی از دیده ها و شنیده های روز قبل صحبت میکردم واین شده بود سرگرمی برای آنها و یک خوبی هم که برای من داشت این بودبالاخره توانسته بودم در این رابطه خودی نشان دهم و این روزها متفاوت تر باشم و مورد توجه که اینهم برای من بسیار لذت بخش بود و در این راستا سعی میکردم هیچ مسئله ای را از قلم نینداخته و کمی هم آب و روغنش را زیاد کنم .خوب حالامیخواهم از حاشیه ها به اصل مطلب به پردازم یعنی میخواهم از داستانهائی که دیدم وشنیدم وهمانطور که گفتم عین واقعیت است را برایتان بگویم .انشاالله بعلت اینکه زمان بسیارزیادی ازاین دیده ها و شنیده ها گذشته تاآنجا که برایم مقدور است وذهنم یاری میکندبه درستی برایتان بنویسم . صد البته این قصه ها زیاد بوده ولی همه شان یا قابل ذکر نیست چون بعضا بسیارپیش پا افتاده ومعمولی هست و بعضی هم کامل نیست یعنی من قسمتی را نیمه نصفه میدانم که یا از زبان مادر و یا از این و آن که شاهد بودند شنیدم ولی برای گفتنتش لازم به دانستن بیشتر برای روشن بودن موضوع هست که من از آنها خیلی اطلاع ندارم . بهر حال امیدوارم که من از عهده این کار آنطور که قابل فهم باشد برآیم و شما هم بتوانید از وقتی که صرف خواندن این مقاله میکنید بهره ی ببرید . شروع داستانها( فــــــصل هفتــــــــم)

در همین اول بگویم من از هرکس که نام میبرم یا در قید حیات نیستند و یا در این مملکت دیگر زندگی نمیکنند . و یا اگر هستند که انشاالله همه شان در قید حیات باشند من اسامی را انتخاب کردم که واقعی نیستند . چون داستانها عین واقعیت است انسانیت ایجاب میکرد که مراعات بعضی نکات را بکنم . پس   . به نام خدا..در اداره ای که کار میکردم همانطور که گفتم ده دوازده خانم کار میکردن همه باهم روابط بسیار صمیمانه داشتیم حد اکثر سن خانمها سی و حد اقلش که من و یکی دو تا از دوستانم بودند هفده بود . ولی این تفاوت سنی در ارتباطات ما اصلا جائی نداشت . روز را با همدلی آغازمیکردم ووقتی ساعات کار به اتمام میرسیدآنقدرمحیط برایمان آرام ودوستیهایمان آنقدرحقیقی بودکه اصلا احسا س خستگی نمیکردیم در این میان دوستی که فقط از نظر سنی بامن ده روز فاصله داشت از همه به من نزدیکتر بود .این دوستی و صمیمت بین من و او را همه میدیدند وبه زبان هم میاوردند . بیشتر اوقات روز را سعی میکردیم کنار هم باشین اسم دوستم مینو بود . مینو دختر زیباوبسیار ریز نقش تر از من بود ضمن اینکه منهم دختردرشتی نبودم . صورتی بسیار سفید و پوستی درخشان داشت موهایش تقریبا طلائی بود  چشمانی خرمائی و زیبا داشت . محجوب بود و ساده . اکثرا لبخند بر لبش بود . اما من حس میکردم انگار هیچگاه از ته دل نمی خندد . با هیچکس هرگز ندیدم درد دل کند گویا میترسید از اینکه به کسی یا کسانی نزدیکتر از حد یک همکارشود آنطور که از لابلای حرفهای عادیش فهمیده بودم یک خواهر بزرگتراز خودش داشت که خیلی خیلی هم او را دوست داشت و یک برادر که از خودش کوچکتر که کمتر از او صحبت میکرد . مینو را من بین تمام همکاران از همه بیشتر دوست داشتم به او احساس خوبی داشتم اغلب حرفهائی را که به هیچکس نمی گفتم به مینو میگفتم . و درد دل میکردم . او هم با من از همه بیشتر نزدیک بود . بعد از آمدن دوسید به خانه مان اولین نفری که با او در باره آنها صحبت کردم مینو بود صد البته بعد از مدتی حضور این دو سید را برای دوستان دیگرهم گفتم ولی اولین باردر یک فرصتی مناسب به مینوداستان دوسید راگفتم او خندید و کمی هم در این راستا با هم شوخی کردیم . مینو گفت راستی راستی تو اطمینان داری که آینده را میتوانند پیشگوئی کنند؟ گفتم والله گذشته راکه اینطورروشن و روان میگویند لابد آینده راهم میتوانند حدس بزنند.یکی دوروزجسته گریخته مینواز من در باره دو سید سئوالاتی میکرد و کم کم من به این فکر افتادم که نکندمینومشتاق دیدن اینها هست ولی بخودم اجازه پیشنهاد اینکه او را به نزد آنها ببرم نمیدادم اولا نمیدانستم او از حرف زدن درباره آنهاچه نیتی داردوثانیا ازپدرومادرم هم دراین راستاسئوالی نکرده بودم میترسیدم مبادااورادعوت کنم وبعللی که نمیدانم مادروخصوصا پدربه من خرده بگیرندکه چرامسائل خانوادگیمان راآنهم این موردخاص را با همکارانت در میان گذاشته ای من چون سن وسالم نسبت به دوستان همکارکم بودناخودآگاه دلم میخواست حرفهائی بزنم که موردتوجه آنها قرار بگیرم از این جهت بدون اینکه فکرهایم راکرده باشم بقول معروف ازدهانم پریدواین خبرراکه صد البته خبری بودکه برای همه آنها بسیارجالب بودبگوششان رساندم بی آنکه بعاقبتش فکرکرده باشم .من بعد از آمدن دو سید به خانه مان اولین نفری که با او در باره آنها صحبت کردم همانطورکه گفتم مینو بود.یکی دو روز از این گفتگوی بین و مینو گذشت . اودرهر فرصتی سئوالی راجع به دو سید ازمن میکرد. البته منهم از خدا میخواستم این دوسید را نشان مینو بدهم که اولا بفهمد که راست میگویم وبعد هم خودی به او نشان داده باشم . پس بهتر دیدم اول با مادر و پدرم این اشتیاق مینو را درمیان بگذارم وبعد اورا دعوت کنم . وقتی نظر پدر و مادر را مساعد دیدم یکروز به او پیشنهاد کردم اگر مایلی به دیدار این دوسید بیائی بهتر است  که از مادروپدرت اجازه بگیری به او گفتم من از این جهت اصرار دارم که ممکن است این دیدار طول بکشد چون معلوم نیست که باچه جوی درخانه ما مواجهه خواهیم شد.(چون مینوهمیشه می گفت حتی ده دقیقه اگر دیرکند آنها نگران میشوند و ازاومیخواهند که توضیح دهد کجا بوده وچه میکرده و این بگو مگوها خیلی به مینوبه قول خودش فشار میاورد ) روز بعد مینو خبر داد که آمادگی برای آمدن به خانه مارا دارد.منهم ساعتی که مینومیخواست به خانه ما بیایدرا به مادرم تلفن کردم وگفتم طوری برنامه رادرست کند که مینو خیلی معطل نشود چون خانه مینو به ما بسیار دور بود و من نمیخواستم اومجبور شوددراین مورد از طرف پدر ومادرش مواخذه شودخلاصه با حساب و کتاب و برنامه ریزی دقیق بعد از تعطیل شدن اداره مینو را باخودم به خانه بردم درطول راه هردومثل پرنده ها شده بودیم .کم پیش می آمدکه اینطوراحساس خوبی ازهمراهی با دوستی داشته باشم گفتم که من مینورا خیلی دوست داشتم وازآنجا که دل به دل راه دارداحتمالا اوهم بمن همین احساس را داشت .با مینو سرخوش وشاد به خانه آمدم .ساعت حدود چهار بعد ازظهر بودوآقایان تازه ازخواب عصر فارغ شده بودند . از مادرم اجازه خواستم که مینو را به نزد آنها ببرم که مادرم ضمن اینکه باخوشروئی واشتیاق ازمینو استقبال کرد این اجازه را داد.شاید اگر مینو میدانست که این دو برادر به این واضحی گذشته را پیشگوئی میکنندهرگزاجازه نمیدادمن شاهد آن صحنه باشم .بالاخره دست دردست هم به اتاق وارد شدیم.مینو سلام کرد وآنها نگاهی به سرتاپای مینو کردند مثل همیشه که به تازه واردین نگاه میکردند.نگاهشان آنچنان عمیق وشکافنده بودکه اگرانسان کمی دقت میکردمتوجه میشد که انگار آدمها کتابی هستند که آنها میخواهند آن را با دقت بخوانند وازکنه ضمیرآنها مطلع شوند. بعد از اینکه ما را دعوت به نشستن کردندوما نشستم لبخندی لبهای آقا سید کمال را ازهم گشود.نگاهی نافذ به او کرد وبا دست اشاره کرد که اشکالی ندارد دوستت ( یعنی من) آنجا باشم ؟ مینو که ازهمه جا بی خبربودگفت نه باشد مسئله ای نیست .حرفهای سید موبرتن من راست کرد. خیلی برخودم مسلط شدم که گریه نکنم ولی مینو مثل ابربهار گریه میکرد.آقا کمال انگارداشت تمام صحنه هائی را که میدید بیان میکرد . اوداستان زندگی مینورا مثل روزروشن برای اوگفت  آقا کمال وقتی میخواست صحنه ای را مجسم کند از فشاری که به پلکهایش می آورد من متوجه میشدم که گویا دارد درآن حال و هوا سیر میکند . آقا کمال گفت می بینم که یک ماشین به سرعت در جاده ای میرودهوا گرگ و میش است . زن و مردی سوارآن هستند .چقدر سرخوشند.خنده های مرد نشان میده که حرفهای زن به دلش خوش مینشیند.زن بچه کوچکی هم دربغل دارد.وگاهگاهی با اوبازی میکند.آهان همین الان زن بچه رابلند کرد ودر حالیکه اورا بالا می انداخت صدای جیغش مرد را متوحش کرد. بچه ازدست زن انگار به عقب ماشین پرواز کرد و از شیشه ی باز عقب ماشین به بیرون  افتاد وای مرد نمیتواندماشین راکنترل کند.خدایا چه وحشتناک ماشین به کناره جاده بریلها برخورد کرد.چه صدای وحشتناکی درهمین موقع سید گوشهایش را گرفت و بعد ازلحظه ای که به خود آمد گفت . بچه را که از در ماشین پرت شده بود کنار جاده پیدا کرده اند . وای زنده است ولی زن و مرد هردو در ته دره رفته اند . و کاملا مشهود است که امکان زنده بودن نمیرود .بعد رو به مینوکه در حقیقت داشت زار میزد کرد و گفت . تو و خواهرت مدرسه میرفتید پدرت به دنبال کاری اداری بالاجبار میباید به این سفر میرفت و مادرت برای اینکه راه طولانی بود و نگران پدرت بود برای اینکه او تنها به این سفر نرود با برادر کوچکتان همراهش شده بود . الان برادرت مریض است . با چوب دستی به سختی راه میرود . و بعد سید کمال منتظر بود که مینو به او بگوید که حرفهایش درست است یا نه .این شگرد شان بود که بعداز کمی که از گذشته می گفتند منتظر میماندند که عکس العمل گفته هایشان در صورت و یا درگفته طرف ببینند . انگار میخواستند بدانند که مورد تائید طرف هست یا نه . و یا شاید با این سکوت به طرف حالی کنند که حرفهایشان صادق است وکلکی در کارنیست .من هنوز هم نمیدانم آنهاچگونه به این راحتی و اطمینان از گذشته انسانها حرف میزدند . شاید این یکی از گره های بسیار کوری در زندگی من است که هنوز نتوانسته ام آن را باز کنم . آقا کمال منتظر بود تا مینو حرفی یا حرکتی بکند و  گریه های بی امان مینو نشان میداد که حرفهای سید کاملا درست است . دیگر منهم به شدت به گریه افتاده بودم . سید ادامه داد . فصل هشتمچشمان خیس مینوهمچنان مشتاقانه به دهان سید کمال دوخته شده بود و من هم ار تعجب حال خودم را نمیدانستم .سید کمال که حال و روز مینو را به خوب درک میکرد ادامه داد.عمویت سرپرستی تووخواهرت را ودائی شما سرپرستی برادرمعلولتان را بعهده گرفته اند. ما درحال حاضرخواهر تکه از تو بزرگتر است  الان در یک شبانه روزی دارد زندگی میکند . دوره اش که تمام شود پرستار میشود او.قول داده تو و برادرت را پیش خودش ببرد . تو هم که مشغول کار هستی .دیگرتوان همه داشت ازفشاریکه به روحمان آمده بود تمام میشد.ولی سیدداشت همچنان بحرفهایش ادامه میداد.ولی حرفهای سید درآخر باعث شد کمی محیط عوض شوداوگفت. امابه تونویدمیدهم که چیزی بپایان دردهای شمانمانده.زمانی زیادنمیگذردکه خواهرت درسش را بنحواحسن تمام میکندوبتمام آرزوهایش که همان قولهائی هست که بشما داده عمل میکندولی دائی حاضرنمیشودبرادرتان رابه شما بسپارداوگفته تاجان دارم باید مسعودرانگهدارم.روح خواهرم آزرده میشود.خوشبختانه اوضاع دائی شما بسیارروبراه است بتونصیحت میکنم که ناراحت اونباشید میدانم که حاضری تا آخرعمرپرستاربرادرت باشی ولی درین راستا با دائیت مخالفت نکنید.بعد درحالیکه با چشمانش صورت مینورا نوازش میکردگفت اوضاع تو الان از همه بدتر است زن عموودختر عمو خیلی با تو مدارا نمیکنند و آزاری که دارند به تو میکنند را بخوبی دارم حس میکنم تو درخانه عمو نقش یک انسان اضافی راداری بارها و بارها از رفتار زن عمو به خواهرت شکوه کردی ولی او تراواداربتحمل کرده .خوب واضح است که باامدنت به نزدما میخواهی  بدانی آخر زندگیت چه میشود ؟  مینو که دیگر گویا اشکهایش تمام شده بوددرحالیکه اشکهایش راپاک میکردگفت بله . سید گفت تو زن یک مهندس نفت میشوی که در شرکت نفت کار میکند . ولی آخروعاقبت بسیار خوبی درانتظارت هست خواهرت زن یک دکتر که درهمان بیمارستانی که مشغول کار خواهد شد میشود به تو نوید میدهم که خداوند جبران تمام سختیهائی که کشیده ای میکندنمیدانم بعد ازاین پیشگوئی مینو چه حالی داشت . ولی کاملا معلوم بود که آرام شده مخصوصا با دلجوئی مادرم که اواسط کار به جمع ما پیوسته بود و از کم و کیف ماجرا آگاه شده بود حال مینو در وقتی که از ما خدا حافظی میکرد کاملا خوب بود .من خوشحال بودم که اولا او با حالی خوش از خانه ما رفته و صد البته خوشحالتر بودم از اینکه همانطور که گذشته را سید کمال به روشنی برای مینو توضیح داده بود اورا به آینده ای که برایش گفته بود مطمئن کرده بود .فردای آن روز با مینو عالمی داشتیم او بیشتر از آنکه سید گفته بود برایم اززندگیش گفت.اودرد دل کردوگفت محبوبه ومن روزگار سختی راگذراندیم . پدرم مهندس راه بود زمانی که این اتفاق افتاد برادرم حدودیک سال داشت ومن شش ساله بودم خواهرم سال چهارم دبستان بوداوضاع زندگی بسیارخوبی داشتیم.اما دست سرنوشت بد جوربرای مارقم زد. بعد از فوت پدرومادرم مقرری ماهانه پدر به ما رسید دائیم سرپرستی مسعود را بعهده گرفت بی آنکه پشیزی سهم بگیرد ولی عمویم تمام مایملک ما را به غارت برد.وبخاطراینکه برای کارش مجوزی داشته باشدپاپیش گذاشت ومن ومحبوبه را برای نگهداری بخانه خودش برددر حالیکه برادرم که در تصادف معلول شده بود سرپرستیش را به دائی محول کرد. هنوز هم دائیم بی هیچ ادعائی مسعود را تروخشک میکند خودش وزنش .محبوبه که از بس درخانه عموازخودش وخانواده اش بدی دید عطای بودن در خانه آنها رابه لقایش بخشید وبه مدرسه شبانه روزی پرستاری رفت و من هم به وسیله ی دائی به این اداره آمدم . عمویم هرسختی وجفائی راکه میتوانست خودش وخانواده اش به ما کردند .من وخواهرم مثل خانه شاگرد آنها بودیم .راستش تحقیر را من در زیر سایه عمویم حس کردم .وهنوزهم که هنوزاست با اینکه تقریبا روی پای خودم هستم و سعی میکنم هیچ باراقتصادی هم روی دوش آنها نگذارم باز هم روحا در فشار هستم .در اینجا گریه به مینو امان نداد . گفتم مینو جان خدا جای حق نشسته هرکس در این دنیا هرچه کند خوب یا بد خدا جزایش را میدهد .سالها ازآن روز گذشت.تمام گفته های سیدکمال عینا اتفاق افتاد محبوبه زن دکترمعروفی که درهمان بیمارستان بودشد ومینو زن یک مهندس شرکت نفت که از خانواده بسیار سطح بالائی بود و از سرنوشت برادرش هم دیگر اطلاعی نداشتم.چند سالی بعد روزی برسبیل اتفاق محبوبه خواهر مینورا دیدم .شادمانه بسویش رفتم مرا شناخت و سخت همدیگررا در آغوش گرفتیم از حال و روز مینو وبرادرش و اتفاقاتی که در این چند سال برایشان افتاده بود جویا شدم . گفت مینو دوپسر دارد که در خارج هستند شوهر بسیار خوبی دارد. منهم یک پسرویک دختردارم زندگی بسیار خوبی دارم که شده خار چشم عمویم و خانواده اش آنها هم سزای عملشان را داده اندودارندبازهم پس میدهند.من ازرنج کسی خوشحال نمیشوم ولی خدا شاهد است که چه به سرما دوخواهر و خانواده ما و ارث و میراث ما آوردند . مینو با کمک دائی مسعود را به خارج برده و مثل اینکه امید کمی بهبودی میرود آنهم تا خدا بخواهد.دیدن محبوبه و اطلاع از حال و روزشان مرا خیلی خیلی خوشحال کرد و به بزرگی خدا بیشتر ایمان آوردم

 **********************************همانطور که برایتان گفتم این دو سید در هرجا که مهمان بودند فقط ده روز میماندند ولی مادرم آنچنان خالصا و مخلصا در خدمتشان بود که با رضا و رغبت این مدت به پانزده روز کشید. و این مدت کافی بود که ما از سرنوشت خیلی از دوستان خواسته یا ناخواسته مطلع شویم .داستانهائی که هرکدام برایمان مانند قصه بودکه اگراززبان خود آنها نشنیده بودیم هرگز باورمان نمیشد . و خیال میکردیم ساخته وپرداخته ذهن قصه گوو یا گوینده ای بسیار تواناست .ولی من تمام این زندگیهارااززبان کسانی شنیدم که خودشان نقش اصلی را داشتند و اکثرا هم غم انگیر و درد آور بود و شاید همین سرگذشتها بود که من بعد از سالهای سال هنوز زندگی را یک درد بزرگ می بینم .هیچوقت نگاهم به زندگی خوشبینانه نشد که نشد . در این داستانها که برایتان میگویم اکثرااززبان زنان است و معمولا کسانی بودند که بامن در اداره همکار بودند و یا دوستان و آشنایانی که مستقیما با من نشست و برخاستی داشتند من از آن دسته که با مادرم ارتباط داشتند تقریبا بی اطلاع ماندم و حالا داستان دوستی دیگر

  *********************************** فصل نهم

پدر من در جوانی دوستی داشت به نام جواد . پدرم وجواد آقا قبل از ازدواج با هم دوستی عمیقی داشتند .خانه شان دیوار به دیوار بود پدرجواد وپدربزرگ من هردو از کاسبهای محل خودشان بودند. پدرمن و آقا جواد هردو دریک مدرسه درس خوانده بودند پدر من بعد ازاتمام درس دریک اداره دولتی مشغول کارشده بود وجواد اقاهم همینطورولی اوادامه ی تحصیل داده بود ووکیل شده بود البته وکیلی بسیارسرشناس ومتعهد آقا جواد نسبت بما ازوضع, مالی بسیار خوبی برخوردار بود البته با اینکه در حقیقت بین ما و او تفاوت طبقاتی هم به وجود آمده بود ولی باز همان روابط صمیمانه ی دوران گذشته را با پدرم داشت  اوبعد ازاتمام تحصیلاتش ازدواج کرده بودولی پدرم ازاوزودتر متاهل شده بود هردو بچه های متعدد داشتند من دختر بزرگ خانواده و بچه ی چهارم پدر و مادرم بودم برادربزرگتر داشتم ودو خواهرویک برادر کوچکتر از خودم آقا جواد فقط چهارتا دخترداشت . دختر بزرگ اقا جواد ازدواج کرده بود و به یکی از کشورهای همجواررفته بود ودختر دومش هم ازدواج کرده بود این دختر یک بچه داشت و در حال حاضر منتظر بچه ی دومش بود . آنها اصالتا آذربایجانی بودندوبه فرزند پسربسیاراهمیت میدادند .ازاین روهمیشه در این رابطه به پدر من که سه تا پسر داشت غبطه میخورد . این حس پسر داشتن در دخترهای آقا جواد هم بسیار قوی بود . خواهربزرگشان بعلت دوربودن ازایران هنوز بچه دار نشده بود ودر جواب پدر و مادرش که اورا به بچه دارشدن و محکم کردن زندگیش ترغیب میکردند گفته بوددیار غربت سخت است واز طرفی  چون  شوهرش درس میخواند منتظرهستندوقتی به ایران آمدند به این مهم بپردازند . ولی سوسن همان دختردوم که بچه داشت وحامله هم بودچون بچه اولش دختر بود از اینکه دومی هم دختر باشد همیشه نگران بود . آن روزها هنوز مثل امروز نمیشد قبل از به دنیا آمدن بچه بشودجنس اورا فهمید لذا تاوقتی بچه به دنیا نیامده بود دل همه خصوصا مادرها درهول وولابود وقتی سوسن داستان دوسید رااز زبان مادرم که برای نزهت خانم مادرسوسن گفته بودشنید دست به دامان ما شد که اوهم بیاید و ببیند آیا بچه اش پسر است یا نه.روزسوم یا چهارم حضورسیدها بودکه سوسن به این موفقیت دست یافت و درحالیکه به قول خودش دل توی دلش نبود کنارسیدها نشست گفتم که سیدهاتقریبابا نگاه کردن به رازهای گذشته زندگی آدمها پی میبردند.آنروزمن هم دراتاق بودم.یکی از سید ها که گمانم همان آقا کمال بودحسابی سوسن رادیدزد.ودرحالیکه ببرادرش نگاه میکردسرش راتکان داد.برادردیگر هم کاملا متوجه حرفهای نگفته برادرشدآقاکریم درحالیکه بادقت بصورت سوسن خیره شده بودمثل همیشه روکردبماتاحرفهایش رابرای سوسن بگوئیم خلاصه  ترجمه مابرای سوسن اززبان اقاکریم این بودکه نوزاد شماپسراست.ولی اوحرفهای دیگری هم چاشنی این اظهارنظرکردکه خیلی برای من و مادرمفهومی نداشت استنباط ما درآن لحظه این بودکه آقا کریم به سوسن تذکرمیدهدمواظب خودت وزندگیت باش زودتصمیم نگیر.البته هوشدارسید بسوسن کمی مارابه فکرانداخت که منظوراوازاینکه گفت زودتصمیم نگیرچه بود؟ البته ازسوسن که بعدازشنیدن خبرخوش پسردارشدنش انگاردیگر چیزی برایش در دنیا اهمیت نداشت نمیشداین انتظاررا داشته باشیم که به این حرف آقا کریم توجه کرده باشد ولی نمیدانم چرابه ذهن من ویا مادرم هم نرسید که معنی این حرف سیدکریم رادرهمان لحظه بپرسیم حرفهای دیگرهم که به نصیحت بیشتر شبیه بود اوزد ولی بعلت اینکه درست ما نمی فهمیدیم خیلی هم توجه نکردیم .البته برای سوسن حرفهای بعدی سیدها همانطور که گفتم خیلی ارزش نداشت اوبمقصدی که میخواست رسیده بودبه همین یک کلمه که نوزادش پسرهست راضی شده بود بعد ازمدتی سوسن بمادرم گفت ممنونم عزیزخانم ( اسم مادرمن عزیزه بود ) بعد سوسن ادامه داد راستش خانواده ایرج( ایرج شوهر سوسن بود) گاهگاهی نه مستقیم بلکه غیرمستقیم به من حالی میکنند  .کسی که مادرش پسرنزائیده دخترانش هم همه دختر زا میشوند . الهی حرف سید درست باشد تازبان خانواده ایرج هم کوتاه شود. راستش عزیز خانم من خیلی میترسم ممکن است حتی این زایمان اگر دختر باشد لطمه ای به زندگیم بزند . البته این حرفی که خانواده ایرج به سوسن میزدند زمینه خیلی طولانی در بین خانواده های ایرانی داشته. بهمین جهت برای مادرم کاملا قابل هضم بودازاین جهت مادرم به سوسن گفت منهم دعا میکنم که الهی پسر باشددخترم .با تعاریفی که ازپیشگوئی سیدهاکردبسوسن دلگرمیداد که هرچه گفته اند درست ازآب درمیاید .وسوسن با دلی خوش ازما خداحافظی کردو رفت . بعدازرفتن سوسن مادرم باعصرانه ای که تهیه کرده بود به نزد سیدهاآمد در این وقت فقط من و مادرم و سیدها بودیم کسی به ملاقات نیامده بود یکی ازدو برادرروبه مادرکرد وگفت خدا آخروعاقبت این خانواده را بخیر کند .  میدانم که شما با اینها آشنا هستید. درسته ؟ مادرم گفت بله خیلی هم صمیمی هستیم آمدورفت هم داریم .کریم همان که فال سوسن را گرفته بود گفت .زندگی پدرومادر این دختر و تمام خانواده شان ازهم خواهدپاشید.مادرم که حرفهای این سید برایش مثل ایه قران بود.در حالیکه از این حرف آقا کریم بشدت خودش را باخته بود  گفت . یعنی چه؟ شما چه دیدید که این حرف را میزنید؟آقا کریم گفت این نظرمن تنها نیست کمال هم همان را دید که من دیدم . گناهی بزرگ زندگی این خانواده را از هم خواهد پاشید. فقط به شما گفتم . به خودش نگفتم زمانش را نمیدانیم ولی بعد از تولد بچه اش که پسرهم هست این اتفاق خواهد افتاد . من و مادرم هاج وواج به سیدها نگاه کردیم . حالا من به شما میگویم که ماسالها بعدشاهد اتفاقی عجیب و باورنکردنی بودیم که کریم پیش بینی کرده بود چه بودیم .

                                                    داستان زندگی آقا جواد

آقاجوادوکیل دادگستری آدمی اسم ورسم داروصاحب نفوذخصوصا درحیطه ی کاریش بحساب میآمد زندگیش دراین شرایط باعث حقد وحسد خیلی ازآدمهای دوروبرش شده بود.اواز هرجهت یک زندگی پاک و بی غل و غش و آرام داشت مردی پاک و درست وبا ایمان بود .اکثرا به پدرم میگفت من از ینکه این شغل رادارم خیلی رنج میبرم چون باید همیشه شاهدرنج دیگران باشم . او هرگز یک شاهی بعنوان رشوه درتمام مدتی که وکالت کرده بود از کسی دریافت نکردبود .چه بسا برای کسانی که میدانست هم بیگناه هستند وهم وضع اقتصادی خوبی ندارند بنابه خواست خودش وکالت کرده بود.آقا جوادشاید تنها کسی بود که همیشه زندگیش زبانزد همه ی اطرافیانشان بوداومهربانترین پدروبهترین شوهری بودکه ما دیده بودیم .من این توضیحات رابرای آن دادم که شمادقیقا بدانیدکه جوادآقا چطورآدمی بود.زن او فریده خانم بودفریده توسط یکی ازاقوام به آقا جواد و خانواده اش معرفی شده بود زنی بسیار امروزی و به قول معروف تو دل بروبود.البته زمان جوانیش ونه حالاکه دیگرزنی تقریبا جا افتاده بود.علاقه جواد وفریده بیکدیگرنیازی بتعریف نداشت جوادهمیشه میگفت باوجودفریده من مردی خوشبخت هستم فریده هم که زنی بسیارزرنگ وحواس جمع بودازاین تعلق خاطرشوهرش به نهایت  و درهرزمان که می خواست درحقیقت سوءاستفاده می کرد.به قولی اگرمرغ درآسمان پروازمیکردوفریده دلش میخواست شوهرش زیر سنگ  شده برایش آماده میکرد . یکسال از ماجرای حضور سوسن در خانه ما گذشته بود .و داستان او و سیدها تقریبا در ذهن من و مادرم به فراموشی سپرده شد.روزی که بما خبر زایمانش رادادند با مادر و پدرم به دیدنشان رفتیم . آری او پسری بسیار زیبا به دنیا آورده بود و از خوشحالی روی پا بند نبود.وما هم شادمان ازاینکه توانسته بودیم این خبررا ماهها قبل ازبدنیا آمدن بچه اش به اوبدهیم شادمانیمان ازاوکمتر نبود. سوسن همیشه ازدیدار با سیدها پیش همه تعریف کرده بود و این شده بود یک داستان بسیار مهیج برای اوو حتی اطرافیانش خصوصا وقتی بعینه حرفهای سیدها به حقیقت تبدیل شده بود . درست است که من و مادر آن روزبسیار از همه جهت ازاین اتفاق خوشحال شدیم خصوصا مادرکه با این زایمان پیش پدر آبروئی هم بهم زده بود ولی حالا من و شما باید منتظر بقیه داستان و حرفهای سیدهاو اتفاقاتی که هرگز نمیشد آن راحتی تصورکرد . باشیم . ضمن اینکه مطمئن هستیم این انتظار نباید بی جهت باشد به ما ثابت شده بود که حرفهایشان همه وهمه درست از آب در میاید. آن روزبرای من ومادر داستان حرفهای آقا کریم دوباره جان گرفت وراستش دلواپس ونگرانمان کرد.چطورمیشود باورکردکه این خانواده با اینهمه شرایط از هم بپاشد . مگر چه اتفاقی قرار است بیفتد ؟ ولی بالاخره متاسفانه  این بار هم حرفهای آنها درست از آب در آمد .فصل دهمازآن شبی حرف میزنیم که آقا جواد منزل یکی ازدوستان نزدیکش در شهرستان کرج به یک مهمانی مردانه اداری دعوت شده بود . حدود ساعت ده یازده شب درحال برگشت به خانه ناگهان متوجه میشود که زنی خود را جلو ماشین او میاندازد .آقاجواد خوشبختانه به سرعت ترمزمیکندودرحالیکه ازشوک این واقعه درشگفت بوده میبیند که زن بسرعت ازجلوی ماشین میخواهد بلند شود وضمنا به اوبا دست علامت میدهدوضع زن طوری بوده که آقا جوادحس میکندداردازاوتقاضای کمک میکند . جواد آقا که در این لحظه بیشتر نگران شده بود دلواپس ازاینکه مبادا اتفاق ناگواری دراثر این تصادف برای زن پیش آمده باشدبه قصد کمک از ماشین پیاده میشود تا از چند و چون ماجرا خبردارشود.خودرا به زن میرساند وبا دقت اورا برانداز میکند اولین فکری که به نظرش میرسداینکه خوشبختانه متوجه میشودکه درکنترل ماشین عکس العملش بسیار خوب بوده و به زن آسیبی نرسیده .دراین زمان تازه می بیند که زن با گریه و التماس از او میخواهد که کمکش کند جواد میپرسد چه میگوئی؟ خدا را شکر که آسیبی ندیده ای ؟در این وقت شب اینجا چه میکنی؟ اگر من یک لحظه غفلت میکردم هم به توآسیب میرسید و هم من دچار مشکل بزرگی میشدم .  زن درحالیکه گریه امانش نمیداده میگوید کاش مرده بودم .اینهم بد بختی منست که زنده ام . آقا جواد که نمیدانست زن ازچه حرف میزند گفت . خوب درست بگو بفهمم . زن ادامه میدهداز شهرستان آمدم مریض هستم هرچه داشتم خرج کردم حالا آه دربساط ندارم حتی پول رفتن بشهرم رانیزندارم ناعلاجم خواستم باین شکل خودم را بکشم . جوادمیگوید خوب توخودت را بکشی این حق توست که در مورد خودت هرتصمیمی خواستی بگیری ولی فکر نکردی مرا یاهرکس دیگر که جای من بود بیچاره میشد ؟ این چه کار غلطی بود ؟خدا را شکر که به من لطف کرد خوب حالا از من چه میخواهی ؟چه کاری میتوانم برایت بکنم ؟ زن میگوید هیچ جا و مکانی ندارم که شب را هم صبح کنم نه مامنی ونه پولی ترا به خدا به من کمک کن . جواد آقا که فطرتا آدم خیر ونیک اندیشی بوده ضمن اینکه در شرایطی بود که مردانگی اجازه نمیداد که چشم برهم بگذارد گفت میخواهی ببرمت به یک مسافرخانه ای .پول هم به تومیدهم . زن میگوید نه مسافر خانه که مرا تنهاراه نمیدهند این موقع شب هزارتامسئله پیش میاید همراهی هم که ندارم.میترسم. جواد میگوید خوب من راه دیگری به نظرم نمی رسد زن میگوید یک امشب مرامیهمان خانه ات کن بخدا فردا شرم راازسرت کم میکنم .جواد میگوید چطورمن اینکار را بکنم ؟ به زن و بچه هایم چه بگویم ؟ زن شروع به آه و ناله میکند وقسم میدهد که زنش راراضی میکند.خلاصه جوادآقا هم که در این زمان راه دیگری به نظرش نمیرسیده  رام میشود وزن را با خود به خانه میبرد.چشم فریده که به زن می افتدآنچنان یکه میخورد ونگاه پرسشگرانه اش را به جواد می اندازد .  بیچاره شوهرش که ازنگاه اوبه سئوالش پی برده بوددرجواب نگاه  فریده خانم که همچنان با تعجب بمیهمان ناخوانده زل زده بودهمان لحظه راست ودرست ازاول تاآخرماجرارا شرح میدهد.فریده هم که خیالش ازشوهرش صددرصدجمع بود.زیرا بعد از بیست وچند سال زندگی خوب اورا میشناخت مسئله ای درست نمیکند ووقتی زن هم با گریه و زاری خودش را به موش مردگی زده بود را میبیند دیگر خیالش حسابی راحت میشود وبی هیچ پیامدی در یکی از اتاقهای خانه او را مسکن میدهد به امید اینکه صبح فردا مشکل این زن بینوای بی کس را حل کرده و خدا را هم از خود راضی میکند .فردا صبح جواد از فریده میخواهد که مقداری پول به زن بدهد و او را راهی کند تا به شهرستانش برود ضمنا توصیه میکند که کمی بیشتر در اختیارش بگذار شاید در آنجا هم نیازمند باشد و بخواهد دوا دکتری بکند . فریده بعد از رفتن آقا جواد به سراغ زن میرود و میگوید بلند شو هم صبحانه بخورو هم خودت را آماده کن باخودم میبرمت تا سوارماشین  شوی و به شهرت بروی پول هم بهت میدهم که خیالت راحت باشد .زن درحالیکه بغض گلویش را گرفته بود التماس میکند که اگر ممکن است یکی دو روز در تهران باید بماند تا قسمتی از کارهای بیمارستانیش به سرانجام برسد . فریده که آمادگی برای این حرفها نداشته با کمی پافشاری به رفتن زن چون موفق نمیشود و حال و روز زن هم دل او را سوزانده بود موافقت میکند که یکی دو روز او را تحمل کند .عصر که جواد میآید و میبیند که زن هنوز در خانه است از فریده میپرسد مگر هرآنچه گفتم نکردی ؟ چرا این زن نرفته ؟ فریده عین جریان را برای او تعریف میکند و در آخر میگوید دلم به رحم آمد خدا را خوش نمی آید زن بینوا که گویا مریض هم هست نا امیدش کنیم . جواد پرخاش میکند که چرا اینکار را کردی . نباید به کسی اینگونه کمک کنی او به حریم خانه ام آمده . به نظر من اصلا کار درستی نکردی ما او را نمیشناسیم . راستش من از دیشب تا به حال خیلی فکر کرده ام با شغلی هم که دارم مجبورم به همه ظنین باشم ولی هرچه فکرمیکنم احساسم بمن میگویدکه بایداین زن مشکل اساسی داشته باشد.وگرنه دیشب درآنوقت شب دریک خیابان خلوت و بعد این برنامه ای که سرما پیاده کرده هیچکدام به نظرمن منطقی نمی آید ولی بازنمیدانم چراهمان دیشب در آوردنش به خانه رضایت دادم راستش آنقدرسریع این اتفاق افتادکه حالا میفهمم کارم بسیارغلط بودوبااین کارکه امروزهم باآنکه توگفتی پول هم در اختیارش می گذاری باز راضی به رفتن نشده اینها همه شک برانگیز است . فریده گفت جواد تو خیلی بد بین هستی خوب بیچاره نا علاج است . همه که کلاش نیستند عیبی ندارد ما دو سه روزی هم صبر میکنیم زمین که به آسمان نمیرود ضمنا خوبی پیش خدا گم نمیشود شاید خدا بجایش خوش جلوی بچه هایمان بیاورد . خلاصه به هرزبانی که بود فریده آقاجواد را هم ساکت کرد و هم رضایت داد . با این قول که بعد از این مدت به هیچ وجه تحت تاثیر احساساتش نباشد و زن را راهی کند .دوروز بی آنکه مشکلی به وجود بیاید تمام میشود . فریده و جواد بی آنکه با یکدیگر جرو بحثی در این رابطه بکنند دندان بر سر جگر میگذارند در حالیکه هریک دیگری را مقصر میدانست برای اینکه تنشی در مقابل زن غریبه به وجود نیاید خود را به اینکه بهر حال دوروز را بهر سختی میشود تحمل کرد میگذرانند .روز سوم صبح جواد به فریده میگوید زن را صداکن آماده شود خودم میبرم سوارش میکنم مگر او نگفت که میخواهد دنبال مریضی اش برود؟ پس چرا این دو روز اصلا از خانه خارج نشد . گفتم به تو که این زنک باید کلکی زیرسرش داشته باشد خدا به خیربگذراندمن این آدمها را زیاد دیده ام .راستش فریده اگر از توی این ماجرا به سلامت گذر کنیم شانس آورده ایم . دلم خیلی شور میزند . اصلا این حرفهای که این زن میزند الان که مدتی گذشته و دارم به آن فکر میکنم اصلا عاقلانه به نظر نمیرسد . تو توی این دو روز به چیز مشکوکی بر نخوردی؟ فریده میگوید نه . اتفاقا خیلی هم سعی میکرد به من در کارها کمک بکند اصلا هم حرفی از اینکه میخواهد در این دو روز دنبال دوا و دکتر برود نزد ضمنا راستش منهم دقت نکردم که ببینم مریضی اش چیست . جواد پرسید من خیال میکردم لااقل به تو خواهد گفت که از چه دردی رنج میبرد من نپرسیدم گفتم شاید مسئله زنانه باشد ولی فکرکرد م حتما خودش به توخواهد گفت.بهرحال هرچه بود یک غلطی کردم که توش حسابی موندم برو صداش کن هرچه زودتر این معضل را تا گندی بالا نیامده حل کنیم . فریده که تمام افکارجواد را به حساب بد بینی بیش ازاندازه اش آنهم به واسطه شغلی که داشت میگذاشت به دنبال غریبه رفت .  فصل یازدهمزن غریبه که کم و بیش از حرفهائی که بین جواد و فریده رئ . بدل شده  بود یا شنیده بود و یا حدس زده بود وقتی فریده آمد تا با جواد اورابرای رفتن به شهرش راهی کنند به محض دیدن فریده مانند یک خروس جنگی که آماده باش برای یک نبرد  در حالیکه اخمهایش را در هم کرده بودبی آنکه حتی سلامی بکند نگاهش را به فریده دوخت و پس از لحظه ای مکث چادرش را به سر افکند و بی آنکه صبحانه بخوردهمراه فریده میرود وسوارماشین جواد آقا میشود.هنوزچند متری از خانه دورنشده بودند که زنک رو میکند به جواد و میگوید . مرا به محضر ببر و صیغه یا عقد کن . جواد که انتظار چنین حرفی را نداشت در حالیکه درست متوجه حرف زن نشده بودبه سرعت پایش را روی ترمز میگذارد و در حالیکه ماشین با تکان سختی می ایستد رو میکند به او و میگوید. چه گفتی؟ ترا به محضر ببرم و عقد یا صیغه کنم؟ یعنی چی ؟ درست فهمیدم ؟ اگر خیال کرده ای که میتوانی مرا سرکیسه کنی کور خوندی من صدها مثل ترا با یک تلنگر مچاله میکنم . اصلا میهفمی داری چی میگی و اونهم به کسیکه یک عمر کتاب قانون خوانده ؟ . همین جا پیاده شو وگرنه پلیس راخبرمیکنم .زن میگوید مرا از پلیس نترسان آنکه باید از پلیس وآبرو ریزی بترسد توئی نه من . جواد که دیگر طاقتش طاق شده بود پیاده میشود تا دست زن را بگیرد واز ماشین بیرون بیاندازد که زن میگوید اگرراست میگوئی اینکار را بکن من ازتو سه ماهه حامله هستم . جواب من و بچه ام را باید در مقابل دادگاه بدهی . بیچاره جواد که انگار برق او را گرفته باشد درحالیکه ازعصبانیت به مرحله انفجار رسیده بود میگوید . چه؟ از من حامله هستی؟ زن مگر دیوانه شده ای . زن میگوید نه دیوانه نشدم وضع زندگیت که خوبست ازماشینی که سواربودی همان اول فهمیدم که باید اوضاع خوبی داشته باشی .آمدم خانه و زندگیت را هم که دیدم . بهرحال مراصیغه کن برایم خانه و زندگی جدا درست کن وگرنه میروم و به زنت هم میگویم . آبرو برایت نمیگذارم . جواد که با تمام تجربه ای که درکاروکالت داشت فکر اینطوررو دست خوردن آنهم از زنی شهرستانی را نداشت اول دست و پایش را گم میکند و بعد میگوید باشد حتما این کار رامیکنم .راست میگوئی . و در حالیکه سوار ماشینش میشده بی آنکه به زن چیزی بگوید که او بوئی از تصمیم که گرفته است ببرد سر ماشین را به طرف خانه کج میکند. زن که حالا تمام حواسم را میخواست جمع کند که از این مهلکه جان سلامت بیرون ببرد مثل کبوتری که در دام عقاب افتاده باشد پشت ماشین خودش را به صندلی چسبانده بود  . جواد دم در خانه به زن میگوید پیاده شو . میخواهم با رضایت زنم ترا عقد کنم . چرا صیغه بالاخره من پدر آن بچه هستم ؟ زن که دست جواد را نخوانده بود با حساب اینکه کلکی که زده این بارکارگرافتاده پیاده میشود .هردو به خانه که میایند با تعجب فریده روبرو میشوند . در این وقت جواد رو به فریده میکند و میگوید عزیزم این خانم سه ماهه از من حامله است . تو باور میکنی؟ فریده که مات و مبهوت شده بود و در مانده از اینکه جواب جواد را چه بدهد و این زن و بچه اش را که جلویش ایستاده و خود جواداورابه بهانه اینکه میخواهدبه شهرش ببرد او را به خانه آورده . اینها همه مثل کابوسی بود که فریده را داشت جان به سرمیکرد . باورش نمیشد . امکان نداشت که از جواد چنین کاری سر بزند او شوهرش را خوب میشناخت .هنوز فریده درشوکی که به اووارد شده بود بیرون نیامده بود که جواد به او گفت فریده اصلا خودت راآزارنده حتما او راست میگوید . از من حامله است . فریده که هنوز هم صحنه ای را که میدید باور نمیکرد مات به صورت جواد وگاه به صورت زن جوان نگاه میکرد. شوهرش ادامه داد.فریده برو لباست را تن کن بیا باهم برویم و من این زن را عقد کنم .میخواهم توهم شاهد باشی .ودست فریده را میگیردوبه بهانه اینکه لباس عوض کنداورا به اتاق میبرددرآنجا باومیگوید هرکار میگویم بکن وگرنه آبرویمان خواهد رفت فقط توبمن که شوهرت هستم ویک عمرمرامیشناسی اعتماد کن.من تا این موضوع را روشن نکنم ازپا نخواهم نشست حالا مانده این زنک سر من کلاه بگذارد. منی که هر روز با چندین و چند شارلان تر از او طرف هستم .جواد در حالیکه فریده جلو و زن جوان را عقب ماشین سوار کرده بود یکراست به سمت کلانتری که در همان حوالی بود میروند . در جواب زن که میپرسد چرا مرا به کلانتری میبری جواد که خودش وکیل بوده و از تمام مسائل قانونی خبر داشته از ترس اینکه این قائله ادامه داشته باشد میخواسته ازراه قانونی برای همیشه پرونده این معضل را حل کند . جواد میدانست چه دارد میکند و انتهای این ماجرا به کجا ختم میشود لذا فریده و زن جوان را سوار میکند و بسرعت راه کلانتری را در پیش میگیرد. زن که گویا از خطری که ممکن است تهدیدش کند بو برده بود به جواد میگوید مثل اینکه شما تصمیم ندارید مرا به محضر ببرید . جواد میکوید اتفاقا میخواهم یکی دو نفر دیگر هم شهادت بدهند که بچه من در شکم شماست . و جلوی کلانتری فریده و زن را به اتاق رئیس پلیس میبرد . اولین کاریکه میکند اینکه خودش وشغلش را به رئیس کلانتری معرفی میکند و بعد از معرفی خودش میگوید این خانم مدعی است که ازمن سه ماهه حامله است.به نظرشماچه باید بکنیم ؟ رئیس کلانتری به جواد میگوید منکه نباید به شما بگویم خود شما ازمن بهتر میدانید راهش چیست . جواد میگوید بله میدانم وبرای همین آمدم خدمت شماکه جلوی این دوخانم که یکی زن من و دیگری مدعیست بگوئید . رئیس میگویدخوب شما و این خانم رامن به آزمایشگاه خاصی که دراین موارد بهترین روشن کننده موضوع هست معرفی میکنم آنها خون شما وجنین این خانم رامیگیرند.دیگربحثی نمی ماند کاملا مشخص میشود که این بچه که درشکم ایشان است ازشماست یا نه .اینجادیگرزن نه راه پس داشته نه پیش.خدامیداند چه درسرداشته که بااینکارموافقت میکندشایدخواست خدا بوده که خیانتکاررا اینگونه میخواسته رسوا کند .جواد از فریده میپرسد آیا میخواهی با ما باشی ؟ فریده که دیگر توانی نداشته و از حال و روزش معلوم بود که روی پا بندنیست گفت نه من طاقت ندارم من حاضرم جلوی رئیس قسم بخورم که شوهر من پاکترین مرد روی زمین است پس بهتر است من همین جا منتظر  شما باشم . جواد نامه را از رئیس گرفت و همراه زن  با پلیسی که افسرنگهبان در اختیار جواد میگذارد  به آزمایشگاهی که معرفی شده بودند میروند. درراه زن در مقابل پلیسی که همراهشان بوده از جواد آقا میخواهد که او را رها کند و قسم میخورد که میرود وپشت سرش راهم نگاه نمیکند وپلیس را به شهادت میگیرد. ولی جواد کوتاه نمی آید و میگوید باید این پرونده برای همیشه بسته شود. از این مسئله معلوم میشود که تو خیالهای زیادی در سر میپرورانی امروز دلم میسوزد ولت میکنم فردا میای خانه و زندگیم را هم که دیده ای ثابت هم نکرده ام که توازمن حامله نیستی آنوفت من میمانم و یک رسوائی بین زن و بچه هایم آنها هم به من اعتراض میکنند که اگرریگی به کفشت نبودچرا آنروز نرفتی وقصیه را فیصله بدی.حالا تا من بیایم این آقای پلیس را پیدا کنم و شاهد بگیرم که دلم به رحم آمده هیهات و فلک تازه وقتی ثابت شد که این بچه از من نیست این تو هستی که باید بروی و اب خنک بخوری ضمنا بگردی تا مردی که با تو اینکار را کردهپیدا کنی چون اوست که باید جوابگو باشد نه من و همین زرنگی تو باعث میشود که آبروی پدراین بچه حرامزاده ات برود توامروز کاری کردی که یک عمر اطمینان زنم را صلب کردی من تا آخر این ماجرا خواهم رفت ایندفعه بد کسی را میخواستی تلکه کنی. خلاصه هرچه زن التماس میکند جواد مرغش یک پا داشته . به آزمایشگاه میروندوبعد از دادن خون به نزد فریده که درکلانتری منتظرنشسته بودمیایند.پلیس میگوید زن و جواد باید تا نتیجه آزمایش که دوسه ساعتی طول میکشد در کلانتر بمانند . زن دوباره شروع میکند به گریه و زاری وبه رئیس کلانتری میگوید من از تهمتی که با این آقا زدم پشیمانم جلوی خانمش هم اعتراف میکنم . اینها دوسه روزبه من محبت کردندبخدا خجالت میکشم که توی صورت این زن ومرد نگاه کنم . رئیس در حالیکه لبخند تلخی به لب داشته رومیکند به جواد آقا و میگوید اگر شما رضایت بدهید او را مرخص کنم جواد میگوید جناب مرگ یکبار شیون یکبارمن تا سر وته این قضیه را بهم نیاورم ول کن نیستم . احتمالا این بچه حرامزاده است همین مانده  به من وکیل این زن بیسواد نارو بزندو بچه حرامزاده ای را به من بچسباند .  منکه میدانم چه میکنم ولی اگر او جواب این همه مهربانی و محبت مرا . خانمم را اینطور داده باید جزایش را ببیند و برود پدر بچه اش را تسلیم قانون کند اگر الان ولش کنیم ممکن است یک کس دیگر را بخواهد تلکه کند .مردم همه مثل من واردنیستند چه بسا این زن خانواده ای راازهم بپاشد . نه آقای رئیس من رضایت بده نیستم .در تمام مدتی که این حرفهابین جواد وکلانتر ردوبدل میشد فریده عین یک جسدمومیائی شده روی صندلی گویا چسبیده بود رنگ به رو نداشت . نمیدانست چه باید بکند . با حرفهائی که جواد زد چاره ای جز انتظارنبود . دو ساعت بر منتظران چون دو سال گذشت .جواب آزمایش آمد . جوابی که زندگی جواد را دگرگون کرد . جوابی که بعد از آن جواد صدها بار از خدا میخواست که جواب آزمایشگاه کاش مثبت میبود . زیرا با این جواب نه تنها زندگی جواد به لجن کشیده شدبلکه زندگی بچه هایش و آبرو و حیثیت همه خانواده و همه دستخوش طوفانی شد که هرگز کسی نمیتوانست آن را باور کند .گاه بلاهائی به سر انسان می آید که در خواب هم انسان حتی تصورش را هم نمی تواند بکند  چه برسد به بیداری.سه نفر در اتاق کلانتری نشسته بودند هرسه نفر چشمشان به دهان رئیس پلیس دوخته شده بود .حال زن و حال فریده هر دو وخیم بود زن از ترس رسوائی و فریده هم از وحشت داشت قالب تهی میکرد .رنگ بر روی این دو زن نبود رئیس نگاهی به زن  جوان و سپس به جواد انداخت . او یکی از نگهبانان راصدا زد و گفت این زن را به علت تهمت و افترا همین الان بازداشت کنید تا بعدا به بقیه جرمهایش  مقامات ذیربط رسیدگی کنند .