فصل دوازدهم

جواد که از خوشحالی در پوست نمی گنجید از رئیس پلیس پرسید. چه شد؟ ممکنه برای خانم بنده هم کاملا توضیح دهید ؟ رئیس گفت من تعجب میکنم اگر خانم شما به شما شک کرده باشد . شما اینطور که به نظر میرسد چندین سال از زندگی مشترکتان میگذرد . جواد گفت بلی ما تقریبا سی و چند سال است که با هم زندگی میکنیم مشکلی هم خدا را شکر تا الان نداشته ایم .فریده که مات و مبهوت این گفتگو شده بود ونمیدانست درازچه پاشنه داردمیگردد و ضمنا ازآنجا که چوب رابردارید گربه دزده خودش میداند چه خبر است ساکت مانده بود . به نظر میرسید حال وروز درستی ندارد .خدا میداند در آن لحظه به چه چیزفکر میکرد گویاحال و روز گربه ای را داشت که درون قفسی افتاده و میخواهد با چنگ و دندان خود را رها کند ولی خودش را به دست تقدیر سپرد وسعی میکردبا دقت به حرفهای جواد ورئیس گوش بدهد. دل توی دلش نبود . در همین چند ثانیه هزاران فکر به ذهنش رسید زمانی به خودش دلداری میداد ." از کجا معلوم است که بفهمند؟ " ولی ته دلش شوری برپا بود نمیدانست از در بگریزد یا از پنجره .ولی راهی جز تحمل نداشت .در این زمان حرفهای افسر پلیس مثل ناقوس مرگباری بر سرش خراب شد . رئیس گفت خوب در حالیکه شما اصلا قادر به بچه دار شدن نیستید و حتما الان هم بچه ای ندارید چطور خانمتان به شما شک کرده ؟ ضمن اینکه من مطمئن هستم شما بطور معمول احتمالا مدتها به دنبال علت بچه دارنشدنتان هم رفته اید واز سیر تا پیاز ماجرا را میدانید هم از شما و هم از خانمتان تعجب میکنم . شما میتوانستید در همان وحله ی اول این مسئله را چون میدانید مشکلی نداشته باشید . راستش من هم با دیدن این ورقه و شکایت شما کاملا گیج شدم .چشمان جواد داشت ازحدقه درمی آمد در حالیکه نمیدانست چیزی که شنیده درست شنیده یا نه گفت . یعنی چه؟ شما چه میگوئید ؟ رئیس پلیس گفت  واله این نظر من نیست دراین ورقه نوشته شما شرایط بدنیتان طوریست که اصلا نطفه ای برای بچه دار شدن نداشته و ندارید . چطوربعد ازسی وچند سال نفهمیده اید؟جواد گفت من ؟ من چهارتا دختردارم . رئیس گفت نه. اشتباه میکنید . یا شما یا این آزمایش .و در این زمان رئیس نگاه مشکوکی به جواد انداخت و گفت نکند با آزمایشگاه در ارتباط بوده اید و برای رد گم کردن آنها را وادار به دادن این گواهی سراپا کذب کرده اید؟ وگرنه .بعد در حالیکه نگاه مشکوکی به فریده میکردگفت سرکار خانم شما چرا حرفی نمیزنید ؟ حداقل شما که میدانستید . من مانده ام که جریان از چه قرار است ؟دنیا جلوی چشم جواد سیاه شده بود .روی صندلی مقابل فریده نشست دستانش را حایل سرش کرد و بعد از مدتی کوتاه گفت . آقای رئیس شما مطمئن هستید ؟ افسر گفت من به شما توصیه میکنم به یک آزمایشگاه معتبر دیگری هم مراجعه کنید ازنظر ما با این ورقه شما اصلا مقصر نیستید . ولی بقیه مسائل خصوصی است و مربوط به خودتان میشود. امیدوارم که این نتیجه کاملا اشتباه باشد.البته در کار ازمایشگاهها گاهی از این اتفاقات می افتد . حرفهای اخیر رئیس پلیس را جوا اصلا نمیشنید . دنیای او آنچنان خراب شده بود که دیگر جائی برای دلداری دادن نداشت . در جواب حرفهای رئیس تنها حرفی که جواد زد این بود اگر این ورقه درست باشد چه؟ من چه باید بکنم ؟ افسر گفت خوب شما خودتان وکیل بسیار مبرزی هستید بهتر ازمن میدانید ضمنا خانمتان باید پاسخگوی این معضل باشد بالاخره این بچه ها اگر از شما نباشد؟ وبعد برای اینکه اوضاع بدترنشود بقیه حرفش را خورد.جواد دراینوقت انگار دیگر وجود فریده را از یاد برده بود از رئیس پلیس خداحافظی کرد وازکلانتری بیرون آمد و فریده هم مثل بزهکاری که بعد از سالها دارد دستش بد جوری رو میشود سرافکنده بی آنکه حتی به جواد دلداری بدهد ویا حرفی بزند برای آنکه خودش را بیگناه جلوه دهد پشت سر جواد به راه افتاد .وقتی جواد ماشین را روشن کرد فریده بالاخره حس کردباید حرفی بزند . رو کرد به جواد و گفت . ول کن این ماجرا را بنظرم اشتباهی شده .حالا که خدا راشکرمسئله حل شد .وما هم ازیک دام که این زنک برایم تدارک دیده بودخلاص شدیم . و بعدزیر لب غرغر کنان گفت .عجب زمانه ایی هست ببین چطورزندگی انسانها رازیر ورومیکنند و از چه راههائی میخواهند نان بخورند خدا نابودشان کند.پاک زندگیمان رابهم ریختند .و بعد برای اینکه بحساب خودش ذهن جوادرامنحرف کند ادامه داداین حرفها صدتایش یک غاز نمی ارزد.تو که به خودمان وارتباطمان اطمینان داری چرا خودت را ناراحت میکنی . راستش منهم شوکه شدم . بهتره دنباله اش را نگیریم . جواد در حالیکه هنوز حال و روز درستی نداشت و ازدرد پتکی که به سرش خورده بود هنوز رها نشده  بود گفت میشه کمی حرف نزنی بگذاری درست حواسم را جمع کنم ؟ از حرف زدن جواد کاملا میشد فهمید که ذهنش بهم ریخته اوازیکطرف برایش این مسئله قابل قبول نبود وازطرف دیگر وحشت اینکه اگر درست باشد؟ این اتفاق چه معنی میدهد؟هجوم این افکار داشت دیوانه اش میکرد. وقتی بخانه رسیدند فریده به دنبال کارهای روزانه رفت درحالیکه فقط خدا میدانست که چه حالی دارد .و دردرونش غوغائی بود . وجواد همانطور با لباس به اتاق خواب رفت وروی تخت دراز کشید. زندگیش را مرورکرد . رفت و رفت تا به زمان عروسیش و شروع زندگیش رسید . خوب ما بعد ازچهارسال با کلی چشم انتظاری اولین دخترمان سمیرا به دنیا آمد. خوب من هنوز کار درست و حسابی نداشتم خوشحالم هم بودیم که زود بچه دار نشدیم . پس از آن سارا و سیمین و سوسن  پشت سر هم .خوب ذهنش را متمرکز کرداگر اینهاازمن نیستند ازکی هستند ؟ مگر میشود؟ من مثل چشمم به پاکی فریده ایمان دارم. ضمن اینکه من سعی کرده ام که همیشه برای اوشوهرایده الی باشم هیچ چیزدرزندگیش کم نگذاشته ام .خدایا دارم دیوانه میشوم.تا جائی هم که دارم به ذهنم فشار میاورم فریده همیشه اززندگی بامن ابراز رضایت میکرد وخودش را در کنار من زنی خوشبخت میدانست از هیچ محبتی در حق من دریغ نمیکرد . زندگیش مثل پرده سینما داشت ازمقابل چشمش میگذشت  ونهایتا بعد ازکلی کلنجار رفتن با خودش به این نتیجه رسید که دو راه وجود دارد یا دو باره یک ازمایش بدهد ویابا مقایسه خون خودش و بچه ها پی به قضیه ببرد . راه اول به نظرش منطقی تر آمد . بهتر است بچه هافعلاچیزی نفهمند .خدامیداند دراین زمان واین حال و روزی که داشت چه فکرهائی ازمخیله اش گذشت . وچه اگرها و اگرهائی داشت دیوانه اش میکرد .لباسش را در آورد و به اتاق نشمین رفت . فریده هم روی یکی از مبلها داشت با یک مجله خودش را سرگرم میکرد او هم معلوم نبود درکدام دنیا دارد سیرمیکند . او تنها کسی بود که میتوانست این گره کور را باز کند و در همین راستا میدانست تنها و تنها راه رهائی اینست که ذهن جواد را از این مسئله پرت کند و از او بخواهد فکررفتن به آزمایشگاه را از سر بیرون کند  . وبه او دلخوشی بدهد که دیگرمشکلی بوده وخدا راشکربه هرشکلی رفع شده . با این تفکر شروع کرد بجواد دلداری دادن ولی حرفهای فریده جواد تحصیکرده درفن وکالت را بیشترمعطوف به این کرد که باید کاسه ای زیر نیم کاسه فریده باشد که اینطور دارد سخنرانی میکند . او فریده را مثل کف دستش میشناخت .ضمن اینکه عمری را با بزهکاران در تماس بود دیگر سر این آدم کلاه گذاشتن خیلی آسان نبود . اودر جواب تمام دلداریهائی که فریده به او میداد فقط و فقط سکوت کرده بود . همین سکوت او به فریده این هوشدار را میداد که خبرهای خوبی در راه نیست و شوهرش ول کن این ماجرا نخواهد بود و همین افکار بود که داشت فریده را دیوانه میکرد.آنشب تاصبح جواد یک لحظه خواب بچشمش نیامد.البته فریده هم همینطور ولی هرکدام در دنیای خودشان بودند. بالاخره تنها کسیکه میتوانست به راهی برای روشن شدن ماجرا فکر کندجواد بود.چون فریده تمام ماجرا را بخوبی میدانست .پس او تصمیمش را گرفت . فردا صبح برای ازمایشی دو باره حتما اقدام میکند. او بی آنکه در این مورد با فریده صحبت کند منتظر طلوع خورشید شد .فصل سیزدهمپدرم تنها کسی بود که محرم تمام اسرار آقا جواد بود . در حقیقت در زیر سایه همین دوستی بود که من از تمام اتفاقاتی که برای این خانواده پس ازآن فاجعه پیش آمدمطلع شدم .صبح خیلی زود بود که درب خانه  ما زده شد و دیدن آقا جواد در آن زمان و آن موقعیت  باعث شد همه ما بطور ناخود آگاه خودمان را به دوروبرپدر و آقا جواد رساندیم زیرا برای ما که به روحیات او وارد بودیم این زمان وبا این حال و روز برای همه مابسیارعجیب بود.وهم گویا باید اتفاق بد وغیر قابل مترقبه ای افتاده باشد بهرحال ظاهراو خیلی به نظر مساعد نمی آمد . کاملا مشهودبود که پدرم وقتی اورابه این وضع دید بسیارنگران شد . اورا به اتاق مهمانیمان دعوتش کرد و در آنجا بدون حضور مااوبا پدرم به گفتگو نشست .آنچه را که بعدها پدرم برای ما ازحرفهای آن روزش با آقا جواد تعریف کرد این بود که آقا جوادازسیرتا پیازآنچه راکه اتفاق افتاده بودبی هیچ کم وکاست باحال روحی بدی که داشت برای دوستش تعریف میکند.پدربعداز شنیدن حرفهای آقا جوادبه اومیگوید.آیا تا الان که آمدی اینجا در این مورد حرفی با کسی یعنی خود فریده و یا بچه ها زده ای یا نه ؟ جواد آقا میگوید .نه راستش آنقدر شوکه شده ام که انگاردیگرمغزم کارنمیکند تنها راهی که بنظرم رسید این بود که بیام پیش تو.راستش دیشب تاصبح نخوابیده ام ولی این راهم بتوبگویم من یکعمر با تقصیر کاران و بی گناهان در ارتباط بودم از رنگ ورخسار افراد به راحتی بضمیرشان پی میبرم ازحال وروزی که فریده بعدازشنیدن آن خبرپیدا کردحس من میگوید که کاسه ای زیرنیم کاسه است .من مطمئن هستم فریده تمام ماجرارا میداند. برای همین دارم دیوانه میشوم حتی جرات نمیکنم ازخودش سئوال کنم .به این فکر میکنم که پایان این مصیبتی که بسرمن آمده چه میشود.بچه ها.همانها که من خیال میکردم پدرشان هستم ازجان ومالم برایشان دریغ نکردم و باندازه جانم دوستشان داشتم وحتی هنوزهم این حس را دارم .وعلاقه ووابستگی که آنها به من دارند . آه دارم دیوانه میشوم .مگر میشودکسی چنین ضربه بزرگی راآنهم در این سن واین زمان بتواند تحمل کند ؟ اگر آبروریزی بشود چه؟زندگی خودم بدرک زندگی آن بچه ها ی بی گناه چه میشود؟تومیتوانی تصورش رابکنی ؟ پدردراینوقت اول شروع میکند به دلداری در حالیکه خودش میدانست که دلداری دراین موقعیت هیچ دردی را دوانمیکند وبعد باکمی فکرمیگوید. بهترین راه اینست که فعلادندان برجگر بگذاری واولین کاریکه میکنی اینکه دوباره این آزمایشات راتکرارکنی چه بسا ممکن است اشتباهی شده باشد.خیلی از این خطا ها در آزمایشگاهها می افتد.اگربازهم نتیجه همین بودآنوقت میشود درباره این مشکل باحساب وکتاب وسر صبر و حوصله فکری مناسب بکنیم  . میترسم اگر عجله کنیم ضربه ی مهلکتری بخوری .ضمن اینکه کارازمحکم کاری عیب نمیکند.جواد من برای این میگویم که راستش هرچه میکنم نمیتوانم این موردرا قبول کنم .جوادمیگویدچه حرفها میزنی ؟ این آزمایشگاههای زیرنظرکلانتریها کارشان حرف ندارد آنهم مورد به این مهمی پدرمیگوید خوب ضررکه ندارد.شاید آمدوآزمایش بعدی خلافش رانظرداد  جواد نظر پدرم را عاقلانه میبیند و زمانی طول نکشید که پدرم با اواز منزل به قصد ازمایشگاه از خانه بیرون رفتند البته این اطلاعاتی هست که مابعدها به آن پی بردیم آنروزپدردر جواب مادرم که پرسید چی شده چرااقاجواد ناراحت است والان داری بااین عجله کجا میروی ؟تنها حرفی که پدرزداین بود که مشکلی برای دوستش پیدا شده دارد میرود که ببیند میشود حل کند یا نه . ضمن اینکه به مادرم گفت مسئله ی مهمی نیست فقط یک نگرانی در باره سلامتی آقا جواد است . این حرف پدر مسکن خوبی بود که دیگر ما سئوالی نداشته باشیم .

به آزمایشگاهی که پدر همیشه خودش به آنجا میرفت و هم اعتماد داشت و هم آشنائی میروندوبا تاکید براینکه دقت بیش ازاندازه باشد وسرعت هم همینطور فردای آن روز را برای گرفتن جواب آزمایش تعیین میکنند . آنقدر حال جواد آقا بد بود که با این ترفند پدر که شاید برای یک شب به دوستش کمک کرده باشد هم کار ساز نبود اصلا او حالی داشت که گویا ترس و وحشت دیگر اعتماد به نفسش راهم گرفته بود .صبح روز بعد به دنبال پدرم آمد تا باهم بروند و جواب آزمایش را بگیرند آنطور که پدر بعدا به ما گفت از این بیا و برو فریده خانم کاملا بی اطلاع بود . متاسفانه جواب تائیدیه همان بود که آزمایشگاه قبلی داده بود . وقتی این بارپدر به او میگوید که جواب همان است حال وروز جواد بیچاره آنچنان بر میگردد که تمام کارکنان آزمایشگاه را دستپاچه میکند و خلاصه با تدابیر پزشکی که انجام میگیرد کمی حالش بهتر میشود و با پدر به خانه ما می آیند و دو باره به اتاق میروند . مادر که شاهد ماجرا بود چون در آن ساعت ما در خانه نبودیم . میگفت تا به حال من پدرتان و دوستش را به این حال و روز ندیده بود بطوریکه حتی جرات اینکه بگویم چه شده را نداشتم وقتی هم برایشان چای بردم پدر آمد و مرا به اتاق راه نداد .گویا بعد از کلی حرف زدن و بالا پائین کردن افکارشان به این نتیجه رسیدندکه باآزمایش خون یکی ازبچه ها میشودسندمحکمتری دردستشان باشد ولی جوادگفت بایدخون چهارتایشان آزمایش شود من میخواهم بدانم درتمام مدت این سی و پنج سال چه بسرم آمده بود که خودم خبر نداشتم .راستش من به اینکه اینها با هم خواهر باشند هم شک دارم . نکند پای یکنفر نه که چهار نفر وسط باشد . بعد در حالیکه اشکش سرازیر میشود به پدر میگوید . حسین تا حالا بلائی اینچنینی را دیده بودی که به سر کسی بیاید ؟تو میدانی من از آوردن یک لقمه حرام به زندگیم وحشت داشتم .دراین شغل حساس هر بلائی را به جان خریدم ولی پا روی حق نگذاشتم .چه بسا که میشد دستم بگناهان متعددآلوده شود ولی همیشه خدا را مد نظر داشتم  آخر این چه بلائی بود که به سرمن آمد. وای ازوحشت اینکه پایم را یک قدم جلو بگذارم دارد چهار ستون بدنم میلرزد. میدانم که زیر باراین خیانت خم خواهم شد.من تحمل این ننگ بزرگ را ندارم .جواد برای پدر توضیح میدهد که در کلانتری وقتی این خبر را به ما دادند من کاملا متوجه شدم که  رنگ برروی فریده نمانده بود حالی داشت که رییس کلانتری هم خوب فهمید ولی من آنچنان سردرگم مانده بودم که گویا منگ شده بودم میدیدم و نمیدیدم میفهمیدم ولی اصلا حس درک از من گرفته شده بود آخر باورش برایم آنقدر سخت بود که تمام حسهایم از کار افتاده بود  شاید هم  نمی خواستم باور کنم چهارتا دخترکه آنها را باندازه جانم دوست داشتم؟آواری بر سرم خراب شده بود که رهائی از آن ممکن نبود . حالِ من را رئیس خوب تشخیص داد . دید بیشتر از این نمیتواند این مسئله را کش بدهد بهتر دید هرچه زودتر ماجرا را جمع و جورکند. بیشتر من طرف توجهش بودم او حس میکرد که من چه حالی باید میداشتم . مرد بود و سرد گرم روزگار را خصوصا در جایگاهی که بود چشیده میخواست کمکی بمن بکند تنها چیزی که آن لحظه مرا به خود مشغول کرده بود اینکه نکند فریده زن خیابانی بوده و من نمیدانستم روی این حساب حتما چهار دختر از چند پدر هستند؟یعنی میشود اینگونه زنی مدت سی پنج سال سرمراکه در این شغلی که  تنها و تنها آبرو و حیثیت برایم اهمیت داشت  گول بزند؟ . بیشتر از آنکه من حال و روز بدی داشته باشم که داشتم رئیس هم از این پیش آمد که گویابرای اولین بار بود با آن موجهه میشد حال خوبی نداشت میشد دقیقا فهمید گلویش خشک شده بودحتی قادرنبود با هیچ کلمه ای مرا را کمی آرام کند شاید او هم باندازه من بسیار مایل بود بفهمد که داستان این زندگی چطورشده که به اینجارسیده ولی شرایط روحی من بینوادلش را به دردآورده بود.اوخودش هم حتماپدربودو  . حس  میکرد که اگراین بلا به سر خودش آمده بود درچه حال و روزی می افتاد لذا از راه انسانیت روبه من کرد و گفت . شما خودتان وکیل هستید در این مورد هرچه من بگویم بیجاست . به قول ما قدیمیها ریش و قیچی دست خودتان است هرطور میخواهید میتوانید پیگیری کنید . در این موقع ورقه ای را که از پزشک قانونی در دست داشت به من داد و گفت تنها کمک من اینست که شما با این ورقه میتوانید به صورت یک مدرک قاطع استناد کنید و بی آنکه حتی بصورت فریده نگاه کند ورقه را داد. نفرت از نگاه او میبارید . با این حرفها در حقیقت از نظر قانونی جواد را مخیر کرد که هرطور میخواهد و میتواند رفتار کند . یعنی هم میتوانست آنجا شکایتی تسلیم کند و یا میتوانست از هر راهی که صلاح میدانست عمل کند . رئیس با سابقه ای که در این کار داشت میدانست که معمولا کار بشکایت نمیرسد.چون شاکی ازآنچنان موقعیت اجتماعی برخورداراست که شکایت پیش ازانکه مشکلش راحل کند به اوازنظر حیثیتی صدمه خواهد زد  . ولی بهر حال او وظیفه داشت حرف قانونی خودش را بزند .باحرفها ی پلیس جواد در حالیکه به سختی روی پایش بند بود از او خدا حافظی کرده بود و بی آنکه منتظر فریده که تا این لحظه حتی یک کلمه ازدهانش حرفی بیرون نیامده بود واین خودنشانگرآن بودکه میدانست پشت این ماجراچه خبرها است ازدرب کلانتری بیرون آمده بودند . این تعاریف را جواد آقا داشت با درد برای پدر تعریف میکرد . میخواست از تکرار آن دردش را به پدرم منتقل کند . پدر هم با صبوری که همیشه در اوسراغ داشتیم و دوستش هم این خصلت پدررا میدانست تحمل میکردمیخواست جوادحرف بزند . و جواد مثل اینکه سوزن گرامافونِ ذهنش بی آنکه تسلطی بر گفتارورفتارش داشته باشد و شایددر آندم  اصلا حضور پدرم را در کنارش حس نمیکرد ودردش را برای خودش داشت بازگومیکرد  ادامه داد . درماشین پشت فرمان که نشستم فریده را دیدم که به طرفی دیگر دارد میرود . به سرعت از ماشین پیاده شدم و در حالیکه خودم را باو رسانده بودم بازوی اوراگرفتم و گفتم .کجا میروی؟ خیال کردی زدی و رفتی ؟ من این داستان را به قیمت جانم و همه آبرو وحیثیتم دنبال میکنم وتا حل نشود دست بردارنیستم . یک عمر گره کور زندگی ادمها را باز کردم و حالا خودم درچنین بحرانی افتاده ام .اگر توی کلانتری چیزی نگفتم نه خیال کنی نفهمیدم و یا گذشتی در کار بوده و کلاه نامردی به سرم گذاشتم ؟ نخیر. تو خودت میدانی من مرد قانون هستم . مشکلاتی از این پیچیده تر را حل کرده ام دیگر کار هم از کارگذشته زندگی چهارفرزندنامشروعت راازهم پاشیدی آنها بچه های من نیستند تا به حال هرچه ازکیسه مهرومهربانی من دزدیدی وبه ریشم خندیدی بس است حالا نوبت توست که هرچه خورده ای پس بدهی آنها بچه های من نیستند که بخاطرشان باین زندگی ننگین نکبت بار ادامه دهم . در این رابطه تنها به قانون هم تکیه نمی کنم چون میدانم هم خودم قدرت مقابله با آن را دارم وبا آگاهی ازبند بند قانون ازراهی وارد خواهم شد که جزای تمام خوشگذرانیهایت را بدهی شاید ندانی ولی به تو بگویم در این مورد  قانون بی رحمتر از آنست که تو خیال میکنی.تومادرآنها هستی ولی من پدر آنها نیستم با این وصف هنوز کلاه مردانگی و رحمت و عطوفت برسرم هست دلم میسوزدوقتی بآن لحظه فکر میکنم که وقتی بچه هایت بفهمند که من پدرشان نبوده ام و وبا بیشرمی زندگیشان رااینگونه به ورطه ی نکبت کشانده ای چه به روزشان میاید .آنها باید بدانند که مادرشان چه زن کثیفی هست .  دلم به درد میایدمیبینم آن روز را که آنها از نگاه کردن به چشمان زنی آلوده به نام مادر خجالت خواهند کشید .  ولی باید این قضیه روشن شود به تو گفته باشم  من تاآخرش ایستاده ام.تو باید جریمه یک عمر هرزگیت را بدهی.با این حرفها کشان کشان  فریده را به داخل ماشین هل دادم.فصل چهاردهم دراین لحظه فریده حتی اشک هم نمیریخت .کسی نمیداند چه فکری میکرد . یا آنقدر برایش عادی بود که دیگر لزومی نداشت خودش راناراحت کند ویا آنقدربی مقدمه و به سرعت خیانتش روشده بودکه قدرت اشک ریختن راهم ازاو گرفته بود . شوهرش کسی نبود که بشود به سرش چنین کلاه گشادی را گذاشت.اوفریده رابه جای اینکه به خانه ببرد به پارکی بردو با ترفندهائی که خودش میدانست تمام قضیه را از زیر زبان زنش کشید . دیوانگی برای حالی که او بعد از شنیدن حرفهای فریده داشت نسبت بسیار کمی هست . به چشمان فریده نگاه کردوگفت راستی توچطور توانستی اینگونه مرا بازی دهی ؟ یک عمر صداقتم و درستیم و نان پاکی که در آوردم و به بچه های تو وآن مردک دادم تورا دچارعذاب وجدان نکرد ؟ یکی نبود که بگویم خوب اشتباه است . چرا با من اینگونه رفتار کردی ؟ دارم منفجر میشوم . فریده فقط توانست در جواب شوهربیچاره اش فقط نام کسی را که هدف جواد بود به او بگوید . و گویا خودش را به دست تقدیری که نمیدانست چیست سپرده بود. وتنها حرفی که به جواد زد این بود . هرکاری میخواهی بکن . من سزاوارش هستم.دیگرجائی برای تبرئه خودم نمیبینم. من با علم به اینکه بالاخره روزی ممکن است این خیانتم بر ملا شود دست به اینکارنزدم .من با تو خوشبخت بودم ولی...و بعد هم دختر هافهمیدند فضائی که به وجود آمده بود را نه میدانم ونه میتوانم حدس بزنم ولی نهایتا چیزی که فهمیدم این بود که :فریده پسر عموئی داشت که از بچگی با هم بزرگ شده بودند و طبیعتا به هم وابسته. وقتی بزرگ میشوند این وابستگی به عشق عمیق تبدیل میشود .وقتی فریده به سن ازدواج میرسد علی هم آماده تشکیل زندگی بوده.خواستگاری عمو و زن عمو از فریده با مخالفت پدر و مادر فریده رو برو میشود زیرا آنها اعتقاد داشتند که علی را خوب میشناختند و او را مناسب و مردزندگی برای فریده نمی دیدند .پافشاری فریده و التماسهایش بی نتیجه بود درست در همین زمان بود که جواد به خواستگاری فریده رفته بود .پدر و مادر فریده که برای رهائی از اصرارهای او به دنبال فرصتی بودند این خواستگاری را فرجی دیدند و با زور و جبر فریده را پای سفره ی عقدی که اصلا دلش راضی نبود نشاندند .در آن حال و هوا فریده نه تنها دلش به این ازدواج راضی نبود بلکه با دلگرمیهائی که در پنهان علی به او داده بود این ازدواج رارهائی ازبند اسارت پدر و مادرش میدید . علی به او گفته بود من و تومال هم هستیم این دستک و دنبکها ظاهریست کافیست تو هم به این حرف ایمان داشته باشی . چندماهی ازازدواج فریده بااقاجوادنگذشته بودکه علی بعلت اختلاس ازاداره که درآن کارمیکرد اخراج شد طولی هم نکشید که اوضاع اقتصادیش کاملا بهم ریخت . در همین موقع با ترفندهائی که خودش میدانست با بیوه ی پولداری که بسیار هم با او تفاوت سنی داشت ازدواج کرد.علی همانطور که پدرومادر فریده پی به ذات اوبرده بودند آدمی نبود که مسیردرست رابرای رسیدن به آمال و آرزوهایش طی کند او راههائی را برای رسیدن به اهدافش میدانست که عقل جن هم به آن نمیرسید این ازدواج یکی از همین تصمیماتی بود که او درزندگیش گرفت .علی عادت کرده بود که همیشه دررفاه زندگی کند و بهره مندیش از زندگی همیشه در راستای اهدافش بود حالا هم با این وصلت به آنچه میخواست دست یافته بود علی زیاده پرست و حریص بود .دوسالی ازازدواج فریده نگدشته بود وفریده که هم خودش وهم جواد بسیارمشتاق بچه بودندحامله نشده بود . فریده بعد از رفتن به دکتر وپیگیریهای مداوم متوجه این مورد شده بوداشکال از جواد است . روزیکه این مورد را متوجه شد نادانسته این موضوع را به گوش علی رساند. شایددر ضمیر ناخود آگاهش از آنجا که هنوز به علی فکر میکرد  هدفش این بود که علی را وادار کند که از مهین زنش جدا شود و او هم ازجواد طلاق بگیرد و به آرزوی دیرینش که رسیدن به علی بود برسد ولی علی زرنگتر از آن بود که زندگی خود را به دست ساده اندیشی فریده بسپارد او نمیخواست از تمام مواهبی که در ازدواج با مهین به آن دسترسی پیدا کرده بود به این آسانی از دست بدهد بهترین راه این بود که هم به وصال معشوقه اش برسد و هم زندگی داخلیش را خراب نکند ضمن اینکه شاید در ضمیر ناخود آگاه خود میخواست از عمو وجواد هم انتقال بگیرد پس برای این اهداف بهتر این بود که فریده ی عاشق را به راهی که بنظرش به اهدافش نزدیکتر بود بکشاند .اوبه فریده گفت اگر میخواهی بی آنکه آب از آب تکان بخورد میتوانی این راز را از جواد فعلا پنهان نگاهداری در اینصورت ما میتوانیم با کمی صبر و رایت وقتی درست افکارمان را جمع و جور کردیم وقتی به یک نتیجه درست رسیدم هر اقدامی را که خواستیم بکنیم . او با حرف زدن و امیدوار کردن فریده به آینده توانست تمام روابط آینده خودش و فریده را برنامه ریزی کند  خلاصه آنکه با برنامه ریزی که علی برای او کرده بودفریده  بی آنکه در این مورد بجواد چیزی بگوید مسئله را پشت گوش انداخت  . جواد هم به خیال اینکه خیلی برای بچه دارشدن دیر نیست ونباید عجله کرد و ضمنا درآن زمان درشرایطی بود که تمام فکر وذکرش این بود که درکارش موفق شود. تمام این ها دست به دست هم داد و با اطلاعاتی که حالا علی از زندگی فریده داشت  آنها با حیله گری علی به هم نزدیک و نزدیکتر شدند .علی در حقیقت مثل مار زخم خورده ای بود که در نهان دلش میخواست هرطور شده زهرش را بریزد ضمن اینکه  اوواقعا فریده را از صمیم قلب دوست میداشت . هرچند اصلا شرایط ازدواج با فریده را نداشت زیراهم پدرعلی بسیارازبرادرش ازنظر اقتصادی پائین تربودهم سیستم خانوادگی او را هرگزپدر فریده قبول که نداشت هیچ. اغلب سعی میکرد فاصله بین خانواده اش رابا آنها حفظ کندولی این درست چیزی بودکه علی بسیاربرایش اهمیت داشت اومیخواست ازخانواده عمویش با وصلت کردنش با فریده این فاصله رااز بین ببرد و در حقیقت خودش را به خانواده عمویش تحمیل کند همه این کاستیهائی که داشت بامخالفت مادر و پدرفریده شد عقده ای که او را وا میداشت که از هیچ کاری برای انتفام کوتاه نیاید . فریده هم که با متوجه شدن اینکه جواد بدون آنکه خودش متوجه باشد این مشکل را دارد بی آنکه بفکر خیانت کردن به جواد باشد به این راه کشیده شد . او جواد را مردی لایق وقابل احترام میدید . عاشق علی بود ولی جواد برایش یک مرد ایده آل بود هم از نظر خودش و هم از نظر خانواده اش که میدید چقدر برای شوهرش اهمیت و ارزش قائل هستند . از طرفی علی از زنش به علت اینکه سن بالائی داشت میدانست که بچه ای نخواهد داشت .البته زن او از شوهرقبلی اش دودخترداشت که هردو در خارج از کشور بودند و تقریبا هیچ ارتباطی با مادرشان نداشتند مهین خانم زن علی آنقدربه علی وابسته بودکه حتی با آنکه میدانست اوسرگرمی غیراز خانه دارد ولی فقط حضور او برایش آنقدر با ارزش بود که چشمش را به روی تمام خلافکاریهای علی بسته بود . علی هم البته به خاطر اینکه این زن تنها راه گذران زندگیش آنهم در حد بالا بود حواسش را تا آنجا که رشته را پاره نکند جمع کرده بود .خدا میداند که علی بجز مهین و فریده با چندزن ودختر ارتباط داشت این را بعدها همه فهمیده بودند. خلاصه آنکه بدون  آنکه کسی متوجه شود فریده وعلی  سالهای سال باهم ارتباط داشتند. خوش خیالی واعتمادجواد به فریده باعث شده بودکه هرگزبه این خیال نیفتد که ممکن است ارتباطی بین زنش وعلی باشد.با بدنیا آمدن اولین فرزند علی و فریده که به حساب بچه جواد گذاشته شده خدا میداند که جواد چه کردانگاردر بهشت را خدا به رویش بازکرده مهربانیهای بیش از اندازه ودلبستگی اش بی نهایت بودعلاقه  جواد به دختر اولشان باعث شد که فریده پیش خودش از خیانتی که به جواد کرده بود شرمنده بود. ولی وقتی اینهمه ذوق و شوق را در او میدید به خودش نوید میداد که کاربدی نکرده لااقل جواد را اینگونه به زندگی دلبسته کرده و برای همین بود که سعی کرد که رابطه اش را با علی پایان دهد . چند ماهی روی خوش به علی نشان نداد و پا بر روی احساساتش گذاشت ولی علی که از فریده دست بردار نبود با این حرف که بیا شاید بچه دوممان پسر باشد و جواد بیشتر ازبیشتر خوشحال شود و ضمنا یکبارزایمان او و دیگران را به شک نیندازد . و خلاصه با هزاران وعده و وعید و حرف دوباره بر احساسات فریده سوار شد و این بار هم دومین دختر به دنیا آمد و این حرفها و گفتگوها مثل دانه تسبیح به هم پیوسته بود و بود و از آنجا که آفتاب برای همیشه زیر ابر پنهان نمیماند بالاخره به همان گونه که دیدیم راز خیانت این دو نفر برملا شدحالا جواد فهمیده بودکه هرچهار دختری که یک عمر به چشم عزیزانش به آنها نگاه میکرد وازجانش هم در مقابل آنها میگذشت وبا سعی و کوشش او هر چهار تا را به بهترین وجهی بزرگ کرده وبا تحصیلات عالیه به خانه شوهرفرستاده بودهمه شان دختران علی بودند .فریده شاید برای رهائی ازشرمی که گریبانش را درمقابل بچه هایش گرفته بوددرجواب بچه هایش گفت : پدرومادرم مرابه زورراضی بازدواج با جواد کردند من از روز اول او را دوست نداشتم . مردخوبی بودهیچ ایرادی نداشت که سبب شود من از اوجداشوم زندگی پاک و سالمی داشت .ولی علی را بهیچ عنوان نمیتوانستم فراموش کنم .من عاشق علی بودم دوسال تحمل کردم وقتی دیدم جوادمشکل بچه دارشدن داردحس کردم این راهیست  که خدا پیش پایم گذاشته از این مسیر هم جواد صاحب اولاد میشد و هم اساس زندگی  داخلی من وجواد به سامان میرسد . علی هم مرتبا بمن میگفت نگران نباش اگر صلاح خدا نبود تواز من هم  بچه دار نمی شدی . علی به گوش فریده خوانده بود که راستش چون مهین سنش بالا بود همه بچه دار نشدن را به حساب او میگذاشتند ولی من گاهی حس میکردم احتمالا منهم مشکلی برای بچه دار شدن دارم وقتی توحامله شدی خدا میداند چه شاد شدم او میگفت تو نمیدانی که من عاشق این دخترها هستم و همیشه زیر گوشم زمزمه میکرد که بالاخره همگی ما مطمئن باش روزی زیریک سقف باهم زندگی خواهیم کرد حرفهای اغوا کننده علی و خام بودن من و ضمنا عشقی که من به اوداشتم دراین مدت نه تنها مرا ازگناهی که میکردم نمی ترساند متاسفانه هر روز بیشتراز بیشتر به علی علاقمند میشدم ولی الان برای هر عقوبتی خودم را آماده کرده ام . این را هم به شما قول میدهم که هرگز از جوادکه یک عمر پا از جاده پاکی و صداقت بیرون نگذاشته بود  به دامن علی که از احساسات من برای رسیده به اهداف پست و پلیدش استفاده کرد  پناه نخواهم برد حالا میفهمم که چه کردم با خودم و شما . و اما سرنوشتی که در انتظار جواد بود مرا بر آن داشت که احساس کنم دنیا دار مکافات نیست .جوادبعدازاعترافات فریده برای اوودخترانش تنهاراهی که برای نجات خودش وزندگی چهاردختری که ازفریده وعلی داشت خودکشی بود . یک هفته نگذشته بود که او را در دفتر کارش در حالیکه با باز کردن شیر گاز به زندگیش پایان داده بود پیدا کردند . نه حرفی به کسی زده بود و نه برای کسی پیغامی گذاشته بودفقط بعلت اینکه فرد مشهور و خوش نامی بود چند روزنامه خبر مرگ وکیل مبرز و صاحب عنوان  را که بوسیله ی خراب شدن لوله ی گاز دفتر کارش به وقوع پیوسته بود به اطلاع همگان رساندند .از بقیه ماجرا هائی که پس ازاین واقعه درزندگی سوسن و خواهر و مادرش و علی افتادخیلی دقیق خبری ندارم . تاهمین جای داستان راهم بی آنکه من مصردردانستنش باشم خودسوسن بعنوان درد دل برایم تعریف کرد.ومنهم از آنجا که میدانستم درلجنزارهرچه کاوش کنی غیرازشاهد کثافات بیشتر باشی چیزی عاید انسان نمیشود ازاوتوضیح بیشتری نخواستم.ولی اونه بلکه تفصیل خیلی مختصر برایم گفت که هرچهار خواهرمعتقد بودند که آقا جواد پدر واقعی آنهاست و شرم داشتند  از اینکه کسی مثل علی پدرشان باشد . فریده معلوم نشدبه کجا رفت سوسن میگفت مازندگیمان آنچنان شد که گفتنش هرگزدرتصورکسی نمی گنجدهرچهار تایمان همه چیزمان را باختیم . و این واقعه ای نیست که بشود بر آن سرپوش گذاشت سوسن را بعد از این ماجرا هرگز ندیدم ولی آخرین حرفهایش مثل زنگ همیشه در گوشم صدا میکند.اوگفت همین رنج تا آخرعمرزندگی مارا خواهد سوزاند. دلم برایش بسیار سوخت . در لابلای حرفهایش احساس کردم که ازبه دنیا آمدن پسرش هم که آنقدرمشتاق بدنیاآمدنش بودوفکرمیکردزندگیش رابگلستان تبدیل میکند پشیمان شده بود اومیگفت اگربچه نداشتم تنهاراهی که راحتم میکرداین بودکه براه پدرم آقاجواد بروم ولی فکراین بچه حتی این رهائی راهم برایم امکان پذیر نمی کند.سوسن به من گفت . چقدر سخت است که انسان نتواند مادرش را ببخشد .فصل پانزدهمبودن این دو سید در خانه ما هرچند فقط 15 روز بود ولی اتفاقهائی را که به دنبال داشت میشود گفت اگر در شرایط عادی میخواستیم بدانیم شاید سالها هم نمیتوانست برای ما اینهمه رویداد را که در این مدت کم فهمیدیم داشته باشد . کوتاه و بلند. بعضی مراجعات با آنکه بسیار جالب بود ولی بسیارکوتاه بود من سعی میکنم اززندگی کسانیکه بسیار جالب و غیر عادیست برایتان بگویم . البته به علت اینکه زمان بسیار زیادی ازوقوع این دانسته هایم میگذرد تقریبا اکثرقهرمانان این زندگیها یا فوت کرده اند و یا آنقدر دور و پیر هستند که دیگرفکرمیکنم مطرح کردنش هیچ مشکلی نداشته باشدضمن اینکه من سعی میکنم ازداستانهائی بگویم که در آن از مسائل شخصی و حیثیتی افراد سخنی به میان نیاورم . زیرا در هر شرایطی ملاحظه کردن بعضی نکات الزامی و انسانیست .با اینکه از این نوع هم بسیار شاهدش بودم . با تمام این اوصاف من در بکار بردن اسامی اصلا از اسمهای اصلی نامی نبرده ام . امیدوارم که این نوشته ی من هرگز به کسی آسیبی هرچندناچیزنزند چون تمام این ها واقعی هستند . من داستانسرائی نمیکنم . و حالا با شما در باره یک زندگی دیگر به تماشا مینشینم

                                         **************************************

                                  داستان زندگی خانم مه لقا امیدی

من در شرکتی که کار میکردم با خانمهائی که اغلب شوهر و بچه داشتند همکار بودم ولی بعلت تفاوت سنی که دربین ما بود خیلی به آنها نزدیک نبودم و این امری عادی بود به قول قدیمیها "کبوتر با کبوتر باز با باز " خصوصا در مورد سن و سال .ضمن اینکه چون تعدادمان زیاد بود چند تا هم سن و سال درمیان این دوستان داشتم .و این خود باعث میشد که همیشه فاصله ای بین ما که کم سن بودیم با خانمهائی که سنشان بیشتر بودباشد ضمنا اغلب آنها هم با خودشان سرگرم بودند. اگر به درستی میخواستیم دسته بندی کنیم میشدیم دو گروه ولی همین دو گروه بنابه مقتضیات کارمان همه تقریبا کنارهم کار میکردم و بالطبع کمابیش به روحیات و اوضاع زندگی هم وارد میشدیم  قیافه و رفتار و همه چیزهائی که در افراد قابل رویت بود خواسته و ناخواسته مرا وادار میکرد که قضاوتی حال درست یا نادرست در باره یک یک آنها داشته باشم . یکی از این دوستان خانم امیدی بود .شکل و شمایل  خانم مه لقا امیدی. همیشه برای من بیان کننده این جوک قدیمی بودکه میگفتند "عین اله ها همیشه کورهستند" بدین معنی که این خانم مه لقا نه شکلش اصلابه مه لقائی می خورد ونه فامیلش که امیدی بودنشان دهنده این بودکه این خانم ازامید در زندگی اش نشانه ای باشدنقش این نا امیدی حتی در صورتش به وضوح دیده میشد.او زنی بود نسبتا بلند وگوشتالود با صورتی پهن وبا رنگی تیره تند چشمانی بسیارریز و پف آلود که حتی میتوانم بگویم هرگز کسی نمیدانست رنگ چشم خانم امیدی سیاه است یاسبزوآبی یعنی درصورت به آن پهنی چشمانی باین ریزی می توانست نشانه ای ازنازیبائی کامل باشد . ولی همین چشمان با این اوصاف میتوانست یاس و ناامیدی را در وحله اول دیدنش به شما نشان بدهد خانم امیدی همیشه درخودش بودتقریباباهیچکس صمیمی نبودزن بدی نبودولی شرایطی داشت که هیچکس میلی بدوستی با اورانداشت غذایش رامعمولا تنهامیخوردوهرگز دست به سفره ی کسی حتی با تعارف زیاد نمیبرددرحالیکه در آن محیط اغلب دوستان سفره هائی بهم پیوسته میانداختندوباهم غذا میخوردیم واین بودکه تنهائی خانم امیدی کاملا بچشم میخورد.طرز لباس پوشیدنش هم آنقدربهم ریخته و نامناسب بودکه انسان فکر میکرد ازطبقه بسیار پائین جامعه آمده ولی وقتی موقع تعطیل شدن اداره فرا میرسید ما میدیدیم که ماشین بی ام دبلیو آخرین سیستم که شوهرش راننده ی آن بود به دنبالش می آمد این نا همگونیها بی اختیار همه ما خصوصا آنها که کمی هم سن و سال دار تربودند رادچار شک و شبهه میکرد ولی بعلت اینکه خانم امیدی با کسی دمخور نبودهمیشه این مسئله همینطور لاینحل در ذهن همه به نوعی مانده بود اکثردراین سئوال مانده بودند که اگرراننده شوهر خانم امیدیست پس چرا سرو ریخت این خانم اینگونه است وشوهرش مثل هنرپیشه های کمی سن داربا آن سروریخت که صدالبته شکلش هم که بدنبودهمه روی هم سئوالی بی جواب برای همه بود   . حرف زدن بسیار آرام و آهسته ی خانم امیدی هم خودش برای همه نقطه ی ابهامی بود به قول دوستم میگفت باید کلمات را از دهانش به زور بیرون بیاوریم . دوست دیگرم میگفت وقتی خانم امیدی حرف میزند من چیزی نمی فهمم فقط حدس میزنم که چه دارد میگوید حالا درست یا نادرست حدس زده ام را خودم نمیدانم ..

روزیکه من داشتم برای مینا یکی ازدوستانم ازدوسیدحرف میزدم وعکس العمل دوستم اشتیاقی برای دیدن آنها بود بی آنکه ما متوجه باشیم مه لقا خانم هم گویا گوشهایش رابرای شنیدن حرفهای من تیزکرده بود.میگویند دردمند همیشه به دنبال درمان است شاید حرفهای آن روزمن به دل مه لقا ازهمین نیازی که داشت نشست و به این باوررسید که گویابرای دردش درمانی یافته است. بعد ازاینکه دوستم بعدازآن روزبدیدن دوسیدبه منزل ما آمدوبا سیدها ملاقات کردگویا دریک فرصت مناسب خانم امیدی اورا گیرانداخته بودواز اوپرسیده بودرفتی پیش آن پیشگوها ؟مینا دوستم که متوجه نبودخانم امیدی ازکه صحبت میکند چون من واوباصطلاح  درخلوت خودمان داشتیم حرف میزدیم واصلامتوجه حضوراونبودم بنابراین پرسیده بودکدام پیشگوهارامیگوئید؟اشاره خانم امیدی بگفتگوی من ودوستم او را متوجه کرد که اشاره مه لقا به همان دوسیدی هست که اوچندروزپیش بامن به دیدنشان بخانه ما آمده بودمینابه گفته خودش درحالیکه هنوزازپیشگوئی دوسید دراین چندروزدر شوک بودگفت بلی رفتم . چشمان مشتاق خانم امیدی اورا وادار کرد که به حرفش ادامه دهد وگفت خیلی هم برایم جالب بود.امیدی پرسیده بود واقعا خیلی حرفهایشان درست بود ؟ میناگفت بله آنقدر گذشته ام را درست گفتند که از تعجب داشتم شاخ در میاوردم . سئوال بعدی خانم امیدی این بود که آیا در باره آینده هم حرفی میزنند . که اوگفته بود  بله که البته قسمت جالبش همین است که همه به این دوسید مراجعه میکنند تاآنهادرمورد آینده شان چیزی بگویند.چون هرکس گذشته خودش را که خوب میداند ولی وقتی آنها گذشته را میگویند میشود فهمید که احتمالا از آینده هم خبرهائی دارد .آنها برای منهم از آینده ام چیزهائی گفتند  ومن آرزومیکنم همانطور که ازگذشته ام خبرداشتند کاش آینده را هم درست گفته باشند .( البته حالا من و شما به این نتیجه رسیده ایم که واقعا درست گفته بودند هنوز هم که چندین سال گذشته من هنوز این معما برایم حل نشده  )حرفهای میناباعث شده بودکه خانم امیدی روز بعد در جائی خلوت خودش را به من برساند گویا با وسواس هم این زمان را پیدا کرده بود اوبمن گفت . میخواهم خواهشی کنم . این خواهش خانم امیدی را من کاملا متوجه شدم چه میخواهد باشد چون مینا بعد از صحبت با خانم امیدی تمام ماجرا را برای من تعریف کرده بود . با این حساب گفتم بفرمائید گفت  من از تو درخواستی دارم البته دلم میخواهد  اگر برایت مقدور نیست رودربایستی نکنی. او در حالیکه معلوم بود به سختی میخواهد تقاضایش را به من بگوید ادامه داد  ولی اگر میشوداولا کسی از این ماجرا در اداره بوئی نبرد و بعد هم هرچه هم هزینه اش باشد میدهم .راستش با تعریفهائی که شنیدم خیلی دوست دارم  این دو سید را ببینم ؟ منکه میدانستم این تقاضای او از کجا آب میخورد ضمنا از خدا می خواستم که او را پیش سیدها ببرم و از زندگی خانم امیدی که برای همه ی ما کم و بیش رازی سر به مهر شده بود سر در بیاوردم مشتاقانه به او گفتم . حتما نه مشکلی نیست  ضمنا پولی هم نباید بدهید . آنها پول نمیگیرند .ولی فقط دلم میخواهد بدانم غیر از مینا کسی دیگر هم از حضور اینها در خانه ما مطلع هستند یا نه ؟ گفت راستش من وقتی شما داشتید با مینا این مسئله را در میان میگذاشتیدبی آنکه قصد فضولی داشته باشم  شنیدم و بعد هم از مینا پرسیدم .اما راستش شما مرا میشناسید من تقریبا با کسی اینجا حشر و نشری ندارم ولی مینا میگفت کسی این مسئله را نمیداند . ضمن اینکه من خودم هم میخواهم از شما خواهش کنم این مسئله بین من و شما باشد و هیچکس در این مورد چیزی نفهمد.این را میگویم چون میدانم مردم دوست دارند در زندگی دیگران دخالت کنند و حال و روز من طوری هست که اصلا خوش ندارم کسی درباره من و زندگیم چیزی بداندبه او گفتم منهم مثل شما فکر میکنم دوست ندارم از زندگی خصوصیم کسی مطلع شود خوشحالم از اینکه جز من و شما و مینا کسی واقف نیست.  وقتی هردو مطمئن شدیم که جز ما سه نفر کس دیگری چیزی نمیداند به او  گفتم . باشد اگر شما وقت دارید میشود همین امروز که مرخص شدیم با من بیائید.آنقدر خانم امیدی در خودش بود که تنها چیزی که ما از او و زندگیش میدانستیم تنها همین دیدن شوهرش بود که وقت پایان کاربه دنبالش میامد البته برای چند تائی از خانمها این مسئله بسیار مهم بوددر جائیکه همه برای درد دل کردن به یکدیگر پناه میاوردند با آنکه خانم امیدی از ظاهرش هم پیدا بود که زندگی بی درد سری ندارد ولی اینگونه سکوت کردن و لب از لب باز نکردن خیلی به نظر عجیب می آمد ولی همه به خصلت و خوی او عادت کرده بودند ضمن اینکه او خودش را با هیچکس آنچنان نزدیک نمیکرد و گویا هیچ رغبتی هم به دانستن اوضاع داخلی هیچکدام از همکاران نداشت گوشه ی عزلتی برای خودش درست کرده بود . این را گفتم که بدانید اگر بعد ازبردن خانم امیدی به نزد دو سید هرچه آنها گفتند دیگر برو و برگرد نداشت که هیچکس به آنها اشاره ای از زندگی خانم امیدی نکرده بود . (پدرم همیشه وقتی ما از اینکه این دو سید از زندگی داخلی و گذشته آدمها پرده برمیداشتند مدعی بود که آنها بسیار زرنگ هستند و حتی از نگاهها و اشارات شما هست که پی به بعضی از مسائل میبرند و اینکه خودشان را هم به لالی زده اند که از ایما و اشاراتشان و برداشتی که اطرافیان میکنند بیشترین حدس و گمانها را میزنند و ما خیال میکنیم که اینها از گذشته خبر دارند در مورد خانم امیدی هرگز نمیشد چنین وصله ای به سیدها چسباند چون من حتی کلمه ای از دهان خانم امیدی در باره زندگی داخلیش نه پرسیده بودم و نه او به من حرفی زده بود .مثل همه ی همکاران نه میدانستم که چند تا بچه دارد و الان هم که میخواست به دیدن سیدها بیاید به من نگفت برای چه میخواهد آنها را ببیند ) بهر حال من اورا آن روز بعد از تعطیل شدن اداره به منزلمان بردم . فصل شانزدهم

 برای مادرم عادی بود که دوستی ویا آشنائی ناخوانده به خانه ما برای رفتن به نزدسیدها بیاید و منهم به این مسئله کاملا واقف بودم برای همین آمدن خانم امیدی بامن برای مادرم عجیب نبودمادرم یکی از اهدافش این بود که آوردن این سیدها و پذیرائی از آنها با آنکه باری بسیارسنگین برای اوکه هم بچه زیاد داشت وهم راه انداختن پدرم وزندگی بودامامیگفت ثواب دارد هم برای اینکه اینها سیدهستند وپیش خدا ورسول خدا ارج و قرب دارند وهم راه انداختن کار خلق اله هم خودش کارخیر است . برای همین هرگز از آمدن افراد بهر صورت ناراحت نمیشد . خانم امیدی را من بعدازاینکه اورا به مادرم معرفی کردم به نزد دوبرادربردم .آنها تازه از خواب عصربیدار شده بودندوخوشبختانه کسی دراتاق نبود.واین باعث میشدکه خانم امیدی راحت ترباشد.من بااطلاعاتی که درمورد رفتار وخصوصیات خانم امیدی داشتم نمیخواستم شاهدوناظرحرفهای دوسید بااوباشم ولی مجبوربودم واین راباوهم گفتم که خیالش جمع باشدکه حضورمن فقط به خاطراین است که اوازایما واشاره های دوسید خیلی مطلع نیست .مه لقا خانم هم با روی باز از این حضور استقبال کرد .خانم امیدی مقابل دو سید نشست و من شاهد همان نگاههای کنجکاوانه آنها بودم مدتی کوتاه طول کشید با نوع نگاهی که سیدها داشتند معلوم بود خانم امیدی دست و پایش را هم کمی گم کرده باشد. آقا کریم روبه اقا کمال کردواشاره ای که کرد دال براین بودکه شمابگو.البته این کارشان هم به نظرمن بسیارعادی وتکراری بودولی همیشه وقتی اینگونه به هم پاس میدادند که متوجه میشدند طرف مشکلی اساسی دارد.منهم این موضوع را بخوبی درک میکردم .کمال شروع به صحبت کرد . تو سه تا دختر و یک پسر داری. زندگی سختی داری . سوختی و ساختی . میدانم برای چه آمدی . حق داری چون زندگیت بسیاردرد آور است . اول بگویم که  بعد ازحرفهای من تحمل زندگیت سخت تر میشود . آیا دوست داری همه چیز را بدانی؟ ولی به نظر ما اگر ندانی بهتر است .مه لقا که ازاولین لحظات حرف زدن سید کمال بغض گویا راه گلویش راگرفته بودگریه امانش نداد ودرحالیکه  اشکش را با دستش از روی صورتش پاک میکرد گفت.من برای همین آمدم میخواهم بدانم حتی بقیمت خرابترشدن زندگیم .بعد زمزمه کنان گفت مگر دیگر جائی برای خرابی مانده ؟  کمال ادامه داد . باشدتودختران بسیارزیبائی داری . دلم برایشان میسوزد . پسرت که بزرگترین فرزندت هست ازخانه فرارکرده ونمیدانید کجاست ماهم نمیدانیم اوازشما بسیاردوراست.شاید بکشوردیگری رفته ولی دخترها با خودت زندگی میکنند.خوب آمدی تا بپرسی که شوهرت با آنکه کاری درحقیقت نداردازکجا اینهمه پول به دست میاورد . چه میکند . در حالیکه خیلی کنجکاوی کردی ولی هنوزکه هنوزاست بعداز چندین و چند سال زندگی هنوز به این راز پی نبرده ای . دست و پایت بسته است مدتی هست که تورا سر کاری گذاشته خودت میدانی این رابرای این کرده تاهم پوششی برای کارهایش پیدا کند وهم ترا مشغول کرده باشد . ضمنا این را هم بدان غرض اصلی او از این لطفی که به تو کرده اینست که  مبادا مرغی ساده دل مثل ترا که در قفس کرده از زیر چنگالش به در بروی او با کلی زحمت این کار را برایت پیدا کرده .پولت را هم تا یکشاهی آخرش از تو میگیرد نه فکر کنی که به این چندرغاز تو نیاز دارد؟ نه . میخواهد تو پروازی نشوی میداند که به او هیچ دلبستگی نداری و به خاطر فرزندانت نشسته ای و او را تحمل میکنی خوب حالا میخواهم چیزهائی بگویم که موبربدنت راست خواهد شد. آماده ای یا نه ؟ هنوز دیر نشده . تا اینجا که گفتم برای این بودکه بدانی هرچه میگویم درست است.خانم امیدی گفت بله برای شنیدن هراتفاقی که درزندگیم میخواهد بیفتد حاضر هستم . سید کمال گفت شوهرت دو تا زن دیگر هم دارد . یکی از آنها زن سن و سال داری هست البته کمی ازتوکوچکتراست ازاودوبچه دارد و زن دومش از اقوامش است که پنهانی اوراعقد کرده .همه فامیل و اطرافیان خیال میکننداین دختر به خارج رفته برای تحصیل  ولی او درهمین شهر است از شوهرتویک دختر دوساله هم دارد .تا اینجا هنوز چیزی نگفتم . من برای این زنها نبود که گفتم تعجب میکنی وزندگیت زیر ورو میشود حال تازه وارد مرحله ای خواهی شد که باید کاملا خودت را کنترل کنی. مه لقا هنوزاشکهایش خشک نشده بود . گویا مسخ حرفهای سید کمال شده بود چشم ازاوبرنمیداشت گاهی به نظرمیرسید که پلک هم نمیزنددراین لحظه به این فکر افتادم زنی که باهیچکس در محل کار نزدیک نمیشد شاید ازترس اینکه به زندگی آشفته و در هم برهمش پی ببرند آن زمان وجود مرا کاملا فراموش کرده بود . و مرتبا از سید میخواست که هرچه هست را برملا کند .کمال گفت خوب حالامیخواهم بگویم که ازکجا اینهمه درآمدداردآنوقت است که دهانت ازبی شرمی این مردبازخواهد ماند.کار این مرد آنستکه آن دوزن که بروروئی هم دارندرادراختیارمردان میگذارد.زن اولی راکه الان دو بچه از او دارد قبلا تقریبا این کاره بوده ولی زن دومش که ازفامیل گرفته بسیارزیباوطناز است.اوبعلت عشقی که بشوهرت داد وضمنا در این انتخابی که کرده نه راه پس دارد و نه راه پیش به خانواده اش هم که نمیتواند برگردد طعمه ی دندان گیری برای شوهرت هست . بیشترین در آمد او از همین راه است . ضمنا با تمام تلاشی که کرده ای وهنوز هم با گذشت وفداکاری وچشم برهم گذاشتن وندیدن تمام نامردمیهای اوبه زندگیت ادامه میدهی ولی باید بگویم که دیریازوداین رشته پاره خواهد شد.شوهرت با تمام تلاشی که در این مدت کرده که تو را مثل گوشت دَم توپ برای خودش ورو پوشی کارهایش نگه دارد ولی زندگی تو چرخشی دارد که او مجبور میشود که ترا از زندگیش بیرون کند و تو هم به این امرهم مشتاق هستی و هم راضی ولی شرایط توبسیارسخت است این راهم بگویم که راه بدی اوجلوی پایت میگذارد بینم.نمیدانم ازکجا وچطورولی ازاوضربه ای بشدت کاری میخوری.میدانم که تونه پدرداری نه مادرکه پشتیبانت باشند چاره ای هم نداری ولی این بود آنچه که من درطالع تو دیدم . دلم نمیخواست که بگویم ولی ازجهت اینکه آمادگی داشته باشی وحساب در دستت باشد گفتم .خانم امیدی گفت . شما چه راهی پیش پای من میگذارید فکر طلاق رانمیتونم بکنم.سه تادختردارم پسرم که رفته این سه تارا که هرسه آینده شان به حضورمن کاملا بستگی دارد چه کنم ؟پدرشان را که خودتان میدانید من هم اگر این زندگی را به دست قضا و قدر بسپرم مطمئن هستم این مرد ناجوانمرد شایدازدخترانش هم نگذرد.سید گفت تو کاری نکن چون با سرنوشت نمی شود جنگیدفقط سعی کن در مورد شخص خودت  به خواسته ای غیرشرعی اوتن ندهی.البته من سربسته گفتم میدانم که اگرحالا هم متوجه نشوی به همان زمان که برسی به یاد حرفم خواهی افتاد . در تمام مدت این گفت و شنود مه لقا را اشک لحظه ای راحت نمیگذاشت پس از اینکه تمام حرفهای سید به پایان رسید امیدی با همان چشمان اشکبارازآنها خداحافظی کرد .کاملا میشد به درد و رنجی که میبرد پی برد . من احساس میکردم بار سنگینی را دارد به دوش میکشد حتی باین فکربودم که ممکن است مسائلی درمیان باشد که هم اووشایدهم سیدهامیدانندولی یابخاطرمن ویا گفتنش را صلاح نمی دانستندپنهان کردند.مه لقا درحالیکه مثل انسانهای برق گرفته هنوزازشک حرفهای سیددرموردآینده اش بیرون نیامده بودازمن ومادرم بسیارتشکر کردوقتی مرامی بویسید حس کردم که چقدر این حرفهابرایش مهم بودند.وتنها خواهشش ازمن این بودکه هیچ کس ازرازی که برای من برملا شده درمحیط کاروبین دوستان من خبر نشود. ومن هم به اوقول دادم ضمن اینکه میدانستم با برملا شدن این رازجز اینکه ضربه ای ناجوانمردانه بخانم امیدی زده باشم کاردیگری نکرده ام اوزن آبروداری بودواگر روزی کسی ازآنچه که من دیدم و شنیدم مطلع میشدهم آبرویش میرفت وهم ممکن بود کارش راازدست بدهد ضمنا وقتی این اخباربه شیاع میرسید دخترهایش هم مطلع میشدند وخلاصه محشری به پا میشد که من از خیال چنین اتفاقاتی راستش تنم میلرزید.خصوصا اگر پای من در میان میبود . وقتی اورفت من به نزد دوسید برگشتم درحالیکه برایشان چای میبردم مثل همیشه کنارشان نشستم وازاقا کمال پرسیدم هرچه میدانستید گفتیداوگفت نه آخرکاراین زن بدتر از آن بود که من بتوانم برایش شرح دهم چون آنچه که من دیدم آخر کارش به آبرو ریزی و تنهائی ختم خواهد شد.خدا نجاتش بدهد.راستش دیدم اگر بگویم که چه میشود ممکن است دست به خودکشی هم بزند تو هم این را پیش خودت نگاهدار. یک چیزدیگررا هم میخواهم به توبگویم تمام این پیشگوئیهائی که من و برادرم میکنیم آن چیزی هست که می بینیم و احساس میکنیم خدا را کسی ندیده چه بسااین پیش بینی ها بحقیقت نپیوندد حالا چه خوب وچه بد . انشاالله در مورد این زن بیچاره دست خداوند از آستین به در آید و او را نجات دهد .

یکسال یا بیشتر یا کمتر از این زمان گذشته بود که من به حرف آقا کمال رسیدم .فصل هفدهم

پسر دائی خانم امیدی یکی ازافراد برجسته و سطح بالای شرکتمان که هم او باعث سرکار آمدنش شده بود مردی بسیار زیبا و میانسال تحصیل کرده وچند سالی بودکه از فرنگ برگشته بود و چون مدیربسیار موفقی درخارج ازکشوربود شرکت ما درحقیقت اورااز دست چندین شرکت مشابه دزدیده بود وبا وعده ووعیدهای بسیار به سمت مدیر ارشد مشغول بود همه ما میدانستیم که خانم امیدی دختر عمه آقای محرری است که در حقیقت پارتیش هم ایشان بودند . همانطور که آفتاب زیر ابر پنهان نمیماند اگر در دم و دستگاهی زنان باشند به سختی میشود که رازی را پنهان نگاه داشت . با تمام سعی و کوششی که خانم امیدی در کشیدن حصار به دور خودش بود و در این کار هم بسیار موفق بود نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای توانسته بود پرونده ی خانوادگی این دو نفر یعنی آقای محرری و خانم امیدی را از سیر تا پیازش را به دست آورد و مسلم است اگر یک زن بفهمد انگار عالم و آدم فهمیده اندمن تاوقتی خانم امیدی به منزلمان نیامده بودازآنجا که در این باره خیلی کنجکاونبودم چیزی نشنیده بودم و این ارتباط را بعد از آشنائی کم و بیش با زندگی خانم امیدی متوجه شدم . داستان گویا از این قرار بوده که .آقای محرری ومه لقا ازنوجوانی عاشق همدیگربودند.این عشق راتقریبا همه ی فامیل می دانستند. آقای محرری چون درس میخونده شرایط ازدواج نداشته با آنکه مادرش بسیارمشتاق این ازدواج بوده ولی با تمام سعی و کوششی که میکند موفق نمیشود زیرا پسرش برای ادامه تحصیل با بورسی که به او تعلق گرفته بود به انگلیس میرود .ودرس را به ازدواج مقدم میداند و جوابش این بوده که برای ازدواج  نیازبه زمان دارد وبا تمام عشقی که به مه لقا داشته  بالاجباراین احساس را در خودش کشته بود. زمانی نمیگذرد که ابوالقاسم یعنی همین شوهر فعلی مه لقا که به توسط یکی ازاشنایان به خانواده ی مه لقا معرفی شده بود خواستار ازدواج با او میشود خانواده ی مه لقا هم که ازبهمن یعنی همان آقای محرری نا امید شده بودندبی آنکه به مه لقا اجازه اظهارنظر بدهند به سرعت باتقاضای ابوالقاسم موافقت میکنند.ابوالقاسم فرزند دوست پدرمه لقا بوده.دوستی این دو همکار آنقدر نزدیک میشود که خانواده هایشان هم در ارتباط قرار میگیرند. درهمین رفت وآمدها ابوالقاسم عاشق مه لقا میشود درآن زمان اوپسری بوده بسیار فعال و زرنگ پدر مه لقا با آنکه میدانسته که همکارش وضع خیلی روبراهی نداردولی ازهمین فعال بودن ابوالقاسم بسیارخوشش میایدا ومیگفته این پسرمیتواند درهر شرایطی گلیمش را از اب بیرون بیاورد. مه لقا دختربزرگ خانواده امیدی بوده زیبا و خوش قد و بالا . خیلی هم خواستگار داشته  ولی از آنجا که انسان نمیتواند با سرنوشت بجنگد سیب سرخ نصیب دست چلاق میشود . ابولقاسم آنچنان خودش را در دل آقای امیدی جا میکند که اوچشم بسته بااولین تقاضائی که پدرابوالقاسم ازخانواده ی مه لقا میکند آنهاخصوصا پدرش اولا از ترس اینکه مبادا مه لقا در انتظار بهمن سن و سالش بگذرد و شاید حسابهای دیگری که نمیدانیم چیست دختر مثل گلش را به او میسپرد . خیلی هم راضی بوده غافل از اینکه نازنین دخترش را به قعر بدبختی سوق داده است . مه لقا فقط سیزده چهارده سال داشت که زن ابوالقاسم شد . و حالا در سن سی و پنج سالگی به همان روزی افتاده بود که برایتان شرح دادمو اما پسر دائی خانم امیدی یعنی بهمن محرری همان عضو ارشد شرکت زمانی که دراروپا درس میخواند ه وقتی میفهمد که مه لقا را شوهرداده اندبهترمیبیند که به زندگیش سر و سامانی بدهد برای همین  .بازنی ایتالیائی ازدواج کرده و از او صاحب دختری شده بود . بعد از پایان تحصیلاتش وقتی عازم تهران میشود باهمسرش به ایران میاید. ولی  همسرش نمیتواند خودش را با شرایط و سنتهائی که آن زمان در ایران بشدت رعایت کردنش الزامی بود وفق دهد . محرری هم هرکاری که از دستش بر می آمده برای نگهداشتن او در ایران میکند ولی تمام سعی او آهن سرد کوبیدن بود زیرا کارینا بهیچ عنوان راضی به ماندن درایران نمیشود وبالاخره بادخترش به انگلیس میرود. چون خانواده اش درانگلیس اقامت داشتندضمنا بشوهرش میگویدمیتوانی مرا طلاق دهی در آنصورت دخترم را باید به من بدهی و یا میتوانی با رفتن من به انگلیس نزد خانواده ام موافقت کنی و سالی یکی دو بار یا بیشتر بیائی و ما را ببینی که محرری با این گزینه دوم موافقت میکند او سالی دو سه بار میرفت و زن و بچه اش را میدید و بر میگشت ولی در تهران تنها زندگی میکرد.تنها زندگی کردن او باعث شده بود که شوهر مه لقا به حضور او در دور و بر زنش خیلی خوشش نمی آمده البته خانم امیدی پاکتر از آن بودکه چنین وصله هائی باوبچسبد ولی ابوالقاسم که احتمالا به اوضاع زندگی وشرایط بهمن حسادت میکرد این وصله را میخواست به زنش بچسباند. خدا میدانست که در سر این مرد نابکار چه هدفهائی دنبال میشد .او حیله و نیرنگهائی درسر داشت که شیطان هم نمیتوانست حدسش را بزندهمین اوهام بهمراه کژویها و فسادی که داشت تا آنجا پیش رفت که طومارزندگی خانم امیدی را بر باد داد. طرح وبرنامه ای که ابوالقاسم برای بی آبرو کردن وبرباددادن تمام داشته های پسردائی مه لقا ریخته بود بیشترازآنکه بهمن را درگیر کند( که صد البته کرد ) زندگی خود اورا چندین برابر برباد فنا داد .زن دوم ابوالقاسم هم بسیارزیبا هم جوان بودوهمانطورکه مه لقا قبل ازآنکه سیدها راببیندازوجودهردوزن شوهرش بی خبربود. فامیل وحتی دوستان ابوالقاسم این دوزن را نه دیده بودند و نه میدانستند که او غیر از مه لقا زن دیگری هم دارد . ابوالقاسم چون این دو زن رابرای مقاصد خاصی گرفته بودودرحقیقت کاروکاسبیش با وجود این زنها میچرخید. برای همین بسیار محتاطانه رفتارمیکرد تا کسی پی بکارهای غیراخلاقیش نبرد گواینکه اوضاع بسیارخوب زندگیش همیشه برای همه خصوصامه لقا جای سئوال داشت ولی ابوالقاسم از آن مارهائی بود که در گذر زمان افعی شده یود. همین پنهان کاری بود که توانست به ابوالقاسم کمک کند تا نقشه ای رابرای بهمن بکشد .این دسیسه ای که ابوالقاسم در سر داشت نه اینکه به بعلت علاقه ای باشد که به مه لقا داشته بلکه او تمام سعی وکوشش برای دوچیز بود اولا تلکه کرده بهمن و دوما بی آبرو کردن اوزیرادرحقیقت دربین فامیل بهمن مثل استخوانی بود که درگلوی ابوالقاسم فرو رفته بود.بهمن مردی بود موفق درسطح بالای جامعه با تحصیلات آنچنانی و خلاصه اوضاعی بسیار عالی ولی ابوالقاسم مانند زالوئی بود که در گرداب متعفنی زندگی میکرد .هرچند به ظاهر سعی میکرد کسی بوئی از کارهایش نبرد ولی بهر حال همه را برای همیشه که نمیشود گول زد .حد اقل خودش در حال حاضر میدانست که چه جرثومه ی فسادی هست . میخواست با دسیسه بهمن را هم در این لجنزاربکشاند . برای همین تمام فکروذکرش این بود که دامی بگستراند و بهمن را شکار کند .پس از مدتها فکر و نقشه کشیدن از زن سومش در این طرحی که ریخته بود استفاده کرد .او رویا زن جوانش را وادار کرد که سرراه بهمن  قرار بگیرد و با شگردهائی که درآن همخودش و هم رویا درآن استادبودند وبارها و بارها از این راه مقاصدشومشان رسیده بودند این بارهم بهمن  را مثل خیلی دیگرازشکارهایشان به دام بیاندازد .طولی نکشید که بهمن به دام رویا افتاد . او مردی بود تنها با تمام امکانات به این لحاظ اینگونه خوشگذرانیها برایش بسیار عادی بود.البته از این رفتار بهمن  ابوالقاسم اطلاع کامل داشت واین باعث شده بود که با اگاهی و بآسانی اورا به دام رویا بیاندازد.زمانی طول نکشید که ارتباط رویاوبهمن بجائی که ابوالقاسم میخواست رسید و با طراحی و نقشه ی ماهرانه ای که کشیده بودند بهمن  را در حین ارتکاب عمل غیر اخلاقی با گرفتن عکس به دام انداختند . در موارد دیگر که ابوالقاسم رویا را وادارمیکرد باین کار تنها قصدش حق السکوت از شکارهایشان بود که صد البته همیشه هم موفق بودند ولی این بار شوهر مه لقا قصد داشت هم حق السکوت بگیرد وهم ضربه ای کاری به رقیب عشقی گذشته اش بزندوآبرویش را در محل کارش و در بین فامیل حسابی ببرد ضمن اینکه مطمئن بود کسی از حضوررویا بعنوان زن او مطلع نیست و هیچ وصله ای را کسی نمیتوانست به او بچسباند. رویا زن جوان ابوالقاسم باطراحی و برنامه ای که شوهرش ریخته بودموبه موجلو رفت او که خودش در اینگونه کارها شریک خوبی برای ابوالقاسم به حساب می آمد خیلی با سرعت به مقصد رسید وقتی عکسها تهیه شد این بار خود ابوالقاسم عکسها را گرفته بود و با این ادعا که یکی ازدوستانش آنها را دراختیاراوگذاشته اول به سراغ بهمن میرود.بهمن بیچاره که حسابی دردام افتاده بود با پول کلانی که باومیدهد به خیال خودش کاررا تمام شده فرض میکند درحالیکه ابوالقاسم خیلی برنامه هابرای اوداشت اولین کاری که بعداز گرفتن حق وحساب ازشکارش میکند این بودکه این عکسها رانشان مه لقا دادووقتی مه لقا میپرسد این زن کیست اواظهار بی اطلاعی میکند و آنوقت مه لقا بعد ازمدتها دیگر نمیتواند به نصایح دوسید که گفته بودند تحمل کن و دندان بر سر جگر بگذارعمل کند. با آنکه آنها به اوگفته بودنداز درگیری با شوهرش پرهیز کند چون وقایعی که بعد ازدرگیری به وجود خواهد آمدهمه برعلیه مه لقا خواهد بود بیچاره او هم تا توانسته بودسنگ بر دلش گذاشته بود ولی دیگرتحمل هم برای هرانسانی حدی دارد . اینجا بود که دیگر نتوانست سکوت کند وقتی ابوالقاسم متوجه شد که مه لقا داستان زنها ومسئله ی کلاشیهای آنها را میداندبی آنکه از کارهائی که کرده حد اقل به ظاهر منکر شود و یا اظهار ندامت کند و یا موجبی برای کارهای خلافش عنوان کند برعکس با کمال وقاحت او را تهدید میکند که اگر کسی از این راز مطلع شود تنها کاری که میکنم اینست که تو را خواهم کشت .بعد از برملا شدن این وقایع رفتار شوهرش با او طوری بود که مه لقا از حرفهایش متوجه شد که بالاخره ابوالقاسم این کار را خواهد کرد . و این برخورد او با مه لقا باعث شد که بیچاره از ترس اتفاقی که احتمال افتادنش را میداد بترسد و تنها راهی که به نظرش رسید این بود که بهر شکلی که شده پایش را از زندگی ابوالقاسم بیرون بیاورد .با اطلاعاتی که با پرس و جو کسب کرد دید بهترین راه این است که هرچه زودتر تا کار به جاهای باریک نکشیده دست به کار شود لذا گزارش تمام کارهای خلاف ابوالقاسم را به صورت یک ادعا نامه برای طلاق و گرفتن تمام حق و حقوق خودش و بچه هایش توسط یکی از دوستانی که ما در اداره داشتیم و شوهرش وکیل بسیار باوجدانی بود وحتی در ازا اینکار آنقدر مه لقا را دروضعیت بدی میدید که از گرفتن حق الزحمه ی خودش هم صرفنظر کرد تسلیم دادگاه کرد و پیگیری این انسان والا باعث شد که ابوالقاسم دستگیر شود.البته اوزهرخودش را به بهمن ریخته بود . زیرا بهمن آبرویش جلوی تمام فامیل رفت و در اداره هم  به بدترین ضربه ای که ممکن بود به او زده شود تن داد . یعنی مُهراخراج از کار. همین ضربات یعنی رسیدن ابوالقاسم به تمام مقاصدش .اما مشکل مه لقا به همین جا ختم نشدفصل هجدهم

ابوالقاسم بعد از رسیدگی کامل دادگاه به کارهای خلاف اخلاقی که داشت و از آن گذشته داشتن دوزن بدون اجاره زن اول و خلافکاریهای متعددی که دامنه اش بسیار وسیع بود حتی خود متهم شدو او مجبور به دادن تمام حق و حقوق مه لقا شد و سپس با بریدن زمانی طولانی به زندان رفت . مه لقا هم میگفت بعدها متوجه این کارهای غیر اخلاقی ابوالقاسم شده بود من دیگر از سرنوشت مه لقا خبر نداشتم چون او بعد از این اتفاقها از آمدن به اداره هم صرفنظر کرد . او زنی بود که آنقدر در زندگی مشترکش با ابوالقاسم زجر کشیده بود که دیگر توان بردن باری بیشتر را نداشت ضمنا مال و منال ابوالقاسم با آنکه سهمی  از آن به زنها و بچه های دیگرش رسیده بود بازبیشتر و بیشتر از آن بود که او نیازی به کار کردن داشته باشد . هرچند که مالی که از راههای خلاف به دست آمده باشد خیلی به مزاج این زن سازگاری نداشت ولی راه و چاره دیگری برای گذران به نظرنمیرسید.چند مدت پیش بعد از چندین و چند سال با اتفاقی غیر مترقبه ای دورا دور از حالش مطلع شدم .کسیکه با اطلاع کامل و از نزدیک زندگی مه لقارا میدانست تعریف کرد که مه لقا چندین سال بعد از زندانی شدن ابوالقاسم بصورت پنهانی زندگی میکرد.زیرا در همان اوایل زندانی شدن ابوالقاسم این مرد که ضربه ی بسیار شدیدی از طرف مه لقا خورده بود و ضمنا با خیلی از آدمهای مثل خودش دمخور بود بنا به شنیده ها دو سه نفری را با ارعاب و تطمیع وادار کرده بود که مزاحم زندگی مه لقا بشود. بنا به گفته ی مه لقا دو سه باری هم ادمهای مشکوکی او را زیر نظر داشتند بطوریکه خانواده اش هم نگران شده بودند هم برای خودش و هم برای بچه هایش آنها میدانستند که ابوالقاسم مار زخم خورده است و از هیچ کاری برای ضربه زدن به آنها اِبا ندارد . او به قولی زده بود به سیم آخر   . زیرا نه برای خودش آبروئی مانده بود و نه برای بچه هایش ارزشی قائل بود .نهایتا بعد از هم فکری با خانواده به این نتیجه رسید که باید هر چه زودتر قبل از آنکه به مصیبتی دچار شود راه چاره ای پیدا کند.پس بهتر دید که برای جان سالم به دربردن از این مهلکه باید خودو بچه هایش  را از چشم ابوالقاسم پنهان کند دورترین نقطه که به نظرش رسید زندگی در یک شهر دور از تهران بود پس سنندج را انتخاب کرد .او سالها به دور از خانواده اش در شهر سنندج زندگی کرد . و ازترس جان خودش و دخترانش و در ضمن از  اینکه فساد ابوالقاسم زندگی آینده دخترانش را خراب کند بسیار وحشت داشت . ضمن اینکه تا در تهران بود مرتبا از زندان خبرهائی برایش میاوردند و با هر خبر چند روزی زندگی مه لقا جهنمی میشداما وقتی بدون نام و نشان به سنندج رفته بودمیگفت حد اقل از این خبرها تن خودش و دخترانش نمیلرزد. بعد از همه ی این سختی و بدبختیها بالاخره توانسته بود به زندگیش در همان شهر سر و سامانی بدهد .خوشبختانه توانسته بود دخترهایش را به افرادی بسیار مناسب شوهر دهد  و خودش هم بازندگی مستقلی که داشت اوضاعش رو براه بود . از پسرش دیگر خبری نشده بود ابوالقاسم  هم گویا در زندان که بوده در یک درگیری که برایش پیش میاید با ضربات چاقوی شخصی فوت میکند . و صد البته زمانی که من دراواخرزندگی  مه لقا توسط همان دوست در جریان بودم یکی از وحشتهایش این بوده که میدانم اگر ابوالقاسم از زندان مرخص شود دست از سر من و دخترهایم بر نمیدارد. او میتواند دنیا را زیر و رو کند فقط من او را میشناسم . مطمئن هستم در این جا هم امنیت ندارم  . گاهی میگفت اگر بفهمم که زندانیش تمام شده خودم را سر به نیست میکنم . ولی من بعد از اینکه آخرین خبر را شنیدم که ابوالقاسم در زندان فوت کرده به این نتیجه رسیدم که بالاخره مه لقا هم خدائی داشت و آخر عمری  سایه وحشت این مرد دیو صفت از سر زندگیش کم شده بود .

                                       ****************************              داستان زندگی دنیا خانم

دنیا زنی بود حدود سی و یا سی و پنج ساله با قد و بالائی متوسط پوست سفیدش انسان را به یاد مهاجران روسیه میانداخت . چشمانی بارنگ بسیار روشن که همیشه یک حجب وحیا وغمی عمیق بزرگترین جذابیت صورتش را دراولین بر خورد به رخ انسان میکشید . همچنین موهای طلائی که گذشت زمان رنگش را تیره کرده بود  . دنیا خانم با این ظاهر زنی بسیار زیبا به نظر میرسید .

دنیا حدود یکسال و یا یکسال و نیم بود که همسایه محله ما شده بود خیلی خانه اش به ما نزدیک نبود . یک خانه کوچک یک طبقه را خریده بود و تنها زندگی میکرد .او تنهای تنها بود . این تنهائی نه محدود به زندگی داخلیش که در تمام قسمتهای زندگیش به خوبی به چشم میخورد.دنیا با هیچکس ارتباط نداشت هیچکدام ازهمسایه ها اورا به درستی نمی شناختند.با آن روابطی که درآن زمان معمولا زنها باهم داشتند این رفتار دنیا آنها را دردانستن اوضاع داخلی زندگیش بسیارحساس کرده بودضمن اینکه شاید نادانسته و یا ناخواسته اگرهرکدام میتوانستند درمورد دنیاچیزی کشف کنند لابد این میشد یک پیروزی برای سردرآوردن حتی از گوشه ی کوچکی از زندگی این زن. خلاصه اینکه دنیا خانم نه با کسی مراوده داشت و نه کسی دیده بود که فامیلی یا دوستی به خانه اش امد و رفت داشته باشند . سرش به کارخودش بود. سایه وار درکوچه در رفت و آمد بود . بی آنکه اشتیاقی حتی برای سلام و علیک باکسی از خود شنان دهد . سرش به کار خودش بود . مادر من که به علت مشغله خانه و بچه داری و خصوصیت اخلاقی که داشت خیلی برایش حضور دنیا مهم نبود . ولی دیگر زنهای همسایه همچنان در آتش فضولی و سردرآوردن از کار و زندگی این زن می سوختند .البته بعد از مدتی کم کم این احساسات بین افراد خاصی که کارشان سر در آوردن از کار دیگران بود کمرنگ شد .یکی اینکه گویا هرچه وازهرراهی برای سردرآوردن انتخاب کرده بودند تیرشان به سنگ خورده بود و از طرف دیگر از دنبال کردن زندگی دنیا خسته وناامیدشده بودند.ازاین روهمه دنیاراباهمین حال و هوائی که داشت قبول کرده بودند وامااودر تنهائی خودش بی آنکه تغییری در رفتارش داده شود زندگی میکرد. به ندرت با کسی سلام وعلیکی به رسم ادب داشت که یکی ازاینها آنهم به علت سن وسالی که داشت ورفتارمهربانانه اش بااطرافیان کاملامحسوس بودمادرم بود.دنیا با مادرم درحد یک سرتکان دادن وسلامی بسیار کوتاه ارتباط داشت . دراین مدت یکی دوتا از دوروبریها نادانسته گذارشان به بیمارستانی افتاده بود که دنیا خانم در آنجا کار میکرده افتاده بود این کشف را کرده بودندکه دنیادرآن بیمارستان سرپرستاراست ودرمحل کارش هم مثل محل زندگیش باهیچکس هیچگونه ارتباط و یا دوستی ندارد ولی با رفتاری که دنیا داشت برای آنانکه که به این موضوع پی برده بودند تا همین مقدار هم برایشان  یک پیروزی  بود که کسب کرده بودند زیرا یک گره از مشکلشان حل شده بود و آ ن اینکه زندگی او از کجا تامین شاید همانطوریکه به تجربه به من ثابت شده شما هم به این نتیجه رسیده اید که هر انسانی توانی دارد و هرچقدربرخودش مسلط باشد باز این گردون بی انصاف روزی را میرساند که انسان مجبوربه پاره کردن پیله اش میشود . وپروانه ی رها شده از وجودش را که همان نیاز به ادامه زندگیست در آسمان همدلیها  به دنبال می کشاند.پروانه ی رها شده از دنیای تاریک دنیا خانم راهم شهرت این دو سید به میان میدان بازی سوق داد .

  فصل نوزدهم

در همان زمان که سیدها مهمان خانه ما بودند روزی دنیا خانم مادر مرا در خیابان می بیند و بی مقدمه با سلام کردن از او میخواهد که اگر ممکن است زمانی که کسی در خانه مانیست او به دیدن این سیدها بیاید.آنطور که بعدا مادرم برای ما تعریف کرد گفت من از دنیا خانم نپرسیدم ولی خودش گفت برسریک دوراهی است ومیخواهد بداندصلاحش چیست .از حرفهائی که بین مادر و دنیا خانم رد و بدل شده بود مادر متوجه شد که ضمن اینکه دنیا خانم شنیده این دونفرحرفهایشان درست است با آنکه تا حال بچنین چیزهائی اعتقادی نداشته وپای بند نبوده ولی از آنجا که کسی را برای مشورت ندارد. میخواهد به این وسیله اگر اقدامی میکند ته دلش گرم باشد که مادر من چون دراین مدت دستگیرش شده بودکه چه زمانی خانه خلوت است وآمدو رفتی نیست به او میگوید و دنیا خانم قرار میشود فردای آن روز ساعت هفت هشت شب که اوهم کارش در بیمارستان تمام میشود به خانه بیاید وهمانطور که مادر میتوانست حدس بزند  خانه ماهم معمولادراین ساعت خلوت بودپس دنیا خانم برای پیداکردن راه چاره پایش به خانه ما باز شد.ازبخت خوب من چون مادر خودش کار داشت. مرا برای ترجمه در کنار دنیا خانم و سیدها انتخاب کرد من در این زمان کوتاه  این را فهمیده بودم   کسانیکه به دور خود حصار میکشند بسیاردردمند هستند ولی وقتی اینگونه آدمها  به کسی اعتماد میکنند .گویا کاسه صبرشان لبریز میشود و هر چه در دل دارند بی پرده بازگومیکنند.حال دنیا خانم گویا اینطوربود.وقتی من و مادر را سنگ صبور خود دید و با اطلاعاتی که سیدها در مقابل من از زندگی او برملا کردند بعدها آنچه راهم که آنها نگفته بودند خودش برایمان گفت . دنیا خانم در این دنیای بی درو پیکر بالاخره من و مادر را همدل و همزبان خودش دید ودر حالیکه  از سیر تا پیاز زندگیش را برای ما میگفت ودر حقیقت  درد دل میکرد آنچنان دردش سنگین بود که درتمام مدت یا با بغض ویابا اشک داستانش رابازگو میکرد.چنانکه گفتم من قسمتی اززندگیش رااززبان سیدهای پیشگو همان وقت که برای دنیا ترجمه میکردم فهمیده بودم و بقیه اش را از زبان خودش . ولی برای اینکه شمارا سردرگم نکنم قصه زندگیش را همانطورکه براوگذشته بودوخودش به تفصیل برای من گفت و من سعی میکنم در این رابطه دخل و تصرفی نکنم  برایتان بازگومیکنم . ودر آخر می گویم چه خواسته ای داشت وچه جوابی گرفت و آیا جواب پیشگوها درست از آب در آمد یا نه . و آخر کار دنیا خانم به کجا کشید و حالا داستان  واقعی زندگی دنیا خانم از زبان خودش

                                 ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

پدر من از مهاجرانی بود که از باکو زمانی که آنجا کمونیستی شد به ایران تقریبا پناهنده شد . دلیلش هم این بود که خانواده اش بسیار مذهبی بودند وانقلاب شوروی رابه حساب بی دینان میگذاشتندکه ممکن بود آنها را از دین و ایمانشان دور کند . خانواده پدرم در باکو اوضاع بسیار خوبی داشتند آنطور که برای ما گفته بودپدر اندر پدر بازرگان چای بودند . در آن زمان کسانیکه از شوروی به ایران میامدند معمولا در شهرهای مختلف آذربایجان ایران مقیم میشدند زیرا هم راه نزدیک بود و هم از نظر زبان و حتی فرهنگ بسیار همگون بودند . ضمن اینکه هنوز نمیدانستند آخر و عاقبت این مهاجرت به کجا خواهد انجامید زیرا رژیم کمونیستی شوروی را خیلی با دوام نمیدیدند برای همین تقریبا با این امید که شاید گشایشی شود و شوروی به رژیم سابق برگردد سعی در این داشتند که هرچه ممکن است نزدیک باشند . چون خواه نا خواه هم در آنجا ریشه دوانیده بودند و هم هنوز نتوانسته بودند از آن سرزمین دل بکنند . برای همین پدرمن با خانواده اش وقتی به ایران امدند دراطراف اردبیل ساکن شدند و بالطبع دیگراز آن دبدبه و کبکبه خبری نبود ولی وضع بدی هم نداشتند درآن زمان دراردبیل اوضاع مردم برعکس شوروی خیلی روبراه نبود واین فقر نسبتا همگانی در تمام شهرهای ایران سایه گسترانده بودروی این حساب خانواده من درجائیکه برای زندگی انتخاب کردندبا افرادی دمخورشدند که سطح بسیار پائینی از هرلحاظ داشتندهم معیشتی وهم فرهنگی .زمانی که پدرم میخواهد ازدواج کندمادرم راکه زنی زیبا ازاهالی همان اردبیل بودانتخاب میکند . قبل ازپدرم خواستگارمادرم یکی ازاشرارآن منطقه به نام اسرافیل بوده که حدودا هم سن و سال پدرم هم بوده خانواده مادرم با وصلت این فردشروربسیارمخالف بودند.پس وقتی پیشنهادپدرم به خانواده مادرمیشود .آنها بی هیچ وقفه ای به این ازدواج جواب مثبت میدهند زمانیکه ازدواج پدرومادرم من به وقوع می پیوند کینه پدرم رااسرافیل به دل میگیرد. شایدبرای شما باور کردنی نباشد ولی در آنزمان که تفریبا قانونی خیلی محکم پشتیبان مردم نبود اینگونه اختلافات چه بسا شالوده زندگیهای زیادی را بر باد میداد.ازدواج پدرم با مادرم سرنوشت همه خانواده را دچار یک تنش میکند اسرافیل باآن شرایطی که داشت وتقریبا یکه بزن محل و همانطور که گفتم از اشرار بود عقده این دو خانواده را به دل میگیرد و آنچنان که بعدها بر ملا شد گفته بود تا دودمانشان رابه باد ندهم دست بردار نیستم . اسرافیل از آن آدمهائی بود که دشمنی اش میتوانست ما را به خاک سیاه بنشاند . البته این اتفاق از آن جهت که اسرافیل باصطلاح اُفت جاهل بودخیلی واضح بروز نکرد . اما همین جا بگویم که تصمیمات اسرافیل بیش از همه مرا سوزاند . وحالا بایدبه زندگی اسرافیل بعدازازدواج پدرومادرم بپردازم وشماببینیدچطور سرنوشتها مثل دانه تسبیح به هم گره میخوردگره ایکه هرگز کسی قادر به باز کردن آن نیست . و آنکه گفتم زندگی ها را بربادمیدهدچه دامنهایمیتواندداشتهباشدازدواج پدرومادرمنباآنکهیکیاز اکو آمده بودوخانواده دیگری اهل اردبیل بودندولی تاحدودی ازنظرفرهنگی باهممطابقت داشتند.برای همین اصلزندگیشانپایهواساس داشت .ازدواج اسرافیل را همبایداز همین قماشزندگیهای دانست زیرا .همانطور که ازقدیم گفته اندکبوترباکبوتربازبابازکند همجنس باهمجنس پرواز اولین قدمی که اسرافیل برداشت وخانواده ما نا دانسته خوشحال شده بودند  این بود که اوازدواج کرد.البته اسرافیلبایکیازهمپالکهایخودشکه دخترنازیبائیداشته حالایابعلت اینکه چشمخانواده مادرمراکورکند (چون پدرخانواده ای که اسرافیل ازآنهادختر میگیردبا گردن کلفتی و در آمدهای غیرانسانی پول وپله ای بهمزده بودندودرحقیقت ازراه نامشروع یکی ازمالکان وبزرگ اشراف آنزمان وآن دیار شده  بودند) یاپول وموقعیت خانواده دختر چشمش را گرفته بوده و میخواسته با این ازدوج خودش را قاطی آن دسته وایل بکند ویاهرمقصد و منظوری که داشته وما ازآن خبرنداریم با این دخترنازیبا ازدواج میکند.زیبائی مادر من و زشتی زن اسرافیل براین دشمنی دامن میزند.اسرافیل مادر مرا دیوانه وار دوست داشته ولی چون در وصلت با او تیرش به سنگ میخورد هرگز این آتش در دلش خاموش نمیشود  .فصل بیستم

همانطورکه زندگی باید بگردد و بگردد . اسرافیل دارای فرزندان متعددی از پسر و دختر میشود و پدر ومادر منهم صاحب پنج فرزند میشوند . سه دختر و دو پسر که من دخترآخر آنها بودم یعنی ته تغاری وبسیار عزیزدردانه  امروزم را نبینید . میگفتند حتی از مادرم زیباترهستم یعنی تمام خصوصیات برجسته ی پدرومادرم درمن جمع بود.دربین اطرافیان بسیار شاخص بودم . دو برادر ودو خواهرم ازدواج کرده بودند میدانید که درآن خطه وآن زمان هم پسرها وهم دخترها خیلی زود به خانه بخت میرفتند. تازه 12 یا 13 ساله بودم که بین دو برادرمن ودوتا از پسرهای اسرافیل همان خواستگار قدیم مادرم را میگویم درگیری ایجاد میشود نمیدانم علتش چه بوده ولی آنشب برادرهایم با زنهایشان وخواهرهایم با شوهرانشان در منزل ما مهمان بودند که ناگاه آتش به جان همه شان می افتد و ما تا آمدیم به خودمان بجنبیم ده پانزده نفرازخانواده اسرافیل و ده پانزده نفراز خانواده مابه جان هم می افتند.کار دعوا بالا میگیرد و طبق معمول آن زمانها کاربه چوب وچماق میکشدکه هرکدام درتاریکی شب باهرچیزکه داشتند به سروروی یکدیگر میزدند . چون در گیری بسیار خونین وطولانی میشود پای پلیس هم به میان می آید وهنوزغائله تمام نشده بودکه فریاد اسرافیل بلند میشود زیرا دراین میان درحالیکه خیلی ازآدمهای درگیرازهردو دسته مجروح شده بودند وهرکدام از یک ناحیه بدنشان خونی جاری شده بود و اما بدترین واقعه آنشب این بود که از بخت بد خانواده ی من  پسر برادر اسرافیل که جوان حدود 18 یال19 ساله ای بوده قربانی این ماجراشده بود .وفریاد اسرافیل برای این بلند بود.او در حالیکه  پسر برادرش را به روی دست بلند کرده بود. با الفاظی بسیار رکیک که نثار خانواده ی ما میکرد و بیشتر هدفش برای داغ کردن این  ماجرا این بود که توجه همه را همان اول ماجرا قبل از اینکه پلیس بتواند تحقیقی بکند در شلوغی و بگیروبه بند بی حساب و کتابی که در جریان بود با زرنگی همه ی گناهها را به گردن خانواده ی ما انداخت و در حقیقت به نفع خودش و خانواده اش آنچنان ورق را برگرداند و خودش را در موضع قربانی قرار داد که دیگر از دست هیچیک از افراد خانواده ی من که در حقیقت شوکه شده بودند کاری بر نمی آمد  اینگونه  شده بود که پای پدر و برادرهای من بد جوربه میان آمد که صد البته جار و جنجالی که اسرافیل به پا کرده بود باعث موفقیتش  شد. او مردی بود که در تمام زندگیش در اینگونه درگیریها خبره شده بود و میدانست چه موقع چه باید بکند . بیچاره خانواده ی من که آدمهائی ساده و بی خبر از این بگیر و ببندها بودند . بسیار قابل درک است که اسرافیل برنده ماجرا شد . .بالاخره پس از پایان درگیری وقتی همه ی افراد را به کلانتری میبرند با این حساب که فردی از افراد اسرافیل کشته شده بود تمام حقها را به آنها میدهند و در پی روشن شدن ماجرامتاسفانه پای دو برادرمن بعنوان مقصر به میان کشیده میشود که آنهم با قسمی که پدرم (شاید هم به دروغ برای رهائی برادرهایم ) میخورد وخودش راعامل کشته شدن غلامعباس پسربرادر اسرافیل معرفی میکند . این ماجرا میشود پایه بدبختی من.

یکی دوماهی پدرم رابازداشت و زندانی کردند وباارتباطاتی که اسرافیل باهمه منجمله با کسانی که ریش وقیچی قانون دستشان بود و هرحکمی را حتی برگناهکاری بیگناهی با پول ووعده ووعید میدادند باعث شد پدر مرا محکوم به مرگ کردند حالا مانده بود رضایت اولیای دم . تنها پیشنهاد آنها برای رضایت این بود که من بخت برگشته را بکنند گوسفند قربانی . یکی ازشرورترین پسرهای اسرافیل یعنی خلیل که با آن سن کم به خلیل گرگه معروف بود وآنطور که می گفتند عاشق من شده بود و شرط رضایت خانواده اسرافیل برای رهائی پدرم از چوبه دار  ازدواج من با خلیل گرگه بود .من بعدها فهمیدم که در این ماجرا که اتفاق افتاد قصد اول اسرافیل این بود که به هر نحوی شده زهرش را به پدرم و خانواده ی ما بریزد . اینکه غلامعباس در این بین کشته شد ما نفهمیدیم چه اتفاقی افتاد . زیرا شب بود و تاریک پدرم به ما گفته بود که هرگز هیچ سلاحی در دستش نبوده . برادهایم هم مطمئن بودند که به کسی آنگونه که باعث این اتفاق افتاده باشد حمله نکردند همه ی ما ایمان داشتیم که غلامعباس حالا یا به عمد و یا سهوا به دست یکی از افراد خود اسرافیل کشته شده . و اسرافیل هم از این برگ برنده توانسته بود به جا و به خوبی استفاده کند . وقتی او برای رهائی پدرم موضوع ازدواج مرا با پسرش به میان کشید ما تازه متوجه شدیم که اسرافیل چه خواب وحشتناکی برایمان دیده . او میخواست به قول معروف گوشت ما زیر دندانش باشد . و از این راه زهری را که سالها میخواست. با این وصلت به جان ما ریخت . در این زمان ما هیچ راهی جز تسلیم نداشتیم . یا رهائی پدرم و یا مرگ من در دستهای خلیل گرگه . که مسلم است راه دوم عاقلانه ترین راه بود .  دهان همه ی ما به خاطر نجات پدرم ازمرگ بسته بود و من چه میخواستم و چه نمیخواستم با ید تن به این ازدواج آنهم در آن سن کم میدادم .پدرم بعد ازرضایت اولیای دم که خانواده ی برادر اسرافیل بودند  با قید وثیقه آنهم به قول اسرافیل با ریش گروگذاشتن او در اداره پلیس پدر بیچاره و بیگناه من آزاد شد . او آزاد شد و من گرفتار . دل تمام افراد خانواده ی من خصوصا پدرم خون بود . آنشب اگر خبر مرگ مرا برای خانواده ام میاوردند همانگونه ماتمزده میشدند که وقتی من  پای سفره ی عقدی نشستم شدند . من وقتی به عقد خلیل در آمدم هرگز او را درست ندیده بودم و اصلا در آن سن کم حسی نسبت به ازدواج نداشتم .از برگزاری مراسم نه خیلی به یاد دارم و نه اتفاق خاصی افتاد . به محض اینکه رسما زن خلیل شدم او مرا به اردبیل برد .گفتم که ما در جائی اطراف اردبیل که صد البته در آن زمان رفتن از محل سکونتمان به اردبیل بسیار دشوار بود زیرا نه وسیله  به راحتی پیدا میشد و هم اینکه خانواده ی من آنقدر در گیر مشکلات بودند که رفت وآمد برایشان امکان پذیر نبود حتی یکی از افراد خانواده ی من اردبیل را ندیده بودند .و من و خلیل طبق دستور اسرافیل مجبور بودیم .و اما بر خلاف ما اسرافیل در تمام آذربایجان پایگاه داشت . نمیدانم بچه علت او تصمیم گرفت که زندگی من و خلیل در اردبیل باید باشد. اسرافیل از ان دسته آدمهائی بود که به قولی حتی نگاه کردن به چشمانش تن انسانها را میلرزند . و من که یک دختر سیزده ساله بود م هروقت مقابل او قرار میگرفتم درست حالت کبوتری را داشتم که در کنج قفسی هستم و دستهای بزرگی آنچنان مرا احاطه کرده که هر آن احساس این را داشتم که جان دارد از بدنم خارج میشود از بخت بد من خلیل از نظر شکل و شمایل درست مثل پدرش بود . رفتن من به اردبیل یکی از آن دردهائی بود که گفتنش و احساسش هرگز برای کسی قابل لمس نیست . پدر و مادر و برادران و خواهرانم اگر بگویم که روزخداحافظی درست مثل کسانی بودند که گوسفندشان را داشتندد برای سر بریدن به مسلخ میبردند . اما مگر چاره ای داشتند؟ جریمه یک عمر زندگی این خانواده را من بدبخت داشتم با آن جثه ی ناتوان و سن کم به دوش میکشیدم . پایم که به اردبیل رسید شروع زندگی مرگبارم بود. درآنجا نه کسی را میشناختم ونه مثل این روزهاکه حد اقل کنار خانواده ام بودم  دسترسی به کسی داشتم از جائیکه در اردبیل خلیل مرا برده بود تا محل زندگی پدر و مادر و خانواده ام راهی بسیار ط ولانی بود که فکر رسیدن به آنها آنهم درآن زمان برای من امکان پذیر نبود.درحقیقت اسرافیل در سر هوائی داشت که نه من که حتی پدر و مادرم هم فکرش را نمیکردند . اگر آن روزها کسی میدانست که اسرافیل با این تصمیم  به چه منظور مرا تا این فاصله از خانواده ام دور کرده میدانست مطمئن بودم که پشتش میلرزید . و شاید اگر پدرم بوئی از این تصمیم را حس کرده بود مطمئن بودم حاضربود تن به کشتن بدهد واز این ازدواج نامیمون جلوگیری کند ولی از آنجائیکه سرنوشت را به پیشانی انسانها مینویسند و هیچ کاری ازدست کسی برنمیایدبالطبع بایدانسان خودش رابدست تقدیربسپاردهمان کاریکه من بالاجبار خواسته وناخواسته تن به آن دادم خلیل مرد بسیار نا آرام و شروری و بی مهابائی بود . هرچقدر من ظریف و شکننده بودم او قوی و درشت اندام بود . من سفید و او سیاه و خلاصه نقطه مقابل هم بودیم . تنها چیزی که باعث ادامه ی این زندگی بود نادانی و بچگی من بود و بس . زیرا باکوچکترین نوازشی که خلیل مرا میکرد با حساب اینکه هیچکس را در اطرافم نداشتم برایم کافی بود که مانند بچه ای گول بخورم و ارام شوم او گاهگاهی مرا با بازیچه هائی که برایم میخرید خوشحال وخشنود و راضی نگه میداشت . وخلاصه دنیای کوچک من با همین چیزهای پیش پا افتاده میگذشت .بی آنکه بدانم چه سرنوشت شومی در انتظارم است

    فصل بیست و یکم

هنوزچند ماهی نگذشته بودکه یواش یواش پای آدمهای ناشناخته که همه مردبودند به خانه ما باز شد . از دو سه نفر شروع شد و حتی به پنج شش نفرهم رسید . شبها تا نیمه خلیل با آنها مشروب میخورد و قمار میکرد و عربده می کشیدند . و من در حقیقت نا خواسته و به فرمان خلیل ساقی این مجالس بودم . خودم نمیدانستم چه میکنم.بره ای بودم که به دست گرگی چون خلیل اسیر و گرفتارشده بودم . یکی دو بار دیدم که زنهائی هم گاهگاهی باآنها میایند.حال چه ارتباطی باهم داشتند .یعنی من بچه تر از آن بودم بتوانم اینگونه روابط را درک نم . وقتی هم که ازخلیل میپرسیدم اومیگفت این زنها همسرهمین مردها هستند. من بعد از جواب خلیل دیگر پیگیری نمیکردم نمیدانم واقعا قانع میشدم یا نه ولی نهایتا برایم چه فرق میکرد.من هرگز باین زنهانزدیک نمیشدم.آنها هم تمایلی ازخود نشان نمیدادند . ولی بعد ازمدتی این حرف خلیل برای من قابل قبول نبودزیرامدت به مدت زنهاعوض میشدند . بهمین منوال دوسال گذشت تازه پانزده سالم شده بودکه اولین ورق زندگیم بهم خوردورنگی گرفت.شاید برای بسیاری اززنان و دختران این اتفاق قابل درک بودولی برای من که درزمان ترک خانه و خانواده خصوصا مادرم بسیار بچه تر از آن بودم که اینگونه خبرها را حس کنم این اتفاق هم برایم مهم بود و هم دربی اطلاعی کامل بودم .هم میترسیدم و هم یک خوشی بسیار لذتبخش در گوشه ی دل تنهایم حس میکردم . درست متوجه شدید . احساس کردم که دارم مادرمیشوم .وفکرمیکردم گفتن این مطلب بخلیل اوراهم مثل من خوشحال خواهد کرد.برای همین اولین کسی را که دراین احساس قشنگم مطلع کردم خلیل بودوقتی که خبرحاملگی ام راباو دادم درحالیکه خیال میکردم خوشحال میشود.منتظر عکس العمل بودم ولی اودرحالیکه چپ چپ نگاهم میکردبی آنکه اصلا به من و به احساسی که پیدا کرده بودم فکر کند بی تفاوت نگاهم کرد وگفت بایدبچه راسقط کنی .من به اخلاق و نگاههای خلیل آشنائی کامل داشتم وخصوصا بانگاهش در واقع وقتی خبرحاملگی ام راشنید حتی قبل ازآنکه بزبان بیاورد فهمیدم که چه میگوید ووقتی به زبان آورد دنیا جلوی چشمم سیاه شد. من توی دنیا کسی رانداشتم برای همین وقتی فهمیدم حامله هستم خیلی خوشحال شدم این را هم بگویم که در آن زمانها وسیله ارتباطی تقریباوجود نداشت وخلیل مرا به جائی آورده بود که خانواده ام هیچ دسترسی بمن نداشتند درمدت این دوسال من هرگز ندیدم که خلیل با خواهرویابرادرانش هم تماسی داشته باشد اگر پدرومادرش وخواهرهاوبرادرانش را میدیدم هم هرگز نمی شناختم . او مرا در حقیقت به اسیری آورده بود گاهی یکی دوروزغیبش میزد ولی هنوزهم نمیدانم که درآن نبودنها به کجا میرفت و وقتی از این سفرها برمیگشت اوضاع زندگیمان خیلی خوب میشد .حال راه بدست آوردن این پولها ازکجا بودنمیدانم .بهرحال بااحساس حضوراین بچه فکر میکردم بالاخره کسی را پیدا میکنم که بوجودم بسته است از طرفی میگفتم با آمدن بچه شاید خلیل هم سر به راه شود و من جائی در دلش پیدا کنم بعضی اوقات در تنهائیهایم به این فکر میکردم که وقتی بچه دار شوم دیگر مجبور به رفتن به مجالس آنچنانی خلیل و دوستانش نیستم من هرگز و هرگز از رفتن به بزمی که خلیل درخانه درست میکردومرابالاجبارواداربحضور در آن میکرد راضی نبودم بعضی اوقات از نگاههائی که دوستانش به من میکردن راستش پشتم میلرزید . حس بسیار بدی داشتم ولی جرات ابرازش را هرگز نداشتم چون میدانستم که جوابم یا کم محلی است واگر پافشاری میکردم بایدتن بیک کتک خوردن میدادم . ولی دیدم درست برعکس شد . چه بگویم که چه بلاهائی به سرم آورد تا بچه سقط شد.یکی دوماهی رنجورو ناتوان از نظر روحی و جسمی در رختخواب افتاده بودم ولی بالاخره هرطور بود روی پا شدم انگار مثل سگ هفت جان  داشتم . باید میمردم ولی وقتی خدا کسی را بدبخت کند تا آخر خط باید برود .

چند ماه نگدشته بود که دو باره حامله شدم این بارهم ازترسم وهم ازآنجا که عاشق بچه بودم تا سه چهار ماهگی به خلیل نگفتم . کم کم شکمم بالاآمد و جسته گریخته خودش زیر زبانم را کشید و وقتی فهمید مثل گراز تیر خورده نمیدانست چه کند . اولا دیگر بچه بزرگ شده بود و بعد هم چون هنوزسالی از سقط اولم نگذشته بود نمیتوانست کاری کند . البته بازهم تا توانست سعی خودش را کرد ولی خدا این بارنخواست دل من بیشتربشکند.چندین بار با بهانه های واهی مرا به باد کتک گرفت البته قبل از آنهم من به این تعرضها عادت کرده بود م .اوهروقت که احساس میکرد میتواند ازمن زهره چشم بگیرد کم وبیش مرا کتک میزد ولی این بار نوع کتک زدنش کاملا فرق کرده بود سعی میکرد به پهلو و پشتم ضربه بزند . زیر دست و پایش مثل بره ای که گرگ به جانش حمله کرده باشد زار میزدم و تمام سعی ام در همان لحظات هم به این بود که تا میتوانستم از بچه ای که در شکم داشتم محافظت کنم . چندین بار با نشانه هائی که میدیدم لرزه برتنم میافتاد زیرا شنیده بودم که این علامتها زمانی هست که بچه صدمه دیده .من درآن زمان تنها و تنها امیدم به این بچه بود نه پد و نه مادر و نه هیچکسی را نداشتم تنهائی مثل خوره به جانم افتاده بود از خلیل میترسیدم تمام لحظاتی که در کنارم بود فقط این حس را داشتم که ازدست وزبانش درامان باشم . زندگی در همان سن پائین آنقدربرایم ناگوار بود که حتی مرگ هم برایم نعمتی به حساب می آمد . وحالا با این دریچه ی امیدی که به رویم بازشده بوددنیارنگ دیگری گرفته بود .گاهی فکر میکردم که از رفتار خلیل کاملا معلوم است که هیچ احساسی نسبت به من ندارد. وبعد متعجب میشدم که اومیتواند درهمین کتک زدنها با یک حرکت مرا از سر راه خودش برداردضمن اینکه دیده بودم که خودش وخانواده اش چطوربه راحتی آدم میکشند.و از قانون هم هیچ ترسی ندارند . گویا با کسانی سرو کار داشتند که میتوانستند بر روی این کارهایشان سرپوش بگذارند .واین برایم همیشه یک سئوال بود بعدها به این راز هم پی بردم و این وقتی بود که  فهمیدم خلیل نمیخواست ازوجود من بگذرد اومرا برای مقاصدی میخواست که مرگ من برایش بیشتر از آنکه سود داشته باشد ضرر داشت با مقاصدی که او در سر میپروراند مرگ من  ناگواربودیعنی اگربودم بیشتربرایش منفعت داشت برای همین ازآنجا که بسیاردرتمام کارهای خلاف خبره بود میدانست چطور از من زهره چشم بگیرد وقتی زیر دست و پایش مرا می اندخت سعی میکردتا جائی پیش برود که دوباره من بتوانم سرپا شوم و او خیالش از اینکه من هنوز میتوانم به او و دوستانش سرویس بدهم جمع باشداوهرکارراکه میخواست میتوانست بکندزمان مکان هم برایش تفاوت نمیکرد.ولی من بااین زندگی که داشتم هرروز که میگذشت بیشتر و بیشتر به بچه ای که در شکم داشتم وابسته میشدم . شبها برای کودکم  از دردهایم میگفتم احساس میکردم من وجود او را کاملا حس میکردم باخودم میگفتم اگر دختر باشد که محرم اسرارم میشود و اگر پسر باشد پشت و پناهم است . ازخدا که پنهان نیست از شما چه پنهان تنها آرزویم این بود که این نوزاد پسرباشد .اورا تنها راه نجات خودم میدانستم .صد البته با اوضاعی که داشتم نه تنها داشتن پسر برای خودم که اگراین نوزاد پسربود فکر میکردم خلیل هم خوشحال خواهد شد ولی اگر دختر بود از نظراو نبودش بهتر از بودش بود زیرا دیده بودم که خودش وخانواده اش با نوزاددختر خیلی هم شادمان نمیشوندولی وقتی پسر به دنیا میاید احساس برتری میکنند . خلاصه اینکه هربدبختی که داشتم این روزهاوقتی احساس حضوراین بچه رامیکردم کمی آرام میشدم دیگرخیلی رفتار خلیل ودوستان ناجورش ذهنم را اشغال نمیکرد.کم کم داشتم سنگین میشدم .رفتارخلیل نه تنها بهترنشده بود که هر روز نسبت به روز پیش بدتر هم میشد گاهی حس میکردم که دیگراز خود منهم دارد چشم میپوشد اکثر شبها به خانه نمی آمد . وقتی ناله میکردم که بی تو شبهادلم میلرزدکه نکند بدنیا آمدن این بچه به مخاطره  بیافتد با حرفهائی که میزد بیشترآزارم میداد . ولی همانطورکه شب روز میشود بالاخره تاریکی شبها راگنراندم تا اینکه چشمم با بدنیا آمدن پسرم رحمان روشن شد  . خداوند مرا به آرزویم رسانده بودوبا نگاه کردن به صورت نازنینش از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم .