ز منِ دلزده ی بی کسِ آواره چه خواهی؟

دیوانه شدم من تو ز دیوانه چه خواهی؟

پروانه شدم شمع شدم سوخت وجودم

از وازده ی مستِ پریشان تو چه خواهی؟

من را دلَکی بود به دست تو سپردم

از این دِلَکِ نازِ غزلخوان تو چه خواهی؟

لب بستم و دل را به امانت به تو دادم

از اینهمه اخلاص بگو .باز چه خواهی؟

دردم که فزون کردی و دل را که شکستی

زین آدم پر بسته ی نالان تو چه خواهی؟

دل را تو شکستی و به ویرانه نشاندی

بامن تو چه کردی ؟دگر از من تو چه خواهی؟

رسم است "رسا" سوختن و سینه دردیدن

نامش بود این"عشق" ازین بیش چه خواهی؟