هرچه کردم نیامدی در دست

شده ام پاک مفلس و پابست

دل بتو داده ام چه بیهوده

نیستم زآن زمان من آسوده

تو که با ناکسان هم آوازی

میزنی هرزمان بیک سازی

تو که قدر وفا نمیدانی

میزنی خویشتن به نادانی

توکه درسینه ات دلت مرده

آبروی دل، این دلت برده

تو که مستی .زحسِ خودخواهی

داده ام دل. تو دل نمیخواهی

تو ببین دل چه میکندبامن

خون چکانده زدیده بر دامن

به خدا گشته ام زدل خسته

پای بند است این زبان بسته

دست دیگر "رسا"زدل برداشت

کاش دل چون پرنده ای پرداشت