زبس ماندم به امید نگاهی

کنار دلبری یا سوز آهی

زبس گشتم اسیر این یا آن

گهی بودم به دام این گهی آن

زبس آتش زدم بر جسم و جانم

همه رازم نهادم در نهانم

زبس کردم هوس آتش پرستی

شدم آتش پرست ملک هستی

زبس دادم به این و آن دل خویش

شدم بازیچه دست دل ریش

ربس بیگانه بودم با زمانه

وزآن خوردم هزاران تازیانه

زبس گشتم اسیر مکر وافسون

به پیشانی زدم من داغ مجنون

زبس دل دادم و دل پس گرفتم

ازین کاری که کردم در شگفتم

زبس بیگانه بودم با دل خویش

به سود دیگران بر دل زدم نیش

زبس کردم به سینه درد پنهان

گذشتم بهر هر کس از دل وجان

زبس بستم زبانم در دهانم

نهادم تیغ را بر استخوانم

زبس بودم خراب دست رندان

جهانم را نمودم همچو زندان

زبس از اندرون آتش گرفتم

به زیر درد همچون نعش خفتم

زبس باشد"رسا" در سینه دلتنگ

ازین نامردمیهای دو صد رنگ

زبس گفتست دیگر خسته گشته

خدا او را زدرد و غم سررشته