مــی گریزم این زمـان از ســــایه ام

دردســــر باشد، همه سرمایـه ام

لحـــظه لحظه رنگ رنگست دردها

می نشیند بر رُخم چون گردها

آفتابم گمشده در پشت اَبر

ناصحان گویند علاجش کن به صبر

گو صبــوری تا به کــی؟ دلخون شدم

در صبـــــوری اُسوه ی مجنــــون شدم

گفــــت دیر آید ولـــی آید درســـــت

زیر پای مــــن علفراران بـــه رُست

زاریم دیگــــــر نمـــی آید به کار

کار،دیگر نیست گشته کار زار

با که بدکردم؟ شــدم اینجا اسیر

دردها کوه و، خوشیـــها ســیرسیر

دســـت برهــردل زدم فـــریاد شــــد

آرزوهــــــای هـــــمه بر بــاد شــــد

این چه رسمی بود ،کی بنیاد کرد؟

نیســــت دادی، آسمان بیداد کرد

داده ام دل را به دریا ،وارهم

عقل بگذارم بگویم ابلهم

نوشدارویت "رسا" تریاک هست

روز خوشبختی به زیر خاک هــست