بدیدم استخوان عاشقان را 

 

پس شاید هزاران سال در خاک

 

هنوزم دست در گردن نهاده 

 

که گشته سینه شان از عاشقی چاک

 

********

ولی در من نمانده هیچ احساس

 

چو قلب مردگان افتاده از کار

 

فقط با جبرِ بودن زنده هستم

 

کجای عشقی ؟ کجا عاشق؟کجایار؟

 

**********

 

هوای عاشقانه نیست در سر

 

ندارم آرزوی یار . دیگر

 

همان بهتر که در تنهائی خویش

 

غزل خوانم ولی با دیده ی تر

 

**********

 

ازین رو در تب ِ تنهائی خویش

 

به گور تار میگیریم ماوا

 

در آندم نیست دیگر حسرت اما

 

زبد بدتر "رسا" بشنیده آوا

 

#گیتی_رسائی