سر یاری نداری نازنینم

به من کاری نداری نازنینم

نه آزارم دهی نی مهربانی

گلی خاری نداری نازنینم


گلی اما بلای جسم و جانی

مرا دیوانه کردی ،خود ندانی

مرا سوزانده ای باور نداری

درین عاشق کشی آخر نداری

دلم را بردی و غمخانه کردی

شدی گل ،خانه ام گلخانه کردی

نمی پرسی نه از حالم نه روزم

ندیدی در غمت ،چون می فروزم

شدی مهتاب و تابیدی به شامم

چوشهد تلخ پرشد از تو کامم

چرا باید کنم با تو صبوری؟

تو که هرلحظه داری قصد دوری

"رسا"را کُشت این بود و نبودت

که من سودی نبردم از وجودت