زخمم تو زدی ، به یادداری؟

آتش به تنم ، زبی قراری.

خواهم که زتو نشاط گیرم

هرچند زمانه کرده پیرم

دیوانه نبودم و تو کردی

آتشکده ام زدرد کردی

اکنون توببین چه خوارو زارم

جز مرگ هوس به سر ندارم

کشتی تو مرا زقبلِ مردن

این بود تمام حاصل من

ایکاش دوباره جان بگیرم

هر چند که برده ای اسیرم

بیچاره تر از "رسا" کجا هست؟

جز مرگ چه راه دیگری هست؟