بازیچه

بازیچه ی قضا و قدر گشته ایم ما
جزغم نبوده بهر دل ما غنیمتی
گیتی رسائی

بازیچه ی قضا و قدر گشته ایم ما
جزغم نبوده بهر دل ما غنیمتی
گیتی رسائی

دیوانگان هراس ندارند زعاشقی
آتش زدند برهمه هستی خویشتن
گیتی رسائی

شبنم چو به گل رسید
زندگی آغاز کرد
گیتی رسا ئی

آنرا که نیست درد
دوائی نیاز نیست
وآنرا که نیست سوز
که سازی نیاز نیست
گیتی رسائی

ای آنکه داستان غمم را شنیده ای
با درد همنشینم و با دیده همرهم
گیتی رسائی

دیوانگی مــــرا ببین و ، لبخند بزن
احـــــــوال مرا ببین و ، لبـــخند بزن
آری شده ام سوژه ی دست دل تو
خود سوزی مــــن ببین و، لبخند بزن
گیتی رسائی

هــــــــرگز مگو که درد ز الــطاف کبریاســت
یا اینکه چوب اوست که گویند بـی صداست
آخر چــــــــرا که چوب به مـــظلوم می خورد؟
اما چرا بــــــــساط همه ظالــمان بِراسـت ؟
آتـــــــــش گرفتـــــــــه خرمن بیچارگان زظلم
از ما مپرس، درد همین است . دوا کجاست؟
تا چشـــــــم باز کرده ایم ، همه درد دیده ایم
بیداد هرچــــــه هست، سزاوار بینواســـت ؟
گویند ظالمان هــــــــــــمه در ناز و نعــــــمتند
هرنعمتی که هـــــست بجهان سهم اغنیاست
آری سزاست تا که بــــــــسوزم همــچو عود
دستت که بر فلک نرسد، های و هو چراست؟
دیگر مکن" رســـــــا" تو گلایه خــــطاست این
هرآنچه را که بر ســـــــرت آید بـــگو قـــــــضات
گیتی رسائی
گیتی رسائی

صد سرمه ی غم کشید بر چشم تَرَم
می دید چگونه در غمش خون جگرم
میرفت و من آب دیده ام بدرفه اش
گفتم که برو ، از گنهت می گذرم
گیتی رسائی

راست میگن ،دنیا رنگیست
همه ی رنگها را باهم داره
برای همین
سیاهه ، سیاه
گیتی رسائی

دردهایم از دو نوع است ، خوردنی و بردنی
مـی برم با جان خســــــته دردهای بردنی
می شوم آزرده دل وقتی نباشد گفـــتنی
آتـــشم زد، آتـــــشم زد، دردهای خوردنی
گیتی رسائی

وقت رفتن
پنجره را نبند
خودت که میروی
بگذار با هوایت نفس بکشم
گیتی رسائی

مـــــــــــرا پروائی از عاشــــــــــق شـــــــــــــدن نیست
که آتـــــش را غــــــــــــم سوزان شـــدن نیــــــست
نشـــــــــــان از عشــــــــــــقها بر سیــــنه دارم
همین بودم ، همین ، جز این شــــــدن نیست
گیتی رسائی

من به دیده گانم اعتماد ندارم
هروقت میگوید
ترا نمی بیند
گیتی رسائی

کاش یک پرنده بودم
آرزویم پرواز
زمینم کوچک
و آسمانم
اوج حسرتم
گیتی رسائی

بی رنگی قشنگترین رنگ دنیاست
آری . ولی
من همیشه به سیاه فکر میکنم
آری. تمام رنگها
گیتی رسائی

به سیلی هم دگر سرخی به گونه بر نمی گردد
زآتـــــــش هم دگر گرمی به سینه بر نمی گردد
به دنیا آمــــدیم از ما اثر جز غــــــم نمــــی ماند
کسیـــــــکه رفت از دیده به دیده بر نمی گردد
گیتی رسائی

ترا در خواب دیدم زار و غمناک
زحسرت بود چشمان تو نمناک
نشستم در کنارت عاشقانه
که بودم فارغ از جور زمانه
نهادم سربه دوشت بادلی تنگ
نکردم ناله از بیرنگی و رنگ
زگرمای حضورت مست بودم
به موهای سیاهت دست سودم
چو دریا بودم از عشق تو لبریز
سرابی بود این عشق غم انگیز
به خوابم آمد آنچه حسرتم بود
نشانش بعد از آن چشم تَرم بود
"رسا" جز خواب کی بردی تو سودی؟
کز آن آتش نمانده غیر دودی
گیتی رسائی

تو لیلائی و من لیلا پرستم
نیاید غیر ازین کاری زدستم
خداوندعاشقی را یاد من داد
زجامی که به دستم داد مستم
گیتی رسائی

خداوند صد جور دل آفرید
یکی را سیاه و یکی را سفید
یکی را ز اَبرو یکی را زسنگ
یکی را چو آهو یکی را پلنگ
یکی را زآتش یکی را زتاک
یکی را زباد و یکی را زخاک
خلاصه هزاران دل رنگ رنگ
یکی زشت و آن دیگری را قشنگ
بیا حال بنگر دل زار ما
که خیلی بداست حال بیمار ما
زروز ازل داشت افسردگی
زخود بود بیزار و از زندگی
مراهم به دنبال خود می کشید
زهر شاخه بر شاخه ای می پرید
خلاصه غلامش شدیم و کنیز
به گردن نهادست شمشیر تیز
خدایا چه بود اینکه دادی به ما؟
مرا چون "رسا" کرده ای مبتلا
بگیرو بجایش بده زندگی
چرا هست کار تو یکدندگی
گیتی رسائی

درپای تو تا مرز جـــنون رفتــم و رفتم
تا مــــرز جنون با دل ِخون رفتم و رفتم
دیوانگـــــیم را هـمه دیــدند ، خــطا بود
گشتم چو چنین خوار و زبون رفتم و رفتم
گیتی رسائی

گفتــــــم که به راهـــــت سـر و جان مــــی نهم آسان
هــــــــرداغ تـــــو خواهی بـــه تنــــم می زنم آسان
گفتی که سزاوار بهــــین تر ز مــــن هــــستی
من جان به رهت داده ام و می دهم آسان
گـــــــــیـــــــــتـــــــی رســــــائــــی

مستــــم نموده ای تو فقط با خیال خویش
آن سان شدم که نیست گمانم زحال خویش
دیوانگــــــیّ ما شــده ضرب المـــــثال خلق
آخر چه می شد اَر بنمائی جمال خویــش
گیتی رسائی

باران ِ غم به دیده ی من موج میزند
هـــــرگز ندیده ای که بــــریزد به گونه ام
می خواهمش که یاد تو در خـــاطرات اوست
گیتی رسائی

از مــــــا گرفته ای تو خیال و تو خواب را
دیدی که تشنه ایم ، کشیدی سراب را
اگـــــه نبوده ای ، به گـــــمانم ز حال ما
دل را کـــــباب کردی و خوردی شراب را
گیــــــــــتی رســـــــائی

غم و حرمان شده با هم ، هم آغوش
به خود گفتم که ، نُوشَت باشد این نوش
ندانستی که دنیا این چنین است ؟
خدا هم می شود اینجا فراموش
گیتی رسائی

میان عشق و مستی نیست راهی
که هردو می رسد خواهی نخواهی
به مستی می شوی در خویشتن گم
اَمان از عشق ، آن هم با نگاهی
گیتی رسائی

پیش تو از درد گفتن آهــن است و سنگِ سرد
ناله کـــــردن ،شکوه کردن، کو علاجِ رنگِ زرد؟
نیــستی همدرد، مشغولی به خود، ماراببین
وای برآن دل که باشــــــد بی خبر ز آهنگِ درد
گیتی رسائی

ما را حدیث عشق بدین جا کشانده است
وانگه به حسرتِ غم دنیا نشانده است
دیدیم و لب گزیده ،به دل مانده دردها
هرلحظه طعم تلخ به کامی چشانده است
گیتی رسائی

حـرامت باشد آن مهری که من کردم نثار تو
تو بودی با رقیبانم . ولـــی بودم کنــــــار تو
شکــــستی بالِ پــروازم بُدم جَلدِ سرکویت
به غـــــــربت آمدم شــــاید شوم ایل تبارتو
دلم خوش بودازاینکه توهستی مونس ویارم
شدم در خانه ات مهمان ، که تاباشم نگارتو
نگاهت چون به من افتاد رویت راتـــوگرداندی
زســــــرتاج ازسرم افتد که بـنـشاندم غـبار تو
ندانستی چه سان میسوزم اندرآتش عشقت
به زیر پای ســــــــر ســــودم به امید گذار تو
دراین ماتم سرائی که نشستم باخیالت خوش
خزان است لیک می سازم شوم شاید بهارتو
"رسا" دل مرده تر از تو نمی بینم درین عالم
که گر صیاد هم باشی نباشد این شکار تو
گیتی رسائی

بیــــــــــدار نگــــــشته ام از آن خــــــــواب
نــــــرم است و سبک به ســان مهتاب
جــــــــان و تن من گرفــــــته در بَر
در هــــاله ای از بلور و سیماب
گیــــــتی رســــــائی

جهانت زیر و رو شد ،فکر تن باش
به فکر خود، نه فکر بیش و کم باش
دلت را شــــــاد کن با هیــچ و باپوچ
جهان این است ، فکر خویشتن باش
گیتی رسائی

مــــــــــرا کردی خـــــراب ، ای خانه آباد
همه هـــــــستیّ من دادی تــو برباد
دگر از مــــــن نمی گیری سراغی
زبیــــدادت کشم از سینه فریاد
گیتی رسائی

چــــــــه ســـــــــــودی بردی از بیداد با من؟
بـــــــــرو تــــــــــــرکم بکن ، آلوده دامن
شـــــــــــدم خاکســتری بر روی آتش
چرا بامن؟ چرا بامن؟ چرا من؟
گیتی رسائی