دادم به دلم وعده





زندگی بر دیده ی من غم نشاند
بر دلم نقشی ز شادیها نماند
حال میگوید طلب دارد ز من
لحظه لحظه غم به کام من چکاند
#گیتی_رسائی

بگذشت تمام عمر .در وا چه کنم؟
صدها غم و غصه هست . اما چه کنم؟
حلاّل ِ غمی نیست درین دور فلک
جز اینکه بر سر زنیم در واچه کنم؟
#گیتی_رسائی

نداند کس ، نداند کس غمم را
نخواند کس ز رویم ماتمم را
از آن ترسم نگاهت گر بیفتد
زند آتش بسوزاند تنم را
#گیتی_رسائی

تا به کی باید به درد
بی دوائی خو کنم ؟
غم نصیبم کرده ای
من فکر آبِ رو کنم؟
#گیتی_رسائی

یک شب جگر خون شده آمده به کنارم
گفتا که ز چشمان تو پیداست غم و درد نهانم
#گیتی_رسائی

چه کردی کین چنین آتش به جانم؟
زهم پاشیده گشته این جهانم
نمیدانم چه سازم با غم خویش
نی ام عاقل که از دیوانگانم
#گیتی_رسائی

شرمنده شدم ازتو و
ازمردمک چشم
از بسکه ترا دید و فقط
تجربه آموخت
#گیتی_رسائی

نباشد در جهان سرخوشتر
از من
که بر ابرو نمی آرم
زغم خم
#گیتی_رسائی

چنان پاشیده ام ، پاشیده از هم
که گشته همدمِ روز و شبم غم
نمانده حسرتی دیگر به دنیا
گرفته خانه ام را گرد ماتم
#گیتی_رسائی

از من بگذر، گذشت آب از سر من
جز چشم تَرم نیست دگر در بر من
من سوخته و ساخته ام با غم خویش
یاد تو بود ساقی و، غم ساغر من
#گیتی _رسائی