فریاد



فریاد من اندرون خویش است
فریاد رسی چو نیست در کار
باید که پناه برد بر خویش
هرچند نَهَم به بار سربار
#گیتی_رسائی

بامن تو نگفتی که چه در دل داری
عمریست نهاده ای به دوشم باری
افسوس صدای تو بگوشم نرسید
عاشق چو کِشَد درد زند فریادی
#گیتی_رسائی

درد است اینکه به فریاد میرسد
کوه از حصار دره به افلاک میرسد
گویا خدا که پشت به مظلوم کرده است
شهد است این زمان که به تریاک میرسد
#گیتی_رسائی

گِله از درد خود را بردم از یاد
شنیدم بسکه از بیداد، فریاد
خداوندا کجا هست مسکن تو؟
گمانم برده ای ما را تو از یاد
#گیتی_رسائی

برقاب خاطره هایم فقط عکس ترا
گذاشته ام
و آنگاه با چشمانی اشکبار
بر روی گور خاطراتم
ماتمزده چمباتمه زدم
و پس از سکوتی درد آلود
فریاد زدم
فریاد زدم
پس کجائی؟؟؟
و سکوتت مرا پیر کرد
#گیتی_ رسائی

گفتم که دلم به تو گرفتار شده
در حسرت دیدن تو بیمار شده
گفتی نرسد به گوش تو فریادی
سهم من ازین عشق دلی زار شده
#گیتی_رسائی

دل گر برود نه اینکه فریاد کنم
با باد به دست آمده ، بر باد کنم
چون خانه ی ویرانه ی بی پیکر و در
هرگز نتوانم دگر آباد کنم
#گیتی_رسائی

آرام و بی صدا شده ام
همچنان نسیم
دیگر توان ناله و آه و گلایه نیست
#گیتی_رسائی

چرا باید تو باشی شام و روزم؟
چرا روز و شب از فکرت بسوزم؟
چرا باید به تو دلبسته باشم ؟
چنین پر بسته و دلخسته باشم؟
چرا آتش گرفتن گشته کارم؟
چرا چون ترا من دوست دارم؟
چرا دل را به دست باد دادم؟
به خود صبرو صبوری یاد دادم؟
چرا از یاد ردم جور و بیداد؟
فروخوردم غمت را جای فریاد؟
چرا باید"رسا" ؟ فریاد تاکی؟
بیا بشنو حدیث ناله و نی ؟
#گیتی _رسائی

به آسمان برسد ناله ام ز جور زمان
ندیده ام بخدا خوشدلی درین دوران
اگر رسد به سراپرده ات خدا دستم
چنان کنم که شود سینه ات زغم سوزان
گمان من که خبرها به درگهت نرسد
اگر رسد به تو دانم ؛ کفر میشود ایمان
تو گفته ای که رحیمی و، باورم شده است
چه رحمتیست خدایا ؟ نکرده ام پنهان
درست اینکه توئی قادر و توئی مطلق
گناه من چه بود ؟ اینکه گشته ام انسان
نه دست برتو رسد نی نفس نه فریادم
نه خوشدلم، که فقط بَرده ام درین سامان
"رسا"ست برسرش آتش ولی نمیداند
بهر صلاح نمودی تو ، مانده ام حیران

دلِ بشکسته مانده روی دستم
نمیدانم کجا بودم؟ که هستم؟
زدست دیده بر لب بود فریاد
تو گوئی مرده ای، از گور رَستم
#گیتی_رسائی

شــــــب ز هجرت به فلک ناله و فریاد رســــــد
دردآید به سراغم، شـــــــب بـــــــی خواب رسد
نیســـــــت دیگر هــــوسی تا بدهم بردل خویش
نـــــــور اگر هست مــــــرا ،کام به مهتاب رسد
زنـــــــده ام در هوس دیدن یک لــــــحظه رُخَت
شـــــــاید از کوه خبر ،از دل بــــــی تاب رسد
هــــــرچه فریاد بود از غـــــــــم تو در دل من
همــــچو اشکی شود آن قطره ،به تالاب رسد
عاقبـــــــت میرسد آن روز که گیرم ره خـویش
هرخطر هســـــت ازین دیده ی ناباب رســـد
من گذشتم زجهانی چه کنم چاره کجاســـت؟
آنچه درد اســـــت به دلسوخته ی ناب رسد
آتش افروخت همه سوز خود از سوز"رســـا"
اینهــــــمه نور ازین گوهــــــر شب تاب رسد


تو ز آئینه نخواه که ترا بنماید
دل مارا بنگر که تمامی رُخت چون خورشید
خبر آرد از نور ، همچو مهتاب که شب
اَندرو رنگ همی می بازد
چون نگاهی که همه سرّ نهان فاش کند
یا چواشکی که ترا باخبر از راز کند
یاچو فریاد که اوجش به خداوند رسد
یاچو پائی که عیان لرزه براندام زند
یاچو دردی که عیان پیش خود و بیگانه
دل ما را بنگر ، که رُخت را بینی
دل مارا بنگر تاکه خبر دارشوی
سایه توست ،
همه هستی من
گیتی رسائی