حال خرابان

دل ریشه ندارد

نعمت بی حساب

حسرت دیدار

کُنج خیال

گمگشته اید

خود زنی

ای کاش

بی خیال

شاهد

جور و ستم فلک

باغ آرزو

جنون عشق

خانه دلسوختگان

گفتم که میروی

حدس و گمان

کوه غمها

پنهان نمی کنم

خیال تو

نقش فراق

اسیر آفتاب

تمنای مستی

مذهب عشاقان

دل بیمار

از جان گذشته ام

چو دودم

ولی حالا

قرصهای رنگا رنگ

خود سوختن