درد دارد

درد دارد
که ببینی و بخواهی
نتوانی بنوازی
آن را که عزیزست و دلت را بربودست
#گیتی_رسائی

درد دارد
که ببینی و بخواهی
نتوانی بنوازی
آن را که عزیزست و دلت را بربودست
#گیتی_رسائی

خلق را دیدم همه مستند
اندر کوی تو
با همه هوشیاریم
استاد مستان گشته ام
#گیتی_رسائی

مرنجان مرا ، منکه دلمرده ام
ندیده بلندی، زمین خورده ام
به طفلی، شکستند بال و پرم
زخویش و زبیگانه، آزرده ام
#گیتی_رسائی

نشان عشق زچشمان عاشقان
پیداست
خیال باطل است اینکه
ز خلق پنهان است
#گیتی_رسائی

به وقت رفتنت ای نازنینم
من از باغ نگاهت گل نچیدم
زبسکه بود بارانی نگاهت
#گیتی_رسائی

گفته بودی آب آتش را
خموشش میکند
پس چرا داغم ز اشک دیده
خونین تر شده؟
#گیتی_رسائی

ما را ز سر حیله به هر سوی کشاندی
در سینه ی ما جای عسل زهرچکاندی
حالا که غزلخوان ز بَرَت پای کشیدیم
پشت سر ما اشک چو تمساح فشاندی
#گیتی_رسائی

چه زیباست عشقی که پنهانیست
چنان بیگناهی که زندانیست
نگاهش فرو مرده بر پنجره
چو بر چوبه دار قربانیست
#گیتی_رسائی

هدیه ما اشک دیده
خون دل درپای توست
گرچه می دانم ز نخوت
زیر پا را ننگری
#گیتی_رسائی

ما را اسیر کرده زمانه
به صد امید
دامش ز دانه هرگز و هرگز
تهی نماند
#گیتی_رسائی

درون پیله ی تنهائی خویش
زجادوی نگاهت مست بودم
سحر شد نیمه شب خورشید آمد
نجنبیدم ز پا ، پابست بودم
#گیتی_رسائی

آنکس که دل از دست ندادست نداند
دیوانگی و مستی و از خویش
بریدن
#گیتی_رسائی

مرنجان منی را که دلمرده ام
بسی سیلی از ناکسان خورده ام
نمانده دگر تاب و دیگر توان
به رُخ ارث از مردگان برده ام
#گیتی_رسائی

سکوت کردم و با دیده راز دل گفتم
گمان کنم که نگاهم چو دید روی ترا
نگاه برمن و دل کرد و اشکباران شد
#گیتی_رسائی

امید ّ ندارم که دگر باره
دگر جا
یکبار دگر دیده به رخسار تو
دوزم
#گیتی_رسائی

به روزگار جوانی
ترا پسندیدم
ببین ز حسرت رویت
چه زود پیر شدم
#گیتی_رسائی

از ما شکستگانِ جهان
دل بریده اند
اینگونه کرد دست جفای جهان
به ما
#گیتی_رسائی

جان داده ایم بسکه نهادیم
غم به غم
تابوت ما به روی سرِ
خستگان شکست
#گیتی_رسائی

گفته بودم
میزنم آتش دل دیوانه را
دل مرا آتش زد و
خاکسترم بر باد داد
#گیتی_رسائی

گفتم که دلِ مرا جفا بشکسته
گفتا . به وفا داری تو بنشسته
گفتم که چرا زمن وفا می طلبی؟
گفتا که دلم شده به تو وابسته
#گیتی_رسائی

گفتند عاشقی نکند درد را دوا
ما عاشقیم
دردو دوا پیش ما یکیست
#گیتی_رسائی

سلطان غم است اینکه، دل نیست
انبان غم است اینکه ، دل نیست
آتشکده ای ز جنس ناب است
سربار تن است اینکه ، دل نیست
#گیتی_رسائی

گویند که بی دلان دل از شب ببرند
چون داغ شوند و سینه ی شب بدَرَند
مهتاب به عشق بیدلان می تابد
آنان زخود و خویش به شب بی خبرند
#گیتی_رسائی

بی درد خبر ندارد از حال کسی
در آینه او نپرسد احوال کسی
گویا که جهان به عشق او گشته بپا
نی حال خودش داند و نی حال کسی
#گیتی_رسائی

درِ دل را زدی بیدار گشتم
صدایت آمدو هوشیار گشتم
شدم ازخودبرون باسردویدم
ندیده عاشق دیدار گشتم
سپردم خویشتن را دست اوهام
چنان دیوانه خود آزار گشتم
شکستم قفل دل رویت ببینم
چنان تب کردگان بیمار گشتم
زپایم رفت احساس دویدن
بُدَم زنده ولی مردار گشتم
خیالت بود می کوبید در را
ازین حال خودم بیزار گشتم
زبانم نیست وصف الحالِ گفتن
چون قابی نقش بر دیوار گشتم
"رسا" این حال ِ حسرت دیدگانست
بدین احوال من بسیار گشتم
#گیتی_رسائی

کجا دارد عجب صبر خداوند
که خود هیزم بیار این معماست
#گیتی_رسائی

بر باد نشسته را چه حاحت؟
برآینه بنگرد رخ خویش؟
#گیتی_رسائی

گله مندم ز تو و ،وز نگهت
که یکی گفت بیاو
دگری گفت برو
#گیتی_رسائی

هرچه من دیدم ز تو هرگز نگویم با طبیب
ترسم آن باشد که بر درد دلم گردد رقیب
#گیتی_رسائی

یک شب ز وفا دلم به دست آر
یک عمر مرا زغم بیازار
#گیتی_رسائی