تاب آورده ام

دام بی دانه

شمع فروزانم

تحمل میکنم

زبان بر بند

آزار بس کن

نمیدانی چه کردی

جهان در تاب و تب

دل بچه کارم آید

باریست سخت

آرزوهای بی ثمر

خزان بی بهار

چه گویم؟

گذشت عمر

تماشا کن

همخانه

عادت شده کارم

اجانب

دادم  دل و جان

دگر باز نگردد

شوق دیدن

گاه بودی گه نبودی

دریاب مرا

تهمت دل بستن

یاد غم

غم به ما آموخت

چه کسی گفت

گره سرنوشت

چو مجنون

خیال آمد

دلخونم