وای از آن روز زیبای بهار

 

باز بود آن پنجره خورشید وار

 

وای بر چشمت نگاهم اوفتاد

 

چون شراری داغ برجانم نهاد

 

گرم شد گویا تمام جان من

 

رفت از دستم دگر فرمان من

 

مست گشتم مست آن برق نگاه

 

در شب تاریک دل، تابید ماه

 

برلبت آمد شنیدم نام من

 

بود آن لحظه جهان برکام من

 

گرچه بگذشتست زآن دم سالها

 

من شنیدم نام خود را بارها

 

دلخوشم من با خیال آن زمان

 

کی توانم کرد حالم را بیان؟

 

نیمه شبها با صدایت زنده ام

 

تو خدائی می کنی ، من بنده ام

 

وای بر حالت "رسا" دیوانه ای؟

 

نیست دیگر خانه و ،کاشانه ای

 

گیتی رسائی