بد روزگاریست
به مــــن بد میکنی ، بد روزگاریـــست
به هر سازی نمیرقصی چه کاریست؟
نمــــــی دانم چـــــه باید کـــرد باتو؟
تـــــو گوئی کــــار تــو ناسازگاریست
به مــــن بد میکنی ، بد روزگاریـــست
به هر سازی نمیرقصی چه کاریست؟
نمــــــی دانم چـــــه باید کـــرد باتو؟
تـــــو گوئی کــــار تــو ناسازگاریست
سر یاری نداری، این چه رسمیست
زمردم می گریزی ، این چه رسمیست
نمـــی گویم بیا ، تا مرز خواهـــــــــش
چو آتش می ستیزی ، این چه رسمیست

مرا جز تو نظر بر کس نباشد
بجز عشقت هوا درسر نباشد
شب و روزم به یادت میشود طی
درین سودا کس دیگر نباشد
دلم گشته همه گنجینهء عشق
چنین عشقی تراباور نباشد
من آن سوزم که پایانی ندارد
سزایم گرچه خاکستر نباشد
لبم بستم که تا رازم ندانی
شرابم هست شور و شر نباشد
دلم میسوزد و کی چاره دارم؟
مرا هست آتشی اخگر نباشد
عجب هرگز ندارد روز و حالم
مرا در آسمان اختر نباشد
بغیر از حسرتی دردل نمانده
بجز تو کس مرا سرور نباشد
هنوز از عشقِ دیرین گرمِ گرمم
کتابی این چنین ، آخر نباشد
مبین روزی که باشم بی غمِ تو
گریزم نیست، بال و پر نباشد
"رسا" بی عشق مرگ است زندگانی
نباشددل ، اگر دلبــــــــــــــر نباشد

دادیم دل و هوا گرفتیم
صد درد ،جدا جدا گرفتیم
نا پخته به جنگ عشق رفتیم
کردیم وفا ،جفا گرفتیم
شاگردی پیرِ دیر کردیم
بی مایه فطیرها گرفتیم
دادیم عقیقِ جسم و جان را
یک مهرهء بی بها گرفتیم
هرروز گذشت بی بهانه
هردرد به اقتضا گرفتیم
گفتیم که مردِ راه عشقیم
بر تارک درد جا گرفتیم
هرچند که گشته ایم مردود
ما نمره ناروا گرفتیم
ثابت قدمی چو ما، کجا هست
این جُور ز آشنا گرفتیم
بازنده شدیم اندرین راه
بیهوده ره وفا گرفتیم
سرمایهء ما نبود جز مهر
دیدی که چه سان جزا گرفتیم
از پشت زدند خنجر عشق
بازهر جفا شفا گرفتیم
بیهوده"رسا" مکن تو فریاد
رسم است چنین که ما گرفتیم
من لــــــب نزدم به بــــاده و جام
ازعـــشق نبرده ام به لـــــب نام
مـــــــستی چو نکـــرده ام ندانم
پاکــــــست و مـــــطهر آســـمانم
من عشق ندانم،عاشقی چیست؟
سوزست و گداز ، کارمن نیــست
مـــــن گوشــــه خلوتـــــی گــزیدم
جـــــز سـایه خویـــشتن نـــدبدم
من آلــــت دستِ دل نگـــــشتم
دوزخ شــود ار دَ هَند بهـــــشتم
دادن به دل اختیار ،جـــــهل است
ازعرش رسی بفرش سهل است
در بر ُرخ عشــــــق باز کــردن
دل بیــــــــهده پُــــر گداز کـــردن
یک عمــــــــر بــــسوزد و بــسازد
در آخــــر کـار جـــــان ببـــــــازد
حیف است که عشق ِ بی سروپا
آتــــــــش بـــــزند به هـستی ما
هرکس که گذشت از دل خویش
شاه است اگرکه هست درویش
دیوانه ببـــــــین که غم نــــــدارد
غافل ز دلست و کـــــم نـــدارد
عمریست "رسا" که بی خیالی
خوشتر ز تو کس نداشت حالی

دادم دل و راحتم ز دستش
گویا که چو آب گشته آتش
عمری همه سوزمن زدل بود
یک لحظه ز درد او نیاســود
ازدشمن من سری سوا داشت
باغیر وفا ، به من جـفا داشت
هرشام به کوی دیــــگران بود
میســوختم از درون،به لب دود
او رحم به حال من نمی کرد
می دید مرا دوا نمی کرد
او آب بر آتشم نمی ریـــخت
آتش به درون سینه می ریخت
شــــب ناله و روز نــــاله کردم
مــــزدش به خدا حـــواله کردم
برجان وتنـــم چوخاروخس بود
یک بود ، زصدهراز بـــــس بود
ای کاش که سنگ جای دل بود
این سینه سرای کاه و گِل بود
افسوس"رسا" خیال ِخام است
کارِ مــــن و تو زدل تمام است

زدل تا کی بنالم ؟خسته هستم
به صدها دردو غم وابسته هستم
زدل تاکــــی بنالم؟ ، تادم مرگ؟
بـــــسوزم من زرخ تاریشه و رگ؟
زدل تاکی بنالم ؟گـــشته ام دود
وجودم کی زدست این دل آسود
زدل تاکی بنالم ؟کی کند گـوش؟
زدستـش کرده ام خود را فراموش
زدل تاکی بنالم ؟ سوخــتم من
چو آتشدان ِ سرخ افروخـتم من
زدل تاکی بنالم؟ کی شود رام؟
زکارش من نــــدارم صبر و آرام
زدل تاکــــــی بنــالم ؟درد دارد
"رســـا" رخساره از دل زرد دارد
تو با عشقت مرا دیوانه کردی
نمیدانی خودت، با من چه کردی
گرفتی روز، شب شــد روزگازم
عیان گویم ، مــــرا بیچاره کردی
صبوری تا به کی؟ حد دارد هر چیز
شدم بازیچه ات ؟ حد دارد هر چیز
نمی خواهــــم درین سودا بمیرم
نمی بخشم ترا. حد دارد هر چیز
در جام جهان نما بدیدم رخ دوست
هرچیز که شدنصیبم از همت اوست
لابد که نبود بیش از این لایق مـــن
تا صبح ازل دوچشم من درپی اوست

گفتند که بوده ای به یادم
اکنون تو بیا بــــرس به دادم
گفتنــــد دلِ تــــرا ربــــودم
آن وهم و خیال ، من نبودم
گفتند چه قصه ها سرودی
من خام بُدَم ، تو پخته بودی
گفتند به را ه من نشستی
بی عذر و بهانه ای گسستی
گفتند که عشقِ من ترا کُشت
یک گشت هزار،دانه شدمُشت
گفتـــــند زمن بَدی تو دیـــدی
تو مـــــهر نکرده خود بــــریدی
گفتند که عشقت آتشین بود
اما نه چنان نه اینکه این بود
گفتــــــند به مــــن امیدواری
روز تو بگـــــشته شـام ِتاری
گفتند دلم زسنگ خاراســت
عشق تو زچهره ات هویداست
گفتــــند نکرده ای شـــکایت
ای وای از اینــــهمه حــکایت
گفتـند که آتشین تــــو بودی
زان عشق نمانده غیر دودی
گفتـــــند "رســا" دلت بسوزد
تاحــشر ، خــــدا لبـــت بدوزد
افــــسوس که دل زمن بریـــدی
بربودنِ مـــــن تو خط کشیـــدی
انــکار نکـــــــن ، هنوز گـــــیری
هــــــرچند ســـــراغ من نگیری
تـــــو لایق عـــــشق من نبودی
گفتی کـــــه منم، تو آن نبـــودی
مغـــــروز تر از تــــو کـــس ندیدم
بــی تو بنـــگر کـــــجا رســـیدم
کــــی تابِ بــــریدن از تــــو دارم؟
حـــالم تـــو ببیــــن که زارِ زارم
درســـــینه دگـــــر دلی نمــــانده
دل عـــقـلِ مــــــرا زســـر پرانـده
از خویشـــــــی خویش من بــریدم
بیچاره تـــــر از خـــودم نــــــدیــــدم
گــــو از چه؟ به چه ؟ امیــــد داری
روزت شـــــده هــمچو شــام تــاری
دردِ دلِ خود مـــــگو به هـــــر ســـوز
لــب دوختـــــن از "رســــا" بیــــاموز
مـــــن نمیدانم چرا بامن مــدارامیکنی؟
من بتو بدمیکنم.مبینــــی حاشا میکنی
من ترا می بینـــم و باغیر صحبت میکنم
تو میــــان جمع می گردی مرا پیـــدا کنی
من به رویای تو می خندم میـــــان انجمن
تو به چشــــمانم نگـاهی پُر تمنا میکنی
مســت و مغرور از کنارت میروم با مدعی
همـچو مجنون دیده ات را غرق رویامیکنی
هـرکه میـــگوید که باید بگذری زین ماجرا
با نگــاهت در جوابش فتــــنه بر پا میکنی
رنگِ رخسارت خبرها میدهد از ســـوز تو
تا نگـــیرد دامن من را، تو حاشــــا میکنی
گرچه میسوزد"رسا" امالبانش بسته است
وای اگر لب واکنی؟ روزش شب یلدا کنی
دیشب مثل همیشه
باز آمدی به خوابم
مثل همیشه بازم
کردی مرا کبابم
هستی تو میهمانم
اما هزار افسوس
رویای من تو هستی
جای هزار کابوس
تا دیده باز کردم
چون نور پر کشیدی
با دیده گفتم افسوس
کابوس باز دیدی
گر نیستی به یادم
این رفت و آمدت چیست؟
دیگر مرا رها کن
چون بار آخرت نیست
زل میزنی به چشمم
آتش به نیمه جانم
دادی مرا به باد و
بردی ز تن توانم
نه تو مرد عشقی
نه من درین گذر گه
شیر ژیان بباید
تا بگذرد ازین زه
هردو به دست تقدیر
دادیم دست خود را
گویا بجز غم عشق
سهمی نبود مارا
اکنون به گور حسرت
من با"رسا" نشستم
هرشب به خواب و رویا
چشم امید بستم
دل به امید کسی من بسته ام
وندرین سودا زخود بگسسته ام
در سرایش نیست جای همچو من
دور باشـــــد راه او از راه من
تــا فــــراموش ره صد ساله است
صبر دریا.. عمر ما چون ژاله است
شــــد صیوری شـــاکلید دردها
قطــــــره بارانم اسیــــــر ابرها
دل هــــــوس دارد مرا رسوا کند
من اسیـــــرم، او چرا پروا کند؟
در دیـــــار یار، من بیـــــگانه ام
در خیال او کنـــــون افسانه ام
وای امـــان از دل ، نگشته ناامید
گه به دیدارش دهد بــــر من نوید
در خیال و خواب بااو سرخوشم
وقتِ بیداری زهجران خسته ام
از جوانی تا به پیری وقتــــهاست
وای ازپیری کزین جا تا کجاســت؟
این زمان جزحسرتی در پیش نیست
زار باید بر چنـــــین حالی گریــست
از "رسا" جز خاطری نا شاد نیست
وای بر آنکس که مانندش بزیست
در سرای من به جز یاد تو نیست
جزتوصاحبخانه ای در خانه نیست
گرچه بگذشتم ازین ماتم سرا
اندرین ماتم سرا جای تو نیست
مــن جزای کار خود را میــــدهم
می روم آنجا که آوای تونیـــــست
لــــذت دیـــــدار را دادم زدســـــت
دیدنت اکنون بجز افسانه نیست
در خیــــــالم باتو می نـــوشم شراب
مست کی گردم؟ شرابش کهنه نیست
در کنـــــارت مــی نشینم تا ســـــحر
لیک تعــــبیرش شبــی آشفته نیست
دوریت را بــا صـــــبوری می کــشم
کار من جــــزکار یک دیــــوانه نیست
نیمه شبها اشکریزان روی تخت آرزو
اشک شبها کارِ من را چاره نیست
گر چه بگذشتست عمرم در سراب
من ندانســتم"رسا" اینکاره نیست
که بیش از هر زمان آشفته حالم
نمیدانی چه در دل دارم امروز
بهر دردی کنون من بی خیالــم
نـدارم شـکوه ای از کارهــایت
تنم زخمی شـده از خــارهایت
ولی رسمم نباشد ترک عادت
به دوشم میکشم من بار هایت
خداوندا تو میدانی که هستم
دراین دنیا ترا من می پرستم
بهرچه داده ای صد شکر دارم
ولیکن بیش ازاین طاقت ندارم
بیکشب تب بوَد، شام دگر مرگ
چه حاصل سالها بگریزم از مرگ
من از احساس مردن می هراسم
که می لرزد تنم از دیدن مرگ
دلم میخواست بااو دوست بودم
بمن میداد دل گرمی، کمی مرگ
نمی دانـــــم چرا باید بترســـم؟
که بودم هر زمان هم خوابهء مرگ؟
ببین ز آتش به سرما می گریزم
ز بودن حــسرتم ، نابوَدی مــــرگ
چــــه دارد لذت نابـــود ، از بود؟
چرا از بود هســـتم طالب مرگ؟
اگــر باشـــــــد زبعدِ مرگ بودن
نمیـــخواهم دگر روبوسی مرگ
همین یک بار بس باشد"رسا" را
نخواهم زندگانی را پس از مرگ
گر نبودی ، روزگارم این نبود
آنچه را دیدم سزای من نبود
دیده را دیدم به راهت میدود
نام تو در سرنوشت من نبود
آسمان و ار زمین آید بهم
داوری گویا میان ما نبود
تا ابد باید پریشان زیستن
دست تقدیر است کار من نبود
ساختم با هرچه آمد بر سرم
بین"رسا" این کار ما و من نبود
میسوزم و در سرم هوای تو بوَد
بر خاطرمن نشان و یاد تو بوَد
گفتم زتو بگذرم زیادم بروی
بگذشتم و خانه ام خراب تو بوَد
سرریزشدست دردوغم ازدل من
این حال خراب من خراب تو بوَد
یادت نرود زخاطرم،لیک، افسوس
این جام تهی سزای کام تو بوَد
سوزاند مرا ولی لبم دوخته بود
این سوز درونِ من به پای تو بوَد
هرچند ندیده ای چه سان میسوزم
هردرد که میکشم سزای تو بوَد
آن روز نگفتی تو بمن راز دلت
این آتش افروخته جای تو بوَد
درسینه من جای دل اکنون خالیست
این حال نــــــزار من ز کار تو بود
ایکاش ندیده بودمت در همه عمر
این دردِ من از زنگِ صدای تو بوَد
چندی زتو بگسستم و آرام بُدَم
افسوس که در سرم هوای تو بوَد
بایدکه بسوزداین"رسا" در غم تو
هر دام که بود دانه اش ازتو بوَد
حسرت به دلم که، زندگانی کردم
یک چند دراین جهان جوانی کردم
خوردم قدحی ولی زخوناب جگر
با غصه و با درد ،تبانی کردم
خندیدم و لب را ز گلایه بستم
هر درد که داشتم نهانی کردم
گفتند بگوش من خوشا برحالت
چون بررخ خویش خون چکانی کردم
هیهات نگفتم و فقط خندیدم
من خواب و خیال آنچنانی کردم
کو سود؟ندیده ام قبایش تن کس
منهم چو کسان، عشق زبانی کردم
با نام خدا دل از بدیها شستم
بالذت و مهر جانفشانی کردم
اینست"رســـــــا" زاول و آخر کار
من فصل خزان خود بهاری کردم
چه رنگی باشد این دنیا ندانم
زبان دارم ،ولی بی همزبانم
حکایت ها برایم گفت مادر
سراپاکردآتش جسم و جانم
به جانم زد شرر سوز نهانی
نمانده بعد از آن برتن توانم
خودش بارگران برگُرده اش بود
نمیدانست من باد خزانم
شدم آتش گرفتم خرمنش را
در این آتش زدنها بین توانم
امیدی داشت تا کامش بر آرم
خیالش او زمین من آسمانم
کنون آزرده تر از او من اَستم
نکردم سود سر تا پا زیانم
گنه ناکرده، شرم آگین اویم
دراین سوداگری من ناتوانم
کنون او رفته و من مانده برجا
که او درجای حق من در گمانم
"رسا" از سوزدل گوید شب و روز
ازین نا داوریها در فغـــــــانــــم
همدم روز وشبم شد یاد تو
یادِ تو شد همدم من جای تو
روزیادت میشود خورشید من
شام یادت میشود ناهید من
جزبیادت هیچکس در یاد نیست
جزبیادت خاطرمن شادنیست
یادتو کار شب و روز منست
دوری ازتو آه پر سوز منست
تا به کی بایاد باید سر کنم؟
دیده را با یاد تو اخگر کنم
یاد تو آتش زده بر پیکرم
هرکحا باشم به یادت آذرم
سینه میسوزد ز یادت چاره چیست؟
کس چومن بابادتو بیچاره نیست
سالها رفتست و یادت با منست
کوه باشدکاه ، یادت خرمن است
دل زیادت لحظه ای فارغ نشد
هیچکس گویا چو من عاشق نشد
عاشق یادت شدم من سالها
گشته ام حاجّیِ عشقت بارها
عید قربانم به یادت هرشب است
داغ میکردد تنم . یادت تب است
من زیادت عاشقی آموختم
ساختم درروز و شبها سوختم
من زیادت هر دو لب را دوختم
من به آتش صبر را آموختم
یادتو بار گناه ِ من شده
آتش دوزخ پناه من شده
لیک بابادت "رسا" دلگرم بود
بستر سنگش به یادت نرم بود
سرمایه عشق لذت دیدار است
دیدار دوای عاشق بیمار است
من عاشقم و ترا به رویا بینم
رویا دوای عاشق بی عار است
بگذشت تمام هستی ام درحسرت
دیوانه ام و دلخوشیم این کار است
افسوس نخورده ام ،که خوابم همه عمر
در خواب، دلم زعشق تو بیدار است
هرچند امید مُرده است دردل من
از بیم و امید جان من بیزار است
ای کاش ترا ندیده بودم هرگز
این عقرب عشق دشمنی جرار است
سوزانده مرا آتــــشی ســوزنده
این دردکه بر سینه من آوار است
کی ناله کنم؟ کجا؟ چه کس را دارم؟
باری که بدوش میکشم . سرباراست
آشفته تراز خودم دل زار منست
نی سر ،که دلِ پُر گُنَهم بَر دار است
افسوس "رسا" که زندگانی بگذشت
یک گل اگرت هست،هزاران خاراست
ای کاش شبی با تو به سر میبردم
از شهد شرابِ عشقِ تو میخوردم
ای کاش شبی مست کنارم بودی
تاهمچو شفق به شام تارم بودی
ای کاش که آتشت تنم را می سوخت
لبهای مرا لبت به آتش میدوخت
ای کاش که بودی آگه از سوز درون
بودم به مثل لیلی، تو بودی مجنون
ای کاش نمی ربودی دل از دستم
رفتی توو من به دیگری پیوستم
اکنون تو ببین خراب و و ویرانی من
آشفتگی و سر به گریبانی من
اکنوون تو بین چه سان زغم میسوزم
امروز خرابتر من، از دیروزم
اکنون تو ببین مرا به بگذشته خوشم
ازداد گذشته ام به فریاد خوشم
پاکنون تو مرا ببین دراین دیر خراب
در آرزوی گذشته می بینم خواب
اکنون تو مرا ببین دلم آشوب است
آتش به دلم خورده لبم خاموش است
افسوس که نیستی ز حالم آگاه
در چاله بُدَم کنون نشستم در چاه
افسوس که روزگار بر گشته زمن
آتش به خدا سردتر ست از دل من
اما چه کنم، گناه ناکرده منم
عمری به غم و درد به سر کرده منم
اما چه کنم دلم زبیداد بسوخت
لبهای"رسا" با نخِ صددرد بدوخت
زبعدِ تو دگر سامان ندارم
مرا دردیست زان درمان ندارم
دلم میسوزدو بگذشته بگذشت
توان گفتن و جبران ندارم
چو در آئینه بینم صورتم را
دگر بر آینه ایمان ندارم
فقط تصویر می بینم خدایا
تبسم بر لب نالان ندارم
نمیداند کسی حال دلم را
براین احوالِ خود فرمان ندارم
زبس تلخ است شهد زندگانی
توقع از جهان ، گردان ندارم
مرارفتست رنگ از روی و رخسار
توجان بینی ولی جانان ندارم
شرابی سرخ باشد در کنارم
ولی من تاب نوش آن ندارم
نمی خواهم بنالم چونکه دانم
سری دربین سر داران ندارم
خداوندا تو هم دردم ندانی
به رخسارم لبی خندان ندارم
توکی دانی"رسا" آن سان خرابست
که امیدی به این و آن ندارم
فرمان نو بده برَم به جان فرمانت
فرمانده توئی . که جان کنم قربانت
گویاکه به عشق توست این بودن من
صد همچو منی شود فدای جانت
اَرزد به جهان نگاهِ یک لحظهء تو
لرزد دل من زبرق آن چشمانت
چون میروی ا زبرَم بسوزم چون شمع
افتاده به جانم آتش هجرانت
دیوانه تو کرده ای مرا جام جهان
دادی تو به من درد. کجا درمانت؟
آسوده شوم چو رخت زینجا بندم
توجان منی و دیگری جانانت
این وِرد زبانست مرا تا دم مرگ
خواهد که "رسا" شود بلا گردانت
نمی دانم کجائی در چه حالی
به یادت هست آن روز کذائی؟
چنان بامن نگاهت در هم آمیخت
که از سوز نگاهت قلب من ریخت
هــــمه دیدند ،فهــــمیدند آنروز
که میــسوزی زعشقی خانمانسوز
نگاهت آتــــشی در مــن بپا کرد
که از ســوزش، به دردم مبتلاکرد
هنوز آن عشق میــــسوزد تنم را
زده آتــــش زســــر تا دامنم را
نبــودی مردِ عــــشق آسمانی
شکستت داد این عـشق نهانی
نه هـــــر راهــی بدارد راهواری
نه هر جوینده ای یابــــــد پناهی
ره عشق چونــکه ناهموار باشد
ببـــــیاید مــرد این پیــــکار باشد
نباشــــدکارِ هرکس عــشقبازی
دل و دین چیست؟ باید سر ببازی
بیا بشـــــــنو رهـــی دیگر نباشد
از آتـــــش غیـــــر خاکستر نباشد
اگر طـــاقت نـــــداری تاب و تب را
درین سودا نگردان روز و شـــب را
چرا رسوا نمـــــــودی خویشتن را؟
چرا آتش زدی چـــــــشمان من را؟
"رســــــــا" بگذشته را از یاد برده
خودش را دست تقدیرش سپرده
چو میرفتی نگفتی خوار میشم؟؟
اســـیر طعنه اغـــیار میشــــم؟؟
نـــــدیدی حال مــجنون وار دارم؟؟
تنــــی بــشکسته و بیــمار دارم؟؟
نفهــــیدی چرا حالم نزار اســت؟؟
درختی خشک اندر شوره زاراست؟؟
نمـــیدانــــی چرا اینگــونه هستم؟؟
دلی خونیـــن میان سینه هستم؟؟
نمی گـــــویم از آنچه در عــذابم
جهــــان دریاســــت اما من سرابم
ندانســــــتی به چه اندیشه دارم
چو آتـــش هستم و آئیـــنه دارم
نپرســیدی زحال و روز و ماهـــــم
تو در اوجی و من در قعـــــر چاهم
نـــــباید ار"رســـا" دوری گـــــزینی
مکــــن بد تا که بد هــــــرگز نبینی

آرزو زینــــت ایــــــن زیـــستن است
رفـــــتن از خویشتنِ خویشتن است
گـــــر نباشــد زچــه باید بــــــودن؟؟
خوردن وخواب ؟که این نیستن است
برمن تو مخند حال مجنون دارم
این سینه مَبین که دشت هامون دارم
برمن تو مخند سوز من پنهان است
دل نیست درون سینه .جیحون دارم
برمن تو مخند نیست آسوده دلم
پُرگشته زخون چورود ِ کارون دارم
برمن تو مخند حال من کی دانی؟
پُر درد به سینه ،گنج قارون دارم
برمن تو مخند چو چیین حال منست
من همچو"رسا" دلی پُزاز خون دارم
من روم از دســــت یادت کــــی رود؟
مــــــن نهادم هــــرچه راکه داشتـم
مــــــن قماری کـــــردم اما باخـــــتم
باخیال خــــــویش قـصری ســــاختم
بــــی خبــــــر با اســــب رویا تاختم
شهـــــر دل با یــــاد تو آئینه شــــد
لحـــــظه هایم لحطهء آدینه شـــد
در خـــــیالم با تو میرفتـــــم به خواب
خوش بُدم . هرگز نمیدیدم سراب
روز با یاد تو و شـــــب یــــاد تـــو
بـــــر زبانم بود هــــــر دم نـــامِ تــــو
هستم اکنون من به یادت روز و شب
وه"رسـا" باشی تو انـــــدر تاب و تب
یاد دارم لحظه های ناب را
چشمهای خستهء بی تاب را
یاد دارم هر زمان هر لحطه را
خاطرات و لذت بگذشته را
یاددارم سوزش دیدار را
میزدآتش این دل بیمار را
یاددارم باتو روزم می گذشت
آرزو هایم کنارم من نشست
یاد دارم چشمه ءخورشیدر را
درد دل با زهر ه و ناهید را
یاددارم دل به یادت می تپید
جزصدایت کی صدائی میشنید؟
یاددارم دل سپردم دست تو
هدیه ای از من بچشم مست تو
آنچه رادیدم فراموش شده
سوز چشمانت هم آغوشم شده
وای اگر روری فراموشت کنم
تا"رسا" یم ترک آعوشت کنم
دلِ آتش زدرد من کباب است
تمام هستی ام همچون حباب است
خدایا من چنینم یا زمانه؟
خراب اندر خراب اندر خراب است
درون سینه دل خونابه دارد
نگوخون نیست. گوئی این شراب است
شرابش مستی آور نیست درداست
فقط خون است . پایانش عذاب است
رُخِ گلگون زخون ِ دل چنین است
زشرحش گر بخواهی یک کتاب است
"رسا" را تشنه کامی خون جگر کرد
به دریا بست دل. اما سراب است
هزاران عـــــشق بـــادو گَرد گــردد
ببیـــاید عـــشق را فـــــریاد کـردن
بهر لـــــــحظه هـــزاران داد کـردن
چه حاصل سوختن بی هــمزبانی
شــــرر باید زندشـــــعله جــهانی
شراب عشق را گَر سر کشـیدی
زعقل و عاقلی ها پَر کــــشیدی
اگر مستی تو؟ فریادت کحا رفت؟
تب و شوروشـررهایت کحا رفت؟
اگرمستـــی تو مرد این گـذر باش
برو سینه سپر کن در خـطر باش
به گوش عشق فــریادی ببــــیاید
سکوت اندر شرر هرگز نـــــشاید
نکن پروا اگرعشقت بسر هـست
اگر پروا کنی عشقت هدر رفــت
نداند هیچــــــکس راز کـسی را
نهان تاکی گلی اندر خــسی را
چراکردی نهان خاکت بسرشد؟
سرت پُر از شروشور وشرر شد
شنو حرف"رسا" فریاد هــا کن
زجورش صد اَمان پیش خدا کن
زمن بگذشتی و بگذشتم از تو
درون خویشتن پر گشتم از تو
سرودم میزند ساز جدائی
که میداند چه سوزی دارم ازتو
سرابی پیش چشمم گشت پیدا
شدم غرق شراب عشق ازتو
دلی دادم به جایش غم گرفتم
دراین دادو ستد خوش گشتم از تو
نبودم هیچ غم،چون مست بودم
تو مست دیگری ،من مستم از تو
شکار عشق بودم، دام صیاد
بجای دانه من خون خوردم از تو
هزاران بار بستم عهد باخویش
دل وامانده را پس گیرم ازتو
ولی کو همتی؟ کو تاب دوری؟
کجا بگریزم ازتو؟ وایم از تو
مرا یک لحظه بودن در هوایت
به از عمری، چرا بگریزم ازتو؟
خیالت هست هم شام و سحر گه
که باشد در کنارم؟ خوشتر ازتو
ندارم شکوه ای ، خوش دل از آنم
خیالت هست بامن بهتر ازتو
"رسا" با خواب خوش سرکن جهان را
خودم کردم ندارم شکوه ازتو
امشب تو زمن مپرس حالم چون است
دیوانه ام و، حالت من مجنون است
مهمان شده ای تو در دل و دیده من
هم دیده و هم دل زغمت پرخون است
گشتی تو خیال ثابت ِ روز و شبم
چون مارنگاه تو پر از افسون است
کی باور من شود چنین تاب و تبی
درعشق توردیوانه شدن قانون است
بیچاره دلم هوای پروازر گرفت
افسوس که بال و پر من گلگون است
در پای تو صــــد بارکنم قربانی
این دیده بی قابل من هامون است
دیگر ز "رسا" امید بهبود مدار
رنگِ رخ من ببین که آذزگون است
آرزون آرزو گــــــــر که رود از دل کس
مرده ای هست خوراکِ کرکس
لــــذتِ بودن و . لـــــذت بُردن
لـــــــذت اینست ، زلذت مُردن
دلم بشکستی وخندان گذشتی
سرود هجر برقلبم نوشتی
ندانستی چه آمد برسرمن
الهی بِدِرَوی تخمی که کِشتی
نباشد هیچ کس آگه ز حالم
چومن کس را نباشد سرنوشتی
که باشد در درون آتشفشانی
برونش گوئیا اندر بهــشتی
ز من دل مرده تر کس را نبینی
خدایا همچو من کو سرشتی
"رســــا" را تیر غمها واژگون کرد
چنان موجی که می کوبد به کِشتی
تا جهان بــــوده و باشد به سَر است
تا نبــــــودست جـــهان او بودَســـت
غیر او هرچه که هست ، نابود است
تــــــرا تا بیکران احساس کردم
پَــــــرَم شد یاد تو، پَرواز کــردم
شدم همچون پَری نرم وسبکبار
ولــــی افسوس دیــر آغاز کردم
به دیدارت ندارم اشتیاقی
که وارستم دگر از بیقراری
نمی خواهم دگر رویت ببینم
مرا بس بود این آشفته حالی
تو روزی آمدی در خانه ءمن
نوشتی نام خود در طالع من
نمیدانم چرا از من بریدی
فرو پاشیدی از هم طالع من
نگاهــــم کــن ببین رنجورو زردم
مگر من باتو ای ملعون چه کردم؟
چـــرا خارم نمودی پیش یاران
کــنون چون جامِ پرازرنج و دردم
کاش میشدکه شوم منتظردیدارت
یا امیدی که کنم، پیدایت
یا بیائی به سراغم روزی
یانگاهت به نگاهم دوزی
کاش امید،دلم خوش می کرد
بدن سرد من آتش می کرد
سالها، لحظه و گاهی ، میشد
آنهمه سال نگاهی می شد
باز می شد سر صحبت باتو
نه شکایت، که حکایت باتو
شب ِدردو شبِ غم رفته زیاد
هرچه بودَست . کنون باداباد
گله از بخت، دگر نیست مرا
لذتی بیش ازین چیست مرا؟
تاجهان هست ومراجانی هست
حسرت دیدن تو آنی ،هست
میدهم عمر به یغما آندم
که ببینم نگهت را یک دم
لیک بگذشت"رسا" سال و مهی
به که امید به دیدار بنهی