ای خلق خدا

ایمان به نگاه دادم. ای خلق خدا
عمری به قمار دادم . ای خلق خدا
گفتا که رها بکن خود و خویشتنت
من دل به عدو دادم .ای خلق خدا

ایمان به نگاه دادم. ای خلق خدا
عمری به قمار دادم . ای خلق خدا
گفتا که رها بکن خود و خویشتنت
من دل به عدو دادم .ای خلق خدا

زعشق. جز به صبوری. دگر گذاری نیست
ازین نمد به سر هیچکس. کلاهی نیست
چه حاصل ار بنوازد ترا زمانی چند؟
که آخرش بجز از اشک و آه راهی نیست
زعشق نامِ کسی جاودان نمی گردد
برای عشق به روی زمین نگاری نیست
خوشا کسی که درین آمدن نشد عاشق
کسی نبوده . ندیدم. ره فراری نیست
جهان به پا شده از درد و نابسامانی
درین سراچه "رسا" هیچ آفتابی نیست

خسته شدم بسکه زتو دَم زدم
آتشِ سوزنده به جانم زدم
نیستی و .من به تو وابسته ام
زین همه بی مهری تو. خسته ام
سوختم و .لب زلبم وا نشد
عاشقی آن نیست .که رسوا نشد
دفتر دل را بنوشتم به خون
آخرِ خطش شده مُهر جنون
خسته ام از اینهمه دلدادگی
سوختم از اینهمه آوارگی
میروم و .پیشه کنم راهِ نو
کاش توانم بِکَنَم دل ز تو
حیف ."رسا" .چشم به تو وا نمود
بود و نبودش به تو وابسته بود

هرروز ترا در گذری چشم براهم
شاید ز تو روشن بشود جام نگاهم
عمریست براینکار نشستم به تماشا
گویند، ولی نیست به جز عشق گناهــم

من به تاریکی شبهای دلم خو کردم
پشت بر عشق توو. بر غم دل رو کردم
چشم بستی و .ندیدی که چه سان میگذرم
منِ بیـــچاره خـــــسی. جــــای گُلی. بو کــــردم


اسیرنرگس مستان شدن . بهانه ی توست
بــــریــدن از منِ بی خانمان .نشانه ی توست
نشانِ من به وفا بود .اندرین بازار
تو قدر عشق ندانی.فغان ترانه ی توست
من آسمان و زمین را .به یک نگه دادم
تو لحظه را ندهی .لحظه ها زمانه ی توست
چه پوچ زندگیم شد دراین نظر بازی
که چون عقاب سر کوه . آشیانه ی توست
به نیمِ جو نخری اینهمه وفا داری
مرا ببین که به حسرت سرم به شانه ی توست
توعاشقانه نظر سوی هر کسی بکنی
که در نگاه تو معشوق .آب و دانه ی توست
منِ خراب دلم را در این میان دادم
دگر نمانده دلی .هرچه هست خانه ی توست
ولی چه میشد اگر چشم بررُخم دوزی؟
که این به چشم "رسا" لطف جاودانه ی توست

دفترم پایان گرفت و ناله هایم ناتمام
سالهایم شد تمام و. ناله هایم ناتمام
دفتر دیگر بیاید تا سیه بنمایمش
سال دیگر هم تمام و آتش دل ناتمام

نه دلم قرار گیرد، نه سراغ یار گیرد
نه خیالِ ترک مستی، نه ز رز شراب گیرد
دلِ بینوای نادان ،نرود به کوی جانان
برود به کوی رندان ،که ره سراب گیرد
برم ازدلم شکایت، به چه کس کنم حکایت؟
که بسوخت در نهایت؛ چه کنم که تاب گیرد؟
نه گره گشاید از من، زند آتشم به خرمن
بزند به سینه داغم ؛ که زتن کباب گیرد
چه خیال خام کردم،که هوای کام کردم
دل خویش طعمه کردم؛ که چنین عتاب گیرد؟
ز"رسا" مَبَر تو نامی، که بسوختش تمامی
نکند غمش نهانی،ره انتظار گیرد

هنوز از آتش عشق مــــستِ مســتم
نگفتنـــــدت که من آتــش پرسـتم؟
ببالـــینم نیــا ، شــاید بــسوزی
دلی آتش زده دارم به دستم

دل من جز عم من هیچ ندید
تیشه بر ریشه ی جانم کوبید
شد جوانی همه بر باد فنا
درنگاهم همه حِسّم خشکید
همه جا در پی گلزار زُخت
بودم اما، زرخت کی گل چید؟
به امیدی که به دامت آرم
دیده ام جامه ی زُهدم بدرید
وای بر دیده ی محنت کش من
که نگاهت دل من را دزدید
بردو بر شاخه ی بیدی آویخت
هیچکس دل به سر شاخه ندید
چونکه پژمرد دل از بی نَفَسی
رنگ و رو از رُخ خورشید پرید
سالهارفت زدست هستی من
بی خبر از رقم چرخ پلید
که تو آخر نشدی مونس من
جز "رسا" حرف دلم کس نشنید


جانان به کجاست ؟ تاکه جانش باشم
چون شهد و شکر درون جامش باشم
از خویش روم، شوم سراپا جانان
من نیست شوم .در او نشانش باشم


گفته بودم که مراصید، کسی نتوان کرد
سوزِعشقی تن من گرم دگر،نتوانکرد
غافل از چشم تو بودم که مرا صید نمود
پیش چشمم .دل من را.نگهت سِحر نمود
هرکسی دید مرا خنده ی پنهانی کرد
آبرو را دل من پیش تو. قربانی کرد
هرکسی دید ترا حق به منِ رسوا داد
پیش رسواشدگان حق به منِ شیدا داد
گشتم و گشتم و گفتم که به دور سر توست
خاکِ هردر به سرم ریخت بگفتم درِ توست
وه چه بیحاصل و بیهوده دراین راه شدم
به خیالی که کنم صید ،گرفتار شدم
دادم ازدست هر آن چیز مرا بود گرو
سوختم تا بشنیدم ز زبانت که برو
رفتم و پیش تو ماند آنچه مرا هستی بود
آنهمه شور وشرر حالت سر مستی بود
این زمان همچو "رسا"گوشه نشین گذرم
چون تو رفتی نبود هیچکسی در نظرم








خَبَرت هست مرا داده نگاهت بر باد؟
بی تو بردم ،خودم و خویشتنم را از یاد؟
شده ام مترسکی رفص کنان پیش همه
به نظر قهقهه آید .چو کشم از دل داد؟
نوش دارو نشدی زهر هلاهل بودی
که به خشکید همه ریشه ی من از بنیاد
عشق تو، نی هوسی بود. که از دل برود
همچو شیرین به مثل بود برای فرهاد
گرچه دانم نبرم حاصلی اندر این عشق
هوسم نیست کنم خویشتن از بند آزاد
تا"رسا" هست بگویم که چه دارم در دل
من شوم صید. وزآن به ،که تو باشی صیاد

روزها. مردِکار و ، مردِ تنَم
بــوی مردی بیاید از سخنم
لیــک شبها اســـیرم و حیران
کــس نداند .که من.نـه آنکه منم

تا ابد تشنه تر از من نتوان پیدا کرد
مثل من عاشق و شیدا نتوان پیداکرد
گرچه هرکس که دلی داشت به دلداری داد
لیک دلداده تر ازمن نتوان پیداکرد
سوختن رسم وفا نیست .وفا ساختن است
همچو من مست و پریشان نتوان پیدا کرد
چشم تو .آتش پنهان،زده برپیکر من
پیرهن پاره تراز من نتوان پیداکرد
درسرم بود که چون شام کنم، روز ترا
بادلِ عاشق ِ بیچاره جَدَل نتوان کرد
بگذشتم زتو با دیده ی خونبار ،ولی
پیش رسوا شدگان سود و زیان نتوان کرد
با"رسا" بودی دیدم که برفتی زبَرَم
با قضا صحبتی از چون و چرا نتوان کرد

دیدمت کاش که چشمان مرا
درهمان لحظه ی دیدارِ نخست
تیر چنگی به اسارت میبرد
گم شدن در کف دریای سیاه
بادلی خالی و رویائی و سبز
بهتر از سینه ی سرد
&&&
دیدمت کاش نبودم آنجا
سوخت آئینه ی دل با نگهت
تو مرا سوزاندی
تو شدی ترسایم
ترک دین میکردم
تو اگر میگفتی
&&&
همه جا بانگهم
من به دنبال تو بودم شب و روز
تو بمانند خیال
بی خبر از دل شوریده ی من
جسم و جانم به اسارت بردی
و من آموختم این را که ترا
همچو خونم .بپرستم .اما
لب بدوزم ز سخن
که سخن کفر زمان است دراین شهر ودیار
که تو نوری و منم چون شب تار

من چه کردم که جوابم کردی؟
پیش اغیار خرابم کردی؟
من چه کردم که به من خندیدی؟
پیش خورشید کبابم کردی
من چه کردم که دلم بشکستی؟
آب بودم تو سرابم کردی
من چه کردم که چنین خوار شدم؟
همدم جام شرابم کردی
من چه کردم که بمانند"رسا"؟
مستحق بهر عذابم کردی

خنده ها دیدم که بر من میزنند
آتشی دارم که دامن میزنند
دم فرو بستم، نگاهم باز بود
دل .چو مرغی، دردهانِ باز بود
می شنیدم. طعنه های این و آن
باز پروایم نبود از بذل جان
داغ بر دل . پر بسویت میزدم
با بهانه سر به کویت میزدم
تاسحر با سوز خود میساختم
گر که سر میخواستی می باختم
آرزویم دیدن روی تو بود
سینه ام منزلگه و کوی تو بود
کی قلم دارد توان؟ افشا کند
آتش دل را فقط دل واکند
گر شود پشتم چو گنبد، مو سپید
عشقت از قلبم. نگردد ناپدید
عشق تو همچون نفس باشد مرا
تاکه باشد جان.چو جان باشد مرا
گرچه در ظاهر نیایم سوی تو
جان من بسته به تار موی تو
شاهد عشقم "رسا" تنها توئی
همچو من در عشق پا بر جا توئی
f
به خاطر تو گذشتم ز ماه و پروینم
گذشتم از همه چیزم، شدی تو شاهینم
دلم شکست چو پشتم در آخرین دیدار
ز یاذ رفت مرا لحظه های رنگینم
که گفت تا به صبوری هزار فرسنگ است؟
هزارها نکند وصفِ حالِ مسکینم
هنوز دل به نگاه تو بسته ام هیهات
نکرده ای تو نگاهی به چشم غمگینم
اگر چه سر بسپردم به ناصحان . اما
دلم هوای تو دارد به درد آذینم
خوشا بحال کسانی که در کنار تواَند
مرا نگر که بود سنگ سخت بالینم
"رسا" ببین که چه آمد بسر درین سودا
چو شعله گشت شرر .زد به جان شیرینم

من اورا چون شرابی ناب دیدم
ز عشقش سینه ام بی تاب دیدم
نمی دانم چه بود اندر نگاهــــش
سرابی بود و من تالاب دیدم

مــــرا دل گرمــیم ده تا نسوزم
وگــــرنه هـــــمچو آتــش برفروزم
بـــــراه عـــــشق بال و پـــر مـرا ده
امیـــــدِ بهـــــتر از بهـــــتر مــــرا ده
چـــــرا باید فقط آتـــش فـــــروزی؟
گهی جسم وگهی جانم بسوزی؟
نهـــادی بر دلم سوزی نهانی
چرا باید تو حالم را بدانی؟
نظـــر کردی میان جــمع برمن
چـــنان کآتش زدی بر خرمن من
بهـــرجا رُخ کنــم روی تــو بیــــنم
تو آنـــی بی مـــروت منـــهم ایـــنم
مرا میسوزی و باور نداری
چرا بر ســـینه ام آتش گذاری
چنان ســـــوزی زدی بر روح و جانم
که تا صبح قیامت توحـــــــه خوانم
"رســـــا" دیدست آن روز کذائی
به بختش بوده این دردجدائی

راز خود بر هرکه گفتم دشمن دیرینه شد
گشت آتش بر دلم یک سینه ی پر کینه شد
راز خود بر هرکه گفتم دل به آهنگی شکست
از برای هر غمی جان و تنم آئینه شد
راز خود بر هرکه گفتم زهر خندی تلخ زد
شد سیه سنگی وبال دیدگان و سینه شد
راز خود برهرکه گفتم آب بر آتش نریخت
دانه دانه دردها را بر دلم نارینه شد
راز خود بر هرکه گفتم گفت زین بگذر "رسا"
تاکحا؟ آخر دلم صد تکه ی پارینه شد

میتراود از درون دیده ام
قطره قطره ذره ذره دردها
مینشاندکوهِ غم بر سینه ام
چون غمستان میشوم از دردها
از تپیدن خسته میگردد دلم
از صدای ناله ها وز دردها
آسمانم میشود تارو تهی
از هجومِ ابرو ســـوزِ دردها
در تنم جائی نمیــــــماند دگر
تاکه پُر گــــــردد زرنج و دردها
زنده ام اما چــــــه حاصـــــل بودنـم
بسکه خـوردم خونِ دل زین دردها
اسمانهم گشته گوشش کر دگر
ازفــــغان و نــالــــه و از دردهـــــا
لب نمیخواهم دگــــر من وا کنم
چونکه فریادی شوداین دردها
تاقیامت درد آید روی درد
تارو پودِ ماســت گویا دردها
هرچه سلول است در حان"رسا"
پرشــده لب تابه لب زیـــــن دردها


دردل هوسی هست. که آن .دیدن توست
باشد اگرم نگه. نـــــــگه کردن توست
هرچند به من نکرده لطفــــی نگهت
اما دل من هنوز در حسرت توست

درد است مرا. ترا غمی نیــست
دیدند هــــمه ، درد کمی نیــست
مــــن درد تو را گــــران خـــریـــدم
میــــسوزم و هــــیچ مــــرهمی نیــست


آمد به سرم هر انچه باید
دردام چنــان شـــدم که باید
ایکـــاش کرم کنــــی تو گاهـــی
بــــر مــــا گــــذری چـــــنان کـــه باید


نفهمیـــــدی چقدر دیــــوانه هـــستم
نفهمــــــیدی ترا من میپـــــــرستم
ندانســــتی چـه آوردی بـــه روزم
ندانســـتی چو آتـش میـــفروزم
نگـــفتی ،نیستــی آگــه زحالم
نگفتی ازچه اینسان بیقرارم
برو ،دردم دوا هـــرگز نکردی
بــرو ،از عاشـــــقی پروانکردی
چه کردم من تقاصش اینچنیــن بود؟
چه کردم، عاشقی جرمش همین بود؟
چــــــرا باید چنــــین آید بــه روزم؟
چرا باید چو آتـــــش بـر فــروزم؟
پشیمانم شدم چشم انتظارت
پشیـــــمانم که بودم در کــنارت
نــــکردی با دلــــم هرگــز تو یاری
نکـــــردی بر ســــرشکم بیقـــراری
تو احوال "رســــا" هرگــــز ندانـــــی
تو حــــال مهـــــربانان را چـــه دانــی؟

هرکـس که مرا دید بـــه حالم خندید
زدقهقهه چون حالِ دلم راپرسید
دیوانه تر از من به کجا بود پدید؟
عشق تو به سینه ام چوگل میرقصید

هر بوسه زدی دلم به درد آوردی
طاقت اگرم بود ؟به سر آوردی
تاکی به تمنای یکی بوسه زتو
وان هدیه برایم شب تار آوردی


دردام نـشستنم غـلط بــود
بیدار نشـــــستنم غلط بود
تو قدر وفای من چه دانـی؟
از خویش گذشتنم غلط بود

گفتی تو به من ز خویش بگذر
از کاســـتی و ز بیــــش بگذر
بگذشتم از آنـچه گفـــته بودی
تو ازدل زخـــم وریـــش بگذر

دردیده ی من نشسته ای همــچــون اشک
آتش زده ای به جـان من همچـــون اشک
خـــوناب زسینه ام به چـــشم آوردی
سرریزچرانمیشوی همچون اشک


نوشِتان باد عاشقان ،هر زهر ماری میخورید
باز هم ازدست دنیا و جهانی دلخورید؟
تاجهان باشد اسیرو بنده ی جان و تنید
این همان دردو بلاباشد که برجان میخرید
عشق چون جامِ پُراززهریست اندردستتان
ازچنین جامی شما هرروز و شب آبشخورید
نیست پوشیده به هرکس مزه ی تلخش ولی
آنچنان کورید از چشم و زگوشِ خود کرید
وعظ بیهوده کندهرکس که داردقصدخیر
عشق چون آیدزسر عقلت دگر خواهدپرید
بینوا آنکس که از عقل وخرددوری گزید
جرغم ودردوبلااورانصیبی کی رسید
اینچنین زهری "رسا"را مزه ای دیگردهد
جسم وجانش راخداوند ازهمین زهرآفرید


گر شدی دلقک بخور خون جگر
نیست غیر از سوختن راهی دگر
میشوی بازیچه هر مرد و زن
قید آرامش در این دنیا بزن
میشوی آتش ولی بر جان خویش
گرچه میخندی ولی باشی پریش
تاتوان بر جان تو یاری دهد
عشق باتو قول همکاری دهد
روی صحنه ،صحنه گردانی کنی
درد را پنهان، نگهبانی کنی
باتو میرقصد دلت . نی شادمان
ناله اش را میکند پشتت نهان
تو همانند "رسا" پر خنده باش
گرچه میسوزی، ولی تابنده باش




زبس ماندم به امید نگاهی
کنار دلبری یا سوز آهی
زبس گشتم اسیر این یا آن
گهی بودم به دام این گهی آن
زبس آتش زدم بر جسم و جانم
همه رازم نهادم در نهانم
زبس کردم هوس آتش پرستی
شدم آتش پرست ملک هستی
زبس دادم به این و آن دل خویش
شدم بازیچه دست دل ریش
ربس بیگانه بودم با زمانه
وزآن خوردم هزاران تازیانه
زبس گشتم اسیر مکر وافسون
به پیشانی زدم من داغ مجنون
زبس دل دادم و دل پس گرفتم
ازین کاری که کردم در شگفتم
زبس بیگانه بودم با دل خویش
به سود دیگران بر دل زدم نیش
زبس کردم به سینه درد پنهان
گذشتم بهر هر کس از دل وجان
زبس بستم زبانم در دهانم
نهادم تیغ را بر استخوانم
زبس بودم خراب دست رندان
جهانم را نمودم همچو زندان
زبس از اندرون آتش گرفتم
به زیر درد همچون نعش خفتم
زبس باشد"رسا" در سینه دلتنگ
ازین نامردمیهای دو صد رنگ
زبس گفتست دیگر خسته گشته
خدا او را زدرد و غم سررشته