شرم زده

بازی عشق

تمنای دل

به در خانه ی تو آمده بودم بی تاب

دل من همچو کبوتر که بود در تب و تاب

برگرفتم زنگاه تو نگاهم به شتاب

تو ندیدی که چه سان حال دلم گشت خراب

آتشی بود که در سینه ی خود جادادم

دیدن روی ترا من به تماشا دادم

وعده ی دیدن تو باز به فردا دادم

ولی آن روز دلم را به تمنا، دادم

تو ندانسته مرا تا به ثریا بردی

هرچه اندوخته بودم تو به یغما بردی

دل درمانده ی من را به کجاها بردی

قطره ای بود تو آن قطره به دریا بردی

کاش میشد تو بدانی که چه کردی بامن

شدی آنروز چنان شعله که گیرد خرمن

آتشت زد به تنم. تا که رسد بر دامن

تو چه دانی که چه سوز است به جان و تن من

لذت گرمی آنروز به جانم مانده

چون شرابی که به ته مانده ی جامم مانده

مستم و مستی آن روز به کامم مانده

آخرش هست "رسا" سائلکی درمانده


مهر تابانش کنم

آه، اگر از لب نیاید ؟ گو کجا رامش کنم؟

خون اگر در دل نریزد ؟گو کجا جامش کنم؟

دل اگر دیوانه گردد میکند مجنون مرا

شور اگر آید به سر. گو با چه آرامش کنم؟

لب فرو بستم اَمانم را بریده اشک گرم

گر بریزد. دیده راامشب چراغانش کنم

گرچه فریادم به دل ماندست ومیسوزاندم

کاشکی فریاد را میشد که افغانش کنم

نیست درشامم نگاری یا تبی یادلبری

کاش بودی همدمی تا مهر تابانش کنم

درد بیدرمان من از رخ نمیگردد عیان

پس همان بهتر که اندر سینه پنهانش کنم

با خیالاتت "رسا" آتش زدی بر هستیت

کو حریفی تا دل وجان را به فرمانش کنم


من جاهل

کی دیده ؟که من طلب ز تو، دل کردم؟

دانسته بُدَم خیالِ باطل کردم

ازدیده بدیده ام ، .ولیکن افسوس

اوخواست ، هر آنچه ، منِ جاهل کردم

نمانده حسرتی

نشان هستی

خیالت اینجاست

حراج دل

آب از سرم گذشته

تو مرا سوزانده ای

گویا که یادت رفته است؟

در بلا بنشانده ای 

گویا که یادت رفته است؟

بانگاهی برده ای دل 

خود ندانستی چرا؟

گورماراکنده ای 

گویا که یادت رفته است؟

بادلم بازی نمودی

خنده ها بر من زدی

داغها بردل زدی

گویاکه یادت رفته است؟

من فقط کارم نگاهی بود

بر  رخسار تو

تو شدی دنیای من

گویاکه یادت رفته است؟

کوکجا بودست

آن غارتگر ایمان تو

پرسشی کردی زمن

گویا که یادت رفته است؟

گفتمت خودر ا نگه کن

پس جوابت را بگیر

آینه دادم به تو

گویا که یادت رفته است؟

وای از دستت "رسا"

 وین خاطرات مرده ات

آب بگذشته زسر

گویا که یادت رفته است؟

از عشق سیرم

نمیخواهم بگوئی باکه هستی

همه دانند تو زیبا پرستی

نمیخواهم ببینم جای من کیست؟

اگردلداده ای. دل بُرده ات کیست؟

نمیخواهم به روز من نشینی

توبدکردی، ولیکن بد نبینی

نمیخواهم که روزت شام گردد

شرابت تلخ اندر جام گردد

نمیخواهم زکس آزار بینی

دلت را همچو من بیمار بینی

نمیخواهم اسیر درد گردی

چگونه از تو من دل پس بگیرم؟

که من همچون"رسا" خواهم بمیرم

خاطراتت

دل ندارم

تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

                                           دل ندارم 

                                    جای دل در سینه دارم آتشی        

دل ندارم

بررخم دارم زغمها پوششی

دل ندارم

جای دل دارم نگاهی غمزده

دل ندارم 

جای دل دارم خیال سرکشی

http://www.8pic.ir/images/90218837442489106974.gif

ادامه نوشته

هوس

شعرها و عکس های عاشقانه بهارجون

من در اینجایم و در حسرتِ

 یک معجزه ام

که تو از در برسی

هوس روی ترا کرده دلم

هوس بوی ترا کرده دلم

که تو از در برسی

هوس دیدن چشمان ترا کرده دلم

هوس بوسه ی لبهای ترا کرده دلم

که تو از در برسی

بنشینم باتو

که ترا مثل قدیم

مثل آنروز که با هم بودیم

سر به سر شانه به شانه

هوسی کرده دلم

هوس دیدن رخسار ترا

هوس لحظه ی باهم بودن

وه چه دوری تو زمن

جای خالی عشق

جای پای عشق بر هر صورتی پنهان بود

گرچه دیدارش برای عاشقان آسان بود

بی دل آخــر در جــهان زاده نشــــــد

در سرای دل  یکــی مهـــمان بود

دل اگر خالی شود ویران شود 

ساکن هردل رخ جانان بود 

مرده باشد گر دلی خالی شود

جــــای خالی.جاگه شــــیطان بود

سینه ی شیطان ندارد جای عشق

عشق اندر سیـــــــنه چون ایمان بود

سینه ی خالــــــی چنان ســنگ سیاه 

بی خبـــــر از مهر هـــــر انــــسان بـــود

دل اگر خواهی "رســــــا" پر مــــهر کــن

کیــن نــــــشان از قـــــدرت یــــزدان بــــود


یا عاشق . یا فارغی؟

هرگز ندیدم روز خوش

تا تو را دیدم ندیدم روز خوش

لحظه ای از تو ندیدم روی خوش

هرچه دیدم رنج بودو  درد بود

آه اگر میبود، آهی سرد بود

تا نخوانم .از نگاهت راز تو

دیده ات میکرد پنهان راز تو

با غرورِخود مرا رنجانده ای

جام زهری بر لبم بنشانده ای

قطره قطره تلخ کردی کام من

رخنه کردی این چنین درجان من

من بسی نالیدم اندر خویشتن

هیچکس آکه نشد از رازمن

سوختن را تو به من آموختی

می شنیدم همچو من میسوختی

ازدرون گشتی چومن نالان وزار

یاکه پیچیدی به خود مانند مار

این سزا باشد ترا در روزگار

چون توکردی روز من راشام تار

با"رسا" هرکس چنین کاری کند

آخرش بیند خود آزاری کند

وای از دست دوست

عقده های کهنه

میتراود از درون دیده ام

ناله ام جای غمم در سینه ام

دردهای سینه ام سنگین شده

ناله هایم ناله ای رنگین شده

پیش هرکس عقده را وامیکنم

تاکه شاید مرهمی پیدا کنم

هرچه دیدم سر بسر آزار بود

زندگانی پشت هم تکرار بود

زندگانی جای مرهم درد داشت

مرهمی گرداد حکم زهر داشت

گوئیا از من دلی پرکینه داشت

عقده هائی کهنه و دیرینه داشت

زو بجز جور و جفا کی دیده ام؟

از چنین نامردمی رنجیده ام

تا"رسا" باش نفس در سینه اش

دردلش میپرواند کینه اش


مسلخ

خزان زده

رفته از دستم به نامردی تمام زندگانی

گفته بودم با خودم ایکاش در دنیانمانی

درتمام دهرهمچون خود ندیدم نامرادی

میسرایم ناله هایم را به تنهائی نهانی

هرکسی بیندمراحسرت خوردبرحال وروزم

کاش میشدتابگویم"کاش دردم را بدانی"

تادلی پرخون نباشد ناله دامن را نگیرد

بین چه سان آتش بجانم هیچ ازدردم ندانی

عاشقم گمگشته زیر خاکِ سردزندگانی

کوخبر ازعاشقیها ،یاکه ایام جوانی؟

دلشکسته پاشکسته دردهادرجان نشسته

نیست دیگر حسرتی زان عشقهای آرمانی

شام میگرددسحرنی آرزوئی نی خیالی

هرکه دراین چنبره افتاده داند"کی تودانی"؟

حالیادرد"رسا" اینست و میسوزد نهانش

چونکه بگذشته بهاران. وای از سوز خزانی

خوش دلی داری

لب چومی بندی ،غمت برسینه ات آوار گشته

دیده ات زین آتــشِ دیرینه ات بیمار گشته

از نگاهت میتراودغم چو بارانِ بهاری

دردهایت هم درون سینه ات انبار گشته

گرنباشــداشکهایت بر رخت ریـــزان چوباران

روزگارت همجو مجــنون حال وروزی زارگشته

وضع دنیا راببین دیوانه هم مینالد اینجا

در چنین دنیا فقط حیوان تنش پروار گشته

منــهم آن دیوانه ام کز درد مینــالم شبانگه

بین دل خورشید هم ،چون شام تیره تار گشته

بی نهایت میسرائی.خوش دلی داری"رسا"ئی

آنچنان کزناله ات اصحاب کهف بیدارگشته


کو امیدی؟

ننوشتم که به دستت برسد

کو امیدی؟ همه بر باد شدست

چشم امید به دیدارت بود

چشم امید نه ، که کوه امید

این زمان کاه از آن کوه نماند

یاد آن روز 

که هرروز ترا میدیدم

دفتری بود پر از خاطره ها

مینوشتم که فلان روز ترا من دیدم

جای "تو" نقطه قرمز 

که کسی بو نبرد

که چه کس خانه به قلبم کرده

باز هم میترسم

دردل شب به تو می اندیشم

ازپَسِ پنجره ی کوچکِ زرد

با نگاهی مشتاق

قدو بالای ترا می بینم

از پَسِ پنجره ی کوچک زرد.........

تا که هستم به تو می اندیشم


جان را به قربانت کنم

سر به سر جان را به قربانت کنم

هرچه میخواهــــــی بگو،آنت کنـم

تاکه جان دارم دو چشمم بردراست

صدهراران دیده مهــــمانت کنم

رفته ای شاید نیائی تا ابد

آتشی، در سینه پنهانت کنم

سینه را ســــــوزد غم دیرینه ای

صد غزل برلب، زهجرانـت کنم

این دل دیوانه ی صد پاره را

تا که باشد من به فرمانت کنم

کاش بودی آگه از ســــوزِ"رســـا"

بیش از اینــها جانِ جانانـــــت کنم

گو ببارد

آسمانت بغض دارد؟شکوه کم کن گو ببارد

سینه ات گر ناله دارد . باش راحت گو بنالد

اشک اگر بردیدگانت راه بسته. غم ندارد

او بجز بارش به روی  تو .ره دیگر ندارد

رنگ رخسارت چوبینی نیست گلگون

خون دگر در دل نمانده .تازرویت سر برآرد

خونِ دل راخورده ای دیگر نمانده رنگ بررو

جای پائی نیست .تابرروی رخسارت گذارد

ناله هایت راه رابرروی سر دیوار کرده .

این چنین دیوار آخر بر سرت آواردارد

در دلت تا نا کجا آباد غم انبارگشته

آخرش هرگز ندانی ار کجا جانت در آرد

روز نالی،شب بنالی،نیمه های شب بنالی

این چنین حالِ"رســـا" را باده و ساغر ندارد

نقد و نسیه

ای کاش نبودی و  نبــــودیم دریـــن دهـــــر

کو همنفس و خوشدل و خوشبخت دریــن بحر

هرکس بطریقی دلش از درد کبـــاب اســـت

هر وعده که دادند همه عین حباــب است

دل خوش کُنَکی هست که "امید" بنامیم

درحسرت یک قطره ز ته مانده ی جامیم

گفتــــــند بگو مخلصِ درگاه و عبیــدیم

گفتیم ولی لطفی از اینـــکار ندیدیم

هرروز به طریقی سرمان گرم تماشاست

بیهوده مکن شکوه چرا ولـوله بر پاست

امروز بکن شــکر که سالم سر حالی

فردا تو بکن شکر که بر خلق وبالی

گردست توخالیست سرافکنده و غمگین

فردا بدهنــــدت دو صد نعمت رنگین

هستی تو کنون درصف خاصان خدائی

نقدینه رها کرده بکــــن فکر رهائی

گر درد ترا کُشت بگو مصلحت اینست

با کفر سزایت به خدا بدتر از اینست

آنرا که خدا داده زر و زورِ فراوان

فردای قیامت بدهدپس دوسه چندان

پس شکوه مکن قرعه بنامِ توتمام است

صدنعمت نادیده وناخوانده  بکام است

اینست که"رسا" بسته لبش را به نهایت

تانسیه بگیرد طلبش را به قیامت


وای بر دل من

هرچه کردم نیامدی در دست

شده ام پاک مفلس و پابست

دل بتو داده ام چه بیهوده

نیستم زآن زمان من آسوده

تو که با ناکسان هم آوازی

میزنی هرزمان بیک سازی

تو که قدر وفا نمیدانی

میزنی خویشتن به نادانی

توکه درسینه ات دلت مرده

آبروی دل، این دلت برده

تو که مستی .زحسِ خودخواهی

داده ام دل. تو دل نمیخواهی

تو ببین دل چه میکندبامن

خون چکانده زدیده بر دامن

به خدا گشته ام زدل خسته

پای بند است این زبان بسته

دست دیگر "رسا"زدل برداشت

کاش دل چون پرنده ای پرداشت

دور زندگانی

کاش دور زندگی بالا و پائینی نداشت

بر جبین ما چنین چنگال خونینی نداشت

غم نمیشد همدم ورنگین نمیشد اشکها

یکدَمِ خوش یک چنین تاوان سنگینی نداشت

کودکی . با عـــشق مــــی گردد جوانی خوبرو

وقت پیری کاشکی رخسار پر چینی نداشت

در بهاران زندگانی گُلسِتانش زرد و سرخ

بهر ما هرگز  بهاران جام زرینی نداشت

رنگها آید به رخ گلگون کنـــد رخـــساره را

آنکه درهفت آسمانش ماه و پروینی نداشت

شکوه را کم کن"رسا"ازاین عقـــــاب زشتــــرو

این چنین چنگال اورا هیچ شــــاهینی نداشـــت

نام عشق

ز منِ دلزده ی بی کسِ آواره چه خواهی؟

دیوانه شدم من تو ز دیوانه چه خواهی؟

پروانه شدم شمع شدم سوخت وجودم

از وازده ی مستِ پریشان تو چه خواهی؟

من را دلَکی بود به دست تو سپردم

از این دِلَکِ نازِ غزلخوان تو چه خواهی؟

لب بستم و دل را به امانت به تو دادم

از اینهمه اخلاص بگو .باز چه خواهی؟

دردم که فزون کردی و دل را که شکستی

زین آدم پر بسته ی نالان تو چه خواهی؟

دل را تو شکستی و به ویرانه نشاندی

بامن تو چه کردی ؟دگر از من تو چه خواهی؟

رسم است "رسا" سوختن و سینه دردیدن

نامش بود این"عشق" ازین بیش چه خواهی؟


همدلی شب

شب، دل به دلم داد بشد همدم من

چون او به خدا کسی نشد محرم من

تاکــی به تمـــنا بکــــشم ناز کسان؟

شب هــست بدرد دلِ من مرهم من

بیگانه شدی.

نا اهل

فتنه

ولی کو کجا شد؟؟

همبستر ساحل

هیچکس از من نپرسیده چرا عاشق شدم                                                            

درمیان بیدلان اینگونه صاحبدل شدم

زآتش سوزنده ی تو گُر گرفته خانه ام

آنچنان عاشق بُدم کزکارتو غافل شدم

بادل دیوانه ی من یاوری ،یاری نکرد

دردرون خویشتن بین، مهره ی باطل شدم

من بدل دارم هرآنچه بر  زبان دارند خلق

منع من هرگز مکن گر پای اندر گِل شدم

سوختم امانکردم پیش این و آن عیان

می شنیدم پشت سرگفتندمن عاقل شدم

درمیان گریه خندیدم ،ندیدم همدمی

در تظاهرپیش یاران دلقلکی کامل شدم

گرببندی لب"رسا" بایدبسوزی از درون

همچوموجی سرکشم،همبستر ساحل شدم

علاج درد

جنس دل

حال من

باز بر دل سایه افکند آفتاب

تا بگیرم دست، من چنگ و رباب

نرم نرمک میدهد گرما بمن

میزنم شانه به مویم باشتاب

بر تنم از یک حریر سیمگون

بر لبم رنگی به رنگِ سرخِ ناب

خندهایم میکنم شیرین و قند

گیسوانم را ،به چرخ و پیچ و تاب

اَبروانم طاق بستان میشود

هر نگاهم آتش سرخ کباب

هر دَمَم . بوی گلاب و گل دهد

پوستم گوئی شود ساتن مآب

میزنم بر جامه ام رنگ سپید

غم درون سینه میگردد حباب

الغرض این حالِ من ناگفتنیست

میشود صدمن "رسا" حالت کتاب

ای خلق بیائید که من سوخته ام

اشک شور

طاق و جفت

گر همه طاقند . تو جفت من دیوانه ای                                                                                           

از برای این دل دیوانه،تــــو دردانه ای 

هرچه سلول است در جانم تمنایش توئی

دردیار قصه ها ی من تویک افسانه ای

من به مستی میزنم خود را ترا پیدا کنم

گرچه میدانم درون سینه صاحبخانه ای

میخورم حسرت به آن روزی که میدیدم ترا

لیک اکنون همچو گل در گوشه ی گلخانه ای

حسرت دیدار تو جانم رسانده بر لبم

گر ترا  بینم بپا خواهم کنم هنگامه ای

رفته ای اما خیالت هست اکنون در برم

میزنم ساغر به این امید کَندَر خانه ای

 این بود حال"رسا" تا نیستی تو در برم

هرکجا باشم ،توهم جانی و هم جانانه ای

مهره ی مار

عاشقی یادم مده

عاشقــی یادم مـده ، از عاشــــقان عاشــقترم

من حریف عشق هستم،زعاشـقــان عاشقترم

من براه عاشقی از لیلی و مجنون سَرم

من ز عاشقهاببین بی صــبر و بی طاقت تــرم

من نخوردم می ولی مست وغزلخــوانم هـنوز

ازتمام میفروشان درجهان  رســواترم

بر لبانم مهُر خاموشــی زدم ،تا روز حــــشر

نشنود ناکس صدایم ،از صدا ساکترم

تا به کی باید نشانِ عشق از مجنـــون گرفت؟

من به ترکِ دین و دل ای عاشقان مجنون ترم

شاهدی بایدکه بنویسدز حال و روز من

اندرین ســـــودا،منِ رســـــوا  که بی پروا ترم

گر خموشم گو "رســا" این حال مشتاقان بود

این زمان بنشین ببین ازهربدی من بدترم

گلستان عشق

آنروز زدم من به خیالت پرو بالی

افسوس که این بود فقط خواب و خیالی

تو گرم خودت بودی و در عالم رویا

مستانه و شوریده ، بمانند غزالی

آشفته تر از من به کنارت تو ندیدی

گویا که چنین عشق ترا بود وبالی

دردم بدرون قفسِ سینه مرا کشت

چون زهر بجای قدحِ آبِ زلالی

گفتند .که این راه ندارد سروسامان

گفتم. که روم گرچه بُوَد کار محالی

گفتند. فروشی دل و دین تجربه کردیم

گفتم. که درین راه مرا نیست ملالی

گفتند."رسا"سوخته ای خودخبرت نیست

گفتم . به گلستانِ دلم بسته نهالی

امید وار و ناامید

شــــــــاهدی آورد سوی من نشان

کر جــــــــهان باید بِبُری شادمان

زندگی سخت است بر امیدوار

نا امید آسان گریزد زین گذار


چون نهال زندگی نابودی اســــت

پس چه حاصل میـبرد امیدوار؟

ناامید از زندگی ببریده است

وای بر حال دل امیدوار


از بـرای نا امیدِ بــــــی نـــــــشــان

گوئیــا معـــــنا ندارد این جـــــهــان

نیســــت نابودی برایـش فاجعه

اوعقب ماندست ازاین قافله


دردهــــــا دارد دل   امیـــــد  وار

باهــــزاران آرزو بـــی برگ و بار

میرود با دستـــهای ملتمس

میزند فریاد ،کو فریاد رس


زیــــــن جهان بهتـــــر که راحت بـــــگذری

کـــــن قبول این را ،اگـــــر خوش بــاوری

کار دنیــــا بر کسـی پوشـیده نیـــست

هیچکس شهدوشکرنوشیده نیست


نـــــا امیـــــــد ،راحـــــت از دنیــــــا رود

از گـــــل و از گلسِتانـــــش بــــگــذرد

پــس همان بهتر"رسا" دلمــرده ای

کاسه کاسه خون دل راخورده ای

صحنه گردان

اینهـمه روز و شب که خون خوردم

بار هـــــر غم به سیـنه ام بردم

نشنــیدم کسی شود همدم

بزداید ز سینه ی من غم

هــــرکه دیدم به ســـــود اندیشید

هـــــــرچه فریاد میزدم نشنــید

نالــه شد بغضِ در گـلو مانده                                        

از هـمان دردهای جا مانده

دل دگــــــر نیــــست همدمم گاهی

نی شبــــانگاه ، نی ســحر گاهی

این چنین است این زمانه ی دون

کرده اندازه را ز حد بیرون

دلـــــقکی کـرده این جهـــان مـا را

از  غـــــم مـــــا نــــدارد او پـــروا

چه کسی کرده صحنه گردانی؟

منکه دانم،"رسا" تومیدانی؟

مسافر

تـــابه کی درکنارو ، غم خوردن؟

دل ازیــن بیـشها ،به کم بــردن

تابـــه کـی بایـــــدت بیـــاموزی؟

خود بـــسوزی و لب بهم دوزی؟

نیســــت فریاد رس دریــن دوران

که دهـــد خوب و بد به یک میزان

نــــدهد پاسخـــــی به فریــــادت

چـون دهد ، مرگ هست پاداشت

از چــــه دل بسته ایم ماو شـما؟

به چنــــین دوزخی ، چنیـــن دنیا؟

دل بـــریدن "رســـــا" هنر باشد

بـــــودن و رفتنــــت ســــفر باشد

برو خوش باش

بودن و رفتن

بر شبَت سایه ای نمیابی

میکند دل به سینه بی تابی

روزهم ،سایه ناهم آهنگ است

دل بی تاب قطـــره ای چند است؟

نیـــــست از بهر ســــــینه ی تنـگم

بـــاهـــــمــه کــی تـــــوان بوَد جــــنگم؟

سر ناسازگار دارم من

سیـــنه ای بیقرار دارم من

آتشــــــی خفـــته در گلو دارم

مـــــن دوصــــــدآرزو بــــــه دل دارم

نیســـــت فریــــاد رس بـــسی گشتم

نرسیـــــد هیــــــچ دســـــت بر دستـــــم

گوئیا مرده ام نمیدانم

کـو سرم؟؟ هست در گریبانم

زندگی نیــــست، جز همین حرکات

آمـــــدن هــــــمچو دود ورفتــــــن هـــات

از جــــهان گو "رســـــا" چه میـــــخواهـــی؟

گـــــر که باشــــــی، چنــــــان پــــــر کاهــــی

پرده رنگین

گر زمین هم به آسمان برسد

یا جهان پر شود ز آتش و دود


یا دل مادری به درد آید

دیده ها پر ز گریه دردآلود


چشمه ها خشک و سینه ها سنگین

از صدا و طینن صد فریاد


پر شود گوش آسمان و زمین

هیچکس دست ما نمیگیرد


این بود عدل و

کارِ تو تمکین


از "رسا" پرس زندگانی چیست؟

خالی است ،پشت پرده ی رنگین