آزاده

دیوانه ام و زحـال خــود خرسنـــــدم

آزاده مــــــنم اگر چــه پا در بنــــــدم

می سوزم و بی خبر من از خویشتنم

برهرچه که بود و هست من میخندم

توشه ء ما

تو

راستی عشق از کجا آمد پدید؟

رد پای عشق را کی بر گُزید؟

توشهء مازین میان جز غم نبود

کی؟کجا؟یک گل ازین گلزار چید؟

باکه بگوئیم؟

بیا باهم زتنهائی بگوئیم

بگوئیم و بگرئیم و بگو ئیم

زشبهای سیاه و روز هجران

ازآن دلدادگیهامان بگوئیم

وزآن سوز نگاه روز اول

زاشک همچو دریامان بگوئیم

زترس دیدن یاران نزدیک

زپنهانی ازین و آن بگوئیم

سپس از رنجهای خلوت خویش

زمنع این و منع آن بگوئیم

زحسرتهای دردل جای مانده

زخونین اشک جاریمان بگوئیم

"رسا" بس کن مگر دیوانه گشتی؟

چراگوئیم؟ که را ،باکه؟بگوئیم

بگوئی

بیگناه


  _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

یارب نه سزاست چون من آید به وجود

حیف است جهان،کاش نبودم از بود

صد حوروپری وبیغم آمد به وجود

آخرچومنی چه بود از بود و نبود؟

با جبر که آمدم. شدم عامل درد

ازلوثِ وجودم دل آتش شدسرد

آخرچه نیازی به دوصدهمچومنی؟

آیم بجهان.بجای حور و صنمی

یارب توبگو؟چراکه من زاده شدم؟

کی کردگُنَه ؟که من گنهکار شدم

مادر چو ندانست،که بیچاره شود

یارب ره دیگری نبُد چاره شود؟

او سوخت نبردفیض از عمرو شباب

بیچاره شدو چو آتشِ زیر کباب

او سوخت مرا زآتشِ خواستنش

دیدی که نبرد سود زین داشتنش

او سوخت ز آتشی که خود کرد به پا

افسوس "رسا "بسوخت از سر تاپا

ادامه نوشته

نمیخواهم ببینم باز رویت

آرتین و برانوش من

با امید دیدنت هر صبح از جا میپرمشکلکـــْـ هایِ هلــن

پرده ء خوابِ خوشِ دوشین به عشقت میدرم

شب به امیدت نمی خواهم بخوابم تا پگاه

یا اگر خوابم بَرَد ،خوابت ببینم گاه گاه

عشق تو از خانه بیرونم بَرَد با صد امید

میدَوی در پیش رویم، همچو مرغان سپید

گاهگاهی پشت سر برمن نگاهی میکنی

قطره قطره عشق را در سینه جار ی میکنی

وقت بازی باتو ،بیرون میشوم از جلد خویش

خاطرم آزرده نَبوَد از غم و از رنجِ بیش

گر چه از بُن نیستم شاداب و شادو با نشاط

لیک از یُمن وجودت ،من سبکبارم چو باد

صد هزاران صفحه میخواهم که بنویسم زتو

پاس یزدان را چه سان گویم من از اعطای تو

بوسه هایت زندگی را چون عسل شیرین کند

زنگ و رویت زندگانی مرا رنگین کند

گر نباشی ،نیستم من ،پارهء جان منیشکلکـــْـ هایِ هلــن

نیستی از من جدا جانی درون این تنی

نیستی یارب،  ولی در سینهء من جای توست

هرچه دارم از خداو  هرچه دارم مال توست

خاک بر فرق "رسا" میریزی و میخواهمت

همچو جان از صدق دل میبوسمت . میخواهمت

شکلکـــْـ هایِ هلــن

حسرت رویت

عکس متحرک
صد بار دلم هوای کویــــــت را کرد

چین وشکن و زلف و سرو رویت کرد

گفتم تو کجا و حسرت ما به کجا؟

شد آه تمام عشق و بر سویت کرد

شکستم دادی

روزگار

تا به کی ناله زدست روزگا ر؟

                              
شانه هایم خم شود در زیربار

هرچه میخواهد کند ظلم و ستم

میبرد این سرزمین یا آن دیار

دل ندارد تا بسوزد ریشه اش

نیست همچون ما اسیر کار زار

چو ندارد چشم اشکی هم که نیست

دیدگانش نیست از خون اشکبار

هرچه میخواهد دلش آن میکند

ترس کی دارد زخشم کردگار؟

راستی دانی چه سان میگردد او؟

کی ستاند از من و ما اختیار

چرخ او میگردد از خون جگر

خون ما بخشیده او را اعتبار

خاک برسر ،یابه اوج و یا حضیض

باشد این در دست او، ما چون غبار

دست ما بستست تسلیمیم محض

نیست چاره یا رهائی زین گُذار

پس "رسا"بیهوده نادیدن چرا؟
 
چاه را ره بین و خس را لاله زار


خبر از خود ندارم

چو من کی ؟جان به راهت می سپارد؟

به پیش تو خبر از خـــــــود نـــــــدارد؟
چـــــرا بیــــهوده آزارم نمــــــــائــــی

کـــــــسی که دیده بر پایــــت گذارد؟

سنگ صبور

آرزوها میـــــبرم با خود به گـــور

آنچه را میـــخواستم بردم به گور

شــاید آنجـــا بار دیگر بینـــــمت

میشوم تا آن زمان سنگی صبور

اسیر و بنده

تا به کــی باید اسیر و بنــــده بود؟

دســت بسته نادم و شرمنده بود؟

تا به کی باید دل از دنـــیا بُریــــد؟

آنچــــــه را می دید می باید ندید؟

تابه کی باید دلی دیـــوانه داشت؟

باهـــــزاران درد مــی باید گداخت؟

تا بــــه کی باید شرابی تلخ خورد؟

درد را درسیـــــه پنهان کرد و خورد؟

تا به کی بایـــــد ز یاران دور بــــود؟

دســــت و پا بســـته اسیـر زور بود؟

تا به کی باید بحسرت چشم دوخت؟

مثل آتش شد درون خویش سوخت؟

تا به کی بــــاید به زنـدان خو گرفت؟

لب به دندان ازخوشیــــها رو گــرفت؟


تا به کی باید" رســــــا"درد آزمـــود؟

بـــــود .امــــــا حــسرتش نابود بود



هزار غم دارم

مرا ز خویش مَـــران تاب هحر کم دارم

به لحطه ای که نباشی هزار غم دارم

به حرف این و به گفتار آن مــشودلگرم

وگرنه صدگِله زین ظلم واین ستم دارم

جنگ و جَدَل

مرا مجنون خداوند آفریده

مرا دلخون خداوند آفریده

وگرنه من چرا دیوانه باشم؟

بخودسوزی چنان پروانه باشم؟

چرا باید اسیر دام باشم؟

برای دردو  غمها جام باشم؟

چه کردم روز خوش هرگز ندیدم؟

جفا دیدم ، وفا هرگز ندیدم

سراسر زندگی جَنگ وجَدَل بود

زرسرخ و سقیدش هم بَدَل بود

دروغی بود رسم پایداری

نبودش لحظه ای امیدواری

بهرشکی که میخواهد، ستیزد

بسر  خاشاک بر هرکس بریزد

بلوری سرخ جای دل نشانده

زسر عقل و زدل طاقت پرانده

"رسا"دیریست دراین دام مانده

خدا در جامِ جانش خون چکانده



پیدایم کن

زندگی اجبار بود

ســر به سـر این زندگی پیکار بود

آمدن،بــــودن ، هــمه اجــــبار بود

عاشقــانه زیستـــن درایــن جهان

دل سپـــردن هـــم ، روال کار بود

راحتــی در خـــواب بود و در خیال

 خواب هم گاهی به سر  آوار بود

رشته های عمر خود پیوسته شد

چون اسیـــری ،کارمـــا اجراء بـود

لذتِ عیش وخوشی افسانه است

آمدنـــــها و شـــــدن  ،تــکرار بود

اینکه عاشق گشته ای بادِهواست

عاشـقی ها نقــــش یک دیوار بود

آمــــدی بیهوده ،رفتی بــی جهت

اینهـــمه در مخزن اســـرار بــــود

اختیــــارت نیست انــدر دست تو

ای "رســـا" این زندگی اجبار بود

سئوال نکردی؟

ناله بی فرجام

جرم من


ترا دیدم هراز گاهی به راهی

نکردم بیش ازین هرگز گناهی

نگاهـــت را تو دزدیدی زرویم

بگو جُــرم مرا،تو با نگاهــــی

فریاد و فغانم

مرا دیدی که میسـوزم ، ندیدی؟

تو فریاد و فغــانم را شنـــــیدی؟

نمیخواهم کنــــون حالم بپرسی

همان بهتــر که از من دل بریدی

مارا بس



گر نیم نگاهی بکنی مار بـــس

یک قهقه نه غمزهء لب مارابس

مارا تو ببین به کمترین دلشادیم

یک حلقه رموی خرمنت مارابس

گفتگو با آینه

تصاویر زیبای سیاه و سفید | Black & white

تا به کی با آینـــه گفت و شنیــــــد؟

سالــــــهای رفـــــته را امــــروز دید؟

تا به کی دلخــــوش به رویا و خیـال؟

بر رُخِ شب صــــورت خورشــید دید؟

تابه کی در خــــود فرو رفتــــن توان؟

جای دریا نقش یک ســـــرداب دیـد؟

تابه کی از عشق می باید گریخـت؟

لذتـش را درخـــــیال و خواب دیـــد؟

تا به کی بایدســـفر در شـب نمود؟

آســمان هار ا ســـراســــر تار دید؟

تا به کی باید هـمیشه هول داشت؟

وحشت ،از هر سایه بر  دیوار دیــد؟

تا به کی آخر "رســـا" گو تا به کی؟

دردهــا را پشــــت هـم انبار دیـــــد؟



تیر عشق



 _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_


سالها دل را سپـردم دست دوســت

در خیـــالم عالم و  هستی از اوست

وای برمــــــن راه را  گــــم کرده ام

هرچه سوز است برتنم از تیر اوست

بلای جان من

لب فرو بستم

رسم عاشقانه

بگو این بود رســـــم عاشــقانه؟

کُشـــی مـن را بطرزی ظالمانه؟

بـــــگو این بود آن دیـــــوانگـیها؟

کــه بگذاری مرا در خواب و رویا؟

بگو این بود شور و حال مستی؟

که بیزارم کنی از بود و هستی؟

بگــــو این بود سوگــند شـبانه؟

کجـــا شـــدوعده های صادقانه؟

بــــگو این بــود آن دلــــدادگیها؟

هــــمان نازک دلــی آن دلبریها؟

بــــــگو این بود عــــهد پایدارت؟

خــــزانی شد تمــــام نــو بهارت

بگــو این بود آن تاب و تب عشق؟

که پوشیدم سیه در ماتم عشق

بگـــــو این بود آن بــــاغ بهاری؟

کنــــون حـتی خبر از من نداری

بگـو این بود رسم وعـــده دادن؟

"رســــــا" خوکرده بااینگونه مُردن



پا بند محبت

تو آن بودی که در قلبم نشستی

به زنجیرم کشیدی سخت بستی

شدم دلبسته و پــا بند مـــــهرت

چرا این رشتـه را آخر گسستی؟

چه میدانی؟

بـــــسوز تاکه بگویند ،عاشــق و مستی

بغیر عـــــشق نباشد در عالم هـــستی

مرا ببیــــن که سراســـرزسوزِدل هستم

در آتشم همه گویند ســـرخوش و مستم

خراب هستم و هستم ، کسی چه میداند

زمن به هردوجهان غـــــیر ِغم نمی ماند

بیــــــار بـــاده و لبــریـز که جنــــازهء من

که مست تر همه خوانند این ترانهء من

درآن جهان که روم مست باشم و مدهوش

زحال من بـــــشود یارب آنزمان در جـوش

چه پرسداز منِ مدهوشِ مستِ بی پروا؟

که نیست درسرمن غیرعشق ودل سودا

ولی "رسا" تو خطا نمیکنی نمیدانــــــی

خیال خام مکن ، زآن جهـــان  چه میدانی؟


در عبار

امـــــروز ببین چه زار هســتم

چون مـــور اسیر مار هــستم

هرلحظه شده چوماه و سالی

نامُـــــرده ،در انتظار هستــم

دانم که به سر شودهمین دم

من لشگر تار و ماز هستــم

خوبست که سال و ماه رفته

بازندهء این قمار هستـــــــم

افسوس نمیخورم ،چه حاصل؟

من آتش بی شرار هستـــــم

هرچند سیه نبود بختـــــــــم

من شاکر این گـــذار هستــم

گرهست گِله زاندرون اســـت

چون گمشده در عبـــار هستم

با ســـــوز مـــرا بزاد مـــــــادر

آن آتش ِ بی حصـــار هستـــم

با هر نَفَــسی غمم فـــــــزاید

با درد ز یک تبـــــــار هستــــم

کُن شکر"رســـا"گلایه کم کن

منهم چو تـــو بیقرار هســــــم


قند و عسل

دل به دلدار سپردم که به فرمان باشد

نکند سر بهــــوائی ســــرپیمان باشد

ندهد دل به رقیــــبم نکند پـــرده دری

به کنارم بنشیـــند مه تابان باشـــــــد

جزبه پیش من و دل ناز فراوان نــــکند

همه شب دربرمن یوسف کنعان باشد

لب گذارد به لبم قندو عسل نوش کنم

سرگذارد به سرم شمع شبستان باشد

لطف بامن بکـــــند باهـــمه بد خو باشد

جانِ جانانِ مــــن و مهر دل و جان باشد

ماه باشــــــد ،شب مهتــاب بنابد بر من

شادی افزابه چــــمن دلبر پنـــهان باشد

دلربـــــائی نکند جـــز به من و خاطر من

بنـــــشیند به برم پـــــسته خندان باشد

گـــرچه او رفته"رســـا"وردزبانش اینست

هرکجــــا هست براو سایه قــرآن باشد

مهر زبانی

عکس رویت

در تمام لحظه ها قلبم به یادت می طپید

گفتمش آهسته تر،اما مگر او می شنید؟

بسکه او کوبید برسینه.دگر ویرانه شد

برسرویرانه هم اوعکس رویت می کشید

حسرت دیدار


نــــدارم حــــسرت دیدار رویــــت
به خاطر نیست دیگر روی و بویت
رهـــــــا گشتم ز رویای شــــبانه
خیـــــالم هم نمی آید به ســویت

دست گرمت

دستِ گرمت نازنین یک لحظه دستم را فشرد

تـــــــاب را از دل هـــمان یک لحظه بُـــــــــرد

لرزش دستـــــت هــــــنوزم  گرم میدارد مـرا

کاشــــکی او مهربانی را به قلبت می سپرد

خیال خام

قفل سکوت

کو چاره بجزسوختن وساختن ودم نزدن

نالـــــیدن و جوشیـــدن و   فریاد زدن

فــــریاد زدم ولــی درون دل خویـــش

زیــــــن ناله بیهوده شدم زارو  پریــش

گفـــــتم که بسوزم و، به لب دم نزنم

یک قفـــل سکوت میــــزنم بر دهنم

در خودبروم که هم سخن نیست مرا

حتی زخدای هم نپــــــرسم که چــرا؟

دانم که مرا نیست کسی سنگ صبور

بهــــتر که بَرَم غمِ خــــودم با خود گور

میـــــسوزم اراین تبی که بر جان دارم

تاچنــــد"رســــا" زغــیر پنهــــــان دارم؟

ای کاش جهان زجسم من پاک شـــود

این آتش و،سوز و عشق من خاک شود

عقده،گریه

 ۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

فریاد و فغان کنم ز جان سختی خویش

چون مار به پیچم و زنم بر خود نیش

میسوزم و لب زسوز ِخود می بندم

آنگاه به جای گریه من می خندم

این خندهء من ز گریه هم تلخ تر است

این خنده نشانِ مَردُمِ سخت سراست

گر گریه کنم ز عقده خالی گردم

آتش به نشاند و ، بسازد سردم

با خنده زنم باد بر این آتش ِ تیز

تآنجا که نباشدم دگر راه گُریز

ای کاش که گریه چاره سازم می بود

یاخنده علاجِ دردِ جانسوزم بود

نه خنده نه گریه و، نه زاری و نه آه

مرگ است فقط چارهء این آخر راه

ای کاش "رسا" رسی به این آخرِ راه

راحت شوی اَر نباشد این کار گناه

انگار مرا تو آفریدی

آخر زچه رو زمـــــن بریدی؟

بر بام چــــنان خسی پریدی

بر سینهء من خـــراش دادی 

خون دل و دیــــده ام  ندیدی

امید بــــرفت چــون تو رفتی

فریــــاد زدم تو ناشــــــنیدی

من چشم بریده ام ز هستی

انگار مــــــــرا تو آفـــــریدی؟

این سوز ببین چه بادلم کرد

بردیده و دل تو خون چکاندی

گویند"رسا" چرا چنین است

آخر تو به ماتمم نشاندی

پرواز


ای عشق بر آتشم نشاندی

روزم به شب سیه کشاندی

دیدی که زداغ سینه داغم

یارم نشدی ،بَرَم نماندی

گویند که هجر همچو زهر است

این زهر به کام من چکاندی

دل بود  بَرَم چو کفتری رام

زین بام به حُقه ها پراندی

گفتی چه ؟ به گوش دلبر ما

اورابه چه حیله ای رَماندی؟

دادیم به تو زمام  دل را

برگوش دلم بگو چه خواندی؟

اکنون که زدرد ِ سینه داغم

تو نیز برآن شرر فشاندی

تاکی زغمت "رسا" بسوزد

با پَر زدنت دلش شکاندی

گرگ و میش

افسون تو

گناهم چیست؟؟

حال نزار

_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

نهــال عشق در جانم ســــــر پیری به بار آمد

دلــــم دراین خزان یارب چو آتـــش پر شرارآمد

پذیرا نیـــــست حال من برای عــــارف و عامی

چو مجــنونم که در پیری چنین حالش نزار آمد

ســـــرشتند گوئیا با غـــم دل لامصبِ مــا را

که دراین سوزواین سرماگُلَش برشاخسارآمد

نمیــــــدانم درون مـــن چه میسوزد خدا داند

چنیــــن آتش دراین دوران .چرا باید؟چه کارآمد

رهـــایم کن خداونداکه میسوزم که میسازم

دگرسیــرم"رســا" برخیزکه قاصــد با خبر آمد

دل رسوا

مرا دل کرده رسوای زمانه

زسوزش کار من آه و فغانه

چرا آرد چنین بر حال و روزم؟

بجز حسرت، دگر کاری ندانه؟

مست و غزلخوان

چه با مـــــــن کردی ای دیوانه دلــدار؟

مـــــرا کــــــردی درین آتــــــش گرفتار

نمــــــیدانی چه ســـــــوزی کرده برپا

چـــــه داغـــــی بردلِ من مانده برجــا

چه گویم .هـرچه گویم نادرست است

فقط میسوزم.آری این درســت است

چه دانــــــی لحـــظهء آخر چه دیدم؟

که درد عـــشق را بــرجــــان خریدم

نگاهی کــــــردی و جانم ســـتاندی

خــــــــدا داند زســـــــــر عقلم پراندی

شـــــــدم دیوانه و مســــت و غزلخوان

نـــــگه از کــــس ندیدم دیگر اینــسان

نمیــــــدانی چــــه آوردی بـــــــه روزم

هنـــــــوزم آهم . آهـــی سینه سوزم

فـقـــــط نسیان عـــــــلاج درد باشــــد

"رســـــــا" دیگر کســــی یادش نباشد

لب دوخته

پایان کار

کجا هستـــــــی ندیدم از تــو خیری

جوان بـــــــودی یقینــــا حال پیری

کـــــجا بایدبــگردم در پـــــــی تو؟

دلـــی دیــــــــوانه دارم عاشق تو

اگــــــر میدیدی اکــنون حال من را

نمـــــــیشد باورت احــــــوال من را

نمیــــــدانی چه ســـــوزی دردلم بود

میـــــــان عاشقان غـــم حاصلم بود

فقــــط حسرت به جــانم چنگ میزد

برای تـــــو دل مــــن غـَــــنج مــیزد

تو بودی سرخوش وشاداب و شادان

منِ بیــــــچاره چون موجــی خروشان

تو آتـــــــش بودی و گـــــــرمای یاران

ولی مــــــن عاشق و سر در گریبان

من از دست غــــــمت دیـــوانه بودم

نمـــــــی دانم کجـــــا بودم که بودم

اگــــــر مجنون بداند حــــــال من را

بیامــــوزد زمـــــــن او ســــوختن را

"رســـــــا" دیوانگی پایان کار است

که بــــــا دیوانگی قول و قـــرار است

سئوال

که تو یک انسانی

سر ززانو بردار

سر بر افلاک گذار

که تو یک انسانی

نه گنه کار ِ به دار

به حقیقت بنگر

 به حقیقت که توئی

زمن و ما بگذر

تو به تنهائی تنها بنگر

روز اگر شب گردد

غم اگر تب گردد

شور اگر شر گردد

چشم اگر تر گردد

سر ززانو بردار

به حقیقت بنگر 

زمن و ما بگذر

زندگی در گذر است

همچو آبی که زسر میگذرد

سر ززانو بردار

زندگی نیست جز این......

بیقرار